گزارش نامه 112 نیمه خرداد 95

حسادت

       حسادت یک حس، احساس و هیجان درونی آدمی است، مانند؛ حس و احساس ­های خوشایند؛ عشق­ ورزی و نوع دوستی. ولی حسادت یک حس و احساس از نوع بد، منفی و رنج ­آور برای آدمی است.

       این احساس بد و منفی از کجا می ­آید؟ از دوران کودکی، دوران رشد ما و در خانواده­ ی مقایسه ­ای پی­ ریزی می­ شود.

      احساس بد و منفی حسادت، نتیجه­ ی آسیب؛ کمبودها، محرومیت­ ها و رنجِ سختی ­های جانکاه دوران کودکی است که در ذهن و ضمیر ما نشسته و جزئی از شخصیت ما شده است.

       احساس بد و منفی حسادت که ناپیدا و درونی هر آدمی است وقتی تبدیل به رفتار می­ گردد، نمود بیرونی پیدا می ­کند آنگاه دیگران می ­توانند اثر آن را به عینه ببینند.

       بی گُمان خوی حسادت، یک صفت ناپسند و برای دارنده آن رنج ­آور است. بعضی از ما مردم این صفت ناپسند را با خود داریم هم خود رنج می­ بریم و هم به دیگران رنج می ­دهیم.

      روان آدم حسود با دیدن و شنیدن؛ داشته­ ها، شیرین کامی ­ها، شادی ­ها، خوشی ­ها، مهارت و توانایی­ ها، پیروزی و موفقیت ­های دیگران به هم می ­ریزد، به­ هم ­ریختگی روانی آدم حسود، موجب رنج می ­شود، حس بدحالی و ناخشنودی به او دست می­ دهد، ایام به کامش تلخ می ­شود، آرامش از او گرفته می ­شود او را بی قرار و مضطرب می ­کند.

        پایه و مایه ­ی این به­ هم­ ریختگی و نا خوشنودی این است که؛ چرا او؛ خانه، ماشین، ملک، درآمد، ثروت، شغل، سمت، موقعیت، توانایی، زیبایی، مدرک تحصیلی، کمال، ادب، سواد، هنر، دانش، مهارت، مقبولیت اجتماعی، موفقیت، و… دارد و من نه؟!

       فکر نکنید حال بد و منفی آدم حسود با احساس و یا گفتن اینکه؛ چرا او دارد و من نه!؟ پایان می­ پذیرد، نه، این احساس بد و منفی تبدیل به خشم می ­شود.

          یکی از ریشه­ های خشم، همان احساس بد و منفی و رنج­ آور حسادت درونی آدمی است. خشم، بن­ مایه تهاجم و تخریب در درون ما آدمیان است. وقتی حس و احساس حسادت تبدیل به خشم درونی شد حالا آدم حسود می­ خواهد آن پدیده و یا آدمی که مورد حسادت واقع شده را تخریب و نابود کند.

        از آنجایی که آدمی خیلی آزادی عمل در جامعه ندارد که هرگاه بخواهد و هر جور که بخواهد به دیگری که مورد حسادت واقع شده هجوم ببرد؛ نابود و تخریبش کند، ناگزیر، خشم را مرتب در ذهن یادآوری، مرور و بازتولید می­ کند، با یاد آوری، به خشم انرژی می ­بخشد، در درون خود می ­ریزد، انبار می­ کند و از آن کوهی می ­سازد، منتظر فرصت می ­ماند تا نقابی یا سپری از؛ باوری، ارزشی و یا قانونی بیابد و خواسته ­اش را زیر لوای آن عملی کند.

      این کوه خشم، تبدیل به کینه می ­شود. کینه یعنی انباشت خشم تهاجمی که منجر به عمل نشده است. کینه همانند یک بمب آماده انفجار است. کینه­ ی انباشته شده، نفرت تولید می­ کند چون آدم متنفر نمی ­تواند واقعیت ­ها را ببیند، خود به خود بدون موجب و علت، آدمی را که ممکن است بی ­گناه هم باشد، دشمن است. حس و احساس ویران­گر تنفر، نیروی خدادادی عقل و خرد را از کار می­ اندازد، ویژگی منصف بودن و عدالت خواهی را در درون ادمی می­ کُشد و نابود می­ کند. حالا آدم متنفر با تمام وجود از آدمی که به او تنفر می ­ورزد، بدون دلیل و برهان بدش می­ آید، می­ خواهد او نباشد، نابود گردد، از صفحه روزگار محو شود.

