گزارش نامه 108 نیمه فروردین ماه 95

شاهسون­ های نیریز

      نیریز شهری بسیار کهن در 200 کیلومتری شرق استان فارس کنار دریاچه خشک شده بختگان است. با پیمودن حدود 800 کیلومتر مسافت ساعات پایانی نوروز به شهر نیریز رسیدیم. ما سه نفر بودیم یک نفر من که از مارکده چهارمحال و بختیاری بودم دیگری از شهر قم و نفر سوم از یکی از روستاهای شهرستان ساوه بود. هدف از این مسافرت دیدار و آشنایی با شاهسون­ های نیریز بود. گفته شد جمعی از مردم شهر نیریز و نیز مردم تعدادی روستاهای این شهر قدیمی، از ایل شاهسون هستند.

       با کمک و راهنمایی دوستان، بویژه آقای مهندس رونقی­ زاده، خانم میترا شاهسونی به چند روستا رفتیم در هر روستا در خانه یکی از روستائیان مورد استقبال قرار گرفتیم و با چند نفر از مردم آن روستا که در آن خانه جمع می ­شدند آشنایی یافتیم و گفت­ وگو کردیم.

     گفت ­و گو­ها عمدتا درباره تاریخچه، آداب و رسوم، کار و زندگی شاهسون ­های منطقه­ ی نیریز بود.

       شاهسون ­های نیریز با شاهسون ­های منطقه ساوه از یک ایل و طایف ­های مشترک هستند. پادشاهان در گذشته به منظور اهداف سیاسی و نظامی که داشته ­اند عده­ ای از خانوارهای ایل شاهسون که در منطقه نیریز بوده ­ اند را به منطقه ساوه کوچانده اند این را هم ما می­ دانستیم و هم شاهسون­ های نیریز که با هم گفت­ و گو کردیم در حقیقت شاهسون ­های نیریز و ساوه نواده عموی یکدیگرند.

         اولین روستایی که رفتیم نامش «لای ­حنا» بود در خانه آقای امامقلی سلطانی در جمعی از اعضا خانواده و نیز اقوام و بستگان مورد استقبال قرار گرفتیم و با هم نشستیم و گفت­ وگو کردیم. گفت­ وگوها پیرامون زندگی گذشته شاهسون­ های نیریز و نیز چگونگی برخی آداب و رسوم از جمله جشن عروسی و اجرای مراسم اجاق شاهسون در جشن عروسی بود.

        دومین روستایی که رفتیم حاجی ­آباد بود در خانه آقای عیدی­ محمد شاهسونی مورد استقبال ایشان و نیز اعضا خانواده و نیز اقوام و بستگان قرار گرفتیم نشستی با جمعی حدود 20 نفر شکل گرفت و گفت­ وگوها آغاز شد در اینجا هم گفت­ وگو پیرامون چگونگی زندگی گذشته­ و حال شاهسون­ ها بود خانم نساء 75 ساله همسر بزرگ آقای عیدی محمد شاهسونی مراسم عروسی شاهسون­ های نیریز را بویژه برگزاری اجاق شاهسونی و باور مردم به اجاق را با ذکر جزئیات با زبان ساده، ملموس و بسیار دقیق برایم شرح داد. خانم نساء زنی هنرمند هم بود در یک دستگاه دار بافندگی، ننی سنتی رنگارنگ می ­بافت که بسیار هم زیبا بود بند ننی را هم جدا می ­بافت بعد به لبه ­های ننی دوخته می ­شد زیر ننی هم منگوله ­های رنگارنگ دوخته بود به نظر من خیلی هنری بود.

        در خانه آقای عیدی ­محمد در روستای حاجی ­آباد یک نفر از طایفه شهسواری ­های کرمان هم حضور داشت برایم توضیح داد که یک طایفه ترک نژاد و ترک تبار به نام شهسواری­ ها در روستاهای بین سیرجان و کرمان اقامت دارند این طایفه ترک ­تبار و ترک زبان از کوه ­های قراداغ آذربایجان به آنجا کوچ کرده ­اند این طایفه قبلا ییلاق و قشلاق می­ کرده­ اند ولی اکنون کشاورزی دارند آب کشاورزی از رودخانه بوده رودخانه هم اکنون خشک شده اجازه حفر چاه داده نمی ­شود و با کمبود شدید آب روبرویند درختان عمدتا گردو است در هوای گرم تابستان که با کمبود آب رو برو می­شوند از کارخانه یخ سیرجان قالب ­های یخ می­ خرند اطراف درخت گردو را چاله می­ کنند قالب یخ را چند تکه می­ کنند و توی چاله­ ها زیر خاک مدفون می­ کنند تا به آهستگی آب شود و مورد استفاده ریشه درخت گردو قرار گیرد.

