یک ضرب المثل عامیانه هست که می گویند: «شاه می بخشه شیخ علی شاه نمی بخشه» این ضرب المثل در جایی در حین گفت وگو به کار برده می شود که فردی خُرد، بی اختیار و بی صلاحیتی در پشت سر، دستور، فرمان و سخن فردی بزرگ و صاحب صلاحیت را تغییر دهد و جنبه رحمانی، بخششی و انسانی آن دستور و فرمان را تخفیف و جنبه تنبیهی و خشم و تنفر آن را تشدید کند.
مصداق این ضرب المثل را من حداقل دوبار توی این ده کوچک مارکده دیدم که برایتان می نویسم.
دقیق و درست سال 1353 بود و من جوان 22-23 ساله بودم. حزب رستاخیز به دستور محمدرضا شاه پهلوی در ایران تشکیل شده بود و رادیو مرتب مردم را ترغیب و تشویق می کرد و درخواست می کرد که همه ی مردم در این حزب ثبت نام کنند و عضو حزب شوند تا با حزب فراگیر واحد، وحدت کشور ایران بهتر حفظ شود.
از فحوای گویندگان رادیو که من مرتب گوش می دادم اینگونه برداشت می شد که هیچ اجبار و زوری در دستور کار نبود فقط تشویق و ترغیب برای نام نویسی بود.
اما در ده ما مارکده وضع به شکل دیگری بود سپاهی دانش وقت با دو سه نفر از مردم همین ده که در دور بر سپاهی دانش می پلکیدند جمعا نقش «شیخ علی شاه» ده را ایفا کردند. سپاهی دانش نام نویسی می کرد دو سه نفر هم دور برش در شکل و قالب بادمجان دور قابچین و کارچاق کن بودند این سپاهی دانش و آن چند نفر کارچاق کن دور برش، ثبت نام مردم در دفتر حزب رستاخیز را اجباری کرده بودند مردم را می ترساندند که اگر ثبت نام نکردید معنی اش این هست که با شاه مخالف هستی، دشمن شاه هستی آنگاه ماموران می آیند شبانه می گیرند می برندتان زندان. جوی وحشتناک در فضای بسته و محدود آن روز ده بوجود آورده بودند.
خوب یادم هست همه بدون استثنا به مدرسه رفتند و سپاهی دانش نام شان را در دفتر حزب رستاخیز نوشت و جلو نام شان امضا کردند و یا انگشت زدند و رسما عضو حزب رستاخیز شدند. یکی از افراد معدودی که نام نویسی نکرده بود پدر من بود آن هم نه اینکه مخالف و یا یاغی باشد، نه، بلکه توی بیابان توی همین قلعه ماماگلی زندگی می کرد و دور از دسترس بود و در ده حضور نداشت. باز خوب یادم هست همان کارچاق کن ها حداقل دو سه بار به من گفتند: برای بابات خیلی بد می شود! این جمله به گوش پدر من هم رسانده شده بود پدرم هم احساس ترسی خفیف داشت. بعدها فهمیدم توی شهرها هیچ اجبار و تهدیدی برای نام نویسی نبوده است.
بار دوم که مصداق ضرب المثل؛ «شاه می بخشه شیخ علی شاه نمی بخشه» توی ده مارکده اتفاق افتاد همین امسال بود از قضا این شیخ علی شاه در هیات و کسوت شیخی هم بود شیخ علی شاه مارکده نابخردانه پا به میدان گذاشت و گفت: مجوز برگزاری جشن روز سیزده بدر را که دولت و حاکمیت برابر قانون به شما بخشیده من نمی بخشم. باز اینجا هم دو سه نفر هریک بنابر بر منافع و اغراض و کینه ورزی های شخصی دور و بر شیخ علی شاه زمان را گرفتند و…
سادگی
شماره اول اردیبهشت نشریه، بازدید کننده فراوانی داشت. بعضی
از بازدید کننده ها نظرات خود را ثبت هم کرده اند. یکی از یادداشت نویس ها با نام دلسوز بود! که نمی دانم کیست؟ ولی از فحوای چندین یادداشتش حدس می زنم آخوند باشد و یا حداقل ذهنیت آخوندی داشته باشد! ایشان جشن خودجوش مردم در روز سیزده را یک بی اخلاقی خوانده بود!
