اضطراب
انسان، به دلیل وجود درد و مرگ، دچار ترس می شود. درد و مرگ، میان انسان و حیوان مشترک است. به همین دلیل حیوانات هم می ترسند. انسان و حیوان چه وقت می ترسند؟ وقتی که خطر واقعی، خارجی و عینی او را تهدید می کند. خطر واقعی، خارجی و عینی خطری است که می شود دید و حس و لمسش کرد. مثل وقتی که ببینیم یک نفر آدم و یا حیوان درنده می خواهد به ما حمله کند. وقتی خطر واقعی و خارجی را دیدیم، چکار می کنیم؟ یا می جنگیم و یا فرار می کنیم. جنگیدن و یا گریختن از خطر در حیوان و انسان مشترک است.
ترس برای بقای انسان و حیوان مفید است. وقتی خطر واقعی را ببینیم ترس در ما ایجاد می شود و ما می کوشیم با تدبیر، جان خود را نجات بدهیم.
ولی انسان با اینکه در ترسیدن از خطر واقعی و عینی با حیوانات مشترک است و وقتی خطر واقعی و بیرونی را ببیند می ترسد، علاوه بر آن، ترس روانی هم دارد که الزاما، نه واقعیه و نه می شود خطر را دید، بلکه این خطر در پنداشت های ذهنی ما است. به این خطرهایی که ما در ذهنمان می پنداریم و واقعیت بیرونی ندارد و ما از وقوع آن می ترسیم که بهتر است ترس روانی بهش گفت، اضطراب نام دارد. اضطراب، چگونه ترسی است؟ اضطراب، ترس از آینده ی ناشناخته است. ریشه اضطراب، در توانایی پیش بینی آدمی از آینده است. چون آینده برای انسان ناشناخته است، اغلب ترس دارد که، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ حیوانات چون توانایی پیش بینی آینده را ندارند بنابراین ترس روانی یا اضطراب هم ندارند.
قسمتی در مغز انسان شکل گرفته که توانایی پیش بینی آینده را برای انسان فراهم کرده است. انسان با این توانایی مغزی که دارد گذشته و حال و آینده را با هم مرتبط می کند، نتیجه ی این ارتباط، این می شود که آینده را را پیش بینی می کند و یا بهتر بگویم جلو چشم خود مجسم می کند. از آنجایی که آینده ناشناخته است و نمی توان دقیق رویدادهایش را برآورد کرد، بنابراین نا مطمئن و نا امن دیده می شود. نبود اطمینان و امنیت، ترس در جان آدمی می اندازد و انسان از خود می پرسد؛ چه اتفاقات ناگواری برایم پیش خواهد آمد؟ و این چه پیش خواهد آمدهای ناشناخته؟ دائم ذهن انسان را مشغول می کند این مشغولیات ذهنی که همگی نتایج منفی، بد و زیان بار دارند را اضطراب می گویند.
اضطراب ترسی است غیر واقعی و در درون ذهن انسان. حیوانات چون این قسمت مغز، یعنی قسمت توانایی در پیش بینی آینده را ندارند به اضطراب هم دچار نمی شوند. پس ترس از آینده یا اضطراب، یک نگرانی عمیق و شدید از آینده نا شناخته و نیامده است که؛ نکند اتفاقات و رویدادهای نا خوشایند احتمالی بر اساس خواسته ی ما نباشد؟! آنگاه دچار زیان و خسارت گردیم؟ و یا آبروی مان برود؟ و یا به هدف خود نتوانیم برسیم؟ در حقیقت اضطراب احساس خطری است که ممکن است در آینده اتفاق بیفتد. گفتیم ممکن است اتفاق بیفتد، نتیجه منطقی جمله این است که؛ ممکن هم هست که اتفاق نیفتد؟ دراینجا مهم درصد احتمال تحقق اتفاق است. برای مثال: همه ی ما پشت فرمان ماشین می نشینیم و رانندگی می کنیم می دانیم در فرآیند رانندگی، احتمال اینکه تصادف کنیم و بمیریم هم هست ولی درصد این احتمال بسیار ناچیز و کم است آنقدر ناچیز و کم است که یک آدم عادی و در شرایط عادی، در محاسبات خود این احتمال را نمی گنجاند. معقول و منطقی هم این هست که نگنجاند. بنابراین معقول و منطقی نیست که در این خصوص اضطراب داشته باشیم.
