گفت وگو
روز شنبه 2 مرداد یکی از همشهریان به خانه آمد دو نفری با هم گفت وگویی انجام دادیم گفت وگو را تبدیل به متن کردم تا شما هم بدانید ما چه گفته ایم. همشهری گفت:
– آمدهام با هم درباره موسیقی السون گفت وگو کنیم. پس از پخش سی دی همآیش شعر و موسیقی السون و به دنبال آن اجرای موسیقی السون در دو تا عروسی، بیشتر همشهری ها این موسیقی اصیل السون را دیدند، شنیدند و لذت بردند، هیچ نکته ی منفی کسی ندیده، کسی ایرادی نگرفته، بلکه اغلب از زیبایی و لذت بخش بودنش گفته اند. برای من این سوآل پیش آمده که چرا پسر کدخدامان ندیده، نشنیده و نا دانسته با برگزاری جشن سیزده بدر که قرار بود همین موسیقی پخش گردد سرِ ستیز داشت؟
– درست می گویی. من هم این لذت و شادمانی را با نگریستن در چهره های شرکت کنندگان در مراسم عروسی ها به وضوح می دیدم. چند نفر، در حین اجرای موسیقی السون در این دوتا جشن عروسی، نزد من آمدند و توگوشی گفتند: « این موسیقی السون که کاملا سنتیه ی!؟ اشکالی نداره بلکه زیبا هم هست!؟ پس چرا پسر کدخدا اینقدر سر و صدا راه انداخت!؟ حساسیت نشان داد!؟ سینه سپر کرد!؟ لشکر کشی کرد!؟ و نگذاشت جشن سیزده بدر برگزار گردد!؟» من پاسخی نداشتم فقط می گفتم: خب، بروید از خودش بپرسید. حالا هم به شما می گویم بهتر است بروید از خودش بپرسید.
– حدس می زدم این حرف را بزنید. پسر کدخدا خودِشه می گیره، آدم در گفت وگو با او راحت نیست ولی با تو راحت می توانم حرف بزنم دوست دارم نظر تو را بدانم فکر می کنی چرا چنین کرد؟
– اولا هر آدمی حق دارد که درباره رویدادها و پدیده های اجتماعی نظر خود را ارائه دهد این حق هر آدم هست و هیچ کس هم حق ندارد به دیگری بگوید تو نظرت را بیان نکن. دوتا اشکال بر رفتار پسر کدخدا وارد هست یکی لجاجت و تحمیل نظر خود به دیگران مبنی بر جلوگیری از برگزاری جشنواره سیزده بدر بود این لجاجت موجب زایل شدن لحظات شاد دو سه ساعته از صدها تن شد. دیگری ریاکاری و دو رویی ایشان است که در جلسه ننگین روز 11 فروردین در بخشداری از خود نشان داد. او گفت وگو را نخست با حرام بودن موسیقی از نظر اسلام آغاز کرد بعد برگزاری جشن سیزده بدر را بی احترامی به شهدا دانست بعد روز سیزده بدر را مطابق با چهلمین روز درگذشت قوم خود اعلام کرد و گفت: اجرای موسیقی در جشن سیزده بدر اهانت به روح این تازه در گذشته خواهد بود. بعد فراموش کرد که قبلا چه گفته، اصرار ورزید و دوتا پایش را توی یک کفش کرد که این جشن چون با نام ما شاهسون ها همراه شده توهین به شاهسونان است و نباید برگزار گردد. علاوه بر گفتن این جمله، آن را زیر صورت جلسه هم با خط خودش نوشت. یعنی یک چرخش 180 درجه ای. پسر کدخدامان با این اظهارات ریاکارانه دو رویی خود را به نمایش گذاشت ولی من اطمینان دارم همه این ها باز هم ریشه ماجرا نبود بازهم اصل ماجرا نبود، بازهم اینها همه اش بهانه و دروغ بود ریشه ی اصلی مخالفت پسر کدخدامان با جشن سیزده بدر این بوده و هست که ایشان از من سخت رنجیده از من سخت بدش می آید این بد آمدن را از بس در قسمت خودآگاه ذهنش آورده، ذهن خود را مشغول آن کرده، توی ذهن خود جولان داده و مرور کرده که منجر به نفرت و کینه ی شدیدی نسبت به من شده است اکنون در ذهن و ضمیر این بنده خدا نسبت به من کوهی از کینه و تنفر نشسته است حالا چون من ارائه دهنده و برگزار کننده جشن سیزده بدر بودم فقط و فقط برای تخریب من و مقابله با من اسلام، شهدا، روح خویش تازه درگذشته و نیز شاهسون ها را بهانه کرد تا من را تخریب کند و پر و بال من را به قول خودش بچیند و فعالیت من را محدود کند. پسر کدخدامان با این کار نسنجیده و نابخردانه اش نام نیکی از خود در تاریخ روستا برجای نگذاشت و به عنوان دشمن جشن و موسیقی و هنر در حافظه تاریخی ثبت شد با اطمینان به شما می گویم، شما گواه باش، چون من 20 سال دیگر نیستم، نوادگان پسر کدخدا از رفتار نابخردانه پدر بزرگ شان شرمگین خواهند بود.