      «حسود آنجا که آتش افروزد     خرمن عقل و عافیت سوزد»

      آدمِ حسودِ خشمگینِ کینه­ ورزِ متنفر، تنفر خود را بسته به توانایی ­هایش در اَشکال مختلف ابراز می­ کند مانند: غیبت کردن­، بدگویی، انگ زدن­، اتهام زنی، ابراز خوشحالی از شکست و تصادف و مرگ، رساندن ضرر و زیان و…

     هریک از ما؛ خط انداختن روی ماشین نو و شیک دیگری را دیده و یا شنیده ­ایم، پاره کردن و کثیف کردن کیف و لباس و کفش نو و شیک هم شاگردی ­مان توی مدرسه را شاهد بوده ­ایم، سنگ انداختن و شکستن شیشه خانه ­ی زیبای دیگری را شنیده ­ایم، شکستن شاخه درخت پربار دیگری را شنیده ­ایم، بدگویی و غیبت از داشته­ ها و موفقیت دیگری را هزاران بار شنیده ­ایم، نفرین و بدخواهی برای دیگری را از اطرافیان ­مان دیده و شنیده­ ایم. اینها و بسیاری دیگر رفتارهای حسادت ­آمیز عادی و سنتی شناخته شده­ است که به فراوانی در جامعه اتفاق می ­افتد.

      اخیرا توی همین روستای مارکده بدگویی از دیگری نزد مقامات حکومتی در قالب؛ گزارش نویسی، شفاهی حضوری و یا تلفنی به منظور بدنام کردن و از میدان بدر کردن کسی که مورد حسادت واقع شده باب روز شده و جزئی از رفتار روز مره حسودان روستای ما محسوب می ­شود. من شخصا برگه­ های گزارش و نقل و قول شفاهی همشهریان حسودم را بارها دیده و تجربه کرده ­ام که رفتاری مبتنی بر حسادت اما در قالب و شکل نو ابراز می­ گردد.

       فکر نکنید وقتی حسود با دیدن داشته ­ی دیگران می­ گوید: چرا او دارد و من نه!؟ حالا اگر خودش هم داشته باشد دیگر نسبت به داشته­ های دیگران حسادت نخواهد ورزید، نه، حس و احساس حسودی سیری ناپذیر است اگر حسود مشابه همان را هم داشته باشد بازهم آرام نخواهد گرفت.

     «حسد آن است که هرگز نپذیرد درمان»

        به همین دلیل است که ضرب­ المثل: «الحسود لایسود» در فرهنگ و زبان عرب بوجود آمده است احتمالا بیماری حسادت در جامعه­ های مردم عرب شدیدتر بوده که منجر به تولید این ضرب­ المثل شده است.

       خواست حسود شکست و از میدان بدر کردن طرف مقابل هست. حسود می­ خواهد خودش داشته باشد و دیگری نداشته باشد. یعنی حسود آدمی انحصار طلب است می­ خواهد فقط او داشته باشد.

        یکی از ریشه ­های حسادت، خود بزرگ بینی و خود برتر پنداری است آدمِ حسودِ خود بزرگ ­بین، خود را از بقیه بهتر می­ داند، بالاتر می ­داند، داناتر می ­داند، لایق ­تر می ­داند، محِق­ تر می­ داند، قابل ­تر می­ داند، مومن­ تر می­ پندارد، سزاوارتر می­ داند، مذهبی تر می­ داند، مسجدی ­تر می­ داند، خوب ­تر می ­شمارد، حق به جانب می ­داند، در نتیجه؛ خود را و کمی خوشبینانه ­تر آنهایی را که همانند خودش هستند را، حق­ دار می­ داند و برای دیگری که با او همانند نیستند حقی حتا اندک هم قائل نیست. به دلیل همین خودبرتر پنداری بیمارگونه، به خود اجازه می­ دهد هرگونه تهمتی را، به راحتی مانند آب خوردن به دیگری که مورد حسد قرار گرفته بزند.

