کار بلدی؟!
چند شب قبل، به خانه ی یکی از همشهری ها رفتم دمِ درِ حیاط، احوال پرسی کردیم و وارد حیاط خانه شدم. گوشه حیات دیش گیرنده ماهواره را دیدم که بدون پوشش و عریان نصب شده بود. با تعجب گفتم:
– خیلی آدم پرجرات هستی؟ نمی ترسی؟
– از چی؟
با دست به دیش گوشه حیات اشاره کردم و گفتم:
– از اینکه تجهیزات گیرنده ماهواره داری؟ نمی ترسی که گزارش بدهند؟
– کی گزارش بدهد؟
– ماشاءالله هزار ماشاءالله گزارش نویس و خبرچین فراوان داریم در این مورد به خودکفایی رسیدیم. اگر بخواهم به یک فرد شاخصی اشاره ای داشته باشم که سرآمد باشد باید از پسر کدخدا نام برد.
– فقط من نیستم تعداد زیادی توی همین مارکده این تجهیزات را دارند به علاوه برو شهر خیلی آشکار دیش ها روی بام ها توی دید هستند، نه، ترسی ندارد یا حداقل من نمی ترسم.
– من که می ترسم، بخصوص از گزارش نویس روستامان یعنی همان پسر کدخدا. آخی می دانی گزارش نویس روستای ما فقط خبر را گزارش نمی کند بلکه دروغ هم می سازد و به اصل خبر می چسباند، انگ هم می سازد و با یک من سِریشم بهت می چسباند. مثلا: اگر گزارش بدهد که فلانی تجهیزات گیرنده ماهواره دارد، آدم خوبی است ولی به این قناعت نمی کند بلکه گزارشش را با تفسیر همراه می کند که؛ طرفدار آمریکا است! اسرائیلی است! بی دین است! منحرف است! لاابالی است! بی بند و بار است! جوانان را منحرف می کند! عامل تهاجم فرهنگی است! ترویج فرهنگ غربی می کند! مروج فساد است، و…! برای صدق عرایضم به این نمونه توجه کن: شیخ روستامان که یکی دیگر از گزارش گران است گزارش کرده بود محمدعلی شاهسون 40 نفر زن و مرد از تبریز دعوت کرده که بیایند و در جشن روز سیزده بدر در مارکده مختلط بنوازند، بخوانند و برقصند!؟ به نظر شما تو کله ای که این دروغ را ساخته ذره ای عقل می تواند باشد؟ بدون شک مغز آدمی باید خیلی کج و چوله باشد تا بتواند چنین دروغ شاخداری بسازد.
– من کارم را بلدم مثل تو نیستم که ناشیانه عمل کنم تو با این سواد و ادعایت ناشیانه عمل کردی و می کنی تو می خواهی آنچه که در درونت هست، بیرونت هم همان را نشان بدهی و این با جامعه ی ما جور در نمی آید جامعه ی ما یک رنگی را نمی پسندد، صاف و سادگی را نمی پسندد، دیدی که مقابلت ایستادند و زیرآبت را هم زدند و انگ های مختلف هم بهت چسباندند من که تو را خوب می شناسم می دانم تمام این انگ ها دروغ است، ناروا است، غیر منصفانه است. ولی آنهایی که تو را نمی شناسند، از کجا بدانند این انگ ها نا درست است؟ تو با این سواد و اطلاعاتت هنوز نفهمیدی آدم هایی که می خواهند یک رنگ باشند توی این جامعه ی ما جایی ندارند. من با این سواد کمم اما به تجربه آموخته ام اگر بخواهم توی مردم و با مردم زندگی کنم باید همرنگ جماعت باشم. در همرنگی با جماعت، ناگزیر باید دو چهره داشت یکی از چهره ها را برای صفای درونی خودت آنگونه که می خواهی، آنگونه که درست می دانی، آنگونه که برایت خوشایند و لذت بخش است، آنگونه که باهاش راحتی، توی خانه و خلوت خودت داشته باش و چهره دیگرت را برای حضور در جامعه جلا بدهی به گونه ای خودت را جلوه دهی که همان گزارش نویس مورد اشاره تو، دوست دارد و می پسندد و درست می داند. من با عقل خودم و تجربه خودم آموخته ام که اینگونه کمتر آسیب می بینم، کمتر خسارت می پردازم، سر زبان ها نمی افتم، انگشت ها به طرفم نشانه نمی رود، نقطه ی ضعف هم دست گزارش نویس نمی دهم، به همین جهت پسر کدخدای روستامان به من گمان بد ندارد بلکه نظرش نسبت به من مثبت هم هست. سعی می کنم هفته ای یک شب را به مسجد بروم توی مراسم ها هم خودم را نشان می دهم توی مسجد و در مراسم ها سعی می کنم در نزدیک و یا جلو دید همین گزارش نویس روستا قرار بگیرم و حتما با او سلام و علیک هم می کنم، گرم می گیرم، اظهار دوستی می کنم و نشان می دهم که همانند او هستم! ممکن است به من ایراد بگیری و بگویی این ریا است، دو رویی است. در جوابت می گویم: حرفت درسته، ولی جامعه ی ما این دو رویی را بر یک رنگی که با مردم همرنگ نباشد ترجیح می دهد و بهتر می پسندد و بهش بها می دهد.
