گزارش نامه 141 اول شهریور 96

واکنش ­ها به تحلیل انتخابات شورا

     در دو شماره قبل تحلیل انتخابات شورای روستای مارکده منتشر و واکنش ­های بسیار متفاوت به این تحلیل نشان داده شد. تعدادی از این واکنش ­ها در زیر همان مقاله نوشته شده که خوانده ­اید تقریبا همه این اشتباه را کرده ­اند که این نوشته را نقد اعضا شورا دانسته ­اند باید به این دوستان و همشهریان عرض کنم که این نوشته تحلیل انتخابات شورا است نه نقد اعضا شورا. دو نفر هم حضوری و شفاهی این نوشته را ستوده ­اند.  یکی از این دو نفر گفت: گزارش شما بخشی از واقعیت است نه همه­ ی واقعیت­ هایی که رویداده خیلی خرده ریزهای دیگری بوده که از دید شما پنهان مانده است. دیگری گفت: نا امید بودم و می گفتم توی مارکده همه دنباله رو و تقلید کننده ­اند و توی رودروایسی نان به یکدیگر قرض می­ دهند کسی از عقلش برای ارزیابی مسائل استفاده نمی ­کند گزارش شما را که خواندم با خود گفتم پس حداقل چهار پنج نفر توی روستا هست که اندکی از عقل خود برای بررسی رویدادها استفاده می­ کنند و این شجاعت و شهامت را هم دارند که نظر خود را منتشر کنند.

       همشهری دیگری تقریبا چهل ساله با سواد در حد ابتدایی که نخواست نامش نوشته شود روز 19 مرداد ساعت 5 بعد از ظهر توی مزرعه نزد من آمد و نظرات اعتراضی خود را به شرح زیر بیان کرد.

         «هیچیک از افراد شورا اقوام من نیستند به همین جهت هیچ تعصبی هم نسبت به هیچکس ندارم چون شما در آخر مقاله نوشته بودی؛ خواننده گرامی نظر شما چیست؟ می ­خواهم نظر خود را بگویم.

        سه نفر در این نوشته خیلی زیاد نقد شدند یکی مصطفی دیگری عباسعلی و بعدی منوچهر است نمی ­دانم چرا؟. من اگر می­دانستم آن چهار نفر دیگر انتقاد کننده چه کسانی هستند می ­توانستم دلیل این زوم روی این سه نفر را بدانم که چه قصد و غرضی دارند.

      مثلا شما می ­گویید یکی از دلایل زوم روی مصطفی ناشناخته بودنش و اینکه درخشیده است بوده. خوب خانم سورانی هم نا شناخته بوده و درخشیده ولی شما روی او هیچ زوم نکردید؟

      ربط دادن عباسعلی به حاج بهرام درست نبوده، رای کم او هیچ ربطی به حاج بهرام ندارد.

      نباید مصطفی را به رئیس بسیج ربط می­ دادید این کارتان هم نادرست است مردم مارکده آگاهند و آگاهانه تعداد زیادی رفتند و به مصطفی رای دادند همین مصطفی کم سواد خیلی خیلی بیشتر از باسوادان روستا با سواد تر و با کمال تر است. تو خیلی باسوادان ده را بالا می ­بری باسودان روستای ما اندازه بیسوادان هم چیز سرشان نمی­ شود برای نمونه تحصیل کرده­ های کشاورزی  را ببینید همه ­ی آنها به اندازه یک کشاورز اطلاعات ندارد.

        زمان نقد و انتقاد شما از اعضا شورا هم مناسب نبوده بهتر بود صبر می­ کردید چند ماهی شورا کار می­ کرد بعد انتقاد می­ کردید.

اینکه نوشتید نمی ­توانند با هم کار کنند هم حرف تان درست نبوده و این روی روحیه آنها تاثیر بدی می ­گذارد و به ضرر روستا هست.

      شما ابوالفضل را خوبه معرفی کردید همین ابوالفضل یک سال دهیار بود تمام سهام عدالت را به اقوام و بستگان خود داد ولی شما از آن حرفی نزده ­اید.

      شما صمیمی ­فر و ابوالفضل را با سواد و دارای تجربه و تخصص معرفی کرده ­اید اینها چه سوادی و چه تجربه ­ای دارند؟ چهار روز معلم بودند آیا این را می ­شود نامش را تجربه گذاشت؟ مصطفی به قول شما کم تجربه خیلی اطلاعاتش بیشتر از اینها است، دانایی ­اش بیشتر از اینها است، پسری پاک و دانا و سالم است.