      فکر نکنید آدم حسود؛ یک متر شاخ دارد و دو متر هم دُم تا شناخته شود، نه. باز فکر نکنید آدم حسود؛ وقتی به داشته دیگری حسادت می ­ورزد و می ­خواهد او نداشته باشد، این خواست خود را آشکارا اعلام می ­کند و مثلا می ­گوید: من می ­خواهم فلانی فلان چیز و یا فلان ویژگی را نداشته باشد، نه. آدم حسود برای ابراز حسادت و تخریب دیگری، خود را پشت ارزش­ ها، هنجارها، باورها، قانون و عرف جامعه مخفی می­ کند و به حسادت خود لباس آن هنجار، ارزش، باور و قانون اجتماعی را می­ پوشاند و مطرح می ­کند تا کسی متوجه ریشه که همان حسادت است نگردد.

        برای روشن­ تر شدن­ حسادتِ پنهانِ آدمِ حسود، فشرده­ ای از جلسه تاریخی و ننگین 11 فروردین را برای­تان بازگو می ­کنم در این جلسه حدود سه ساعته، من به عینه اوج حسادت، خشم، کینه­ ورزی و ریا و تزویر را در وجود سه نفر از همشهریانم دیدم و شنیدم. هر سه همشهری، خود را پشت ارزش ­های دینی و مذهبی و عرفی مخفی کردند تا بتوانند زیر سپر ارزش­ ها، تنفر خود را ابراز و حسادت خود را تخلیه کنند. به راستی این جلسه ننگین بود و در تاریخ روستا خواهد ماند.

       این جلسه دو نکته ­ی زیبا هم داشت که انصاف حکم می ­کند بدان ­ها اشاره گردد. یکی سخنان سنجیده و خردمندانه رئیس جلسه یعنی آقای ملکی، بخشدار، در اهمیت و تایید مقوله­ ها­ی هنری از جمله برگزاری همآیش­ های فرهنگی هنری سنتی بود که متاسفانه به ذهنیت فریز شده همشهری ­های من اثری نبخشید. دیگری سکوت مطلق من به اتهام­ ها و ابراز خشم، کینه ­ورزی این سه همشهریم بود. چرا من هیچ واکنشی به این همه دروغ و ریا نشان ندادم؟ چون کامل از سطح شعور این همشهری ­­ها قطع امید کرده بودم.

        در جلسه فوق سه نفر از همشهریان در مخالفت با برگزاری جشن در مقابل  من سخن گفتند یکی از همشهری ­ها شیخ روستامان بود.

        شیخ مخالفتش را با حرام بودن موسیقی و رقص آغاز کرد در پایان، سخنش بدین مضمون ختم شد که؛ این جشن را محمدعلی شاهسون با نام شعر و موسیقی السون می­خواهد بر گزار کند با این جشن می­ خواهد بگوید ما شعر و موسیقی داریم اگر این جشن برگزار گردد موجب ناراحتی دیگران که از این گروه نیستند خواهد شد آنگاه توی روستا دو دستگی می ­شود!!؟؟

        یکی دیگر از اعضا جلسه سردار روستامان بود ایشان نخست برگزاری جشن را مغایر با ارزش ­های دین و مذهب و مقام شهدا خواند ولی در طول جلسه و در لابلای سخنانش، دوبار صادقانه و صاف و پوست کنده اعلام کرد: «ما با برگزاری جشن مسئله ­ای نداریم ما نمی ­خواهیم محمدعلی شاهسون مجری جشن باشد»!!؟؟

       نفر بعدی پسر کدخدامان بود که بیشتر از بقیه سخن گفت. ایشان هم دلیل مخالفتش با برگزاری جشن را، مغایر با دین و مذهب شهدا و نیز تازه فوت شده­ های روستا اعلام کرد بعد به منظور تخریب شخصیت من اتهام­ های واهی و خیالی را که در ذهن خود پرورانده بود به من نسبت داد کریم دهیار هم از بدگویی ایشان در امان نماند. پایان سخن پسر کدخدا­ی­ مان بدین مضمون بود که؛ چون جشن سیزده ­بدر با نام شاهسونان گره خورده، نباید برگزار گردد چون موجب توهین به شاهسونان می ­شود!!؟؟ 

                          محمدعلی شاهسون مارکده 12 فروردین 95

       آقای خجسته (قسمت یازدهم)

       و آن را دیدند و هم صدای ساز و آواز اولین بانوی آوازه ­خوان میهن­ مان یعنی قمرالملوک وزیری را که از دستگاه کنگراف پخش می ­شد شنیدند این اولین باری بود که مردم ده مارکده صدای زنی آوازه خوان را از دستگاه کنگراف می ­شنیدند و متعجبانه به یکدیگر می ­نگریستند.