        بعد به روستای محمد­آباد به خانه جناب آقای مختار شاهسون یکی از بزرگان شاهسون رفتیم و مورد استقبال قرار گرفتیم و با حضور چند نفر دیگر از روستای محمد­ آباد و نیز اعضا خانواده بزرگوار ایشان نشستیم.

          آقای مختار شاهسون پسر مرحوم قدرت­الله شاهسون کلانتر ایل شاهسون­ های نیریز است. آقای مختار شاهسون تاریخچه شاهسون ­های نیریز را دقیق و مفصل برایم بازگو کرد. آقای منصور شاهسونی 75 ساله از همان روستای محمدآباد هم در این نشست حضور یافت و خاطرات خود را از کار و زندگی مردم و آداب و رسوم و بازی­ های محلی برایم شرح داد. منصور بیش از صد لغت و نام ترکی را نام برد و از من پرسید: شما چه می­ گویید؟

         نکته­ ی جالب برای من این بود که حدود دو سال قبل از طریق اینترنت مقاله ­ای درباره شاهسون ­های نیریز از استاد محمد کریم ‌زاده خواندم نویسنده در زیر مقاله خود توضیح داده بود: « قسمت اعظم آگاهی‌ های مربوط به دهکده‌ ی محمدآباد را مدیون آقای قدرت‌ الله شاهسون، کلانتر شاهسون‌ های فارس و خانواده‌ اش می ‌باشم» پس از خواندن این پاراگراف با خود گفتم: بی گمان کلانتر ایل اطلاعات خوبی دارد ای­ کاش می ­شد من هم به کلانتر ایل دسترسی پیدا کنم و با ایشان گفت ­وگو کنم. این آرزوی من بعد از خواندن مقاله، زیر هزاران شنیده و دیده و خوانده ماند و به فراموشی سپرده شد. حال وقتی به خانه آقای مختار شاهسون رفتیم کپی همان مقاله را به دستم دادند تا بخوانم وقتی به آن پاراگراف رسیدم آن آرزوی دو سال قبلم به خاطرم آمد و دیدم حوادث روزگار من را به خانه پسر قدرت­ الله آورده و من اکنون روبروی مختار شاهسون پسر کلانتر ایل شاهسون ­های نیریز نشسته ­ام از این اتفاق بسیار خوشحال شدم.

         نکته ­ای دیگر که در آشنایی من با این خانواده موجب خوشحالی شد عضو این خانواده بودن کریم پور شیرازی بود که او را در تاریخ خوانده بودم و می ­شناختم کری پور شیرازی روزنامه نگار و آزادیخواه شجاعی بود او یکی از یاران دکتر محمد مصدق بود که پس از کودتای 28 مرداد 32 او را به آتش کشیدند و سوزاندند و کشتند کریم پورشیرازی عموی مختار شاهسون­ بوده ­است.

          روستاهای شاهسون نشین نیریز عمدتا در جنوب دریاچه خشک شده بختگان هستند  تعدادی از روستاهای شاهسون­ نشین در تقسیمات کشوری در حوزه شهرستان استهبان قرار دارند. کف دریای بختگان را که از چند صد متری می­ نگریستی یکپارچه سفید بود نمک­ ها از آب برجای مانده بود ولی از آب خبری نبود یاد جمله ­ای در قرآن افتادم«ان­ الانسان لفی خسر» دیدم این انسان دوپا همیشه و همه­ جا در حال تخریب است و به قول مولانا روی شاخه نشسته و بن را می­ برد. گاو خونی اصفهان را خشکانده، دریاچه ارومیه را دارد می ­خشکاند و دریاپه بختگان را هم خشکانده. برایم گفتند در گذشته هوا یکنواخت­ تر بود تغییرات آب و هوایی به دلیل وجود رطوبت زیاد ملایم بود ولی پس از خشک ­شدن دریاچه اکنون تغییرات ناگهانی و خیلی هم شدید است به علاوه فضای منطقه هنگام وزش باد پر از ریزگردها می ­شود.  