منِ نگارنده پاسخی نداشتم تا نظر شمای خواننده چی باشد؟
اندکی مهربانی
میانه های تابستان بود که به یک جشن عروسی در خارج از روستای مارکده دعوت شدم جشن در یک سالن و یا تالار در کنار شهری برگزار می شد. یکی از اولین نفرها بودم که وارد سالن شدم چون درست ساعتی که در پیامک قید شده بود در تالار حاضر شدم در آن جشن و در میان مهمانان، من به جز یک نفر کسی را نمی شناختم. روی صندلی نشستم. مهمان ها یکی یکی آمدند صدای اذان مغرب در شهر پیچید یک نفر حدود 60 ساله صلوات گویان وضو گرفت و به نماز خانه رفت. روبروی من، در کنار تالار، دَرِ اتاق نماز خانه بود. من که ساکت نشسته و نظاره گر پیرامون بودم حس کنجکاوی ام گل کرد و با خود گفتم: ببینم چند نفر از مهمانان اهل نمازند؟ با دقت شمارش کردم 9 نفر برای نماز به نماز خانه رفتند هیچ یک از این 9 نفر زیر 30 سال نبودند بعد با خود گفتم ببینم چند نفر در سالن هست همانگونه که نشسته بودم شروع به شمردن کردم کمی هم قاطی شد چون بعضی ها رفت و آمد می کردند حدود 120 نفر بود. اغلب جوان بودند جمعیت بالای 60 سال تقریبا به تعداد انگشتان دوتا دست می رسید.
همینگونه که ساکت نشسته بودم در دنیای ذهنی ام این پرسش بوجود آمد که؛ چرا اینقدر نماز خوان کم است؟ بخصوص در بین جوانان؟ یادم آمد معلم های پرورشی توی مدارس بچه ها را با اجبار در صف نماز می نشاندند. بدون تردید هدف این اجبار این بود که بچه ها نمازخوان تربیت شوند و در بزرگ سالی نماز بپای دارند. باز شاهد بودم توی دبیرستان معلم پرورشی با بچه هایی که در صف نماز حاضر نمی شدند سخت می گرفت گاهی تهدید و تحقیر و گاهی هم تنبیه می کرد و با ترساندن می خواست نمازخوان تربیت کند! و باز شاهد بودم گاهی هم با آنها بی ادبانه برخورد می کرد! حالا در این شب، در جشن عروسی، اغلب جمعیت که جوان بودند و با اجبار همان معلم های پرورشی در صف نماز نشانده شده بودند تا نمازخوان بار بیایند، نماز نخواندند ولی با اشتیاق با ریتم موزیک دست می زدند و به خواننده و رقصندگان می نگریستند، تعدادی هم می رقصیدند، بعضی هم با کنار دستی خود مشغول گفت وگو بودند. همین طور که ساکت نشسته بودم و نظارهگر بودم این پرسش ها توی ذهنم طرح شد.
اگر معلم پرورشی با اندکی مهربانی و خوشرویی و بدون ترساندن، تهدید، تنبیه و تحقیر از بچه ها دعوت به نماز می کرد نتیجه اش بهتر از این نمی بود؟
اگر پیش نمازان و دعوت کنندگان به نماز درجامعه ی ما به دور از آلایندگی های قدرت بودند نتیجه بهتر از این نمی بود؟
خواننده گرامی شما چه پاسخی دارید؟
آقای خجسته (قسمت بیست و یکم)
نبات خانم هم حرف مادر جهانگیر را باور کرده بود و حالا باور خود را واکنشی تحویل قنبر می داد. قنبر از واکنش و پاسخ نا معقول نبات خانم شوکه شد به خود پیچید بعد از ساعتی به نبات خانم گفت:
– تو با این سخنت می خواهی بگویی من به شیرین نظر دارم؟
– اگر نظر نداری چرا سنگ شیرین را به سینه ات می زنی؟ و تکرار می کنی که شیرین جهانگیر را دوست ندارد؟ و از نرفتن او به خانه شوهرش دفاع می کنی؟ پشت این دفاع، غیر از نظر، چه چیز می تواند باشد؟ فرار شیرین از آنجا همش بر اثر تحریکات تو است.
قنبر بلا فاصله گفت:
– پس خدا حافظ، از خانواده شما بیرون می روم تا شیرین را تحریک نکنم و بتواند با شوهرش زندگی خوبی داشته باشد.
قنبر به خانه خود رفت و به زندگی خود مشغول شد. وقتی خجسته از رفتن قنبر مطلع شد پیام داد که برگرد ولی قنبر گفت:
– نمیآیم.
خجسته افراد مختلفی را دنبال قنبر فرستاد ولی حرف قنبر یک کلام بود.
– نمیآیم.
خجسته پیام داد و قنبر را تهدید کرد که:
– اگر سر کار خودت برنگردی مزد امسالت که کارت را نیمه تمام رها کردی و رفتی نخواهم داد.
قنبر هم گفت:
– من از تو مزد نمی خواهم.
خجسته ناگزیر برای چند ماه باقی مانده ی سال یک نفر دیگر را به نوکری انتخاب کرد.
خانواده جهانگیر از رفتن قنبر خیلی خوشحال شدند و دوباره تلاش کردند که شیرین را به خانه بیاورند استدلال شان این بود که تحریکات قنبر شیرین را از جهانگیر دلسرد کرده بود حالا که خوشبختانه او رفته شیرین دیگر امیدی ندارد و در خانه شوهر خواهد ماند خجسته این استدلال را پذیرفت و به زور، شیرین را خانه جهانگیر برد و تحویل مادر جهانگیر داد. شیرین همانند یک زندانی بود تمام اعضا خانواده جهانگیر از او مراقبت می کردند که فرار نکند. کمتر از یک ماه شیرین در کنار جهانگیر بود تا یک روز صبح زود باز شیرین فرار کرد و جلو چشم مردم ده، از کوه سربالا شد و در پاسخ خجسته که از او دعوت می کرد به خانه برگرد با صدای بلند می گفت:
– آنجا برم دق مرگ خواهم شد به خانه تو بیایم می زنی و میکشی ام! من می خواهم در همین کوه بمانم تا خوراک گرگ ها بشوم.
