گزارش نامه 152 نیمه بهمن 96

 تاسف بر سادگی

      چند روزی است گاه و بیگاه در فضای مجازی خبر می ­رسد آقای مکارم شیرازی از اینترنت و فضای مجازی در جامعه ناراضی هستند و آن را لجن­ زار متعفن نامیده و اصرار دارند که فیلتر و کنترل شود.

       با خواندن این خبرها یاد روزها و سال­ های 55 تا 57 حال و روز خودم افتادم مجله مکتب اسلام که به مدیریت ایشان در قم چاپ می ­شد و من یکی از خواننده­ های پروپا قرص این مجله بودم و مطالب آن را با ولع تمام می ­خواندم و با آقای مکارم برای اولین بار از طریق همین مجله آشنا شدم کار او در انتشار مجله مکتب اسلام برای منِ جوانِ روستایی آن روز که سخت تشنه آموختن بودم فوق ­العاده­ بود و من آن روز بر خود می­ بالیدم و احساس سرافرازی می­ کردم که یکی از خوانندگان این مجله هستم و بر این باور بودم که اسلام اصیل و راستین را می ­فهمم و این فهم از اسلام اصیل و راستین  یکی از افتخارات من بود به همین جهت این مجله را دوست داشتم منتظر انتشارش بودم وقتی به دست می ­آوردم با دقت می­ خواندم. به همین دلیل در ذهن خود از آقای مکارم شیرازی بتی ساخته بودم و فکر می­ کردم ایشان علامه دهر است، فرزانه ­ای بی همتا است و فرهیخته ­ای بی مثال است. توی همین حال و هوا با خبر شدم که آقای مکارم شیرازی در تابستان 56 به مدت ده شب در مسجد سید اصفهان ساعت 10 سخنرانی دارد شاید باورتان نشود شور و شوق فوق ­العاده ­ای در من بوجود آمد و لحظه شماری می­ کردم تا این موعد فرا برسد.

      برای اینکه بتوانم با فراغت تمام ده شب را پای سخنان ایشان بروم زن و بچه خود را به مارکده آوردم و در خانه پدر رها کردم تا آزادی بیشتری برای رفتن به اصفهان داشته باشم.

        صبح ساعت 45/4  با زنگ ساعت بیدار می ­شدم تا ساعت 6 در کارخانه سر کار حاضر باشم عصر ساعت 15/7 به خانه می ­رسیدم شام می­ خوردم و با ماشین ­های عبوری خودم را به مسجد سید می­ رساندم پای سخنان مکارم می ­نشستم ساعت 12 باز سوار مینی ­بوس می ­شدم ساعت یک بعد از نیمه شب به خانه می ­رسیدم فوری می ­خوابیدم تا صبح زود دوباره بتوانم بیدار شوم.

      کلمه به کلمه سخنان آقای مکارم شیرازی در طول آن 10 شب در ذهن من ضبط می ­شد و ساعت ­ها این کلمه و جمله­ ها را در ذهن مرور می­ کردم و درباره آنها می ­اندیشیدم و آنها را همانند آیه­ های کتاب آسمانی درست و حق می­ پنداشتم.

        سخنان آقای مکارم ضمن بیان آموزه­ های دینی به عنوان بهترین راه­ برای زندگی، نقد و انتقاد ملایم به سیستم اداری و اجتماعی حاکم بود. سخنانی در نبود آزادی بیان، نبود آزادی اجتماعات، وجود سانسور، عیب و ایرادها به سیستم اداری و اجتماعی حاکم از جمله دادگستری و رد و طرد مظاهر تجدد در رفتار حاکمان و مردم.

       نتیجه ­ای که از رنج ده روزه گرفتم این بود که آقای مکارم شیرازی دانشمندی آگاه به اسلام و جهان است دانشمندی اسلام شناس و آزادی­ خواه است.

       اطمینان دارم همانند من بسیار بوده ­اند چون حیاط بزرگ مسجد پر از جمعیت می ­شد. خوشبختانه امروز به دلیل همین شبکه مجازی دست ساخت کافران، بسیاری از ماهیت ­ها برای بسیاری از مردم رو شده و آنهایی که ذهن کنجکاوی دارند پی به پشت پرده­ های پنهان و پوشیده برده­ اند.

