انگیزه
ریشه انگیزه را اگر به زبان دهاتی خودمان بخواهیم بیانش کنیم همان نیاز و یا احتیاج است. نیاز و یا احتیاج یک حالت روانی، بیولوژیک و یا عاطفی است که باعث می شود ما تصمیم بر اقدام به کاری بگیریم. برای مثال وقتی گرسنه ایم یک نیاز بیولوژیکی داریم، این می شود انگیزه، تصمیم می گیریم به دنبال غذا برویم، گرسنگی انگیزه است عمل غذا خوردن عملکرد انگیزه محسوب می شود.
وقتی نیاز دوست داشتن و یا دوست داشته شدن و یا نیاز جنسی داریم به سمت و سوی جنس مخالف کشیده و کشانده می شویم. و یا تصمیم می گیریم به دانشگاه برویم که یک نیاز روانی است ریشه این انگیزه احساس نیاز به دانش، اطلاعات، مدرک تحصیلی و کسب شخصیت دانشی در جامعه است.
در مکالمات روزانه برای دانستن انگیزه های یکدیگر در انجام کارها از کلمه چرا استفاده می کنیم. مثلا می پرسیم چرا اینکار را کردی؟ و یا چرا فلان کار را نکردی؟ در حقیقت می پرسیم انگیزه تو از انجام آن کار چی بوده است؟ و یا انگیزه تو از انجام ندادن آن کار چی بوده است؟
خودِ انگیزه، می تواند حسی احساسی و یا عقلانی باشد انگیزه در درون مغز انسان شکل می گیرد و قابل دیده شدن نیست ولی وقتی انگیزه موجب تصمیم بر انجام کاری شد تبدیل به عمل می گردد عملِ نتیجه ی انگیزه قابل دیده شدن است به همین جهت درک و فهم انگیزه پدیده ای عقلانی و استدلالی است یعنی ما با مشاهده عمل و رفتار آدمی پی به نیاز درونی کننده کار می بریم و می فهمیم چه نوع انگیزه ای در پشت سر آن تصمیم بوده است. این کار وقتی میسر است و می تواند نزدیک به واقعیت و از یک دقتی برخوردار باشد که ما قدری دانش داشته باشیم قدری اطلاعات داشته باشیم و با کارکرد روان آدمی و ضمیر و ذهن که کارکرد مغز است آشنایی داشته باشیم آنگاه از روی رفتارهای یک آدم می توانیم تا حدودی پی به انگیزه های او ببریم.
وقتی دانش و اطلاعات کافی نداشته باشیم آنگاه تعبیر و تفسیرهای من درآوردی خواهیم داشت که با عقل و خرد همخوانی ندارد برای مثال: ما تلاش کردیم روز 13 فروردین جشنی فرهنگی هنری سنتی و محلی برگزار کنیم مخالفان این جشن، چون دانشی و اطلاعاتی درباره فرهنگ و بویژه نقش هنر در جامعه ندارند از طرفی هم غرق در کینه ورزی های شخصی هستند تعبیر و تفسیرهای غیر واقعی از آن ارائه دادند که؛ می خواهند ضربه به اسلام بزنند! و داد و هوار و هیاهو راه انداختند. چو نیک بنگریم از اسلام چتری برای پوشاندن کم دانشی و کینه ورزی خود ساختند و به میدان آمدند.
پس می توان گفت ریشه انگیزه مجموعه ای از نیازهای بیولوژیکی، عاطفی و اجتماعی است بی گمان نمی توان به گونه قطعی گفت و اصولا نباید اینگونه پنداشت که وقتی نیازی بوجود آمد بی درنگ انگیزه به وجود خواهد آمد و به دنبال آن تصمیم بر کار و یا عملی صورت خواهد گرفت، نه، نیاز موجب می شود آدمی تصمیم به حرکت و فعالیت بگیرد این آغاز راه است؛ داشتن پشت کار، توانایی تداوم انجام کار و چگونگی برخورد با مانع ها را ما در پیش رو داریم که هرکدام خود به خود سدی روبروی ما هستند.