خردمندانه این هست که با رعایت قوانین رانندگی و اصول فنی خودرو، بدون اضطراب رانندگی کنیم. ولی آدم مضطرب این احتمال بسیار ناچیز و کم را بسیار زیاد می کند و حتا صحنه های تصادف را در جلو چشم خود مجسم می کند. باید دانست اضطراب شدید، اختلال در کارآیی ضمیر و ذهن بوجود می آورد و انسان نمی تواند تصمیمات لازم و ضروری و مفید را به موقع اتخاذ کند آنگاه می بینی؛ «از چیزی که می ترسیده به سرش می آید»
اضطراب خطر واقعی و بیرون از ذهن انسان نیست که بشود آن را دید و نشان داد بلکه احساس خطری است در درون ذهن آدمی. آدم مضطرب به آینده می اندیشد که چه اتفاقی خواهد افتاد؟ چه چیز خراب خواهد شد؟ چه چیز درست خواهد شد؟ شغل من و نیازهای من امنیت دارد؟ سرانجام بیماری من چه خواهد شد؟ با فقر و تهی دستی چکار کنم؟ نگران دوران پیری است! نگران قبول نشدن فرزندش است! نگران احتمال تصادف رانندگی است! نگران درس بچه اش است! بنابراین اضطراب یک نگرانی عمیق و سنگین است درباره رویدادهای آینده که احتمال وقوعش بسیار ناچیز است.
آدم مضطرب به خاطر اضطرابی که دارد حافظه ی او کارآیی مفیدی ندارد بنابراین از گذشته نمی تواند بیاموزد. در حال هم زندگی نمی کند بلکه حال را به خاطر ترس از آینده خراب می کند و برای آینده اش هم فقط غصه می خورد و کاری نمی تواند بکند.
ریشه اضطراب ها در کجاها هستند؟ اضطراب می تواند ریشه ارثی داشته باشد ویژگی های مغز آدم مضطرب می تواند از پدر و مادر به بچه انتقال یابد. اضطراب می تواند اکتسابی و آموخته شده هم باشد اگر کودکی در خانواده ای بزرگ شده باشد که پدر و مادر آدم های مضطربی هستند و دائم از رویداد و پیشآمدهای احتمالی آینده حرف می زنند و این اضطراب را در گفتار و رفتار خود انعکاس می دهند و کودک می تواند آن رفتار و گفتار توام با اضطراب روانی را بارها و بارها حس و لمس کند کودک این اضطراب را از پدر و مادر می آموزد و او هم شخصیت مضطرب خواهد داشت.
حالا وقتی یک آدمی دچار اضطراب شد چه واکنشی از خود نشان می دهد؟ آدم مضطرب می خواهد اوضاع را کنترل کند چگونه؟ بستگی دارد که آدم مضطرب در چه جایگاهی قرار دارد؟ چه اختیاراتی دارد و حوزه اختیاراتش چقدر وسعت دارد؟ چه امکاناتی دارد؟ چه توانایی هایی دارد؟ اگر در قسمت های بالایی هرم قدرت است برای مردم جامعه محدویت ایجاد می کند که مردم؛ هر حرفی را نزنند، هر چیزی را ننویسند، هر خواسته ای را ابراز نکنند. قوانین و دستورالعمل اجرایی می نویسد که مردم؛ چیزی را بگویند، مطلبی را بنویسند، عقیده ای را ابراز کنند، رفتاری داشته باشند که خطری برای صاحب قدرت نداشته بلکه خوشایند او هم باشد.
اگر آدم مضطرب، در نقش پدر و مادر باشد، فرزند خود را سخت کنترل می کند، وقتی که بچه بزرگ شد، شوهر کرد و یا زن گرفت، در زندگی او دخالت می کند با این کنترل و دخالت، نا آگاهانه او را فلج می کند و جلو رشد عادی و طبیعی اش را می گیرد.