        در این نوشته بر این نیستم که خرده­ و یا ایرادی به آقای مکارم بگیرم بلکه قصدم این هست که حال و روز خودم را بیان کنم.

         من با مطالعه و تجربه­ دریافته ­ام و هرم آبراهام مذلو هم همین را می ­گوید که هر ادمی نیازهایی دارد نیازهای هر آدمی معرف شخصیت اوست. اگر ما بتوانیم نیازهای آدمی را بشناسیم در حقیقت خود او را شناخته­ ایم. بنابراین آدمیان به دنبال تامین نیازهای خویشند از جمله خودِ من.

       منافع من که از طبقه پایین و محروم جامعه هستم، در گردش آزاد اطلاعات تامین می ­گردد تا با کسب شناخت، اندکی توانایی تشخیص داشته باشم و بتوانم به معنویت انسانی خودم دست یابم و زندگی اصیل و اخلاقمندی را تجربه کنم تا برای زیستن در جامعه نیازی به بوسیدن دست اصحاب قدرت نباشم، نیازی به چاپلوسی، تملق­ گویی و مدح  و ثنا گویی قدرت نباشم، ابزار و نردبام شیفتگان قدرت­ و ثروت نشوم، نخواهم پادو اصحاب قدرت و ثروت باشم، عمله قدرتی نشوم تا او اشارتی کند و من با سر بدوم، مزدور قدرتی نشوم که اگر گفت کلاه بیاور سر با کلاه را یکجا ببرم، بی­هویت نباشم تا برای خود شیرینی قدرتی، خبرچینی کنم.

         منافع امثال آقای مکارم که خود تولیدی ندارند و نا گزیر برای زیستن باید از دست­ رنج دیگران ارتزاق کنند، در کم دانی و محدود بودن اطلاعات من و امثال من نهفته است. نبود گردش آزاد اطلاعات کم­ دانی و محدود بودن اطلاعات من و امثال من را موجب، آنگاه من و مای کم­ دان منافع ایشان و امتیازهای بی­شمار طبقاتی ایشان را تضمین می­ کنیم. به همین جهت ایشان با فضای مجازی مخالف است و آن را لجن­ زار متعفن می­ داند.

        بسیاری وقتی مخالفت آقای مکارم را با فضای مجازی خواندند متعجب بودند که عالم بزرگواری چون او چرا از گردش آزاد اطلاعات می­ هراسد!؟ ولی من اصلا متعجب نبوده و نیستم، هراس او را از گردش آزاد اطلاعات و در نتیجه آگاه شدن مردم هم خوب درک می­ کنم، این هراس از ورود تجدد به جامعه­ ی ما در این قشر بوده و هنوز هم هست بنابراین واکنش و نگرش منفی آقای مکارم را به گردش آزاد اطلاعات، رفتاری بسیار عادی و کاملا شناخته شده و نُرم قشر مرفه، قدرتمند و صاحبان امتیاز طبقاتی جامعه در طول تاریخ خودمان شناخته ­ام چون این ویژگی­ ی بارز همه­ ی اصحاب قدرت است ویژگی بارز همه اقشاری است که منافع ­شان باید از جیب دیگران بیرون بیاید هرچه مردم کم ­دان­ تر منافع آنها تامین­ تر. به همین جهت است که نمی­ خواهند توده­ ی مردم به گردش آزاد اطلاعات دسترسی داشته باشند می­ خواهند مردم در کم­ دانی یا به اصطلاح خودشان عوام بمانند تا نقشی چون نردبام قدرتمندان و تولیدی زنبور عسل­ را ایفا کنند.

         با این وجود من شخصا به جنبه­ های بی محتوا و ناسالم همین فضای مجازی واقف هستم با این وجود سودش را از زیانش خیلی خیلی بیشتر می­ دانم و می ­پرسم کدام یک از پدیده­ های اجتماعی جنبه­ های نا سالم ندارد؟ مزایای اتومبیل و آلودگی آن؟ سوخت گاز در بخاری خانه و آلایندگی آن؟ زیان ­های بی­شمار مصرف سیگار؟ استفاده بیش از اندازه از منابع طبیعی که زیست ما را تهدید می­ کند؟ خرافاتی که با رنگ و لعاب مذهب توی عوام جا افتاده و عقل و خرد را به زنجیر کشیده؟ و…  

       من شخصا از طریق همین فضای مجازی بسا بیشتر خودم را و جهان

پیرامون خودم  را شناخته ­ام تا سخنان ده شب آقای مکارم شیرازی در سال

 56 در مسجد سید اصفهان و اینک بر آن شور و اشتیاق خود برای شنیدن سخنان ایشان که از روی کم ­دانی و سادگی بوده، متاسفم.

