فِشک، بار دیگر
روز 6 تیر 96 چهارمین همایش شعر و موسیقی السون (شاهسون) با حضور ده ها هزار نفر در روستای فشک برگزار شد.
محل همایش تغییر کرده بود نمی دانم چرا؟ سه همایش قبلی در شمال روستای فشک توی دره ای برگزار شد که چندتا درختی نه چندان سبز و شاداب داشت و تعدادی از جمعیت از سایه درختان استفاده می کردند به علاوه زیر و اطراف درختان کمی هم شبه چمن زار بود و خاک ها زیر پا، کمتر تبدیل به گرد می شد.
ولی امسال برای چهارمین همایش، محلی در جنوب غربی روستا در زمینی کاملا بیابانی و خاکی را برگزیده بودند. تماشاچیان در دامنه تپه ای که مشرف به محل اجرای همایش بود روی زمین خاکی و پوشیده شده از بوته ی تیغ دار بیابانی زیر گرمای سوزان خورشید نشستند و اجرای همایش را با شور و شوق تماشا کردند.
فضایی در جلو جایگاه استقرار هنرمندان، برای نشستن مهمانان ویژه و نیز رقص گروه هالای با لوله های مخصوص داربست فلزی جدا و محدود شده بود. این فضای اختصاصی، با انبوهی از جمعیت، عمدتا جوان اشغال شده بود که جای سوزن انداختن نبود. مجری همآیش، از این جمعیت جوان، مرتب درخواست می کرد که به عقب بروند و فضا را باز کنند. جمعیت جوان عقب نمی رفت و نمی خواست محل ویژه را از دست بدهد. بی اعتنایی جمعیت موجب خشم مجری شد.
آقای مجری بردباری خود را از دست داد سخنانی تهدید آمیز مبنی بر لغو مجوز از طرف نیروهای امنیتی و نیز خود داری خود از اجرای همایش بر زبان آورد. جایی از سخنانش هم کلی منت بر جمعیت نهاد که؛ من چندجا دعوت بودم و کار داشتم ولی اینجا آمدم تا برای شما برنامه اجرا کنم. در جایی از سخنانش هم جمعیت را تحقیر کرد که؛ من مرتب و همه روزه توی جشن ها و همایش ها هستم و این شماها هستید که محروم هستید حالا کاری نکنید که این جشن هم به تعطیلی بکشد (نقل به مضمون)
همایش را با سخنان رئیس اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی فراهان آغاز کردند. همان لحظه از خود پرسیدم سخن رانی این بنده خدا چه ضرورت دارد؟ مگر ما کم سخن رانی شنیده و می شنویم؟ ایشان ضمن سخنان خود بر جمعیت منت گذاشت که برخلاف قانون، مجوز اجرای همایش با این جمعیت انبوه در فضای باز داده شده اگر نظم و امنیت رعایت نشود این مجوز در سال های آتی داده نخواهد شد (نقل به مضمون)
من هم یکی از همین جمعیت چند ده هزار نفری بودم که در سینه کش تپه قطعه پلاسی روی بوته های تیغ انداخته و نشسته بودم و شور و شوق جوانان جلو صحنه را با دقت می نگریستم، از جمعیت اطراف خود هم غافل نبودم آنها را هم نظاره می کردم اغلب چهره ها شاد و مشتاق بود من هم همانند بقیه مشتاق دیدن و شنیدن اجرای موسیقی و رقص شاهسون ها بودم ولی محل و مکان نا مطلوب و دور از شان این جمعیت بزرگ، و بیان کلمات تهدید و تحقیر توسط سخن گویان، حس تاسفی عمیق در وجود من ایجاد کرد. این بود که همآیش را با تناقضِ شوق و تاسف، تماشا کردم با این تفاوت که رنج تاسف ها بیشتر بود.
شوق بدینجهت که می دیدم جمعیت بزرگی از جای جای ایران، رنج سفر، هزینه سفر و خطرات سفر را برجان خریده اند و خود را به این محل رسانده اند و حالا در این فضای خاک آلود و توی گرما و روی سنگ و خاک و بوته های تیغ دار نشسته اند صرفا به شوق شنیدن قطعه ای موسیقی و دیدن قطعه ای رقص محلی شاهسون ها. و این نشان از زیبایی و دلنشینی موسیقی و رقص شاهسون ها دارد. جا دارد همینجا به هنرمندان شاهسون که با هنر زیبای خود توانسته اند این جمعیت بزرگ را به خود علاقه مند کنند آفرین گفت، دست مریزاد گفت و زحمات شان را ستود.
