بی مزه
اگر پای سخنان قدیمی ترها نشسته باشید حتما این سخن را شنیدید که می گویند:
قندهای قدیم شیرین تر بود قندهای امروز مزه شیرینی قندهای قدیم را ندارد. برنج های قدیم بو و عطر فراوان داشت برنج های امروز همانند کاه هستند دیگر مزه و بو و عطری ندارند، گوجه های قدیم با مزه بودند ولی گوجه های امروز را که توی غذا می ریزی هیچ مزه ای ندارند و….
من نمی دانم چه مقدار این سخن قدیمی ترها درست و مطابق با واقع است. ولی در زمینه اجتماعی می دانم چنین تغییراتی بوجود آمده که شاید بتوان نام بعضی از آن تغییرات را بی مزه گی گذاشت.
در این نوشتار قصد این است که به یکی دو مورد از این تغییرات اجتماعی بی مزه اشاره کنم.
در گذشته مردم بر این باور بودند که هنگام عروسی باید آب عقد سر داماد و عروس ریخته شود. اینکه این باور عقلانی هست؟ یا نه، یک باور خرافی است؟ در این نوشتار به آن نمی پردازم. مردم برای تحقق این باور خود ناگزیر عروس و داماد را با کارناوال شادی به حمام عمومی می بردند چون در خانه ها حمام نبود. توی حمام عمومی هم آب سر عروس و دادماد ریخته نمی شد بلکه توی آب خزینه فرو می رفتند. امروز در ده، حمام عمومی نداریم و توی همه ی خانه ها حمام خانگی خصوصی است ولی مردم داماد را در خانه ی خود به حمام نمی برند، بلکه به خانه ی یکی از اقوام می برند تا در حمام خانه ی اقوام آب به سرش ریخته شود!
به نظر شما بردن داماد به حمام خانه یکی از اقوام در حالیکه در خانه خودشان حمام دارند بی مزه گی نیست؟
در گذشته رسم بود یک دختر تا شب عروسی به خانه ی نامزد و شوهر آینده خود قدم نمی گذاشت اصلا با او تماس نداشت حتا ارتباط کلامی هم نداشت آنگاه شب عروسی عروس را با کارناوال شادی سر و صورت پوشیده آینه در جلوش می گرفتند دو نفر هم دوتا بازوانش را می گرفتند همراه با شباش کشیدن ممتد مردان و گیلیلی کشیدن های پی در پی زنان برای اولین بار به خانه داماد می بردند. برای عروس و داماد که برای اولین بار در کنار یکدیگر قرار می گرفتند همه چیز تازگی داشت همه چیز نو بود همه چیز اولین بود همه چیز تازه بود. اینکه این رسم آن روز درست و عقلانی بوده یا نه؟ در این نوشتار به آن نمی پردازم و داوری نمی کنم.
امروز این رسم دگرگون شده دختر و پسر در اول آشنایی عقد می کنند و لحظه ای پس از عقد هم در کنار هم قرار می گیرند و علاوه بر رفت و آمد و در کنار هم بودن، شب های زیادی توی خانه آقاداماد توی همان اتاقی که بعدا حجله نام خواهد گرفت در کنار هم می خوابند. بعد از مدتی جشن عروسی برگزار و عروس خانم را آرایش می کنند و در هیات لباس مخصوص عروس، آقاداماد دسته ی گل تقدیم عروس خانم می کند و دست او را می گیرد و به خانه خود یعنی همان اتاقی که شب های زیادی تویش با هم خوابیده اند می برد.
تصور بفرمایید وقتی قیل و قال جشن عروسی تمام شد و عروس در اتاقش کنار آقا داماد قرار گرفت هیچ چیز تازه ای در مقابل این دو نیست به محض وارد شدن توی اتاق همه چیز برایش کهنه است فضا، در و دیوار آشنای آشنا هست و بوی کهنگی و عادی و روز مرگی می دهد.
به نظر شما آیا می توان گفت: این تشریفات بی مزه گی است؟
در گذشته چون آقاداماد تا شب عروسی عروس خانم را نمی توانست از
نزدیک ببیند و حس و لمس کند بدین جهت برای اولین بار که قرار بود آقاداماد عروس خانم را حس و لمس کند او را می آراستند لباس نو بر او می پوشاندند تا در اولین نگاه و حس و لمس آقاداماد، عروسخانم زیبا به نظر آید و این زیبایی در قالب یک خاطره در ذهن و ضمیر آقاداماد بماند ولی امروز آقاداماد چهره واقعی و طبیعی و بدون رنگ و لعاب عروس خانم را بارها دیده و حس و لمسش هم کرده و می داند چهره واقعی با این چهره رنگ و لعاب شده متفاوت است. چهره عادی و واقعی و طبیعی عروس خانم چه خوب و چه بد در ذهن آقاداماد نقش بسته، به نظر شما حالا چهره رنگ و لعاب شده نوعی بی مزه گی نیست؟
محمدعلی شاهسون مارکده 20 آبان 94
آقای خجسته (قسمت بیست و دوم)
جدایی شیرین از جهانگیر، جهانگیر را به افسردگی کشاند، پژمرده کرد. جهانگیر مایوس شد، نا امید شد، بیمار شدکمتر از خانه بیرون می آمد، با کسی حرف نمی زد، به عروسی ها و دیگر تجمعات که در ده بود نمی رفت، همیشه در گوشه خانه بود، به زور پدر فقط برای انجام کار توی باغ و مزارع می رفت و دوباره به خانه بر می گشت.
همانطور که فرار از خانه شوهر و نخواستن جهانگیرتوسط شیرین، سخن عمومی روز ده بود که در گوشی پچ پچ می شد طلاق او هم خبر دست اول بود و اذهان بیشتر مردم را مشغول کرده بود وقتی دو نفر به هم می رسیدند اولین سخن اخبار تازه ی شیرین بود.