– شما چه کار بدی در حقش کردی که از شما بدش می آید؟
– علت بد آمدن و رنجیدن از من هم انتقادهایی بوده که من از او کرده ام در این انتقادها دروغ های او را هویدا کرده ام. بر اثر هویدا شدن دروغ ها، آن قداست دروغینی که سالیان گذشته دور خود تنیده بود و به خورد مردم ساده دل روستا داده بود یک هو فرو ریخت و این فرو ریختگی برایش ناگوار آمد و موجب تشکیل کینه و نفرت نسبت به من در ذهن و ضمیر این بنده خدا شد. مثل اینکه سقّ این بنده خدا را با دروغ برداشته اند گزارش های کتبی فراوانی با اتهام و انگ های سرتا پا دروغ به منظور تخریب من هم به اداره … نوشته است و برای من به همت این بنده خدا پرونده قطوری در آنجا درست شده. چو نیک بنگریم اسلام شهدا خویش تازه درگذشته و طایفه شاهسون ها همه اش برای این بنده خدا وسیله است برای ابراز کینه و نفرت شخصی.
– تو چرا چنین کاری کردی؟ بهتر بود برای حفظ وحدت بین طایفهمان این انتقادها را نمی کردی، مثلا اگر انتقاد نمی کردی و دروغ های او را آشکار نمی کردی چه می شد؟ آیا تو مارکده فقط همین یکی دروغ گفته؟
– به نظر می رسد تو نسبت به طایفه مان تعصب داری؟ به عرض مبارک می رسانم که من هیچ تعصبی ندارم برای من یک نفر شاهسون با یک نفر غیر شاهسون هیچ فرقی ندارد نه تنها به طایفه مان تعصب ندارم بلکه به هیچ چیزی تعصب ندارم برایت دلیل نداشتن تعصبم را شرح خواهم داد. ببینید ما شاهسون ها ترک هستیم آیا می دانید ترک ها که وارد ایران شدند چه خرابی ها ببار آوردند؟ وقتی آدم می خواند شرمش می آید بنابر این طایفه مان را دوست دارم ولی تعصبی درباره اش ندارم خودم هم بیشترین انتقاد را به گذشتگان مان دارم. صدق ادعایم که هیچ تعصبی به طایفه مان ندارم این است که اولین نوشته های من مروارید مارکده، دایی موسی قلی و بانوی هنرمند بود هیچ یک از اینها از طایفه شاهسون ها نیستند بعد سرگذشت مشهدی نورالله را نوشتم تا در تاریخ روستا بماند این در حالی است که پسرش سردار روستا از آن روزی که من به مارکده برگشتم تا امروز با تمام توانش به منظور تخریب من نزد مقامات بر علیه من دروغ گفته، بدگویی کرده، تهمت زده و انگ چسبانده، اینقدر این تهمت و دروغ ها را تکرار کرده که برای شنونده ها هم ملالآور شده. من مارکده را هم دوست دارم ولی هیچ تعصبی نسبت به مارکده ای بودنم ندارم و به گذشتگان روستایم و به همین نسلی که اکنون هست هم انتقاد دارم یکی از انتقادهایم هم این هست که زیبایی ها را نمیبینند و نمی شناسند در مقابل کاستی ها را خوب می بینند به همین جهت ساز غیبت و پشت سر حرف زدن همیشه کوک است و به دلیل همین ندیدن زیبایی ها، فرهنگ قدرشناسی هم نداریم. چرا؟ چون آدم های منصف نیستیم برای صدق ادعایم شما سراسر تاریخ روستامان را که بکاوی نمی توانی یک تقدیر و تشکر و مراسم بزرگداشت و یادبود برای یک نفر که به روستا خدمت کرده ببینید و باز برای صدق ادعایم بانوی هنرمند را مثال می زنم که در مقطعی از تاریخ روستا هنرش را که بافندگی فرش بود به دیگر دختران روستا آموزش داد و مردم با بافتن فرش درآمد حاصل کردند و بیش از سه دهه از فقر و گرسنگی نجات یافتند آیا شما دیده ای یک جلسه بزرگداشت برای او تشکیل گردد؟ آیا دیده ای از خدمات او تشکر و قدردانی گردد؟ مردم هیچ، حتا فرزندان خودِ این بانو که در عرصه اجتماع و مراسمات روستا فعال هم هستند قدر خدمات شایان مادر خود را نمی دانند و نمی فهمند که آدم را به یاد سخن نغز حافظ می اندازد:
سالها دل طلب جامجم از ما می کرد
وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
خوب من برای چه به این روستا با این آدم هایش و فرهنگش تعصب بورزم؟ من ایرانی ام سرزمین و فرهنگ و مردمان ایران را دوست دارم ولی تعصبی ندارم که ما ایرانی ها برترینیم، بهترینیم، انتقاد زیادی هم به تاریخ مان و فرهنگ مان و عرف و سنت مان دارم. برای نمونه نادرشاه قهرمان تاریخ ما است و ما هم خیلی به او می نازیم این قهرمان ما برای غارت دسترنج مردم به هندوستان لشکر کشید و من از شنیدن و مفهوم کلمه غارت متنفرم، بیزارم، چندشم می شود و حالم به هم می خورد. می دانی چرا؟ ببین شما توی خانه ات نشستی و داری زندگی می کنی یک قلدر می آید هستی و نیستی را ازت می گیرد اگر هم خواستی بگویی چرا؟ تو را می کشت. بنابر این ما مردم ایران بخشی از مردمان کل جهان هستیم همانند بقیه ایم، نه بهتریم و نه بدتر. من مسلمانم و شیعه ام، ولی تعصب کور هم ندارم. به همین دلیل عرب زده هم نیستم. باز به مردان تاریخی اسلام که این باور را به سرزمین ما آوردند هم انتقاد شدید دارم. رفتار خالدابن ولید و حجاج و دیگر غارتگران و ستم گران عرب که هستی و نیستی مردم ایران را به غارت بردند و زنان و دختران مردم را به کنیزی و فروش در بازار بردند و پسران جوان را به غلامی و بردگی بردند و دو قرن چنان خفقان بر مردم ما روا داشتند که نفسی از کسی بر نمی آمد، ظالمانه و دور از انسانیت می دانم. اگر قدری واقع بین و منصفانه به رویدادها و قضایا بنگریم جای تعصبی باقی نمی ماند. ولی برگردیم به پرسش شما که چرا من پسر کدخدا را نقد کردم و ایشان را برآشفتم. باز هم اشکال از من نیست اشکال از پسر کدخدای عزیز و گران قدرمان است وقتی کسی وارد میدان اجتماعی می شود و درباره هر چیزی نظر می دهد و اعمال نظر می کند در حقیقت زیر ذره بین قرار می گیرد این وارد میدان شدن و اعمال نظرکردن و نظردادن خود به خود این حق را به دیگران می دهد که درباره او نظر دهند و او را داوری کنند این یک قاعده نا نوشته هست اگر وارد اجتماع شدی و درباره دیگران نظردادی چه بخواهی چه نخواهی چه خوشت بیاید و چه بدت بیاید داوری خواهی شد حال اگر کسی ظرفیت شنیدن نظر انتقادی و داوری دیگران را ندارد بهتر است سرش مشغول کار و زندگی خودش باشد و وارد میدان اجتماعی نشود و کاری به دیگران نداشته باشد تا داوری هم نشود.
