قاسم (بخش نهم)
شاه بگوم وقتی بی تفاوتی علی را در دعواهایی که بال مادرش می کرد دید بیشتر به علی محبت کرد و از او به عنوان پسر بزرگ خانواده و چشم و چراغ خانواده، نور چشم خانواده یاد می کرد.
علی در کنار این همه توجه هایی که می گرفت سرگرمی و دلخوشی هایی که شاه بگوم برایش فراهم آورده بود موضوعی را فراموش نکرد و آن ختنه ی برادر کوچکش قاسم بود. در طول یک سال گذشته یکی دو بار هم دیر شدن زمان ختنه قاسم را یادآوری کرده بود ولی شاه بگوم و قلی از کنارش گذشته بودند و آن را به بعد موکول کردند.
رسم بود که پسران را در سن 6 سالگی ختنه می کردند وقتی قلی عاشق شاه بگوم شد پسر کوچک قلی یعنی قاسم شش سالش بود که باید ختنه می شد ولی عشق قلی به شاه بگوم و ازدواجش و آمدن شاه بگوم به خانه قلی و دست یافتن قلی به او و مدتی در اوج آسمان ها بودن و بعد آغاز کشمکش ها و دعواهای بین دوتا زن خانواده، ختنه شدن قاسم را در سایه قرار داد. حالا پس از گذشت دوسال، قلی از آسمان ها به زمین آمده، کشمکش های دوتا زن در خانه با رفتن جمیله تمام شده و زندگی قلی با شاه بگوم روال عادی خود را پیدا کرده است. علی که همیشه دغدغه ختنه قاسم در ذهنش بود به پدر پیشنهاد ختنه قاسم را کرد شاه بگوم به خاطر اهمیت دادن به علی پیشنهاد را جدی گرفت و با قلی و علی برنامه ریزی کردند. که قاسم 8 ساله ختنه گردد.
با یادآوری و اصرار و همت علی، پسر بزرگ خانواده، جشن کوچک خنته سوران گرفته شد، حیدر نوازنده سرنا و کرنا، برای نواختن ساز دعوت شد. بعد از مرگ صفرعلی نوازنده ده قراداغ حیدر برادر او نوازندگی سرنا و کرنا را تمرین کرده و حالا کمی مهارت نواختن به دست آورده بود. نواختن ناقاره را خودِ علی، پسر بزرگ قلی به عهده گرفت، اقوام آمدند و غذایی فراهم امد.
مراسم جشن ختنه سوران ها یک روزه بود از صبح حدود ساعت 8 با نواختن کرنا و چوب بازی آغاز می شد و بعد از صرف غذای ناهار و انجام عمل ختنه پایان می پذیرفت.
هنوز وقت ناهار نشده بود برابر رسومات، آماده برای بردن قاسم به حمام شدند. خری پالان کردند. تُشکی روی آن انداختند. قاسم را سوار خر کردند. یکی از بستگان هم پشت سرِ قاسم سوار خر شد نفر دیگر هم افسار خر را در دست گرفت. خر حامل قاسم در میان جمعیت و همراه با جمعیت به راه افتادند همه ی مهمانان زن و مرد کوچک و بزرگ به صورت کارناوال با نواخته شدن کرنا و ناقاره و فریاد پی در پی شباش توسط مردان و فریاد ممتد گیلیلی توسط زنان به سمت حمام عمومی راه افتادند. وقتی کارناوال به محل حمام عمومی رسید مردان چوب بازی را آغاز کردند. بین چند زن و چند مرد سر چشمه ی آب و در جلو دالیج ورودی حمام عمومی بگو مگو پیش آمد بگو و مگوی اختلاف بر سر بردن قاسم 8 ساله توی حمام زنانه بود. تعدادی می گفتند:
– درست نیست بچه پسر 8 ساله را توی حمام زنانه برد؟
بستگان قاسم در جواب می گفتند:
– آخی این بچه چی سرش می شود؟ همه بچه ها تا خنته نشدند با مادرشان به حمام می روند حالا نوبت ما که شد قانون عوض می کنید؟