وقتی انگیزه ای در ما ایجاد شد و تصمیم به انجام کاری گرفتیم باید به این پرسش پاسخ دهیم که؛ چه مقدار حاضر هستیم نیرو و انرژی در راه رسیدن به هدفمان صرف کنیم؟ آیا اراده قوی برای به انجام و پایان رساندن کاری که در پیش رو داریم در ما وجود دارد؟ چه مقدار امکانات و مهارت داریم؟
معمولا ما افراد را با مقاوم بودن در پی گیری انجام کار و سرسخت بودن برای رسیدن به هدف شان ارزیابی می کنیم بسیاری از مردم دارای انگیزه هستند ولی تعداد کمی از مردم انگیزه شان را جدی پیگیری می کنند و آن را به هدف و پایان می رسانند بسیاری از مردم به دلیل نداشتن توانایی انجام کار دنبال انگیزه شان نمی روند بعضی ها وقتی انگیزه درشان بوجود آمد و کار را آغاز کردند از خود مقاومت نشان نمی دهند و سختی کار را تحمل نمی کنند بنابراین کار تداوم نمی یابد یعنی حاضر نیستند نیرو و انرژی لازم برای به انجام رساندن کار صرف کنند و در میانه های راه می مانند.
بعضی در پی نیاز یا همان انگیزه بدون اندیشیدن و ارزیابی توانایی های خود زود تصمیم به انجام کاری می گیرند ولی پشتکار ندارند بعضی به دنبال نیاز، کُند تصمیم به انجام کار می گیرند آنگاه با مشکل روبرو می شوند. معمولا عده ای کمتر در جامعه با پشت کاری که دارند، کار را به جلو می برند و به اهداف شان می رسند.
برای اینکه ما بتوانیم به اهداف مان برسیم نخست باید قدری آگاهی و اطلاعات داشته باشیم و بدانیم محل رویش انگیزه ی ما چی بوده است؟ یک نیاز واقعی بیولوژیکی است؟ یک نیاز احساسی و عاطفی است؟ و یا یک نیاز اجتماعی است؟ حال وقتی محل رویش نیاز را فهمیدیم بهتر است آن را ارزیابی کنیم ببینیم چه مقدار مبتنی بر علم و عقل و واقعیت هست؟ انجام آن با توانایی های ما، با امکانات ما و با قوانین جامعه ی ما چه مقدار همخوانی دارد؟ آیا مهارت انجام کار را داریم؟
انگیزه چگونه کار می کند؟ همیشه گفته شده نیازهای انسان عامل های انگیزه برای حرکت و تصمیم های او است ولی امروز انسان به این نتیجه رسیده که ریشه انگیزه بسی گسترده تر از نیاز حسی و لمسی است مانند: نیاز به نیکوکاری، نیاز به مهربانی و همدلی، نیاز به خلاقیت و هنر.
انجام هر کاری سه جز دارد اولی همان انگیزه است بعد باید مهارت انجام آن کار را داشته باشیم و بعد امکانات انجام کار. انگیزه در این سه جز خیلی مهم تر است چون اگر آن دو جزء باشند و انگیزه نباشد احتمالا کاری صورت نخواهد گرفت ولی اگر انگیزه باشد و حتا آن دو جز نباشد آدمی به فکر می افتد چه تمهیداتی بیندیشد.
از قدیم و ندیم برای ایجاد انگیزه در افراد جامعه، دست اندرکاران و متولیان سه شیوه به کار می بردند نخست در آدمی ترس و درد ایجاد می کردند تا آدمی را به حرکت وادارند این شیوه کاربرد فراوان داشت به گونه ای که وارد فرهنگ آموزشی ما هم شده است و می گفتند: جور استاد به ز مهر پدر. این شیوه عمدتا از آنِ قدرتمندان بود. شیوه دیگر دادن پاداش و تشویق بود که در طول تاریخ خیلی کمتر از ترس و درد به کار برده می شده است و طریقه سوم ایجاد گناه در افراد بود که عمدتا شیوه متولیان دین مذهب بوده است. ترس و درد بوجود می آوردند، پاداش می دادند و تشویق می کردند و احساس گناه بوجود می آوردند تا موجب حرکتی، فعالیتی، رفتاری و کاری در آدمی شوند.
وقتی به رفتارهای آدمی در جامعه ی امروز می نگریم می بینیم تاثیر سه شیوه و طریقه ی تاریخی یعنی ایجاد ترس و درد دادن پاداش و تشویق و ایجاد گناه در اذهان قدری کاهش یافته و عامل های دیگری به عنوان انگیزه موجب حرکت آدمی هم می گردد دلیلش هم تفاوت نگرشی است که انسان امروز نسبت به خود پیدا کرده است در گذشته آدمیان خود را ملک حاکمان می پنداشتند و حاکمان به سلسله مراتب برای مردم تصمیم می گرفتند ولی آدم امروزی مفهوم شهروندی به گوشش خورده خود را شهروند دارای حق و حقوق انسانی و دارای کرامت و حرمت می داند و می خواهد با اراده خود آزادانه تصمیم بگیرد به همین دلیل و جهت می خواهد در بازی زندگی و زندگی اجتماعی که سرنوشت خودش هم هست نقش داشته باشد.
