آیا عدالتی هست؟
غروب روز 13 شهریور بود دو نفر کارگر افغان پس از 11 ساعت کار پرزحمت بادام چینی، بار ماشین را پیاده کردند غذای شب شان را گرفتند و به سمت محل اتراق شان به راه افتادند. وقتی سر سر بالایی رسیدند ماشین کلانتری را جلو خانه شان دیدند فوری با حالت ترسان و لرزان، قابلمه و سفره نان و کیسه پلاستیک سبزی بر دست، برگشتند از جاده خارج و توی باغات رفتند لابلای درختان ایستادند و نظاره گر ماشین کلانتری شدند دقایقی گذشت تا ماشین کلانتری حرکت کرد و رفت آنگاه این دو نفر کارگر افغان با سرعت از لابلای درختان بیرون آمدند و به اتاق محل اتراق شان رفتند.
در همین حین که این دو نفر کاگر افغان ترسان و لرزان از راه برگشتند و لابلای درختان جای گرفتند، مداحی، بلندگویی روی ماشین پراید خود بسته و با صدای بسیار بلند توی خیابان روستا ذکر مصیبت می گفت و تک و توکی از مردم هم قدری بادام تقدیم مداح می کردند.
من هم در همین لحظات روی پشت بام ایستاده بودم و فرار دو نفر کارگر افغان را با دقت دیدم و حرکت و ایستادن ماشین مداح را هم نظاره می کردم صدای مداح هم که فضا را پر کرده بود علاوه بر شنیدن، بلندی صدا هم گوش ها را آزار می داد، تحویل بادام توسط مردم به مداح را هم به خوبی می دیدم.
دقایقی گذشت دو نفر کارگر افغان به محل اتراق خود رفتند مداح هم کم کم از نزدیک محل ایستادن من دور شد با اینکه صدایش می آمد ولی من دیگر نمی دیدمش.
حالا در حین کار روی پشت بام، به این دو رویداد متضاد می اندیشیدم اولین پرسشی که توی ذهنم نشست این بود: آیا در جهان عدالتی هست؟ کارگر افغان، با حداقل دستمزد، 11 ساعت توی گرما و گردخاک باید بادام بچیند و غروب هم از کلانتر بترسد و ناگزیر گردد خود را مخفی کند!؟ مداح، بدون ذره ای تحمل رنج زحمت کار، بدون داشتن هیچ نقشی در تولید، فقط با ایجاد سر و صدا و بر انگیختن احساسات مردم، در پناه همان کلانتر، با احترام و دعا و ثنا، مقداری بادام دریافت کند!؟
یادم آمد هنگامی که طفل 6-7 ساله بودم و به مکتب می رفتم محل مکتب هم مسجد ده بود هر روز بعد از ناهار به دستور ملای مکتب دار ده کنار جوی آب می رفتیم وضو می گرفتیم توی طبقه دوم مسجد، هر بچه ای زیرانداز همراه خود را پهن می کرد و با صف به نماز می ایستادیم نخست یک نفر با صدای بلند اذان می گفت بعد یک نفر جلو می ایستاد و نماز را با صدای بلند و بقیه هم پشت سر آهسته می خواندیم. پس از اتمام نماز، همچنان که دوزانو در صف نماز نشسته و دوتا دست خود هم روی زانوان مان بود به پرسش های آقا کمال، ملای مکتب دار ده، که از تک تک بچه ها به ترتیب می پرسید، پاسخ می دادیم. اولین پرسشش بعد از نماز این بود:
« اصول دین چندتا؟» «5تا» «اول» «توحید؛ یعنی خدا یکی است و دوتا نیست» «دوم» «عدل؛ یعنی خدا عادل است و ظالم نیست» و… این پرسش ها همه روزه تکرار می شد بچه ای هم که بلد نبود بیشتر وقت ها با ضربه ی ترکه ی در دست ملای مکتب دار تنبیه می شد.