شوق بدینجهت که می دیدم انبوهی از جمعیت جوان به صورت فشرده توی هوای گرم و توی فضای گردآلود در جلو سن دستمال بر دست جمع شدند که به رقصند. و این اتفاق علارغم تلاش شبانه روزی و سرمایه گذاری کلان چندین دهه است که برای زدودن هنر موسیقی و رقص از اذهان، می افتد.
تاسف بدینجهت که این محل شایسته این جمعیت بزرگ و با شکوه نبود که توی هوای داغ توی گرد و خاک روی تیغ ها بنشینند تا قطعه ای موسیقی بشنوند و قطعه ای هنر رقص را تماشا کنند
تاسف بدین خاطر که انبوه جوانان که به منظور تجربه کردن رقص به اینجا آمده اند و می خواهند لحظه ای شاد باشند و هیجانات جوانی شان را ابراز کنند توی هوای داغ و گرد و خاک در هم بلولند و توهین و تحقیر شوند و وقتی که از میدان بیرون می آیند موهای سر، مژه ها، سبیل و ریش ها، صورت، کفش و لباس ها سرتا پا خاک آلود باشد.
تاسف بدین خاطر که رئیس اداره ارشاد فراهان به عنوان مسئول فرهنگی با دیدن این محل نا مناسب و گرد و خاکی که بر سر و روی مردم می نشست خم به ابرو نیاورد، ذره ای خجالت نکشید، ذره ای عرق شرم بر پیشانی اش ننشست، از این جمعیت بزرگ به خاطر محل نا مناسب یک عذرخواهی خشک و خالی نکرد تا آدم دلش را خوش کند بگوید؛ مردی است رشد یافته و اخلاقمند در راس اداره ای که قرار است مردم را راهنمایی و هدایت (ارشاد) کند!، نه تنها عذرخواهی نکرد بلکه منت هم گذاشت که؛ این مجوز را خلاف قانون دادیم و تهدید هم کرد که؛ ممکن است سال آینده مجوز داده نشود.
پرسش من از آقای رئیس اداره فرهنگ فراهان این است که: اگر این جمعیت برای عزاداری و گریه زاری توی این محل جمع شده بودند آیا همین قدر بی تفاوت بودید؟ با دیدن جوانان سرتا پا گردآلود و جمعیت زن و مرد و پیر جوان که روی تیغ ها نشسته اند آیا به عنوان مسئول فرهنگی ذره ای عرق شرم و خجالت بر پیشانی ات نشست؟
تاسف بدین خاطر که مجری هم در کنار رئیس اداره ارشاد و فرمانده پلیس برای جمعیت خط و نشان می کشد، منت می گذارد و مردم را تحقیر می کند. خط و نشان فرمانده پلیس را گرچه نمی پسندم ولی به خود می گویم شاید برای ایجاد نظم ناگزیر بوده، گرچه می شود با مدیریت راه های بهتری یافت، با این وجود می شود فهمید، می شود از کنارش گذشت، ولی منت و تهدید رئیس اداره ارشاد و منت و تهدید و تحقیر مجری نه قابل فهم است نه قابل چشم پوشی.
به نظر من هیچ یک از کسانی که جهت اداره همایش سخن گفتند از جمله رئیس اداره ارشاد فراهان که قاعدتا باید مردی رشد یافته باشد و نیز فرمانده پلیس و همچنین آقای مجری، که باید آدم های با تجربه باشند، اندک شناختی از مردم نداشتند. دلیل این هم آن است که همگی می خواستند با دستور و تهدید، نظم ایجاد کنند. خواست دست اندرکاران این بود که مردم در کناری آرام و ساکت بنشینند تا خواننده ها بخوانند و نوازندگان بنوازند وگروه هالای هم برقصد و مردم هم ببینند و بشنوند.