*

       روز 9 بهمن 96 با پسر جوانی، از نوادگان شادروان استاد مهدی نوازنده سرنا و کرنای مارکده گفت ­وگو می­ کردم. این جوان برایم تعریف کرد: از خیلی سال ­ها قبل علاقه­مند به نواختن موسیقی بوده و حالا مدتی است که همه هفته رنج رفتن به شهر نزد استادی را بر خود هموار کرده­ و به آموختن موسیقی مشغول است و از آواهای موسیقیایی و آموختن موسیقی و نواختن موسیقی لذت می­ برد.

       یادم آمد، بیش از دو دهه قبل با پدر همین جوان، پسر شادروان مهدی، هنرمند نوازنده سرنا و کرنای مارکده، گفت ­وگویی داشتم ایشان خود اعتراف کرد: بیش از بقیه برادر و خواهران، پدر خود را به خاطر نواختن سرنا و کرنا سرزنش می ­کرده، تحقیر می ­کرده و فشار بر او می­ آورده که نواختن موسیقی را کنار بگذارد چون این کار پدر را ننگی بر خانواده می­ پنداشت که موجب سرشکستگی فرزندانش شده است.

        از لابلای سخنان پسر استاد مهدی برخوردهای حرمت ­شکنانه به پدر هنرمندش را به عینه می ­شد دید. پسر مهدی دلیل مخالفت و  مقابله با نوازندگی پدرش را، بر گرفته از آموزه­ های دو نفر آخوند روضه­ خوان که به مارکده می­ آمدند عنوان کرد.

        بعد از گفت­ گوی امروزِ من با نواده استاد مهدی، دیدم بیماری آخوند زدگی، عقل بسیاری از هم نسلان من را همانند من در سال­های 55تا57، مختل کرده بوده است. چون پدرِ این جوانِ نواده استاد مهدی، دقیقا با من همسال است.  

       قاسم (بخش هیجدهم)

         روزی از روزهای بهاری، چندتا از دختران دمِ بخت ده از جمله کبرا دسته جمعی برنامه ریزی کردند که برای چیدن علف وحشی به صحرا بروند کبرا موضوع را به قاسم گفت و از او خواست که به بهانه علف صحرایی چیدن به همراه آنها برود قاسم از این اتفاق خوشحال شد به زن افراشته گفت:

         – من می ­روم صحرا علف صحرایی برای گاو بچینم.

        قاسم با دختران همراه شد و پیشنهاد کرد:

       – توی دره اوزون­ چم علف فراوان هست بهتر است آنجا برویم.

       دختران پذیرفتند و راه افتادند هر دختری یک خر آورده بود تا علف­ های چیده شده را به روستا بیاورد. قاسم و کبرا دو نفری یک خر داشتند. کبرا پشت سر قاسم دوتایی روی یک خر سوار شدند. توی دره اوزون ­چم کمی مانده به مزرعه­ ی اصغرعبدول، دخترها در قسمت نسرم دره  در سینه­ کش کوه مشغول علف چیدن شدند و قاسم در قسمت برآفتاب در سینه­ کش کوه درست روبروی دختران، روی بلندی­ های چایا­باخارلار مشغول شد.

        روزی خوش بود، همانند هوای بهاری.  قاسم و دختران همدیگر را همانند آینه می ­دیدند. دختران در نگاه قاسم، همانند غزال بودند، دقیق به زیبایی غزال، که در سینه­ کش کوه پخش شده بودند و خرامان خرامان می­ چرخیدند و با اوراقچی علف می ­چیدند و توی بقچه باره­ بندی که به جلو خود بسته بودند می­ گذاشتند وقتی باره­ بندشان پر می ­شد به کف دره می­ آمدند توی خورجین و چاچب خالی می­ کردند و دوباره شروع به چیدن می­ کردند.

