چرا چنینیم؟
چند شبِ قبل، به دعوت یکی از جوانان تحصیل کرده روستا، توی جلسه نشسته بودم. جوان دعوت کننده گفت: قرار است یک کارشناس کشاورزی کانادایی یک روز در مارکده حضور داشته باشد. این کارشناس کشاورزی به درخواست یک شرکت توزیع کننده نهاده های کشاورزی به ایران آمده، از همه ی استان های ایران بازدید کرده و یا قرار است بازدید کند. در استان ما دو روز اقامت دارد یکی از این دو روز را قرار است به مارکده بیاید و از باغات دیدار و به پرسش های کشاورزی پاسخ بگوید. انتخاب روستای مارکده هم با تلاش ها و همآهنگی من صورت گرفته است. من برای اینکه از چند ساعت حضور این کارشناس بهترین استفاده را ببریم با خود گفتم بهتر است با چند نفر از همشهری ها مشورت کنم این بود که این جلسه را تشکیل دادم و از چند نفر دعوت کردم که متاسفانه نیامده اند.
یکی از همشهریان که در جلسه حضور داشت گفت:
اگر همین دعوت و جلسه در روستای … برگزار می شد حتا آنهایی که دعوت نشده بودند هم اگر اطلاع پیدا می کردند می آمدند ولی ما مردم مارکده اینگونه ایم دعوت مان می کنند در جلسات حاضر نمی شویم اگر هم بخواهیم برویم این قدر این دست آن دست می کنیم تا زمان از موعد مقرر بگذرد و دیر وقت به جلسه می رویم و در گوشه و کناری هم می نشینیم اگر بشود حرفی نمی زنیم و با گفتن: من که چیزی بلد نیستم، بزرگترها گفتند و یا بگویند. از ابراز نظر طفره می رویم و اگر ناگزیر شویم که نظرمان را بگوییم حرف دلمان را نمی زنیم، نظر واقعی خود را نمی گوییم، با کلمات تعارف گونه و کلی گویی سر و تهش را بهم می آوریم، چون می ترسیم کسی از حرف ما خوشش نیاید و یا نظر ما را رد کنند ولی وقتی از جلسه بیرون آمدیم ساز لغاز را کوک می کنیم آنجا پشت سر هرچی بخواهی حرف برای زدن داریم. ولی همین ما که توی اینگونه جلسات یا نمی رویم و یا با ترس و لرز می رویم، وقتی به افطاری دعوت مان می کنند حتما می رویم دقیقا سر وقت هم می رویم این دست آن دست هم نمی کنیم. چرا؟ چون مطمئن هستیم آنجا بخور بخور است. ولی در چنین جلساتی که به ندرت اتفاق می افتد و برای مان ناشناخته است به راحتی نمی رویم و می ترسیم کمکی ازمان درخواست کنند یا ناگزیر بشیم حرفی بزنیم. پول که نمی خواهیم بدهیم، حرف هم چون رو در رو هست و ممکن است با حرف مان مخالفت شود و یا قبول نشود، از گفتنش هراس داریم و به راحتی حاضر به رفتن نمی شویم.
من نمی دانم ارزیابی و داوری این همشهری مان چقدر مطابق با واقع است و از چه دقتی برخوردار است؟ حتا اگر مطابق با واقع هم باشد آیا یک حکم کلی می توان درباره همه داد؟ هرچند خود من هم چنین تجربه هایی کم و بیش داشته ام که برای مشورتی و یا اتخاذ تصمیمی از عده ای دعوت کرده ام و نیامده اند. اگر این رویه و حالت به شکل رقیقش هم وجود داشته باشد که؛ احتمالا هست، خبر خوب و خوشایندی نیست. و این پرسش مطرح می گردد که فرآیند آموخته و تجربه های ما که محتویات ضمیر و ذهن ما را تشکیل می دهد از چه جنس و نوع است که منجر به چنین تصمیم و رفتاری در ما می گردد؟ به عبارت دیگر نگرش ما به دیگران بر چه پایه ای استوار است که منجر به چنبن رفتاری می شود؟
بدون شک باید گفت تجربه و اندوخته های ذهنی ما نگرانی زا و اضطراب آور بوده و اکنون ما ذهنیتی مضطرب و نگران داریم. همین اضطراب و نگرانی موجب می شود که ما از هر چیز ناشناخته و نو وحشت کنیم و چون این جلسه قدری ناشناخته بوده نیامدیم و یا با احتیاط می آییم ولی جلسه افطاری چون برای مان شناخته شده است و اطمینان داریم خطری در پیش رو نیست و نا شناخته ای در آنجا وجود ندارد و قرار نیست ما آنجا آزموده شویم و یا ما ناگزیر گردیم خود را ابراز کنیم، با طیب خاطر می رویم.