هر آدم کم سوادی که جمعیت جوان مشتاق جلو سن را می دید می فهمید آنها برای ساکت در گوشه ای نشستن و دیدن و شنیدنِ صِرف نیامده اند آنها با شور و شوق و اشتیاق و پر انرژی آمده اند که خودی نشان دهند، هنرشان را ابراز کنند، دوست دارند توی فیلم ها همراه خواننده ها و نوازندگان محبوب شان دیده شوند، آمده اند که شخصاجلو دید هزاران نفر، رقص را تجربه کنند و از این تجربه هم لذت ببرند و هیجانات خود را تخلیه کنند، به فرموده حافظ شیرازی آنها آمده اند که؛ دستی بیفشانند، همراه خواننده ها غزل بخوانند، پایی بر زمین بکوبند، سری به این ور و آن ور اندازند، ساعتی بر لشکر غم بتازند با این امید که حداقل برای لحظاتی بنیاد غم را براندازند. آنها با نگاه شان و زبان بدنی فریاد می زدند؛ از عزا و گریه ملولم و رقصم آرزوست. برای آرام کردن این جمعیت جوان سرتا پا انرژی چهکار باید کرده می شد؟ باید بدون وقفه و مرتب آهنگ شاد خواند و نواخت، برای شان دست زد، تشویق شان کرد تا سرگرم رقص باشند، با انجام رقص تخلیه هیجانی شوند تا آرام گیرند. باور کنیذ رقص جمعی انبوه، زیبایی خاص خود را دارد.
تنها فردی که متوجه خواست جوانان شد آقای اکبر غلامی خواننده بود که خطاب به جوانان گفت: دست ها و دستمال ها بالا. یکهو فضای جلو صحنه یکجا دست ها به بالا برده شد و سر انگشتان بسیاری از دستان هم دستمال دیده می شد که عمدتا دستمال ها سرخ رنگ بودند. این صحنه این پیام را به بیننده می دهد که؛ جوان از همان خانه که حرکت کرده قطعه پارچه قرمز (دستمال) هم فراهم کرده و به قصد رقصیدن به اینجا آمده. حالا سخن گویان همایش به این جوان می گویند: برو کناری ساکت بنشین و فقط تماشا کن!؟ و دیدیم لحظاتی هم که آهنگ شاد نواخته می شد دستان این جمعیت در هم تنیده، بالا بود و در جنب و جوش رقص، و به گرما و فضای خاک آلود هم توجه نداشت. صحنه ای بود زیبا، می دیدی جمعیتی انبوه یکجا در جنب و جوش رقص است هریک هم با تمام توان، هنر خود را به نمایش می گذارد و به دیگری هم که چگونه حرکتی دارد توجه ندارد.
به آقایان فراهانی و ترکمن ضمن عرض خدا قوت، پیشنهاد می کنم در صورت امکان برای تخفیف مشکلات برگزاری همایش سالانه السون (شاهسون) سمیناری با دعوت از اندیشمندان هنر دوست که؛ ترجیحا تبار شاهسون دارند و علاقه مند به توسعه ی فرهنگ و هنر ایل شاهسون بغدادی هستند، تشکیل گردد تا نظرات و راه حل های مختلف بررسی، شاید بتوان راه چارهای یافت.
محمدعلی شاهسون مارکده 10 تیر 96
قاسم (بخش چهارم)
– من مشغول بوته کندن می شوم از بز هم مراقبت می کنم که گرگی به سراغش نیاید احتمالا چوپان خواهد فهمید که بزی از بزهایش نیست برای جستجو از راهی که رفته بازخواهد گشت تا بزش را بیابد.
قلی مشغول بوته کندن شد. نخست کمی بیخ جازی (گیاه تازه روییده از ریشه بوته ی جاز) از کنار ریشه جازهایی که می کند جدا کرد جلو بز ریخت و به کار خود ادامه داد. مقداری بوته لازم را کنده تخته بارش را بست و آماده بار خر کردن و به ده آمدن شد. ایستاد و به سرنوشت بز اندیشید که آن را چه کند؟ با خود گفت:
– همینجا رهایش می کنم احتمالا چوپان دنبالش خواهد آمد.