هنوز طلاق شیرین داده نشده بود که مردم درگوشی خبر عاشق و معشوقی شیرین و فرهاد را به یکدیگر پچ پچ می کردند خوش بین ها دلیل بی علاقگی شیرین به جهانگیر را علاقمندی او به فرهاد می دانستند. شکل، قیافه، بدن، منش اجتماعی و ظاهر فرهاد و جهانگیر را که با هم مقایسه می کردند حق را به شیرین می دادند که فرهاد زیبا و متشخص را بر جهانگیر ترجیح داده است و انتخاب او را تحسین می کردند. آنها که قدری بدبین بودند می گفتند:
– همش توطئه ی فرهاد و ننه اش سروناز بوده، زن مردم را گول زدند، یک زندگی را به هم ریختند و پاشاندند تا به آن که می خواهند برسند.
بدبین ها برای حرف خود استدلال می کردند:
– مگر ندیدید همین فرهاد شکم دختر یتیم غریبه را بالا آورد؟! بعد هم که بچه به دنیا آمد، به طرز مشکوکی بچه مُرد؟! دنیای فرهاد فقط زیر شکمش است برای ارضای زیر شکمش حد و مرزی هم نمی شناسد.
وقتی خجسته با ازدواج شیرین و فرهاد به دلیل حرمت هاشم مخالفت کرد عده ای زیاد این مخالفت را برابر با انصاف می دانستند و کار خجسته را جوانمردانه تلقی می کردند و او را تحسین می کردند مخالفت خجسته را پاسخی منصفانه به جوانمردی های هاشم می دانستند که خجسته هنوز فراموش نکرده است.
وقتی خجسته با ازدواج شیرین با فرهاد موافقت کرد بسیاری از مردم ده آن را زیر پا گذاشتن اخلاق و جوانمردی دانستند. این داوری منفی به دلیل ثروت زیاد و موقعیت اجتماعی خوب خجسته خیلی زود از اذهان پاک شد.
وقتی خبر عشق شیرین به فرهاد و دلدادگی فرهاد، به جهانگیر رسید، دنیا به سرش آخر شد. این خبر همانند تیری بود که بر قلب او نشست زخم این تیر در تمام طول عمر همچنان تازه و دردناک بر قلب جهانگیر ماند هیچگاه التیام نبخشید. حالا دیگر گناه قنبر در ذهن جهانگیر کم رنگ تر شده بود و جهانگیر تمام تقصیرها را به گردن فرهاد انداخت و در ذهن تجزیه و تحلیل می کرد که دلیل ناسازگاری شیرین تحریکات فرهاد بوده است.
وقتی عشق و عاشقی شیرین با فرهاد هویدا شد تنفر جهانگیر از قنبر به سمت و سوی فرهاد گشت ولی جهانگیر قنبر را هم هیچگاه نبخشید و نفرت از قنبر با شدت کمتری هم همچنان در ذهن جهانگیر ماند. جهانگیر در طول عمرش هرگاه بر حسب اتفاق در معابر و مکان های عمومی ده قنبر را می دید قهر و فرار و نامهربانی های شیرین در ذهنش تداعی می شد و در نگاه و چهره ی او کینه و تنفر را به عینه می شد دید و حس کرد.
از نظر جهانگیر شیرین علاوه بر زیبایی و ترکیب مناسب اندام های بدنی دختری ساده و معصومی بود چنین دختر ساده و معصوم هرکس را که پدر و مادرش نامزدش کنند خواهد خواست ولی این دیگران هستند که او را تحریک می کنند و فریب می دهند. از نظر جهانگیر شیرین بی گناه بوده و در این رویداد هیچ تقصیری نداشته است. جهانگیر همه ی گناه ها را نخست متوجه قنبر و سپس فرهاد و مادرش سروناز می دانست.
جهانگیر با این استدلال ذهنی شیرین را در نخواستن او هیچ مقصر نمی دانست به همین جهت و دلیل از همان لحظه که خبرهای اولیه عشق و عاشقی شیرین و فرهاد را شنید فرهاد را دشمن خود تلقی کرد و تا آخر عمر این تلقی دشمنی را در دل داشت. جهانگیر در تحلیل ذهنی خود نتیجه گیری کرد که فرهاد دشمن و بدخواه اوست قصد جان او را دارد و درصدد توطئه و آسیب رساندن به اوست. بنابراین هرگاه اتفاقی توی زندگی اش می افتاد، افسردگی اش بیشتر می شد و در تخیل خود اینگونه می پنداشت که؛ این اتفاق دسیسه فرهاد بوده است که برای او بوجود آمده است. یا در زندگی روزمره خود و درکارهای پیش پا افتاده، به مانع ای و مشکلی بر می خورد فکر می کرد دسیسه دشمن او، فرهاد است، حالش بد می شد، افسردگی اش شدیدتر می شد، آنگاه سخنانش تبدیل به هذیان می شد و می گفت:
– اینها را من از دست دشمنم می کشم.
در حالت شدید افسردگی احساس می کرد هرکجا که او می رود فرهاد دنبال اوست و او را تعقیب می کند در صدد کشتن او هست، در روز سایه ی فرهاد را می دید که در تعقیب اوست و در شب ها شبه او را حس می کرد.
جهانگیر در طول عمر خود اصلا نمی خواست فرهاد را ببیند هرگاه هم بر حسب اتفاق در معابر و مکان ها و تجمعات عمومی ده چشمش به فرهاد می افتاد تمام آن وقایع دوباره در ذهنش تازه می شد، ذهنش مختل می شد، حالش بد می شد، افسردگی و ناراحتی اش عود می کرد. محمود پدر جهانگیر بارها او را نصیحت کرد که؛
– درست نیست، یک مرد به خاطر یک زن، خودش را به این روز بیندازد. این دور از شان یک مرد است، این دختر نشد یک دختر دیگر، این زن نشد یک زن دیگر! کاشکی سر باشد، کلاه بسیار است!