حالا امروز با دیدن ترس و فرار کارگر افغان و احترام و در امان بودن مداح، دوتا رویداد متضاد، همزمان و در یک نقطه، آن رویدادها در مکتب خانه یادم آمد. پرسش دوم ملای مکتب دار یعنی عدل خداوندی که من بارها و بارها به خوبی به ملا پاسخ دادم، و هیچگاه هم تنبیه نشدم، چون همیشه درسم را خوب میخواندم و بلد بودم، ذهنم را مشغول کرد. آن صحنه ها همانند یک قطعه فیلم از جلو چشمم رد می شد توی ذهنم من آقاکمال را می دیدم که؛ با چهره ای جدی و مصمم، ترکه در دست، می خواست هرجور شده باور عادل بودن خداوند را در ذهن ما بکارد و ملکه ذهن ما کند. توی همان عالم ذهنیات از خود پرسیدم؛ آقاکمال با تکرار همه روزه چرا اینقدر اصرار داشت که ما بچه ها این اصول را حفظ کنیم؟ به گونه ای که حتا در حین گفتن تُپُق هم نزنیم؟ بی گمان اگر 7 میلیارد جمعیت جهان همگی باورمند باشند که خدا عادل است و یا احیانا باور داشته باشند که عادل نیست، ذره ای تاثیر بر خداوندی خدا ندارد پس چرا این همه اصرار، تکرار و تاکید؟ پاسخی که خودم به خودم دادم این بود: قاعدتا باورمندی به عادل بودن خداوند باید بتواند مستقیم روی ذهن و اندیشه ما تاثیر بگذارد و ما را به سمت و سوی انصاف مندی، عدالت ورزی در رفتار و گفتار سوق دهد.
خوانندهی گرامی آیا شما چنین چیزی در جامعه می بینید؟
دروغی دیگر
روز 18 مهر بود که خبر آمد در جلسه بسیجیان روستامان گزارش داده اند که؛ محمدعلی شاهسون با عده ای از خانم های روستا جلسه می گذارد و در آن جلسه خانم گوگوش خواننده را تبلیغ می کند!؟
من نمی دانم این خبر که به من داده شده واقعیت دارد یا نه؟ همچنین نمی دانم اگر واقعیت دارد چه کسی این گزارش دروغ بی شرمانه را ساخته و در جلسه مطرح کرده است؟
امیدوارم این بنده خدا که این خبر را به من داد دروغگو باشد و در جلسه بسیج روستا چنین حرفی زده نشده باشد ولی اگر این خبر درست باشد و در جلسه بسیج روستای ما چنین گزارش دروغی مطرح شده، باید برای بسیجیان روستامان متاسف بود، نه به این علت که دروغی به این آشکاری را بی شرمانه بر علیه من ساخته اند که؛ از بیخ و بُن دروغ است بلکه به این علت که چنین دروغ احمقانه ای فقط از روان آدم بیمار میتواند تراوش کند.
دو سه سال قبل هم دروغی شرم آور بر علیه من ساخته شد و سازنده این دروغ آن را به اداره اطلاعات هم گزارش کرده بود من نمی دانستم سازنده دروغ کیست؟ تا اینکه توی جلسه ای، پسر کدخدامان تلویحا اشاره ای به این دروغ کرد آنجا بود که فهمیدم سازنده دروغ ایشان است طی نامه ای به پسر کدخدامان نوشتم:
« من نمی دانم انگیزه ات از ساخت این دروغ شرم آور و کوشش برای چسباندن آن به من چیست؟ ولی می دانم از من سخت رنجیده ای. این رنج هم به خاطر انتقادهایی بوده که من نسبت به سخنان و رفتار جناب عالی داشته ام، مانند:
انتقاد به نکات دروغین گزارش عملکرد شورا.
انتقاد به دروغ بزرگت که خود را دو سال متوالی تولید کننده برتر بادام استان جا زده بودی.
انتقاد به سخنرانی ات در مدرسه و سخنان نا مربوطت به موضوع جلسه.
مخالفت با واگذاری زمین گورستان کهنه به بیگانه ها که با جهد و کوشش جناب عالی می خواست صورت گیرد.