بازدید کننده دیگری از او خواسته بود که تعریفی از اخلاق ارائه دهد و بگوید این جشن با کدام اصول اخلاقی منافات داشته است؟
تا اینجای قضیه همه چیز عادی بود فردی نظری ارائه داده دیگری برای نظر ارائه داده شده توضیح خواسته است.
پاراگرافی که آقای دلسوز برای تعریف و در واقع توجیه اخلاق نوشته بود پیام تاسف باری داشت و نشان می داد ایشان که جشن روز سیزده را بی اخلاقی خوانده بود اصلا با علم اخلاق آشنایی ندارد، اصلا اصول علم اخلاق هم به گوشش نخورده و اطلاعات و دانشش در حد شعارهای تکراری معمول و مرسوم رسانه ها است.
دانش و اطلاعات سطحی دلسوز و نیز بی پروایی او در انگ زدن به دیگران، من را یاد ساده اندیشی خودم و بسیاری دیگر از انقلابی های همتای خودم در زمان وقوع انقلاب در سال 1357 انداخت که انقلابی دو آتشه بودیم و پر مدعا، فکر می کردیم چهارتا شعار انقلابی که فرا گرفته ایم علامه هستیم و به دیگران که مانند ما فکر نمی کردند انگ بی دین، منحرف، بی درد، غرب زده، بی تفاوت، شاه دوست و… می زدیم.
یادمه دی ماه 1357 بود از نجف آباد سوار یک پیکان شخصی عبوری شدم تا بروم قلعه شاه، از بلندگوی ماشین صدای موسیقی پخش می شد در ماشین را که بستم خطاب آمیز گفتم: ضبط را خاموش کنید مگر نمی دانید موسیقی حرام است! بنده خدا زود خاموش کرد وقتی پیاده شدم کرایه هم نگرفت و رفت. امروز وقتی این خاطره یادم می افتد از سطحی نگری و گستاخی خودم شرم دارم.
گوشه ای دیگر از خاطرات آن ایام را با نام سادگی قبلا نوشته ام که در زیر می آید به یکبار خواندنش می ارزد لطفا با تامل بخوانیدش.
سادگی، اگر همه ی حماقت نباشد! بی گُمان بخشی از آن هست! می گویید نه!؟ باور ندارید؟! بسم الله! بخوانید تا دریابید!؟
سال 1357 بود، درست یک روز بعد از اعلام پیروزی انقلاب اسلامی، یعنی روز 57/11/23 مثل اینکه همین الآن است توی خیابان نجف آباد به سمت روزنامه فروشی راه می رفتم می خواستم ببینم آیا روزنامه ها چاپ شده اند؟ اگر چاپ شده، کی به نجف آباد می رسد؟ غرق در خیالات خود بودم بدین جهت می گویم خیالات و نمی گویم اندیشه، که زیرساخت اندیشه و تفکر، واقعیت ها را دیدن و شناخت واقعیت ها است که من متاسفانه نداشتم ولی زیرساخت خیالات، آرزوهاست که من بسیار داشتم. بنابر این غرق در خیالات خود بودم که: در آینده چه مقدار راحت خواهیم بود! چون کسی دیگر دروغ نخواهد گفت! و سطح اعتماد اجتماعی بالا خواهد رفت! جامعه ی ما امن خواهد بود و دیگر کسی از پاسبان و ژاندارم نخواهد ترسید!! از انجاییکه ثروت و امکانات عادلانه توزیع خواهد شد! دزدی نخواهیم داشت! آدم تهی دست نخواهیم داشت! پدیده گدایی، از جامعه برای همیشه برچیده خواهد شد!! و …
از آنجایی که همه ی مسائل را حل شده می پنداشتم موضوعی ذهنم را مشغول کرده بود و پاسخ آن را نمی دانستم آن این بود که وقتی ثروت و امکانات و فرصت ها عادلانه توزیع گردد دیگر فقیر و تهی دستی در جامعه نخواهیم داشت حال اگر کسی خواست صدقه بدهد چکار باید بکند؟!؟! محمدعلی شاهسون مارکده
آقای خجسته (قسمت دهم)