ولی فایده نداشت. دیگران هم او را سرزنش می کردند و می گفتند:
– آن چیزی را که شیرین داشت، دختران دیگر هم دارند، شاید هم بهترش را داشته باشند، تو که از دیگران را ندیدی؟ خجالت بکش برای یک زن ببین خودت را به چه روزی انداختی؟ خوب مرد حسابی برو دوتا زن سه تا بگیر تا او بیشتر دلش بسوزد یعنی دوتا زن اندازه یک زن هم نیست؟
جهانگیر همه ی این حرف ها را می شنید اغلب خاموش بود و حرفی نمی زد گاهی هم می گفت:
– شما نمی دانید، شیرین چیز دیگری بود، هیچکس شیرین نمی شود.
و نمی توانست سخنان توجیهی دیگران را قبول کند و همیشه دلش نزد شیرین بود.
پدر و مادر جهانگیر به این نتیجه رسیدند که تا جهانگیر زن نداشته باشد بهبود نخواهد یافت بهتر است دختری را انتخاب و عروسی اش کنند. مادر، دخترهای زیادی را برای ازدواج به جهانگیر پیشنهادکرد و جهانگیر یک کلام می گفت:
– من دیگر زن نمی خواهم.
مادر استدلال کرد که:
– اگر زن نگیری، دشمن شاد خواهی شد، مردم می گویند: حق با شیرین بود، دیدید که تا جدا شد خواستگار پیدا کرد، مقصر جهانگیر است، جهانگیر بد است ببینید بدون زن مانده است، آنگاه بیشتر دشمن شاد خواهیم شد.
جمله ی؛ دشمن شاد، تلنگری بود که روی ذهن جهانگیر تاثیر زیادی گذاشت چون دشمنش را شاد نمی خواست بنابراین حاضر شد ازدواج دیگری داشته باشد. از میان دخترهای محله دختری را برگزیدند و جهانگیر هم عروسی کرد. درگیر زندگی و بچه شد ولی افسردگی اش همیشه با او ماند بدبینی و بد آمدنش از فرهاد و دشمن تلقی کردن او که همیشه برایش دسیسه می چیند با او ماند و در حالت های افسردگی شدید اصلا می دید که فرهاد او را تعقیب می کند قصد آسیب و یا حتا کشتن او را دارد.
جهانگیر با زن دومش هیچ گاه یک دل نبود حتا به او هم می گفت:
– عشق من شیرین است تو را برای رفع نیازهایم گرفتم تو ارزش انگشت کوچیکه ی شیرین را نداری خدا دختری مثل شیرین نیافریده شیرین چیز دیگری بود الهی فرهاد خیر نبیند که عشق من را از دستم بدر آورد.
در طول عمر، جهانگیر، به این باورش که؛ شیرین بهترین دختر دنیا است، ذره ای خدشه ای وارد نشد، حتا حاضر نشد کوچکترین حرف بد بر علیه او بگوید و یا عیب و نقصی به او نسبت دهد، حتا حاضر نشد گناه نخواستن را گردن شیرین بیندازد بهتر و برتر بودن شیرین از تمام دختران را بارها نزد همسر دومش به زبان می آورد.
***
سخن نبات خانم که: «قنبر به شیرین نظر دارد و او را تحریک می کند که خانه شوهرش نماند» بدجوری دل قنبر را شکست، او را سخت آزرد در طول بیش از ده سال نوکری قنبر در خانه خجسته هیچگاه نبات خانم به این شدت دل قنبر را نسوزانده بود.
قنبر وقتی از خانه خجسته در حالت خشم و قهر با دل سوخته رفت تصمیم گرفت دیگر هرگز نوکری نکند. سعی می کرد نزدیک دکان و خانه خجسته هم کم تر برود. هیچکس نمی دانست چرا قنبر قهر کرده و خانه خجسته را رها کرده است کسی هم که می پرسید چرا از خانه خجسته آمدی؟ می گفت:
– مگر قرار است من تا پایان عمرم نوکری کنم؟ می خواهم از این به بعد برای خودم کار کنم.
و کوچکترین اشاره ای به رنجشش از سخن نبات خانم نمی کرد حتا آقای خجسته که با او صحبت کرد و علت را پرسید همان پاسخ را داد:
– مگر قرار است من تا پایان عمرم نوکری کنم؟ می خواهم از این به بعد برای خودم کار کنم.
زمستان تمام شد دو سه روز بعد از عید نوروز باز خجسته به قنبر اصرار کرد:
– امسال بیا سر کارت.
قنبر هم خیلی با احترام گفت:
– نمی آیم.
خجسته یکی دو نفر از اقوام قنبر را واسطه قرار داد باز هم قنبر قبول نکرد ناگزیر خجسته یک نفر دیگر را برای آن سال به نوکری گرفت.
سال بعد همان روز عید نوروز باز از قنبر خواست که بیاید سر کارش باز هم قنبر گفت:
– نمی آیم.
اصرار خجسته هم فایده ای نداشت. باز ناگزیر خجسته یک نفر دیگر را به نوکری برگزید. نوروز سال بعد هم باز خجسته اصرار کرد ولی قنبر قبول نکرد سال چهارم بود که قنبر از خانه خجسته رفته بود خجسته از کار و روابط این سه نفر نوکر که در مدت این سه سال گرفته بود راضی نبود با خود گفت:
– هرجور هست اگر مانده مزد دو برابر هم بدهم باید قنبر را بیاورم. تا خیالم از کارها آسوده گردد.
از همان ظهر عید نوروز فشار و اصرار بر قنبر آورد و قنبر هم یک کلام می گفت:
– نمی آیم.
خجسته چند نفر از اقوام و بزرگان ده خواست که واسطه شوند و قنبر را راضی کنند که به سرکارش برگردد هرچه مزد هم خود قنبر پیشنهاد کرد خواهم داد. بزرگان با قنبر صحبت کردند حرف قنبر همان بود.