و…
اگر این رنجیدگی ها تبدیل به کینه و تنفر از من شده و آگاهانه، عامدانه این دروغ شرم آور را بر علیه من ساختی و هدفت این هست که با تخریب شخصیت اجتماعی من، کینه و تنفرت را تسکین ببخشی و تلافی کرده باشی؟ آزادی، صاحب اختیاری، مختاری. «هیچ ترتیبی و آدابی مجو هرچه می خواهد دل تنگت بگو» و هر اسبی هم داری بتازان من حرفی ندارم. ولی اگر تعصب ایمانی ات موجب ساخت این دروغ شرم آور شده بیش از این ایمانت را بر باد مده».
رونوشت نامه را به دو سه تا اداره و نیز چند نفر از مردم مارکده و دیگر روستاها هم دادم.
اکنون با شنیدن این دروغ تازه، این پرسش برای من مطرح است که چرا بعضی از مومنان روستای ما اینقدر با دروغ و دروغ سازی انس و الفت دارند؟
بسیجی گرامی؛ من نمی دانم انگیزه ات از ساخت این دروغ احمقانه چیست؟ اگر آگاهانه و عامدانه این دروغ را ساختی تا شخصیت اجتماعی من را تخریب کنی ؟ آزاد و صاحب اختیاری ولی اگر تعصب ایمانی ات موجب ساخت این دروغ احمقانه شده بدان که؛ این سخن از بیخ و بن بی پایه و مایه است و واقعیتی ندارد بیش از این ایمانت را برباد مده.
محمدعلی شاهسون مارکده
قاسم (بخش یازدهم)
سلطان نازا بود بنابراین جعفر جوجه و سلطان بچه دار هم نشدند و به اصطلاح اجاق شان کور و بچه ای نداشتند.
قاسم چند روز بعد از بهبودی کامل زخم آلتش، در یکی از روزهای پایانی تابستان، تصمیم گرفت به دیدار عمه اش، سلطان، به ده آق سکو برود تا با مسافرت، دل گرفتگی اش کمی گشایش یابد. بین ده قراداغ و ده آق سکو، روی رودخانه، اغلب سال ها به همت ارباب اسکندر آق سکویی پل چوبی درست می شد ولی در آن سال این پل بسته نشده بود. قاسم تصمیم گرفت با عبور از آب رودخانه به ده آق سکو برود. قاسم کفش هم نداشت پا برهنه به راه افتاد کنار رودخانه تنبانش را درآورد، به گردنش آویخت و از رودخانه عبور کرد. آن سوی رودخانه تنبان را پوشید، از کوچه باغ ده آق سکو عبور و به دیدار عمه ی خود رفت. عمه از دیدار قاسم خوشحال شد، گونه اش را بوسید، ماشاء الله بهش گفت، قربان صدقه اش رفت، حالش را پرسید، از خوب شدگی زخمش پرسید، حال برادران و پدرش را پرسید، چگونگی رابطه اش با زن بابایش را پرسید، بعد ناهار برایش آورد. قاسم خوشحال از دیدار عمه، پس از خوردن ناهار خداحافظی کرد و دوباره از کوچه ی باغ گذشت و به کنار رودخانه رسید. سَرِگدار، دوباره تنبانش را درآورد، به گردنش انداخت، وارد آب شد تا از رودخانه بگذرد. در میانه های رودخانه، محلی که ارتفاع آب زیادتر از جاهای دیگر بود و قاسم تمام دقتش را به کار گرفته بود که پایش را جای محکمی بگذارد تا آب او را از جا نَکَنَد، وزش گردبادی شدید، تنبان را از روی گردن قاسم توی هوا برد پس از چند چرخش توی هوا قدری پایین تر توی آب رودخانه افتاد قاسم به دنبال تنبان در مسیر رودخانه رفت چندجا هم عمق آب زیاد بود نزدیک بود که غرق شود در این لحظه حفظ جان بر آب بردگی تنبان غلبه کرد و قاسم با شنای کمی که بلد بود توانست خود را نجات دهد آب رودخانه از قاسم تندتر می رفت و تنبان به علت جنس کرباس که نسبت پارچه های دیگر آبکش تر و سنگین تر است زیر آب رفت و ناپدید شد ساعتی توی رودخانه گشت ولی اثری از تنبان ندید قاسم از اینکه در رودخانه در مسیر آب بتواند تنبانش را بیابد نا امید شد از رودخانه بیرون آمد و از کنار رودخانه مسافتی در مسیر رودخانه رفت تا بلکه نشانی از تنبانش بیابد ولی چیزی دستگیرش نشد.