در طول عمر 50 ساله خجه لولو، کسی ندیده بود و بیاد نداشت که خِجّه این همه شور و شادی از خود بروز داده باشد، این همه رقصیده باشد، رقص و جُنبُ و جوش و شادی خِجّه همه را به تعجب واداشته بود تعجب بیشتر مردم از این جهت بود که تاکنون ندیده بودند او رقصیده باشد و حالا با مهارت می رقصید مثل اینکه سال ها تمرین کرده است قرقری اش را قر می داد، می چرخید، حرکت دستانش در جهت پرتاب دستمال به این سو و آن سو با قدرت بود، در حال رقص هم قدری سر و نگاه هایش رو به پایین بود مثل اینکه خجالت می کشید تو چهره ها نگاه کند به هیچکس نگاه نمی کرد توی خودش بود و برای دل خویش می رقصید همین ها هم موجب شده بود رقصش زیبا و دلنشین باشد و نگاه و توجه حاضران را به خود جلب کند و روزها و هفته و ماه ها بعد، رقص زیبای خجه لولو در ده نُقل مجالس باشد و هرکس تعبیر و تفسیر متضادی از آن ارائه کند. از اینکه خجه لولو را دیوانه مطلق تا عاقل و یک زن معمولی به پندارند.
چند روز قبل به درخواست شیرین ممدقلی، خجه لولو اتاق پشتی ایوان تنوری آنها را سفیدکاری کرده بود تا آماده برای نشیمن زمستان باشد. خجه لولو در حین کار دید که شیرین تعدادی مرغ و خروس دارد، یادش آمد که وقتی خجسته بخواهد عروسی کند باید خروسی جلو عروس سر بریده شود از شیرین درخواست کرد که به جای مزدش یک عدد خروس به او بدهد تا هنگام ورود عروس سر بریده شود. شیرین پذیرفت و گفت:
– آن خروس سرخه را بهت می دهم، خیلی قشنگه، این خروس پایم خیلی گران در آمده، یک داستانی هم داره، وقتی چوری (جوجه) بود با سه تای دیگه رفته بود خانه گوهر، همسایه مون، زن دوم کدخدا علیداد، رفتم بیارم این یکی را گرفتم، داشتم دنبال آن سه تای دیگر می دویدم که بگیرم شان گوهر آمد رسید، داد و فریاد راه انداخت، بد و بیراه گفت، خودشه به کولیگی زد می گفت؛ چوری ها از خودمه! به من حمله کرد، دعوامون شد، چوری که توی دستم بود را دادم دخترم آورد توی حیات خودمون رها کرد که همین خروس باشه. من با گوهر دست به یقه شدم یک مقدار توی سر و کله هم زدیم من دیدم سه تا چوری ارزش این را ندارد که بخواهم بیشتر از این دعوا را ادامه بدم گوهر را رها کردم و آمدم ولی گوهر همچنان ناسزا می گفت و پشت سر من سنگ پرتاب می کرد با آمدن من ظاهرا دعوا تمام شد من به خانه آمدم فردای آن روز گوهر مدعی شد که: « چهار ماهه بچه دار بودم شیرین من را کتک زده بچه از بارم رفته» نوکر کدخدا که پسر خواهر کدخدا هم هست، به اتفاق پسر بزرگ کدخدا علیداد آمدند جلو دکان شوهرم، شوهرم را از دکان بیرون کشیدند و دو نفری شروع به زدن کردند نوکر کدخدا شوهرم را بلند کرد روی زمین زد و روی سینه اش نشست همان لحظه مهدی دامادمان رسید و شوهرم را از دست نوکر و پسر کدخدا علیداد رها کرد. بعد خود کدخدا علیداد به میدان آمد شوهرم را تهدید کرد که؛ می خواهد برود پاسگاه شکایت کند. تُشکی روی خرش انداخت، گوهر را روی خر نشاند، حالا گوهر هم خود را به مریضی و مردن زده بود، ناله می کرد، توی خیابان جلو مردم وانمود می کرد که؛ نمی تواند روی خر بنشیند، کپ افتاده بود روی خر، دیگران که با او احوال پرسی می کردند با تاخیر و آه و ناله و خیلی ضعیف پاسخ می داد.