گزارش نامه 133 اول اردیبهشت 96

   جای همشهریان هنر دوست خالی

      دیروز 22 فروردین یک جمع چهار نفره، از این محل، در جشن روز پدر در شهریار شرکت کردیم. دلیل شرکت هم، شنیدن و لذت بردن از هنر موسیقی گروه السون(شاهسون) و نیز تماشای رقص زیبای هالای ترک زبانان شاهسون و همچنین آشنایی بیشتر با هم تباران از ایل شاهسون بغدادی حاضر در آن جمع بود.

     جشن در محل فضای باز تالار و رستوران «گل مریم» واقع در سه راه امیریه شهریار برگزار شد. بانی و برگزار کننده جشن آقالی حسن طراوتی مدیر محترم  تالار گل ­مریم بود.

     جشن از ساعت 4 بعد از ظهر آغاز شد و یک ­سره تا ساعت 9 شب ادامه یافت. بعد، از جمعیت حاضر با صرف شام پذیرایی شد و این مرحله پایانی جشن بود. میزبان پذیرایی شام، آقای طراوتی مدیر تالار بود. اولین باری بود که او را می­ دیدم هیچ شناختی قبلی ازش نداشتم فقط در این چند ساعت او را دیدم و با توجه به رفتارش، حالاتش و آینه ی چهره ­اش او را مردی بزرگوار و مهربان یافتم. بدین جهت می­ گویم بزرگوار که در این جو و فضای وانفسای رقابت ثروت اندوزی که بر جامعه ی ما حاکم است و هرکه به فکر دست اندازی به پول بیشتر و انباشت ثروت بیشتر است، ایشان حاضر شده از چند صد نفر رایگان پذیرایی کند. و بدین جهت می­ گویم مهربان که وقتی مردم شام می ­خوردند او می ­نگریست و از غذا خوردن حاضران لذت می ­برد وقتی مردم دست می ­زدند، می­ رقصیدند و شاد بودند ایشان از شادی مردم لذت می ­برد این لذت را در نگاهش، در آینه چهره­ اش و لبخندش می­ شد دید و حس و لمس کرد.

     آقای طراوتی با گذشت چند دهه از عمرش هنوز مانند نامش تر و تازه و شاداب بود، روانی جوان و شاد داشت، دقایقی زیاد در میدان رقص بود و هالای رقصید. اگر کسی او را نمی­ شناخت و هنگام رقص او را می ­دید فکر می­ کرد شب عروسی خودش است که اینقدر خوشحال و شاداب است. آقای طراوتی بسیار تر و تازه و شاد بود یعنی نامش(طراوت = تر و تازه و شاد) با حالات و روانش مطابقت داشت و به گفته ­ی حقوق ­دانان ثبت با سند برابر است.

      اصلیت آقای حسن طراوتی همدانی است، نپرسیدم، ولی حدس می ­ زنم از ترک ­های همدان باشد که به شعر و هنر و ادبیات ترکی علاقه نشان می ­دهد. می ­گویند ایل شاهسون بغدادی از اطراف ساوه هنگام ییلاق بیشتر به خرقان همدان می ­روند در آنجا با همدانی ­های خرقان آشنایی دیرینه دارند از این رو ترک ­های همدان و شاهسون­ های بغدادی اطراف ساوه، با هنر و موسیقی و فرهنگ یکدیگر هم آشنا و مانوس هستند احتمالا همین آشنایی و انس دیرینه موجب شده آقای طراوتی از گروه هنری ال­ سون (شاهسون) برای اجرای موسیقی شاهسونی در جشن دعوت نماید.    

