گفت وگو
روز جمعه 13 مرداد در یک جمع چهار نفره با هم گفت وگویی داشتیم که خلاصه سخنان را در اینجا می آورم.
« من دقت کرده ام ما مردم مارکده از بسیاری پدیده های نو که موجب تغییر در نگرش ما به جهان و نیز موجب تغییر در شیوه زندگی ها می شود سخت می ترسیم به خاطر ترس از همین تغییر، به روز نیستیم، مقداری از جامعه فاصله داریم و مانده ایم؟»
« ما یک ترس طبیعی داریم و یک ترس ذهنی. ترس طبیعی واقعی است، باید باشد و مفید است مثل وقتی که انسان در مقابل یک حیوان درنده مثلا گرگ گرسنه قرار می گیرد خوب در چنین موقعی اگر انسان نترسد و تدابیر لازم را برای در امان ماندن نکند حیوان درنده به او آسیب می زند. در مقابل ترس طبیعی و واقعی، ما یک ترس ذهنی داریم که غیر واقعی است علت آن هم نداشتن شناخت است. وقتی با پدیده ای نو و ناشناخته مواجه می شویم به خصوص اگر قبلا توی آن زمینه ها خبرهای بد چه واقعی و چه غیر واقعی شنیدیم، خوب، ترس خواهیم داشت، نزدیک نمی شویم و اگر به آن موضوع و یا پدیده نیاز هم داریم با احتیاط برخورد می کنیم و یا پنهانی و دور از چشم دیگران از آن استفاده می کنیم. نمونه واقعی و مستند برای تان مثال می زنم. تازه مداوای پزشکی به سبک و سیاق غربی اش به ایران رسیده و کمی رواج یافته بود در این منطقه این امکان فقط در شهر اصفهان بود هرگاه شخصی در روستای ما سخت بیمار می شد و بیماری اش هم طولانی می شد، دعا برایش گرفته بودند، نذر و نیاز هم کرده بودند، صدقه برای رفع قضا و بلا بالای سرش گذاشته و پس 24 ساعت از خانه خارج کرده بودند ولی بیمار بهبود نیافته بود در چنین حالاتی اگر بیمار امکانات مالی داشت و یا اگر اطرافیان او همت والایی داشتند او را سوار بر خر و یا قاطری می کردند و به شهر اصفهان نزد پزشک می بردند هنگام برگشت برای اطمینان خاطر در اسفیدواجان یک دعای سنگین هم برایش می گرفتند. چرا؟ برای اینکه پزشکی مدرن تازه به جامعه ی ما راه یافته بود هنوز شناخته شده نبود به علاوه خبرهای بد غیر واقعی هم سنتی های متعصب درباره اش گفته بودند که؛ «با سوزن چیز نا پاک وارد بدن پاک ما می کنند تا ما دین مان را از دست بدهیم» این بود که مردم هم خود را نیازمند به پزشک و درمان پزشکی می دیدند و هم چون پدیده ی ناشناخته بود و خبرهای بد هم درباره اش توی اذهان نقش بسته بود ازش می ترسیدند به همین جهت، برای اطمینان خاطر، هنگام برگشت، سر راه در اسفیدواجان که دعا نویس های پر مدعایی داشت، دعای سنگینی هم می گرفتند. اکنون با گذشت چندین دهه و کم و بیش شناخته شدن علوم پزشکی، مردم ما دیگر هنگام برگشت از نزد پزشک خود را نیازمند گرفتن دعای سنگین نمی بینند یعنی علوم پزشکی شده جزء شناخته شده های اذهان مردم.