          قاسم از بودن در کنار جمعی از دختران دمِ بخت و سر خوش، به ذوق آمد، از سینه­ کش کوه روبرو، در حین چیدن علف، زد زیر آواز. کم ­کم به قله بلندی ­های «چایاباخارلار» رسید. این بلندی ­ها مشرف به رودخانه و مزرعه ­ی قورقوتی است که چشم ­انداز زیبایی دارد. چشم­انداز زیبا، هوای نسیم بهاری، روبروی دختران علف­ چین که همانند غزال در سینه­ کش کوه مقابل می ­خرامیدند قاسم را به وجد آورد و به اوج سرخوشی رساند حالا با صدای بلندتر زیر آواز زده بعد شروع به ترانه خواندن کرد، اولین ترانه­ ای که قاسم خواند؛ گل اومد بهار اومد می ­رم به صحرا بود. قاسم این ترانه را از رادیو شنیده و حفظ کرده بود به دنبال آن چند ترانه محلی دیگر هم خواند. قاسم سرخوش و با صدای بلند می­ خواند صدایش هم دلپذیر بود. صدای دلپذیر قاسم در نسیم خنک بهاری تا دور دست ­ها می ­رفت از جمله تا مزرعه­ ی قورقوتی.

            حسن ­آقا، مشهور به حسن­ آقا محمود، دشتبان مزرعه ­ی قورقوتی، در این ساعت ­ها در انتهای مزرعه بود صدای دلنشین و آوازی دل ­نشینی می ­شنود خوشش می­ آید دست از فعالیت می­ کشد و برای شنیدن بهتر آواز روی زمین دراز می­ کشد تا صدا را بهتر بشنود و با لذت به صدای آواز گوش می ­دهد. حسن­ آقا از همان راه دور از روی صدا، آوازه خوان را می ­شناسد.

         حسن ­آقا مردی از مردان ده قراداغ در آن سال مسئولیت دشتبانی مزرعه ­ی قورقوتی را داشت ویژگی عمومی حسن ­آقا افسردگی و داشتن حالت غمگینانه بود دو سه سال قبل هم زنش مرده و او حالا مردی دل­ شکسته و افسرده­ تر می­ نمود. حسن ­آقا در انتهای مزرعه­ ی قورقوتی مشغول گشت­ زنی است که صدای ضعیف آوازی از فاصله دور را می ­شنود صدای آواز برایش دلنشین می ­آید برای شنیدن بیشتر و بهتر صدا روی زمین دراز می­ کشد و گوش فرا می ­دهد صاحب صدا را می­ شناسد می ­ فهمد قاسم آواز می ­خواند آواز قاسم برای حسن­ آقا لحظات شادی آفرین را رقم می ­زند به همین علت تا لحظه ­ای که صدای آواز قاسم می ­آمد همانجا درازکش می ­ماند.

         وقتی مقدار علف­ لازم چیده شد قاسم با دختران به کمک هم خورجین و بقچه­ های علف را روی خران بار کردند و راه افتادند. قاسم از کبرا واکنش دختران به آواز خود را جویا شد کبرا گفت:

          – یکی از خوش ­ترین روزهای عمرمان بود، دور از بکن و نکن، ببین و نبین باباننه­ ها. با هم حرف زدیم، شوخی کردیم، خندیدیم، خواندیم. ترانه­ های عاشقانه تو هم برا­ی­ مان قشنگ بود و لذت این گفتن و خندیدن را دو چندان کرد، بخصوص وقتی گل ­اومد بهار اومد را خواندی، همه سکوت ­کردیم تا صدایت را واضح بشنویم و یاد بگیریم، راستی این همه ترانه را از کجا یاد گرفتی؟ صداتم خیلی قشنگه، البته برای من از بقیه قشنگ ­تر است.