شکی در این نیست که شاکله شخصیت ما در دوران کودکی ریخته می شود شخصیت امروز ما نتیجه سخنان، افکار، اندیشه و رفتار پدر و مادرمان هست که در دوران کودکی در خانواده گفته شده و عمل شده و ما آن را شنیده، دیده و آموخته ایم.
حال برگردیم به خانواده ها ببینیم آموزه های پدر و مادر در رابطه با دیگران چه پیامی برای بچه دارد؟ پدران و مادران دیگران را به بچه خود چگونه معرفی می کنند؟ خود در مواجهه با دیگران چه رفتاری دارند؟
وقتی رفتیم خانه ی عمو، خاله … سلام بگو همین طوری سرِتِه نندازی پایین بری تو، آن وقت میگن چه بچه بی تربیتی هستی! پایین اتاق بشین نرو بالاتر از خودت بزرگ ترها بشینی آن وقت خواهند گفت بی تربیتی. آنجا هی نگو این را می خواهم و یا آن را می خواهم اگر ازت هم پرسیدند چیزی می خوای بگو: نه. فکر نکنند ما ندیده و نخورده هستیم. تا که سفره را انداختن شروع به خوردن نکنی آن وقت خواهند گفت ندیده هستی وای میسی وقتی همه شروع به خوردن کردن آن وقت تو شروع می کنی!
آن لباس رنگی را نپوش، هزار جور حرف پشت سرمون می زنند. پیراهن آستین کوتاه نپوش، شلوارِ لیته دربیار شلوار پارچه ای بپوش، موهات جمع کن، بکن زیر روسریت، مردم هزار جور حرف پشت سرمون می زنند. جلو مردم نخند، میگن سبک هستی.
با آن دختره، پسره، مرده و یا زنه، نرو همسایه ها می بینند، پشت سرمان حرف در میارن، آن وقت خواستگار برای خواهرت نمیاد و یا خواستیم برای تو خواستگاری بریم می گویند: با فلانی رفت و آمد دارن و …
شب دیر وقت می آیی همسایه ها می بینند هزار جور حرف پشت سرمون در میارن.
ماشین آوردی حداقل یک خروس جلوش سر ببر و خون بریز، مردم چشت می کنند! می خوای بری توی خونه ی نو، یک ختم انعام بگیر، نفیس بد بهت نزنن.