        در گذشته عمده­ ی کار و زندگی­ شاهسون ­های نیریز دامداری بوده است تابستان به منطقه کوهستانی واقع در شرق نیریز به ییلاق می­ رفته ­اند و زمستان هم در این محل سکنا داشتند همیشه در کنار دامداری کشاورزی هم داشته­ اند عده­ ای، بیشتر کارشان کشاورزی بوده که همیشه توی ده ساکن بوده­ اند و در کنار کشاورزی دام هم داشته ­اند و عده ­ای عمده کارشان دام­ داری بوده که با زن و بچه ییلاق می­ کرده ­اند و در کنار دامداری کشاورزی هم داشته ­اند ولی حالا هیچ­ کس ییلاق و قشلاق نمی­ کنند و تقریبا همه کارشان کشاورزی است. از کمبود آب کشاورزی و نیز اینکه آب کیفیت خود را از دست داده و شور شده شکایت داشتند.

        با افرادی که ما برخورد داشتیم از نظر خوی و خصلت هنوز آن سادگی و یکرنگی ایلی عشایری بر رفتارشان غلبه دارد مرمانی خون­ گرم و مهربان به نظر می ­رسیدند سادگی و یکرنگی ­شان به نظر من فوق­ العاده بود که در منطقه­ ی ما ( حوزه فرهنگی اصفهان) کمتر می ­توان یافت خوشبختانه هنوز به بیماری شایع و همه ­گیر ریاکاری و دورویی منطقه ­ی ما کمتر آلوده شده بودند که برای من فوق ­العاده ارزشمند و ستودنی بود. تفاوت اجاق شاهسون که بخشی زیبا از مراسم عروسی شاهسون ­ها است در بین شاهسون ­های مارکده و شاهسون ­های نیریز متفاوت است امید است بتوانم در آینده به رشته تحریر در آورم.

                                                   محمدعلی شاهسون مارکده

      شادی ماندگار است!

       شادی ماندگار است! تا انسان هم هست شادی تداوم خواهد داشت !برای اینکه نیاز روانی انسان هست. این نیاز به شاد بودن را بسیاری به عینه، روز سیزده­ بدر در مارکده دیدند. علارغم هیایویی که شیخی راه انداخته بود و گزارش و شکایت متعددی که او و دوستانش نزد مقامات برده بودند و دستور ممنوعیت برگزاری جشن را گرفتند، جوانان علاقه ­مند به شادبودن خودجوش و با امکانات اندک خود جشن را برگزار کردند و دقایقی خواندند و رقصیدند و سنت دیرینه شادی را پاس داشتند. پرسش من این است از برگزاری این جشن که تعدادی شاد بودند و لذت بردند چه زیانی و خدشه­ ای به جامعه به مردم به مسجد به مذهب به دین به دولت به اقتصاد به طبیعت رسید؟ چرا عده­ای از شاد بودن مردم می­ هراسند؟

                                                محمدعلی شاهسون مارکده       

        آقای خجسته (قسمت هشتم)  

        – اصلا ازش بدش می ­آید نمی­ خواهد ببیندش وقتی حج­ علی به اینجا می­ آید نبات خانه را ترک می ­کند که چشمش بهش نیفتد حتا از ننه­ ی حج علی هم بدش می ­آید هرگاه او هم به خانه ما می ­آید نبات از خانه بیرون می ­رود.

        نادر در حین خوردن غذا برآشفت و با صدای بلند گفت:

       – من قول دادم و روی قولمم هستم و نبات باید با حج­ علی عروسی کند.

        نبات که توی ایوان ایستاده بود سخنان پدر و مادر را از توی اتاق می ­شنید با جسارت تمام و با صدای بلند که پدر بشنود گفت:

       – سر نبات را هم که ببری با حج­ علی عروسی نمی­ کند.