خبر به عبدالمحمد دوست خجسته رسید خود را به خجسته رساند و توی گوش خجسته گفت:
– سَن نیَه ایسیرَی اوشاقی یی فدا اِلی یَی؟ خوب بو اوغلانو سَمیر، بو قیزِی حقی دیر که هرکیمی ایسی یَه اونی نَن توی الی یَه. سَن نیَه گیج دِیَن اولوبَی؟ نیَه قُلدر اولوبَی؟ سَن نه جور بابایَی که ایستی رَی قیزی یی بیریسینَه وِرَی که اونو سَمیر؟ هِچ بیلیرَی ظلم الی رَی؟ قدرت و ثروت گِزی جیلووونو توتوب! انصافی یی اَلدَن وِری بَی! بیر آز اِزی یَه گَل، قیزی چون احترام قائل اول و اجازه وِر گَلسین اِوی یَه و اگه اوقلانو سَمیر طلاقونو آل.
(تو چرا می خواهی بچه ات را فدا کنی؟ خوب این پسر را نمی خواهد؟ حق دخترت هست که با هرکس که می خواهد ازدواج کند تو چرا زورگو هستی؟ قلدر هستی؟ تو چطور پدری هستی که می خواهی دخترت را به کسی بدهی که نمی خواهدش؟ هیچ می فهمی ظلم می کنی؟ قدرت و ثروت جلو چشمت را گرفته؟ انصافت را از دست دادی! کمی به خود بیا! برای دخترت احترام قائل باش و اجازه بده بیاید خانه ات و اگر این پسر را نمی خواهد طلاقش را بگیر).
خجسته پاسخی نداشت قدری آرام شده بود چون خجسته عبدالمحمد را دوست واقعی و دیرینه خود می دانست به او از همان گذشته اعتماد کامل داشت. عبدالمحمد گفت:
– سَن اِلَه بوردا دور، من گِدَرم شیرین نَن دانی شَرم و بِلَه سینَه قول وِررَم که گَلَه اِوی یَه و اگر جهانگیری سَمیر، سَن کُمَک اِلی یَی طلاقونو آلَه و بیر بیردَن آیریلَرلَر اصلا سِومَم که موافقت دَن سَوا سِزی دِیَی من سَنی طرفی دن گِدیم جیلووو و دانیشیم؟ یا یوخ؟
(تو همینجا بایست من می روم با شیرین صحبت می کنم و قول بهش می دهم که به خانه ات بیاید و اگر جهانگیر را دوست ندارد تو کمکش کنی تا طلاق داده شود و از هم جدا شوند اصلا دوست ندارم به جز موافقت حرف دیگری ازت بشنوم به نمایندگی از تو بروم جلو؟ و صحبت کنم؟ یا نه؟)
خجسته گفت:
– گِد، هر قولی که صلاح بیلیرَی وِر، اونو گَتیر اِوَ، بون نَن آرتوق آبروم گتمییه.
(برو هر قولی که صلاح می دانی بده و او را به خانه بیاور بیشتر از این آبرو ریزی نشود.)
عبدالمحمد دوست خجسته با هر زبانی بود اعتماد شیرین را جلب کرد شیرین از کوه پایین آمد و به خانه پدر رفت. خجسته به محمود پدر جهانگیر پیام داد:
– این دوتا نمیتوانند زیر یک سقف زندگی کنند بهتر است جدا شوند بیا با هم درباره طلاق گفت وگو کنیم.
پیام خجسته به گوش جهانگیر رسید بسیار ناراحت شد و گفت:
– من هرگز طلاق شیرین را نخواهم داد شیرین زن ایدآل من هست شیرین زیباترین دختر هست و من هرگز حاضر به طلاق نخواهم بود. محمود پدر جهانگیر و احمد برادرش رفتند خانه خجسته، خجسته دوست خود عبدالمحمد را هم دعوت کرد پس از چند نشست و جلسه که نزدیک به یک سال به طول انجامید خجسته به نمایندگی از طرف شیرین تمام مهریه و حق و حقوقش را بخشید و محمود به نمایندگی از طرف جهانگیر حاضر گردید طلاق شیرین جاری گردد.
***
سلیمان پس از مرگ برادر خود هاشم، رئیس دوتا خانواده شده بود پس از اینکه خجسته دکان را جدا کرد سلیمان نتوانست به دکان داری ادامه دهد
کم کم دکان را جمع کرد و فقط کار کشاورزی می کرد فرهاد پسر سلیمان بزرگ شده بود حالا 18 سالش می شد سلیمان تصمیم گرفت فرهاد را عروسی کند چون گاه گاهی خبر می رسید فرهاد شیطنت هایی می کند و مزاحمت هایی برای زن و دختر دیگران ایجاد می کند سلیمان راه چاره را عروسی فرهاد دانست تا نیاز جنسی اش تامین گردد و نخواهد یک وقت آبرو ریزی شود. برابر وصیت و سفارشی که هاشم کرده بود دختر هاشم نامزد فرهاد بود. سلیمان برنامه ریزی کرد که در فصل پاییز پس از برداشت محصول جشن عروسی برگزار گردد.
ولی فرهاد مایل نبود با دختر عمویش عروسی کند سروناز مادر فرهاد هم که پس از مرگ هاشم میدان اختیارات خود را در خانواده گسترش داده بود و روی تصمیمات دوتا خانواده تاثیر گذار بود به کمک فرهاد شتافت و اعلام کرد:
– فرهاد مانند شاخ شمشاد است دختر هاشم کفته کوله است شایستگی همسری فرهاد را ندارد.
و ساز مخالف را کوک کرد. سلیمان هم پای فشرد که باید وصیت هاشم اجرا شود.
دختر هاشم حالا 14 سالش شده بود بدنی ریز داشت چهرهای زیبا نداشت پوست روشنی نداشت به نظر می رسید قدری آهسته و کُند است که امروز به آن آرتیزم(درخودماندگی) خفیف می گویند ولی فرهاد جوانی زیبا، برومند، شاداب با بدنی متناسب و زیبا بود یکی از جوانان سرآمد ده بود جوانی اجتماعی بود.