همه ی این جمله ها و هزاران جمله مشابه دیگر که همانند نقل و نبات از دهان ما بیرون می ریزد؛ تراوش ذهنیتی بی دانش، نا آگاه، نگران و مضطرب است. پدر و مادر بی دانش با ذهنیتی نگران و مضطرب، این پیامِ زهر آگین را توی ذهن کودک و سپس جوان و نوجوان می کارد که؛ دیگران بد هستند، وجود و حضور دیگران موجب درد و رنج است و ما از آسیب های مردم در امان نیستیم. وقتی این نتیجه گیری توی ذهن کودک نشست در بزرگ سالی می شود آدمی نگران و مضطرب و بدبین به دیگران. آنگاه ناگزیر انسان ها را به خوب و بد، خودی و غیر خودی تقسیم می کنیم و بدها و غیر خودی ها را دشمن و بدخواه می پندارد و به خود این اجازه را می دهد که به راحتی هر انگی و تهمتی و بدی را بهشان بچسباند. این چنین ذهنیتی، در درون هر آدمی شکل گرفت، به دیگران اعتماد و اطمینان نخواهد داشت و ناگزیر است با ترمز روانی زندگی کند. ترمز روانی یعنی چه؟ یعنی اینکه اگر جایی ناشناخته دعوت شد چون به دیگران بدبین است اعتماد و اطمینان ندارد یا نمی رود و یا با احتیاط می رود در آنجا هم با احتیاط حرف می زند و خود را به راحتی ابراز نمی کند و حرف دلش را نمی زند ظاهر سازی می کند چون توی ذهن او جا گرفته که دیگران بد هستند خُب به آدم بد که نمی شود اطمینان کرد؟
اینها نظرات من بود نظر شمای خواننده چیست؟
محمدعلی شاهسون مارکده 13 خرداد 95
آقای خجسته (قسمت چهاردهم)
ولی واقعیت چیز دیگری بود و واقع بین ها عامل های دیگری را می دیدند اگر نیک بنگریم خواهیم دید دست یابی صعودی خجسته به ثروت باد آورده دقیقا مربوط به موقعیت اجتماعی و اقتصادی عصر خود و دست بشر بود مردم ساده دل و کم دانش ده تحولات سیاسی و اقتصادی که بعد از 28 مرداد 32 در جامعه ی رخ داده بود و کالاهای کارخانه ای وارداتی توی بازار ریخته بود را نه می دانستند و نه درک می کردند. ورود کالاهای کارخانه ای وارداتی به دلیل ارزان بودن و فراوان بودن و شیک و زیبا بودن توانسته بود بنیان های تولید سنتی محلی را در ده به کلی نابود کند و نیاز به مصرف این کالاها را که اکثر آنها وسیله ضروری زیست روزانه بود را روز به روز افزایش دهد یعنی یک تحولی عظیم در نیاز مردم ده به کالاهای کارحانه ای و نحوه زندگی مردم بوجود آمده بود و هر فرد نیاز خود را به کالاهای کارخانه ای روز به روز بیشتر احساس می کرد.
یکی از عوامل افزایش میزان مصرف کالاهای کارخانه ای افزایش چمگیر جمعیت بود پنیسیلین به ده راه یافته بود آبله کوبی کودکان توسط اداره بهداری انجام می شد همه ساله خانه های مردم و طویله و اسطبل توسط اداره بهداری سم پاشی د.د.ت. می شد. صابون کارخانه ای به ده راه یافته بود و دیگر کمتر از گل رختشویی و صابون سه دهی استفاده می شد سطح بهداشت بالاتر رفته بود بعد پودر لباس شوئی به ده آمد که به پاکیزگی و از بین بردن شپش کمک شایانی کرد مجموع اینها باعث کم شدن مرگ و میرها شد به خصوص مرگ و میر بچه به شدت کاهش یافته بود در نتیجه به افزایش جمعیت منجر شده بود جمعیت بیشتر درخواست مصرف کاهای بیشتری را داشت مصرف کالاهای بیشتر نتیجه اش خرید و فروش بیشتر بود خرید و فروش بیشتر سود خجسته را بالا می برد.
عامل دیگر رشد خجسته، سرمایه و اعتبار هاشم بود که توانسته بود به عنوان ابزار خرید و پشتوانه اطمینان کار مورد استفاده باشد همین پشتوانه مالی موجب شده بود که تیمچه داران با اعتماد و اطمینان بیشتری اجناس فراوان تری به صورت نسیه دراز مدت در اختیار هاشم و سپس خجسته قرار دهند و خجسته هم به افراد زیادتری و به هریک مبلغ زیادتری اجناس نسیه بدهد. خوشنامی و مورد اعتماد و اطمینان بودن هاشم هم مزید بر علت بود که مردم راحت تر خرید نسیه کنند که اگر در بازپرداخت خرید نسیه هم کم بیارند هاشم با آنها خواهد ساخت و منجر به آبروریزی نمی شود.
عامل دیگر خرید نسیه بود وقتی مردم نیاز شدید به اجناس ضروری داشتند و خجسته هم این کالاها را به صورت نسیه در اختیار مردم قرار می داد موجب خرید بیشتر و موجب وابستگی شدید مردم به دکان خجسته و هاشم شده بود.