       شما یکی از دلایل رای کم عباسعلی را دلال بودنش عنوان کرده ­اید، خوب محمود هم دلال است ولی شما او را دلال خوب معرفی کردید در صورتی که دلال، دلال است چه فرقی می ­کند.

       می ­پذیرم و دقیقا هم خبر دارم منوچهر عقبه ­ی خوبی در شرکت فردوس ندارد، ولی قصد و غرضی نداشته، اشتباه کرده، خطا کرده، هر انسانی اشتباه می­ کند، هر انسانی خطا می­ کند، دلیل ندارد که چون آن روز اشتباه کرده امروز هم دوباره اشتباه کند، ممکن است امروز دیگر اشتباه نکند.

      شما نوشتید حاج بهرام نظرات خود را به محمود می ­گفته، من هم قبول دارم که مردم درباره نقش حاج بهرام توی روستا آنگونه نظر دارند ولی این را هم می خواهم بگویم که حاج بهرام زیرک تر و هوشتار از آن است که بخواهد جلو چشم مردم به محمود نظراتش را بگوید اگر بخواهد چیزی به محمود و یا هرکس دیگر بگوید خوب می ­رود در کناری در خفا نظراتش را می ­گوید.

       این کارتان که اسامی آن چهار نفر را ننوشتید نا درست است وقتی کسی می ­آید حرف می ­زند و نظر می ­دهد باید این شجاعت را هم داشته باشد که خودش را معرفی کند.

      موضوع ­های مهم تری از نقد شورا در روستا هست چرا آنها را نقد نکردید؟ چرا عملکرد جندین ساله دهیار را نقد نکردید؟ چرا آلودگی محیط زیست را نقد نکردید؟ چرا اعتیاد جوانان را نقد نکردید؟ چرا ساخت و سازهای غیر مجاز توی باغات را نقد نکردید؟»

                                          محمدعلی شاهسون مارکده

       قاسم (بخش هفتم)

       صفرعلی با تمام وجود یک هنرمند بود هنرمندی خودساخته. «هنرهای مردان نشاید نهفت» صفرعلی به واقع هنرمندی خودساخته بود نزد هیچ استادی شاگردی نکرده بود با ذوق و شوق خودش این هنرها را یاد گرفته بود آن هم در دهی کوچک و سنگلاخی و دور افتاده. مردمان ده قراداغ هنر را نمی ­شناختند به هنر به دیده احترام نمی ­نگریستند کسی دنبال فرا گرفتن هنر نمی ­رفت جنبه­ هایی از هنر که توی مردم نمود داشت موسیقی و رقص بود که مورد غضب متعصبان مذهبی بود نوازنده موسیقی را به تحقیر لیطی و مطرب می ­گفتند و رقصنده­ ها را هم با تحقیر و سرزنش رقاص. با این وجود؛ زیر نگاه سنگین متعصبان مذهبی که با سلاح انگ زنی، همیشه بر مردم چیرگی داشتند و مردم را با همین انگ زدن کنترل می ­کردند. با اینکه مردم زیر سیطره متعصبان بودند ولی همه یکسان به تعصبات مذهبی کشانده نشده بودند بعضی­ ها روان شادی داشتند و از هنر صفرعلی لذت فراوان می ­بردند. همین افراد که از موسیقی لذت می ­بردند به همراه همان ­هایی که به تعصب مذهبی کشانده شده بودند برای هنرمند و هنر او ارج و ارزشی قائل نبودند. «هنرمند با مردم بی هنر – به فرجام هم خاک دارد به سر» ترک زبانان صفرعلی را لیطی­ ارزیابی می­ کردند و فارس زبانان مطرب. هر دو واژه لیطی و مطرب متاسفانه در اذهان مردم ده قراداغ بار ارزشی منفی دارد. و این ستمی است بزرگ که مردم بی هنر جامعه ­ی ده قراداغ همواره بر هنرمندان روا داشته و هنوز هم روا می­ دارند. 