      تقریبا جمعیت زیادی آمده بود تعداد مردان بیشتر از زنان بود که در حیاط و فضای باز تالار روی صندلی ­ها نشستند در این جمع، پنج شش نفر خواندند البته خواننده اصلی امید ترکمن بود که آهنگ ­های شاد، زیبا به زبان ترکی با صدای زیبا و دلنشینش اجرا کرد که سخت مورد استقبال حاضران قرار گرفت. نکته جالب این بود که در این 5 ساعت زمان برگزاری جشن، مداوم رقص هالای جریان داشت تقریبا تمام وقت میدان رقص پر بود از مردانی که هالای می ­رقصیدند. نیمی از رقصنده­ ها جوان بودند یعنی هفده و هیجده تا سی ساله. و نیمی دیگر از مردان رقصنده،  مردان بالای چهل تا 60  ساله و بیشتر بودند که به میدان می ­آمدند. رقص پیر مردان خیلی زیبا و دلنشین بود نشان از اصیل بودن داشت، نشان می ­داد؛ رقص هالای در گذشته یک دست تر از اکنون اجرا می ­شده است. من به عنوان فردی که از بیرون آن جمع و فرهنگ، به حرکات رقصندگان می ­نگریستم، رقص پیرمردان را زیبا تر یافتم، یک­ دست ­تر و اصیل­ تر یافتم. حدس می­ زنم، در جمع، حدود 100 نفر مرد رقصیدند. مردی ممکن بود یک­ بار به میدان رقص رفته و چند دقیقه­ ای رقصیده باشد و مردی دیگر چند بار به میدان رقص رفته و ساعت­ ها رقصیده باشد. البته جوانان با هیجان بیشتر و زمان بیشتر ­رقصیدند و خود را تخلیه روانی و هیجانی نمودند این تخلیه روانی و هیجانی را از میدان رقص که بیرون می­ آمدند در چهره یکایک­ شان می­ شد دید. رقص جوانان یک ­دست نبود بیشترشان بسیار زیبا هالای می­ رقصیدند عده ای هم رقص ­شان مخلوط و گاهی درهم و برهم بود حرکات ­شان نشان می ­داد که تحت تاثیر تماشای ویدئوهای رقص گروه، قوم و ملت­ های دیگر بوده­ اند. نکته­ ی جالب این بود که همه­ ی رقصندگان چه جوان و چه پیر در حین رقص، همراه خواننده، اشعار آهنگ را می­ خواندند. یعنی اشعار را همگی از حفظ بودند. می­ توان نتیجه گرفت که آهنگ ­ها برای مردم شیرین، خوش ­آیند و دلنشین است و هر آدمی در خلوت خود آنها را بارها و بارها گوش کرده با خود زمزمه کرده و از بس تکرار کرده­ حفظ شده­ حالا با خواننده همراهی می­ کنند.   

      بی گمان من توانایی این را ندارم که بتوانم جشن را کامل توصیف کنم ولی از بس این جشن و بخصوص رقص هالایش زیبا و دلنشین بود حیفم آمد چیزی درباره­ اش ننویسم و حداقل خبرش را به همشهریانم ندهم به هرحال ساعات بسیار زیبا و خوشی بود جای همشهریان خوش ­ذوق و هنر دوست مارکده ­ای­ ام خالی. به گفته­ ی شاعر گران قدر؛ شهریار: «بیز خوْشودوق خیرات اوْلسون، توْی ‫اوْلسون».

       ولی این جشن مانند تمام تجمعات شادی ما، کاستی و نا زیبایی هم داشت نازیبایی­ این جشن ملی(روز پدر بودن) مذهبی(ولادت حضرت علی)، ممنوعیت و محرومیت هنر نمایی نیمی دیگر از جمعیت، یعنی؛ زنان بود که ستمی بس بزرگ است که نیمی از ما مردم، یعنی؛ مردان!؟ بر نیمی دیگر از مردم، یعنی؛ زنان، روا می ­داریم و این ممنوعیت و محرومیت تحمیلی بر زنان، دور از انصاف و دور از عقل و خرد است.

      هنگام بازگشت ساعت 3 بعد از نیمه شب از گردنه سوادجان می­ آمدیم دو موتورسیکلت با 4 نفر سرنشین سرازیر می ­آمدند یکی از همشهری­ ها گفت:

     – اینها در این ساعت کجا بوده ­اند؟

     دیگری گفت:

       – همه­ مان می ­دانیم کجا بوده­ اند رفته بوده­ اند در گوشه ­ای هیجانات خود را با دودی و یا عرقی خالی کنند وقتی تجمعات رقص، موسیقی و شادی نداشته باشیم یکی راه­ های انحرافی و ویران­گر تخلیه هیجانات روان جوانی؛ دود است، عرق است و سکس!؟  

                            محمدعلی شاهسون مارکده 23 فروردین 96

      ژشت و حرص

       ژست واژه­ ای فرانسوی است که به زبان و ادبیات فارسی راه یافته به معنی طرز نمایش اندام­ ها یا شکلی که هر شخص به اندام و یا چهره خود می ­دهد تا توانمندی  و یا داشته و دارایی و یا زیبایی و هنر و یا برتری خود را به نمایش بگذارد و به دیگران نشان دهد.