پیدا شدن سر و کله گرگ به ذهنش خطور کرد و با خود گفت:
– از کجا معلوم من که از اینجا دور شدم گرگی آن را نخورد؟ نه، معقول این هست که آن را با خود ببرم خانه و ازش مراقبت کنم تا دو سه روز پشت سرهم برای بوته کندن به همین محل می آیم اگر چوپانی به سراغ بزش به این محل آمد واقعه را به او خواهم گفت و بز و بزغاله هایش را تحویلش خواهم داد.
قلی بار بوته را بار خرش کرد دوتا بزغاله را توی کوله بارچه اش جا داد و سر بزغاله ها را از کوله بارچه بیرون گذاشت و کوله بارچه را به کول خود انداخت گردن بز را با پاره بند بست و سر دیگر پاره بند را به دست گرفت و به راه افتاد. قلی بز و دوتا بزغاله را توی حیاط خانه رها کرد و از بچه پسرهایش هم خواست که برای آنها هم علف فراهم کنند.
قلی یک هفته همه روزه بعد از پیدا شدن بز برای بوته کندن به همان اطراف یال بلند می رفت ولی کسی سراغ بز گمشده از او نگرفت. روزها و ماه ها گذشت برای بز و بزغاله ها هم صاحبی پیدا نشد قلی پیدا شدن بز و بزغاله ها را کار خدا دانست و با خود گفت:
– بجا ماندن بز از گله ای، کار خدا بوده است و اینکه آن روز هم من بر حسب اتفاق برای بوته کندن به محل یال بلند رفته ام هم، کار خدا بوده تا این بز نصیب من گردد.
دوسال بعد قلی دارای ماده گاو و گوساله ای و چند راس بز و بزغاله بود و خوشحال از این رویدادها و اتفاقات و همه را لطف خدا می شمرد.
قلی چندسال پس از ازدواج، با جمیله دختر عمویش، از خانه پدری خارج شده و در کناره شمالی ده قراداغ، در دامنه کوه، مقداری زمین را به شکل یک اتاق کند. چند تیر چوبی روی زمین کنده شده قرار داد و روی تیرهای چوبی را با شاخه های درخت و بوته بیابانی و گِل پوشاند جلوش هم در گذاشت روی دیوارِ زمین کنده شده که حالا اتاق محسوب می شود با دستان خود گاه گل کشید در کف آن هم تنور کار گذاشت و از آن به عنوان اتاق استفاده کرد. جلو اتاق را هم ایوانش کرد و جلو ایوان را هم حیاط خانه کرد و مشغول زندگی شد. این ابتدایی ترین شکل ساخت آلونک در آن روزگار بود همه ی کار ساخت آلونک را قلی با دستان خود انجام داد. قلی چاره ای نداشت چون نه پول داشت و نه اعتبار که بخواهد خانه ی بهتری بسازد.
قلی با اینکه در حمام عمومی سخت زحمت می کشید مزدش چندان نبود که بتواند پس انداز داشته باشد خیلی که خوب می توانست مزدش را جمع و جورکند به اندازه بخور و نمیر آذوقه فراهم می کرد. مزد حمام مردان مقداری جو و گندم بود که بر اساس تعداد مردان ده که سَر گفته می شد تعیین می گردید مثلا هر سَری سالی یک من جو و یک من هم گندم. بودند خانوارهایی که جو و گندم مزد کاسب کاران را از نوع مرغوب می دادند و در کنار تحویل مزد، خرمن بهره هم به آن می افزودند خانوارهایی هم بودند که از محصول نا مرغوب خود مزد کاسب کاران را می دادند آن هم با چند بار رفت و آمد و این افراد بد حساب آن روز توی ده قراداغ برای همه شناخته شده بودند. کاسب کاران به کنایه می گفتند برای گرفتن مزد از فلان باید یگ جفت گیوه در رفت و آمد پاره کرد.
طی سال هایی که قلی به اتفاق زن و بچه هایش در خانه جدید زندگی می کرد هرسال اندکی خانه و حیاطش را با دستان خود توسعه می داد. قلی پس از گذشت چند سال، حالا صاحب سه پسر است مقداری رعیتی دارد، گاو دارد، چند راس بز دارد. پس از چند سال دشتبانی مزرعه ی اوزون چم، حالا چند سالی است که حمام چی ده قراداغ است. روزانه به بیابان می رود بوته می کند به ده می آورد زیر دیگ خزینه حمام می سوزاند بدین شکل در حمام عمومی به مردم خدمات می دهد و اندک مزدی در قالب جو و گندم می گیرد و زندگی فقیرانه و معمولی خود را با زن و بچه هایش ادامه می دهد.