از پیشنهاد سلیمان که پاییز فرهاد را عروسی کنیم سه ماه گذشت در تمام این مدت بین سروناز و سلیمان بحث و گفت وگو بود سروناز اصرار داشت که دختر هاشم شایسته ی فرهاد نیست و با همان لحن زنانه اش می گفت:
– این دختره بچم را حروم می کنه. حیف نیست فرهاد مثل شاخ شمشاد با این دختره ی کفته کوله عروسی کند؟
و سلیمان اصرار بر وصیت هاشم داشت. وقتی وصیت هاشم مطرح می شد یا رویه ای که هاشم داشت یا سفارش هاشم به میان می آمد زبان همه ی اعضا خانواده بسته می شد چون هاشم برای اعضا خانواده هنوز محترم و معتبر بود در خانواده احترام زیادی در حد قداست برای هاشم قائل بودند این بود که سروناز که مخالف بود و فرهاد که ناراضی بود وقتی نام و خواست هاشم به میان می آمد زبان ها کند می شد.
سرانجام پاییز فرا رسید ولی زور سروناز به سلیمان نرسید با زور سلیمان جشن عروسی برگزار و دختر 14 ساله هاشم را در هیات عروس تحویل فرهاد دادند.
چند سالی از ازدواج فرهاد با دختر هاشم گذشت شیطنت های فرهاد کم نشد گاه گاهی خبرهای ناگوار به گوش سلیمان می رسید که فرهاد به فلان دختر و یا زن نظر دارد یا دست درازی کرده یا مزاحمت ایجاد کرده است. سروناز شیطنت و مزاحمت های فرهاد را عادی می دانست و گناه را گردن سلیمان می انداخت و می گفت:
– وقتی مردی زنش را دوست نداشته باشد هوله خواهد رفت، آخی فرهاد مثل شاخ شمشاد چطور پهلو این دختره کفته کوله بخوابه؟
و وقتی فرهاد را می دید که از زندگی اش خوشنود نیست غمگین می شد دوست داشت راهی برای برون رفت از این تنگنا برای فرهاد بیابد. در همین حین طلاق شیرین دختر خجسته اتفاق افتاد.
سروناز شیرین را زن ایدآل و برازنده فرهاد دانست چون قدی نسبتا بلند داشت بسیار زیبا بود تناسب اندام ایدآلی داشت خوش زبان بود دختری اجتماعی و با هوش بود پدرش هم که ثروتمند بود. سروناز شیرین را به عنوان زن دوم و سوگلی به فرهاد پیشنهاد کرد. فرهاد از این پیشنهاد استقبال کرد و به مادر گفت:
– قبل از اینکه تو بگویی خودم هم چنین نظری داشتم و دنبالش بودهام.
هنوز شیرین رسما طلاق نگرفته بود در کشاکش دعوا و ناسازگاری بود که فرهاد عاشق شیرین شده بود گفت وگو بین دو خانواده برای طلاق آغاز شده بود که فرهاد با ترفند هایی که بلد بود خود را به شیرین نزدیک کرده بود و با ایما و اشاره به شیرین فهمانده بود که دلبسته اوست و از شیرین با ایما و اشاره جواب مثبت گرفته بود. فرهاد اینها را به سروناز مادر خود نگفته بود.
حالا که طلاق صورت گرفته بود سروناز پا به میدان گذاشت و شخصا با شیرین صحبت کرد او را موافق یافت با نبات خانم هم صحبت کرد او را هم موافق دید. سروناز از نبات خانم خواست که با آقای خجسته موضوع را در میان بگذارد. وقتی نبات خانم پیشنهاد سروناز را به خجسته گفت، خجسته برآشفت و گفت:
– هرگز چنین اتفاقی نخواهد افتاد من تمام زندگی ام را مدیون هاشم هستم حالا بیایم دخترم را به فرهاد بدهم تا هووی دختر هاشم شود؟ هرگز! اگر چنین کنم روح هاشم را آزرده ام و تا قیامت عذاب وجدان خواهم داشت.
روز بعد که سروناز دوباره برای خبرگیری به خانه خجسته آمده بود و با نبات خانم سر صحبت را باز کرد نبات خانم مخالفت شدید خجسته را با قید هرگزِ که خجسته به کار برده بود به سروناز گفت. سروناز نومیدانه به خانه برگشت. چون سروناز خودش هم موضوع علاقه فرهاد به شیرین دختر خجسته را به سلیمان گفته بود او هم همانند خجسته برآشفته بود که:
– تا زنده ام نمی گذارم فرهاد چنین غلطی بکند که بخواهد روی دختر برادرم، هاشم، هوو بیاورد.
سروناز و فرهاد نا امید نشدند و بیکار هم ننشستند. هریک به فراخور درک و دانش خود از قضیه، راهکاری را در پیش گرفتند. در این وقت حاج آقا محمدی برای روضه خوانی و برگزاری نماز جماعت به مارکده آمده بود و در خانه آقای خجسته هم اتراق کرده بود فرهاد هم مرتب صبح و ظهر و شب به نماز جماعت می رفت بعد از اتمام نماز حتما خود را به آقا می رساند، با او دست می داد و قبول باشد می گفت. حتا یکی دوبار دست آقا را هم بوسیده بود.
حاج آقا محمدی فرهاد را خوب می شناخت همه ساله که حاج آقا به مارکده می آمد سلیمان دو سه شب او را مهمان می کرد هنگام مهمانی، فرهاد مسئول پذیرایی از حاج آقا محمدی بود. فرهاد حضور حاج آقا محمدی را در خانه خودشان غنیمت می شمرد و مسائل مختلفی را از او می پرسید همین پرسیدن ها و گفت وگو باعث شده بود که بین حاج آقا محمدی و فرهاد الفت و دوستی بوجود بیاید. در نظر حاج آقا محمدی فرهاد جوان مومنی بود، مسجدی بود، نمازخوان بود، با خدا و درستکار بود.