اخلاق خوب و برخورد خوب و رعایت حریم افراد توسط خجسته هم عاملی بود و موجب شده بود مردم با خیالی آسوده تر از خجسته خرید نسیه کنند.
ورود کالاهای کارخانه ای همچون تیغ دولبه بود از طرفی موجب شده بود که نیازمندی های مردم به راحتی تامین گردد و مردم کم کم به زندگی راحت تری دست یابند از طرف دیگر ورود کالاهای کارخانه ای موجب شده بود بنیان های تولید سنتی محلی ده نابود گردد.
قبل از آن مردم ده پارچه مصرفی خود را با رشتن پنبه و بافتن کرباس، خود تامین می کردند. این کار توسط زنان ده انجام می شد. پای پوش خود را با استفاده از کرباس های کهنه، تخت کش ده، تخت گیوه درست می کرد رویه گیوه هم با نخی که خود از پنبه می رشتن درست می شد و پینه دوز توی ده این دو را تبدیل به گیوه می کرد. گندم را در آسیاب آبی ده تبدیل به آرد می کردند چلتوک را خود در کارخانه های سنتی برنج کوبی تبدیل به برنج می کردند مصرف قند چای و توتون چپق هم هنوز خیلی به صورت عمومی باب نشده بود و این کالاها نیاز ضروری مردم نبود گندم و جو و برنج و سنجد و کشمش و فرآورده های دامی مانند روغن و گوشت را خود تولید و مصرف می کردند هرگاه هم کم می آوردند در مصرف صرفه جویی و به کم قناعت می کردند عمده خرید مردم از شهر در سال قدری نمک، ادویه جات و بعد که نفت پیدا شد قدری هم نفت بود ولی حالا کالاهای کارخانه ای مختلف مانند کفش و پارچه و لباس به علاوه گندم آسیاب شده یعنی آرد، روغن نباتی، قند و چای و دیگر کالاهای خوراکی مورد نیاز مردم به فراوانی به ده می آمد و به راحتی به صورت نسیه هم تحویل مردم داده می شد.
به دنبال ورود کالاهای کارخانه ای و نابودی بنیان های تولیدات محلی هیچ بنیان تولیدی جدیدی جایگزین نشده بود هیچ تحولی در رشد اقتصادی مردم ده صورت نگرفته بود کار و درآمد تازه ای بوجود نیامده بود عوائد و درآمد مردم همان مختصر سهمی از محصول کار در زمین اربابی بود نتیجه این شده بود که مردم ناگزیر به خرید نسیه بودند تا بتوانند زنده بمانند اول زمستان که می شد خانه های مردم تقریبا خالی بود ناگزیر همه ی کالاهای مورد نیاز خود را از خجسته به صورت نسیه خرید می کردند تا فصل خرمن برسد. وقتی محصول به دست می آمد خجسته با نوکرش گونی و تاچه به دست سرِ خرمن می آمد و تمام محصول را بابت طلب خود می برد در پایان خرمن باز از بسیاری مردم کمی بدهی می ماند ناگزیر با فروش گاو و یا گوسفندی تتمه بدهی پرداخت می شد و دوباره اول زمستان بود و خانه خالی و خرید نسیه. هر یک از مردم که می توانست بدهی اش را صفر کند سرش را بالا می گرفت و خوشحال بود عده ای هم کمی از بدهی شان باقی می ماند ناگزیر در طول زمستان برای کارگری به شهر می رفتند تا بتوانند با دریافت اندک مزد کارگری بدهی خود را بپردازند.