جمیله همه روزه به حمام می رود به زنان خدمات می دهد عصر هم نان مزد حمام زنان را جمع می کند و شب با شوهر و بچه ها دور هم می نشینند و غذایی هرچند فقیرانه و نه به اندازه ی کافی می خورند از دور که بنگری رضایت حداقلی هست چون قلی و جمیله در آغاز خوردن غذا که سر سفره می نشینند تکه ای از نان را به خاطر احترام به نعمت خدا می بوسند و بر روی چشم می گذارند و در پایان هر وعده غذایی سر سفره دستان خود را رو به آسمان می گیرند و خدای را به خاطر این اندک نعمت شکر می کنند و بر این باورند که: شکر نعمت نعمت را افزون خواهد کرد.
***
محمدتقی قراداغی حالا به سن بیست رسیده بود پسر دوم خانواده و جوانی تنومند با تناسب اندام و چهره زیبایی داشت در یک خانواده قدیمی ده قراداغ متولد و بزرگ شده بود خانواده اصلا دوتا فرزند پسر داشت. محمدتقی و عبدالله. محمدتقی قدری هم بلند پرواز و یکه خواه بود به همین جهت عاشق قمر دختر حاج حسین شد.
حاج حسین مرد ثروتمند و قدرتمند و کدخدای ده آق سکو بود برو بیایی داشت نوکر و حشم و املاک فراوان داشت شهرت و آوازه داشت مرد سرشناسی توی منطقه بود حاج حسین برای مردم ده آق سکو همچون پدر بود و مردم ده هم همانند فرزندان، همه ی مردم ده آق سکو برای او احترام قائل بودند. حاج حسین به موازات املاک و شهرت و قدرت، پر اولاد هم بود چهار پسر و دو دختر داشت.
بنا به اصرار محمدتقی، پدرش از حاج حسین، قمر، دخترش را برای محمدتقی خواستگاری کرد و بعد از مدتی که از شیرینی خوران گذشت مراسم عروسی برگزار و قمر را در هیات عروس سوار بر اسب تزئین شده کردند تا به خانه داماد بیاورند. مردم ده آق سکو و مهمانان عروسی در شکل کارناوال با ساز و ناقاره و هلهله و شادی، عروس را از کوچه باغ ده آق سکو که؛ حد فاصل ده و رودخانه بود، همراهی کردند و به کنار رودخانه رسیدند اسب مرکب عروس را نگه داشتند دقایقی آهنگ قیزاوینو در ساحل رودخانه نواخته شد زنان و مردان در کنار رودخانه جلو اسب عروس دستمال بازی کردند. مردم ده قراداغ هم از آن سوی رودخانه با دست زدن، و رقص، شادی خود را ابراز می کردند. آب رودخانه هم بدون توجه به هلهله و شادی و رقص دو دسته مردم در دو طرف آب می خروشید و می رفت. بعد مردی که افسار اسب را در دست داشت و یکی از بستگان نزدیک عروس خانم محسوب می شد که قدی بلند داشت و تنومند بود و خود پهلوانی بود در ده، لباس های روی خود را درآورد توی بقچه گذاشت و بقچه را به دست عروس خانم داد تا نگهدارد و با لباس زیر خود از جلو به رودخانه وارد شد و افسار اسب را کشید اسب هم وارد آب شد آب رودخانه کمی زیاد بود در قسمت های گود رودخانه آب به زیر شکم اسب هم می رسید که ناچار عروس خانم مجبور میشد پاهایش را از رکاب بردارد و کمی بالا بگیرد که باشماق (کفش) پایش خیس نشود دو سه نفر دیگر هم به عنوان همراهان عروس سوار بر اسب و یا قاطر در پشت سر آمدند.