نبات خانم خیلی بیشتر از خجسته جای خالی قنبر را در خانه شان احساس می کرد و خیلی بیشتر از خجسته مایل بود که قنبر به خانه شان باز گردد و شاهد تلاش خجسته برای باز گرداندن قنبر بود وقتی دید تلاش های خجسته بی نتیجه می ماند به خجسته گفت:
– من می روم با قنبر صحبت کنم شاید روی من را بگیرد؟
– من رو زدم، حتا التماسش کردم، روی من را نگرفت چند نفر از اقوام و بزرگان ده بهش رو زدند، نگرفت، می خواهی روی تو را بگیره؟
– خوب سنگ مفت گنجشک هم مفت حالا من یک رو می زنم گرفت چه بهتر نگرفت هم که نگرفت مثل حالا.
نبات خانم همین طور توی فکر بود که وقتی با قنبر روبرو شد سخنش را چگونه و با چه مقدمه ای آغاز کند که بتواند روی ذهن قنبر تاثیر بگذارد و رضایت خاطر قنبر را فراهم کند و پاسخ آری بگیرد که مهربانی های زن همسایه خانه قبلی شان به قنبر به یادش آمد تصمیم گرفت از نفوذ او بر قنبر استفاده کند و دل قنبر را به دست آورد.
قنبر به زن همسایه قبلی آقای خجسته از مادرش بیشتر علاقه داشت چون زنی مهربان و خیرخواهی بود خیلی خاطر قنبر را داشت و با او به مهربانی برخورد می کرد اگر کسی نمی شناخت فکر می کرد زن همسایه مادر قنبر است. قنبر در حین کار در خانه خجسته هرگاه خسته می شد و یا از روابط نُک و نیشدار خجسته و نبات خانم با او می آزرد و دل تنگ می شد به زن همسایه پناه می برد زن همسایه او را با مهربانی می پذیرفت دل جویی می کرد دلداری می داد امید بهش می داد از سختی ها و تجربیات 50-60 سال عمر خود در قالب قصه برایش خاطره تعریف می کرد. زن همسایه با مهربانی و قصه گویی رنجش و خستگی ها را از قنبر می زدود و قنبر دوباره با امید به زندگی، به کار در خانه خجسته مشغول می شد.
نبات خانم با خود اندیشید بهتر است حالا هم که قنبر از من رنجیده و آزرده خاطر شده از زن همسایه بخواهم که با مهربانی و همان شیوه ی نقل خاطرات و تجربیات نصیحت گونه دل قنبر را به دست بیاورد و راضی اش کند که به نوکری خانه خجسته برگردد. زن همسایه قبلی آقای خجسته حالا بیش از 70 سال داشت.
نبات خانم به خانه همسایه قبلی شان رفت و ضمن احوال پرسی، وقایعی که موجب قهر قنبر شده را بازگو کرد و اعتراف کرد که اشتباه می کرده و مادر جهانگیر از بس این جمله را تکرار کرده بود او هم باورش شده بود و این جمله را به قنبر گفته است قنبر در ماجرای شیرین و جهانگیر بی گناه بوده است. نبات خانم از زن همسایه خواست همانطور که در گذشته در حق آنها مهربانی کرده حالا هم مهربانی کند و با قنبر صحبت کند آزردگی و رنجش را از دل او بیرون بیاورد و قنبر را به خانه ی آقای خجسته برگرداند.
زن همسایه قبلی آقای خجسته پیام داد قنبر به خانه شان أمد گفت وگو را از خاطرات گذشته آغاز کرد بعد رسید به بیان سختی هایی که در سر راه زندگی ها هست به سربالایی ها و سراشیبی های زندگی اشاره کرد نمونه و مثال هایی هم آورد بعد به نقش امید در زندگی اشاره کرد که می تواند آدمی را به جلو براند در آخر سر بخشش را به میان آورد که می تواند به انسان معنی بدهد و رنجش ها را که همانند خوره در جان آدمی هستند بزداید و در آخر هم از قنبر خواست که نبات خانم را ببخشد و به خانه خجسته برگردد.
قنبر همچون بچه ای که با لالایی مادر به خواب رود آرام شده بود دیگر حرفی نتوانست بزند فقط گفت:
– باشد، حرفی نیست.
زن همسایه افزود:
– حالا دیگر ساعاتی از شب گذشته حتما خسته هم هستی برو بخواب صبح که آفتاب تو میدان جلو قلعه را گرفت من می آیم در خانه تان با هم به خانه خجسته می رویم.
صبح زن همسایه به اتفاق قنبر جلو دکان خجسته بودند خجسته تازه دکان را باز کرده بود آب و جارو کرده بود که زن همسایه گفت:
- سلام آقای خجسته، صبحت بخیر و شادی، خدا قوتت بدهد.
خجسته سر برگرداند قنبر را کنار زن همسایه دید جواب سلام زن همسایه را داد قنبر هم سلام گفت پاسخ او را هم داد با هر دو احوال پرسی کرد زن همسایه گفت:
– آقای خجسته نبات خانم دیروز آمد خانه ی ما و از من خواست که با قنبر صحبت کنم و او را راضی کنم که سر کارش برگردد من هم صحبت کردم و از قنبر خواهش کردم سرکارش برگردد و قنبر هم روی من را گرفت و الآن آمده خدمتت.
خجسته گفت:
– خیلی ممنون دست آقاقنبر هم درد نکند ممنونش هم هستم.
زن همسایه برگشت و به خانه شان رفت.
خجسته یک مهمان هم داشت دوستش غلامعلی گرم دره ای که توی دکان نشسته بود.
غلامعلی شب قبل به خانه خجسته آمده بود صبح با خجسته به دکان آمده و روی سکو داخل دکان نشسته بود قنبر از بیرون دکان به غلامعلی سلام گفت و احوال پرسی کرد.