باورمندی به شهروندی و داشتن حق و حقوق در جامعه در ذهن آدم امروزی او را به سمت و سوی تصمیم گیری و دستیابی به حقوقش وا می دارد. این طریقه در جامعه ی روستایی ما متاخر است قدمت چندانی ندارد تا آنجا که من مطالعه کرده ام به همین چند سال گذشته بر می گردد در گذشته هرچه ارباب حاکم مطلق ده و کدخدا نماینده ارباب و متولی دین و مذهب و افراد صاحب نفوذ ده می گفت مردم می پذیرفتند و همان را انجام می دادند به فکرشان هم خطور نمی کرد که؛ من هم یک انسانم حق دارم جهان پیرامون خود را بشناسم و بر مبنای شناخت خود ابراز وجود کنم و نقشی در تصمیم و انجام کارها داشته باشم ولی امروز خوشبختانه وسایل ارتباطی به کمک ما آمده اطلاعات ما را گسترده مردم خود را صاحب حق تصمیم گیری می دانند و می خواهند در بازی زندگی شرکت داشته باشند و در تصمیم گیری ها نقش ایفا کنند. این است که عده ای اندک که رشد ذهنی نداشته اند و هنوز در گذشته مانده اند این تحول را نمی توانند ببینند و بپذیرند بنابر این با هر فکر و پدیده نو مخالفت می کنند و به مقابله بر می خیزند چون می خواهند مردم همچنان مانند گذشته گوش به فرمان باشند.
کهنه گراها توی همین ده مارکده با مدرسه به سبک جدید مخالفت کردند می گفتند: بچه ها بی دین می شوند. با دوشی شدن حمام عمومی مخالف بودند می گفتند: زیر دوش نمی شود غسل کرد عبادات مان درست نخواهد بود. با رادیو سپس با ویدئو بعد با ماهواره مخالفت کردند ادعای شان این بود که اینها آدم را منحرف می کند و دیدیم چه هیاهویی برای انتشار پدیده نویی دیگر یعنی نشریه آوا در روستا به پا کردند و آن را ضد دین خواندند و امروز با برگزاری همآیش موسیقی سنتی محلی مخالفت می کنند و باز آن را طبق معمول ضد دین می خوانند.
بی گمان مخالف و یا موافق بودن با هرپدیده ای و بیان و ابراز مخالفت خود حق هر آدمی است، کسی حق ندارد بگوید؛ چرا این دوستان با همآیش مخالف هستند. اشکال از اینجا آغاز می گردد که این دوستان می خواهند عقیده و نظر مخالف خود را با برگزاری همآیش به دیگران تحمیل کنند به ذهن منجمدشان خطور نمی کند دیگران هم به اندازه آنها حق دارند.
شیوه ی ناپسند دیگری که این دوستان دارند این است که اغراض شخصی خود را در پشت دین و مذهب پنهان می کنند یعنی از دین و مذهب یک پوششی برای کینه ورزی های خود درست می کنند برای مثال: یکی از این دوستان می گفت: ما با برگزاری جشن مخالفتی نداریم ما نمی خواهیم محمدعلی شاهسون مدیر اجرایش باشد!؟ یکی دیگر از این دوستان در واکنش به سخن من که گفتم: هرسال جوانان به صورت خودجوش می رفتند سر پل قابوق و برنامه اجرا می کردند ما تصمیم گرفتیم که این جشن را سامان بدهیم و به صورت یک همآیش درش بیاریم گفت: نخیر، چنین چیزی نبوده!؟ این بنده خدا دقیق می داند که دروغ می گوید و این جشن خودجوش چند سالی است که اجرا می شده فقط به منظور ارضا کینه ی شخصی اش این دروغ را گفت یعنی عملا جشن همه ساله جوانان را حاشا کرد این درحالی است یکی از اولین جمله ها که در کودکی به ما یاد می دهند این است که؛ دروغ گو دشمن خدا است.