ترس و نا امیدی وجود قاسم را فرا گرفت ترس از قُرقُر و کتک و بازخواست شاه بگوم لرزه به جانش افتاد و گریه اش گرفت همین طور که کنار رودخانه می رفت گریه هم می کرد از یافتن تنبانش نا امید شد و سلانه سلانه به طرف خانه راه افتاد و با خود گفت:
ـ حالا چه خاکی بر سر کنم! چه جوابی به عروس عمو (زن بابا = شاه بگوم) بدهم؟
قاسم گیوه که نداشت پا برهنه بود حال بدون تنبان هم شده بود. تمام فکر و ذکرش یافتن پاسخی بود که به زن بابایش بگوید. به فکر چاره افتاد که؛ در پی پرسش زن بابا که، تنبانت را چکار کردی؟ چی بگوید؟ گم شدن تنبان را چه توجیهی بکند؟ سرانجام به این نتیجه رسید و با خود نجوا کرد:
– بهتر این هست که قبل از روبرو شدن با زن بابا یک کار خوبی انجام دهم تا موجب خوشنودی زن بابا شود وقتی زن بابا در حال رضایت و خوشنودی بابت کار خوب من باشد و ببیند من تنبان در بدن ندارم کمتر سخت گیری و قرقر خواهد کرد.
حالا قاسم در این اندیشه است که چه کار خوبی بکند؟ به ذهنش رسید که، فوری یک سبد سرگین و تاپاله برای خشکاندن و هیزم زمستانه جمع کند و تحویل زن بابا بدهد تا بلکه به خاطر آن کار خوب، حداقل کتک تنبان گم کردن را نخورد. از اینکه این اندیشه کارساز به ذهنش رسید، خوشحال شد. به طرف خانه آمد درِ خانه سرک کشید دید زن بابا تازه از حمام آمده هنوز بقچه اش را باز نکرده و چند دانه نان را هم که از خانه مردم بابت مزد حمام زنان گرفته هنوز توی سفره نگذاشته بقچه حمام و نان ها در گوشه ایوان هستند و زن بابا هم با یکی از زنان همسایه در گوشه دیگر ایوان تنوری نشسته و با هم حرف می زنند. جلو ایوان یک دیوار خیلی کوتاهی بود زنان نشسته بودند قاسم فقط فرق سر دوتا زن را می دید به آهستگی از اتاقی دیگر، همان تنبان قبلی که سید، دلاک ده، از پایش در کرده بود و فقط قسمت های بالاتر از زانوها باقی بود برداشت و پوشید. توی حیاط خانه آمد سبد را از کنار حیاط برداشت و فوری توی حیاط خانه مقداری سرگین و تاپاله بود همه را جمع کرد سبد نصفه شد و از در حیاط بیرون آمد تا بقیه سبد را با جمع آوری سرگین و تاپاله از کوچه و خیابان پرکند. نخست میدان پشت قلعه که جلو خانه شان بود نگاه کرد چیزی نیافت راه میدان قلعه کهنه را در پیش گرفت با خود گفت محل قلعه کهنه باید تاپاله و سرگین باشد چون محل در آمد گلیگو (گله گاو) است در میدان قلعه کهنه هم چیزی نیافت چند جای دیگر ده را از جمله کوچه کرپه، سه کنچی را هم سر زد ولی تاپاله نبود. گذرش به محل تجمع سگ ها واقع در انتهای خیابان بالایی افتاد، دید مدفوع سگ فراوان هست، با خود گفت:
– چطور است مقداری مدفوع سگ جمع کنم و ته سبد بگذارم و رویش را هم سرگین خر و تاپاله گاو را که از توی حیاط خانه جمع کردم بریزم تا سبد پر شود؟
قاسم همین کار را کرد ابتدا سرگین و تاپاله های توی سبد را روی زمین ریخت مقداری مدفوع سگ جمع کرد ته سبد ریخت سپس سرگین و تاپاله ها را روی مدفوع سگ ریخت سبد پر و غَلغَله شَنگ شد، سبد را بر سر گذاشت و به خانه آمد با اینکه می دانست باید تاپاله ها را کجا بریزد، صرفا برای خودشیرینی و برای اینکه به زن بابا نشان دهد که چه مقدار تاپاله جمع کرده و خشم زن بابا را از گم شدن تنبان کم کند، سبد بر سر، جلو ایوان تنوری که زن بابا مشغول پختن غذا بود آمد، ایستاد و گفت:
ـ عروس عمو تاپله ها را کجا خالی کنم!؟
بچه های قلی وقتی می خواستند شاه بگوم را صدا بزنند بهش عروس عمو می گفتند ولی در پشت سر از او با عنوان زن بابا یاد می کردند.