خجسته به قنبر گفت:
– برو از نبات خانم صبحانه بگیر بیاور بخوریم.
قنبر صبحانه را آورد سفره را پهن کرد خجسته و غلامعلی مشغول خوردن شدند قنبر کناری ایستاد خجسته گفت:
– پس چرا نمی آیی بخوری؟
– من صبحانه خوردم.
قنبر دروغ می گفت چیزی نخورده بود مثل اینکه نمی خواست چیزی بخورد وقتی کناری ایستاده بود غلامعلی گرم دره ای ضمن خوردن صبحانه هر گاه نگاه خجسته به سمت و سوی دیگری بود با خشم به قنبر نگاه می کرد قنبر از نگاه خشمگینانه غلامعلی تعجب کرد. خوردن صبحانه تمام شد قنبر سفره را جمع کرد در خانه تحویل نبات خانم داد نبات خانم هم به قنبر گفت:
– اگر صبحانه نخوردی بیا با ما بخور؟
قنبر به او هم به دروغ گفت:
– خوردم.
قنبر به دکان نزد خجسته برگشت خجسته به قنبر گفت:
– کاه گوسفندها تمام شده و گرسنه اند با مشهدی میرزا گرم دره ای صحبت کردم قرار شده یک جوال خورجین کاه به ما بدهد خر را پالان کن جوال و خورجین را بردار برو گرم دره و کاه ها را بیاور.
غلامعلی گرم دره ای به قنبرگفت:
– من هم می خواهم به گرم دره بروم با هم می رویم.
قنبر و غلامعلی به طرف گرم دره راه افتادند از ده که بیرون رفتند، غلامعلی سخن را آغاز کرد و یک ریز مسافت راه را تا گرم دره حرف زد. غلامعلی گفت:
– در خانواده تهی دست متولد شدم خودمم از همان جوانی تهی دست بودم، همیشه کارم هم دشتبانی بوده است دشتبانی مزارع مختلف. به همین جهت در گرم دره مشهور و معروف به؛ «غولمعلی دشتووانم.» از روزهای آغازین جوانی با خجسته آشنا شدم آن روز خجسته جوان ساده و بی آلایشی بود خیلی زود آشنایی ما تبدیل به دوستی شد. وجه مشترک دوستی مان فقر و ناداری دوتایی مان بود خجسته علاوه بر فقر و ناداری، خانواده و اقوامی هم نداشت. هرگاه خجسته به گرم دره می آمد توی خانه من اتراق می کرد و هروقت هم من به مارکده می آمدم توی خانه خجسته می ماندم. من بیشتر از او می آمدم به خصوص در فصل تابستان هر دو سه روز یک بار به خاطر اینکه برای دوستم خجسته میوه بیاورم به مارکده می آمدم در فصل هر میوه ای، برای خجسته میوه می آوردم. خجسته نوکر هاشم شد، مشغول دکان داری شد وکم کم وضع اقتصادی اش بهتر شد ولی من به همان شکل نادار و تهی دست و دشتبان ماندم وضع اقتصادی خجسته که کمی بهتر شد من را رها کرد هروقت گرم دره می آمد دیگر خانه من نمی آمد چون رفت و آمد را با افراد دیگر گرم دره ای آغاز کرده بود که ثروتمند بودند و من را به کلی فراموش کرد. اگر راستش را بخواهی من رنجیدم، آزرده شدم، و با خود گفتم؛ آن روز که خجسته میوه نداشت و من مرتب میوه های مردم را می چیدم و برایش می بردم با من دوست بود به خانه من می آمد حالا که خجسته پول دار شده من را کنار گذاشته است پس خجسته دوست میوه ها بوده نه دوست من. با این وجود من دوستی را قطع نکردم گهگاهی بهش سر می زدم دیشب هم به همین خاطر آمدم و درخانه اش ماندم با قدری دقت به رفتار و سخنان آقای خجسته دریافته ام که برای این بنده خدا توی این دنیا فقط پول ارزش دارد، پول مهم است آدم ها را تا وقتی می خواهد که برایش منافع داشته باشند برایش پول بیاورند همه چیزش شده پول. ببین الآن چند نفر گرم دره ای رفتند توی نجف آباد خانه خریدند هدف شان از خرید خانه این بوده که بچه های شان آنجا درس بخوانند و آینده ای بهتر داشته باشند، خجسته هم رفته نجف آباد خانه خریده خانه اش را داده اجاره و بچه هایش اینجا توی کوچه ها مثل بچه های بقیه مردم بی سواد می چرخند. تو می دانی و من هم می دانم تک تک ریال دارایی این بنده خدا از جیب این مردم درآمده خدایی اش را اگر بخواهیم دارایی او تماما مال مردم است اگر بچه های خودش را می برد توی همین خانه که در نجف آباد خریده جا می داد و می فرستادشان مدرسه یک اتاق از ساختمانش را به دو سه از بچه های دیگر ده مارکده که علاقه مند به درس خواندن بودند می داد تا آنها هم از قِبَل خجسته درسخوان و باسواد بشوند، حق بود، خدا پسندانه بود، منصفانه بود. ولی این بابا اینقدر به پول چسبیده دنیا، آخرت، خدا، پیر، پیغمبر و وجدانش شده پول. دیشب برای من با افتخار تعریف می کرد که شهردار نجف آباد کرایه نشین من است! این را توی صحبت هایش دوبار به رخ من کشید. یعنی این بابا دو ریال کرایه خانه را بیشتر از با سواد شدن بچه هایش می خواهد دو ریال پول امروز را به با سواد بودن آینده بچه هایش ترجیح می دهد. حالا من و تو چه انتظاری از این چنین آدمی می توانیم داشته باشیم؟ آدم هایی مانند من و تو باید چشم هامان را باز کنیم و بفهمیم که ابله هستیم ابله هایی مثل من و تو با خرکاری مان برای خجسته، موجب ثروتمند شدن او شدیم. به این جهت توی دکان بهت چپ چپ نگاه می کردم با آن نگاه چپ چپ می خواستم بهت بگویم چرا به نوکری برگشتی؟ حتما متوجه شدی و تعجب کردی؟
– آره، متوجه شدم و با خود گفتم من برخوردی با غلامعلی نداشتم چرا به من بد بد نگاه می کند؟ پس منظورت این بوده!