        مدتی از نامزدی قاسم و کبرا توسط آقای افراشته می ­گذشت طرح نامزدی قاسم و کبرا تراوش ذهنی افراشته بود و کسی از انگیزه افراشته خبر نداشت. اولین کسی که از خود خبر، نه انگیزه افراشته، با خبر شد زن افراشته بود. افراشته این خبر را شبی توی خلوت رختخواب به او گفت. درخواست افراشته این بود که این خبر خیلی پخش نشود تا وقتی­که افراشته بتواند همه ­ی موانع را از سرِ راه بردارد. افراشته این درخواست را از حسین­ دشتبان پدر کبرا هم کرد این توصیه را به صدیقه تاته هم کرد توصیه و درخواست افراشته رعایت شد. خانم افراشته وقتی خبر را به کبرا خواهر خود و نیز به قاسم گفت تاکید کرد که هیچ­ کس نفهمد. به همین جهت برای مخفی ماندن خبر نامزدی، بیشتر نامزدبازی­ های کبرا و قاسم توی خانه­ ی افراشته و دور از چشم دیگران صورت می ­گرفت.   

          بین خانه­ ی حسین ­دشتبان و خانه افراشته میدانی بود که بهش میدان پشت ­قلعه می­ گفتند چون در قسمت جنوبی این میدان قلعه­ ی قدیمی با دیواری بلند قرار داشت. سایه کنار دیوار بلند قلعه پاتوق زنان محله بود. همه روزه عصر­ها تعدادی از زنان محله در سایه دیوار دور هم می­ نشستند­ و با هم حرف می­ زدند.

         روزی، قاسم یک گاله کود بارِ خر کرده و به مزرعه­ ی قابوق می­ رفت چند نفر از زنان محله از جمله خانم ­افراشته، صدیقه­ تاته و مریم زن همسایه روبرویی خانه قلی، در سایه دیوار قلعه نشسته بودند و با هم حرف می ­زدند. وقتی قاسم از مقابل زنان عبور می­ کرد، صدیقه­ تانه به دختر خود خانم افراشته گفت:

        – نَنِه چرا این پسره اینقدر لباش خشکه؟! یه کمی بهش بِرس! گناه داره! دیگه حالا از خودمونه!؟

        ـ من خودمم دیدم، نمی­دانم چرا اینجوریه، فکر کنم از بس لباش گنده­ ی زودتر از لبای بقیه خشک می ­شه!

        همین دوتا جمله، راز نامزدی قاسم و کبرا را فاش کرد و سرآغاز گفت ­وگو و پچ­ پچ زنان محله درباره نامزدی قاسم و کبرا شد.

         مریم، زن همسایه روبرویی خانه­­ ی قلی، دختری از دختران ده آق­ سکو بود یکی از نوادگان حاج­ حسین آق ­سکویی بود و با شاه­ بگوم زن قلی نسبت فامیلی داشتند همین نسبت خویشی و فامیلی موجب نزدیکی و احساس صمیمی بین این دو زن محله را فراهم کرده بود. مریم در کنار خانم افراشته و صدیقه تاته در سایه دیوار قلعه در آن ساعت روز نشسته بود و موضوع نامزدی قاسم و کبرا را می ­شنود، مریم بعد از پایان نشست تجمع زنانه، نزد شاه ­بگوم می ­رود و می­ گوید:

        ـ زَنِ ­افراشته با نَنِش صدیقه ­تاته، برنامه­ ریزی کرده ­اند که کبرا­ را به قاسم بدهند، تو خبر داری؟ امروز گفت ­و­گویش در جمع زنان سایه دیوار قلعه در میان بود.

        شاه­ بگوم از سال­ ها پیش، حتی از زمان شوهر قبلیش، با صدیقه ­ تاته، مادر کبرا، قهر بودند، با هم بد بودند، پشت سرِ هم بد می ­گفتند، توی مجالس زنانه، مانند تجمع زنان برای کاچی سه شنبه، کاچی پنجشنبه، سمنو پزان و نیز عروسی ­ها، عزاها، این دو زن در کنارهم نمی­ نشستند، با یکدیگر احوال پرسی نمی­ کردند، حتی به هم نگاه هم نمی ­کردند، جایی را برای نشستن انتخاب می­ کردند که روبروی هم نباشند که ناگزیر چشم­ شان توی چشم هم بیفتد. حتی روز عاشورا وقتی شاه­ بگوم وارد مسجد ­شد، شهربانو زن همسایه افراشته، به عمد میان صدیقه­ تاته و زَنِ افراشته در بالای شبستان و در میان زنان محترمه ده، جا باز کرد و درخواست کرد که شاه­ بگوم آنجا بنشیند بلکه کینه­ های ­شان را به خاطر حرمت خانه خدا و حرمت عاشورا و به احترام امام ­حسین دور بریزند ولی شاه­ بگوم آنجا ننشست، جای مناسب خالی هم نتوانست پیدا کند ناگزیر توی جمع دختران جوان نزدیک در نشست.