– پس اگر به طایفه مان تعصب نداری چرا می کوشی موسیقی اش را به دیگران معرفی کنی؟
– گفتم تعصب ندارم ولی دوست دارم. بین تعصب و دوستی خیلی فاصله است. کسی که تعصب ورز است ایدئولوژی اندیش است مطلق اندیش است جهان را سیاه و سفید می داند فکر می کند تمام حقیقت با اوست آدم های جهان را به خوب و بد، مومن و کافر، خودی و غیر خودی و دوست و دشمن تقسیم می کند و این دید غیر انسانی است، غیر اخلاقی است و منصفانه نیست. آدم ایدئولوژی اندیش دید و نگرش تعصب ورزانه به خود و باورهایش دارد خود و باورهایش را بهترین می داند و دیگران را که مانند خودش نیستند یکسر نادرست و باطل می داند و کسانی را که نادرست و باطل می شمارد هیچ حقی برایشان قائل نیست درباره شان دروغ می گوید، خبرچینی می کند، تهمت می زند و تخریب می کند، از این رفتارهای زشت باکی هم ندارد. من ایدئولوژی اندیش و تعصب ورز نیستم آدمی هستم انسان دوست. به همین دلیل انسان دوستی، می کوشم موسیقی و ادبیات سنتی السون را به مردم معرفیکنم چون این رقص و موسیقی زیبا است، اصیل است، یک کار هنری است. به خاطر زیبایی و هنری اش است که دوست دارم به نمایش بگذاریم تا دیگران هم از این زیبایی لذت ببرند اگر زیبا نبود مطمئن باش اصلا دنبالش نمی رفتم. برای نمونه من از ترانه قدیمی و مشهور شیرعلی مردان بختیاری ها خیلی خوشم می آید بارها و بارها آن را گوش کردم شاید باورت نشود. چرا؟ چون واقعا زیبا و کاری هنری است. با اینکه به رفتار و بینش و نگرش خان های بختیاری انتقاد شدید دارم.
– حالا با اینکه هم طایفه مان را دوست داری و هم انتقاد داری، برای گسترش موسیقی اش چه برنامه هایی داری؟
– قطعا برنامه داریم با توجه به امکانات مان و دیگر شرایط می کوشیم این ادبیات و موسیقی و رقص اصیل و زیبا را در این منطقه به نمایش بگذاریم و بیشتر به مردم معرفیکنیم.
– هم طایفه ای ها چه کمکی می توانند بکنند؟
– هرکس که بخواهد در حد وسع خودش می تواند کمک کند چه هم طایفه ای ما باشد چه نباشد موسیقی در مالکیت هیچ قوم و طایفه نیست موسیقی زبان جهانی انسان است موسیقی هنر است و هنر هم مرز نمی شناسد.
– این سخنان که پشت سر پسر کدخدا گفته شد یک نوع غیبت است و ما اکنون مرتکب گناه شدیم کاش اینجا بود و پاسخ لازم را می داد؟
– من این گفت وگو را تبدیل به متن می کنم و روی سایت می گذارم ایشان می تواند بخواند و نظرش را زیر متن بنویسد و نظر من و تو را رد کند.
– نه، تو را خدا، اینکار را نکن! من نمی خواهم بداند من با تو در باره او حرف زدیم. می ترسم برای من هم گزارش بنویسد!
– مطمئن باش اسمی از تو نخواهم آورد.
– فکر نمی کنم پسر کدخدا با اینترنت آشنا باشد؟
– تو غصه نخور روستای ما به اندازه کافی خبرچین و دوبهم زن دارد مطمئن باش کپی می گیرند و تحویلش می دهند.
محمدعلی شاهسون مارکده
آقای خجسته (قسمت پانزدهم)
ارباب اسکندر ثروت و دارایی بیشتری از هاشم داشت ولی بینش و خرد و گذشت و مردم داری هاشم را نداشت هاشم این بخشندگی را داشت اگر می دید فردی تهیدست است با او مدارا کند تا خُرد خُرد در دراز مدت بدهی اش را بپردازد بدون اینکه کسی هم بفهمد به علاوه هاشم سابقه مهربانی ها و خوش نامی پدر و نیز خانواده ای اصیل و محترم را به عنوان پشتوانه نیز همراه داشت. مدارا با مردم و حفظ حرمت و آبروی دیگران یکی از اولویت های هاشم بود. ولی ارباب اسکندر این ویژگی و ظرفیت را نداشت جارالله هم ویژگی های اخلاق مداراگر خجسته را نداشت.