اسب حامل عروس خانم در این سمت رودخانه به ساحل رسید و وارد حریم ده قراداغ شد. یکی از مردان اقوام داماد که او هم مردی قوی هیکل بود، فوری افسار اسب را از مرد آق سکویی گرفت تا مرد آق سکویی که، لباس هایش خیس شده بود تعویض نماید. مردم ده قراداغ همگی در کنار رود خانه ایستاده بودند گذر اسب حامل عروس از آب رودخانه را نظاره می کردند وقتی اسب حامل عروس به ساحل رودخانه سمت ده قراداغ رسید نوازندگان ساز و ناقاره شروع به نواختن کردند زنان جلو اسب حامل عروس اسفند دود کردند جمعیت مردان با شباش کشیدن و و جمعیت زنان با گیلیلی، از عروس استقبال کردند اسب حامل عروس را نگه داشتند نوازندگان آهنگ قیزاوینو نواختند و زنان و مردان بسیاری بویژه بستگان داماد جلو عروس دستمال بازی کردند. مردم ده آق سکو هم از آن طرف رودخانه با دست زدن و رقصیدن مردم ده قراداغ را همراهی کردند. بعد عروس را با کارناوال شادی از خیابان ده قراداق که به موازات جوی آب بود به خانه داماد آوردند.
قمر و محمدتقی کمتر از بیست سال با هم زیستند زندگی نسبتا خوب و آرامی داشتند حاصل این زیست مشترک یک پسر و دو دختر بود. نام دختر بزرگتر را تاج بگوم و دختر کوچک تر را شاه بگوم گذاشتند. فرزندان خانواده در سن نوجوانی بودند که طبیعت کژمدار زندگی خوب و آرام قمر و محمدتقی را به هم زد. قمر هنوز چهل سالش نشده بود که بیوه شد یعنی محمدتقی ناگهانی فوت کرد.
در همسایگی خانه ی محمدتقی، علی، نوه ی عموی محمدتقی، با مادرش زندگی می کرد. پدر علی سال ها قبل فوت کرده بود. علی حالا جوانی تنومند شده بود و حدود بیست سال داشت. علی تصمیم گرفت با قمر، بیوه محمدتقی، که حدود بیست سال از خودش بزرگتر بود و سه تا بچه داشت ازدواج کند.
البته جرقه ی کشش و علاقه ی علی به قمر، از سال ها قبل زده شده بود. قمر زنی زیبا، برازنده، شاداب و همیشه آراسته بود زیبایی و آراستگی قمر در میان مردم ده، زبان زد بود. قمر زنی شاد و سرخوش بود لوندی های زنانه را خوب بلد بود زیبایی و جذابیت های زنانه را می شناخت این بلدهای خود را کم و بیش در زندگی به کار می گرفت. قمر در کنار رفتارهای زنانه، زنی مهربان هم بود همین مهربانی قمر باعث شده بود که با همه، برخوردی خوب و انسانی داشته باشد. به همین جهت همه ی مردم ده بویژه همسایگان و بستگان احترام او را داشتند و او را زنی قابل احترام می شماردند.
قمرکدخدا زاده بود در خانه کدخدا و خانه ای ثروتمند بزرگ شده بود زنی چشم دل سیر بود در خانه پدر با آمد و رفت مهمانان سرشناس و پذیرایی از آنان آشنایی داشت گفت وگوهای افراد سرشناس با پدرش را بارها شنیده بود. مدیریت کردن کارگر، نوکر، کلفت و خدمت کار و رعیت را بارها دیده بود و آشنایی داشت خود هم کم و بیش تجربه کرده بود. قمر در خانه پدری، با پدرش مانوس بود به همین جهت وقتی افراد سرشناس مهمان پدرش می شدند او بود که برای پذیرایی بیشتر به اتاق پدر می رفت وقتی پدر با مهمانان بحث و گفت و گو می کرد قمر در اتاق تعلل می کرد پا به پا می کرد تا سخنان بیشتری بشنود انس با پدر از او دختری دلیر ساخته بود دختری متشخص و برازنده ساخته بود خوب می توانست حرف بزند خوب می توانست برای کارش و زندگی اش تصمیم بگیرد. قمر در خانه شوهر همانند یک مدیر توانمند در کنار شوهرش زندگی را اداره می کرد مدیر اصلی خانه قمر بود فرزندان محمدتقی و قمر، بیشتر با مادر مانوس بودند و از او تاثر بیشتری می پذرفتند و او را الگو قرار می دادند. اقوام و بستگان محمدتقی به خاطر جایگاه و شخصیت قمر برای او احترام قائل بودند و بزرگش می شماردند.