« ولی من ده ها نمونه می توانم مثال بزنم که عملکردها در مقابل پدیده های نو مثل ترس واقعی است و این ترس تبدیل به دشمنی و یا یک ستیز و یا مقابله با پدیده ی نو می شود نمونه اش مفابله با دوشی شدن حمام قدیمی در گذشته ی کمی دور و یا مقابله با استفاده از ویدئو در همین گذشته ی نزدیک که شخصا شاهد بودم متعصبان مذهبی چه تهمت ها و انگ های ناروا و به دور از انصاف و اخلاق به استفاده کننده ها از ویدئو می زدند»
«وقتی جنگ، ستیز و مقابله با پدیده نو و تازه وارد در جامعه مطرح می شود دیگر موضوع ترس حفظ جان نیست بلکه موضوع حفظ منافع است وقتی پدیده ای نو به جامعه وارد می شود موقعیت های اجتماعی و روابط افراد را تغییر می دهد با تغییر موقعیت های اجتماعی و روابط افراد با یکدیگر، منافع اشخاص هم تغییر می یابد آنهایی که احساس می کنند با ورود این پدیده جدید موقعیت و منافع خود را ممکن است از دست بدهند راه مقابله و یا ستیز را پیش می گیرند تا بتوانند وضع موجود و در نتیجه منافع خود را حفظ کنند. من می توانم ده ها نمونه واکنش منفی مردم روستای مان را هنگام ورود پدیده نو برایتان شرح دهم که اغلب این واکنش ها مضحک هم هست نمونه اش مخالفت با خوردن روغن نباتی، مخالفت با سر نگذاشتن کلاه نمدی توسط جوانان، مخالفت با دوشی شدن حمام عمومی، مقابله با دوچرخه سواران، مقابله با رادیو، مقابله با مدرسه به سبک جدید، مقابله با مدرسه رفتن دختران و این آخریهایش هم مقابله با ویدئو و نشریه آوا و…»
« من هم کم و بیش این مخالفت های مضحک را شنیدم ولی چرا این هایی که با پدیده های نو مخالفند، مخالفت خود را منتسب به دین و مذهب می کنند برای نمونه همین دوشی شدن حمام قدیمی یا استفاده از ویدئو»
« فقط به فقط برای حفظ بهتر منافع و حفظ موقعیت اجتماعی و روانی خود شخص است. ریشه و اساس اینگونه مخالفت ها حفظ منافع است برای حفظ منافع از هر موضوعی به عنوان وسیله استفاده می کنند. خوب، چه وسیله ای بهتر از دین و مذهب که توی اذهان مردم محبوب و محترم است؟ کسانی می بینند پدیده ای نو مثل ویدئو وارد جامعه شده ممکن است موجب بالا رفتن آگاهی مردم شود وقتی مردم اندکی اطلاعات و آگاهی به دست آوردند دیگر برای آنها تره خورد نخواهند کرد دین و مذهب را وسیله قرار می دهند پشت آن قایم می شوند و از دین و مذهب اسلحه ای می سازند برای مقابله با پدیده نو که وارد روستا شده انگ های ناروا و غیر اخلاقی می زنند تا شخصیت وارد کننده ویدئو را تخریب کنند و نگذارند آن پدیده نو توی جامعه ی روستایی جا بیفتد و یا حداقل انگ بدنامی بهش می زنند تا نتواند تاثیر لازم را بگذارد و منافع و موقعیت اجتماعی و ابهت شان به خطر افتد یک نمونه خیلی بارز و ملموس دیگر که در جامعه ی روستایی ما اتفاق افتاد مقابله با پدیده ی نشریه آوای مارکده بود آوا تاثیر شگرفی داشت و متعصبان را به وحشت انداخت. من بازهم تاکید می کنم این مقابله و ستیزها فقط به فقط به خاطر حفظ منافع شخصی شخص مقابله کننده است. این ستیز و مقابله های متعصبان مذهبی با پدیده های نو، از بس در طول تاریخ تکرار شده روش های کلاسیک و شناخته شده است و اختصاص به جامعه ی روستایی ما هم ندارد بلکه در سراسر جهان هست هرکجا که تعصب هست، آدم های متعصب هست، آدم های جزم اندیش و تنگ نظر هست، آدم های خودخواه است، آدم های خود مدار خود برتر پندار هست، این روش ها هم هست. نمونه بسیار کلاسیک و جهانی اش مخالفت کلیسا در اروپا با گالیله بود صدها