         بعضی­ ها هم که تعصبات ­شان بیشتر بود یا می­ خواستند برای جلب توجه دیگران خود را مومن­ تر نشان دهند و جلوه­ ای بخرند، می­ گفتند:

–     پناه بر خدا! دوره آخر زمان شده! زنیکه بی حیا آواز می­ خونه!

     تقریبا همه موسیقی همراه آواز قمرالملوک وزیری را شنیدند، بدون اینکه نام قمرالملوک وزیری را شنیده باشند، یا شناختی از او داشته باشند و یا ارزش کار هنری او را بدانند، همه در عمق وجود خود از این موسیقی و آواز لذت برده بودند و روانِ رنجور و فقر زده­ شان قدری التیام یافته بود و گفتن؛ پناه برخدا و دوره آخر زمان شده توسط بعضی­ ها، به منظور تظاهر و خودنمایی جهت مومن و خوب جلوه دادن خود بود.

     این رفتار دوگانه مردم را در جاهای دیگر هم می­ شد دید و حس و لمس کرد از جمله در جشن ­های عروسی­. وقتی صدای ساز و ناقاره در می­ آمد، همه، زن و مرد، برای شنیدن به تماشا می ­رفتند حتا مردان جوان از دهی به ده دیگر صرفا برای شنیدن موسیقی و احیانا رقص چوب­ بازی می­ رفتند بدون اینکه به جشن عروسی دعوت شده باشند. رنج این همه پیاده روی رفت و برگشت را بر خود هموار می­ کردند با این وجود همه شنیده بودند و این شنیده در گوشه ذهن ­شان نشسته بود که؛ موسیقی حرام و کار شیطانی است. به همین جهت تعدادی هم در ایام پیری زاهد می­ شدند و به جوانان توصیه می ­کردند به صدای لهو و لعب گوش ندهند.

        این رفتار دوگانه در برخورد با مقوله­ ی هنر نتیجه دو ساحتی و یا دوپارگی ذهنیت ما است از طرفی روان ­ما از شادی، هنر و زیبایی از جمله موسیقی و رقص لذت می ­برد و آن را نیاز خود می ­داند، دوای خود می­ داند، موجب آرامش و سلامتی خود می­ داند به همین جهت و دلیل آگاهانه و یا نا آگاهانه  به سمت و سوی آن کشیده و کشانده می ­شویم و با شنیدن موسیقی احساس آرامش می ­کنیم. از طرف دیگر آموزه ­های سطحی به نام دین و مذهب از کودکی در ذهن ما کاشته شده که هنر از جمله موسیقی، رقص و زیبایی­ های آن­ ها را حرام می­ داند. ما گرفتار این ذهنیت دو ساحتی یا دو پاره هستیم چون عقل ما توسط همین آموزه ­های سطحی و عرفی از دین و مذهب به تعطیلی کشانده شده، نمی ­توانیم واقعیت ­ها و سپس حقیقت­ و عمق دین، مذهب و خود انسان را بشناسیم این است که عقل خود را بایگانی و کامل بدون تفکر دنباله رو هستیم.

       جارالله در این جمع مردم تماشاچی کنگراف هم باز نبات­ خانم را در کناری رصد کرد به او نزدیک شد تهدیدش کرد که از خجسته طلاق بگیرد و گرنه…

      حالا که خجسته به خانه جدید خود آمده بود جارالله به دور از میرزا در خود آزادی عمل بیشتری احساس می­ کرد با استفاده از راهرو و دروازه و طویله مشترک خانه­ ی خجسته با همسایگانش مخفیانه وارد فضاهای مشترک می ­شد و در گوشه و کنار طویله مخفی می­ شد و در زمان ­های خلوت ایجاد مزاحمت برای نبات می ­کرد.