        همان لحظه دوتا از زنان همسایه از روبروی دروازه خانه نادر از توی خیابان می ­گذشتند و صدای بلند نبات را شنیدند و فهمیدند که نبات نامزدش حج­ علی را نمی­ خواهد خبر به صورت یک کلاغ و چهل کلاغ توی ده پیچید و به گوش رقیه مادر حج­ علی هم رسید. رقیه مادر حج­ علی از این خبر برآشفت و به خانه نادر رفت، نبات وقتی رقیه را دید از خانه بیرون رفت تا با او روبرو نشود، رقیه شنیده­ های خود را به صدیقه تاته گفت و منتظر ماند ببیند چه می ­گوید صدیقه تاته گفت:

          – نبات دوتا پایش را توی یک کفش کرده و می­ گوید؛ «حج­علی را نمی ­خواهم» من هم خیلی برایش راه و بیراه آوردم که بتوانم قانع­ اش بکنم ولی حرف او یک کلام بود به نادر هم گفتم نادر گفت من به آقا کمال قول دادم و نبات باید به حج ­علی شوهر کند که یکهو نبات از توی ایوان در جواب باباش گفت:

       – اگر منا بکشید هم به حج­ علی شوهر نمی­ کنم.

         رقیه نومیدانه نزد برادر خود آقاکمال رفت و موضوع را با او در میان گذاشت آقاکمال گفت:

        – پناه بر خدا! چه دوره ­ای شده؟! انگار دوره آخر زمانه!؟ دخترها دیگه به حرف باباشون هم نیستند! اینها همه ­اش علامت ظهوره! دختره را طلسمش کرده­ اند، دعایی می­ نویسم ببر توی قبرستان کهنه ده خاک کن تا طلسم شکسته شود.

           رقیه دعای شکستن طلسم را در قبرستان کهنه دفن کرد و به امید شکسته شدن طلسم نشست.

           دو سه ماه از پخش شدن خبر مخالفت نبات با نامزدی ­اش با حج­ علی می­ گذشت که خواستگاری خجسته از فاطمه دختر عبدالله صورت گرفت و عبدالله به میرزا پاسخ منفی داد. خجسته پس از نا امیدی از وصال فاطمه دختر عبدالله، حالا چهره زیبای نبات دختر نادر دل او را ربوده بود و پیشنهاد خواستگاری را به میرزا داد.

میرزا که آگاهانه و یا نا آگانه داشت نقش پدر خواندگی خجسته را ایفا می­

کرد پیش از اینکه به خانه نادر برود و احیانا پاسخ منفی بشنود با خود گفت:

           – این دختر نامزد دارد حالا زمزمه هست که دختر می­ گوید؛ من نامزدم را نمی­ خواهم، ولی آیا درست هست که هنوز نامزدی رسما به هم زده نشده، من به خواستگاری بروم؟

          به همین جهت تصمیم گرفت قبل از رفتن به خانه نادر، با اسدالله پسر عموی خود مشورت کند. اسدالله که مرد سرد و گرم چشیده­ ای بود گفت:

          – چند وقت است این زمزمه که نبات گفته؛ من حج­ علی را نمی­ خواهم، به گوش می ­رسد. چند روز قبل با آقاکمال در آجوقایه با هم آبیار بودیم آقاکمال داستان را برایم تعریف کرد و گفت که: نادر هنوز راضی به بهم زدن نامزدی نشده و همچنان روی قول خود هست و خیلی فشار آورده که بتواند نظر دخترش را هم عوض کند، ولی تا کنون نتوانسته، دختر دوتا پایش را توی یک کفش کرده و می­ گوید حج­ علی را نمی­ خواهد. بنابر گفته آقاکمال دختر با مادر همصدا هستند و نادر زورش به آنها نمی ­رسد. حالا شما برو و خواستگاری خجسته را مطرح کن، شاید پاسخ مثبت داده شود و این جار و جنجال هم بخوابد.

        – پس من به نادر خواهم گفت که عمو اسدالله مرا فرستاده­؟

        – اشکال ندارد بگو، امیدوارم که جواب مثبت باشد.

        میرزا شبی به خانه نادر رفت با نادر روبروی هم در دو طرف منقل آتش توی اتاق نشستند میرزا چپقش را چاق کرد خوب که ریه­ هایش را از دود پر و خالی کرد گفت:

       – مش نادر، من را عمو اسدالله برای کار خیری فرستاده امیدوارم شما هم با جواب مثبت گام اصلی را در این کار خیر برداری تا بتوانیم بار افتاده­ ای را بار کنیم با شناختی که از خیرمندی ­ات دارم می­ دانم منظور من از بار افتاده را به خوبی می ­فهمی و کمک خواهی کرد. عمو اسدالله سلام رسانده و گفته که بهت بگویم خجسته این پسر یتیم و بی­کس قراباغی را به غلامی بپذیر و دخترت را بهش بده تا آنجا که می­ توانی دستش را هم بگیر او را زیر بال و پرت بکش تا این دو نفر در کنار هم بتوانند زندگی خود را آغاز کنند مزدت را هم از خدا بگیر.