       صفرعلی در جوانی با دختری از دختران ده عروسی کرد عروس خانم در همان سال اول آبستن شد و هنگام زایمان فرا رسید، درد شدید بود،  زایمان طولانی شد از آقا کمال ملای مکتب­ دار ده راه چاره خواستند آقاکمال برایش سر کتاب باز کرد دعا نوشت، بنابر توصیه آقاکمال دعا بر بازوی زائو بسته شد آقا کمال دستور داد برای سهولت زایمان، روی بام مسجد و روی بام خانه زائو اذان گفته شود، چند نوبت اذان گفته شد ولی همه ­ی تدابیر آقاکمال افاقه ­ای ننمود، بچه متولد نشده، عروس خانم به علت دردهای شدید ناشی از زایمان طولانی فوت کرد. فوت همسر تازه عروس صفرعلی، برای صفرعلی که عاشقانه او را دوست داشت، بسیار ناگوار بود. مدت ­ها صفرعلی را در شوک فرو برده بود صفرعلی چند سال به خاطر غم زن جوانش حاضر به ازدواج با زن دیگری نشد سال­ ها به تنهایی زیست اقوام و بستگان و اطرافیان به او فشار می ­آوردند که ازدواج کند و او با خنده، به جد و شوخی می ­گفت:

       – هرگاه زنِ مناسب و دلخواهم را پیدا کردم خبرتان می­ کنم.

       صفرعلی مدت یک سالی هم ساز نزد، نی ننواخت، رقصی نکرد، ترانه ­ای نخواند، آن سال نمایش کئسه­گلین را  هم اجرا نکرد در پاسخ اصرار مردم می ­گفت:

        – این کار حوصله و دل خوش می­ خواهد که من فعلا ندارم.

      بعد از یک سال کم­ کم کار هنری ­اش را در کنار کار چوپانی آغاز کرد. اولین بار بعد از یک­ سال برای گوسفندان نی زد استدلالش این بود که؛

      – گوسفندان چه گناهی کردند که باید از صدای دلنواز نی محروم باشند؟!

      به دنبال آغاز نی زدن برای گوسفندان به اصرار مردم در عروسی ­ها و ختنه سوران ­ها هم ساز زد در شب نشینی ­ها هم ترانه خواند کم­ کم زندگی و کار عادی خود را پیدا کرد.

       صفرعلی نگرشی هنری داشت در عروسی ­ها، با دقت، حرکات رقصنده ­ها را می ­نگریست و تشخیص می­ داد کی برای دل خود می ­رقصد و از رقصش لذت می ­برد و کی برای نمایش و نشان دادن خود به میدان آمده است و از هنر چیزی سرش نمی ­شود، به همین جهت بسیاری از مردان جوان که چوب ­بازی و یا دستمال بازی می­ کردند بعد از بازی از صفرعلی نظر می­ خواستند و صفرعلی هم عیب و ایراد حرکات آنها را می­ گفت. صفرعلی در عروسی­ ها و ختنه سوران ­ها چند بار رقص شاه­ بگوم زن عبدالعلی را دیده بود مهارت او را در رقص و چالاکی ­اش را در کنترل اندام­ های خود پسندیده بود، دیده بود که شاه­ بگوم با چه شور و شوق و علاقه می ­رقصد و از رقصش هم لذت می ­برد در رقص مهارت دارد با چرخش­ ها و نیم چرخش­ ها، تمان قری پر چینش را با مهارت، چین ­هایش را روی هم می ­ریزد و دوباره با چرخشی دیگر آن را به صورت یک دایره­ ی باز در می­ آورد اینها در کنار زیبایی چهره و نیز شاد و سرخوش بودن شاه ­بگوم برای صفرعلی بسیار خوشایند، زیبا و دوست داشتنی می ­آمد. صفرعلی وقتی شنید عبدالعلی شاه­ بگوم را طلاق داده است در همان اولین فرصت به سراغش رفت، پیشنهاد خواستگاری­ داد شاه­ بگوم با اشتیاق پاسخ مثبت داد. صفرعلی و شاه­ بگوم با هم ازدواج و زندگی­ مشترک را آغاز کردند.

        صفرعلی مرد ایدآل شاه ­بگوم بود مردی شاد، اهل بزم و خوی و مرام بگو و بخند، نوازنده ساز سرنا و کرنا و دهل و نی، اهل خواندن و رقصیدن، اهل شوخی و لطیفه­ گویی. صفرعلی در هر جمعی که قرار می­ گرفت شادی و سرخوشی و خنده را توی جمع می­ آورد. حالا در کنار شاه­ بگوم این شاد و سرخوشی ­اش دو چندان شده بود.