          تقریبا همه­ ی زنان محله بالای ده قراداغ  با هم بد بودن این دو زن، یعنی شاه­ بگوم و صدیقه­ تاته، را می ­دانستند. مریم یکی از زنان محله بالا و زَنِ همسایه روبرویی خانه قلی بود اصلیت مریم آق­سکویی بود که به یکی از مردان قراداغی شوهر می­ کند مریم با شاه­ بگوم قوم و خویشی داشتند مریم دختر دایی شاه­ بگوم، و شاه­ بگوم دختر عمه مریم می­ شد. مریم در کنار صدیقه­ تاته و خانم افراشته در سایه دیوار قلعه، نامزدی قاسم و کبرا را از زبان صدیقه ­تاته و خانم افراشته می ­شنود، خبر برایش تازگی داشت حدس زد که شاه­ بگوم بی خبر باشد بعد از پایان نشست به خانه­ شان نمی ­رود، اول خبر را به شاه­ بگوم می­ رساند بعد به خانه می ­رود.

           شاه ­بگوم وقتی خبر را از زبان مریم می ­شنود خشمگین می ­شود و آن را توطئه از طرف صدیقه تاته بر علیه خود می ­پندارد روی پشت­ بام  کنار کوچه می ­رود و بگونه ­ای که صدایش به گوش خانم ­افراشته و نیز صدیقه ­تاته برسد دقایقی قشقرق و الم ­شنگه به پا می­ کند و به خانم ­ افراشته و صدیقه ­تاته بد می ­گوید که؛

        ـ قصد دارند بچه ­ام را از دستم درآورند، کور خواندند، من نمی ­گذارم هرگز این وصلت صورت گیرد، اینها تازه به دوران رسیده ­اند، دره ­دن­ گلمیشن، نخورده و ندیده­ اند، فیسی ­اند، پُزی ­اند، و ما نمی­ توانیم با اینها وصلت کنیم، رفت و آمد کنیم، نشست و برخاست کنیم و کنار بیاییم.

          البته همه­ ی سرو صداهای شاه ­بگوم به خاطر بد بودن با صدیقه­ تاته نبود بلکه قدری از آن هم این بود که اگر قاسم زن می ­گرفت و برای خود خانواده تشکیل می ­داد و مستقل و جدا می ­شد دیگر مزدش به خانه پدر داده نمی ­شد شاه­ بگوم از این موضوع بیشتر ناراحت بود و می­ خواست به این زودی ­ها قاسم مستقل نشود.

         خبر سر و صدا و بد و بیراه گویی­ های شاه­ بگوم به گوش صدیقه­ تاته می ­رسد. شب که حسین ­دشتبان به خانه می­ آید با هم گفت­ وگو می­ کنند صدیقه ­تاته گزارش سر و صدا و بد بیراه گفتن شاه ­بگوم را به حسین شوهر خود می ­دهد و یک کلام می­ گوید:

         ـ من کبرا را به قاسم نمی ­دهم، اینها هنوز دختر مَنِه نبرده، اینقدر سروصدا و داد و قال راه انداختند، اگر دختر را ببرن اونجا روزگارش را سیاه می­ کنند و اوقاتِ مارا هم تلخ می­ کنند. 

        ـ نه، قاسم پسر زحمت­ کشی است، نان دربیار است، من صلاح می­ دانم که این وصلت صورت گیرد، قاسم تابع نظرات افراشته است تا خانواده­ اش من با افراشته هم صحبت کردم که دیگر مزدش را به قلی ندهد بلکه نگهدارد تا یک سرمایه برایش شود افراشته از قاسم حمایت می ­کند، شاه­ بگوم در مقابل افراشته کاری نمی ­تواند بکند کبرا و قاسم می ­توانند با هم خوشبخت شوند این حرف­ های خاله زنانه را بگذار کنار طرف ما قاسم و افراشته است قاسم پسر پاک و نان در بیار است اینطور که من فهمیدم کبرا هم که راضیه.