به فکر فرهاد رسید می تواند از رابطه دوستانه خود با حاج آقا محمدی استفاده کند خجسته را دور بزند و بوسیله حاج آقا محمدی مستقیم از شیرین خانم خواستگاری کند وقتی شیرین موافقت خود را اعلام کرد از
حاج آقا محمدی بخواهد، صیغه عقد را بخواند آنگاه آقای خجسته در یک عمل انجام شده قرار بگیرد.
در ظهر یکی از این روزها پس از اتمام نماز جماعت، فرهاد کناری ایستاد آخر سر خدمت آقا رسید، دست داد، قبول باشد گفت، دولا شد دست آقا را بوسید و درگوشی به آقا گفت:
– چند دقیقه در کناری خلوت می خواهم مشکلم را با شما در میان بگذارم تا شما کمکم کنید، کی وقت دارید؟
حاج آقا همان روز بعد از ناهار در سایه درختی کنار رودخانه با او به گفت وگو نشست. فرهاد نارضایتی خود را از زنش به حاج آقا گفت و علاقه مندی خود را هم به شیرین دختر خجسته عنوان کرد و از آقا خواست که در خانه خجسته که هست رسما از خود شیرین خانم، او را برایش خواستگاری کند. و افزود:
– چون دوتایی بیوه هستیم اجازه پدرها هم دیگر شرط نیست پس از موافقت شیرین می خواهم صیغه عقد را هم بخوانی.
حاج آقا محمدی به فرهاد قول داد که از شیرین برایش خواستگاری کند. ولی ساعت ها بعد جرقه ای توی ذهن حاج آقا محمدی زده شد و با خود گفت:
– چرا خواستگاری برای فرهاد؟ چرا خواستگاری برای خودم نکنم؟ دختر به این زیبایی! به این برازندگی! دارای پدری ثروتمند! چرا لقمه برای فرهاد بگیرم؟! خوب این لقمه را می توانم برای خودم بگیرم!
حاج آقا محمدی خود را سزاوارتر از فرهاد دانست و تصمیم گرفت از شیرین برای خودش خواستگاری کند موضوع را با شیرین در میان گذاشت و شیرین بدون تامل و با قاطعیت گفت:
– نه!
حاج آقا محمدی اصرار کرد پاسخ قاطع تر همان نه بود. پاسخ قاطع نه ی شیرین برای حاج آقا محمدی خیلی گران آمد، او را به هم ریخت و ساعت ها فکر او را مشغول کرده بود. بعد از گذشت ساعت ها قدری آرام گرفت آنگاه خواستگاری فرهاد را مطرح کرد شیرین باز بدون تامل و با طیب خاطر و شوق فراوان گفت:
– قبول می کنم.
حاج آقا محمدی موافقت شیرین را به فرهاد گفت.
فرهاد وقتی خبر موافقت شیرین را از زبان حاجآقا محمدی شنید خوشحال شد به خانه رفت، موضوع را با سروناز مادر خود در میان گذاشت و به مادر گفت:
– تو به خانه خجسته برو و به شیرین بگو که بعد از نماز ظهر فردا به خانه ی ما بیاید من از حاج آقا محمدی هم دعوت می کنم که ناهار فردا را مهمان ما باشد بعد از خوردن ناهار من و شیرین در مقابل حاج آقا می نشینیم و درخواست می کنیم صیغه ی عقد را جاری کند و ما دوتا شرعا زن و شوهر خواهیم بود.
سروناز پرسید:
– مخالفت پدرت را چکار می خواهی بکنی؟
– فردا قورقوتی آبیار هستیم من می گویم کار دارم نمی توانم بروم بابا را می فرستم وقتی غروب برگشت در مقابل عمل انجام شده قرار خواهد گرفت ممکن است کمی جیغ و داد بکند بعد مجبور است علارغم میلش کوتاه بیاید.
– تو پدرت را نمی شناسی او همه چیز را به هم خواهد زد بعد حاج آقا محمدی هم خاطر آقای خجسته را خیلی دارد و هم خاطر پدرت را، به نظر من بدون حضور و موافقت آنها چنین کاری را نخواهد کرد، به این هم فکر کردی؟
– راه دیگر این است که شیرین را در یک صبح زود بگذارم پشت موتور سیکلتم و یک راست بروم چادگان آقای فصیحی خیلی راحت صیغه ی عقد را خواهد خواند.
– تو فکر می کنی شیرین حاضر می شود با تو به چادگان بیاید؟
ساعتی سروناز با پسرش فرهاد با هم راجع به راههای مختلف حرف زدند قرار شد همه ی راه ها را بیازمایند. سروناز به خانه خجسته رفت و ضمن خوش بش با نبات خانم در لحظه ای که نبات خانم سرگرم کاری بود به شیرین گفت:
– اگر فردا بعد از نماز ظهر به خانه ما بیایی حاج آقا محمدی را هم مهمان می کنیم آنجا صیغه ی عقد را خواهند خواند و تو با فرهاد شرعا زن و شوهر می شوید پدرت عملا در یک کار انجام شده قرار خواهد گرفت چاره ای جز قبول نخواهد داشت هر دوی شما به آرزویتان خواهید رسید.
شیرین بدون تامل گفت:
– بدون موافقت پدرم هرگز. چون پدرم از من سخت خشمگین است اگر چنین کاری کنم عصبانی خواهد شد ممکن است مرا به قصد کشت کتک بزند و یا اصلا دست به گلویم بگذارد و خفه ام کند و من بیش از این نمی خواهم پدرم را اذیت کنم و با آبروی او بازی کنم با اینکه فرهاد را هم بی اندازه دوست دارم، راهی پیدا کنید تا رضایت پدرم حاصل شود.