– آره، دقیقا، اصلا ازت بدم آمد که نوکری را ولکردی رفتی حالا بعد از مدتی دوباره برگشتی که نوکری بکنی؟ چه ضرورت دارد که با نوکری نان در بیاری؟ برای خودت کارکن و نان در بیار، نمی شود؟
– چرا می شود، خوب هم می شود.
– خب، پس چرا برگشتی؟ با نوکری آدم پول پرستی مثل خجسته هیچ وقت صاحب زندگی نمی شوی. آدم اگر خواست نوکری هم بکند باید نوکر مردی مثل هاشم را بکند. به هاشم می گویند مرد، مرد خدا، آدم منصف و با معرفت، ببین چند سال خجسته نزد هاشم نوکر بود، هاشم به خجسته سواد یاد داد همین کوره سواد را که دارد هاشم توی همان زمان نوکری و دکانداری به خجسته یاد داد، خجستهکه مکتب نرفته، پدر نداشت که به خواهد مزد به مکتبدار بدهد تا خجسته برود نزد او درس بخواند، هر روز توی خانه یکی نوکر بود وقتی بزرگتر شد یک جوان بی سواد و کاملا ناداری بود. حالا اگر من پدری فقیر داشتم که عروسی ام کند او آن را هم نداشت چند نفر جمع شدند راه خدا خجسته را عروسی کردند پدر زنش علی دشتبان دخترش را مفت و مجانی به خجسته داد چیزی که نگرفت بلکه کمکش هم کرد. خجسته زنده شده هاشم است هرچه دارد از هاشم دارد این هاشم بود که دستی ازش گرفت و کشیدش بالا. هاشم واقعا مرد خدا بود، مردی مهربان بود دکانش را به دست خجسته داد خودش رفت توی رعیتی کار کرد و عرق ریخت می توانست کار سخت رعیتی را به نوکرش خجسته بدهد و خودش توی دکان بنشیند. بعد بدون اینکه خجسته یک ریال پول داشته باشد هاشم را شریک دکانش کرد. این سواد خجسته و دکانش ثمره چند سال نوکری او نزد هاشم است اینها را خجسته از نوکری اش دارد. حالا از تو می پرسم تو از نوکری چندین ساله ات نزد خجسته چه ثمری داری؟ چه نشانی داری؟ می توانی یک ثمری یک نشانی از این چند سال نوکری ات نزد خجسته برای من نام ببری؟ می دانم جوابت نه است، خب آدم ابله، برو برای خودت کارکن، مگه وقتی می خوای برای خودت کار کنی چلاقی؟ چرا می خوای ک…ن این بابا را گنده کنی! ازت می پرسم تا حالا چیزی بهت داده؟ کاری برایت کرده که آثاری از او به عنوان یادگاری تو زندگیت باقی مانده باشد؟ و تو حالا بتوانی ثمرش را بخوری؟ می توانست مثل هاشم یک کوره سواد به تو یاد بدهد، می توانست این همه ملک برای خودش خریده چهار وجب از این زمین ها را هم به اسم تو بخرد و به تو بدهد و قیمت آن را از مزدت هم کم کند، اگر طلب کار می شد، بگوید سال دیگر برایم کارکن، حالا تو یک وجب زمین داشتی. یا کمک کند یک خانه بسازی و زن و بچه ات یک آلونک از خودشان داشته باشند حالا نخواهی گوشه خانه پدرت زندگی کنی، یا حداقل برای زنت که قالی می زند سود از قالی تو نبرد فقط قیمت تار و پود را ازت بگیرد تا حداقل دل تو هم خوش باشد که ثمری از اربابت توی زندگی تو هست.
– خدا پدرت را بیامرزد اگر به مردم مجبور است که بگوید قالی شان را چقدر فروخته و سهم بافنده چقدر است این اطلاعات و توضیح را هم از من دریغ می کند اصلا من نمی فهمم از فروش قالی چقدر حق و سهم من است؟
– وجدانا بگو ببینم یک اثری حتا کوچک از این بابا توی زندگی ات هست؟ که وقتی چشمت به آن اثر و ثمر میافتد به دلت برات بشود بگویی خدا عمرت را زیاد کند؟ خدا برکت به مالت بدهد؟ سالها بعد به دلت برات بشود بگویی خدا رحمتت کند؟
– نه، اصلا، اگر نُک و نیش های کوچک را که شنیدم نا دیده بگیرم و ازش بگذرم، یک تهمت ناروا از زنش سرِ دلم گذاشتم، این تهمت از توی دل من پاک شدنی نیست و همیشه با من خواهد ماند.
– اگر باز هم به نوکریت پیش این بابا ادامه بدهی، ابلهی.
سخنان غلامعلی سخت بر دل قنبر می نشست برایش جالب و جذاب بود مثل اینکه درد دل های خود قنبر بود. قنبر چندین سال که نوکر خجسته بود هیچکس چنین حرف هایی به قنبر نزده بود اغلب به قنبر می گفتند خجسته ارباب خوبی است حالا به ذهن قنبر رسید که باید می گفتم چه خوبی در حق من کرده؟ قنبر سختی راه را به خاطر سخنان دلنشین غلامعلی اصلا حس نکرد زمان خیلی سریع گذشت قنبر می کوشید بیشتر غلامعلی سوار خر باشد ولی غلامعلی پیاده می شد تا قنبر سوار خر گردد بنابراین فاصله ی بین مارکده و گرم دره را به نوبت سوار خر و پیاده می شدند، اول ده گرم دره که رسیدند غلامعلی گفت:
– حیف که رسیدیم دیگر وقت نیست دلم می خواست وقت بیشتری با هم بودیم، حرف های بیشتری دارم، درد دل های بیشتری دارم که بهت بگویم تا چشم هایت را باز کنی. تو از آن آدم هایی هستی که سرت را می اندازی پایین و فقط کار می کنی به دور برت نگاه نمی کنی که چه می گذرد ثروت خجسته را از اولین روزی که به عنوان نوکری پیشش رفتی تا امروز برآورد بکن ببین چند برابر شده اینها تماما دسترنج ابله هایی مانند تو است.