          – سلام از ما عمو میرزا، عمو اسدالله بزرگ ما است، صاحب اختیار است، ولی باید خدمت عمو اسدالله عرض کنم که آقاکمال، دایی حج­ علی، آمده خانه ­ی ما مثل همین الآن که با شما نشستم با هم نشستیم با هم قول و قرار گذاشتیم من قول دخترم را به آقاکمال برای حج ­علی پسر خواهرش داده­ ام  و دخترم نامزد دارد مدتی است که رفت و آمد داریم حالا وبا برده دوتا پایش را توی یک کفش کرده که؛ حج ­علی را نمی ­خواهم. ولی من قول دادم توی روی آقاکمال خجالت می ­کشم تلاش می­ کنم روی قول خود باشم اگر توانستم قولم را عملی کنم که هیچ اگر نتوانستم و این نامزدی بهم خورد اختیار دختر من هم با عمو اسدالله هست، چشم، دستور عمو اسدالله را روی چشم می­ گذارم.

        نبات و مادرش صدیقه تاته توی ایوان نشسته بودند و سخنان میرزا و نادر را می ­شنیدند صدیقه تاته با لهجه غلیظ سه محله ­ای گفت:

        – مرد، چرا نمی­ خواهی قبول کنی، بچه این پسره را نمی ­خواهد، چرا اینقدر اصرار داری؟ آخی درستش نیست که بچه را با زور به پسری که نمی ­خوادش شوهر بدی خدا را خوش نمیاد.

          – زنِ ناقص ­العقل، مرد محترمی مثل آقاکمال آمده اینجا نشسته با هم حرف زدیم و من بهش قول دادم حالا چطوری بگم خوردم و نخوردم؟

          – خوب بهش بگو دخترِ راضی نیست، می­ رن سراغ دختر دیگه، می ­ترسی آسمون خراب ­بشه؟ بچه میگه من نمی­ خوامش، می ­خواهی بچته کباب کنی؟

           میرزا این دانایی را داشت که خود را قاطی اختلاف دعوای زن و شوهر نکند از نادر تشکر کرد از جای خود برخاست و گفت:

          – شما زن و شوهر حرف ­هاتونه با هم بزنید هرجور که صلاح و مصلحت هست تصمیم­ بگیرید من یک هفته­ ی­ دیگر خدمت­ می ­رسم تا جوابم را بگیرم.

          میرزا شنیده ­های خود را به اسدالله گفت و هر دو امیدوار و منتظر رسیدن هفته­ ی دیگر شدند.

فردای آن شب صدیقه تاته خبر خواستگاری خجسته از نبات را به زنان همسایه گفت ساعاتی بعد خبر توی ده پیچید نبات و مادرش صدیقه تاته خوشحال از پخش شدن این خبر بودند می­ خواستند هرچه بیشتر این خبر پخش شود تا رقیه مادر حج­ علی و نادر پدر نبات در برابر عمل انجام شده­ ای قرار بگیرند و در خواسته­ ی خود تجدید نظر کنند.

          خبر خواستگاری خجسته از نبات دختر نادر جارالله و ماشاالله را هم غافلگیر کرد این دو نفر خاطرخواه نبات، حج­ علی را رها و خجسته را رقیب خود دانستند و هریک جداگانه برای خود برنامه ریزی برای مقابله و آزار و اذیت خجسته را در پیش گرفتند.

           دو شب بعد صدیقه تاته و نادر توی اتاق در رختخواب بودند صدیقه­ تاته وقت را مغتنم  شمرد و با لهجه غلیظ سه محله ­ای توی گوش نادر زمزمه کرد:

         – نبات حج­ علی را نمی­ خواهد می­ گوید؛ «مرا بکشید به حج­ علی نمی ­رم»

          می ­گوید؛ «اصلا از قیافه­ اش بدم می ­آید» از آن شب که خواستگاری خجسته مطرح شده خیلی خوشحال است سر از پا نمی ­شناسد فردا یک پا برو خانه آقاکمال و بهش بگو؛ مثل اینکه وصلت ما قسمت و مقدر نیست، جور در نمی ­آید، امید دختر من نباشید، چند روز دیگه که میرزا آمد جواب آره بگو تا این حرف و نقل ­ها تمام بشه بره و ما از سر زبان مردم بیفتیم.