خجسته جوانی چشم پاک بود اصلا نسبت به زنان و دخترانی که به دکان جهت خرید می آمدند نظر سوء نداشت ولی جارالله چنین نبود هاشم نسبت به حرام و حلال و مال خود و مال دیگری حساس بود و بارها این موضوع را به خجسته گوشزد و تاکید کرده بود خجسته هم خود مراقب و مواظب بود ولی جارالله این ویژگی را هم نداشت به همین جهت ارباب اسکندر هم به او خیلی اعتماد نداشت که سرمایه کلان در اختیار او قرار دهد نکته ی دیگر کوچک بودن محیط ده همسایه بود که اگر همه ی مردم هم از دکان جارالله خرید می کردند بازهم داد و ستد زیادی صورت نمی گرفت این درحالی بود که عده ای از مردم ده همسایه به دلیل خریدهای نسیه و بدهکاری به خجسته همچنان مشتری دکان خجسته باقی مانده بودند.
جارالله کارش را ارزیابی کرد به این نتیجه رسید که از طریق دکان داری نمی تواند به ثروت و شهرت برسد ناگزیر دست یابی به شهرت را رها کرد و به راه های دیگری برای دست یابی به ثروت اندیشید. چه راهی؟ هر راهی که امکانش باشد!
شهربانو یکی از زنان ده همسایه بود، زنی ثروتمند و در عین حال ساده. شهربانو در عین سادگی مشکل گویشی داشت، زبانش در ادای کلمات قدری مشکل داشت نمی توانست به راحتی سخن بگوید و شکل درست کلمات را به خوبی ادا کند ولی زیبایی و تناسب اندام شهربانو معمولی بود.
مشکل نا توانی سخن گفتن شهربانو ارثی بود شهربانو این مشکل را از پدر به ارث برده بود همچنانکه املاکش را از پدر به ارث برده بود شهربانو در همان ده همسایه شوهر کرده بود و با شوهر خود زندگی می کرد. شوهر شهربانو یک مرد عادی و معمولی ده همسایه بود که به کار کشاورزی اشتغال داشت وقتی جارالله در ده همسایه دکان بقالی باز کرد شهربانو یکی از مشتری های دکان بقالی جارالله شده بود.
جارالله مردی باهوش بود مشتریانش را ارزیابی می کرد خانم شهربانو یکی از مشتریان دکان را، زنی ساده یافت که املاک قابل توجهی ارثیه پدری دارد. جارالله در ارزیابی خود به این نتیجه رسید که شهربانو می تواند وسیله ای برای دست یابی او به ثروت باشد.
خانه ی شهربانو با محل دکان جارالله خیلی فاصله نداشت شهربانو در عین سادگی، ذهنی بلندپرواز داشت جارالله به ذهن بلندپرواز شهربانو پی برد و گفت وگوی ساده را با او آغاز کرد و توانست گفت وگوهای عادی را به سمت و سوی سخنان احساسی عاطفی سوق دهد تداوم سخنان احساسی عاطفی بین جارالله و شهربانو منجر به علاقه گردید و شهربانو علاقمند به جارالله شده بود شهربانو درست به دامی که جارالله برایش نهاده بود افتاد حالا دیگر شکار توی دام جارالله بود ولی برای دستیابی به شهربانو دوتا مانع سر راه بود.
یکی اینکه جارالله زن داشت، سه تا بچه هم داشت و شهربانو هم شوهر داشت. جارالله قبول کرد که زنش که دختر عمویش بود را طلاق دهد و نگهداری سه تا بچه را هم به زنش بسپارد تا بچه ها نزد آنها نباشند و شهربانو هم توافق کرد از شوهرش طلاق بگیرد آنگاه با هم ازدواج کنند. این اتفاق در کمترین زمان افتاد. جارالله از حق طلاق مردانه اش استفاده کرد و زنش را طلاق داد. زن طلاق داده شده جارالله هم حاضر به نگهداری بچه ها نشد جارالله بچه ها را پیش مادر زن خود راند. شهربانو هم مهریه اش را به شوهرش بخشید و جدا شد. جارالله و شهربانو سریع با هم ازدواج کردند. جارالله شهربانو را به مارکده آورد و در خانه ارثیه مادری شهربانو سکنا گزیدند. مادر شهربانو مارکدهای بود. جارالله و شهربانو زندگی مشترک را با هم آغاز کردند.