سال بود که متولیان دین و مذهب به مردم گفته بودند؛ زمین مرکز دنیا است و خورشید به دور زمین می چرخد. حالا گالیله آمده و گفته زمین نه تنها مرکز نیست بلکه سیاره ای کوچک است و خود به دور خورشید می چرخد کلیسا این ادعای گالیله را کفر گویی نامید و می خواست گالیله را به خاطر کفر گویی اعدام کند که گالیله برای نجات جان خود از ادعایش منصرف شد. شما فکرش را بکنید؛ چه آن زمان که توی اذهان مردم جهان نشسته بود که خورشید به دور زمین میچرخد و چه حالا که توی اذهان 7 میلیارد مردم جهان جا افتاده که زمین به دور خورشید می چرخد، از این باورهای مردم؛ چه درست و چه نادرست، آیا به مصداق ضرب المثل عامیانه؛ گردی به شُلّه خدا می نشیند؟ ولی متعصب مذهبی برای حفظ منافع خود با رنگ و لعاب دفاع از خدا ! حاضر است دست به هر جنایتی بزند. من بازهم تاکید می کنم این مقابله و ستیزها فقط به فقط به خاطر حفظ منافع شخصی شخص مقابله کننده است»
« نشریه آوا توانست تاثیر زیادی بر باز شدن اذهان بگذارد و به مردم آگاهی دهد و ابهت آنهایی را که برای خود هاله ی دروغینی از قداست درست کرده بودند ریخت بسیاری از اسرار مگو را هویدا کرد»
«درست به همین جهت چند نفر معدود با آن شدیدا مخالف بودند و شعارشان این بود که؛ آوا ضد دین است. بارها توسط سردار روستا نسخه ای به ادارات و اشخاص خاص مثل امام جمعه ها داده شد تا اثبات کند آوا ضد دین است در ادارات و نیز اشخاص هم می خواندند چیزی از ضد دین درش نمی یافتند ولی ایشان با اینکه در ادارات و نزد اشخاص به هدف خود نمی رسید اینجا همچنان بر طبل ضد دین بودن آوا می کوفت بدون اینکه سوادی داشته باشد و بتواند سطری از نوشته بخواند و یک جمله ی آن را بفهمد»
« وقتی می گویید مخالفت با پدیده های نو برای حفظ منافع است منظورت از منافع چیه؟»
«منظور از منافع فقط اقتصادی نیست بلکه موضوع هایی هست که توی ذهن مقابله کننده با پدیده نو می گذرد و این موضوع ها، برای او کارکرد روانی و اجتماعی دارد مثلا؛ مقابله کننده فکر می کند الآن توی روستا از احترام بالاتری برخوردار است، قداستی دارد، حرمتی دارد، اولین فرد نزدیک به قدرت است، حرف اول و آخر را او می زند، مردم او را بهترین یا برترین آدم می دانند، برای او ابهت و اهمیت قائلند، از او حرف شنوی دارند. اینها همش توی ذهن آدم متعصب و مشغولیات ذهنی او است او با این موضوع های ذهنی زندگی می کند شاکله شخصیتش را همین موضوع های ذهنی تشکیل می دهد. این موضوع های ذهنی برایش کارکرد روانی دارد کارکرد روانی اش این هست که خود را بهتر و بالاتر می پندارد، از این پنداشت بالاتری و بهتری، احساس قدرت مندی می کند، احساس قدرتمندی، خوش آیندی و ارزشمندی برایش به ارمغان می آورد حالا دوست دارد این قدرت و موقعیت خوش آیندی دوام یابد. ولی می بیند فردی یا افرادی پدیده ای نو مانند ویدئو و یا نشریه آوا را وارد روستا کرده اند. این ویدئو و یا نشریه حرفی را می زند که او بلد نیست، جهانی را معرفی می کند که او نمی شناسد و نمی فهمد، درباره موضوع هایی حرف می زند که به گوش او نا آشناست، واژه هایی را به کار می برند که برای او نا ملموس است و معانی اش را نمی فهمد، هنری را ارائه می دهند که او آن هنر را نمی شناسد و نمی فهمد. ولی این را می فهمد که اگر این حرف های نو و این جهان نو و این واژه های نو و این هنر نو که او نمی فهمد عمومی شود دیگر قدرت او، مرام او، شخصیت او، منش او، جهان و نگرش او به جهان، کهنه