معترضین بردن قاسم به حمام زنانه در پاسخ می گفتند:
– شاید پسری را تا 20 سالگی ختنه نکنند آیا او باید همراه مادرش به حمام زنانه برود؟
روز، در آن ساعت، نوبت حمام زنانه بود و رسم و عرف بود پسر بچه ها تا سن 6 سالگی که موقع ختنه کردن شان بود با مادر خود به حمام زنانه می رفتند ولی بعد از شش سالگی و ختنه شدن باید با پدر به حمام مردانه بروند. حالا قاسم 8 ساله بود. بگو مگو شد عده ای با بردن قاسم 8 ساله توی حمام زنانه مخالفت کردند از طرفی رسم هم بود که پسر بچه را قبل از ختنه باید به حمام برد و کسی نمی توانست این رسم و عرف را نفی کند از طرفی دیگر یک پسر 8 ساله توی حمام زنانه تعصبات بعضی ها را بر می انگیخت عده ای اعتراض کردند که: قاسم بزرگ شده نباید به حمام زنانه برده شود. بعضیها هم گفتند: بچه 8 ساله چی سرش می شود؟ سرانجام جمیله، مادر قاسم، در حالیکه این دو گروه موافق و مخالف با هم بحث و استدلال می کردند، دست قاسم را گرفت و به حمام زنانه برد او را شست و بازگرداند. رسم بود پسر بچه ای را که می خواستند ختنه کنند لباس نو برایش فراهم می کردند لباس های نو را توی بقچه ای می بستند همراه کمی آجیل توی مجمعی می گذاشتند و مجمع را زنی بر سر می گذاشت همراه کارناوال به حمام می برد وقتی پسر بچه را شسته و به رختکن حمام می آوردند لباس های نو را می پوشاندند و با کارناوال به خانه برای ختنه کردن می آوردند ولی به دلیل فقر و تهی دستی قلی نتوانسته بود لباس نو برای قاسم فراهم کند در رختکن، جمیله دوباره همان لباس های کهنه و پاره را به قاسم پوشاند و قُرقُر هم کرد که:
– همچی بابا را باید لای پی هشت! می تونه برای هوسش یه زن دیگه بسونه! ولی نمی تونه یه دست لباس برا بچش فراهم کنه!؟
وقتی قاسم را از حمام بیرون آوردند دوباره سوار بر خرش کردند و با کارناوال و نواخته شدن کرنا و فریاد شباش و گیلیلی به خانه آوردند. در سرِ راه برگشت زنانِ ده که خانه های شان سر راه بود اسفند دودکنان از کارناوال استقبال کردند و مبارک باشد گفتند. رسم بود که صاحب عروسی و یا ختنه سوران پول خردی توی سینی کنار ظرف آتش در حال دود کردن اسفند می انداختند و در پاسخ؛ خدا انشاءالله مبارک کند، می گفتند:
– سلامت باشید، خیلی ممنون، انشاءالله عروسی پسرت و…
و قلی چون پولی نداشت، دستش را روی دود اسفند می گرفت بعد بر صورت خود می کشید، تشکر میکرد و می گفت:
– انشاءالله عروسی پسرت بتوانم تلافی کنم.
بعد از صرف غذای ناهار، نخست کرنا و دهل نواخته شد، توسط مردان جوان اقوام رقص چوب بازی انجام شد، یکی دو ساعت بعد سرنا و دهل نواخته شد و رقص با دستمال اغلب توسط زنان اقوام آغاز و شور و شادمانی خانه را فرا گرفت. قاسم بارها این رسومات را دیده بود و می دانست حالا که رقص دستمال بازی نواخته می شود و زنان و مردان اقوام دستمال به دست قیزاوینی می رقصند، مردان تماشاچی شباش و زنان تماشاچی گیلیلی می کِشند، قرار است دلاکِ ده، او را ختنه کند.