        وقتی شاه­ بگوم در کنار صفرعلی قرار گرفت دوباره شادی و سرخوشی وجود او را فرا گرفت حالا صفرعلی بسیاری از شب ­ها، ساعتی توی خانه ­اش بزم خصوصی داشت، ساز می ­زد، دهل می ­زد، نی می ­ نواخت، ترانه می­ خواند، گهگاهی هم شاه­ بگوم با ریتم ناقاره صفرعلی می­ رقصید.

       پسر مشترک شاه­ بگوم و عبدالعلی که هنگام جدایی قرار شده بود نزد پدر بماند پدر را رها کرده و کنار مادر آمده بود شاه­ بگوم در خانه صفرعلی هم دختری زایید حالا چهار نفری زیر یک سقف با اینکه زندگی فقیرانه­ ای داشتند ولی با هم خوب و خوش­ می ­زیستند.

        بسیاری از متعصبان مذهبی ده قراداغ بزم خانه صفرعلی را نمی­ پسندیدند و این رفتار را با پوزخند سبکی می شمردند. سبکی در مقابل سنگینی قرار دارد رفتار آدم افسرده و غمگین و ناشاد را سنگینی می ­نامند و آن را ارزشمند می­ شمارند.

          خانه صفرعلی در همسایگی خانه ­ی قلی بود خانه قلی بالادست و خانه صفرعلی در پایین دست شیب دامنه کوه قرار داشت. قلی هم گهگاهی هنگام شنیدن صدای ساز و ناقاره صفرعلی، به خانه همسایه می ­رفت در بزم خانگی شرکت می­ کرد و سهم خود را ییر (شعر) آشیقی می­ خواند صفرعلی هم همان اشعار را با ساز و یا نی پاسخ می ­داد.

       قلی علاوه بر همسایگی با صفرعلی دوست هم بودند به همین جهت دیدار یکدیگر برای ­شان خوشایند بود. قلی همه روزه صبح هنگام، صفرعلی را می ­دید. چون هر دو باید به صحرا بروند قلی برای بوته­ کندن و آوردن برای حمام و صفرعلی برای چراندن گوسفندان. قلی هر روز صبح که خیلی زود از خانه بیرون می ­آمد بالای کوچه­ ی گله و یا کوچه­ ی کرپه به صفرعلی بر می خورد و می ­دید که زن و مرد، دختر و پسر، هر کس گوسفندان خود را می ­آورد و تحویل صفرعلی می ­دهد و صفرعلی گوسفندان را از صاحبان ­شان تحویل می ­گیرد تا برای چرا به صحرا ببرد. قلی هر روز که کمی دیرتر از خانه بیرون می­ آمد کنار قاراداش ­ها و یا در چوقوردره و یا دَمِ دِنگ به صفرعلی می ­رسید که دنبال گوسفندان به بیابان می ­رفت. قلی در این برخورد همه روزه با صفرعلی سلام و علیک می ­کرد حال یکدیگر را می ­پرسیدند. بعضی از روزها که محل بوته­ کندن قلی نزدیک محل اتراق ناهار صفرعلی بود صفرعلی از قلی درخواست می ­کرد ناهار نزد او بیاید صفرعلی از گوسفندان شیر می­ دوشید بعضی روزها همان شیر را می­ جوشاند و نان خود را ترید می ­کرد توی شیر داغ و می ­خورد بعضی روزها هم با شیر کاچی می­ پخت و گاهی هم کُرَ ماست درست می­ کرد و گاهی هم شیر برنج می ­پخت. صفرعلی کاسه ­ای هم از غذای فراهم شده  به قلی می ­داد و قلی هم نانش را با قاتق می­ خورد و مشغول به کارش می ­شد. این اتفاق  که ناهار دوتا دوست در کنار یکدیگر باشند زیاد اتفاق می­ افتاد بیشتر هم به درخواست صفرعلی بود چون قلی مناعت طبعش بالا بود و دور از اخلاق و شان انسان می­ دانست که از صفرعلی بپرسد: ناهار سَرِ آب کدام چشمه و یا مزرعه اتراق خواهی کرد تا من هم مهمان شما باشم؟ صفرعلی دوست صمیمی قلی بود و می­ دانست که قلی مناعت طبع بالایی دارد و هیچگاه نخواهد پرسید همیشه صفرعلی بود که در برخورد صبح­ گاهی از قلی می ­پرسید:

        – به امید خدا کجا بوته خواهی کند؟

      و قلی نام محلی را که قرار بود آن روز بوته بکند به صفرعلی می­ گفت

محل ­های کندن بوته اتفاقی نبود بلکه قلی روز قبل محلی را که بوته فراوان دارد شناسایی می­ کرد و روز و یا روزهای بعد با برنامه به آن محل­ می­ رفت. اگر محلی که قلی بوته می­ کَند نزدیک محل اتراق ناهار صفرعلی بود، او از قلی دعوت می ­کرد در کنار هم باشند.