      مزاحمت ­های جارالله برای نبات ­خانم به منظور انتقام گرفتن از نبات­ خانم و خجسته، تداوم یافت و زندگی را بر خجسته تلخ کرد امنیت و آسایش و آرامش از خجسته گرفته شد زندگی زناشویی او به لبه پرتگاه سقوط و از هم پاشیدگی کشیده شد شیرینی و شادمانی خانه­ دار شدن برایش ناخوشایند گردید مزاحمت ­های جارالله به حدی بود که خجسته را مستاصل کرده بود در این فرآیند خجسته به نبات­ خانم هم بدبین شده بود فکر می­ کرد نبات هم به جارالله نظری دارد. خجسته تصمیم گرفت نبات ­خانم را طلاق دهد به همین منظور نبات را از خانه ­اش بیرون کرد و نبات به خانه پدر بازگشت.

       جارالله در ایجاد مزاحمت بسیار ماهر و چابک و چالاک بود هیچ اثر و ردی از خود برجای نمی­ گذاشت. چند بار هم عبدالمحمد دوست خجسته با جارالله وارد گفت ­وگو شد و از جارالله خواست دست از مزاحمت­ هایش بردارد و جارالله همه چیز را حاشا می­ کرد و می­ گفت:

      – این حرف ­ها را خود خجسته بر علیه من در­ می ­آورد چون خجسته نبات را نمی ­خواهد و می ­خواهد طلاقش را بدهد می ­خواهد بهانه ­ای داشته باشد این است که پای من را وسط زندگی ­اش می ­کشد من هیچ کاری به خجسته و هیچ نظری به زنش نبات ندارم.

       عبدالمحمد می ­دانست که جارالله دروغ می­ گوید ولی هیچ سند و مدرکی هم نداشت که بگوید دروغ می ­گویی. همه ­ی حرف و دلیل مزاحمت ­های جارالله با نبات این بود و به این دلیل به خود اجازه می­داد که مزاحمت ایجاد کند که:

      – نبات­ خانم به من قول داده چند سال نبات توی ذهن من بوده و من چند سال به امید نبات بودم چرا نبات روی قولش نایستاده؟

      نبات­ خانم در خلوت خود و در نجواهای ذهنی که داشت قبول داشت که پا روی قول خود گذاشته و هیچ جوابی برای بد قولی خود نداشت و از اینکه روی قول خود نایستاده احساس خجالت هم می­ کرد و خود را سرزنش می­ کرد که؛

       – چرا به راحتی آن روز در قیروق قابوق توی کرت شبدر کدخداعلی به پیشنهاد جارالله آره گفته است بهتر بود آره نمی­ گفت تا امروز به این احساس خجالت نرسد.

        جارالله هم از همین احساس خجالت او نهایت سوء استفاده را می­ کرد و با یادآوری تهی ­دستی (لیفه) و بی ریشه بودن خجسته (دَرَدَن گلمیش= از پا بته در آمده) در مارکده، او را بر علیه خجسته کمی سرد کرده بود جارالله ماهرانه و مخفیانه توانسته بود به نبات نزدیک شود و سخن خود را به او بگوید و ذهن او را سخت مشغول و تحت تاثیر قرار دهد.

        وقتی خجسته نبات را از خانه ­اش بیرون کرد نبات به خانه پدر آمد نادر از میرزا ابوالحسنی به عنوان پدر خوانده خجسته برای حل مشکل پیش آمده میان خجسته و نبات کمک خواست جلسه ­ای تشکیل و دو نفری با خجسته صحبت کردند و زن و شوهر را با هم آشتی دادند خجسته نتوانست در حقیقت خجالت کشید مزاحمت ­های جارالله را در جلسه آشکارا مطرح کند هر دو یعنی نبات و خجسته موضوع ­های فرعی را موجب اختلاف خود مطرح کردند درباره موضوع اصلی کمتر حرف زده شد نادر و میرزا هم با نصیحت آنها را به زندگی باز گرداندند و دوباره بعد از چند روز قهر، زن و شوهر در کنار هم قرار گرفتند ولی همچنان خجسته تا پایان عمر به نبات بدبین ماند.