عنوان عروس عمو یادگار زمانی است که شاه بگوم زن صفرعلی، همسایه قلی بود. در ان زمان اعضا خانواده قلی، او را عروس عمو صدا می کردند حالا هم که شاه بگوم به عنوان زن دوم قلی به خانه آنها آمده و زن اول را فراری داده و خود شده زن اول و سوگلی قلی، اعضا خانواده، به روال و رویه گذشته او را با همین عنوان و اصطلاح ، عروس عمو صدا می کنند.
شاه بگوم با صدای قاسم از پای اجاق بلند شد نخست سبد پر از تاپاله و سرگین را بر سر قاسم دید آفرین و بارک الله گفت هنوز جمله بارک الله اش تمام نشده بود که چشمش به پاهای قاسم افتاد متوجه شد که تنبانی که دوخته تن قاسم نیست و همان تنبان پاره قبلی را پوشیده با نهیب پرسید:
– پس تنبانت را چکار کردی؟
قاسم حالا لکنت زبان گرفته بود جویده و نیمه تمام مِن مِن کنان گفت:
– آب برد!؟
– آب برد!؟ کجا آب برد!؟
شاه بگوم در حین بگو مگو از ایوان تنوری توی حیاط آمد و به قاسم نزدیک تر شد قاسم از نزدیک شدن شاه بگوم ترس برجانش افتاد فکر کرد الآن او را خواهد زد کمی عقب کشید در حین عقب کشیدن سبد روی سر قاسم کج شد و آنچه درون آن بود جلو پای شاه بگوم بر زمین ریخت. تاپاله گاو و سرگین ها زیر و مدفوع سگ ها که ته سبد بودند روی آنها و مقابل چشم شاه بگوم قرار گرفتند.
شاه بگوم با دیدن مدفوع سگ خشمگین شد. فکر کرد قاسم برای اذیت او و اهانت به او مدفوع سگ را جمع کرده و آورده. با خشم شدید دست انداخت و یقه پیراهن قاسم را که در حال فرار بود از پشت گرفت و با بر زبان آوردن کلمات نفرین مانند؛ وورغون زده، وبا بِبَرِت، جونم مّرگ شده، کُلات رو او بیفته، ناکوم بیمیری؛ او را زیر مشت و لگد انداخت، سیلی میزد و نیشگون می گرفت. قاسم هم با صدای بلند گریه و ناله می کرد شاه بگوم برای اینکه به همسایگان بفهماند قاسم کار خلافی انجام داده و به او توهین کرده و حالا او دارد تنبیهش می کند با صدای بلند گفت:
– پسره ی بی حیا، خجالت نمی کشد! رفته کِهک ِه سَگ ها را جمع کرده آوُرده توی خونه! می ریزه جلو من!؟
قاسم زیر دست و پای شاه بگوم گرفتار شده بود تلاش زیادی کرد و خود را از زیر دست و پای او رهاند از دروازه حیاط خانه بیرون آمد و فرار کرد. پس از رهایی حالا این پرسش توی ذهنش نشست که کجا برود؟ ناگزیر به طرف خانه مادرش رفت.
مادر وقتی حال زار قاسم را دید، اشک در چشمانش حلقه زد، مهر مادری اش گل کرد با دستِ مشت کرده، بر سینه خود کوفت و گفت:
– الاهی نَنِِت بمیره! الهی خیر نبینه بابات که شما را به این روز انداخت.