        دورهم بودن ناهار یکی از این روزها خاطره ­ی خوبی بود و خیلی خوش گذشت ولی بعدا رویدادی غم ­انگیز آن خاطره خوش را تیره کرد. روزی امیر پسر حاج­ آقا پسّاچی گله همراه صفرعلی بود امیر جوانی برومند و از یک خانواده خوشنامی بود همان صبح به صفرعلی گفت:

       – قدری برنج با خود آورده ­ام که ناهار شیربرنج بپزیم.

         صفرعلی هنگام ناهار گله ­را سَرِ اسیل مزرعه ­ی احمد بولاغی برد قلی هم که در همان نزدیکی بوته می­ کند به دعوت صفرعلی به آنها پیوست. سید رمضان چوپان گله گوسفند ده گرم­ دره هم با گله هنگام ناهار به احمد بولاغی آمد تا ضمن آب دادن گوسفندان ناهار را با صفرعلی بخورد. فتح ­الله و آقاعلی دوتا برادر صاحبان مزرعه ­ی احمد بولاغی هم آنجا بودند و بوته گاودانه و عدس می ­چیدند. فتح­ الله با صفرعلی باجناغ هم بودند یعنی زن فتح ­الله تاج­ بگوم خواهر شاه ­بگوم زن صفرعلی بود.    صفرعلی و سید رمضان هر یک از گله خود شیر دوشید و توی دوتا کماجدان شیر برنج پخته شد. جمع هفت نفری ناهار خوردند. صفرعلی به سید رمضان گفت:

       – گله را لوله می­ کنی و می ­روی از قیراخ­ لای که رد شدی آنگاه دیگر هرکار که می­ خواهی بکن مبادا توی صحرای ما هوس چرا داشته باشی که کلاه ­مان قاطی می ­شود دوستی ­مان به جای خود چراگاه هرکس هم مال خود. می ­بینی که من امروز به این محل آمدم و باید گوسفندانم سیر بشوند.

       سپس صفرعلی کماجدان را برداشت و گفت:

       – حالا نوبتی هم که باشد نوبت خوش بودن است.

        صفرعلی در پشت کماجدان ضرب گرفت و ترانه خواند امیر پساچی گله قراداغ و غولمعلی پساچی گله گرم­ دره، دو نفر جوانان جمع، هم بلند شدند و رقصیدند قلی و سید رمضان و فتح­ الله و آقاعلی هم بیکار ننشستند برای آنها دست زدند. هر هفت نفر دقایقی خوش و خرم بودند.

        روز بعد، امیر با خر و گاله برای آوردن خاک به محل کندال­ های غرب ده قراداغ می ­رود هنگام کندن خاک، تکه بزرگی از زمین بالای کندال سقوط می­ کند و امیر زیر خاک می­ ماند و جان می ­سپارد. مدت­ ها خاطره خوش رقص و شادی امیر در روز قبل و مردن ناگهانی او در روز بعد ذهن قلی را مشغول کرده بود و از خود می­ پرسید:

       – آیا این دنیا بی معنی نیست؟ روز قبل جوان به آن شادی و سر خوشی است و روز بعد زیر خروارها خاک جان می ­دهد؟ 

        قلی و صفرعلی ضمن اینکه همسایه بودند هم سن و سال هم بودند با هم دوستی و الفت هم داشتند گهگاهی هم بعد از خوردن ناهار قلی درد دل­ هایی از زندگی ­اش برای صفرعلی می­ کرد و صفرعلی هم بعد از شنیدن، تاکید بر اهمیت نقش زن در زندگی خوب و خوش یک مرد می­ کرد. وقتی قلی تاکیدهای صفرعلی بر نقش برجسته زن در خانه و زندگی و روابط زناشویی می­ کرد و اندکی از تجربه ­های موفق خود را بازگو می­ کرد قلی توی ذهنش نتیجه­ ی قطعی می­ گرفت که جمیله موجب ناکامی­ های زندگی­ اش است جمیله جوانی و عمر او را بر باد داده است.