چه این دوستان خوش شان بیاید چه بدشان پدیده های نو در جامعه گسترش خواهد یافت و مردم از آنها استفاده خواهند کرد. بدون تردید پدیده ی نو برگزاری همآیش فرهنگی هنری در آینده در جامعه گسترش خواهد یافت و وارد زندگی ها خواهد شد مانند ویدئو، چه این دوستان را خوش آید چه خوش نیاید دیدیم علارغم هیاهو و مخالفت با جشن سیزده بدر جشن به صورت غیر رسمی ولی کاملا مردمی برگزار و مردم هم از آن استقبال کردند. چرا مورد استقبال مردم قرار گرفت؟ چون لذت بردن از هنر یک پدیده عقلانی و نیاز روان انسان است.
خوشبختانه اغلب مردم هوشیاری کافی دارند و از پدیده های نو علارغم مخالفت کهنه گراها استفاده مطلوب هم می کنند و ضمن استفاده از پدیده های نو همچنان قرص و محکم مومن به خدا، باورمند به اسلام و قرآن پیامبر و شیعه هم مانده اند.
محمدعلی شاهسون مارکده
آقای خجسته (قسمت نهم)
همچنین قرار شد؛ جشن عروسی خیلی مختصر گرفته شود، بُتِه عروسی نروند، جشن عروسی با یک وعده غذای شام که به مهمانان داده می شود، پایان یابد، دعوت شدگان به خانه داماد محدود در حد انگشتان دوتا دست باشند، ساز و ناقاره هم زده نشود. هزینه عروسی در خانه نادر را خود نادر تقبل کند و میرزا هم هزینه جشن عروسی داماد را پذیرفت. کدخدا خدابخش دوات را جلو خود گذاشته بود قلم نُکی را هم توی دوات قرار داده بود ورق کاغذ سفیدی در دست داشت وقتی قرار و مدارها به اتمام رسید گفت:
– پس من با اجازه قباله را بنویسم.
قلم را از توی دوات برداشت و همانطور که نُک قلم روی صفحه کاغذ می لغزید آهسته متن در حال نوشتن را به شرح زیر بر زبان هم می آورد.
– بسم الله الرحمن الرحیم. زیباترین صورتی که نقاش قضا بر صفحه مکان کشد و بهترین رقمی که کلک بر ورق بیان نقشکند مبیّن این مطلب و مدعاست که؛ دوام عالم و بقاء نسل بنی آدم، به مناکحت و مزاوجت مرتبط است. الناکح عالی شان عزت نشان آقای خجسته قراباغی ولد مرحوم امامقلی ساکن ده مارکده. المنکوحه: دوشیزه عصمت و عفت پناه نبات خانم بنت نادر ساکن ده مارکده. الصداق: مبلغ دویست تومان نقد رایج مملکت ایران که تمامیت صداق بر ذمه زوج می باشد. مناکحه صحیحه شرعیه با رضاء و رغبت طرفین صورت وقوع پذیرفت و طرفین آ ملا قنبرعلی هوره ای را وکیل می نمایند تا صیغه عقد را جاری و در محضر ثبت گردد.
کدخدا خدابخش به پسر نادر که نوجوانکی بود گفت:
– بُدو برو به خجسته بگو بیاید.
خجسته آمد، سلام داد، دو زانو دمِ در نشست، احوال پرسی کرد. کدخدا خدابخش گفت:
– آقای خجسته، ما از طرف تو این قول و قرارها را گذاشته ایم. (کدخدا قول و قرارها را برای خجسته بازگو کرد) اولا بگو ببینم دوشیزه نبات خانم را می خواهی و حاضری او را به عقد و نکاح خود دربیاوری؟ بعد این قول و قرارهایی که ما از طرف تو گذاشته ایم قبول داری؟ تا به مرحله بعد برویم.
خجسته گفت:
– شما صاحب اختیار هستید عمو خدابخش، هر تصمیمی که شما بگیرید مرا قبول است از کمک شما هم ممنونم من که به جز خدای بالا سر کسی را ندارم بعد از خدا امیدم به شما بزرگواران است خدا مزدتان را بدهد.
اسدالله گفت:
– وظیفه مان است ما همه با هم برادریم و باید به یکدیگر کمک کنیم.