         صبح روز بعد وقتی نادر از حمام آمد صبحانه آماده بود، خورد و صدیقه تاته یادآوری کرد:

          – پشت گوش نینداز همین الآن یک پا برو درِ خانه آقاکمال بعد بیا برو دنبال کارت.

           – به آقاکمال گفتم، دوتایی با هم از حمام در آمدیم، توی راه که با هم می­ آمدیم بهش گفتم، دو من عرق ریختم، مُردم و زنده شدم تا توانستم بگویم، این کارهای بچه­ گونه­ ات آدم را کوچک می ­کند، آدم را خرد می­ کند، یعنی نوه ­ی حاج ­خسرو راستِ خجسته­ ی یتیم ­بی­ کس ­و­کار و لیفه­ ی ­قراباغی ­هم نبود؟   

          با مطرح شدن خواستگاری خجسته ارزیابی قبلی نبات که به ماشاالله نظر داشت به هم خورد نبات دوباره سه جوان خواستگار را با هم مقایسه کرد و خجسته را در اولویت قرار داد که به او بله بگوید اگر خجسته نشد آنگاه به ماشاالله دل ببندد.

          خجسته ویژگی ­های خوبی داشت نخست اینکه چهره زیبا و دختر پسندی داشت قدش از متوسط قدری بلند تر و مناسب بود سفید چهره بود جنبه عقلانیت رفتار اجتماعیش بر جنبه صرفا شور و شوق جوانی­ اش می­ چربید. تنها جنبه منفی­ اش نداشتن خانواده و یتیم­ بودن و طرد شده ­گی­ اش بود.

         جارالله و ماشاالله هریک جداگانه سر به سر گذاشتن و اذیت کردن خجسته را آغاز کردند واکنش خجسته هم به این دو نفر خیلی معقول بود و آن­ ها کمتر می ­توانستند آزار و رنجی که در نظر داشتند به خجسته برسانند.

 روزی جوی آب مارکده از روبروی دره زهره­ مار زیر باغ­ های قورقوتی خراب شده بود 32 نفر مرد جوی برای ترمیم خرابی جوی رفته بودند خجسته هم به جای میرزا شرکت کرده بود ماشاالله و جارالله هم بودند بعد از پایان کار هر سه جوان با هم بیل بر دوش به طرف مارکده راه افتادند جارالله و ماشاالله هریک به شوخی و جد سر به سر خجسته می­ گذاشتند و کَمَک کَمَک اذیتش می ­کردند خجسته خبر آزار و اذیت ­هایی که به حج­ علی کرده بودند را شنیده بود دریافت که قصد اذیت او را دارند با گفت ­وگو و تدبیر برنامه ­های ایذایی آنها را خنثی کرد و دعوت به رفاقت کرد که با هم ناهار کباب بخورند. پیشنهاد خجسته پذیرفته شد سه نفری مشترک مقدار گوشتی خریدند و با هم به قوچان­ گلی رفتند کنار چشمه آب قوچان­ گلی زیر سایه درختان تنومند و بلند، ودور از هیاهوی ده، دور هم نشستند کباب پختند با هم خوردند سه جوان در حین گفت­ وگو از هر دری سخن گفتند هر یک مدعی بودند که نبات­ خانم خاطرخواه اوست و دو نفر دیگر را نمی ­خواهد هریک برای ادعای خود به یکی دوتا رفتار و ایما و اشاره نبات­ خانم هم اشاره می­ کردند سرانجام به توافق رسیدند که نبات را بیازمایند ببینند نبات خانم خاطرخواه کیست؟ خاطرخواه هرکس بود دو نفر دیگر کنار بروند.