اگر آدم مضطرب، فرد ثروتمندی است از هزینه کردن، کمک به دیگری، قرض دادن پولش ترس دارد. چون می ترسد روزی تهی دست شود، پولش را سفت و سخت نگه می دارد و همه روزه آن را می شمارد. ما به چنین آدم هایی خسیس می گوییم.
اگر آدم مضطرب از طبقات پایین دست جامعه و زیر دست است، بالا دستش ارباب دارد، کارفرما دارد، رئیس و مدیر دارد، ناگزیر مجیز و تملق بالاسری خود را می گوید تا محبوب باشد و در کار خود بماند.
اگر آدم مضطرب فردی عامی و عادی جامعه باشد برای تسکین اضطراب و نگرانی خود، دعا می خواند، دعا می گیرد، کاچی نذری می پزد، سمنو می پزد، اسفند دود می کند، صدقه می دهد. وقتی ماشین خرید، حیوانی را جلوش سر می برد و خونش را به سپر ماشین می مالد تا چشم حسود و بخیل کور شود. وقتی خانه جدید ساخت، اولین کاری که می کند، تابلو «و ان یکاد» و نیز «اسفند و نمک ترکی و کجی… گربه به هم سفته شده» جلو دید آویزان می کند. وقتی می خواهد کاری را آغاز کند، مثلا: برای سفر از خانه بیرون برود، بسم الله می گوید، شیطان را لعنت می کند، قل هوالله می خواند، می نگرد آدم بد نفیس جلوش در نیاید. و وقتی اتفاق میمونی برایش بیفتد و یا احساس کند اتفاق ناگواری ازش دور شده، فکر می کند نتیجه آن دعاها بوده، پس خدای را شکر می کند و…
تاسف انگیز این است که تداوم اضطراب در آدمی موجب بر هم خوردن نظم سوخت و ساز (متابولیسم) بدن می شود و برهم خوردن متابولیسم بدن موجب بسیاری از بیماری های جسمی می گردد که به آن بیماری های روان تنی می گویند. وقتی پای صحبت مردمان جامعه ی روستایی مان بنشینی که درد دل ها، رنجش ها و بیماری های شان را برایت بازگو کنند، می بینی اغلب رنجش شان و ریشه بیشتر بیماری هاشان همین اضطراب است که بر اثر برهم خوردن متابولیسم بدن شان قسمتی از بدن دچار آسیب شده است.
یکی از مشخصه بارز آدم مضطرب، غیر واقع بین بودنش است. واقعیت را آنگونه که هست نمی تواند درک کند. ریشه نشناختن واقعیت ها چی است؟ بدون تردید، نداشتن دانایی و آگاهی است. اغلب مشکلات احساسی عاطفی و هیجانی ما مثل: افسردگی، اضطراب، خشم، عصبانیت، احساس گناه، داشتن شک، خجالتی بودن، بی هویتی، نداشتن اعتماد به نفس مثبت، نداشتن حرمت(عزت) نفس، ریشه اش نداشتن دانایی و آگاهی و نشناختن واقعیت و بی توجهی به واقعیت است. وقتی به واقعیت ها توجه کنیم و تصمیمات خود را با نگاهی به واقعیتهای موجود بگیریم، زندگی آرام و شادی خواهیم داشت. مغز آدمی در آرامش و شادی، بهترین کارکرد را خواهد داشت.
محمدعلی شاهسون مارکده 4 بهمن 95
شیرگلبس (قسمت سوم)
جلسه ای برای رسیدگی شکایت حبیب دشتبان، از شیرعلی پسر علی اکبر، در خانه حبیب دشتبان تشکیل شد رئیس پاسگاه از علی اکبر شیرعلی را در خواست کرد. علی اکبر گفت:
– «والله از همان روز دعوا من دیگر ندیدمش نمی دانم کجاست.»