موقعی که نسیه خرید می شد خجسته به بهانه اینکه فروش نسیه سوخت و سوز دارد درصدی از قیمت معمول گران تر محاسبه می کرد. هنگام خرید محصول مردم توی خرمن به بهانه اینکه فصل خرمن است و قیمت اجناس ارزان تر و نیز اینکه این اجناس بابت طلب و خرید نسیه گرفته می شود کمی ارزان تر محاسبه می شد تفاوت فروش گران تر و خرید ارزان تر در جمع کل مبلغ زیادی می شد که به جیب خجسته می رفت و موجب ثروتمند شدن تصاعدی او می گردید مردم ساده دل و کم دانش ده این روابط نا سالم را نمی دانستند و توانایی درک آن را نداشتند مانند همه ی پدیده های ناشناخته که با واژه خواست خدا روپوش روی عقل خود می گذاشتند اینجا هم این موقعیت ناسالم روابط اقتصادی را خواست خدا می پنداشتند نتیجه گیری غیر مستقیمی که از این خواست خدا می گرفتند ویران گرتر بود آن نتیجه این بود پس خجسته نزد خدا عزیز است محبوب است خدا با اوست فعلا نظر خدا این است که او را بالا بکشد به همین جهت همه ی وسایل رشد او را فراهم کرده است این باور غیر عقلانی دو نتیجه ویران گر به دنبال داشت نتیجه اولش این بود که کم کم مردم خود را از صحنه کنار کشیدند هرکس هم خواست اندک حرفی از واقعیت ها بزند که مخالف با باورهای غالب بود تخطئه و تخریب می شد اعتقادات او را به خدا سست و ضعیف می پنداشتند و خجسته تنها فرد میدان دار ده شد نه فقط در زمینه اقتصادی بلکه در همه ی زمینه ها. نتیجه دیگرش این بود که از بس این باور که خدا با خجسته است تکرار شد خود خجسته هم باورش شد چون عملا یگانه فرد میدان دار در ده بود عده ای دور برش جمع شده بودند او را تملق می گفتند بزرگش می نامیدند و این جمله ی اینکه خدا پشت و پناهش هست را رو در رو تکرار می کردند به دنبال تکرار رشد اقتصادی خجسته کار خدایه، خجسته هم باورش شده بود که خدا پشت پناهش هست، کم کم آن تواضع، فروتنی و برخورد خوب و ملایم با مردم که در اول کار داشت از دست می داد کمی غرور خود برتر بینی در او شکل گرفت زیر سایه غرور و خود برتر بینی آهسته آهسته حریم انصاف شکسته شد در این فرآیند ثروت اندوزی حریصانه قدری حریم انصاف را زیر پا می گذاشت آنهایی که هوش شان اندکی بیشتر بود این زیر پا گذاشتن انصاف را می دیدند و در پشت سر و در گوشه و کنار دور از چشم و گوش بادمجان دور قابچین ها به زبان می آوردند.
با بهتر شدن موقعیت اقتصادی از سود دکان، خجسته قدری هم ملک خرید. خرید ملک اغلب سال ها ادامه یافت حالا دیگر هرکس قصد فروش ملک داشت یک راست به سراغ خجسته می رفت.
در همین زمان داستانی سر زبان ها افتاد که خالی از شنیدنش نیست. حبیب دشتبان املاک دم ده شده بود تا چهار پنج سال قبل پدر حبیب بیشتر سال ها دشتبان بود حالا بعد از مرگ پدر، دشتبانی را به حبیب داده بودند حبیب یک حبه ملک آجوقایه داشت می خواست بفروشد حسینقلی شوهر خواهرش می گوید:
– خدایی اش زمینت به من می رسد چون همسایه زمین من است به علاوه چند سال هم من آب و جوب این زمین را رفته ام علاوه بر اینها اقوام نزدیک هم هستیم من خریدار زمینت هستم فقط یک هفته به من مهلت بده تا من چند راس گاو و گوسفند بفروشم و پول نقد برایت فراهم کنم.
حبیب می گوید:
– تو که نمی توانی ملک بخری؟ در مارکده فقط خجسته می تواند ملک بخرد.
حسینقلی هرچه التماس می کند حبیب اعتنایی نمی کند خواهر حبیب، زن حسینقلی، نزد برادر می آید و از برادر خود یعنی حبیب دشتبان درخواست می کند ملکش را به آنها بفروشد ولی حبیب به خواهرش هم می گوید:
– شما نمی توانید ملک بخرید.
حبیب ملکش را به خجسته می فروشد و خجسته هم بهای ملک را خرده خرده اجناس شهری تحویلش می دهد.