جمیله اشک های قاسم را با دامن پیراهنش پاک کرد، دستی به سرش کشید گونه هایش را بوسید و پرسید:
– زن بابات زده؟
– آره
– الهی دستش وبال گردنش بشه! برای چی زدت؟
– برای تنبانم که آب برده!
– الهی دستش سلاطین بگیره! الهی بابا غوری بشه!
جمیله برای قاسم غذا آورد. قاسم مشغول خوردن شد. هنوز چند لقمه ای فرو نداده بود که سر و صدای ناسزا گویی شاه بگوم از روی بام خانه جمیله در فضا پخش شد.
وقتی قاسم از دست شاه بگوم به در رفت و فرار کرد شاه بگوم او را رصد کرد و متوجه شد که به خانه مادرش جمیله رفت. شاه بگوم هم از روی بام خانه های همسایه روی بام اتاق جمیله آمد و به فال گوشی ایستاد و همه ی نفرین ها و ناسزاهایی که جمیله به شاه بگوم گفت را شنید حالا با عصبانیت و سر و صدای زیاد داشت پاسخ یکایک نفرین ها و ناسزاها را می داد.
شاه بگوم با همان سر و صدا از نردبام کنار اتاق جمیله پایین آمد دست قاسم را گرفت و او را کشان کشان و کتک زنان از خانه جمیله بیرون آورد.
جمیله وقتی سر و صدای شاه بگوم را از روی بام شنید و دید که او از نردبام پایین می آید زبانش بند آمد نتوانست کوچک ترین حرفی بزند و ایستاد وکشان کشان بردن قاسم را و کتک خوردن او را نظاره کرد و از چشمانش اشک ریخت. قاسم چند قدمی از رفتن با شاه بگوم مقاومت کرد و شاه بگوم او را روی زمین کشید بعد دست از مقاومت برداشت و همراه شاه بگوم به خانه پدری آمد. شاه بگوم توی خانه قاسم را تهدید کرد:
– اگر یکبار دیگر به خانه مادرش برود از این هم بیشتر کتک خواهد خورد.
شب قلی به خانه آمد شاه بگوم به قلی گزارش داد:
– قاسم تنبانش را گم کرده و می گوید؛ آب برده!؟ لخت به خونه آمده برای اینکه من را اذیت و بی احترامی کند پسرِیِ بی حیا رفته هرچی کِه کِه سگ هست جمع کرده آورده تو خونه و ریخته جلو پای من!
و به صورت زمزمه با خود که بوی شکوه و شکایت از آن به مشام می رسید نجوا کرد:
– هرچه می خواهی خوبی کن تنبان قرقری ام کوچک کردم مقداری از کنارش در آوردم برایش تنبان درست کردم که کون لخت نباشد توی بچه ها خجالت نکشد حالا دست مزدم را رفته هرچه که که سگ بوده جمع کرده آورده تو خانه ریخته جلو پای من. هم راست گفتند: توله گرگ را پروریدم – دندان در آورد و دریدم.
قاسم هم مِن مِن کنان کتک زدن شاه بگوم را به پدر گفت. قلی، پدر قاسم، به هر دو یعنی قاسم و شاه بگوم نگریست ولی هیچ حرفی نزد.
قاسم بعد از این اتفاق در همان عالم بچگی دریافت هیچ حامی ندارد ناگزیر باید تابع نظرات شاه بگوم باشد تا بتواند جان سالم به در ببرد. بعد از رویداد کتک خوردن قاسم از شاه بگوم نظم بهتری در خانه ایجاد شد جمیله فهمید توانایی ایستادن در برابر شاه بگوم و دفاع از فرزندانش ندارد همگی مدیریت مطلق شاه بگوم را در خانه پذیرفتند.