رئیس پاسگاه گفت:
– « هرکجا هست باید پیدایش کنی و بیاوری تا من بازجویی کنم و فردا صبح هم باید به پاسگاه بیاوری تا بفرستمش دادگاه. حبیب تعداد روزهای زیادی معالجه گرفته به محض اینکه پای شیرعلی به دادگاه برسد او بازداشت خواهد شد و حکم حداقل 6 ماه زندان حتما برای او صادر خواهد شد»
علی اکبر گفت:
– «سرکار استوار من اگر بهش دسترسی داشته باشم حتما می آورم خدمت تان ولی اگر ندانم که کجاست و دسترسی بهش نداشته باشم چگونه می توانم بیاورمش؟»
رئیس پاسگاه با تهدید گفت:
– «چانه نزن، در اجرای قانون جایی برای چانه زنی نیست، شیرعلی هرجا که هست تو می دانی شاید هم خودت فراری اش دادی این حرف ها قابل قبول نیست قانون این حرف ها را از تو نمی پذیرد تو وظیفه داری پسرت را تحویل قانون بدهی»
حیدر گفت:
– «سرکار استوار ما به خدمت رسیده ایم که از جناب عالی هم کمک بگیریم و همینجا با رضایت حبیب دعوا را فیصله بدهیم تا نیازی نباشد به پاسگاه بیایند و برای شما هم زحمت درست کنند»
حیدر یکی از مردان سنتی، مذهبی و نیکوکار ده بود که مورد وثوق بیشتر مردم بود. موقعیت اجتماعی و محبوبیت حیدر از سنتی و مذهبی بودنش ناشی می شد. حیدر در مراسم دهه عاشورا یکی از فعالان در برگزاری مراسم بود. یکی از قرآن خوانان ده بود که در همه ی مراسم قرآن خوانی برای مردگان دعوت می شد. قرآن را با آهنگ و به قول مردم ده، سوزناک می خواند که برای اغلب دلنشین بود. اغلب روزها روی بام مسجد صبح و ظهر و غروب اذان می گفت. یکی از افراد متخصص در کندن گور، نصب سنگ های لحد و دفن مردگان بود. اینکار را با صمیمیت و لذت انجام می داد آخر سر هم با کف دست روی خاک های گور می کشید و آن را صاف می کرد. به نظر می رسید با گور، مرگ، مردن، گریه و نوحه، حال می کند. از همان جوانی آدم شادی نبود بیشتر محزون بود. می گفتند: خوف خدا توی دلش هست؟ ( خدا مگر ترس دارد؟ چه ترسی؟) به همین جهت اخمو، ناشاد و غمگین به نظر می آمد. به ندرت و خیلی کم خنده ای بر لبانش دیده می شد. حتا در همان جوانی اش اگر یک مراسم عروسی بود و یک مراسم عزا و او باید انتخاب می کرد که کجا مایل است برود، با علاقه مراسم عزا را بر می گزید. با این وجود در کارهای جمعی و انجام کارهای نیکوکاری فعال بود. در قبال کمک به کارهای خیر، از کسی هم چشم داشت نداشت. حیدر بنا به درخواست علی اکبر، توی جلسه آمده بود. آقای خجسته هم که بنا به درخواست علی اکبر توی جلسه آمده بود در تایید سخنان حیدر گفت:
– «من هم با نظر حیدر موافقم، بهتر است همینجا این دعوا را خاتمه بدهیم. آقا حبیب بزرگواری کنند، رضایت بدهند تا نیازی به آمدن بن به پاسگاه نباشد»
چند سال گذشته، انجمن ده تشکیل شده بود. آقای خجسته هم یکی از اعضا انجمن ده بود و سمت ریاست انجمن را داشت. خجسته توی ده شاید بیشتر از بقیه با قانون و روابط اداری آشنایی داشت. آقای خجسته غیر مارکده ای بود. در نوجوانی پدر و مادرش فوت می کنند. نوجوانک یتیمی بوده که به دلیل فقر و گرسنگی و بی کسی به مارکده مهاجرت می کند. در اینجا با نوکری و کارگری بزرگ می شود. ازدواج می کند و به عنوان کارگر دکان دار برای یکی از ثروتمندان ده مشغول کار می شود. در کار دکان داری با علاقه کار می کند و خوشنام می شود. از قضا، مرد ثروتمند صاحب دکان، می میرد و حالا خجسته با همان خوشنامی به کار دکان داری برای خودش مشغول بود. قدری هم زمین کشاورزی فراهم کرده بود و راه صعودی رشد و ترقی اقتصادی را می پیمود. به دلیل داشتن ثروت، موقعیت اجتماعی هم به دست آورده و حالا مورد احترام و وثوق مردم ده بود. خچسته هم بنا به درخواست علی اکبر توی جلسه آمده بود.