این عمل حبیب زیر پا گذاشتن عرف بود فرهنگ عرفی این بود که وقتی کسی می خواست خانه و زمینی بفروشد اولویت خرید با همسایگانش بود اگر این همسایه اقوام نزدیک هم بود شدت اولویت بیشتر می شد. تنها حبیب در مارکده نبود که چنین شیفته ی خجسته شده بود یک فرهنگی و بینشی بوجود آمده و می آمد که مردم به سمت و سوی خجسته اقبال نشان می دادند. خجسته مرد محبوب ده می شد الگوی و سرآمد مردان ده می شد.
خجسته کار کشاورزی و دامداری اش هم زیاد شده بود به فکر افتاد که یک جغله پسر به عنوان نوکر برای انجام کارهای کشاورزی اش برگزیند.
قلی یکی از مردان تهی دست ده بود مردی ساده و سخت زحمتکش بود بیشتر عمر خود را دشتبان و سال های زیادی حمام چی ده مارکده بود ویژگی قلی قانع بودن به آنچه که با دسترنج خود به دست می آورد بود. با فقر می زیست در عین حال احساس نیازمندی هم نمی کرد. قلی مانند بیشتر مردم، زمستان از دکان خجسته اجناس مورد نیاز خود را به صورت نسیه خرید می کرد تا هنگام تابستان قرض خود را با برداشت محصول بپردازد در یکی از این سال ها درآمد قلی کم و خیلی اندک بود و نتوانست تمام بدهی خود را به خجسته بپردازد و قدری از بدهیش ماند خجسته اصرار بر پرداخت داشت و قلی چیزی نداشت که بپردازد و از خجسته می خواست که به او وقت بدهد تا بدهی اش را در سال آینده بپردازد. روزی خجسته به قلی گفت:
– حالا که نمی توانی قرضت را بپردازی قنبر پسرت را به عنوان نوکر بفرست پیش من.
قلی پیشنهاد خجسته را پذیرفت و قنبر 12 ساله به عنوان نوکر به خانه خجسته رفت و مشغول بکار شد. قنبر در کارهای خانه مثل: آوردن هیزم، آتش درست کردن، آوردن آب، کمک به شیردوشی و مراقبت از بچه ها هنگامی که نبات خانم حمام می رفت، نان می پحت، به نبات خانم کمک می کرد. اولویت با کارهای خانه بود وقتی در خانه نبات خانم کار ضروری نداشت قنبر با راهنمایی و دستورات خجسته کار کشاورزی را انجام می داد و در کار دکان بویژه وقتی خجسته جهت دریافت اجناس سر خرمن و یا خانه ها می رفت قنبر را هم همراه خود به کمک می برد.
نو شدن و نو بودن را نبات خانم از همه ی زنان ده بیشتر حس و احساس می کرد چون امکانات زندگی که داشت همه اش در همین چند سال گذشته فراهم شده بود و اغلب نو بودند بنابراین زن امروزی و نو بودن و نوشدن توی افکار نبات خانم هم رسوخ کرده بود حالا نبات خانم یکی از معدود زنان ده بود که تمام لباس هایش از جنس پارچه کارخانه ای و رنگین بود کفش کارخانه ای که اُرسی و گاهی هم دووندی بهشان گفته می شد می پوشید به جای ورکاری که اغلب زنان ده در زمان های عادی زندگی بر سر می کردند او چادر کدری گلدار سرش می کرد وقتی با چادر گلدار از خیابان برای رفتن حمام عبور می کرد همه می دانستند گذرنده نبات خانم است یک وقت هم سر زبان های مردم ده افتاده بود که چادر زن خجسته با چادر عروس ارباب افلاکی از یک جنس هستند یک شکل هم دارند هر دو از یک طاقه پارچه بودند اول قطعه چادر عروس ارباب افلاکی قیچی شده بعد قطعه پارچه چادری نبات خانم، از یک دکان و همزمان در یک روز و ساعت هم خرید شده اند و این بالاترین افتخار برای نبات خانم و نیز خجسته بود.
ارباب افلاکی بنی بود مردی بسیار مقتدر بود از مزارع مختلف در حاشیه زاینده رود املاک داشت از جمله مقدار 6 حبه از املاک قریه مارکده داشت که یک حبه آن را آقای خجسته کشت و زرع می کرد. ارباب افلاکی بنی در نظر مردم ده خیلی ابهت داشت قدرت داشت و مرد بسیار بزرگ و پر اهمیتی بود.