خانواده قلی حالا پرچمعیت و بزرگ شده است. قلی سه تا پسر و یک دختر از جمیله، زن قبلی، دارد که با خودش 5 نفر می شود شاه بگوم یک دختر و یک پسر از دوتا شوهر قبلی اش دارد که همراه خود به خانه قلی آورده یک دختر هم از قلی به دنیا آمده که با خودش می شود چهار نفر حالا جمعیت خانه قلی وقتی سر سفره می نشستند 9 نفر بود. هزینه تامین غذای 9 نفر خیلی زیاد بود و با درآمد ناچیز مزد حمام چی تامین نمی شد خانواده همیشه دچار کمبود آذوقه بود.
کار شبانه روزی تمام توان قلی را از او می گرفت تمام هوش و عقل و حواس قلی در جهت تامین مواد غذایی برای اعضا خانواده مصروف می شد فشار خستگی و نگرانی ناشی از کمبود آذوقه ذهن قلی را مختل کرده بود این بود که وقتی شاه بگوم شکایت قاسم را نزد قلی برد و قاسم هم از خودش دفاع کرد قلی نمی دانست چی بگوید فقط به نگریستن به هر دو اکتفا کرد سکوت قلی و دفاع نکردن از قاسم را شاه بگوم در همان لحظه، دلیل مقصر بودن قاسم قلمداد کرد و دست قاسم را گرفت و گفت برو اتاق دیگر بابات الآن عصبانی می شود و کتکت خواهد زد.
شاه بگوم چاره کار تامین کمبود مواد غذایی خانواده را به نوکری فرستادن پسران قلی دانست و به قلی پیشنهاد کرد:
– این نان خورها را بفرست برن نوکری کنند و چار من بار بیارن توی خانه.
از میان سه تا پسر قلی، علی، پسر بزرگ که شاه پسر خانواده و مورد حمایت شاه بگوم بود به همین خاطر استثنا بود چون شاه بگوم از علی سخت حمایت می کرد او را می نواخت و می خواست دخترش را که از شوهر قبلی به خانه قلی آورده به او بدهد به همین جهت تصمیم گرفته شد علی در خانه بماند و کمی رعیتی را اداره کند. قرار شد حسن پسر دوم را که حالا 11 -12 سالش بود به نوکری بفرستند تا هم خورد و خوراک و پوشاک او از هزینه خانواده کم شود و هم اندک مزد او کمکی به هزینه های خانواده گردد این تصمیم اجرا شد و حسن پسر دوم قلی را نزد کدخدا خدابخش به نوکری فرستادند و حسن چندین سال نزد کدخدا خدابخش به عنوان نوکر کار می کرد. تصمیم گیرنده برای فرستادن پسران خانواده به نوکری شاه بگوم بود شاه بگوم پسر خود را که از شوهر اول آورده بود هرگز در لیست به نوکری فرستادن قرار نداد. قاسم پسر سوم هم که حالا کوچک بود و توان نوکری را نداشت. دو سه سالی به همین شکل گذشت تا اینکه حالا قاسم هم 11-12 سالش شده بود. در پایان یک زمستان سخت روز به روز سختی و تنگناهای معیشت زندگی شدید می شد قلی ناگزیر به فکر گرفتن قرض شد.
***
کریم از مردمان ده جمالوی فریدن نزدیک چادگان بود، کوتاه قد، موهای جلو سرش ریخته، صورتی آفتاب سوخته، چشمانی گود افتاده، کلاه نمدی بر عقب سر، قبا آرخالوق بر تن، شال پشمی هم بسته بر کمر، پاچه های تنبان گشاد محلی اغلب بالا زده، گیوه های ورکشیده و همیشه آماده کار دیده می شد. در برخورد با مردم، مردی خوش مشرب، خوش سخن و مهربان بود. کریم جمالویی در ده آق سکو و نیز ده قراداغ به کاکا کریم مشهور و شناخته می شد بدینجهت صفت کاکا، اول نام کریم آورده می شد که تکیه کلامش کاکا، کاکاجان، کاکام جان و کاکام بود. وقتی مجموع رفتارهایش را با هم مقایسه می کردی او را مردی مهربان می شد یافت و گفتن کاکا به همه نیز از همین بینش مهربانانه او می آمد که همه را با هم برابر می دید و یا به همه مهر برادرانه می ورزید. کاکاکریم حتی در گفت وگو با زنان هم تکیه کلام کاکا را ناخودآگاه بکار می برد.