چشمان خجسته پر از اشک شد و لحظاتی هق هق گریست و نتوانست به سخنش ادامه بدهد، دقایقی مجلس به سکوت کشیده شد و به جز صدای هق هق خجسته صدایی نبود گوشه چشم همه اشک ایستاده بود میرزا از بقیه بیشتر متاثر شده بود و اشک از چشمانش سرازیر شد، خجسته توانست بر احساساتش غلبه کند و با هق هق ضعیف تر گفت:
– اگر عمو نادر مرا به غلامی قبول دارد من افتخار می کنم و از او هم ممنونم دستش را هم می بوسم.
کدخدا خدابخش صورت قباله را برداشت و گفت:
– مش نادر با اجازه شما من از نبات خانم بله را بگیرم.
– صاحب اجازهای کدخدا.
پسر نادر چراغ مرکبی به دست از جلو و کدخدا از پشت سر به خانه تنوری رفت صدیقه تاته و نبات و چند زن دیگر آنجا بودند دختران محله هم آمده بودند همه ی دختران پیراهن چیت و قرقری چیت خود را پوشیده بودند یکی از دخترها داریه می زد و بیت الغزل می خواند دوتا دختر هم در وسط می رقصیدند و بقیه هم دست می زدند و دم می گرفتند:
– جشن بزرگونه ای شاالله مبارکش باد عروسی شاهونه ای شاالله مبارکش باد!
صدیقه تاته دمِ درِ ایوان تنوری ایستاده بود آمدن کدخدا را دید به دختران گفت:
– کدخدا می آید ساکت باشید.
دختری که داریه می زد نواختن داریه را قطع کرد دو دختر رقصنده هم سرجای خود نشستند. کدخدا دم در ظاهر شد، زنان سلام گفتند، جواب سلام داده شد. کدخدا چمباتمه دمِ در نشست پسر نادر چراغ را بالا گرفت تا خط های صورت قباله دیده شود کدخدا صورت قباله را خواند:
– دوشیزه ی مکرمه ی محترمه نبات خانم بنت نادر آیا شما حاضر هستی به صداق 200 تومان رایج کشور مادامالعمر به عقد و نکاه خجسته ی قراباغی فرزند امامقلی در آیی؟
مرتبه اول و دوم وقتی صدای بله شنیده نمی شد دختران حاضر در اطراف عروس خانم می گفتند:
– عروس خانم رفته گل بچینه!
ولی بار سوم بله ی نبات خانم را همه شنیدند. زنان و دختران حاضر گیلی کشیدند چندتا از زنان گفتند:
– مبارکه انشاء الله، به پای هم پیرشن.
کدخدا انگشت نبات را آغشته به جوهر کرد و زیر صورت قباله زد و گفت:
– مبارک باشد.
همه ی زنان و دختران حاضر یکصدا و با هم گفتند:
– انشاء الله.
کدخدا خدابخش به اتاق مردان بازگشت حاضران در جلسه هم زیر قباله را انگشت زدند. کدخدا هم آن را امضا کرد. قرار شد فردا صبح، داماد بزرگ نادر، صورت قباله را همراه با شناسنامه ها به هوره ببرد تا ملا قنبرعلی هوره ای صیغه عقد را جاری و در دفتر ثبت کند، کدخدا به خجسته گفت:
– هزینه ثبت ازدواج هم با شما است آن را بده ببرد تا به ملاقنبرعلی بپردازد.
در همین جلسه قرار گذاشتند چهار روز دیگر یعنی شب جمعه عروسی برگزار گردد.
نزدیکی های غروب روز پنجشنبه بود خانه میرزا آب و جارو شده و آماده برگزاری جشن عروسی بود خبر آمد که استاد قلی گفته:
– حاضرم بدون چشم داشت دستمزد در عروسی خجسته ساز بزنم.
قلی پسر نصرالله بود. قلی مردی هنرمند و نوازنده چیره دست سرنا و کرنای ده بود به همین خاطر به او استاد قلی (اوسّاغولمعلی) می گفتند. نصرالله پدر استاد قلی با دو برادر خود از ده چمگاو به منظور کارگری به مارکده مهاجرت کرده و ساکن شده بودند. نصرالله سه پسر به نام های قلی، احمد و صفر داشت نصرالله یک دختر هم داشت که در ده صادق آباد به ابراهیم نام از طایفه ی الله وردی ها شوهر کرد.