       از وقتی که صفرعلی با شاه­ بگوم ازدواج کرده بود قلی صفرعلی را شاداب­ تر و سرزنده­ تر می­ دید شادابی صفرعلی قلی را هم به وجد آورده و شب­ های بیشتری وقتی صدای ساز و ناقاره از خانه صفرعلی بلند می ­شد برای خواندن شعر آشیقی به او می ­پیوست.

       علی پسر بزرگ قلی حالا 10-12 سالش شده بود هر شبی که قلی برای شنیدن ساز و ناقاره و یا صدای نی و خواندن شعر آشیقی به خانه صفرعلی می ­رفت علی پسرش را همراه خود می ­برد علی که ذوق هنری داشت سخت علاقه ­مند شد که ناقاره بنوازد صفرعلی از علاقه او استقبال کرد و علی خیلی زود ناقاره زدن را یاد گرفت. حالا دیگر شب­ ها صفرعلی، از علی پسر قلی می ­خواهد که تا صدای ساز را شنید بیاید و ناقاره بنوازد کم­ کم علی پسر بزرگ قلی رسما ناقاره زن صفرعلی در جشن­ های عروسی و ختنه­ سوران شد.

        قلی با مقایسه چهره، رفتار و زندگی صفرعلی قبل از ازدواج با شاه­ بگوم و زمان بعد از ازدواج با شاه­ بگوم، حالا او را شاداب تر، امیدوارتر و حتا جوان ­تر می­ دید. قلی نتیجه ­ای که از این مشاهده خود گرفت این بود که شاه­ بگوم توانسته این شادابی و سر زندگی و شادی و خوشی را به صفرعلی­ بدهد و او را به زندگی امیدوار کند و با خود در ذهن گفت ­­وگو می­ کرد و نتیجه می­ گرفت که:

        – چنین زنی طلا است، فرشته ­ی آسمانی است، خداوند نصیب هرکسی نمی­ کند، نصیب هرکس هم کرد بخت با او یار بوده مشروط بر اینکه بشناسد و بفهمد، چنانکه عبدالعلی نفهمید و نشناخت و از زندگی با شاه­ بگوم بهره­ ای نبرد و صفرعلی شاه­ بگوم را شناخت تا فهمید عبدالعلی طلاق شاه­ بگوم را داده فوری به سراغش رفت و به خانه ­اش آورد و داره ازش لذت و بهره می ­برد الآن مثل یک پسر بیست ساله جوان و شاداب شده زندگی خوب و خوشی دارد یک لقمه نانی را که با هزار زحمت و جان کندن در می­ آورد شب با خوشی، شادی و لذت در کنار زن و بچه­ اش می­ خورد چه چیز از این بهتر؟ زندگی خوب یعنی همین.

         قلی در پایان نجواهای درونی و مقایسه زندگی مشترک صفرعلی و شاه­ بگوم با زندگی خود با جمیله، نتیجه ­ای که می­ گرفت این بود:

      – این من بودم که نفهمیدم چکار کنم.

        قلی پس از مقایسه می ­دید که در زندگی مشترکش با جمیله هیچگاه شور و شوق نبوده شادی و خوشحالی در زندگی ­اش نداشته است زندگی ­ اش کار بوده و خواب، نه خنده­ ای داشته، نه شور و شوق شادی داشته، نه مهربانی و بگو و بخند توی زندگی ­اش بوده. حتا هنگام ارتباط زناشویی، جمیله همانند چینه و یا یک تکه سنگ و یا یک قطعه چوب و بدون احساس بوده است. قلی حالا همه ­ی این نداشته­ ها و نارضایتی ­ها را متوجه سردی و بی زبانی و بی احساسی جمیله می ­دانست. مقایسه زندگی و ارتباط خود با جمیله و زندگی و ارتباط بسیار گرم صفرعلی و شاه ­بگوم ذهن قلی را مشغول کرده بود و به جمیله می ­نگریست و می ­گفت:

       – زن، خدا لعنتت کند هم من و هم خودت را حروم کردی!