      حرص واژه­ ای عربی است که به فارسی راه یافته است به حالتی از حالات انسان اطلاق می ­شود که میل شدید و بیش از حد به داشتن چیزی و یا تصاحب موضوعی دارد یعنی آدم دارای حرص میل دارد آن توانمندی و یا داشته و دارایی و یا زیبایی و هنر و یا برتری که دیگری دارد را، داشته باشد.

      خوب این دو واژه بیگانه در زبان و فرهنگ و ادبیات ما چه حالات و رفتارهای ما را توضیح می ­دهند؟

      اگر توی جامعه در بین مردم که مشغول رفت و آمد نشست و برخاست گفتن و شنیدن هستند بنگریم و دقت روی واکنش ­های بدنی و واکنش­ های گفتاری و واکنش ­های­ دیداری آنها نسبت به یکدیگر بکنیم مصداق این دو واژه بیگانه را خواهیم دید.

      روزی برای خرید به فروشگاه لطف­ الله ­رفتم. جلو فروشگاه، به یکی از همشهریان برخوردم، ایستادم، سلامی و احوال پرسی و دیده بوسی کردیم و صحبت را از جویای احوالات بیشتر ادامه دادیم. در همین حین، اتومبیلی نو و شیک در کنار ما ایستاد، صدای موزیک با ریتم تند از آن به گوش می­ رسید. پسرِ جوانِ شیک پوشی، ازش پیاده شد که، عینک آفتابی هم زده بود. جوان به فروشگاه رفت، دوتا بستنی خرید و برگشت. یکی از بستنی ­ها را به دختر جوانی که توی ماشین کنارش نشسته بود داد و دوتایی مشغول خوردن شدند. جوان اتومبیل را روشن کرد و با یک گازدادن اضافی که موجب صدای اضافی و کمی هم گردوخاک شد و کمی هم شن و خاک به سمت عقب پرتاب شد، از محل رفت.

      من مشغول صحبت بودم و داشتم خاطره­ و احوالی از آشنای سومی را برای همشهری ­مان نقل می­ کردم که ماشین آن جوان ایستاد. توجه همشهری طرفِ گفت ­و­گوی من، به ماشین و رفتار جوان جلب شد. پس از لحظه ­ای، من متوجه شدم که، همشهری ­ام اصلا سخنان من را نمی ­شنود و غرق در تماشای رفتار این جوان است. من هم ناگزیر سکوت کردم تا دوباره حواس همشهری ­مان به من باشد و سخنم را ادامه بدهم.

    وقتی آن جوان ماشینش را گاز داد و رفت، همشهری­مان رو کرد به من و گفت:

     – «قربون برم خدا را. بعضی­ها تا به یک نان و نوایی می­رسند، بابای خود را گم می­ کنند. شناختیش؟»

     – «نه»

     – «نوه فلان است، باباجونش از گرسنگی…»

      «خوب، باشد. باباجون این جوان زندگی فقیرانه داشته است چرا حالا این جوان که، دارد، از داشته­­ ی خود بهره و حظ و کیف نبرد؟»

      – « نمی ­شود بدون ژست گرفتن حظ و کیف ببرد؟»

     – «من نمی ­دانم؟ ولی احتمالا دوست داشته که اینگونه ژست بگیرد، خوب، چون کاری به ما ندارد، ما هم نباید به او کاری داشته باشیم. ولی اگر این ژستش موجب خسارت و زیان برای ما می ­شد و یا آسیبی به ما می ­زد، آنگاه ما حق داشتیم ازش بخواهیم که به ما آسیب نزند. ولی تا وقتی آسیبی به ما وارد نمی ­کند، ما حق نداریم معترض او باشیم»