کدخدا علیداد که مرتب به قلیانش پک می زد هم تاکید بر خاتمه دعوا کرد و خطاب به حیدر و خجسته افزود:
– «من هم به عنوان کدخدای رسمی ده که عمرم را در راه حل و فصل دعوا و اختلافات سپری کرده ام، می گویم؛ حتما باید دعوا فیصله یابد. ولی حقدار هم باید به حقش برسد و خطاکار هم باید تاوان خطایش را بپردازد و هم تنبیه گردد. برای فیصله دعوا، بی مایه فطیره، ملتفت عرضم می شوید؟ بی مایه فطیره! علی اکبر باید خسارت حبیب را بپردازد تا رضایت او حاصل گردد. ملتفت عرضم که می شوید. وقتی رضایت حبیب حاصل گردد البته رضایت خواهد داد، باید هم رضایت بدهد، می خواهم دقیق ملتفت عرضم بشوید! چه کسی می خواهد کار و زندگی اش را رها کند و به دادگاه و پاسگاه برود؟ هیچ کس!»
کدخدا علیداد، قبلا با حبیب دشتبان برنامه ریزی کرده بودند که حبیب تا آمدن مامور پاسگاه برای رسیدگی شکایت به عنوان اینکه سخت بیمار است توی رختخواب بخوابد تا بتوان با گرفتن خسارت از علی اکبر، پدر شیرعلی، او را سخت تنبیه کنند. این شیوه کدخدا علیداد بود. توی هر دعوا و اختلافی که توی ده پیش می آمد، وارد می شد، تلاش می کرد تاثیر بگذارد که در بین دعوا پولی و یا کالایی رد و بدل گردد، تا او هم مبلغی از ان پول و یا مقداری از آن کالای رد و بدل شده را، سهیم گردد. دلیل این رفتار کدخدا علیداد نیاز او بود، او خود هیچ وقت کار نمی کرد پیشانی کدخدا علیداد بر اثر کار و زحمت هیچگاه عرق نکرد. از طرفی هم می خواست بزرگ منش و اشرافی هم بزید این بود که همیشه 8 او در گرو 9 اش بود ناگزیر به جیب های دیگران نظر داشت و برای تحقق خواسته ی خود دوز و کلک درست می کرد. روزی هم که شیرعلی حبیب دشتبان را زده بود کدخدا علیداد توی ده نبود رفته بود ده صادق آباد، به کمک کدخدا کرمی، برای حل و فصل یک دعوا در آنجا. روز بعد صبح پیاده از صادق آباد به مارکده می آید. کدخدا علیداد از گردنه آغجقیه پایین آمده بود و توی راه کنار جوی آب در چمن بالایی یکی از مردان مارکده گاله کودی بار خرش کرده بود و به سمت آغجقیه می رفت که با کدخدا برخورد می کند. ضمن احوال پرسی، خبر کتک خوردن حبیب دشتبان را به او می دهد و می گوید: حبیب الآن توی رختخواب خوابیده است. کدخدا علیداد سرعتش را زیاد می کند تا زودتر به ده برسد به خانه ی خود نمی رود، مستقیم به خانه حبیب دشتبان می رود و ضمن احوال پرسی و شنیدن واقعه، دوتا توصیه به حبیب دشتبان می کند. یکی اینکه تا آمدن مامور پاسگاه توی رختخواب بخوابد. کدخدا گفته بود؛ یک نفر را برای دو سه روز موقت مامور می کنم بجای تو از املاک مراقبت کند. توصیه دیگر کدخدا علیداد به حبیب دشتبان این بود که مبلغ دریافت خسارت را بالا اعلام کند. همانجا کدخدا علیداد به حبیب دشتبان می گوید: من از همین الآن با علی اکبر صحبت می کنم و بهش توصیه می کنم قبل از آمدن مامور پاسگاه خسارت تو را بدهد و دعوا را فیصله دهد. اگر قبول کرد که چه بهتر آنگاه رضایت نامه می نویسیم و می فرستیم