        جمیله به قلی می ­نگریست و چیزی هم نمی ­گفت اگر هم می­ خواست پاسخی بدهد نمی ­دانست چی بگوید؟ قلی با مشاهده روابط گرم، صمیمی و شاد و سرخوشی شاه­ بگوم و صفرعلی افسوسش بیشتر می­ شد و حسرت می خورد که چرا زنی مثل شاه­ بگوم خدا نصیب او نکرده است؟

       قلی سردی و بی احساسی جمیله را از سال­ ها قبل احساس کرده بود ولی فکر می ­کرد عادی است حالا با مشاهده از نزدیک، روابط گرم و صمیمی صفرعلی با شاه­ بگوم پی برده بود که می ­شود به گونه ­ای دیگر هم زیست و گذشته ­ی خود را مرور می­ کرد و به نداشته­ های اوقات شاد افسوس داشت نتیجه ­ای که گرفت این بود که؛ جمیله عمر او را به باد داده است. و با خود نجوا می­ کرد:

       – این زن منا حروم کرد!؟

         همه چیز در جهان دائم در حال تغییر و دگرگونی است در جهان هیچ چیز ثابت و تغییر نا پذیر نداریم تنها استثنا خود قانون تغییر است فقط قانون تغییر در جهان ثابت و تغییر ناپذیر است. زندگی خوب و خوش شاه­ بگوم و صفرعلی هم تابع این قانون تغییر بود و نمی ­توانست ثابت بماند. صفرعلی بیمار شد و خیلی زود و ناگهانی هم مرد و عمر کوتاه، کمتر از 10 سال، زندگی مشترک توام با خوشی و شادی شاه­ بگوم به سرآمد. قلی که در آرزوی داشتن زندگی شاد بود از فرصت پیش­آمده استفاده کرد و بعد از مراسم چهلم صفرعلی، به شاه ­بگوم پیشنهاد ازدواج داد قلی این پیشنهاد را با شوق و علاقه ارائه داد و هیچ شک و شبهه ­ای هم در خود نمی­ دید که ممکن است کارش خطا باشد در ذهن دست یافتن به شاه­ بگوم را مساوی شادی و خوشی همانند زندگی مشترک صفرعلی با شاه­ بگوم برای خود ترسیم می ­کرد.

          شاه­ بگوم پیشنهاد قلی را پذیرفت چون قلی را در شب ­نشینی ­ها و خواندن شعرهای آشیقی دوست داشتنی یافته بود فکر می­ کرد مردی اهل بزم و شادی باشد. شاه­ بگوم  به عنوان زن دوم همراه دوتا فرزندش به خانه قلی آمد. ته­ مانده زندگی صفرعلی را هم با خود به خانه قلی آورد. قلی وقتی به شاه­ بگوم دست یافت احساس­کرد؛ شادی و خوشی را در آغوش خود دارد و خود را در آسمان­ ها پنداشت تمام رنج کار سخت روزانه و رنج تهی ­دستی و ناداری در زمان کوتاهی از ذهن قلی پاک شد. زمان کوتاهی احساس می ­کرد دوران غم و سردی که با جمیله داشت به سر آمده و دوران زیست شادمانه با شاه ­بگوم آغاز شده است.

         احساس خوشایندی قلی دیری نپایید و ناسازگاری­ های دوتا زن در یک خانه آشکار شد و مشکلات فراوان و کشمکش ­ها در زندگی جدید، قلی را از آسمان­ ها به زمین آورد چون واقعیت ­های تلخ و رنج­ آور فقر و کار سخت سرجایش بود و تغییری نکرده بود به فقر و کار سخت درگیری دوتا زن در یک خانه هم افزوده شده بود. قلی در کنار شاه­ بگوم خوب و خوش بود ولی از دعواها و نیش­ و کنایه­ های جمیله رنج می­ برد دوست داشت جمیله همانگونه که تا کنون زبان نداشت، صدا نداشت، حرفی نمی ­زد و زنی ساکت بود حالا هم ساکت باشد چیزی نگوید، نانی بخورد و روز و شب را سپری کند و کاری به مسائل دیگر زندگی نداشته باشد.

         جمیله که در طول عمر و زندگی مشترک با قلی زنی کم­ حرف بود حالا با شاه­ بگوم مرتب بگو و مگو داشت پاسخ نک و نیش ­های شاه ­بگوم را با صدای بلند می ­داد قلی وارد دعوای دوتا زن نمی ­شد آنها را به حال خود رها کرده بود از هیچ­ یک طرفداری نمی­ کرد ولی از رفتار جمیله متعجب شده بود.

