گزارش نامه 136 نیمه خرداد 96

احساس گناه

        نمی ­دانم شما هم در هنگام کودکی و نوجوانی و سپس جوانی پرسش ­هایی برای ­تان پیش می­ آمده که پاسخی برای آن نمی ­توانستید بیابید؟یا نه!؟

      برای من چنین بود. در همان نوجوانی و سپس جوانی با مشاهده­ ی رفتار و گفتار آدمیان اطرافم پرسش ­هایی در ذهن من طرح می ­شد بعضی از آنها را که توان مطرح کردنش را داشتم گاهی مطرح می­ کردم. اطرافیان من پاسخی برابر اطلاعاتی که داشتند می ­دادند، زبان من بسته می­ شد و من دلیلی بر رد آن نمی ­توانستم بیابم، به ظاهر می ­پذیرفتم و قانع می­ شدم ولی پاسخ ­ها در درون مرا قانع نمی ­کرد فقط می ­توانست مرا به سکوت وادارد و پرسش­ ها در ناخودآگاه ذهن من انباشته می ­­شد.

      یکی از بستگان ما همیشه در پایان نماز، دستانش را به سمت آسمان می­ گرفت و با خدای خود راز و نیاز می­ کرد. یکی از سخنانش به خدا که، در سر هر نماز تکرار هم می ­شد، این بود؛ «ما گناه کاریم! ما غرق گناهیم و تو ارحم ­الراحمینی، ما سگِ روسیاهیم! تو ما را به بزرگواری خودت ببخش».

       من که این شخص را خوب می­ شناختم می ­دیدم آدم بدی نیست و کار بدی هم نمی­ کند حتا نظر دیگران درباره او مثبت بود و او را آدم خوبی می­ دانستند با این وجود او خود را گناه کار می ­پنداشت! من بارها این سخنان را از زبان او شنیدم. کم­ کم این پرسش توی ذهن من طرح شد که؛ چرا این بنده خدا خود را گناه کار می ­داند!؟ کم­ کم پرسش بعدی بوجود آمد که؛ خوب، با یک­ و یا دو بار گفتن، خدا شنیده و می ­داند، چرا اینقدر تکرار می­ کند؟ بعد این پرسش پیش آمد که, چرا خود را سگ روسیاه می ­شمارد؟

       می ­دانیم سگ یک حیوانی بدون عقل، خرد، درک و فهم است، چرا باید رو سیاه باشد!؟ تقصیر و گناه­ کاری از تولیدات اذهان ما آدمیان است که عقل ­مندیم. سگ این که ویژگی را ندارد؟

       از لحن کلام تشبیه­ کنندگان آدمیان به سگ روسیاه اینگونه برداشت می­ گردد که آدم ­هایی با این باور، نخست سگ را حیوانی بد می­ پندارند بعد این حیوانی که بد است کار بدی هم کرده، حالا به خاطر بد بودن ذاتی خودش و کار بدی هم که انجام داده، بد­تر (روسیاه) هم شده است!

      باز روسیاهی یکی از حالات ما آدمیان است و آن هم وقتی پیش می­ آید که کار خطا و یا ناشایستی از روی آگاهی و اراده ازمان سرزده باشد بعد با پذیرش آن خطا و یا عمل نا شایست، احساس شرم و خجالت می­ کنیم این احساس شرم و خجالت را به روسیاهی تشبیه می­ کنند. رفتار حیوانات از جمله سگ که بر اساس غریزه است و مسئولیتی در پی ندارد و چنین ارزیابی از رفتار خود ندارد؟ 

     باورمندان به اندیشه­ های گناه­ کاری و روسیاهی هیچگاه به ذهن ­شان نمی ­رسید؛ حیوانی که عقل و فهم ندارد نمی ­توان رفتارهایش را به خوب و بد تقسیم کرد و برای رفتار بدش احساس گناه برای او قائل شویم که احساس شرم و خجالت کند؟

      احساس گناه­ کاری و روسیاهی یک نگرش استثنایی یک شخص خاص نبود که بگوییم؛ خوب، یک نفر در روستا در گذشته چنین نگرشی به جهان پیرامون خود داشته است این نگرش یک فرهنگ و باور عمومی مردم یک روستا بود مردم روستاهای دیگر هم همین گونه می ­اندیشیدند و چنین باوری داشتند و خود را گناه کار می ­پنداشتند. من از آدم ­های زیادی در هنگام دعاهای سر نماز و یا مواقع دیگر شنیده­ ام که خود را گناه کار، غرق در گناه و سگ روسیاه به درگاه خدا می­ شمارند هنوز هم اگر پای سخن پیرمردان و پیر زنان بنشینی این جمله ­ی گناه کاریم، غرق در گناهیم، سگ روسیاهیم را خواهی شنید.