         – افراشته هرچه هم روی قاسم نفوذ داشته باشد قاسم پسر قلی است و شاه­ بگوم هم زَنِ قلی و همه کاره خانه قلی است شاه ­بگوم زنی کولی و بی حیایی­ است نمی­ گذارد از گلوی بچه­ ی من آب خوش پایین برود و من آسمان به زمین بیاید و زمین به آسمان برود نمی ­گذارم این وصلت صورت بگیرد من که بچه ­ام را از سر راه پیدا نکردم که بخواهم بندازمش زیر دست شاه ­بگوم کولی.

          حسین ­دشتبان دوباره تاکید بر خوب و پاک بودن قاسم کرد و از صدیقه تاته خواست پاسخی به شاه­ بگوم ندهد تا او با افراشته صحبت کند و راه حلی برای این کار پیدا کند.

          شاه­ بگوم بعد از آن سخنرانی و هیاهو روی بام، این سخنان و جمله­ ها را در هر جمع زنانه ­ای تکرار کرد. تکرار و تاکید شاه­ بگوم موجب واکنش بیشتر و شدت گرفتن مخالفت صدیقه ­تاته با نامزدی قاسم و کبرا می ­شد.

        یکی دو هفته از سخنرانی بد و بیراه گفتن شاه­ بگوم روی بام می­ گذشت زنان زیادی سخنان پشت سرِ این را به او رساندند و سخنان او را به این. نامزدی قاسم و کبرا سخن روز و اخبار دست اول ده شده بود شاه­ بگوم توانسته بود این سخن را عمومی کند که: افراشته و زنش پنهانی می­ خواسته ­اند کبرا دختر حسین ­دشتبان را به قاسم پسر قلی بدهند بدون اینکه قلی بابای قاسم بداند تا قاسم همیشه نزدشان نوکری کند و شاه­ بگوم این را فهمیده و برنامه­ شان را به هم زده.

        رساندن سخن از این به آن و از آن به این همانند هیزمی بود که بر آتشی افکنند و مخالفت ­ها با عروسی قاسم و کبرا را  شعله­ ور تر می­ ساخت. قاسم به این نتیجه رسید که شاه­ بگوم نمی ­گذارد او با کبرا عروسی کند. این نتیجه­ گیری قاسم را به نومیدی و یاس کشانده بود و این یاس و نومیدی هر روز با شنیدن تهدیدی و شاخ و شانه ­ای جدید شدت می ­گرفت قاسم همانند کلاف سر در گم توی خود بود وضع پیش­آمده برایش ناگوار و به او رنج می ­داد و موجب افسردگی او شده بود.

          در همین حین روزی که قاسم در غیاب حمام رفتن خانم ­افراشته از بچه­ ها مراقبت می­ کرد کبرا نزد قاسم آمد، او هم ناراحت بود وقتی چشمش به قاسم افتاد اشک در چشمانش جاری شد. کبرا خیلی به قاسم نزدیک شد روبروی او ایستاد به گونه ­ای که نفسش به صورت قاسم می­ خورد با چشمانی پر آب به قاسم خبر داد که شاه­ بگوم در چه جاهایی و نزد چه کسانی، چه حرف­ هایی زده، همه­ ی این حرف ­ها هم به گوش مادرش رسیده، مادرش هم بر مخالفتش شدت بخشیده، ولی پدر همچنان موافق با ادامه نامزدی­ است، موافقت پدر همچنان روزنه امید او را باز نگه­ داشته است کبرا با چشمانی پر از اشک که قطره ­های اشک روی گونه ­اش جاری بود به قاسم می ­نگریست  گفت:

        ـ با وجود همه ­ی مخالفت­ ها، همچنان برای همیشه دوستت دارم، به جز تو هیچکس، هیچکس را نمی­ خواهم.