          قلی قبل از اینکه با شاه ­بگوم به عنوان زن دوم ازدواج کند با خود اندیشید؛ جمیله به علت کم حرفی همچنان که با من حرفی نمی­ زند با شاه­ بگوم هم حرفی نخواهد زد نانی خواهد خورد و عمری سپری خواهد کرد ولی با آمدن شاه ­بگوم ­دید جمیله زبان ­دار شده و بیشتر وقت­ ها با شاه ­بگوم بگو و مگو می­ کند قلی یکبار به جمیله ­گفت:

       – تو که لال بودی! بلد نبودی حرف بزنی؟! این زبون را از کجا آوردی؟!

       و جمیله بی درنگ و با صدای بلند در پاسخ قلی گفت:

        – هوس تو لج من و در آورده انتظار داری بشینم آنجا تا زنیکه از راه بیا همه چیز را تصاحب کند؟!

         از پاسخ جمیله قلی بیشتر تعجب کرد و هیچ انتظار نداشت به این سرعت و با صدای بلند جواب بشنود چون در طول زندگی مشترک­ شان هرگاه قلی از جمیله پرسشی می­ کرد ممکن بود یکی دو ساعت بعد و یا حداقل دقایقی بعد جمیله جواب کوتاهی بدهد. قلی در تصمیم خود که وارد دعوای دوتا زن نشود و آنها را به حال خود رها کند مصمم تر شد و بر این باور بود که سرانجام دو تا زن خسته خواهند شد و با هم کنار خواهند آمد و ناگزیر با هم سازگار خواهند شد. دعوا، بگو مگوی و کشمکش­ های دو تا زن نزدیک دوسال تداوم یافت تا زندگی توانست روال عادی خود را پیدا کند حالا شاه ­بگوم یک دختر بچه هم در خانه قلی زاییده است.

        شاه­ بگوم وقتی به عنوان زن دوم و سوگلی وارد خانه قلی شد خود را صاحب خانه و زن اصلی خانه و مدیر خانه ابراز کرد و جمیله ناگزیر در سایه قرار گرفت و این برای جمیله ناخوشایند بود بعد از مدتی جمیله خانه را ترک کرد و چند خانه آن ­ورتر در اتاقی از خانه یکی از همسایه­ ها اتراق کرد و برای معاشش ناگزیر توی خانه­ های مردم نان­ پزی و رخت­ شویی و توی زمین کشاورزی کار می­کرد.

         با رفتن جمیله از خانه قلی در ظاهر همه چیز به کام شاه ­بگوم بود این دعوا و بگو مگو چند ماهه به نفع شاه ­بگوم به پایان رسید شاه ­بگوم این پیروزی را به فال نیک گرفت و برنامه بلند مدتی ریخت که روی ویرانه­ های زندگی جمیله، زندگی ­ای نو با طرحی نو و استوار برای خود و دخترش که حاصل زندگی مشترک خود با صفرعلی همراه خود به خانه قلی آورده بود، بسازد. برنامه ­اش این بود که علی پسر بزرگ قلی با دخترش ازدواج کند تا هم پسر بزرگ خانواده باشد و هم داماد خانواده. برای دست یابی به این هدف، علی جوان را نواخت، محبتش کرد، اختیارات بهش داد، حمایتش کرد، مراقبتش کرد، ازش پیدا وناپیدا پذیرایی کرد، با او گرم گرفت و توجه بهش کرد. آشکارا مرز علی پسر بزرگ قلی را از دو تا پسر دیگر خانواده جدا کرد آن دو را با برنامه ریزی عملا از خانه راند تا بروند نزد دیگران نوکری کنند، کارگری کنند، با عنوان اینکه نان و در آمد به خانه بیاورند ولی علی را در خانه کنار خود نگه داشت حتا یک روز هم علی را به نوکری نفرستاد.

           شاه­ بگوم همان شادی و خوشی را که با صفرعلی داشت تداوم آن را برای زندگی مشترک خود با قلی ریخته بود و از قلی در ذهن یک صفرعلی دیگری ساخته بود ولی آن رویا که شاه ­بگوم از قلی در ذهن خود ساخته بود قدری با واقعیت تفاوت داشت. شاه­بگوم قلی را در شب ­نشینی­ ها که به خانه صفرعلی می ­آمد و شعرهای آشیقی می ­خواند مردی دوست داشتنی یافته بود فکر می ­کرد مردی اهل بزم و شادی باشد و با خود می­ اندیشید که؛

                                                                     ادامه دارد