قلی مردی تنومند، قدی نسبتا بلند و سینه ای فراخ پهلوانه داشت و همانند یک پهلوان توانمند بود مَنِشش هم پهلوانی و لوتیانه بود، شوخ طبع و شادزی بود. استاد قلی نوازنده چیره دست کرنا و سرنا بود این قول سر زبان مردم بود و همه باور داشتند که قلی در نواختن ساز سرنا و کرنا در حد یک استاد با مهارت است متاسفانه استاد قلی زود هنگام فوت کرد و به سن پیری نرسید زن و فرزند او از مارکده رفتند باز هم متاسفانه از استاد قلی و دو برادرش احمد و صفر در مارکده بازمانده ای نمانده است.
استادقلی برای معیشت خود کارگری می کرد و هرگاه در دهات منطقه جشن عروسی بود از استاد قلی برای نوازندگی دعوت می شد برادرش احمد و بعد هم برادر دیگرش صفر به همراه او نقاره می نواختند. خانه قلی پشت خانه میرزا ابوالحسنی و با هم همسایه بودند حالا که در ده گفته می شد میرزا ابوالحسنی از روی نیکوکاری می خواهد خجسته ی یتیم و فقیر و تهی دست را عروسی کند. منش و طبع لوتیانه قلی به وجدانش نهیب زد که؛
– تو هم در این کار خیر شرکت کن.
این بود که پیشنهاد نواختن ساز را بدون چشم داشت مزد و صرفا به منظور شرکت در امر خیر به میرزا ابوالحسنی ارائه داد.
میرزا پیشنهاد قلی را با اسدالله در میان گذاشت دو نفری نمی توانستند تصمیم قاطع بگیرند از طرفی دوست داشتند شور و شوقی به عروسی داده شود چون بچه یتیمی است از طرفی دیگر با نواختن ساز و نقاره موجب جمع شدن جمعیت بیشتر و بالا رفتن هزینه های جشن می شد. در همین حینِ دودلی بودند که خبر رسید: علیرضا آهنگر در نجف آباد فوت کرده است. حالا دیگر با این خبر میرزا و اسدالله خیلی راحت با نواختن ساز و نقاره مخالفت کردند و به قلی پیام دادند که؛ نه، نیاز نیست، نواختن ساز و نقاره را در برنامه نداریم.
علیرضا آهنگر ده بود علیرضا پسر استاد حسین آهنگر بود که نزد پدر این حرفه را آموخته بود بعد از فوت پدر رسما مسئولیت آهنگر ده را پذیرفته بود ولی کمی کشاورزی داشت کم کم بیشتر وقت خود را در کار کشاورزی می گذراند ولی گهگاهی هم کار آهنگری می کرد به همین جهت مردم ده یک جغله جوان آهنگر از تیران آوردند که به اوساعلی مشهور شد.
کارگاه آهنگری علیرضا سر کوچه مسجد بود خانه استاد علیرضا هم همسایه دیوار به دیوار نادر پدر نبات خانم بود. یک ماهی قبل، روزی، در حین چکشکاری قطعه ای آهن، پلیسه ای گداخته از زیر چکش می جهد و در چشم اوسا علیرضا آهنگر فرو می رود. بعد از چند روز مداوای محلی نتیجه ای گرفته نمی شود ناگزیر او را به درمانگاه نجف آباد می برند پزشک تشخیص می دهد که عفونت به مغز او سرایت کرده و کاری نمی توان انجام داد. علیرضا بعد از چند روز که در نجف آباد زیر نظر پزشک مداوا می شد در همان نجف آباد فوت می کند و در گورستان پنج جوبه نجف آباد به خاک سپرده می شود. برادر همراه علیرضا بعد از دفن او حالا به مارکده آمده بود.
میرزا و یدالله پس از شنیدن خبر درگذشت اوسا علیرضا آهنگر با هم مشورت کردند که؛ حالا چکار باید کرد؟ جشن عروسی را به عقب بیندازند؟ یا نه؟ به تاخیر انداختن جشن عروسی را به صلاح ندانستند، تصمیم گرفتند نزد برادر اوسا علیرضا که تازه از نجف آباد رسیده بود بروند و ضمن تسلیت، شرح وقایع عروسی خجسته را به او بگویند و از او درخواست کنند:
– اعلام فوت برادرتان را تا فردا صبح به تاخیر بیندازید تا ما این عروسی را سر و تهش را بهم بیاوریم.