پاسگاه که دیگر مامور نیاید. اگر هم علی اکبر راضی نشد، صبر می کنیم تا مامور بیاید و با فشار مامور، خسارت را می گیریم. کدخدا علیداد همان اولین ساعت که از کنار حبیب دشتبان به خانه اش آمده بود، فرستاده بود دنبال علی اکبر، علی اکبر توی ده نبود، رفته بود بیابان قاراکِک(نوعی بوته بیابانی که ریشه سیاه دارد و ریشه اش را می سوزانند)بکند. علی اکبر عصر که به خانه می آید گل بس به او خبر می دهد که کدخدا احضارش کرده. علی اکبر به حضور کدخدا می رسد و کدخدا با مقدمه چینی و بزرگ کردن ماجرا، سعی می کند علی اکبر را سخت بترساند و در پایان هم با لحن دوستانه و دلسوزانه می گوید: با حبیب صحبت کردم، راضی اش کرده ام که رضایت بدهد. کدخدا پیشنهاد می کند: چهارتومان قرض و قوله بکن بیار تا ببریم بهش بدهیم و رضایت بگیرم. علی اکبر هم می گوید: کدخدا خودت می دانی که من چیزی ندارم که بخواهم خسارت بپردازم، کسی هم به من قرض نمی دهد که بخواهم قرض بگیرم. اصرار کدخدا هم نتیجه ای نمی دهد. وقتی هم رئیس پاسگاه بن با جیپ به قوچان می آید یک نفر را می فرستد و خبر ورود خود را به کدخدا علیداد می دهد. کدخدا جهت استقبال به راه میافتد و در سه کنجی خیابان اصلی مارکده از رئیس پاسگاه استقبال می کند و او را به خانه حبیب دشتبان دعوت می کند. رئیس پاسگاه با تعجب می پرسد: چرا خانه حبیب؟ چون معمول و مرسوم بود که مامور دولتی به خانه کدخدا می رفت. کدخدا علیداد توضیح می دهد که حبیب بیچاره ناکار افتاده توی رختخواب، از جایش نمی تواند تکان بخورد. حالا کدخدا علیداد توی جلسه رسیدگی به شکایت حبیب دشتبان با آوردن ضرب المثل؛ بی مایه فطیره، آن طرح خودش را دارد پیش میبرد.
حیدر در پاسخ تکرار و تاکید «بی مایه فطیره» کدخدا علیداد گفت:
– «سخن کدخدا علیداد البته مطاع است ولی جابجا کنعبدو و جابجا کنستعین. از کی می خواهید خسارت بگیرید؟ از علی اکبر؟ از کف دست مگر می شود مو کند؟ نه، حبیب باید بزرگواری کند و علی اکبر و پسرش شیرعلی را ببخشد، ما همگی اقوامیم، توی یک ده کوچک زندگی می کنیم، صبح تا شب چشم مان توی چشم یکدیگر است، همه روزه در کارهای عمومی مانند: جوی، پل، آسیاب، حمام، مسجد، راه، دفن مردگان و مراسم عزای مردگان و برگزاری مراسم پر عظمت عاشورای اباعبدالله الحسین علیه السلام در کنار هم باید همکاری کنیم، همه مردم ده با داد و ستد دختر و ازدواج به نوعی باهم اقوام هستند، ما غریبه نداریم، وقتی اینگونه ایم نباید دعوا و اختلاف را کش داد، برای حرمت اقوام باید بخشش در اولویت باشد. به نظر من بخشش اینجا اصلح تر و سزاوارتر از گرفتن خسارات است. ما باید پیرو امام علی سلام الله علیه باشیم که گفت؛ بخشش برتر از انتقام است. شیرعلی پسر علی اکبر نادانی کرده، بی عقلی کرده، چون جوان است و جاهل، ما که ادعای دانایی داریم و اینجا جمع شدیم که نباید عقل مان را بگذاریم پای عقل او، نه، من بازهم تاکید بر بخشش از طرف حبیب و فیصله ی دعوا می کنم.»