        احساس گناه کارکردهای ویران­ گری دارد که من خود شاهد این کارکردهای ویران­ گر بودم. وقتی بچه­ ای می­ مرد پدر و مادر فکر می­ کردند گناهی سترگ مرتکب شده ­اند و مرگ این بچه تاوان آن گناه است یا وقتی رویداد ناگواری برای کسی پیش می­ آمد احساس می ­کرد تاوان گناهی است که کرده، رفتار و گفتارش را زیر ذره­ بین می ­برد بالاخره چیزکی پیدا می ­کرد اگر در رفتار خود چیزی نمی­ یافت سراغ رفتار پدر و مادرش می­ رفت چون باور مسخره­ ی دیگری که داشتند این بود که؛ «مادون کنند و رودون کِشند» آنگاه احساس می­ کرد تاوان رفتار بد پدر و مادرش را دارد می­ پردازد. یا اگر حیوانی مثل گاوی، خری و گوسفندی از خانواده­ ای می ­مرد بازهم این احساس را می­ کردند که بله تاوان گناه­ مان است. نه تنها خودِ فردی که بچه ­اش مرده یا گاوش مرده این احساس را می­ کرد دیگران هم این باور را داشتند مثلا گاو آقا و یا خانم A می­ مرد آقا و یا خانم ­های B و C که با او دعوایی و اختلافی و کدورتی داشتند بر این باور بودند که چون دل آنها را سوزانده و یا تهمت زده و یا حقی از آنها پایمال کرده حالا خداوند گاو او را کشته و سِزایش را داده است حتا کسانی که دعوا هم نکرده و کدورتی هم نداشتند می ­گفتند؛ خدا می ­داند مرتکب چه گناهی شده که چنین اتفاقی برایش افتاده؟

       شاید اینها را که بخوانید تعجب کنید که گذشتگان چه باورهای خرافی داشته­ اند ولی می ­گویم تعجب نکنید ما هم امروز از ماشین و هواپیما و اینترنت و ماهواره و گوشی موبایل استفاده می ­کنیم و همان باورهای بابا بزرگ­ مان را داریم همین امروز چقدر از دهان یکدیگر شنیده­ ایم و یا خود گفته­ ایم؛ دلیل باران نیامدن این است که این شهری ­ها می­ آیند اینجا کنار رودخانه و زنان ­شان حجاب را رعایت نمی­ کنند عمل گناه انجام می­ شود آنگاه…

       این احساس گناه تعمیم یافته به همه­ ی جنبه­ های زندگی، عقل و ضمیر و ذهن انسان را مشغول و مختل می­ کند می ­بینید که تقریبا از عقل­ مان استفاده ­ای نکرده و همچنان نمی­ کنیم نشسته­ ایم تا دیگران ابزار آلات و رازهای زیست سالم را کشف کنند تا ما استفاده کنیم.

       این باورِ ویران­ گرِ احساسِ گناه از کجا توی ذهن مردم کاشته شده بود؟ بی­ گمان توسط آخوندهایی که برای وعظ و روضه ­خوانی به ده می­ آمدند به مردم تلقین و آموخته می ­شد چون تنها منبع اطلاعات مردم بودند و مردم آنها را عقل کل می ­دانستند. من خودم این جمله­ ی «ما غرق گناهیم، ما سگ روسیاهیم» را توی مسجد از بالای منبر، و نیز از پا منبری­ خوان­ ها بارها شنیده­ ام.

         یکی دیگر از بستگان من که زن هم بود بعضی وقت­ ها در حین سخنان خود به مناسبت ­هایی می­ گفت: «من از هیچکس نمی­ ترسم فقط از خدا می ­ترسم!» این جمله را در کودکی و نو جوانی بارها از او شنیدم. البته دروغ می­ گفت، چون می­ دیدم از شوهرش می ­ترسد. باز برای من این پرسش مطرح می ­شد که؛ چرا باید از خدا ترسید؟! چون در همان موقع، در مکتب ده، یکی از موضوع­ هایی که به ما می ­آموختند؛ اصول دین بود. یک بند اصول دین، عدالت بود که ما هنگام شمردن اصول دین برای مکتب دار می­ گفتیم: «خدا عادل است و ظالم نیست». حالا منِ نوجوان از خود می­ پرسیدم؛ خدا که عادل است و ظالم هم نیست پس چرا باید ما ازش بترسیم؟