کدخدا علیداد خر را به طرف پاسگاه بن هین کرد هنوز به انتهای ده نرسیده بود که چند نفر از بزرگان ده وساطت کردند و کدخدا را از بردن گوهر به پاسگاه بازداشتند و گوهر را به خانه برگرداندند کدخدا علیداد بابت سقط بچه ای که وجود نداشت و از مایه دروغ بود درخواست 50 تومان خسارت کرد با وساطت و چانه زنی بزرگان ده 50 تومان به سی تومان تقلیل داده شد کدخدا روی یک پا ایستاد و گفت سی تومان را نقد بده تا از شکایت خود صرف نظرکنم. شوهرم هم گفت: 20 تومان حساب دکان از سه سال قبل بدهکاری؟ آن را کم می کنم ده تومان دیگر طلب خواهی داشت در آینده خواهم پرداخت کدخدا گفت: حساب دکان کاری به این خسارت ندارد تو باید این سی تومان را نقد بپردازی. باز بزرگان ده وساطت کردند و به کدخدا قبولاندند که بدهی اش کسر گردد آنگاه شوهرم ده تومان دیگر داد تا کدخداعلیداد رضایت داد و از رفتن به پاسگاه صرف نظر کرد وقتی جریمه پرداخت شد گوهر هم از حال مردنی که به خود گرفته بود یک دفعه خوب شد بقچه ورکاری و اوراقچی به دست رو مرز لتهها مشغول علف چیدن شد. کدخدا سی تومان جریمه را خورد وگوهر هم آن سه تا چوری را بالا کشید.
خجه لولو خروس را به خانه آورد نخی به یک پایش بست و در گوشه ی خانه آب دانه اش داد هنگام ورود عروس خانم به اتاق حجله، خروس توسط یگانه دوست خجسته یعنی عبدالمحمد، جلو پای عروس خانم سر بریده شد. عروس خانم را توی حجله بردند و داماد را بر تخت نشاندند و اروجعلی مشهور و معروف به «اوس اُرجعلی» از طایفه دلاک ها که دلاک ده بود مشغول اصلاح موهای سر داماد شد خجه لولو باز در فضای جلو تخت روی بام با ریتم داریه رقصید.
یگانه دوست صمیمی خجسته، یعنی عبدالمحمد یکی از جوانان ده مارکده بود. عبدالمحمد دو سه سالی از خجسته بزرگتر بود نام شناسنامه ای اش عبدالمحمد بود ولی چون روز عید قربان متولد شده بود همه به او حاجی می گفتند. عبدالمحمد تنها مردی بود هنگامی که خجسته روی تخت نشانده شده بود در فضای باز روی بام، جلو تخت، با ریتم داریه همراه خجه لولو دستمال بازی کرد. عبدالمحمد می کوشید فضای عروسی را پر سر و صدا و شادمان کند تنها هم او بود که مرتب از لحظه ای که عروس را از خانه نادر حرکت دادند تا حالا که داماد را روی تخت نشاندند با صدای بلند می گفت:
– شباش، شبااااااااااش شباش.
و بقیه تعداد اندک مرد حاضر هم همراه او، شباش می کشیدند زنان حاضر در عروسی هم به تبعیت از مردان، بعد از شباش، گیلیلی می کشیدند.
عبدالمحمد توانسته بود به عروسی کمی شور و شوق شادی ببخشید. عبدالمحمد در طول عمر خود دوستی وفادار برای خجسته ماند، گاهی خطاها، تند روی ها و کاستی های خجسته را یواشکی توی گوش خجسته یادآور می شد چند بار هم خجسته از او به خاطر تذکرهایش رنجید ولی عبدالمحمد از رنجش او نرنجید و بدون اینکه چشم داشتی از خجسته داشته باشد همواره دوستی وفادار برای او ماند.