کاکاکریم در جمالو قدری کشاورزی داشت جو و گندم می کاشت، تعدادی هم گوسفند داشت. پس از برداشت محصول و اتمام کار کشاورزی، حرفه دوم کاکاکریم که معامله گری بود آغاز می شد. از جمالو گندم و جو بار چند خر می کرد به دهات پایین دست مثل آق سکو و قراداغ می آمد گندم و جو را با کشمش، گردو، بادام، سنجد، برگ زردآلو، قیسی، آلوچه خشکه و برنج آلیش دگیش می کرد و به جمالو و دهات اطراف می برد. کشمش، گردو، سنجد و برنج را به مردم آن دهات می داد و در عوض گندم و جو می گرفت.
کار معامله گری کاکاکریم حدود سه ماه پاییز هر سال تداوم داشت. یک روز صبح زود از جمالو حرکت می کرد غروب آفتاب به ده آق سکو می رسید روز بعد هم استراحت و کار داد و ستد را انجام می داد و صبح زود روز بعد هم از آق سکو حرکت می کرد باز غروب در جمالو بود.
یوسف جمالویی یکی از بستگان دور کاکاکریم بود پدر یوسف چند سال قبل فوت کرده بود یوسف با برادر بزرگتر خود نصرالله زندگی می کرد. یوسف جوانی آداب دان، کم حرف، مسئولیت پذیر و آینده نگر بود. از همان نوجوانی به فکر آینده و به دست آوردن ثروت و موقعیت بود به همین جهت راه های مختلفی را جهت دست یابی به اهداف خود در اذهان می پروراند یکی از این راه ها کار داد و ستد بود. به همین منظور روزی یوسف نزد کاکاکریم می آید و می گوید:
– من هم علاقه مند به کار خرید و فروش و آلیش دگیش اجناس هستم خیلی مایلم همراه شما برای دادوستد بیایم.
کاکاکریم با خوشرویی می پذیرد چون همیشه تنها رفت و آمد می کرد وجود یک نفر همراه را برای خود نعمت دانست و پذیرفت. یوسف مقداری جو و گندم بار چند خر نمود و همراه کاکاکریم شد و با هم به ده آق سکو آمدند.
کاکاکریم بخاطر سال ها رفت و امد و دادوستد در هر دهی دوستی انتخاب کرده بود بدون دغدغه توی هر دهی که وارد می شد به خانه دوستش می رفت بارهای جو و گندم را پیاده می کرد خرانش را در طویله جا می داد و کاه و علوفه جلوشان می ریخت. مردم ده از آمدن کاکاکریم با خبر می شدند کشمش، گردو، سنجد و برنج می آوردند و کاکاکریم با استفاده از سنگ و ترازوی صاحب خانه محصول محلی را با جو و گندم معاوضه می کرد. و پس از یک روز معاوضه کالا و استراحت، اجناس خرید شده را بار خران می کرد و به ده جمالو بر می گشت.
دوست کاکاکریم در ده آق سکو کل تقی بود. کل تقی کدخدای ده آق سکو هم بود. کل تقی بزرگ ده هم محسوب میشد. مردی محترم بود مهمان نواز و پرآوازه بود. ثروتمند و قدرتمندترین مرد ده آق سکو و منطقه نیز به حساب می آمد مردی بانفوذ و پرآوازه، مردم ده آق سکو کل تقی را همچون پدر خود می دانستند و از او حرف شنوی داشتند و احترام پدری برای او قائل بودند. کلتقی زندگی اشرافی داشت مردم او را کل تقی بگ می نامیدند پسرانش هم لقب بگ داشتند و دوتا زنش را هم مردم ده آق سکو بی بی می نامیدند.
مردم ده آق سکو همانند اعضا یک خانواده محسوب و کل تقی همانند پدر خانواده بر مردم اشراف داشت. یوسف به اتفاق کاکاکریم در همان اولین سفر که به ده آق سکو می آید با کل تقی آشنا می شود. رفتارهای توام با ادب و نزاکت و برخوردهای خوب یوسف برای کدخدا خوشایند و توجه کدخدا کل تقی را به خود جلب می کند.
ادامه دارد