       وقتی بزرگ­ تر شدم این پرسش ­ها گسترده­ تر شد. می­ دیدم ما روزانه ده­ ها بار از خدا با صفت ارحم ­الراحمین یاد می ­کنیم و صفت دیگری که برای او قائل هستیم عادل بودن است و یا صفت دیگری که به او نسبت می­ دهیم صمد یا بی ­نیاز است. با خود می­ گفتم: خوب، خداوند که بخشنده­ ترین بخشندگان و مهربان ­ترین مهربانان است و عادل است و بی نیاز و هیچگاه ظلم و ستمی نمی­ کند و تنها اوست که در نهایت حق را به حق­ دار خواهد داد چرا ما باید از او بترسیم؟! و یا چرا ما که اشرف مخلوقات خدا هستیم باید خود را در برابر او سگ­ بپنداریم؟! آن­هم از نوع روسیاهش؟! در جای دیگر باز مدعی هستیم انسان اشرف مخلوقات خدا است، چرا باورمند به این همه تناقض!؟ خوب، بجای ترسیدن، چرا با او مانوس نشویم؟ چرا از خدا بخشندگی و مهربانی نیاموزیم و به دیگران مهر و عشق نورزیم؟ تا نیازی هم نباشد خود را گناه کار و سگ روسیاه بپنداریم؟ این پرسش­ ها به همراه پرسش ­های بسیار دیگری از تناقضات زندگی فردی و اجتماعی­ ما مردم است اگر اندکی از عقل ­مان استفاده کنیم به آسانی پی به تناقضات خواهیم برد.

       پرسش­ های فوق و نیز بسیاری پرسش دیگر در ذهنِ ساده­ی منِ نوجوان و جوانِ روستایی بوجود می­ آمد و چون پاسخی برای­شان نمی­ توانستم بیابم به صورت نهفته روی ­هم انبار شد و مرا به چالش، تکاپو، کنجکاوی و کندوکاو واداشت و تشنه ­ی دانستن نگه داشت تا هرکجا می­ توانم پاسخی ­برای ­شان بیابم آرزو و آرمانم این بود که؛ به محل و مرجعی دست ­رسی پیدا کنم تا بتوانم چیزی بیاموزم متاسفانه در محیط روستای ­مان چنین امکانی نبود چون مردمانش همچنان که امروز هم هستند اندیشه پویایی نداشتند زیست ­شان مقلدانه و دنباله روانه بود و متاسفانه امروز هم هست این بود که وقتی در بزرگ­ سالی پایم به درس و مدرسه و دانشگاه باز شد و با کتاب و کتاب­ خوانی آشنایی یافتم با ذوق و شوقی سرشار یافتن پاسخ پرسش­ های تلنبار شده را پی گرفتم و هنوز هم بعد از 40 سال این ذوق و شوق برای دانستن و یافتن پاسخ پرسش ­ها ادامه دارد و امروز خوشبختانه اینترنت ساخت غربی ­های بی دین، بی بندبار، شراب­ خوار، خدانشناس و بی ­حجاب به کمک آمده توی خانه نشسته ­ام و می ­خوانم و می ­آموزم. با این بهره­ ای که از تلاش و کنجکاوی ­هایم برده ­ام فکر نمی­ کنم تا لحظه مرگ هم این انس با خواندن و آموحتن را رها کنم.

        همیشه برای من بهترین و لذت ­بخش­ ترین لحظات زندگی ­ام وقت­ هایی بوده و هنوز هم هست که در کلاس درسی نشسته­ ام، یا کتابی و یا مقاله ­ای را می ­خوانم که مطلب و موضوع جدیدی را به من می­ آموزد و پنجره­ ای تازه در ذهنم به روی نا شناخته ­ها باز می­ کند و یا وقت­ های خوشحالی و شادی ­ام وقتی است که با فرد دانایی هم ­نشینی و گفت­ وگو دارم و یا با دوستان جوان تحصیل کرده بحث و گفت ­وگو می­ کنم، و یا به موسیقی دلنوازی (مثل صدای تار شادروان جلیل شهناز) گوش می­ دهم و یا وقتی است که سخنان علمی صاحب ­نظران را می ­شنوم و یا وقتی است که درباره سرگذشت مردم روستا تحقیق می­ کنم و چیزی و یا چیزک­ هایی می­ نویسم.