      – «نه، من که معترض نیستم. فقط خواستم بگم، آدم باید جلف و سبک هم نباشد و بابای خودشه هم گم نکند. خوب، می­ توانست جلو مغازه که رسید، صدای بلندگو را قطع کند، عینکش را بردارد که مردم را سیاه پوست نبیند، وقتی از کنار ما می­ گذرد، سلامی بکند، وقتی هم که بستنی­ اش را خرید، ماشینش را به آرامی راه بیندازد و برود، به نظر تو که ازش دفاع می­ کنی، اینجور بهتر نبود؟ »

     – «آخی، اختیار او دست من نیست، به علاوه، از نظر تو اینجور بهتر است، ولی احتمالا، از نظر او، آنگونه که عمل کرده بهتر است؟ من از شما می­ پرسم؛ اصلا، چرا رفتار این جوان اینقدر ذهن تو را مشغول کرد؟ که از فضای گفت­وگوی شیرینی که داشتیم، بیرون برد؟»

      از این رویداد که شرحش را خواندید، همه روزه در اطراف هریک از ما بوقوع می ­پیوندد. مثلا: توی مجلسی نشستی، خانمی وارد می ­شود، آرایش کرده با النگوهای طلا بر دستانش و گردنبند طلا بر گردنش. وقتی می­ نشیند با حرکاتی که می ­کند تلاشش این هست که این النگو و گردندبند را دیگران ببینند.

      آدمی، ماشینی مدل ­بالا خریده، توی جمع همینطور از ویژگی ­ها و مزایای ماشینش می ­گوید. آدمی، خانه ­ای نو و شیک خریده و یا ساخته در جمعی که قرار می­ گیرد، از ویژگی­ های خانه ­اش می­ گوید…

      همه­ ی این ژست  ها، به خودی خود نمی ­تواند برای ما زیان و آسیبی داشته باشد. قاعدتا ما هم نباید توجه چندانی داشته باشیم و ذهن مان را درگیر بکنیم. چون معلوم نیست که واقعا این رفتار، ژستِ طرف است، یا یک رفتار عادی او؟ ولی می­ بینیم؛ بدگویی­ ها، غیبت­ ها، تخریب شخصیت­ ها و مسخره کردن کسی که این ژست­ ها را می­ گیرد، در نزد بسیاری از ماها صورت می­ گیرد. پرسشی که مطرح می­ شود این است که؛ من چرا از ژست گرفتن دیگری ناراحت می ­شوم؟ آیا می­ توان گفت: حال منِ ناراحت شونده، بدتر از حال آن ژست گیرنده است؟ چون او یک ویژگی در خود می ­بیند یا توانمند ی ­یی می ­بیند و یا یک داشته و دارایی دارد حالا ژستش را می­ گیرد. من که آن ویژگی، توانمندی و دارایی را ندارم، حرص و حسرتش را می­ خورم!؟ اینجا است که باید از خودمان بپرسیم: چرا یک نفر که طلا دارد و به خودش آویزان کرده و از این طلاهای آویزان کرده به خودش احساس خوشایندی می­ کند من ناراحت می ­شوم؟ و یا فلان جوان، خوش تیپ می ­گردد و از این تیپ خوش خودش احساس خوشایندی دارد، من چرا ناراحت می ­شوم؟ و یا دیگری از داشتن خانه و یا ماشین شیک حظ و کیف می­ برد و این حظ و کیف و خوشحالی ­اش را تعریف می ­کند خوشحالی و حظ و کیف او چرا من را ناراحت می­ کند؟ و من را به بدگویی و غیبت از او، و تخریب شخصیت او، وا می ­دارد؟ درحقیقت، اِشکال نزد ژست گیرنده نیست، اشکال نزد کسی است که وقتی ژست کسی را می­ بیند، به هم می­ ریزد.

       اینجا است که سر و کله حرص پیدا شده است. چون این حرصِ در وجودِ ما است که، به ما رنج می­ دهد، نه ژست دیگران. ژست گیرنده یک لحظه و یا دقایقی ژستش را می­ گیرد، نمایشش را می­ دهد، و می ­رود. این منِ حریص هستم که، ساعت­ ها و روزها، آن ژست ­ها را توی ذهن خود وارد و درباره ­اش می ­اندیشم، داوری می­ کنم، برای دیگران بازگو می­ کنم، رنج می ­برم و ناراحت می ­شوم. و به غلط فکر می­ کنم؛ پز دهنده، فیس و افاده کننده  و ژست گیرنده، از من بالاتر و برتر است، و حریصی من این بالاتر بودن آن را نمی­ تواند تحمل کند و ناراحت می ­شوم. یعنی ریشه ناراحتی ما درحرصی است که در وجود ما نهفته است. آگاه و یا نا آگاه، در خود تحلیل می­ کنیم که؛ چرا او دارد.