عبدالمحمد دوست خجسته دومین نفری بود که بعد از میرزا ابوالحسنی خجسته را بوسید و هدیه اش را کف دست خجسته گذاشت. میرزا ابوالحسنی به عنوان پدر خوانده اولین نفری بود که خجسته را بوسید و به او هدیه ای داد. و خجه لولو تنها زنی بود که خجسته را بوسید و هدیه داد هنگامی که خجه لولو روی تخت خجسته را بوسید، خجسته هق هق گریست همه صدای گریستن او را شنیدند. همه گریستن خجسته را دیدند همزمان اشک میرزا هم درآمد، اشک عبدالمحمد دوست خجسته هم درآمد این اشک درآمدن ها و گریه ها همراه بود با نواختن داریه و رقص خجه لولو و شباش کشیدن های پیاپی عبدالمحمد.
عبدالله و کرم پسرهای عمه خجسته به عروسی دعوت شدند. عبدالله نیامد، کرم آمد. کرم همسایه دیوار به دیوار میرزا بود و اتاق خجه لولو که حالا اتاق خجسته شده بود، چسبیده به خانه کرم بود. هنگامی که خجسته را به عنوان داماد بر تخت نشاندند کرم هم او را بوسید و هدیه ای هم به او داد.
صبح روز بعد اولین روز زندگی مشترک خجسته و نبات خانم یکی از روزهای سرد ماه قیس (آذر) بود خجه لولو برای اولین بامداد، بعد از زفاف عروس و داماد، غذای صبحانه آورد و روی کرسی گذاشت. در حین خوردن، خجسته، آقاداماد به نبات، عروس خانم گفت:
– ای کاش همین اتاق و لحاف و تشک پاره هم از خودمان بود؟
دو شب بعد، شب دوواق بود. داماد و ساقدوش هایش، و میرزا به عنوان پدرخوانده داماد، به خانه نادر رفتند. بعد از خوردن آش مصطفی و نان جو به عنوان شام، از طرف خانواده نادر پیراهنی به داماد، کیسه خالی توتونی به احمد ساقدوش بزرگ، کیسه خالی پولی به جواد ساقدوش کوچک داده شد. وقتی مراسم دوواق پایان یافت، میرزا و خجسته با ساقدوش هایش بلند شدند که به خانه خود برگردند، نادر به پسرش گفت:
– بُزِ گوش بادومی و شاخ کوتاهه را از میان بزها بگیر و تحویل جواد بده.
این بز به عنوان پاینداز (پای انداز) آقا داماد خجسته محسوب می شد جواد ساقدوش کوچک گردن بز را گرفت به خانه کرم آورد و میان گوسفندان او رها کرد.
خجسته پیشه خود را کارگری قرار داد و تابستان ها هم کتیرازنی می کرد دو سالی گذشت خجسته در همان اتاق خجه لولو در پناه دژی همچون میرزا ابوالحسنی و درکنار خجه لولو و مهر و محبت های او زندگی فقیرانه را ادامه داد.
نادر از همان لحظه ای که دخترش نبات با هیات عروس به خانه خجسته رفت به فکر بود که هرگاه فرصتی پیش آید خانه ای برای خجسته فراهم کند. در این وقت خانم بِلَرزُونی که پیرزن مارکده ای بود، مُرد.
شوهرِ خانم بلرزونی دو سه دهه پیشتر از این مرده بود. گفته می شد هنگامی که رضاخان جوزدانی به مارکده حمله کرد شوهر خانم بلرزونی تیر خورد و مُرد این تیرخوردن و مردن شوهر در جلو چشم او اتفاق افتاده است بر اثر شوک و ترس ناشی از تیرخوردن و مردن شوهر، لرزه بر اندام زن بوجود آمد. بیشتر دستان او لرزش داشت و این لرزش تا پایان عمر همراه او بود به همین جهت مردم در پشت سر او را بلرزونی می گفتند.
خانم بلرزونی بچه نداشت و اجاقش کور بود نزدیک به سه دهه بعد از شوهر زنده ماند و در همان خانه ای که با شوهرش زندگی می کرد ماند و مدت مدیدی زیست. خانه خانم بلرزونی خانه کوچکی بود در میان دو تا خانه کمی بزرگتر که مال پسر عموهای شوهر بلرزونی بود، قرار داشت هر سه خانه یک راهرو مشترک داشت، یک دروازه مشترک داشت، طویله مشترک داشت، چاه آب شان مشترک بود، یانه (هاون) ی خانه مشترک بود، حیاط و آغل گاو و گوسفندان با یک دیوار خیلی کوتاه به هم راه داشت و قابل دید بود، اتاق ها و ایوانِ خانه ها قابل دید بود.