جارالله حالا به هدف خود رسیده بود خود را صاحب املاک شهربانو می دانست و یکی از مردان ملک دار و بالطبع ثروتمند ده مارکده به حساب می آمد. جارالله پس از دست یابی به املاک شهربانو خیلی زود در اجتماع مردان با نفوذ ده جا گرفت در تصمیمات عمومی ده خود را داخل کرد و جایگاه اجتماعی که می خواست بدان دست یافت.
جارالله دکان مشترک خود با ارباب اسکندر را جدا کرد و در مارکده دکان مستقل خود را در کنار ملک داری ادامه داد با گذشت سه چهار سالی از زندگی مشترک با شهربانو جارالله موقعیت خود را ارزیابی کرد دید به ثروتی که می خواسته دست یافته ولی هنوز به شهرت دلخواه نرسیده به علاوه خجسته رقیبش در سیر صعودی ثروت و شهرت است تصمیم گرفت دکان بقالی را رها کند چون خجسته توانسته بود تمام ده را پوشش دهد و همه با خرید نسیه به خجسته وابسته شده بودند جارالله احساس کرد در این زمینه میدانی برای او باز نیست باید برای کسب شهرت و ثروت بیشتر دست به کارهای نو و بزرگتر بزند تا بتواند از خجسته سبقت بگیرد.
جارالله به منظور دست یابی به اهداف تازه خود دوباره با ارباب اسکندر وارد گفت وگو شد و به ارباب اسکندر پیشنهاد کرد:
– یک دستگاه موتور آسیاب آرد و نیز برنج کوبی به مارکده بیاوریم.
تا حالا هر دهی برای خود آسیاب آبی داشت که با نیروی آب می چرخید و مردم ده هم گندم های خود را در آنجا تبدیل به آرد می کردند. برای تبدیل چلتوک به برنج هم توی هر ده یکی دوتا کارخانه برنج کوبی بود که با نیروی بدنی انسانی کار می کرد. هرکارخانه برنج کوبی دِنگی داشت که بوسیله فشار پای دو نفر بر اهرم های انتهای دِنگ، کلّهگی دنگ بالا می آمد آنگاه دنگ رها می شد کله گی توی چاله روی چلتوک ها پایین می آمد در برخورد تکراری کلگی دنگ با چلتوکها، پوست چکتوک ها جدا می شد. یک نفر کارگر هم کنار چاله نشسته بود چلتوک پوست جدا شده را خرد خرد از چاله بیرون می آورد و چلتوک تازه توی چاله می ریخت و چلتوک های پوست جدا شده را غربال می کرد و چلتوک پوست جدا نشده ها را دوباره به چاله بر میگرداند نفر بعدی هم با یک غربال خیلی بزرگ برنج ها را بوجاری و آماده می کرد.
از دو سه سال قبل خبر می رسید که در گوشه و کنار منطقه آسیاب موتوری و نیز برنج کوبی موتوری آورده و نصب کرده اند مردم ده مارکده حالا دیگر چلتوک های خود را با ماشین به آنجاها می بردند نخست خبر آمد که کارخانه برنج کوبی در کدرگان (قهدریجان) آورده اند دو سه سال مردم چلتوک های خود را به آنجا می بردند و تبدیل به برنج می کردند بعد خبر آمد که در هوره هم دستگاه برنج کوبی آورده اند حالا دیگر مردم چلتوک ها را به هوره می بردند. جارالله هم همانند دیگر مردم چلتوک های خود را به این دو محل برده بود و از روی کنجکاوی کار این دستگاه های موتوری را دیده بود با هوشی که داشت پرس و جو کرده بود اطلاعات لازم را به دست آورده بود حالا پیشنهاد آوردن کارخانه را به ارباب اسکندر داد.