                                                                   محمدعلی شاهسون مارکده 18 بهمن ماه 95

     قهر نکردم

     هفته ­ی قبل با چند نفر از همشهریان گفت ­وگویی داشتم یکی گفت­:   «شما که قهر کردی و نرفتی برای کاندید شورا ثبت نام بکنی؟! » بقیه بدون اینکه چیزی بگویند از نگاه و حرکات چهره­ شان حدس زدم که با گفته ­ی این همشهری موافق بودند. از آنجاییکه ممکن است تعدادی دیگر از همشهریان هم اینگونه بیندیشند لازم دانستم درباره کاندید شورا نشدن خودم برای روشن شدن اذهان توضیحی بدهم.

      همشهریان خوب و مهربانم؛ کاندید شورا نشدن من نه از روی قهر بوده و نه از روی لج، من قهر نکرده ­ام با هیچ­ کس هم لج نیستم، از هیچ­ کس هم رنجشی ندارم.«در طریقت ما کافریست رنجیدن» دلیل کاندید نشدن من این بوده که برای خود کاری دیگر و شیوه زیست دیگر تعریف و برنامه ریزی کرده­ ام. یکبار دیگر از تمام همشهریان تشکر می­ کنم و سپاس دارم که در گذشته یک فرصت ده ساله در اختیار من گذاشتند که عضو شورای روستا باشم. روستای مارکده در این ده سال دوران شورایی من، برای من یک دانشگاه بود و من بسی آموختم.

                                                                  محمدعلی شاهسون مارکده 17 فروردین 96

      عمو سیف ­الله قسمت چهارم

     – اینجا هرچه می ­خواهی من را بزن ولی به خاطر بچه ­مان این راز را به کسی نگو فقط به خاطر بچه ­مان آبروی من را نبر. من خر شدم من اشتباه کردم این پسرخاله نامردت من را خر کرد من را فریب داد من قلبا راضی نبودم با زور به من نزدیک شد ولی می­ پذیرم که اشتباه کردم اینجا هرچه دلت می ­خواهد مرا بزنی بزن. تو را به همان مردانگی ­ات قسم می ­دهم بیا و در حق من مردانگی کن اگر نمی ­توانی ببخشی طلاقم را بده ولی آبرویم را نبر.

      حسن از چاردالوق بیرون آمد به طرف قیروق مزرعه رفت و در خلوت و تنهایی به فکر فرو رفت که در این شرایط بسیار بد چکار باید بکند؟

       نزدیک آفتاب غروب حسن به همراه لیلا به طرف ده کبوده راه افتادند حرف­ های شان را با هم زده بودند که لیلا خانه حسن را بدون ادعای هیچ حق و حقوقی ترک کند بچه را هم همراه خود ببرد و حسن هزینه نگهداری بچه را بپردازد. . توی ده جلو خانه که ­رسیدند حسن به لیلا گفت:

      – من با تو توی خانه نمیام توی حیاط می­ ایستم برو لباس­ هایت را جمع کن بگذار توی بقچه بگیر دستت و  برو، دیگر نه من و نه تو، فردا صبح هم می­ دهم صیغه­ ی عقد را پس بخوانند.

      لیلا بقچه لباس در دست و بچه­ اش را هم بغل می­ گیرد و از خانه حسن برای همیشه می ­رود.