آقای خجسته گفت:
– « تا آنجایی که من پرس و جو کرده و فهمیده ام آغاز کننده دعوا هم حبیب بوده، حبیب اول شیرعلی را زده منتها او جوان بوده و خام، واکنش شدید نشان داده است. قطعا کار پسر علی اکبر درست نبوده، ولی باید در داوری هامان توجهی به آغازگر دعوا هم بکنیم. حبیب از شیرعلی خیلی بزرگتر است باید دانایی می کرد و چوب روی شیرعلی بلند نمی کرد اگر حبیب دعوا را آغاز نمی کرد شیرعلی هم قطعا واکنش نشان نمی داد و این اتفاق نمی افتاد»
کدخدا کرمی از استدلال آقای خجسته که می خواست نشان دهد چون حبیب آغازگر دعوا بوده پس مقصر است برآشفت و گفت:
-« حبیب، دشتبان املاک قریه است، وظیفه اش مراقبت از زمین و کشت ارباب است. حبیب به عنوان دشتبان، نماینده ارباب بالای سر املاک است، حکم و دستور حبیب، تا حدودی حکم و دستور ارباب است! شیرعلی کرت گندم اربابی را تخریب کرده، شما انتظار دارید دشتبان آنجا بایستد و چیزی نگوید؟ دشتبان در اینجا طبق وظیفه اش که مراقبت و مواظبت از کشت ارباب هست عمل کرده، شیرعلی کرت گندم را تخریب کرده حبیب هم برای تنبیه او یک چوب به او زده، این کجایش آغازگر دعوا است؟ دعوایی در کار نبوده؟ حبیب که قصد دعوا نداشته، حبیب خواسته شیرعلی را تنبیه کند! شما فرق دعوا و تنبیه را چطور نمی دانید؟ جناب آقای خجسته، شما به عنوان رئیس انجمن ده، این چه قضاوتی است که می کنید؟ شما باید به عنوان رئیس انجمن ده از حبیب دشتبان پشتیبانی کنید که خواسته شیرعلی خلافکار را تنبیه کند تا نظم توی ده بیشتر برقرار باشد.
کدخدا کرمی سپس رو کرد به رئیس پاسگاه و گفت:
– سرکار استوار، اگر شیرعلی حسابی تنبیه نشود دیگر جوانان ترس شان خواهد ریخت، در نبود ترس در ده، مردم جسور خواهند شد، آنگاه سنگ روی سنگ بند نمی شود. باید جار زده شود، مردم توی قلعه کهنه، که میدان عمومی ده هست، جمع شوند و به دستور جناب عالی شیرعلی را به درخت کبوده بست و جلو دید مردم شلاق زده شود تا درس عبرتی برای دیگران گردد در غیر این صورت بی نظمی توی ده حاکم خواهد شد در بی نظمی، هرج و مرج حاکم و محصولی برای ارباب نخواهد ماند.»
رئیس پاسگاه گفت:
– «کدخدا اگر قرار هم باشد به کسی شلاق زده شود باید با حکم دادگاه باشد اینکه من یک کشیده توی گوش شیرعلی اینجا بزنم تا مردم بترسند و نظم توی ده حاکم باشد با به درخت بستن و شلاق زدن فرق دارد»
خجسته در پاسخ آقای کرمی گفت:
– جناب کدخدا کرمی، دوران شلاق زدن تمام شده، دوران، دوران قانون است. اگر شیرعلی کرت گندم ارباب را هم خراب کرده ارباب باید از طریق قانون خسارتش را بگیرد نه اینکه حبیب به عنوان دشتبان جوان مردم را بزند؟ وقتی حبیب چوب روی یک جوان بلند می کند، خوب جوان هم به خود این اجازه را می دهد که از خودش دفاع کند، نتیجه می شود همین که ما امروز اینجا برایش جمع شده ایم. شما خطای شیرعلی را بزرگ می بینید ولی زدن جوان مردم را حق حبیب می دانید! این چه داوری است که شما به عنوان یک کدخدا و نماینده ارباب می کنید؟ این افکار و اندیشه جناب عالی مال دوران قاجار است که قانونی در کار نبود و ارباب می توانست رعیت را شلاق بزند، دوران ارباب رعیتی دارد به فرمان اعلاحضرت شاهنشاه به سر می رسد امروز در کشور زیر سایه اعلاحضرت شاهنشاه قانون هست، امنیت هست، پاسگاه درست شده، دادگاه درست شده که به اختلافات و دعواها بر اساس قانون رسیدگی شود. به علاوه هی مرتب تکرار می فرمایید که شیرعلی کرت گندم ارباب را تخریب کرده تخریبی، در کار نیست، دوتا ورزاو توی کرتی که تازه آب خورده بوده و گل و شل بوده رفته چارتا جای پای ورزاو آنجا مانده این چه خرابی است؟ از جای پای همان ورزاوها فردا گندم سبز خواهد کرد این را همه مان می دانیم جای پای ورزاو هیچ تاثیری روی سبز کردن گندم نخواهد داشت می گویید نه همینجا می نویسیم و امضا می کنیم و بعد از عید که گندم ها سبز شد با هم می رویم سر کرت و مشاهده می کنیم خدا را خوش نمی آید یک چیز کوچک را بزرگ کنیم و بخواهیم دیگری را له کنیم.