          خانه نادر در خیابان بالایی ده قرار داشت روی دروازه ورودی به حیاط خانه اتاقی ساخته شده بود که به آن بالاخانه گفته می­ شد این اتاق بالاخانه در حقیقت مهمان خانه نادر بود جلو اتاق بالاخانه ایوانی بود که جلو آن سمت خیابان دیوار خیلی کوتاهی بود و ایوان کامل مشرف بر خیابان بود و از خیابان هم آدم­ های ایستاده توی ایوان پیدا بود زیر اتاق بالاخانه دالان و راهرو به حیاط و قسمت پشتی خانه بود راه ورودی اتاق بالاخانه پله­ ای از کنار دالان بود. نبات­ خانم خیلی وقت ­ها توی ایوان بود که از توی خیابان می ­شد او را دید سه جوان عاشق نبات خانم قرار گذاشتند در ساعت خلوتی توی خیابان جلو خانه نادر بیایند و هریک کلاه نمدی خود را از سر بردارد و برای نبات­ خانم پرتاب کنند و واکنش او را بسنجند نبات ­خانم به هریک ابراز علاقه کرد دو نفر دیگر به انتخاب نبات ­خانم احترام بگذارند و به جوان انتخاب شده اذیت و آزاری نرسانند.

         نخست جارالله کلاه خود را به سمت نبات ­خانم که توی ایوان ایستاده بود پرتاب کرد نبات­ خانم کلاه را بدون اینکه بگیرد، توی هوا، با دست بر گرداند و گفت:

        – رو او بیفته، لی پل قابوق بیگیرمش، جا بیمونه، بره گورته گم کن.

         واکنش تند نبات ­خانم برای جارالله غیر منتظره بود ­جارالله خشکش ­زد و از باز پس گرفتن کلاهش در هوا باز ­ماند و کلاه توی خیابان روی خاک­ ها افتاد واکنش تند نبات­خانم به جارالله موجب خوشحالی دو نفر دیگر شد و هر یک در ذهن خود رویداد را به نفع خود تعبیر کرد.

        بعد ماشاالله کلاهش را به سمت نبات ­خانم پرتاب کرد نبات کلاه را با دست توی هوا گرفت و بلافاصله آن را به سمت ماشاالله برگرداند و گفت:

        – بگذار سرت، سرت بی کلاه نمانه.

          بعد خجسته کلاهش را پرتاب کرد نبات­ خانم دو دستی کلاه را در هوا گرفت کلاه را بویید و بعد بوسید و گفت:

        – کلاه مردانه است، بوی مرد می ­دهد.

        کلاه را با دو دست محترمانه به سمت خجسته برگرداند و گفت:

       – بگیرش مواظب ­باش روی زمین نیفته خاکی ­بشه، کلاه مرد نباید خاکی ­بشه.

       جارالله همانجا به خجسته گفت:

      – نبات را زهر مارت می­ کنم، لیفه.

      ماشاالله هم گفت:

       – دختر عمو حق پسر عمو است عقد ما توی آسمان ­ها بسته شده از نبات چشم پوشی کن و برو، برگرد برو تو همان قراباغ خراب شدتان یک لیفه بودی آمدی اینجا، به من هم می­ خوای زور بگی و دختر عموی من که عقدمون توی آسمون ­ها بسته شده را از چنگم در بیاری.

           خجسته هم گفت:

          – ما مرد هستیم با هم حرف زدیم باید روی قول و حرف­ مان بایستیم اگر یک مرد روی قول و حرفش نایستد پس چه فرقی با یک زن دارد؟

           نبات سخنان سه جوان را شنید و فهمید که این نمایش برای آزمودن او بوده خوشحال بود که به دو جوان دیگر فهمانده که به خجسته علاقه ­مند است. جمله و استدلال خجسته بویژه بکار بردن کلمه مرد بر جان نبات نشست و علاقه­ مندی او را بیشتر کرد.

           جارالله و ماشالله از مدت ها قبل برای از میدان به در کردن رقیب با هم بد بودند حالا که خجسته پا به میدان گذاشته بود با هم رفیق شدند تا او را که تازه از راه رسیده را باز پس بزنند.