       شب می­ شود و ذوالفقار به خانه نمی ­آید اعضا خانواده عمو سیف ­الله نزد حسن می­ آیند و سراغ ذوالفقار را ازش می­ گیرند حسن نخست می­ گوید ندیدمش و خبری ازش ندارم ولی اصرار اعضا خانواده عموسیف­ الله که ذوالفقار آمده بود آغجقیه پایینی اسیل باز کند و آبیاری کند چگونه تو ندیدی و ازش خبر نداری؟ حسن ناگزیر خلاصه ­ای از وقایعی که اتفاق افتاده را می­ گوید اعضا خانواده عمو سیف ­الله بیشتر به حسن مشکوک می ­شوند و می­ پرسند نکند او را زدی کشتی که خانه نیامده؟ حسن که اصلا به این اتهام فکر نکرده بود ترس برش می ­دارد و می ­گوید؛ نه، بدون تمان از دست من فرار کرد نمی­ توانسته لخت به ده بیاید حالا که تاریکی افتاد پیدایش می­ شود. اعضا خانواده عمو سیف ­الله متوجه می ­شوند حسن لیلا را هم از خانه­ اش بیرون کرده نزد لیلا می­ روند و خبر ذوالفقار را از او می­ گیرند او هم نخست می­ گوید ندیدمش بعد که می­ فهمد حسن موضوع را گفته قسمت رابطه را انکار می ­کند و می ­گوید حسن مرد شکاک و بدبینی است و این اتهام را به من چسبانده تا من را بیرون کند و حق و حقوقم را ندهد و الا هیچ رابطه ­ای بین ما نبوده ذوالفقار مثل برادر من است اینها همش دروغ است.

      اعضا خانواده عمو سیف­ الله ناگزیر منتظر می ­مانند تا ذوالفقار به خانه برگردد. بنابراین خبر رابطه لیلا با ذوالفقار خیلی زود توی ده چو شد و سر زبان­ ها افتاد و هر آدمی با ذهنیات خودش خبر را بازسازی و باز تعریف می­ کرد و چند روزی مشغولیات مردم ده بود که به صورت پچ­ پچ­ های درگوشی به یکدیگر مخابره و تعبیر و تفسیر می­ کردند.

      علارغم پچ­ پچ­ های مردم لیلا خیلی زود با یکی از مردان ده کبوده ازدواج  و زندگی جدید خود را آغاز­کرد.

       حسن از شکست در زندگی مدتی در بهت فرو رفته بود هیچگاه به فکرش نمی رسید که ذوالفقار پسر خاله ­اش بخواهد به او خیانت کند  حسن با اینکه یکی از مردان  تهی ­دست و از خوش­ نشینان ده بود مرد آرام، کم حرف و آدمی نسبتا معقول بود یا حداقل جنجالی نبود آدمی زحمت­ کش و قانعی بود زمین کشاورزی نداشت کار رعیتی روی زمین ارباب هم نمی­ کرد بیشتر عمر خود را دشتبان مزارع بود حتا چندسال بیرون از ده کبوده در مزرعه­ ی ترکش دشتبانی کرد با گذشت زمان حسن هم از بهتی که فرو رفته بود بیرون آمد و با زنی دیگر از ده کبوده که شوهرش مرده بود ازدواج کرد کم­ کم آب­ ها از آسیاب افتاد و سر و صداها و حدس و گمان­ ها و نقل و قول ­­های یک کلاغ چهل کلاغ کم شد و اصل رویداد زیر سختی ­ها و محرومیت­ های زندگی مانند ده­ ها رویداد جور واجوردیگر مدفون شد و به فراموشی سپرده شد.