می شود، دیگر او قطب روستا نخواهد بود و او، منافع خود را، موقعیت اجتماعی خود را، ابهت خود را، اهمیت خود را و قدرت و شوکت خود را از دست می دهد. این از دست دادن ها برایش ناگوار است، رنج آور است، دردناک است، غیر قابل تحمل است و نمی خواهد موقعیت و منافع خود را از دست بدهد لذا برای حفظ منافع، با پدیده نو به مخالفت بر می خیزد از آنجایی که چنین آدم هایی اغلب خود بزرگ بین هستند و اغلب یک خودشیفتگی پنهان دارند همین خود بزرگ بینی و خود شیفتگی شان نگذاشته واقعیت های جهان را بشناسند، وقت و انرژی خود را صرف کسب دانش کنند، بنابراین اطلاعات کافی از جهان پیرامون خود ندارند و دانشی نیندوخته اند، از درون غنی و متکی به خود نیستند، در درون خود سخنی، حرفی و یا ایده ای ندارند که در مقابل پدیده نو عرضه کنند، برای اینکه از میدان بدر نروند می آیند از دین و مذهب که محبوب مردم است برای خود پوششی درست می کنند و به عنوان مدافع دین و مذهب، ولی در اصل برای حفظ منافع خود، با آن پدیده نو به مقابله می پردازند و مخالفت می کنند تا حریف را از میدان بدر کنند و همچنان حوزه قدرت و منافع خود را حفظ کنند. تا اینجای قضیه به نظر من همه چیز عادی است معمولا بسیاری از مردم جهان به خصوص سیاست مداران از هر پدیده و یا موضوعی به عنوان اهرم برای از میدان بدر کردن رقیبان و هموار کردن و تداوم و حفظ منافع خود استفاده می کنند متعصبان روستای ما هم مانند دیگران در سطح جهان عمل می کنند سوء استفاده از مذهب برای حفظ قدرت و منافع شخصی، این یک پدیده کلاسیک و شناخته شده در سطح جهان است. به نظر من مهم دیگران هستند که آیا عمق انگیزه پنهان این متعصبان را می فهمند؟ یا نه، فریب آرایش ظاهری آنها را می خورند؟ هرچه مردم جامعه احساسی تر باشند و از نیروی عقل و خرد خود کمتر استفاده کنند میدان ابراز وجود برای متعصبان وسیع تر خواهد بود و متعصبان به راحتی می توانند خود را محق تر به جامعه عرضه کنند. معمولا واکنش و داوری مردم درباره متعصبان مذهبی مقابله کننده ها با پدیده های نو سه گونه است. عدهای البته کمتر مانند من مخالفت متعصبان مذهبی را با پدیده نو به پای دین و مذهب نمینویسند بلکه متعصبان مذهبی را سوء استفاده کننده از دین و مذهب برای حفظ منافع شخصی شان می دانند. بعضیها هم وقتی واکنش حق به جانب متعصبان به پدیده های نو را می بینند آن را عین دین و مذهب می پندارند و می پذیرند که سخن و مخالفت آنها عین دین و مذهب است سخن آنها را گوش می دهند و با آنها همکاری و همدردی می کنند بسیاری هم این مخالفت ها را به پای دین و مذهب می نویسند و می گویند دین و مذهب پدیده ای عقب مانده است و به درد امروز نمی خورد که به نظر من چنین نیست. دین یک مجموعه باور و اعتقاد است که برای هر شخص محترم است از طرفی هر آدمی عقل دارد، خرد دارد حالا این آدم باورمندِ دارای عقل و خرد، می تواند از پدیده های نو استفاده خوب و مفید کند تا، به قول شما به روز باشد. جاهایی هم که ممکن است استفاده از پدیده نو با باورهایش تضاد داشته باشد استفاده نمی کند تا به باورهایش خدشه ای وارد نشود برای مثال؛ با همین دستگاه ویدئو می توان انواع ویدئوهای آموزشی، تفریحی، مذهبی و علمی و تفاوت ها و واقعیت های جهان را بهتر دید و شناخت. ولی آدم متعصب چنین دیدی ندارد او جهان را و دیگر آدمیان را متفاوت نمی بیند بلکه جهان وآدمیان را به خوب و بد تقسیم می کند خود و چیزهایی که خود دارد و آدمیانی