       در اثر این کوشش­ ها در درازنای زندگی­، اطلاعاتی هرچند اندک پیرامون بعضی از این پرسش­ ها بدست آورده­ ام. چیزی که امروز برایم روشن است و بدان سخت باور دارم این است که؛ هیچ­ چیز برای انسان ارزشمندتر و مفیدتر از دانایی آمیخته به اخلاق که بدان خردمندی گفته می ­شود نیست. دانایی آمیخته به اخلاق زیستن معنوی را فراهم می­ کند و فقط در زیست معنوی است که انسان به آرامش و ارزشمندی دست می ­یابد. این دانایی آمیخته به اخلاق را آدمی فقط با ذهن آزاد و با بکار گیری عقل و استدلال و پذیرش مسئولیت می ­تواند به دست آورد. خواننده گرامی تا نظر شما چه باشد؟

                                      محمدعلی شاهسون مارکده. نهم خرداد 96

    قاسم (بخش دوم)

       رعیت وظیفه داشت تاکستان را بیل بزند، هرس بکند، کود بدهد، آبیاری بکند، علف هرزش را بکند ولی حق نداشت خوشه­ ای انگور از آن برداشت کند.

      ارباب که در شهر می ­زیست با انتخاب کدخدای ده و نیز دشتبان مورد وثوق برای مزرعه و نیز وقتی که محصول انگور ترش و شیرین می­ شد با فرستادن ضابط مخصوص از محصول تاکستان مراقبت و مواظبت می ­کرد که رعیت دست­­ رسی به محصول نداشته باشد.

       هم ارباب و هم مامور ویژه­ ی او، یعنی ضابط، از دشتبان مزرعه این انتظار را داشتند که با نهایت سختگیری از محصول ارباب محافظت کند بسیاری از دشتبان ­های مزرعه­ ی اوزون ­چم این انتظار ارباب و مامور ویژه­­ ی او را محقق می­ کردند یعنی برابر خواست ارباب و ضابطش نسبت به رفت و آمد رعیت توی باغ اربابی سخت­ گیری می­ کردند. تقریبا توی آدم­ های بسیاری که در طول 55 سال نظام ارباب و رعیتی در مزرعه ­ی اوزون­ چم دشتبان بودند شاید بتوان قلی را استثنا کرد که نه تنها سر سپرده فرمان ارباب نبود و بی توجه به منافع خود و نیز به خطر انداختن امنیت شغلی، قلبش برای رعیت تپید. قلی دغدغه­­ اش این بود که در رفت و آمد رعیت به باغ و کندن و بردن دو سه تا خوشه انگور برای زن و بچه ­اش به رعیت کمک کند که به دام ضابط ارباب نیفتند.

       در همه­ ی سال­ هایی که قلی دشتبان مزرعه ­ی اوزون­ چم بود ضابط ارباب اصفهانی فردی بود به نام غولمعلی. غولمعلی از مردم ریز بود به همین جهت به او غولمعلی ریزی گفته می ­شد یعنی؛ غولمعلی از مردم ریز.  ریزی ایهام دیگری هم داشت که آن را طنزگونه کرده بود. غولمعلی جثه کوچک و ریزی داشت کمی هم هنگام راه رفتن خمیده راه می ­رفت که بر اثر این خمیدگی کوچک­ تر هم به نظر می­ رسید اگر کسی ریزی را در پسوند غولمعلی به عنوان کوچک ­اندام هم به کار می ­برد بازهم با غولمعلی مصداق پیدا می کرد. غولمعلی علاوه بر ریزه­ میزه بودن ویژگی­ های فراوانی داشت که او را از مردم عادی جامعه سخت متمایز می ­کرد. ویژگی بارز او خواجه بودنش بود. غولمعلی قوای جنسی مردانه نداشت ویژگی دیگر او سخت وفاداربودن به اربابش بود ویژگی دیگر او خسیسی ­اش بود خسیسی او و وفاداری او به اربابش موجب شده بود نه خود از باغ اربابش میوه بخورد و نه بتواند ببیند رعیتی از باغ اربابی یک خوشه انگور می ­خورد.