      ذوالفقار بدون داشتن پوشش پایین تنه از دره امام بالا رفت با خود می ­اندیشید: تنبانی باید بدست آورد؟ چگونه و از کجا؟ یک راهش این بود که جایی مخفی شود تا شب تاریک فرا برسد و با استفاده از تاریکی به ده بیاید و تمانی فراهم کند  باز با خود می­ اندیشید که اگر توی ده دیده شد ممکن است اقوام و بستگان حسن و نیز لیلا ببینند و از روی عصبیت بخواهند او را بکشند بنابر این خطری سنگین توی ده آمدن او را تحدید می­ کرد  این فکر را از سر بیرون کرد و با خود اندیشیید بهتر است مدتی از ده دور باشد تا فضای همراه با خشم و تعصب کمی آرام شود. حالا تمام دغدغه­ ذوالفقار یافتن یک تمان بود تا بپوشد و برهنگی خود را برطرف کند.  در ادامه راه خود از کف دره امام به درختان توت نزدیک مزرعه­ ی سلیمان­ چاتی رسید با خود گفت بهتر است از توی راه یوقوش به بادام نیجه نروم چون ممکن است به راهگذری برخورد کنم و من را لخت ببیند. از روی تختی به طرف مزرعه­ ی بادام نیجه پایینی رفت. از دور به مزرعه­ ی بادام نیجه پایینی نگریست عمو اسدالله را در انتهای مزرعه دید که سخت مشغول کار است خود را نشان نداد. ذوالفقار از عمو اسدالله بدش می­ آمد چون او بود که کار حمام­ چی را از چنگ آنها بیرون آورده بود اگر مثل سال­ های قبل پدرش حمام­ چی بود او هم مشغول کندن بوته و خار بود به مزرعه­ ی آغجقیه نمی ­آمد که این اتفاق بیفتد. ذوالفقار متوچه شد که عمو اسدالله زیر شلواری پوشیده و کار می­ کند حدس زد تنبانش را در آورده باشد و جایی روی درختی گذاشته باشد ذوالفقار از پشت تیره لابار قاخ مزرعه­ را دور زد به سر اسیل مزرعه رفت دید عمو اسدالله خورجین خرش را توی کُنده درخت سنجد گذاشته خورجین را وارسی کرد تنبان عمو اسدالله توی یک تای خورجین بود سفره­ ای با کمی نان خشکیده هم توی تای دیگر خورجین، هر دو را برداشت و سریع از محل دور شد تا دیده نشود عمو اسدالله خیلی پایین­ تر سخت مشغول کار بود و متوجه نشد. ذوالفقار کمی که از محل دور شد تنبان را پوشید بند تنبان را هم سفت به کمر بست و خیالش راحت ­ تر شد و دیگر نگران زشتی لخت بودن را نداشت حالا ذهن ذوالفقار درگیر این موضوع بود که کجا برود؟ تصمیمش این شد که برود شهر (اصفهان) مدتی آنجا کارگری کند تا آب­ ها از آسیاب­ ها بیفتد بعد به کبوده برگردد. به طرف گدار قورمز به راه افتاد ته دره قارادره به غلامعلی کبوده ­ای برخورد. از او مقصدش را پرسید غلامعلی گفت:

      – فعلا دارم می ­رم قرابولاغ تا بعد ببینم چی می ­شود؟ تو کجا می­روی؟

     – من هم می­ خواهم بروم شهر،کارگری.

      غلامعلی یکی از مردان ده کبوده بود زن داشت یک پسر بچه داشت کمی رعیتی داشت خانه و زندگی داشت به ظاهر مردی بود همانند مردان دیگر ده. ولی غلامعلی یک مشکل هویت جنسی داشت که به خاطر نبود دانش و اطلاعات کافی در آن روز، نمی­ دانست مشکلش چیست؟ و نیز به خاطر فشار اجتماعی و رعایت آداب و ادب و عرف اجتماعی نتوانسته بود  هویت و خود واقعی ­اش را ابراز کند. این بود که مدت سی سال عمر خود را با هویت عاریتی گذرانده بود. غلامعلی به قول امروزی ­ها هم­ جنس گرا بود. چند سال قبل در یک رابطه­ ای او را دیده بودند رابطه ­اش افشا شد غلامعلی نتوانست توی ده کبوده بماند بدون اطلاع، ده را ترک کرد و چند سال هیچ­ کس نمی ­دانست کجا رفته. باور غالب این بود که رفته و خود را کشته است. زن و بچه و دیگر بستگان از برگشت او نا امید شده بودند. تا اینکه سال قبل چند نفر از مردان ده کبوده که برای زیارت به شهر قم رفته بودند غلامعلی را در آنجا می ­بینند و می ­شناسند نخست غلامعلی، خود را به ناشناسی می ­زند و کبوده ­ ای بودن خود را حاشا می کند ولی بعد ناگزیر می­ گردد که آشنایی دهد. مردان زائر کبوده­ ای او را رها نمی ­کنند و با خود به کبوده می­ آورند. غلامعلی یک سالی در کبوده در خانه­ ی خود و در کنار زن و بچه خود می­ ماند ولی از فشار اجتماعی و نگاه­ های تحقیر آمیز مردم نسبت به خود در رنج بود سرانجام تصمیم می­ گیرد کبوده و زن و بچه ه­اش را برای همیشه ترک کند تا بتواند در یک محیط ناشناس با فشار روانی اجتماعی کمتری به زیست خود ادامه دهد.