نادر، تصمیم گرفت خانه خانم بلرزونی را از وارثان برای خجسته بخرد. عمو اسدالله ابوالحسنی مصدق ده بود از او خواسته شد که خانه را ارزیابی کند. خانه 30 تومان قیمت گذاری شد. نادر 10 تومان داشت نقدا پرداخت کرد و قرار شد مبلغ باقی مانده را خجسته به اقساط بپردازد. خجه لولو با خوشحالی دیوارهای خانه را با محلول خاک سفید، سفید کرد خانه آماده زیستن شد خجسته شادمان از خانه دار شدن، اندک وسایل زندگی خود را به خانه جدید انتقال داد. یک راس بزی را که نادر به خجسته پاینداز داده بود و میان گوسفندان کرم، پسر عمه ی خجسته بود بر اثر زاد ولد، حالا 4 راس شده بود. بز سال اول یک بزغاله ماده زایید و سال دوم دوقلو دوتا بزغاله ماده زاییده بود خجسته 4 راس بز و بزغاله را هم از خانه کرم به خانه خود برد و زندگی اش را در خانه جدید ادامه داد. نادر باز هم بیکار ننشست نزد کدخدا خدابخش رفت و درخواست کرد قدری زمین اربابی هم به خجسته بدهد. کدخدا خدا بخش گفت:
– اکنون زمین بدون رعیت موجود نیست اگر در آینده فردی زمینش را نکاشت، زمین را به خجسته واگذار خواهم کرد.
در همین روزها بود که خانواده ماشاالله دختری از دختران ده را برای ماشاالله نامزد کردند و ماشاالله از گردونه مخالفت و مقابله با خجسته خارج شد ولی جارالله کینه خجسته را همچنان در دل داشت و درصدد انتقام بود.
دلایل این کینه هم متعدد بود. نخست اینکه؛ ورود و حضور خجسته در خانه خجه لولو موجب رانده شدن جارالله از خانه خجه لولو شده بود، جارالله نمی توانست بی توجهی و بیرون رانده شدن خود از خانه خجه لولو را که با آمدن خجسته اتفاق افتاده بود فراموش کند و بر خجسته ببخشد. بعد خواستگاری خجسته از نبات خانم دختر نادر، موجب شده بود نبات توجهی به او نداشته باشد جارالله عمل خواستگاری خجسته از نبات را ربودن نبات از دست خود می دانست. جارالله نبات خانم را نامزد خود می دانست دلیلش هم این بود که خیلی پیش تر از خجسته به او نظر داشت این نظرداشت از یک گفت وگو و توافق بین جارالله و نبات در زمان نوجوانی نشات می گرفت. در یک گفت وگو که چند سال قبل دو نوجوان در قیروق قابوق با هم داشتند جارالله از نبات قول گرفته بود که با هم عروسی کنند و نبات هم این قول را به جارالله داده بود که فقط به خواستگاری جارالله بله بگوید.
آن روز جارالله جغله جوان بود به عنوان کارگر به کمک علی کدخدا رفته بود علی کدخدا او را فرستاده بود قیروق قابوق، تا از کرتی که شبدر کواسانی (شبدر یک چین) کاشته بود شبدر بچیند بیاورد کرت شبدر کدخداعلی نزدیک گردوی کَلِه سکینه (بزرگترین و کهنسالترین گردو در مزرعه ی قابوق) در کنار دره قابوق بود نادر دشتبان مزرعه ی قابوق به اتفاق نبات هم توی کرت شبدر آمدند نادر به نبات گفت:
– خرمن بهره مان را یک خورجین و یک بقچه شبدر از کرت کدخداعلی بچین تا من بیایم بارکنم ببر خانه.
نادر برای سرکشی و مراقبت از مزرعه به سمت انتهای قیروق رفت و دو نوجوان جارالله و نبات با هم شبدر چیدند، حین چیدن شبدر با هم گفتند و خندیدند این گفتن و خندیدن برای هر دو خوشایند بود هر دو از یکدیگر خوش شان آمد این گفت وگو برای جارالله بیشتر خوشایند بود به نبات گفت:
– خدا من و تو را برای هم آفریده آیا حاضری چند سال دیگه که موقع عروسی مان شد با هم عروسی کنیم؟
نبات هم بدون معطلی گفت:
– آره، کی از تو بهتر؟
– پس بله را گفتی!؟
– آره.