که مانند او هستند را خوب و چیزها و آدمیان دیگر که با او متفاوتند را بد می پندارد از نظر آدم متعصب آدم خوب آدمی است که مانند او می اندیشد. من بارها گفته و نوشته ام جامعه ی روستایی مارکده در طی این 10 سال شورایی برای من یک دانشگاه بود من در همینجا یکبار دیگر از مردم مارکده سپاسگذارم که این فرصت بینظیر را در اختیار من قرار داد و من توانستم در پاره ای از جهات پی به عمق پیچیدگی های وجود انسان ببرم در این زمینه می توانم دهها نمونه مستند برایتان بگویم. ببینید به نظربسیاری از مردم مارکده از محله بالا سردار و از محله پایین پسر کدخدا ی مان مردان بسیار مومن و دارای تعصبات مذهبی هستند ولی به نظر من این دو بزرگوار بیش از اینکه مومن باشند و یا نباشند، کنشگران اجتماعی هستند، فعال اجتماعی هستند، دوست دارند توی اجتماع باشند، درباره رویدادها و مسائل و موضوع ها نظر بدهند که خیلی هم خوب و مفید است، نقاط قوت این دو بزرگوار است، حق شان است و قابل تحسین هستند. اشکال از اینجا آغاز می گردد که این دو بزرگوار دانش لازم اجتماعی را ندارند، اطلاعات شان از جهان پیرامون خود به روز نیست ولی این واقعیت تلخ را نمی خواهند بپذیرند. حالا در میدان اجتماعی برای جبران کمبود دانش اجتماعی شان از دین و مذهب خرج می کنند و نظرات خود را با آموزه های دینی و مذهبی می آمیزند و بیان می کنند پی آمد استفاده یا بهتر بگوییم سوء استفاده از باورها برای بیان خودشان، آشکار شدن تضادها و تناقضات در رفتار و گفتار این دو همشهری خوب و گرامی است. من در طی این ده سال، رفتار و سخن های پر از تضاد و تناقضی از این دو شنیده و دیده و ثبت و ضبط کرده ام که نشان می دهد ریشه اغلب سخن ها مخالفت ها و موافقت ها فقط به فقط حفظ منافع و بیشتر حفظ موقعیت اجتماعی شان است. در اینجا یک نمونه به صورت خیلی خلاصه و فشرده برای تان می گویم. در آغاز قرار بود طرح مینو 61 هکتاری باشد ما در شورای دوره دوم مصوب کردیم که 61 نفر عضو باشند. چون متقاضی خیلی بیشتر بود قرار شد فقط کسانی عضو شوند که پایان خدمت دارند و جایی هم زمین نگرفتند و در ادارات دولتی هم شاغل نیستند یکی از این 61 نفر پسر علیمردان بود بعدا چون وارد ارتش شده بود نام او را خط زدیم. شبی اعضا شورای دوره سوم در دفتر دهیاری جلسه داشت دهیار هم بود پسر علیمردان برای گرفتن پروانه ساخت به دهیاری آمده بود و به عنوان گلایه به من گفت: «اسم من را از مینو خط زدی و من را محروم کردی» من هم گفتم: «چون شما در ادارات دولتی شاعل هستی ما هم نام شما را از لیست مینو حذف کردیم» پسر کدخدا و رئیس شورامان به خاطر انتقادهایی که من از او کرده بودم از جمله؛ برملا کردن تولید کننده دروغین برتر بادام استان بودنش را، و دروغ هایی که در عملکرد شورا گنجانده بود، و مخالفت با دادن گورستان کهنه روستا به بیگانگان و چندین انتقاد دیگر، از من دل پری داشت و شدیدا از دست من خشمگین بود و این خشم در او تبدیل به کینه و تنفر شده بود و از من شدید متنفر بود، از این فرصت برای تخریب شخصیت من نهایت استفاده را کرد و بدون اینکه از من چیزی بپرسد و یا حتا به من نگاهی کند خطاب به پسر علیمردان گفت: « مینو حق تو است، اینها حق نداشتند اسم تو را خط بزنند، چه کسی شایسته تر از تو؟ تو سرباز امام زمان هستی، تو مرز دار کشور امام زمان هستی، تو جانت را کف دستت گذاشتی از مرزهای کشور امام زمان دفاع می کنی، تو پاسدار امام زمان هستی، چه کسی از تو حقدارتر؟ چه کسی از تو شایسته تر؟ در حق تو ظلم شده، مینو حق تو است، باید به تو مینو داده شود، کسی حق ندارد اسم تو را خط بزند» پسر علیمردان وقتی سخنرانی پسر کدخدامان را شنید به وجد آمد و خوشحال شد جملاتی در ستایش پسر کدخدا گفت و چند کلمه ای هم در نکوهش من بر زبان آورد و هنگام خروج از دفتر دهیاری با پسر کدخدا دوباره دست داد خداحافظی کرد و ازش قول گرفت که حق از دست رفته ی او را به او بازگرداند و با خشم و نفرتی هم به من نگریست و رفت. شورا مسئولیت طرح مینو را به عباس شاهسون سپرده بود مینو از 61 هکتار به 212 هکتار افزایش یافت و قرار شد از همه ی جوانان ثبت نام شود. بعدها، شبی باز جلسه داشتیم 6 نفر سردانگ مینو بودند عباس شاهسون نماینده طرح بود و ما سه نفر اعضا شورا. قرار بود لیست اعضا طرح مینو را ما ده نفر حاضر در جلسه مصوب کنیم یکی از اعضا لیست همین پسر علیمردان بود. که پسر کدخدامان به عنوان رئیس شورا دوتاپایش را توی یک کفش کرد و گفت: «نباید توی لیست باشد» دلیل ظاهری مخالفت پسر کدخدامان هم این بود که پسر علیمردان حقوق بگیر است و عضویتش در مینو خلاف قانون است این در حالی بود که 9 نفر دیگر اعضا جلسه موافق عضویت او بودند و استدلال می کردند چون چند نفر دیگر همانند او توی روستا داریم و توی طرح وحدت به آنها زمین داده شده، به ایشان هم توی مینو زمین بدهیم ولی پسر کدخدای روستامان که رئیس شورا هم بود این استدلال را نپذیرفت و عضویت او را خلاف قانون دانست. همان شبانه مخالفت رئیس شورا به اطلاع پسر علیمردان می رسد فردا صبح پسر علیمردان به در خانه پسر کدخدا می رود و با داد و فریاد، بد و بیراه به رئیس شورا می گوید. شبی که فرماندار شهرکرد برای توجیه گنده کاری جعفر مردانی که؛ دهستان حق مارکده را به گرم دره داده بود، به مارکده آمده و توی مسجد سخنرانی می کرد و تقریبا تمام مردان روستا در مسجد جمع بودند همه شاهد بودیم که علیمردان با صدای بلند و داد و فریاد خطاب به پسر کدخدا پرخاش می کرد. داد و فریاد علیمردان واکنش به مخالفت پسر کدخدامان با عضویت پسرش در طرح مینو بود. ظاهرا مخالفت پسر کدخدا با پسر علیمردان که چند ماه قبل او را؛ سرباز و مرزدار امام زمان خوانده بود و عضویت او را در مینو حقش دانسته بود، رعایت قانون بود ولی همه ی ما 9 نفر حاضر در جلسه می دانستیم ریشه و اساس مخالفت این بود که؛ دو نفر را پسر کدخدا پیشنهاد عضویت در مینو کرد این دو نفر دقیقا شرایط پسر علیمردان را داشتند، 9 نفر دیگر عضو جلسه به دلیل اینکه این دو نفر پیشنهادی پسر کدخدا، در طرح وحدت عضو بودند، پیشنهاد پسر کدخدا را نپذیرفته و رد کرده بودند، پذیرفته نشدن این دو نفر، موجب خشم پسر کدخدا شده بود. حالا برای تلافی با مخالفت عضویت آن دو نفر پیشنهادیاش، با عضویت مرزبان کشور امام زمان در طرح مینو مخالفت می کرد.
محمدعلی شاهسون مارکده 15 مرداد 96
قاسم (بخش دهم)
علی، برادر قاسم تکه پوست بریده شده سر آلت را برداشت نخی از سوراخ وسطش عبور داد و آن را به مچ پای قاسم بست تا زخمش زودتر خوب شود. این یک باور عمومی بود که اگر پوست بریده شده را به پای بچه ببندی، زخم آلت زودتر خوب خواهد شد.
مردان حاضر در اتاق به میمنت و مبارکی ختنه ای که انجام شده بود و داغ و نشانه مسلمانی بر بدن پسر بچه مسلمانی حک شده بود تا در مسلمان بودنش شک و شبهه ای نباشد، صلواتی فرستادند. سید دلاک لُنگی روی نیم تنه پایینی قاسم انداخت و بلند شد.