      در آن روز غلامعلی قدری پول که داشته بر می ­دارد سفره نانی توی کوله­ بارچه خود می ­گذارد و به عنوان اینکه می­ خواهد برود در مزرعه­ ی چم­ بالا درختان مو را هرس کند از خانه بیرون می ­رود. دمِ دره چم­ بالا که می ­رسد از دره سربالا می­ شود نزدیک آغل ­های کرم، در کنار راه گرم­ دره – سارداش – قورمز می ­رسد به طرف قورمز به راه می ­افتد. توی دره قارادره در کنار چشمه کوچک آب کف دره برای رفع خستگی می ­نشیند که ذوالفقار  هم سر می ­رسد.    

       ذوالفقار و غلامعلی با هم همراه ­شدند ساعتی از شب گذشته به ده قرابولاغ رسیدند ذوالفقار آنجا آشنایی داشت به خانه­ ی او می­ روند و صبح با تعدادی قرص نان که صاحب­ خانه توی سفره­ های آنها می­ گذارد به سمت شهر به راه می ­افتند. ظهر به کوهان می­ رسند تصمیم می­ گیرند کمی استراحت کنند که به دو نفر کبوده ­ای که از نجف­ آباد می ­آمدند و در کنار جوی آب بار خران را روی زمین گذاشته و استراحت می­ کردند بر خورد می ­کنند یکی از مردان اقوام نزدیک ذوالفقار بود ذوالفقار او را کناری می­ کشد و موضوع فرار خود را توی گوشش می ­گوید و درخواست می­ کند که خبر سلامتی او را به پدرش برساند و بگوید که بهتر دیدم چند روزی از ده دور باشم و بعد به ده باز گردم. در همان اولین شب که به شهر رسیدند شب، هنگام خواب در یک کاروان ­سرا غلامعلی با استفاده از تاریکی بدون اطلاع، ذالفقار را ترک کرد و ذوالفقار دیگر هرگز او را ندید. غلامعلی دیگر هرگز به ده کبوده برنگشت و هیچ کبوده­ ای هم بعد از آن، او را ندید.

    ذوالقار چندماهی دور از ده کبوده می زیست کجا؟ از دید بسیاری معلوم نبود مردم نمی­ دانستند ذوالفقار بعد از فرار از دست حسن پسرخاله­ اش کجا هست؟ ولی برادرانش از محل زیست او خبر داشتند می­ دانستند در شهر است کارگری می­ کند و شبها هم در کاروان ­سرایی می­ خوابد. وقتی فضا آرام شد ذوالفقار به توصیه برادرانش به ده کبوده بازگشت هرچند با بی مهری و تنفر مردم روبرو شد که برایش خیلی ناگوار بود ولی تحمل کرد و مدتی در ده کبوده ماند و در کنار زن و بچه ­اش روزگار گذراند ولی نگاه نامهربانانه مردم او را رنج می ­داد.

نگاه سنگین نا مهربانانه مردم، ذوالفقار را ناگزیر کرد به کاری بیرون از ده بیندیشد ذوالفقار در جستجوی کار برای تامین معاش زندگی به ده قرابولاغ رفت و مسئولیت حمام ده قرابولاغ را به عهده گرفت برادر دوم هم به او پیوست ذوالفقار و برادرش زن و بچه خود را هم به ده قرابولاغ بردند و  سه سال در قرابولاغ ماندند از بیابان بوته می­ کندند و به ده می ­آوردند و حمام را می ­سوزاندند این زمان دوران رونق محصول بادام منطقه موسی­ آباد از جمله ده قرابولاغ بود.   قرابولاغ بزرگترین ده موسی ­آباد بود آن زمان مزارع مختلف در دشت موسی ­آباد احداث شده بود که تماما باغ ­های بادام بود به خاطر محصول فراوان بادام، منطقه موسی ­آباد از جمله ده قرابولاغ از رونق اقتصادی خوبی برخوردار بود  مردمانش ثروتمند بودند مرتب یکی پس از دیگری به سفر حج می ­رفتند خانه می­ ساختند بریز و بپاش داشتند، مردم دهات اطراف درباره مردم موسی ­آباد به ویژه مردم ده قرابولاغ می ­گفتند:                         ادامه دارد