کدخدا کرمی گفت:
– شما بهتر است مشغول همان دکان داری ات باشی چون معلوم است که اطلاعی از کشت نداری وقتی ورزاو پا توی گل و لای بگذارد زمین سفت می شود و گندم سبز نمی شود به علاوه کسی نگفته قانون نیست، قانون هم نگفته یک جوان برود کرت گندم ارباب را تخریب کند. این زمین ها مال ارباب است، ارباب هم دشتبان تعیین کرده که از زمین و محصولش مراقبت و مواظبت کند. حبیب به عنوان نماینده ارباب حرفش و دستورش حرف و دستور ارباب است. حبیب وظیفه دارد از کشت ارباب مواظبت و مراقبت کند. شیرعلی کشت ارباب را تخریب کرده نماینده ارباب حق دارد تخریب گر کشت را تنبیه کند. اگر یک نفر بیاید اجناس دکان شما را تخریب کند شما هم قطعا او را خواهید زد آنجا که نمی ایستید و تماشا کنید تا اجناس دکانت را ببرد تا بعد بروی شکایت کنی و خسارت بگیری؟
رئیس پاسگاه خطاب به حیدرگفت:
– «من نیت خیر شما و آقای خجسته را می فهمم ولی حرف آخر را باید حبیب بگوید ببینیم او چه می گوید آیا روی بزرگان ده را می گیرد و اعلام بخشش می کند و حاضر به امضا رضایت نامه خواهد بود یا نه؟»
حبیب دشتبان که در گوشه اتاق به رختخواب تکیه داده بود و پاهایش را دراز کرده و پتویی روی خود کشیده بود و نشان می داد که حال خوشی ندارد با حالت بیماری گفت:
– «من با نظر دوتا کدخدای بزرگوار موافقم باید شیرعلی این جوان سرکش تنبیه گردد تا درس عبرتی برای دیگر جوانان شود اگر شیرعلی تنبیه نگردد من به عنوان یک دشتبان که نظم یک چم را باید بر قرار کنم دیگر تامین جانی ندارم و محصول ارباب هم به یغما خواهد رفت. من کتک خورده ام آبرویم رفته و بدنم سخت آسیب دیده که باید چند روز از کارم بیکار شوم و استراحت کنم تا سلامتی خود را بدست آورم کرایه ماشین داده ام هزینه معالجه داده ام من دست کم هزار تومان می گیرم و رضایت میدهم مشروط بر اینکه شیرعلی هم در جلو دید مردم تنبیه گردد.»
ادامه دارد
قداست مرده و زیبایی زندگی!
روز 8 بهمن ماه 95 صبح ساعت 7 به رادیو بی بی سی گوش می کردم خبرنگاری از افغانستان از جریان قاچاق سنگ مرمر از معادن افغانستان گزارش می داد. گزارشگر گفت؛ سنگ های مرمر از افغانستان به کشورهای همسایه هند، پاکستان و ایران قاچاق می شود. سنگ های مرمر قاچاق از افغانستان، در پاکستان و هند، در ساختمان سازی مصرف می شود و در ایران، در گورستان و برای تزئین قبر!!؟(نقل به مضمون)
خواننده گرامی شما چه فکر می کنید؟ زندگی زیباتر است؟ و یا مرده مقدس تر؟
محمدعلی شاهسون مارکده 8 بهمن 95