هنگامی که با صدای سرنا و ناقاره و رقص دستمال و فریاد شباش و گیلیلی خانه قلی را فرا گرفته بود دلاک ده مشغول آماده کردن مقدمات انجام ختنه بود مقداری خاکستر تازه از تنور بیرون آوردند بوسیله غربال آرد بیزی روی بقچه ای الک کردند و بقچه حاوی خاکستر را به دلاک ده دادند دلاک ده بقچه را در میانه اتاق پهن کرد خاکسترها را هم در میانه بقچه کمی پهن نمود بالشی هم بالای بقچه گذاشت قیچی اش را هم تُند کرد وماسوره چوبی اش را هم دمِ دستش قرار داد چهار نفر از قلچماقان فامیل را هم انتخاب کرد که دستان و پاهای قاسم را بگیرند که تکان نخورد حالا همه چیز برای انجام ختنه آماده بود بیرون اتاق هم نوازندگان می نواختند و عده ای هم رقص دستمال می کردند. دلاک ده به طرف قاسم آمد، قاسم فرار کرد. علی برادر بزرگ که، ناقاره می نواخت، با ناقاره آویزان به شانه اش، به دنبال او دوید. صدای ساز و ناقاره قطع شد. رقص هم متوقف شد. علی ناقاره بر کول به دنبال علی، او را توی کوچه گرفت، به خانه آورد، تحویل دلاک ده داد.
دلاک ده قراداغ مردی بود با قدی کوتاه، با چهره ای جدی، دقیق در کارهایش، اصلا در ارتباطها نمی خندید. نامش چیز دیگری بود ولی همه او را سید خطاب می کردند. آنهایی هم که تعصبات مذهبی شان قوی تر بود بهش آقاسید می گفتند. اغلب بچه ها از سید می ترسیدند این ترس را پدر و مادر و اطرافیان از همان کوچکی در ذهن پسر بچه ها می کاشتند هرگاه پسر بچه ای شیطنتی می کرد می گفتند:
– شیطونی نکن سید چولت را می برد!
هر بچه ای تا سن 6 سالگی یکی دو نمونه ختنه پسران را می دید و فریادهای پسر بچه را زیر دست و پای یکی دوتا مرد غول پیکر و نیز سید دیده و یا حداقل شنیده بود این بود که سید برای پسر بچه ها بسیار ترسناک بود.
وقتی سید دلاک ده، موهای سرِ پسر بچه ها را با ماشین سلمانی دستی کوتاه میکرد، به دلیل کُندی تیغه های ماشین، تک تکی از موها کشیده می شد با درد ناشی از کشیدگی مو اشک بچه ها هم در می آمد، ولی هیچ بچه ای جرات آخ گفتن را نداشت، اگر آخی به گوش سید دلاک می رسید، به بچه نهیب می کرد که:
– چیه؟ مگه آدمم اینقد بچه ننه ای می شه؟
وقتی ماشین کردن سرِ بچه تمام می شد و سید لُنگ را از گردن بچه باز می کرد می دیدی بچه از بس از دردِ کشیدگی موها به خود فشار آورده چشمانش پر از اشگ شده مثل اینکه گریه کرده است. این بود که هیبت سید برای بچه ها کمی ترسناک بود. این ترسناکی سید را اعضا خانواده از همان طفولیت توی ذهن بچه می کاشتند. مثلا: پسر بچه کوچکی که شیطنت میکرد برای اینکه او را از شیطنت بازدارند می گفتند:
– به سید میگم چولِته بِبُرِه!
کار دیگر دلاک ده که او را برای بچه ها ترسناک می کرد، یِرگن زدن پسر بچه های بیمار بود. پسر بچه هایی که بیمار می شدند، پدر و مادرها براین باور بودند که؛ خون شان کثیف شده، یا جن توی خون شان رفته. برای مداوا باید مقداری خون از بدن شان بیرون ریخته شود. بچه را نزد دلاک ده می بردند تا بناگوش و بالای گونه را یِرگن بزند تا مقداری خون از بدن خارج گردد این عمل را و جای زخم آن را بچه های روستا بارها دیده بودند.
سید، دلاک ده دندان هم می کشید و بارها بچه ها نعره و فریاد آدمی را که دندانش را می کشید دیده بودند و یا تعریف ها را شنیده بودند سید، دلاک ده، کَلبِتین یا همان گازانبر را به بن دندان می انداخت دو سه نفر هم، وزن خود را روی آدمی که دندانش درد می کرد می انداختند تا تکان نخورد و سید دلاک دندان را از توی دهان بیرون می آورد.