      خجسته تصمیم گرفت به همان اتاق خجه ­لولو برگردد و آنجا در پناه دژی استوار همچون میرزاابولحسنی زندگی کند موضوع برگشت به اتاق خجه ­لولو را با میرزا ابوالحسنی مطرح کرد و در صدد برآمد که بار و بنه خود را بردارد و نزد خجه ­لولو بیاید در این حین هاشم­ به کمک خجسته آمد و او در زیر چتر هاشم قرار گرفت و از آمدن به خانه خجه­ لولو منصرف شد.    

***

        هاشم یکی از مردان ثروتمند مارکده بود هاشم آدمی نیکوکار بود قدی نسبتا بلند و بدن درشتی داشت در اجتماعات، خوب سخن می­ گفت مردم سخنانش را سنجیده، خیرخواهانه و خردمندانه می ­دانستند در کارهای عمرانی و اجتماعی ده صاحب ­نظر و فعال بود در میان مردم ده مورد احترام، اعتبار و صاحب نفوذ بود عموما از او با صفت خیرمند یاد می ­کردند مردی مورد وثوق و راز نگهدار بود.

    هاشم یک برادر داشت به نام سلیمان. سلیمان دو سال بزرکتر از هاشم بود. سلیمان بر خلاف هاشم برادر خود، مردی ضعیف ­الجثه و مریض احوال بود بیماری پوستی داشت چشمانش دید کافی نداشت. پدر خانواده همیشه نگران مریض احوالی سلیمان بود پدر وصیتش به هاشم این بود که:

      – برادرت را رها نکن او را سرپرستی و حمایت کن او نیاز به سرپرستی دارد خود به تنهایی نمی ­تواند زندگی ­اش را مدیریت کند.

       هاشم وصیت پدر را که بارها تکرار شده بود برای خود حجت می شمرد و خود را ملزم به اجرایش می ­دانست بنابر همین وصیت، هاشم بعد از فوت پدر، املاک، خانه و حشم ارثیه پدری را با برادرش سلیمان تقسیم نکرد و همچنان خانه، زندگی، کار، درآمد و هزینه­ ها مشترک بود مدیرِ کارها و زندگی مشترک هاشم بود و سلیمان در سایه قرار داشت.

       سلیمان علاوه بر ضعف جسمی، دانایی و نفوذ اجتماعی هاشم را نداشت با این وجود گفته می ­شد آدمی فضول و کمی هم دخالت­ گر هست و ادعاهایش از توانایی ­هایش خیلی بیشتر است کاستی دیگر سلیمان این بود که سخنانش بر خلاف هاشم اکثر نسنجیده بود توی ده مشهور بود که بر سخن خود کنترلی ندارد و بعضی از حرف ­هایش نسنجیده است. می­ گفتند: عدس توی دهانش نمی ­خیسد یعنی راز نگهدار نیست، پولوکّی (نسنجیده) حرف ­زن است. با این وجود سلیمان بنابر وصیت پدرش مدیریت هاشم را قبول داشت و سخت از او حرف شنوی می­ کرد سلیمان علاوه بر وصیت پدر این را دریافته بود که برادرش هاشم مدیر خوبی است و رشد و موفقیت او با مدیریت هاشم بیشتر میسر است تا اینکه خود بخواهد مستقیم مسئولیت بپذیرد.

        هاشم با اینکه دو سال از برادرش سلیمان کوچتر بود ولی یک سال زودتر از برادر عروسی کرده بود. پدر در صدد بوده که سلیمان پسر بزرگتر را عروسی کند هاشم به پدرش گفته:

     – امسال یکیمونه عروسی کن سال دیگر کاکامه.

      این جمله هاشم سال ­ها در جامعه­ ی کوچک ده مارکده سر زبان­ ها بود و در مجالس نقل و قول می ­شد. سلیمان هم موافقت خود را با نظر برادرش هاشم اعلام می­ کند پدر خانواده هم ناگزیر می ­پذیرد و همان سال هاشم پسر کوچک خود را عروسی می ­کند.

        هاشم با دختر عموی خود گل ­گیس ازدواج ­کرد گل ­گیس دختری زیبا رو نبود رنگ پوست روشنی نداشت کمی از سبزه، تیره رنگ ­تر بود زنی باهوش هم نبود زنی کم­ حرف و ساکت بود ظرافت ­های زنانه را نیاموخته بود، هنرهای زنانه را خیلی نمی ­دانست زنی کم ادعا و کم توقع و قانع بود زنی کارکن و سخت­ کوش بود در خانه شوهر همانند یک مرد کار می ­کرد در کنار سخت­ کوشی که داشت نانی می­ خورد شب و روز را سپری می­ کرد و بچه می ­زایید.