هنگامی که قمر را به اتاق حجله در خانه محمدتقی هدایت کردند و عروس روی تشک نشست و به بالش ها تکیه داد پسر بچه ای توی بقل عروس خانم گذاشتند تا عروس پسر زا گردد. این پسر بچه کسی نبود به جز علی، علی نوه ی عموی محمدتقی. هنگامی که محمدتقی و قمر با هم زندگی می کردند علی، از همان کودکی و بعد وقتی که جغله جوانی بود به عنوان همسایه و نسبت پسر عمویی که داشت به خانه محمدتقی رفت و آمد می کرد علی و محمدتقی همسایه دیوار به دیوار بودند رفت و آمد از بام مشترک جلو خانه به راحتی انجام می شد دیوار و یا مانع ای در بین نبود. قمر با علی، به عنوان اقوام شوهرش و نیز همسایه ی خانه شان، از همان بچگی به مهربانی برخورد می کرد به علی محبت می کرد بعد که علی بزرگتر شد قمر با او احساس خودمانی می کرد علی را جزء خانواده خود می دانست رابطه قوم و خویشی بود. این مهربانی عادی قمر و احساس خودمانی نسبت به علی، موجب شده بود که علی در جوانی نسبت به قمر کشش و تعلق خاطری پیدا کند ولی این کشش پنهانی بود یک طرفه هم بود و قمر از این کشش خبر نداشت قمر توجه علی را نسبت به خود، پاسخ به مهربانی هایش تعبیر و تفسیر می کرد.
وقتی محمدتقی فوت کرد در حین برگزاری مراسم عزا، علی فوق العاده کمک کرد، پادویی کرد تا مراسم به خوبی انجام شود.
علی از همان لحظه فوت محمدتقی خود را نزدیک به هدف دید حالا فکر و ذکرش این بود که کی و چگونه علاقه خود را به قمر بگوید و راه را باز و جاده را برای دست یابی به خواسته اش هموار کند.
علی نتوانست خیلی منتظر بماند و در هفته ی دوم، کشش و علاقه چند ساله ی خود را در گوشه ای خلوت شخصا به قمر گفت و اعلام کرد که حاضر است با او ازدواج کند. قمر شگفت زده شده بود، هاج و واج مانده بود که چی می شنود!؟ قمر در آن لحظه چیزی به علی نگفت ولی به فکر فرو رفت و ذهنش مشغول تجزیه و تحلیل پیشنهاد علی شد.
حالا قمر تمام اظهار مهربانی و توجه های علی را نسبت به خود، در چند سال گذشته در قالب خاطره یکی بعد از دیگری در ذهن مرور می کرد. قمر دریافت از چند سال قبل این توجه و علاقه ی فراتر از همسایگی و قوم و خویشی را در رفتار و نگاه و گفتار علی می شده ببیند ولی او اصلا نمی دیده و متوجه نبوده است و به سادگی از کنار آن می گذشته و توجه و علاقه علی را پاسخی به مهربانی هایش می پنداشته است. پیشنهاد ازدواج علی و مرگ شوهر به موازات هم ذهن قمر را مشغول کرد.
بعد از مدتی کوتاه که از فوت محمدتقی گذشت، علی با پا فشاری خودش علارغم مخالفت مادر و دیگر بستگان با قمر ازدواج کرد و علی بیست ساله به خانه قمر چهل ساله رفت و در کنار سه تا بچه با قمر زندگی مشترکش را آغاز کرد. در واقع چندان تغییری در زندگی قمر بوجود نیامده بود محمدتقی فوت کرده بود و علی، بسیار جوان تر از او، جایش آمده بود. علی همان کارها را می کرد که محمدتقی. کار کشاورزی و دامداری. زندگی قمر با یک توقف کوتاه دوباره از سر گرفته شده بود. قمر راضی به نظر می رسید چون همه چیز سرجای خود بود با مرگ محمدتقی نه تنها چیزی به هم نخورده بود بلکه حالا قمر شوهری جوان و شاداب داشت که عاشقانه او را در حد پرستش دوست داشت. دقیقا نه ماه بعد از ازدواج علی و قمر، پسری متولد شد و به جمع فرزندان خانواده افزوده شد. علی و قمر علارغم تفاوت فاحش سنی، زندگی به ظاهر خوب و خوشی داشتند قمر با اینکه بیست سال بزرگتر بود ولی زنی شاداب بود جوان تر از سنش به نظر می رسید همیشه ظاهری زیبا و آراسته داشت و به زیبایی خود اهمیت می داد.