وقتی علی، ناقاره بر دوش، دست قاسم را توی دستان سید دلاک قرار داد، قاسم سید دلاک را همچون عزرائیل که می خواهد جانی را بستاند می پنداشت، تُنِ صدای گریه اش را پایین آورد تا به زعم دنیای بچگانه اش سید دلاک را کمتر خشمگین کند.
دوباره نواختن سرنا و ناقاره و رقص از سر گرفته شد. در رقص دستمال شاه بگوم شوری به پا کرد، رقصید، زمان زیادی هم رقصید، زیبا هم رقصید، در حین رقص گیلی میکشید دستمالها را توی جیب می گذاشت با انگشتانش بشکن می زد دوباره دستمال ها بر نوک انگشتانش می گرفت و رقص دستمال را ادامه می داد رقص و شور و شوق و شادی شاه بگوم بسیاری را به تحسین واداشت اگر کسی نمی شناخت فکر می کرد مادر واقعی قاسم شاه بگوم است که اینقدر شادمان است نه جمیله که چندان شادمان نبود و چهره غمگینش را به عیان می شد دید. زنانِ همسایه از جمیله خواستند که در جشن ختنه پسرش قاسم برقصد جمیله با گفتن اینکه؛ بلد نیستم، توی میدان نیامد زنان دست او را گرفتند و با اصرار به میدان آوردند، جمیله ناگزیر کمی خودش را تکان داد و از داو خارج شد.
سید، دلاک ده قاسم را از دست علی گرفت او را توی اتاق برد در کنار خود نشاند دستی به سرش کشید با او حرف زد و نوازشش کرد حبه ای نبات به او داد تا قاسم آرامشش را به دست آورد قاسم همچنان آهسته می گریست با اصرار سید، دلاک ده و نیز دیگران قاسم حبه نبات را توی دهانش گذاشت لحظاتی بعد که قاسم کمی آرام تر به نظر میرسید، سید، دلاک ده، به کمک یکی دوتا از مردان دیگر، تنبان کهنه و پاره را از پای قاسم درآورد، قاسم را روی خاکستر الک شده توی بقچه ی پهن شده کف اتاق خواباند. جیغ قاسم بلند شد و فضای اتاق را گرفت. یکی از چند نفری که دَمِ دَرِ اتاق ایستاده بودند و هم بیرون و هم درون اتاق را نظاره می کردند با دست به نوازندگان اشاره کردند که نواختن را قطع کنند، موسیقی قطع شد رقصنده ها هم از حرکت باز ایستادند. حالا فقط صدای جیغ و گریه قاسم هست که فضا را پر کرده است. چهار نفر از مردان تنومند اقوام دو نفر دستان و کتف و دو نفر هم پا و ران های قاسم را سفت چسبیدند، سید، دلاک ده، چوب ماسوره را درون لوله ی پوست آلت قاسم قرار داد پوست را مالش زیادی داد تا کمی بی حس شود آنگاه با سرعت، پوست سر آلت را قیچی کرد پوست اضافه بریده شده روی زمین افتاد خون فوران کرد نزدیک بود خون به صورت سید، دلاک ده بپاشد که با دست جلوش را گرفت و جهش خون را مهار کرد، قاسم جیغ و فریاد و گریه دلخراشی می کرد تعدادی هم با جیغ و گریه قاسم اشک چشمان شان جاری شد عمل ختنه انجام شد، قاسم در حین عمل ختنه سوزش شدیدی احساس می کرد ولی نتوانست به بدنش تکانی بدهد، چون فشار چهار مرد قلچماق رویش بود و حرکات او را مهار می کردند فقط توانست فریاد بزند و با شدت بگرید. سید دلاک بعد از انجام ختنه، با پمادی که درست کرده بود محل بریدگی را بست صدای جیغ قاسم کمتر بود آهسته می گریست یکی از مردان تکه کوچکی نبات توی دهان قاسم گذاشت و گفت:
– بمک، ببین چقدر شیرین است، تمام شد! گریه ندارد.
ادامه دارد