سروناز به خانه برگشت و موضوع را با فرهاد در میان گذاشت و گفت:
– خانه ی ما که حاضر نیست بیاید چادگان که اصلا نخواهد آمد آن راه هم منتفی است.
سروناز و فرهاد هر دو، راهها را بسته دیدند و به دنبال راه چاره ای دیگر اذهان خود را مشغول کردند.
مدت زمانی گذشت ولی راه چاره ای پیدا نمی شد به ذهن فرهاد رسید که اگر حاج آقا محمدی از آقای خجسته شیرین را برای فرهاد خواستگاری کند خجسته توی رودر وایسی قرار خواهد گرفت و ناگزیر علارغم میل باطنی اش به آقای محمدی نمی تواند نه بگوید و رضایت خواهد داد. ولی حاج آقا محمدی به خانه و محل خود برگشته بود و در دسترس نبود. فرهاد چاره را این دید که برود حاج آقا محمدی را به بهانه ده شب روضه خوانی نذری دعوت کند و به مارکده بیاورد. فرهاد به این بهانه حاج آقا محمدی را به مارکده آورد پس از گذشت یکی دو روز درخواست خود را بعد از نماز ظهر یکی از روزها در گوشه مسجد با حاج آقا مطرح کرد حاجآقا هم قول داد که همان شب با خجسته صحبت کند.
غروب بود که نماز خوانده شد حاج آقا محمدی بالای منبر رفت چند مسئله برای مردم گفت روضه حضرت علی اکبر را خواند و به اتفاق خجسته به خانه رفتند عبدالمحمد دوست دیرین خجسته هم در مسجد بود به دعوت خجسته همراه آنها رفت آن شب خجسته دیگر دکان را به احترام دوستش عبدالمحمد که به خانه اش آمده بود باز نکرد. سه نفری یعنی خجسته عبدالمحمد و حاج آقا محمدی توی اتاق نشستند و با هم صحبت کردند نبات خانم به خجسته اعلام کرد شام آماده است سفره گسترده شد شام خوردند بعد از شام حاج آقا محمدی درخواست فرهاد را مطرح کرد خجسته باز برآشفت و گفت:
– حاج آقا شما که می دانی تمام زندگی من مدیون خوبی و کمک های هاشم است حالا من چگونه وجدانم را زیر پا بگذارم و دخترم را به فرهاد بدهم که هووی دختر هاشم شود؟!
عبدالمحمد که کنار خجسته و دوتایی روبروی حاج آقا محمدی نشسته بودند درگوشی به زبان ترکی و با تاکید به خجسته گفت:
– وِر گِتســــــــــــــــــــــین!
(بده برود!)
حاج آقا محمدی نشنید و نفهمید که عبدالمحمد چی گفت ولی حدس زد که سخنش در جهت موافقت بوده، رو کرد به عبدالمحمد و گفت:
– مثل اینکه شما با هم حرف های خصوصی دارید که بزنید من برای قضای حاجت یک دستی به آب می رسانم تا فرصت کافی برای سخنان خصوصی داشته باشید.
وقتی حاج آقا محمدی از اتاق بیرون رفت عبدالمحمد به جد و شوخی که عادت همیشگی اش بود و به زبان ترکی که همیشه با خجسته با هم صحبت می کردند گفت:
– نیَه بعضی وقت لَر اِشّگ اولی رَی! خوب فرصت دیر، وِرگِتسین. سَن که قیچی یی بُوردَن قویی رَی یازی یَه و بوردَه دَگیرَی، بُو اوقلان دیشیب سَنی اِوی یَه، قیزی نَن تِکیب لَر بیربیر ایسّینَه، جیک و بُک لَری بیجَه دیر، آروادیدَه موافق دیر، تا قیزی قارنو گَلمیب یوخارو، وِرگِتسین.
( چرا بعضی وقت ها خر می شوی؟ فرصت خوبی پیش آمده، بده برود. تو که پایت را از اینجا بیرون می گذاری و اینجا نیستی، این پسره افتاده توی خانه ی تو، با دخترت روی هم ریختند، جیک و بک شان یکی است، زنت هم موافق است، تا شکم دخترت بالا نیامده، بده برود.)
– وجدانی می نَشگِریم؟ هاشم نَن خیجالت چَکیرم؟
(وجدانم را چکار کنم؟ از هاشم خجالت می کشم؟)
– هاشم که یوخدو، بعد سَن که بو انتخابو اِلَمی بَی، سَن بیر ایشِ انجام شده ایچیندَه قرار توتوبَی، سَندَه هِچ گوناه یوخ. بعد شرط قوی، دِگینَن سلیمان شخصا گَرَک گَلَه خواستگارلیگَه، گوناهو سال اونی بوی نونَه. اگه موافقت اِلَمی یَی و قیز قارنو گَلَه یوخارو، اوچا قیز و اوغلان اِزلَری مجبورا گِدَرلَر عقد اِلَل لَر، اوچا سنی چون پیس تَر دیر، آرتوق آبروی گِدر. رَد اِلَه گِتسین، نَمَه چون ایسیرَی بِییگ قیزی اِودَه ساخلَدَی؟
(هاشم که نیست، بعد هم که تو این انتخاب را نکردی، تو توی یک کار انجام شده قرار گرفتی، تو هیچ گناهی نداری. بعد شرط بگذار، بگو سلیمان شخصا باید به خواستگاری بیاید، گناه را به گردن او بینداز. اگر موافقت نکنی و شکم دخترت بالا بیاید، آن وقت دختر و پسر اجبارا می روند و عقد می کنند، آن موقع برایت بدتر خواهد شد، آبرویت بیشتر خواهد رفت، ردش کن برود، برای چی می خواهی دختر بزرگ را توی خانه نگهداری؟)
خجسته پاسخی نداشت حاج آقا قضای حاجت کرد و به اتاق برگشت وقتی نشست عبدالمحمد گفت:
– حاج آقا مسئله حل شد آقای خجسته موافق است به فرهاد بگو پدرش سلیمان را بردارد بیاید و رسما خواستگاری کند شما هم زحمت صیغه عقدش را بکش. حالا که این دو همدیگر را می خواهند بهتر است بروند با هم زندگی کنند وقتی دختر و پسر همدیگر را می خواهند ما چرا سد راهشان بشویم؟ ما چکاره ایم؟
خجسته گفت:
– عبدالمحمد درست می گوید باید حتما سلیمان موافق باشد و سلیمان به خواستگاری بیاید اگر سلیمان موافق نباشد و به خواستگاری نیاید من همچنان مخالف خواهم بود.