      غولمعلی اول مزرعه ­ی اوزون­ چم می­ نشست هرکس به سمت مزرعه می ­رفت از نظر غولمعلی بدون استثنا متهم بود که به منظور خوردن و چیدن انگور از باغ اربابی می ­رود مگر اینکه پس از پرس­ و جو معلوم گردد که مسافر است و به صورت عبوری به ده بالادستی می ­رود و یا رعیت مزرعه ­ی بالادستی است و به منظور کار از اینجا عبور می­ کند. و هرکس هم از سمت مزرعه ­ی اوزون ­چم می ­آمد از نظر غولمعلی متهم بود که مقداری انگور از باغ اربابی چیده توی جیب لباسش و یا میان علف­ های هرزی که چیده و یا میان شاخه­ های هرس شده درختان که روی حیوان حمل می­ کند مخفی کرده است مگر اینکه بازرسی شود و عکس این ثابت گردد و یا متهم اثبات کند که از روستا و یا مزرعه­ ی بالادستی می ­آید.

        غولمعلی کسانی را که به سمت مزرعه اوزون ­چم می­ رفتند و یا از سمت مزرعه می­ آمدند جلوش را می ­گرفت پرس و جو می­ کرد تا اطمینان یابد آسیب و خسارتی به محصول باغ ارباب وارد نیامده است. نکته ­ی جالب هم این بود که به سخنان عبور کنندگان هم اعتماد نمی ­کرد به بعضی ­ها مشکوک می ­شد و به دشتبان دستور می ­داد تعقیبش کند که به باغ اربابی اوزون ­چم نرود. نقش دشتبان از این به بعد پر رنگ می ­شد. قلی دور از چشم ضابط ارباب، رعیت را کمک می ­کرد که کمی انگور بچیند و و از راه مزرعه­ ی بالادستی بیاید و خود هم گواهی می­ داد که از مزرعه­ ی بالادستی می ­آید و یا رعیت را راهنمایی می ­کرد دور از چشم ضابط پس از چیدن اندکی انگور از رودخانه عبور کند و از سمت ده آق ­سکو به قراداغ برگردد. هرگاه رعیتی هم علف هرز باغ را وجین می­ کرد به دستور ضابط بار علف ­های وجین شده­ ی او باز می­ شد و دشتبان وظیفه داشت میان علف ­ها را بکاود که مبادا خوشه انگوری میان علف­ ها جاسازی شده باشد قلی اگر انگور می­ دید آن را نادیده می ­انگاشت و گزارش می ­کرد؛ «چیزی نداشت.»

      قلی نتوانست سال­ های زیادی در شغل دشتبانی مزرعه ­ی اوزون­ چم دوام بیاورد. یکبار به دستور غولمعلی ریزی علف و شاخه ­های رعیتی را بازرسی کرد و علارغم وجود چند خوشه انگور در لابلای علف­ ها به ضابط ارباب اعلام کرد؛ «چیزی نداشت.» غولمعلی ریزی به بازرسی قلی مشکوک شد خود شخصا شاخه و علف­ های چیده شده توسط رعیت را بازرسی کرد و چند خوشه انگور را لابلای آنها یافت. غولمعلی رعیت و قلی را نزد کدخدا علیداد آورد کدخدا رعیت را جریمه کرد و قلی را هم یک سیلی زد و تنبیه بدنی کرد. یک ­بار هم قلی توی دامن پیراهنش انگور چیده بود تا به رعیتی که در میانه سکو نشسته بود تحویل دهد و رعیت از راه مزرعه­ ی بالادستی بیاید که وانمود کند از مزرعه­ی بالادستی انگور چیده و می­ آید غولمعلی ریزی چیدن انگور توسط قلی را دیده بود ولی اینکه انگورها را چکار کرده متوجه نشده بود غولمعلی فکر کرده بود قلی انگورهای ارباب را می ­چیند و توی آب رودخانه می ­ریزد. در همین ایام ارباب اصفهانی به قراداغ می ­آید غولمعلی شکایت قلی را نزد ارباب می ­برد که:

      – قلی انگورهای باغ ارباب را می ­چیند و توی رودخانه می ­ریزد.

     ارباب اصفهانی قلی را احضار می ­کند و می ­پرسد:

    – چرا انگور را می ­چینی و توی آب رودخانه می ­ریزی؟

     اشک توی چشم­ های قلی حلقه می ­زند و با چشمان پر از اشک می­ گوید:

       – ارباب، شما چطور این تهمت ناروا را باور می ­فرمایید. من یک مسلمانم چطور منِ مسلمان، مال مسلمانی را که رِزق بندگان خدا است می­ چینم و توی رودخانه می­ ریزم؟ این یک تهمت است.