قنبر به مارکده برگشت، خجسته دمِ در حیاط خانه بود، گفت:
– پس چرا کاه نَیاوُردی؟
– نداشت، فقط یه خورجین داد، گفت تمام شده، ندارم.
قنبر درون حیاط رفت، خورجین را جلو کاهدان روی زمین گذاشت، خر را توی طویله بست و برگشت جلو کاهدان که خورجین را خالی کند. نبات خانم توی ایوان خانه ایستاده بود از همانجا گفت:
– گله آمده، دوتا از بره هامان نیامده، ببین کجا رفتند، پیدا کن بیاور.
قنبر راه افتاد که به دَرِ خانه ها برود و سراغ بره غریب را بگیرد در حال عبور از جلو ایوان بود که چشمش به چهره نبات خانم افتاد که کنار ایوان ایستاده بود قنبر متوجه شد نبات خانم خیلی توهمه و گرفته است و بغض دارد، چشم ها و صورتش هم سرخ شده، با تعجب پرسید:
– گریه کردی؟ چشم و صورتت سرخ شده!؟
– آره.
– براچی؟
– کتک خوردم، بد و بی راه شنفتم، تهمت شنفتم.
– از کی؟
– از خجسته.
– برای چی کتک خوردی؟ بد و بی راه شنفتی؟ تهمت شنفتی؟
– به خاطر تو؟
– به خاطر من!؟ من چه گناهی کردم؟!
– وقتی تو به طرف گرم دره راه افتادی، خجسته آمد توی خانه، با من دعوا کرد، دست روم بلند کرد، منِ کتک زد، بد و بیراه بهم گفت، تهمت بهم زد میگه: تو با قنبر رابطه داری! دلیلش هم این است که؛ من هرچی اصرار کردم، چند نفر از اقوام قنبر را واسطه قرار دادم چند نفر از بزرگان ده را فرستادم، قنبر قبول نکرد و نیامد، ولی تو پیغام دادی قنبر آمد. البته از گذشته هم این گمان بد را به من و تو داشت، به همین خاطر تلاش می کرد که تو با خواهرم عروسی کنی می خواست با این ازدواج تو با من محرم بشوی تا او از طرف تو خاطرش جمع باشد، بعد که مادرم مخالفت کرد و آن ازدواج صورت نگرفت باز تلاش کرد که تو با دختر خواهرم عروسی کنی تا با من محرم بشوی، که آن هم نشد این بدبینی همچنان ادامه پیدا کرد تا امروز تمام عقده های چندین ساله اش را خالی کرد من را صدا کرده توی خانه پشتی که صدای آه و ناله و گریه ام را کسی نشنود و کتکم زده، نا سزا گفته و این تمهت را هم بهم زده.
– خب، زنِ حسابی، پدر بیامرز، آدم خوب، این حرف ها را چرا همان وقت نگفتی؟ نگه داشتی، نگه داشتی، حالا می گویی! خداحافظ.
قنبر با این خداحافظی خانه خجسته را برای همیشه ترک کرد.
***
عبدالله، پسر عمه ی خجسته، حالا به سن پیری رسیده بود. وقتی خجسته نوکری نزد عبدالله را رها کرد و نزد احمد و محمود رفت و با پیام های عبدالله هم برنگشت عبدالله از خجسته رنجید از رفتار خجسته دلخور شد. عبدالله خود را سرپرست و به جای پدر خجسته می دانست و انتظار داشت خجسته از او حرف شنوی داشته باشد. رابطه عبدالله با خجسته سرد شد و به قهر و خشم عبدالله انجامید اوج قهر و سردی وقتی بود که خجسته توسط میرزا ابوالحسنی از دختر عبدالله خواستگاری کرد و با پاسخ: «خجسته وصله تن من نیست» عبدالله مواجه شد. عبدالله در حقیقت با این جمله خجسته را طرد و نفی کرد بعد از این رویداد رابطه سردتر هم شد و به کلی قطع گردید و این قطعی مدت ها ادامه یافت.
با گذشت زمان و به موازات اینکه خجسته پله های نردبان ثروتمند شدن را طی می کرد رابطه عبدالله با خجسته از قطعی دوباره به سردی گرایید و از سردی رو به بهبود گذاشت تا کم کم عادی شد ولی بی مهری و پاسخ منفی توام با تحقیر عبدالله نسبت به خجسته در نه گفتن و دخترش را به خجسته ندادن همچنان در ذهن خجسته ماند هرگاه خجسته، عبدالله پسر عمه ی خود را می دید جمله معروف عبدالله؛ «خجسته وصله تن من نیست.» در ذهنش تداعی می شد.