حالا پس از گذشت چند سال از آره گفتن نبات خانم، جارالله یک دید و احساس مالکانه به نبات پیدا کرده بود نبات را مال خود می پنداشت دوست نداشت مردی با او حرف بزند دورا دور مراقب و مواظب نبات خانم بود.
جارالله با کمک نبات خانم شبدرهای چیده شده را در خورجین ها و بقچه ها جا دادند. نادر هم آمد جارالله و نادر خورجین و بقچه شبدر را بار خران کردند نادر نبات را بغل کرد پشت بقچه روی خر نشاند جارالله هم پرید روی خر در پشت بقچه شبدر جا گرفت دو نفری به سمت مارکده راه افتادند.
بعد از آن روز هرگاه اتفاقی جارالله نبات را می دید با نگاه و لبخند خود آن خاطره را یادآور می شد از جمله هنگام غروب که گله کِرپِه (نوزاد گوسفند) از چرا به ده باز می گشت، و کرپه چی گله ی کرپه را توی کوچه کرپه نگه می داشت تا مردم بیایند و کرپه های خود را جدا کنند و ببرند، چند بار جارالله و نبات اتفاقی همزمان برای جدا کردن کرپه آمده بودند به یکدیگر کمک می کردند و بدون اینکه حرفی درباره نامزدی بزنند، با لبخند و نگاه های احساسی، قول و قرار نامزدی یاد آوری می شد. یک بار هم صبح هنگام که جارالله چِلالی (سبد که از ترکه های بید وحشی و خودرو می بافتند) به دست توی قلعهکهنه حاضر شده بود تا در محل جمع شدن و سپس حرکت گلیگو (گله گاو) تاپاله جمع کند که نبات هم چلالی به دست آمده بود دوتایی با هم دنبال گلیگو تا دِنَگ هم رفتند، گاوها که تاپاله می کردند چیدند و هر یک چلالی خود را غلغله شَنگ (سبد پر که از لبه های سبد بالا بزند را می گفتند) کرد و باز در حین تاپاله چیدن در کنار هم بودند به جای رقابت با هم همکاری و گفت وگو می کردند.
هرگاه جارالله و نبات در کنار هم قرار می گرفتند این جارالله بود که بیشتر حرف می زد و بیشتر احساس خود را بیان می کرد و با گفت وگو و بیان احساسات خود می خواست توجه نبات را جلب کند نبات بیشتر ساکت و نظاره گر بود جارالله سکوت همراه با نگاه نبات را دلیل بر موافقت می دانست.
جارالله این قول و موافقت نبات را که باید توافق بچه گانه پنداشت، جدی گرفت و سخت امید داشت که نبات روی قول خود بایستد. چند سال گذشت حالا هر دو بزرگتر شده بودند و موقع ازدواج شان فرا رسیده بود جارالله درصدد بود که از پدر و مادرش بخواهد که به خواستگاری نبات دختر نادر بروند که خبر خواستگاری حج علی از نبات در ده پخش شد. بعد از مدتی وقتی صحبت برهم خوردن نامزدی نبات با حج علی باز در ده پخش شد و شایع بود که نبات خانم گفته؛ حجعلی را نمی خواهد، جارالله خوشحال بود و فکر می کرد نبات خانم قصدش ماندن روی قولش با او است، امیدوار شد در صدد بود از پدر و مادرش بخواهد که به خواستگاری بروند که خبر رسید نبات خانم به خواستگاری خجسته بله گفته است. وقتی بله گفتن نبات به خواستگاری خجسته به گوش جارالله رسید، عشق و علاقه جارالله به نبات رنگ باخت و رنگ کینه، نفرت و انتقام به خود گرفت.