پس از قطع نواختن ساز و ناقاره، شاه بگوم خود را بالای سر قاسم رساند، تنها زنی بود توی آن جمع که عمل انجام ختنه را تماشا کرد. سید، دلاک ده، وقتی زخم آلت قاسم را بست و از میان پاهای قاسم بلند شد و لنگ را روی او انداخت خطاب به شاه بگوم گفت:
ـ روزی 5 ـ 6 بار باید با دودِ دُمِ گُو (نوعی گیاه وحشی که برگ های پهنی دارد) و سرگین مادهخر، آلت بچه را خوب دود بدهی که چرک نکند. تا چند روز هم توی خانه بوی سرخ کردنی نباشد بهتر است. اگر خوب مراقبت کنی حد اکثر سه هفته دیگر خوبِ خوب شده است.
قاسم قبلا یکی دوبار عمل خنته پسران همسایه را دیده بود فوران خون را پس از بریدن قطعه ی پوست را هم دیده بود برایش خیلی وحشتناک می آمد حالا در حین عمل ختنه خودش، آن صحنه ها جلو چشمش بود قبل از اینکه سید، دلاک ده، عمل ختنه را انجام دهد، قاسم از وحشت، صحنه هایی که دیده بود و حالا قرار است همان هایی را که دیده روی خودش انجام شود وحشت کرده بود، فریاد می زد، فریادهای زیاد قاسم توان او را گرفت، حالا بیحال دراز کشیده بود و از سوزش درد به آرامی ناله می کرد.
همین طور که قاسم خوابیده و نالان چشمانش اشگ آلود بود، چند نفر از اقوام، زن و مرد، قاسم را بوسیدند، او را دلداری اش دادند مردان برای دلداری او می گفتند:
– با ما هم که به اندازه تو بودیم همین کار را کردند، گریه نکن خیلی زود خوب می شود، اگر گریه نکنی زودتر خوب می شود.
و زنان چون چنین تجربه ای نداشتند بنابر این حرفی هم برای گفتن نداشتند فقط می بوسیدند مبارک باشد بهش می گفتند نوازشش می کردند و دلداریش می دادند که:
– نترس، گریه نکن، زود خوب می شود.
اولین مرد، قلی پدر قاسم بود که قاسم را بوسید و اولین زن شاه بگوم بالای سر قاسم نشست او را بوسید و نوازش کرد و دلداریش داد که به زودی خوب خواهی شد. بعد جمیله مادر قاسم آمد بعد یکی یکی بقیه اقوام هر یک بالای سر قاسم نالان نشستند دستی به سر و روی او کشیدند بوسیدند و نوازشش کردند و هریک به فراخور جیبش دهشاهی و یک ریال هم پول کف دست قاسم گذاشتند و با گفتن مبارک باشد خداحافظی کردند و رفتند با رفتن مهمانان جشن ختنه سوران هم به پایان رسید.
وقتی مهمانان رفتند شاه بگوم رو کرد به علی و گفت:
– توی محله فقط حاجتعلی ماده خر دارد بقیه خرهاشان نر هست سبد را از توی حیاط بردار برو نزد حاجتعلی و بگو مقداری سرگین خر می خواهم برای دود دهی زخم قاسم، ازش اجازه بگیر و از توی حیاط خانه شان پای آخُری که خرشان را می بندند سرگین جمع کن و بیاور بریز کنار ایوان تا من هر روز زخم قاسم را دود بدهم.
شاه بگوم باز رو کرد به قلی و گفت:
– دیدی که سید دلاک گفت دُمِ گو دود بدهم پس برو مقداری پیدا کن و بیاور. کمکم باید دود بدهم.
قلی گفت:
– اتفاقا دیروز که توی لابار بادام نیژه بته می کندم چندتا بته ی دم گو بزرگ بود لابلای بته ها کندم حالا می روم از توی خرمن بته های حمام آنها را جدا می کنم و می آورم.
به دستور و درخواست شاه بگوم سرگین ماده خر و بوته دُمِّ گو فراهم شد و شاه بگوم اولین دود را هنوز غروب نشده بود که به زخم آلت قاسم داد.