      ارباب اصفهانی، قلی را از این اتهام تبرئه می ­کند و قلی مجدد مشغول کارش می ­شود ولی به دلیل بدگویی­ های زیاد از سال بعد دیگر هرگز شغل دشتبانی را به قلی نمی ­دهند.

        سال بعد خدابخش کدخدای ده قراداغ شده بود ارباب اصفهانی سفارش کرده قلی را از دشتبانی اوزون­ چم بردارند کدخدا خدابخش و جمعی از مردان ده قراداغ، مسئولیت حمام­ ده را به قلی واگذار کردند و قلی سال­ های زیادی به عنوان حمام­ چی به مردم ده قراداغ خدمات می­ دهد.

         قلی در حمام عمومی مشغول شد هر روز صبح زود به نوبت یک خر و طناب از یکی از مردم ده قراداغ  می­ گرفت به بیابان می ­رفت خار و بوته بیابانی می کند تخته­ بار می­ بست بار خر می­ کرد به ده می­ آورد در خرمن بوته­ ها، بار بوته را روی روی زمین می ­انداخت، طناب را باز می­ کرد، خر و طناب را به صاحبش بر می­ گرداند. نیمی از خار و بوته­ های آورده شده را توی تون برای سوزاندن همان روز می ­ریخت نیمی دیگر را خرمن و ذخیره می ­کرد برای سوخت زمستان. هر روز عصر هنگام، قلی مقداری بوته و خار بیابانی زیر دیگ خزینه حمام می ­سوزاند و آب خزینه را به اندازه کافی گرم می­ گرد تا فردا عصر هنگام. همزمان با آتش­کردن زیر دیگ خزینه، آب هم از جویچه روی خزینه می ­ریخت تقریبا هنگام غروب آفتاب، خزینه حمام پر از آب گرم و آماده برای صبح زود ورود مردان بود.

       جمیله زن قلی هم هر روز صبح پس از آفتاب زدن که نوبت حمام عمومی زنانه می ­شد به حمام می­ رفت به زنانی که به حمام می ­آمدند خدماتی مانند شستن پشت، ریختن آب روی سر زنان که صابون می ­زدند و… می­ داد و عصر هنگام به درِ خانه ی زنانی که آن روز به حمام آمده بودند می ­رفت و مزد حمام را که یک یا دو قرص نان بود می ­گرفت.

        عرف این چنین تعریف کرده بود؛ هر زنی که گیس­ هایش را برای شستن باز کند و در صحن حمام بنشیند و چرک کند که مستلزم مصرف بیشتر آب گرم و گرفتن خدمات بیشتر از زن حمامی است دو قرص نان مزد حمامش می ­شد ولی اگر صرفا برای غسل کردن به حمام آمده بود و توی خزینه می ­رفت و به خانه بر می ­گشت یک قرص نان مزد حمامش بود.

        جمیله زن مهربانی بود با همه برخورد یکسان داشت و به همه یکسان خدمات می ­داد راز نگهدار و محرم همه بود زنی کم حرف بود، زنی بی ­آلایش و بی ­آرایش بود، اصلا مثل اینکه چیزی به نام آرایش بلد نبود، رفتاری به نام لوندی و جلوه­ های زنانه را اصلا بلد نبود جمیله کمی هم افسرده بود به همین دلیل شادی در او مرده بود، خنده در او بوجود نمی­ آمد، رنجِ شاد نبودن را با مشغول به کار بودن جبران می ­کرد ساکتی و کم­ حرفی­ جمیله افسردگی­ اش را پر رنگ­ تر نشان می­ داد اکر کسی با او حرف نمی ­ زد او چیزی نمی­ گفت، هرگاه هم کسی چیزی از او می­ پرسید با کوتاه ترین جمله پاسخ می ­داد پاسخ دادن هم قدری با تاخیر بود اگر کسی او را نمی ­شناخت فکر می­ کرد برای پاسخ دادن می­ اندیشد، ولی او نمی­ اندیشید، قدری کند و آهسته بود به نظر می­ رسید خفیف عقب ماندگی ذهنی دارد. جمیله زنی کم ­توقع بود و با حداقل ­ها می ­ساخت و راضی هم بود. جمیله اصلا سخن چین نبود پشت سر دیگری حرفی نمی ­زد نه اینکه پشت سر حرف زدن را رفتاری بد بداند و از رفتار بد دوری کند نه، اصولا کم حرف بود حرفی نمی ­زد مگر به ضرورت. کم حرفی­ اش موجب شده بود که در پشت سر دیگران هم حرفی نزند یعنی جمیله یکی از معدود زنان ده بود که غیبت نمی ­کرد نه اینکه غیبت کردن را گناه بداند و از آتش جهنم بترسد و این کار را نکند، نه، چون کم حرف بود مثل اینکه حرف زدن برایش زحمت داشته باشد یا برایش سخت باشد و یا برایش رنج داشته باشد از حرف زدن پرهیز می ­کرد.