             یک هفته بعد میرزا به خانه نادر رفت دوباره با هم در دو طرف منقل آتش نشستند میرزا چپقش را چاق کرد هف هف ریه ­هایش را پر از دود کرد آتش چپق را کنار منقل خالی کرد و چپق را دوباره چاق کرد و به دست نادر داد و گفت:

           – مش نادر خدمت رسیدم ببینم با هم مشورت کردید صلاح و مصلحت چیست؟ چه تصمیمی گرفتید به من چه پاسخی می­ دهید؟

           – آره من دیگه توی روی شما و عمو اسدالله ماندم نخواستم روی ­تان را زمین بیندازم ناگزیر به آقاکمال گفتم قولم را پس می ­گیرم و آن مسئله به هم خورد حالا دیگر شما با عمو اسدالله صاحب اختیار هستید خودتان صاحب دختر هستید.

           میرزا تشکر کرد و گفت:

          – خوب من با عمو اسدالله همآهنگ می ­کنم و برنامه بعدی­ مان را به شما هم خبر می­ دهم.

            میرزا وقتی به خانه آمد خبر خوشحال کننده را به خجسته داد و شب بعد خانه اسدالله رفت به او هم خبر مثبت را گفت. اسدالله گفت:

           – فرصت را نباید از دست داد فردا صبح به نادر خبر بده که شب برای قباله نویسی می ­آییم. بعد، از کدخدا خدابخش دعوت بگیر تا همراه ما بیاید و قباله را بنویسد بعد به سراغ عبدالله برو و از قول من بگو او هم در جلسه شرکت کند هرچه باشد پسر عمه خجسته است اقوام بودن را که نمی ­شود حاشا کرد یا دروغ بشو که نیست این یک قاعده است چند صباحی دیگر آنها با هم خوب خواهند شد و من تو غریبه بودیم و خواهیم بود بعد از کرم هم دعوت بگیر که بیاید فردا شب من و تو و خدابخش و عبدالله و کرم به خانه نادر می ­رویم قباله را می ­نویسیم و قرار و مدار عقد و عروسی را می­ گذاریم.

          شب برابر برنامه ­ی عمو اسدالله و همآهنگی میرزا، میرزا و اسدالله به اتفاق کدخدا خدابخش به خانه نادر رفتند عبدالله در پاسخ دعوت میرزا گفت: نمی ­آیم. کرم هم گفت: ببینم چه می ­شود. از لحن کلامش پیدا بود که نخواهد آمد. مهمان ­ها توی بالاخانه نادر نشستند با هم چپق کشیدند چای خوردند و حرف زدند صدیقه تاته هم آش شیر برنج پخته بود خوردند عمو اسدالله گفت:

           – مش نادر غرض از اینکه مزاحم کدخدا خدابخش و شما شدیم این است که طبق رسم و رسومات صورت قباله بنویسیم و دست به دست بدهیم خجسته این جوان بی­پناه و از همه جا رانده و مانده را صاحب زندگی کنیم. حالا بگو ببینیم چکار باید کرد؟

            نادر پس از تعارفات معمول که؛ شما خودتان صاحب دختر هستید، اختیار با شما هست، هرچی شما بگویید ما را قبول، مبلغ مهریه را 400 تومان اعلام کرد مهمان ­ها چانه زدند مبلغ مهریه به 200 تومان تقلیل داده شد. صدیقه ­تاته که توی ایوان از پشت در سخنان را می ­شنید در را باز کرد توی اتاق آمد به مهمانان سلام گفت و احوال پرسی کرد و گفت:

         – شیربها حق مادر دختر هست.

          اسدالله گفتند:

         – حرفت درست است ولی به صلاح خودت و دخترت هست که شما از این حقت چشم پوشی کنی و نه تنها شیربها نگیری بلکه کمک هم بکنی تا دخترت و دامادت بتوانند زندگی خود را آغاز کنند.    

دو نفر مهمان دیگر هم سخن اسدالله را تایید کردند صدیقه­ تاته ناگزیر سکوت کرد مهمانان سکوت را علامت رضا دانستند. در ادامه گفت ­وگو فراهم کردن یک دست لباس کامل برای عروس به عهده خجسته گذاشته شد. به درخواست و اصرار مهمانان نادر از گرفتن خرج عروسی هم چشم پوشید. قرار بر این شد حال که داماد شیربها نمی ­دهد نادر هم اجبار به دادن جهیزیه نیست ولی اگر مختصر وسایل زندگی همراه دخترش بفرستد احترام به دختر خود گذاشته و کمکی به تهی ­دستی داماد و شیرین­ تر شدن زندگی ­شان خواهد شد. 

                                                                                                   ادامه دارد