فردای روز جشن ختنه سوران، زن های اقوام، سرتوره ای آوردند. هر یک، مجمع ای بر سر، بچه ای در بغل، توی هر مجمع، چند بشقاب اجناس خوراکی مانند: قیسی، توت خشکه، کشمش، گردو، بادام، هسته زردآلو، برگِ زردآلوخشگه و…، اقوام خیلی نزدیک هم یک کله قند وسط مجمع گذاشته، گیلیلی کشان به خانه قلی آمدند. شاه بگوم با یک یک زنان که می آمدند سلام و علیک می کرد دست تان درد نکند و انشاء الله برای عروسی پسرت تلافی می کنم می گفت و مجمع را از سَرِ زن بر می داشت توی اتاق تنوری می برد بشقاب ها را خالی می کرد و از زنان دعوت می کرد که بنشینند. برای ناهارکاله جوش پخته بود، زنان خوردند، بعد از ناهار دقایقی داریه زدند گیلیلی کشیدند و یکی دو نفرشان هم با ریتم داریه رقصیدند و رفتند. قاسم ماند و شاه بگوم.
زخم محل بریدگی سَرِ آلت تناسلی قاسم، با اینکه کم و بیش شاه بگوم دود هم می داد، عفونت کرد، ورم شدید کرد و ضخیم و پر حجم شد که قاسم حتا نمی توانست قدمی راه برود. خبر به سید، دلاک ده رسید، آمد، وقتی آلت ورم کرده و ضخیم شده ی قاسم را دید شاه بگوم را قُر زد، سرزنش کرد و تنها راه بهبود را دود دهی بیشتر نمود. بهبودی زخم آلت قاسم سه برابر مدت زمان بهبودی بچه های دیگر ده یعنی حدود دو ماه طول کشید، قاسم توی خانه خوابید و نالید، دلش برای یک لحظه ای بازی با بچه های توی کوچه یک ذره شده بود.
شاه بگوم در پی قرونق های سید، دلاک ده دود دهی زخم را دو برابر کرد کمکم عفونت کمتر شد و رو به بهبودی رفت. روزهای نزدیک به بهبودی کامل، که قرار بود قاسم دیگر لُنگ را از کمر باز کند و بجای آن تنبان بپوشد، فرا رسید، حالا قاسم تنبان نداشت. تنبان قبلی فرسوده شده بود، به گونه ای که از سر زانو به پایین پاره و از بین رفته بود و فقط بالای زانوها و قسمت لیفه تنبان مانده بود. و این یک مشکل برای خانواده شد که از کجا پارچه برای تنبان قاسم فراهم کنند؟ تنبان نداشتن قاسم، شاه بگوم را به فکر چاره واداشت.
زنانِ ده، همه، قِرقِری می پوشیدند. قرقری همانند دامنی است که امروز زنان می پوشند، با این تفاوت که، چین های آن بسیار زیاد بود و با بند که، به آن، بندِ تنبان می گفتند، به کمر بسته می شد. شاه بگوم قرقری کهنه ی کرباسی خود را که، در اوقات عادی زندگی و هنگام کار می پوشید، شکافت، قسمتی از آن را، به اندازه یک تنبان پسر بچه، جدا نمود، و دوباره با چین کمتری دوخت و پوشید و قسمت جدا شده را، برای قاسم، تنبان درست کرد. قاسم تنبان را پوشید و خوشحال شد. توی کوچه آمد و با پسران ده همانند گذشته مشغول بازی شد.
قلی خواهری داشت به نام سلطان. سلطان چند سالی از قلی کوچکتر بود و در ده آق سکو، به مردی به نام جعفر شوهر کرده بود. جعفر آق سکویی مردی لاغر و کوچک اندام بود به همین جهت مردم ده آق سکو رو در رو او را جعفر صدا می زدند و در پشت سر به منظور شناسایی او را جعفرجوجه می گفتند. دلیل اینکه جوجه را پسوند نام جعفر می آوردند کوچک اندام بودنش بود جعفر مردی کوچک اندام و بسیار لاغر بود. اصلیت جعفر از ده آق سکو نبود بلکه از مردم یانچشمه بود، به ده آق سکو آمده و ساکن شده و با سلطان خواهر قلی هم ازدواج کرده و خانواده تشکیل داده بود. ادامه دارد