برادر علیرضا پذیرفت و خبر پخش نشد شب جشن عروسی خجسته برگزار شد و اول صبح روز بعد، دشتبان املاک قریه به درخواست برادر علیرضا جار زد:
– اوسا علیرضا به رحمت خدا رفته و اکنون مراسم قرآن خوانی در منزل برادرش برپا است از همه قرآن خوانان ده دعوت می شود شرکت نمایند.
میرزا و اسدالله پس از برگشت از نزد برادر اوسا علیرضا به این نتیجه رسیدند که؛ به منظور رعایت حال بستگان تازه در گذشته استاد علیرضا آهنگر، عروسی هرچه بیشتر بدون سر و صدا انجام گیرد. چون خانه میرزا همسایه شرقی و خانه نادر همسایه غربی علیرضا و برادرش بود.
عمو اسدالله پالتو خود را موقت به داماد داد تا به عنوان پالتو دامادی روی دوشش بیندازد. اتاق محقر خجه لولو را حجله قرار دادند خجه لولو مقداری از وسایل خود را به اتاقی دیگر انتقال داد و در آنجا سکنا گزید. میرزا یک لحاف کرسی کهنه ای مازاد داشت برای اتاق خجسته در نظر گرفت. پایه بالایی کرسی هم تشک کهنه ای انداخته و آماده برای خواب عروس و داماد شد. پایه پایینی کرسی بدون پوشش بود میرزا موقت جوال را در آنجا پهن کرد اتاق حجله آماده شد. میرزا آرد گندم هم نداشت نان جو پختند جمعیتی کمتر از تعداد انگشتان دو دست، نان جو را با کالجوش به عنوان شام خوردند. احمد، پسر امیر، از طایف دلاک ها، ساقدوش بزرگ شد. جواد هم ساقدوش کوچک انتخاب شد. بعد از شام زنان و مردان عروسی خانه داماد لباس های عروس خانم را که خجسته خریده بود توی مجمع گذاشتند دوتا بشقاب هم نُقل در کنار لباس ها گذاشتند خجه لولو مجمع را بر سر گذاشت و دسته جمعی به خانه نادر رفتند. عروسخانم را، آرایش کردند، همراه با گیلیلی کشیدن، دست زدن، داریه زدن، لباس نو به عروس پوشاندند، عروس را از خانه ی نادر به خانه داماد آوردند و به حجله بردند.
خجه لولو تنها زنی بود که در این جشن عروسی بی نهایت شادمان بود اولین باری بود که در عمرش پیراهن رنگین گل قرمزی پوشیده بود شُسته و رفته و تمیز بود موهای سرش را شانه کرده بود زلفانش را زیر بند کُلو گذاشته بود و انتهای زلفانش از زیر بند کلو به سمت گونه های صورت بود قرقری رنگین هم پوشیده بود اولین باری بود که مردم خجه لولو را اینگونه رنگین پوش و شادمان و آرایش کرده می دیدند. پوشش رنگین، شادمانی و سپس رقص خجه لولو همه را به تعجب واداشته بود. بعضی هم برای اولین بار خجه لولو را زیبا می دیدند و در درون به وجدان خود نهیب می زدند که؛
– یک زن معمولی است چرا من بارها به او لولو گفته ام و او را ترسناک پنداشته ام؟
به جز اقوام خانواده عروس، خجه لولو تنها زنی بود که در عروسی خجسته رقصید. معمول و مرسوم بود مادر و خواهران و دیگر زنان اقوام نزدیک داماد در عروسی ها با دستمال می رقصیدند ولی چون خجسته اقوامی نداشت، بسته ی نزدیکی نداشت، فقط خجه لولو بود که در میدان بود.
وقتی که عروس را آرایش می کردند، وقتی که لباس نو به عروس می پوشاندند و تمام فاصله بین خانه نادر تا خانه میرزا را که عروس خانم با گروه زنان با قدم های آهسته و همراه با نوای داریه پیمود، خجه لولو با ضرب داریه رقصید، گیلی لی کشید، گاهی هم از توی جیبش قدری سنجد و کشمش در می آورد و سرِ عروس می پاشید. رقص خجه لولو را دوتا دستمال قرمز که سر نوک انگشتانش گرفته بود و با حرکت دست و انگشتان توی هوا به این ور و آن ور پرتاب می شد، بیشتر نمایان می کرد. خجه لولو همچون دیوانه ها شده بود اصلا خستگی احساس نمی کرد کاری هم به این نداشت که مردم به او چگونه می نگرند و درباره او چه نظری دارند او می رقصید با لذت هم می رقصید.