روز بعد فرهاد نتوانست صبر کند تا ظهر بشود و بعد از نماز ظهر پاسخ حاج آقا محمدی را بپرسد بعد از نماز جماعت صبح خود را به حاج آقا محمدی رساند و گفت:
– امیدوارم خوش خبر باشی؟
– خوش خبرِ خوش خبر! فقط شرطش این هست که سلیمان پدرت هم راضی باشد و شخصا به خواستگاری برود آنگاه جواب مثبت است.
شرط خجسته باز فرهاد را به هم ریخت موضوع را با مادر در میان گذاشت فکری به ذهن سروناز رسید. سروناز گفت:
– پدرت خیلی احترام خواهر خود را دارد. عمه ات گلنساء را می گویم. گل نساء می تواند با پدرت صحبت کند و رای او را عوض کند. چون روی پدرت خیلی نفوذ دارد به خاطر همین نفوذش روی پدرت و تاثیری که پدرت از او می گرفته من همیشه از عمه ات بدم می آمده به همین جهت عمه ات با من خیلی رابطه خوبی ندارد. خودت برو پیشش درخواستت را مطرح کن، خودت را قدری مظلوم بگیر و بگو که؛ این زندگی برایت همانند یک جهنم است و من در این جهنم خواهم سوخت، تو دوست داری بچه برادرت عمری بسوزد و نابود شود؟ حتا التماسش را هم بکن و بگو؛ تمام گره های که سرراه بوده را باز کرده ام رضایت پدرم آخرین گره است که فقط با دست تو باز میشود میخواهم بیایی با پدرم صحبت کنی و او را راضی کنی. طوری صحبت کن که خودت مستقل میخواهی اینکار را بکنی و من که مادرت هستم خیلی دخیل نیستم چون اگر بفهمد من هم موافقم و تلاش می کنم ممکن است به دلیل اینکه از من بدش می آید کاری نکند.
فرهاد نزد عمه اش گلنساء آمد خواسته ی خود را مطرح کرد حتا در حین گفتن درددلش گریه اش گرفت. گل نساء خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و به فرهاد قول داد که برایش تلاش کند. گل نساء گفت:
– من به این شرط بهت کمک می کنم که قول مردانه بدهی و قسم بخوری وقتی دستت به شیرین رسید دختر هاشم را فراموش نکنی و به هر دو به یک اندازه مهربانی و شوهری کنی فرقی بین شان نگذاری.
فرهاد دوتا دستش را روی چشمانش گذاشت و گفت:
– چشم، قول مردانه بهت می دهم، خدا را گواه می گیرم که روی قول خود هم خواهم ماند.
لحظاتی بعد که فرهاد رفته بود، چهره هاشم برادر گل نساء همانند پرده سینما در ذهن گل نساء تداعی شد. گلنساء از چهره برادر احساس خجالت کرد که می خواهد برای دخترش هوو بیاورد در یک دو راهی مانده بود از طرفی دلش برای پسر برادرش می سوخت و می خواست زندگی شیرینی داشته باشد از این جهنمی که برایش شرح داده بود رها گردد از طرفی دلش برای بچه برادر دیگرش یعنی دختر هاشم می سوخت و نمی خواست او موجب آمدن هوو برایش شود. مانده بود و نمی دانست چکار کند به ذهنش رسید با حاج آقا محمدی مشورت کند دستورات خدا و پیامبر را بپرسد و به دستور خدا و پیامبر عمل کند. وقتی نماز ظهر تمام شده بود و حاج آقا محمدی به طرف خانه خجسته می رفت گل نساء سلام داد و گفت:
– حاج آقا مسئلتُن.
– بفرما
گل نساء در شرایطی که قرار گرفته بود برای حاج آقا محمدی مطرح کرد. حاج آقا گفت:
– از نظر شرع، هیچ مانعی نیست و یک مرد می تواند تا چهار زن عقدی هم زمان بگیرد به شرط اینکه عدالت را در بین شان برقرار کند به علاوه یک مرد این حق را دارد که هرچند زن هم که دلش می خواهد صیغه ای داشته باشد و اگر شما کمک کنی که یک مرد زن دوم بگیرد برابر شرع مرتکب هیچ گناهی نشدی بلکه ممکن است صواب هم کرده باشی چون ممکن است آن مرد به راه خطا برود ولی اگر آن زن را داشته باشد آن خطا را نکند آنگاه شما در آن ثواب هم شریک خواهی بود. دستورات خدا مقدم بر سفارش و وصیت آدم ها هست هرچند آن آدم نزد ما عزیز هم باشد. نه، شما در این کار مرتکب گناه نمیشوی از نظر شرع مقدس نگران نباش. به علاوه فرهاد با شیرین مثل اینکه سخت به یکدیگر علاقمند هستند حالا که علاقمند هستند مقدمات را فراهم کنید که به هم برسند که خیلی ثواب دارد.