        یکی از ویژگی­ های جمیله این بود که اصلا توی زندگی­ های خصوصی دیگران سرک نمی­ کشید با اینکه همه روزه با زنان ده هم سر و کار داشت فرهنگ زنانه ایجاب می­ کرد وقتی دو یا چند زن در کنار هم قرار می­ گیرند راز و رمزی که در باره زندگی دیگران شنیده و یا دیده ­اند و یا حدس می ­زنند را به عنوان مهمترین خبر برای هم تعریف کنند ولی جمیله چنین نبود حتا شنیده­ هایش را هم بازگو نمی­ کرد به همین جهت اغلب او را دوست داشتند او را محرم خود می ­دانستند و او را خاله جمیله صدا می­ زدند.

       وقتی نوبت حمام زنانه عصر هنگام به پایان می ­رسید کار خدماتی جمیله در حمام هم تمام می ­شد از حمام که بیرون می ­آمد از همین اول ده به درِ خانه­ هایی که زن خانه به حمام آمده بود می ­رفت و نان­ ها را جمع می­ کرد و سرانجام به خانه می ­رفت. در هنگام زمستان هم قلی با یک دله آتش که از توی تون حمام بر می ­داشت به خانه می ­رفت آتش­ ها را توی چاله کرسی می ­ریخت و جمع اعضا خانواده دور کرسی می ­نشستند خاله جمیله هم غذایی پخته بود با نان­ هایی که از زنان ده گرفته بود شام را دور هم می­ خوردند.

       در دومین سالی که قلی حمام عمومی ده را می ­سوزاند، روزهای پایانی ماه خرداد، قلی یکه و تنها، در بیابان، روی تیره­ ی غربی مزرعه ­ی چپ­ دره، مشغول کندن بوته بود خرش را هم با طناب بلند به قطعه سنگی بسته بود تا در اطراف بچرد و علف بیابانی بخورد و قلی خود مشغول کندن بوته شد. در همان دقایق اولیه صبح، همین­طور که با پا و اهرم تیشه، بوته­ های کنده شده را نزدیک بوته دیگری به جلو می ­برد تا بوته بعدی را بکند و در حین کندن بوته، با خود اشعار داستان آشیق غریب را زمزمه می­ کرد، چشمش به گوساله ­ای افتاد که در کنار خر ایستاده است، تعجب کرد! با خود گفت:

     – این گوساله صبح اول وقت از کجا آمده؟ از کدام طرف آمده که من آمدنش را ندیدم؟ گله­ گاوی که این نزدیک­ ی ­ها نیست؟

      قلی چهار طرف بیابان را ورانداز کرد در چشم ­انداز قلی، گله­ ی­ گاوی پیدا نبود که فرض گرفته شود گوساله از آن گله­ گاو جدا شده باشد. حتا گله گوسفندی هم ندید قلی بوته کندن را رها کرد آهسته آهسته نزدیک گوساله رفت و گردن او را در بغل گرفت، دید گوساله ­ای ماده است قلی حدس زد گوساله کم ­تر از یک ساله است. چیزی که تعجب بیشتر قلی را برانگیخت این بود که گوساله کاملا رام بود، آرام ایستاده بود از قلی که به او نزدیک می ­شد نمی ­رمید قلی از خود پرسید:

      – این زبان بسته از کجا آمده، خدایا؟

      قلی زمین اطراف را نگریست تا جای پای گوساله را بیابد و بداند از کدام سمت آمده؟ ردپای مشخصی نتوانست بیابد. قلی با خود زمزمه کرد:

      – یعنی از آسمان پایین آمده که رد پایی از خود برچای نگذاشته؟

     قلی با پاره بندی بلند که توی کوله­ بارچه خود داشت گردن او را هم به بوته ­ای بست تا بچرد و خود مشغول کندن بوته شد گاهی گوساله را نگاه می­ کرد و در ذهن آمدن آن را تحلیل می­ کرد که:

       – ممکن است از گله­­ ی گاوی جدا شده؟ اگر چنین باشد حالا چوپانش به دنبالش خواهد آمد.