سالها گذشت و علی حالا یک مرد 45 ساله بود. علی بیمار شد بیماری اش طول کشید و بهبود نیافت بیماری اش مزمن شده بود ناگزیر به یانچشمه نزد پزشک رفت پزشک پس از پرس جو از زندگی او، به علی گفت:
– بیماری تو از ازدواج با زن پیر ناشی شده است بیماری ات کهنه و مزمن شده علاج هم ندارد باید با این بیماری کنار بیایی و باهاش بسازی طبیعتا عمر طولانی هم نخواهی داشت.
علی به قراداغ برگشت یک سال بعد هم فوت کرد.
تاج بگوم و شاه بگوم دختران قمر و محمدتقی، هنگام فوت پدرشان کوچک بودند در کنار مادر، و علی به جای پدر, بزرگ شدند و هردو شوهر کردند تاج بگوم که دختر بزرگتر بود با یکی از جوانان ده قراداغ و در همان محله خودشان به نام فتح الله ازدواج کرد و شاه بگوم دختر کوچکتر خانواده با یکی از چوانان دیگر ده که در محله بالای ده قراداغ زندگی می کرد و نامش عبدالعلی بود ازدواج کرد.
عبدالعلی در خانواده ی خوش نشین متولد و بزرگ شده بود معاشش از طریق کار برای دیگران می گذشت جوانی ساده و بی آلایش بود قبل و بعد از ازدواج چند سال گله گاو ده را چراند سال های زیادی کرپه (نوزاد گوسفندان) ده قراداغ را چراند بعد چند سال هم چوپان شد و گله ده را چراند بعد به کار دشتبانی رو آورد و بقیه عمر خود را تا توان کار داشت مسئولیت دشتبانی را می پذیرفت. در مزارع مختلف هم دشتبانی کرد، چند سال هم بنا به درخواست آقای کرمی کدخدای ده کرم آباد در مزرعه ی ترکش دشتبان بود.
عبدالعلی و شاه بگوم نزدیک به ده سال با هم زندگی مشترک داشتند این زن و مرد هیچ تشابه و وجه مشترک با یکدیگر نداشتند شخصیت هر یک متضاد شخصیت دیگری بود. به همین جهت هیچگاه صمیمیت و توافق و رضایتی بین این دو بوجود نیامد. نا رضایتی و شکایت ها عمدتا از طرف شاه بگوم شنیده می شد عبدالعلی چندان شکایت و نارضایتی هم ابراز نمی کرد.
عبدالعلی دلیل نا رضایتی شاه بگوم را رخنه شیطان در جلد او می دانست، بوالهوسی او می پنداشت، نا شکر می نامیدش که زیاده خواه است.
عبدالعلی مرد سرد و تقریبا بی تفاوتی بود خیلی کم حرف و بسیار ساکت بود ممکن بود ساعت ها در تنهایی بنشیند و هیچ احساس ناراحتی از تنهایی هم نکند وقتی در تنهایی می نشست دستانش را روی زانوها قرار می داد چهار انگشت دست راست و چپ خود را لابلای هم فرو می برد و دوتا انگشت شست را مرتب دور هم می چرخاند چند دور که به سمتی می چرخاند دوباره چند دور عکس آن حرکت می داد و این حرکت انگشتان شست مرتب تکرار می شد وقتی او را می نگریستی به نظر می آمد که در اندرون خود با خود گفت وگو دارد و مشغول است بدون اینکه لبی حرکت دهد و یا صدایی از دهان او بیرون بیاید.
ادامه دارد