جارالله با سرمایه ارباب اسکندر یک دستگاه موتور دیزلی دست دوم به ده آورد در همان حیاط خانه خود کارگاهی ساخت و در کارگاه نصبش کرد یک سمت موتور دیزلی آسیاب نصب کرد که با تسمه نقاله ی پهنی به موتور وصل و گندم آرد می کرد و سمت دیگر موتور دیزلی دو دستگاه مخصوص پوست کندن چلتوک و سفیدکردن برنج نصب کرد نیرو از موتور دیزلی با تسمه به دستگاه سفید کننده منتقل می شد باز با یک نوار نقاله از دستگاه سفیدکننده به دستگاه پوست کن که بهش کرّه می گفتن منتقل می شد.
کارخانه برنج کوبی و آرد جارالله اولین کارخانه موتوری در این 6 تا ده یعنی؛ مارکده، قوچان، گرم دره، قراقوش، صادق آباد و یاسه چاه بود.
کار جارالله بس بزرگ و ارزشمند بود و انقلابی بزرگ در بینش مردم بوجود آورد اولین کارخانه ماشینی بود که توی ده نصب شد و کار پر مشقت برنج کوبی را سهل و آسان نمود تمام محصول گندم و چلتوک این 6 تا ده به کارگاه جارالله آورده می شد و تبدیل به آرد و برنج می شد. مدیر و متصدی کارخانه هم خود جارالله بودکارخانه جارالله توانست رفاه و آسایش بیشتری برای مردم بیاورد و هم نام آوازه و شهرت برای جارالله و نیز ده مارکده.
عمده سرمایه کارخانه از ارباب اسکندر بود ولی چون کارشناس کار و متصدی فنی و راه انداز کارخانه با جارالله بود کارخانه با نام جارالله شناخته می شد جارالله حالا توانسته بود علاوه بر ثروت، توی روستاهای منطقه آوازه هم پیدا کند و حس برتری خود را به خجسته ارضا کند.کار جارالله در آن روز برای ده مارکده بس بزرگ و ستودنی و ارزشمند بود.
کارخانه آرد و نیز برنج کوبی جارالله در طول 3-4 سال، بیشتر ایام سال را شبانه روز کار می کرد چلتوک و گندم این 6 روستا به اینجا آورده می شد تبدیل به آرد و برنج می شد جارالله پرآوازه شده بود مشهور شده بود تنها فرد فنی ده بود که از کار موتورآلات سر در می آورد و به اوج شهرت که می خواست رسیده بود.
جارالله حالا پس از دست یابی به املاک شهربانو و شهرت آوردن اولین کارخانه موتوری آرد و برنج کوبی و وارد شدن به جرگه مردان بزرگ و نامدار ده، خجسته را همچنان رقیب خود می دانست جارالله حالا رقابت را با خجسته در حوزه فعالیت های اجتماعی مانند عضو انجمن ده بودن و نیز فعالیت های اقتصادی و داشتن ثروت و قدرت ادامه می داد و در هر جمعی و یا موقعیتی که پیش می آمد مستقیم و یا غیر مستقیم ماهرانه نک و نیش هایی در قالب طنز و کنایه مانند یاد آوری لیفه و اینکه بعضیها از دره آمده اند (دره دَن گلمیش) یا از پای بوته درآمده اند به خجسته می زد. برای نمونه روزی 32 نفر از مردان ده برای لایروبی جوی آب کشاورزی املاک قریه مارکده رفته بودند یکی از 32 مردان جوی خجسته و دیگری جارالله بود.
آن روز کار لایروبی از ابتدای باغات مزرعه ی چم بالا آغاز شد و برای ناهار مردان جوی به قاراجارو رسیدند در قاراجارو اول داروم بالای جوی زیر درخت توت برای صرف ناهار اتراق کردند جارالله یک تمان دبیت حاج علی اکبری نو و یک پیراهن سفید نو پوشیده بود رسم بود و معمول بود مردان هنگام کار لباس نو خود را نمی پوشیدند بلکه لباس کار که همان لباس های کهنه بود به تن می کردند ولی جارالله آن روز با تمان دبیت نو و پیراهن سفید نو کار می کرد خوردن ناهار تمام شد مردان جوی بلند شدند و آماده کار می شدند جارالله داشت پاچه های کشاد تمان نو دبیت حاج علی اکبری خود را بالا می زد که آماده کار گردد یکی از مردان به جارالله گفت:
– با تمون دبیت نو حج علی اکبری به جوق اومدی مش جارالله؟ خوب بعله!؟ دارندگی و برازندگی؟!