نکته ای دیگر که موجب نا امیدی جارالله از نبات خانم شد و موجب شدت کینه او نسبت به خجسته شد تحقیر جارالله توسط نبات خانم در جلو دو نفر رقیب جارالله یعنی ماشاءالله و خجسته بود نبات با برگرداندن کلاه جارالله و گفتن: «رو او بیفته، لی پل قابوق بیگیرمش، جا بیمونه، بره گورته گم کن» سخت او را تحقیر کرد جارالله اصلا چنین انتظاری از نبات خانم نداشت او اطمینان داشت که نبات روی قولش برگشته و همه ی خواستگاران را نفی خواهد کرد و او را برخواهد گزید وقتی از نبات چنین رفتاری دید سخت روانش به هم ریخت دلیل آن را وجود و حضور خجسته می دانست به همین جهت جارالله اصلا وجود و حضور خجسته را در این رقابت نمی خواست بپذیرد چون او را یک بیگانه، دَرَدَن گلمیش، از پا بته در آمده، و لیفه می شمرد. همه ی اینها باعث شده بود که جارالله کینه ی شدیدی از خجسته بر دل داشته باشد و درصدد فرصت بود که اگر بتواند به نبات خانم دست بیازد و اگر نتوانست حداقل بدنامی برای او بوجود بیاورد تا هم انتقام گرفته باشد و هم زندگی را بر خجسته تلخ و ناگوار کند. استدلال جارالله این بود: دیگی که برای من نجوشد می خواهم سرِ سگ تویش بجوشد.
در طول دو سالی که خجسته در کنار میرزا ابوالحسنی زندگی می کرد میرزا نقش دژی محکم و استواری را داشت و جارالله جرات کوچکترین حرکت و رفت و آمدی در آن محدوده در جهت ایجاد مزاحمت برای نبات نداشت فقط توانسته بود سه چهار بار، هربار هم چند ثانیه دورتر از محدوده خانه میرزا ابوالحسنی خود را به نبات نزدیک کند و با او حرف بزند.
در یک بعد ظهر جارالله پشت باغ بزرگ مشغول توت خوردن بود که چند زن از زنان ده دسته جمعی برای خوردن توت به آنجا آمدند نبات هم در میان زنان بود زنان چاچب ورکاری گرفتند و جارالله برای زنان توت تکاند وقتی جارالله از درخت پایین آمد زنان اطراف چاچب ورکاری نشسته و مشغول خوردن توت بودند نبات زودتر از بقیه بلند شد و به سمت چشمه قندی بولاغی برای شستن دستانش رفت جارالله هم خود را سر چشمه رساند یک لحظه چشم نبات توی چشم های جارالله افتاد جارالله خیلی آهسته که فقط نبات بشنود گفت:
– تو به من قول دادی چرا روی قولت نایستادی؟ چرا من را به خجسته ی لیفه فروختی؟
نبات سرش را پایین انداخت حرفی نزد و سریع نزد زنان برگشت. یک بار هم در سال بعد چنین اتفاقی در ممدگپّا افتاد که جمعی از زنان برای خوردن توت رفته بودند نبات هم در میان آنها بود جارالله با خبر شد خود را به آنجا رساند برای زنان توت تکاند و در یک لحظه به نبات گفت:
– تو مال منی از خجسته ی لیفه طلاقت را بگیر.
بازهم نبات سرش را پایینانداخت و چیزینگفت و از نزدیک جارالله دورشد.
جارالله از هر فرصتی که پیش می آمد برای نزدیک شدن به نبات و گفت و گوی با او سود می جست. یک بار هم برای اولین بار یک نفر غریبه کنگراف به مارکده آورده بود. مردِ کنگرافی آشنای عباس دکان دار بود. عباس پسر محمدحسین و نوه حلیمه کریم، زن مقتدر و پر نفوذ بود که از او در اول همین سرگذشت یاد شده است. دکان عباس در خیابان پایینی (محل فعلی قصابی حقیقت) بود. روی سکویی که عباس جلو دکان خود روی جوی آب ساخته بود نشسته بود منقل آتش جلوش و دوتا قوری چینی هم در کنار آتش بود. مردِ کنگرافی کنگرافش را کوک کرده بود صفحه می چرخید و از بوق بالای دستگاه کنگراف صدای ساز و آواز پخش میشد مردمِ دِه زن و مرد، کوچک و بزرگ برای دیدن کنگراف جمع شدند، هم شکل کنگراف برای شان تازگی داشت.
ادامه دارد