وقتی خجسته نردبان ترقی را طی می کرد عبدالله از تصمیم خود که دخترش را به خجسته نداده بود سخت پشیمان شد بارها در خلوت، در نجواهای وجدانی، خود را سرزنش می کرد خود را نفرین می کرد. افرادی از اقوام و دوستان در گفت وگو با عبدالله گهگاه خاطره نه گفتن به خواستگار خجسته را به عبدالله یادآور می شدند و عبدالله با تکان دادن سر افسوس می خورد و خود را سرزنش می کرد. پشیمانی عبدالله و سرزنش خود بیشتر در ذهن عبدالله صورت می گرفت و کمتر به زبان آورده می شد بخصوص هرگاه چشمش به دخترش می افتاد، همان که خجسته خواستگارش بود، که حالا شوهر کرده بود و زندگی عادی خود را داشت و چند بچه هم داشت، می افتاد در ذهن با خود نجوا می کرد:
– حالا باید زن خجسته و غرق در ثروت و بانوی اول ده باشد یکی دو نفر کنیز و کلفت دم دستش باشد مورد احترام همه باشد این ظلم را من در حق بچه ام کردم.
حالا سالهای زیادی از آن واقعه ی خواستگاری خجسته و نه گفتن و تحقیر خجسته توسط عبدالله گذشته است با گذشت زمان خیلی چیزها تغییر کرده است خجسته از آن جوانِ یتیمِ فقیرِ بیکس و کار، به ثروتمندترین و قدرتمندترین و سرشناس و محبوب ترین مردِ ده تبدیل شده است که زندگی پرشکوهی دارد و دور برش متملقان و چاپلوسان زیادی می پلکند بزرگش می دارند سخنش در حل و فصل امور فصل الخطاب است خواست و نظر او در ده جاری و ساری است و عبدالله هم زندگی نسبتا خوب خود را دارد و پیر مردی شده است یکی از پیرمردان و معتمدین ده است دارای اعتبار اجتماعی و مورد احترام است بزرگ خانواده پر جمعیت خود است به دلیل پیری قدری شکسته و ناتوان شده و عصا بر دست دارد و با کمک عصا راه می رود.
سال ها قبل اولین زن عبدالله مرده است و عبدالله با دخترِ جوانی از محله ی میانی اسفیدواجان، ازدواج مجدد کرده و حالا در سن پیری چند پسر جوان دارد. یکی از پسرهای عبدالله عاشق دختر خجسته شده است و عبدالله ناگزیر است نزد آقای خجسته برود و از دخترش برای پسر خود خواستگاری کند.
«چنین است رسم سرایدرشت گهی پشتزین و گهی زین به پشت» زمان سخت و نفس گیری برای عبدالله است که بخواهد روبروی خجسته بنشیند و از او دخترش را خواستگاری کند. به خاطر همین زمان سخت و نفس گیر، عبدالله خیلی راضی به این وصلت نیست دلیلش بد و یا ناشایست بودن دختر خجسته نیست بلکه پی آمد روبرو شدن با خجسته و رو زدن به خجسته و خواستگاری از دخترش برای عبدالله، لحظه ی سختی بود دوست داشت پسرش عاشق دختر دیگری می بود تا مجبور نباشد به خجسته رو بزند. عبدالله به زنش گفت:
– ممکن است خجسته دخترش را به ما ندهد آنگاه توی مردم کوچک خواهیم شد تحقیر خواهیم شد سر زبان ها خواهیم افتاد بهتر است خودمان از این انتخاب چشم پوشی کنیم این را با پسر در میان بگذار ببین می توانی نظرش را تغییر بدهی می ترسم خجسته علاوه بر نه گفتن، من را هم که برای خواستگاری می روم با تمسخر و نیش و کنایه تحقیر کند.
– خودت به خواستگاری نرو برادرت کرم را بفرست.
– چه فرقی می کند هر حرف تحقیر آمیز که به کرم برادرم بزند مثل اینکه به من زده است.
مادر با پسر صحبت کرد پسر تاکید بر خواسته خود کرد و در جواب مادر گفت:
– مگر ما چه مان هست؟ به اندازه خودمان ملک و حشم داریم زندگی و کار خودمان را هم داریم.
زن عبدالله اصرار پسر را به عبدالله گفت. عبدالله از کرم برادرش خواست که برای خواستگاری به خانه خجسته برود. کرم گفت:
– بهتر است خودت تنها بروی چون من می دانم و اطمینان دارم به من خواهد گفت: چرا خودش نیامده و تو را فرستاده؟ بگو خودش بیاید.
– من از این میترسم که با حرف های نیشدار من را تحقیر کند تحقیر برای من سخت و ناگوار است.
– من امیدوارم این دانایی را داشته باشد که حرف نیشدار و تحقیر کننده نزند ولی اگر هم زد عادی است که با حرف های نیشدار بخواهد عقده اش را خالی کند و تو چاره ای نداری که تحمل کنی به همین جهت می گویم بهتر است خودت تنها بروی که اگر حرف های نیشدار هم زد فقط خودت باشی و او و کسی دیگر از حرف های رد و بدل شده بین شما با خبر نگردد. به هرحال اینها تاوان ندادن دخترت به خجسته است که باید بپردازی! تاوان آن جمله ی معروفی است که در پاسخ میرزا ابوالحسنی گفتی. حالا بعد از 40 سال احتمالا آن را به تو باز خواهد گرداند.
عبدالله خود را ناگزیر دید که به خانه خجسته برای خواستگاری برود. ولی این را هم خوب می دانست وقتی با خجسته رو برو شود و خواستگاری از دخترش را مطرح کند پاسخ خجسته چیست؟ عبدالله حتا پیش بینی می کرد که خجسته چه کلمه هایی هم بکار ببرد. یادآوری خاطرات تلخ گذشته توسط خجسته برای عبدالله خجالت آور بود به همین دلیل، زیاد مایل نبود که در چنین زمان سختی قرار گیرد، ولی چاره ای هم نداشت پسر جوان 22 ساله اش که از خدمت سربازی آمده بود و اصرار داشت که فقط دختر آقای خجسته را می خواهد. عبدالله شبی با اطلاع قبلی به خانه ی خجسته رفت و پس از خوردن چای و میوه و قدری صحبت های متفرقه هدف از آمدن خود را خواستگاری اعلام کرد. خجسته بدون تامل گفت:
– نه. لطفا اصرار هم نکنید.
ادامه دارد