داستان خرید چادر از نوع و جنس چادر عروس افلاکی برای نبات خانم را خود آقای خجسته تعریف کرده بود. روزی خجسته برای خرید پارچه به دکان بزازی می رود بر حسب اتفاق پسر ارباب افلاکی بنی هم برای خرید پارچه به اتفاق زنش به مغازه بزازی می آیند زن پسر ارباب افلاکی یک قطعه پارچه چادری انتخاب و خرید می کند خجسته هم قطعه ای از همان پارچه چادری برای نبات خانم می خرد. خجسته این رویداد را برای نبات خانم تعریف می کند و نبات خانم در اجتماعات زنان ده این اتفاق را به منظور مهم جلوه دادن خود و به عنوان یک افتخار، برای زنان ده تعریف می کند تعریف نبات خانم که چادر من با چادر عروس افلاکی همانند هستند سر زبان زنان ده می افتد زنان ده چادر نبات خانم را به یکدیگر نشان می دهند و می گویند:
– مثل چادر عروس افلاکی است.
و با این تعریف می خواهند بگویند مرتبه نبات خانم هم خیلی بالا رفته است.
نبات خانم تنها زنی در ده بود که برای کارهای خانگی و برای کمک به مراقبت از بچه و برای انجام پخت و پز نوکر داشت. یکی از اولین زنان ده بود که در خانه شان رادیو آورده شد و آنتن روی بام شان نصب گردید.
خجسته که خود و زندگی اش را در حال نو شدن و گسترده شدن می دید خانه را برای خود کوچک دید به علاوه خاطره ی سختی و محرومیت هایی که هنگام ورود به خانه گذرانده بود هم برای او ناخوشایند بود بدتر از همه ی اینها خاطره ی مزاحمت های جارالله هم او را آزار می داد خجسته وقتی یاد مزاحمت های جارالله می افتاد مثل این بود که عصب او را سوهان می کشیدند خجسته برای رهایی از این خاطره های ناخوشایند و نیز داشتن خانه ای مناسب با شان اجتماعی که تازه برای خود احساس می کرد تصمیم گرفت خانه ای جدید و بزرگ فراهم کند که اتاق هایش به سبک مد روز ساخته و دَرِ گالری داشته باشند داشتن اتاق با دَرِ گالری آن روز پدیده ای نو و آرزوی هرکس توی ده بود خجسته اولین نفری توی ده بود که اتاق با دَرِ گالری درست کرد و دومین نفری بود که توی روستا اتاقش را کج کاری کرد. اولین کسی که دوتا اتاق نشیمن و ایوان خانه را کچ کاری کرد کدخدا خدابخش بود حالا خجسته دوتا اتاقش هم دَری گالری داشت و هم کچ کاری شده بود و این یک امتیاز و برتری و نشانه ثروت محسوب می شد.
***
وقتی هاشم خجسته را برای دکانداری برگزید در حقیقت خجسته زیر چتر حفاظتی هاشم قرار گرفت خجسته در کنار و در پناه هاشم احساس امنیت می کرد زندگی اش به روال عادی برگشت چون فضا برای جارالله که بتواند با مزاحمت برای نبات خجسته را برنجاند محدود شد جارالله اگر می خواست هنوز به مزاحمت هایش ادامه دهد خود را با قدرت و نفوذ هاشم روبرو می دید حالا خجسته احساس امنیت بیشتری می کرد و با آرامش بیشتر به کار دکان داری پرداخت و تمام همت خود را برای پیشرفت خود به کار گرفت. تغییراتی در زندگی جارالله هم بوجود آمده بود جارالله با دختر عموی خود ازدواج کرده بود. حالا دوتا موضوع موجب حسادت جارالله می شد یکی همان قبلی بود یعنی ربودن و بردن نبات توسط خجسته و دیگری رشد خجسته در کار دکان داری و محبوب شدن او در بین مردم. قصه و داستان کهنه که؛ «نبات نامزد من بوده، خجسته آن را ربوده»، کمکم برای جارالله کهنه می شد انرژی قبلی را در وجود جارالله نداشت ولی کینه ی خجسته همچنان در وجود جارالله شدید بود حالا رشد اقتصادی و محبوبیت اجتماعی خجسته به عنوان یکی از مردان با نفوذ ده هم سخت مورد حسادت جارالله بود و او را بیشتر می رنجاند.