       ازدواج هاشم با گل­ گیس صرفا به توصیه پدر خانواده صورت گرفته بود استدلال پدر خانواده این بود که اقوام اگر گوشت آدم را بخورد استخوانش را دور نمی ­اندازد بنابر همین دیدگاه همیشه ازدواج فامیلی را توصیه می­ کرد. سه فرزند اول هاشم با گل ­گیس دختر متولد می ­شود.

        سلیمان یک سال بعد با دختر خاله ­ی خود سروناز عروسی کرد سروناز دختری زیبا رو بود پوست سفیدی داشت نسبتا قد بلند بود زنی اجتماعی بود از هوش بالایی برخوردار بود زنی زبان ­آور بود، زنی هیجانی بود دوست داشت در مدیریت خانه نقش و تجربه داشته باشد زنی نمایشی بود دوست داشت خود را بیان کند، تعریف کند، اظهار وجود کند. توانایی مدیریتی او و درک و فهم روابط اجتماعی او خیلی بیشتر و بالاتر از توانایی کارکردن و سخت­ کوشی او بود ظرافت­ های زنانه را هم خوب می ­شناخت و هم در فرصت ­های مناسب خوب از آنها سود می ­جست. نام سرو­ناز به راستی با شخصیت او همخوانی داشت و به گفته­ ی حقوق ­دانان، ثبت با سند برابر بود. با این وجود سرو­ناز برازنده، حاضر شده بود با سلیمان مریض احوال عروسی کند و با هم زندگی کنند. دلیلی که برای این تناقض می توان جست و جو کرد؛ یکی اصرار خانواده­ ها بر ازدواج فامیلی بود دیگری موقعیت برتر اقتصادی خانواده سلیمان بود. ظاهر قضیه عادی به نظر می­ رسید ولی سروناز در درون ناخوشنود بود سروناز از اینکه می­ دید نیمی از زندگی مال سلیمان است ولی تمام اختیار و مدیریت در دست هاشم است و سلیمان همانند یک بچه ناگزیر باید فرمان­ بر هاشم برادر خود باشد و نقشی در مدیریت خانه ندارد احساس خوشایندی نداشت ولی زنی زیرک و تودار بود این را کمتر به روی خود می­ آورد.

      اولین بچه سروناز پسر بود خانواده بسیار خوشحال شد تولد پسر بچه موجب شد که سروناز جایگاه ویژه در خانواده پیدا کند و آن حس بدآیندی­ اش از تبعیضی که در خانواده حس و لمس می ­کرد تخفیف یابد چون برتری خود را در خانواده با زاییدن پسر پیدا کرده بود هاشم نام فرهاد را برای پسر سلیمان و سروناز برگزید. چهار سال بعد دومین بچه سروناز هم متولد شد که باز هم پسر بود حالا سروناز از جایگاه بهتری برخوردار شده بود.

       خانه مشترک هاشم و سلیمان دوتا مدیر داشت کارهای بیرونی با هاشم بود که نقش مدیرکل را ایفا می­ کرد مدیر داخلی خانه بخصوص سرپرستی دوتا عروس خانواده و نیز بچه­ ها با مادر هاشم و سلیمان بود.

       صغرا مادر خانواده زنی ریز اندام و سخت کنترل کننده بود از دید صغرا همه ­چیز خانه به زنانه و مردانه تقسیم می ­شد؛ خانه ­ای که توی آن می ­نشستند و غذایی که خورده می­ شد. اولویت تهیه لباس هم زنانه و مردانه بود؛ مردان اصل بودند و زنان فرع.