      ولی اینکه گوساله از گله­ گاوی جدا شده باشد و به این سمت آمده باشد او را قانع نکرد چون خود چند سال هم در نوجوانی و جوانی گله­ گاو ده را چرانده بود و تجربه داشت با خود گفت:

        – اولا گوساله به سختی از گله جدا می­ شود چون هم وابسته به مادرش است و هم وابسته به گله. بعد در چشم ­اندازی که من نگاه کردم و هم اکنون می ­بینم گله گاوی پیدا نیست.

        و نکته ­ای که ذهن قلی را سخت مشغول کرد آرام بودن گوساله بود قلی خوی گاوان را خوب می ­شناخت چون سال­ ها گاو چرانده بود و در این خصوص تجربه فراوان داشت قلی با توجه به تجربه ­اش با خود گفت:

       – هر گاوی و یا گوساله­ ای هرچند هم اهلی باشد وقتی توی بیابان و فضای باز یک نفر غریبه بخواهد به او نزدیک شود رم خواهد کرد دوست ندارد کسی او را بگیرد و گرفتار آدمی باشد آزادی را دوست دارد ولی این گوساله وقتی من نزدیکش شدم از جایش تکان نخورد!؟ آرامِ آرام سرِ جایش ایستاد!؟

       قلی همین­ طور که بوته می­ کند در ذهن خود واقعه­ ی پیش آمده را از زاویه­ های مختلف تحلیل می­ کرد و می­ کوشید علل حضور گوساله ­ای تک و تنها در این اول صبح در یک بیابان خلوت را بفهمد. ننتیجه ­ای که پس از ساعت ­ها فکر کردن و تحلیل کردن به ذهنش رسید این بود که: در چشم­ اندازی که من می ­بینم گله ­گاوی نیست حتا گله گوسفندی هم نیست که بگویم از گله جدا شده است. فرض هم از گله ­گاوی جدا شده باشد از کجا و چگونه به اینجا رسیده؟ چرا اینقدر رام و آرام است و من که کنارش رفتم اصلا رم نکرد؟ قلی راه ­های ممکن را با توجه به تجربه خود غیر ممکن دید تنها راه باقی مانده را این دانست که شاید خدا این گوساله را برای مَنِ فقیر فرستاده؟ فوری از خود پرسید:

      – یعنی نمی ­شود خدا برای بنده فقیر خود چنین لطفی بکند؟

      قلی خود پاسخ خود را داد:

      – چرا!؟ خدا قادر مطلق است!؟ هرکاری که بخواهد می ­تواند بکند!؟ به هرکس که هرچیزی بخواهد بدهد می ­تواند از خزانه غیبش بدهد!؟ چیزی هم ازش کم نمی ­شود، آنچه که خدا بدهد، منت هم ندارد. خدا وقتی بخواهد چیزی به بنده­ اش بدهد همین­ طور می ­دهد!؟

       این یک آرزو بود که قلی در درون خود می ­پروراند خود هم می ­ دانست با واقعیت جور در نمی ­آید که مثلا خدا از آسمان گوساله ­ای به پایین انداخته باشد ولی دوست داشت اینگونه باشد خیلی خوشحال می ­شد که اینگونه باشد از بس این خواست و آرزویش شدید بود و در ذهن روی آن تمرکز کرد کم­ کم باورش شد.

       قلی باور قضا و قدری داشت بر این باور بود که سرنوشت هرکس را خداوند همان موقع که نطفه ­اش بسته شده یک جوری نوشته است. بر اساس همین باور قضا و قدری سعی کردن و کوشیدن و حرص و جوش بیش از حدی که برایت تعیین شده بیهوده است. قلی بر اساس همین باور به اندک درآمد بخور و نمیری که با هزار زحمت می ­توانست به دست آورد راضی و قانع بود خدای را هم شاکر. به داشته دیگران حسادت نمی ­ورزید با فقر می ­ساخت و طمعی به مال مردم نداشت از دیگران انتظار نداشت به همین جهت با زندگی فقیرانه قانع و راضی بود در توجیه فقر و ناداری خود تکه کلام­ هایی داشت که از همان باور قضا و قدری ­اش نشات گرفته بود می­ گفت:

                                               ادامه دارد