جارالله تصمیم گرفت دکان بقالی همانند دکان هاشم که حالا با نام خجسته شناخته می شود دایر کند تا همانند خجسته رشد اقتصادی داشته باشد در عین حال رقیبی هم برای خجسته باشد و پیشرفت اقتصادی او را کُند کند و شکست خود را در رقابت عشقی حالا در دکان داری و رقابت با خجسته تلافی کند و مانعی برای پیشرفت خجسته باشد و با جذب مشتری های او، رشد اقتصادی او را کُند و خود در اقتصاد رشد کند.
جارالله زیر برج شمال شرقی قلعه ی معروف به قلعه ی حج طالب را تعمیر کرد تبدیل به دکانش کرد و چون سرمایه نداشت از عمویش درخواست کرد با او شریک گردد.
جارالله و عمویش اندک نقدینگی که داشتند روی هم گذاشتند و قرار شد جارالله فروشندگی دکان را به عهده داشته باشد. جارالله اندک نقدینگی خود را از نجف آباد اجناس خرید و قدری هم اجناس نسیه آورد و در تاقچه های دکان چید و مشغول دکان داری شد. جارالله چند سال دکان داری را ادامه داد به دلیل اینکه سرمایه و اعتبار کافی آنگونه که هاشم در اختیار خجسته قرار داده بود، نداشت، نمی توانست نسیه به مدت طولانی و به مبلغ زیاد به مردم بدهد به همین جهت نتوانست مشتری جذب کند. از طرفی تقریبا تمام مردم در سال های گذشته اجناس مورد نیاز خود را از خجسته خریده بودند به دلیل بدهکاری، به خجسته وابسته بودند و توی رو دروایسی نمی توانستند طرف حساب خود را عوض کنند و از دکان جارالله خرید کنند. عموی جارالله هم توی ده به خسیسی و حسابگری شهره بود علاوه بر خسیسی و حسابگری مردم او را بی رحم هم می دانستند وقتی کارگر کمکی می گرفت و یا نوکر داشت می کوشید نهایت کاری که می تواند از گرده ی آنها بکشد در عوض هنگام دادن مزد اصلا بخشندگی نداشت. مردم عموی جارالله را با هاشم مقایسه می کردند هاشم درست نقطه مقابل عموی جارالله بود به کارگرش در حین کار سخت نمی گرفت و هنگام پرداخت مزد دید باز و مهربانانه ای داشت.
عموی جارالله حالا در شراکت در دکان با جارالله هم آن دید باز هاشم را نداشت که بخواهد با مردم مدارا کند. چند سالی از دکان داری مشترک جارالله با عمویش گذشت جارالله به رشد و رونقی که انتظارش را داشت دست نیافت. جارالله دریافت که؛ دلیل موفقیت خجسته سرمایه ای است که هاشم در اختیار خجسته قرار داده و اخلاق خوب هاشم که پشتوانه خجسته است سرمایه زیاد و پشتوانه هاشم ثروتمند موجب شده که خجسته با دست و دل بازتری بتواند اجناس نسیه به مردم بدهد و مردم را به خود وابسته کند جارالله به فکر دستیابی به سرمایه افتاد.
جارالله خود را به ارباب اسکندر در ده همسایه نزدیک کرد و پیشنهاد دکان مشترک را به او داد وقتی از ارباب اسکندر پاسخ مثبت گرفت شراکت خود را با عمویش به هم زد و با ارباب اسکندر توافق کردند سرمایه از ارباب اسکندر باشد و کار دکانداری از جارالله، همان کاری که خجسته و هاشم انجام دادند. جارالله بعد از مدتی محل دکان خود را به روستای همسایه انتقال داد و مشغول شد دو سه سالی گذشت دکان داری جارالله در ده همسایه هم رونقی نداشت. ادامه دارد