      از نظر صغرا زنان را خدا بدین جهت آفریده که در خدمت مردان باشند امکانات زندگی باید اول در خدمت و اختیار مردان باشد بعد به زنان اختصاص داده شود. دلیل آن را هم این می­ دانستند که؛ مرد نان­ آور خانواده است. با توجه به همین دیدگاه، مردان در خانه جدا و در یک اتاق می­ نشستند اتاقی که تمیزتر بود، زیرانداز و رو انداز قابل قبولی داشت. زنان هم در یک اتاق دوداندود که؛ «خونه تنوری» بهش گفته می ­شد، با زیرانداز کم­ ارزش ­تر سکنا داشتند. در تنگناهای کمبود مواد غذایی برای مردان نان گندم پخته می ­شد و برای زنان نان جو. غذا نخست به مردان داده می ­شد اگر غذای اصلی کم می­ آمد زنان غذای فرعی می­ خوردند. بنابر همین بینش و نگرش، پسران خانواده بر دختران ترجیح داده می ­شد و ارزشِ زنِ پسر زا خیلی بیشتر از زنِ دختر زا بود. حالا که سه تا بچه اول گل ­گیس دختر بود گل­ گیس ارزشش کمتر بود این را مادر خانواده علنا هم بر زبان می ­آورد هرگاه گل ­گیس رفتاری داشت و یا سخنی می­ گفت یا اعتراضی داشت که خوشایند مادر خانواده نبود می ­گفت:

        – مرده­ شور ریختت را ببرد! بچه ­ام را حرام کردی! اجاق بچم را کور کردی! حالا دوقورت و نیمتم باقیه!؟

       با توجه به همین بینش حاکم بر خانواده، سروناز که دوتا پسر کاکل زری زاییده بود عروس محبوب خانواده محسوب می ­شد مادر خانواده در تقسیم کار به سروناز کار کمتری می­ داد او را خیلی بیشتر دوست داشت حتی وقتی که پسر دوم را زایید غذای سروناز با غذای مردان یکی شد هنگامی که پسرانش را شیر می ­داد از انجام کار سخت معاف شده بود اینقدر تفاوت دختر و پسر و برتری پسر در خانواده تکرار می­ شد که گل ­ گیس به دلیل سادگی که داشت هم باور کرده بود که مقصر اصلی اوست که دختر زاییده و این هنر سروناز است که پسران تپل و خوشگل زاییده است گل ­گیس در ظاهر پذیرفته بود سروناز بر او برتری دارد.

       حالا رتبه سروناز در خانه بالاتر از گل­ گیس بود و این همان چیزی بود که سروناز خودش هم می ­خواست و حق هم می ­دانست چون خود را یک سر و گردن از گل­ گیس بالاتر می ­دانست و اصلا خوشش نمی ­آمد که با گل ­گیس مساوی پنداشته شود. در خانواده پسران سروناز هم بر دختران گل­ گیس برتری داده می ­شدند پسرها در کنار مردان خانواده و اغلب نان گندم و غذای بهتری می­ خوردند و دختران در کنار زنان خانواده گاهی نان جو و غذای کم ارزشتری می­ خوردند.

      روابط بچه ­های خانواده به گونه ­ای تنظیم شده بود که دختران خود را کم ارزشتر بدانند و در خدمت پسران باشند با توجه به همین بینش، پسران سرو­ناز از اختیارات و امتیازات بیشتری برخوردار بودند. سروناز از همان لحظه اول ورود خود به خانه شوهر، خود را اصلا با گل ­گیس برابر نمی ­دانست ولی برتری خود را ظاهر نمی ­کرد حالا که پسر زاییده بود و مورد حمایت مادر خانواده هم قرار گرفته بود خود را بالاتر و ارزشمندتر از گل ­گیس می­ پنداشت.

      اتفاقی در خانواده افتاد و آن فوت صغرا مادر خانواده در یک روز زمستانی سرد بود. چند روز قبل برف سنگینی باریده بود. مردم برف بام­ ها را پارو کرده توی خیابان ریخته بودند خیابان ­ها مسدود شده بود بعضی جاها برف کپه شده از قد آدم ­ها خیلی بلند تر بود از کنار کپه­ های برف راه باریکی باز کرده بودند رفت و آمد به سختی صورت می­ گرفت به همین جهت حمل تابوت به سختی انجام شد. با مرگ صغرا، مادر خانواده، فضا برای مدیریت سروناز بازتر شد حالا در نبود صغرا، سروناز با زیرکی مدیریت قسمت زنانه خانواده را در دست گرفته بود.

                                                                    ادامه دارد