گلنساء اندکی آرام گرفت و تصمیم گرفت هرجور هست برادرش سلیمان را راضی کند ولی با این همه سفارش حاج آقا محمدی و ابلاغ دستورات خدا به او و نیز دل سوختنش برای فرهاد، چهره غمگین برادرش هاشم را هم در گوشه وجدانش مشاهده می کرد و رنج می برد.
گل نساء با برادرش سلیمان گفت وگو کرد سلیمان نخست دو تا پایش را توی یک کفش کرد و گفت:
– امکان ندارد، من بروم برای دختر برادرم هوو بیارم، اگر فرهاد می خواهد زن دیگری بگیرد از توی خانه من برود آنگاه هرکار که می خواهد بکند اگر فرهاد چنین کاری کرد من از ارثم هم محرومش می کنم.
چند روز طول کشید تا گل نساء با گفت وگوهای زیاد توانست برادرش سلیمان را آرام کند نخست گفت:
– من به خواستگاری نمی روم آخی چطور توی روی برادرم که همیشه توی ذهن من هست نگاه کنم؟ در قیامت اگر هاشم از من و از تو پرسید شما چگونه وجدان تان قبول کرد که برای دختر من هوو بیاورید؟ چه پاسخی داریم؟ بعد من از عواقب از این بدترش هم می ترسم. وقتی فرهاد دستش به دختر خجسته رسید دختر هاشم را فراموش کند و طلاقش را بدهد آنگاه هم تو هم من که با اینکار موافق بودیم تا قیامت خواهیم سوخت و پشیمانی هم دیگر سودی ندارد.
– نه، من ازش قول گرفتم که او را طلاق ندهد هر دو زن را نگهدارد با هر دو یکسان و با عدالت رفتار کند.
– من خیلی خوشبین به قول فرهاد نیستم اگر به قولش عمل نکرد من و تو چهکار می توانیم بکنیم؟
– من قول مردانه ازش گرفتم، نه، زیر قولش نخواهد زد.
سرانجام با فشار و درخواست های مکرر گل نساء از برادرش سلیمان، سلیمان حاضر شد که به خواستگاری شیرین برای فرهاد برود. این روزی بود که زمان ده روزه روضه نذری تمام شده بود و حاج آقا محمدی در حال برگشت به خانه و محل خود بود. فرهاد و سروناز با عجله سلیمان را به خانه خجسته بردند موافقت خجسته گرفته شد همان لحظه هم آقای محمدی صیغه عقد را خواند و از در حیاط خانه خجسته بیرون آمد و سوار وانت شد و رفت. فرهاد هم پس از خارج شدن سلیمان و خجسته از اتاق، وضو گرفت در همان خانه خجسته دو رکعت نماز شکر خواند شیرین هم به تبعیت از فرهاد وضو گرفت پشت سر فرهاد به نماز ایستاد. پس از اتمام نماز، فرهاد رو کرد به شیرین و گفت:
– لباس هایت را جمع کن تا برویم و زندگی مشترک مان را آغاز کنیم.
– برو از پدرم اجازه آمدن من را بگیر.
فرهاد نزد خجسته که توی دکان بود آمد و پس از سلام گفت:
– آقای خجسته از لطف و مهربانی ات ممنون تقاضا دارم اجازه فرمایید شیرین بیاید خانه من و زندگی مشترک مان را به امید خدا آغاز کنیم.
خجسته خیلی سرد و کمی هم آهسته گفت:
– صاحب اجازه است، به امید خدا.
فرهاد دست شیرین را گرفت دوتایی به موازات هم و با هم به خانه فرهاد رفتند. تا آن روز توی ده هیچ دامادی دست در دست زنش توی خیابان جلو دید مردم راه نرفته بود رسم بود که وقتی زنی و مردی در خیابان می روند مرد از جلو و زن پشت سر مرد راه برود. دست دردست دادن شیرین و فرهاد و جفت هم راه رفتن برای عده ای از مردم ده خوشایند و قابل قبول بود و برای عده ای دیگر بی حیایی و پر رویی محسوب می شد و با هم راه رفتن شیرین و فرهاد تا مدتی سخن روز ده بود.
فرهاد به شیرینش رسید هفته بعد هم دو نفری با هم به مسافرت مشهد رفتند.
مدتی از زندگی مشترک شیرین و فرهاد گذشت در این مدت فرهاد زن اول خود که دختر هاشم بود را فراموش کرد به اتاق او نرفت با او حرف نزد حالش را هم نپرسید وقتی سلیمان و گل نساء رهاشدگی دختر هاشم را دیدند عذاب وجدان گرفتند هریک گناه را گردن دیگری می انداخت گل نساء میگفت:
– تو پدر فرهاد بودی او را بهتر از من می شناختی باید قبول نمی کردی؟
و سلیمان می گفت:
– از بس تو اصرار کردی و می گفتی از فرهاد قول مردانه گرفتی و فرهاد روی قولش خواهد ایستاد من هم به تو اعتماد کردم.
دختر هاشم همه چیز را تمام شده دید ناگزیر تمام حق و حقوق خود را به فرهاد بخشید و طلاقش را گرفت. وقتی طلاق دختر هاشم داده شد سلیمان و گل نساء عذاب وجدان بیشتری گرفتند که دیگر سودی نداشت. فرهاد به شیرینش رسیده بود و زندگی شیرین خود را با او داشت.
باور اغلب مردم مارکده این بود که عشق و عاشقی شیرین و فرهاد یکی از نادرترین عشق و عاشقی و یا شاید هم تنها عشق و عاشقی واقعی بوده که در ده مارکده اتفاق افتاده است چون علاوه بر عشق اولیه و آغاز زندگی که بسیاری ها دارند این دو در تمام دوران زندگی شان عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند و تا سن پیری هم عاشق هم ماندند مشکلات زندگی تاثیری روی عشق آنها نگذاشت با عشق زندگی را آغاز کردند و با عشق هم زیستند.
ادامه دارد