– نه! اشتباه می کنی!؟ موضوع دارندگی و برازندگی نیست!؟ تمان دبیتم را پوشیدم که بعضی ها بدانند تمان من هم پاچه داره هم لیفه! و اگر تو میدانستی بند همین تمان در کجاها و به روی چه کسانی باز شده؟ کلّت سوت می کشید!؟
جارالله سخنانش را عمدا بلند ادا می کرد که همه از جمله خجسته بشنود. جارالله مردی باهوش و زیرک بود سخنانش را در جمعی که خجسته بود با استعاره و نیش و کنایه بیان می کرد اغلب مردم می فهمیدند جارالله به چه موضوع هایی اشاره می کند خجسته هم می دانست ولی چون اشاره مستقیم نبود به گونه ای وانمود می کرد که نشنیده و یا مربوط به او نیست.
***
یکی از خانوارهای قدیمی ده مارکده خانوار حج عل بابا بود این خانوار عشایر بودند که به مارکده آمدند گفته می شود اولین گروهی بودند که بعد از شاهسونان به مارکده مهاجرت کرده اند از قرائن چنین بر می آید که گفته درست باشد باز نقل می شود که خانوار حج عل بابا احشام زیادی داشتند ثروتمند و تعداد افراد خانوارشان هم زیاد بود از تعداد زیاد جمعیت و نیز ثروت شان سود جستند و قلعه ای بزرگ با دیوارهای بلند ساختند که بعدها به قلعه ی حج عل بابا مشهور شد به نظر می رسد از میان چند قلعه مارکده، قلعه حج عل بابا از استحکام بیشتری برخوردار بوده، دیوار و برج و باروهایش بلندتر بوده و وسعت بیشتری هم داشته است. قلعه حج عل بابا دورتر از بقیه قلعه ها خراب شد دیوار بلند و دوتا برج قسمت شرقی قلعه تا همین چند سال قبل پا برجا بود.
آمدن خانوار حج عل بابا و ساخت قلعه چه زمانی بوده؟ کسی دقیق نمی داند هنگامی که این خانوار به مارکده آمده، بزرگ خانوار همان حج عل بابا بوده؟ آن را هم دقیق کسی نمی داند دقیق و درست این می تواند باشد که حج عل بابا یکی از بزرگان این خانوار بوده است که از ثروت و شهرت زیادی برخوردار بوده که خانوار به نام او شناخته شده است. فرد بعدی این خانوار که به شهرت رسیده و از آن یاد می شود طاهر بوده است طاهر متاخرتر از حج عل بابا بوده و در همین اواخر به خانوار بزرگ حج عل بابا طاهریان می گفتند که در قلعه سکنا داشتند با اینکه به جهت شناختن این خانواده، از طاهر و طاهریان نام برده می شد ولی همچنان قلعه به نام حج عل بابا نامیده می شده است.
وقتی سیر زیست خانوارهایی که به مارکده مهاجرت کرده اند را بررسی می کنیم می بینیم بعضی از خانوارها به صورت تصاعدی تعدادشان افزون شده و اکنون جمعیت قابل توجهی از مارکده را تشکیل می دهند و بعضی از خانوارها چنین رشد چشمگیری نداشتند و بعضی هم اصلا از هم پاشیده اند، از مارکده بیرون رفته اند و اکنون در مارکده باز مانده ای ندارند و یا خیلی کم دارند. خانوار مهاجر حج عل بابا اینگونه بوده اند در بدو ورود ثروت داشته اند بعد به ثروت و تعداد نفرات شان افزوده شده است ولی به تدریج این خانوار به تحلیل رفته افرادش پراکنده شدهاند و قلعه به آن بزرگی و استحکام رها شد و رو به خرابی گذاشت و بعد از مدتی با اینکه دیوارهای بلند و برج هایش هنوز پا برجا بود ولی خانه های درونش رو به تخریب گذاشت و به خرابه ای تبدیل شد و به قلعه خرابه ی حج عل بابا مشهور شد.
ادامه دارد