        بغض گلوی قاسم را گرفته بود نمی­ توانست خوب احساس خود را بیان کند با حالتی بغض­آلود گفت:

         ـ من هم تورا دوست دارم، تو بهترین دختری هستی که من می­ شناسم، ولی می ­دانم نمی­ گذارند من و تو به هم برسیم، امید­ ما بی نتیجه است، می­ دانی، شاه­ بگوم زن بابای من، زنی شرنگیه، کولیه، یه دنده­ ی، لجبازه، از بابام هم زوره، هرکاری که او بخواهد توی خانه ما انجام می ­شود. کاکام علی، منیژه دختر شاه­ بگوم را نمی ­خواست، منیژه هم به نادر پسر همسایه­ مان علاقه­ مند شده بود و علی را نمی­ خواست ولی شاه­ بگوم زن­ بابای من، به زور خودش منیژه دخترش را عروسی کرد و به علی داد. نه علی و نه منیژه، در مقابل خواست شاه­ بگوم کاری نتوانستند بکنند. بابای من هم لام تا لام حرفی نزد. حالا هم با عروسی من و تو مخالف است من اطمینان دارم که نمی­ گذارد من و تو به هم برسیم. با شناختی که از لج­ بازی و یک ­دندگی شاه­ بگوم زن ­بابام دارم من هیچ امیدی برایم باقی نمانده، حتا افراشته هم با آن همه ادعا و اعتباری که دارد در مقابل کولی بازی­ های زن­ بابام سکوت کرده و حرفی نمی ­زند. در این گیر و دار وضع من که پسر هستم با تو که یک دختر هستی فرق می­ کند شاید صلاح تو این باشد که تو به دنبال بخت دیگری باشی، من را از دلت بیرون کنی، گرچه که می ­دانم خیلی سخته، پا فشاری من و تو برای عروسی، به تو آسیب بیشتری می ­زند. من پسرم کمتر آسیب می ­بینم ولی تو دختر هستی اگر بخواهی بیشتر پا فشاری کنی و سرانجام نگذارند من و تو به هم برسیم آنگاه به تو انگ می ­زنند وصله می ­چسبانند و تو بازار زده می ­شوی و ممکن است آدم درست و حسابی به خواستگاری ­ات نیاد و تا آخر عمر بسوزی. ببین خواهرت هم از هیاهوی شاه­ بگوم ترسیده و کوتاه آمده و عقب نشینی کرده چون می ­بینم حرفی نمی ­زند، هیچ عکس­ العملی نشان نمی­ دهد و کاری هم نمی­ کند. بابای تو هم به تنهایی نمی ­تواند در مقابل مخالفت ننه­ ی تو دوام بیاورد. این را هر دوتامان می ­دانیم که ننه­ ی تو با شاه­ بگوم زن­ بابای من سال ­ها هست که با هم بد و دشمن اند حالا با مخالفت نامزدی و من تو دارند زور آزمایی می­ کنند هر دوتاشان هم می­ خواهند من و تو با هم عروسی نکنیم. با سر نگرفتن عروسی من تو، مادرت خواهد گفت من دخترم را به آنها ندادم و شاه­ بگوم هم خواهد گفت من دخترشان را نخواستم و هر دو اعلام پیروزی خواهند کرد این وسط من و تو خواهیم سوخت و تو از من آسیب بیشتری خواهی دید. 

        وقتی سخنان قاسم به اینجا رسید کبرا دقایقی در کنار اتاق نشست و به بخت و اقبال خود های های گریست و چون نزدیک آمدن خواهرش بود اشک چشمان خود را با آستین پیراهنش پاک کرد و به خانه ­ی خودشان برگشت.

***

          آقای افراشته همسایه­ ای داشت که دروازه ورودی و راهرو خانه ­ شان با هم  مشترک بود از دروازه که وارد می ­شدی دست راست، حیاط و سپس ایوان و دوتا اتاق و در کنار اتاق ­ها هم ایوان تنوری (مطبخ) و پشت ایوان تنوری خانه پشتی آقای افراشته بود. دست چپ ورودی از دروازه حیاط و سپس ایوان و اتاق و ایوان تنوری خانه ­ی همسایه­ ی افراشته قرار داشت. بین حیاط افراشته و حیاط همسایه یک دیوار کوتاه یک متری بود دیوار برای جلوگیری از رفت و آمد آدم ­ها نبود بلکه برای احشام بود دوتا همسایه خیلی راحت به خانه همدیگر راه رفت و امد داشتند. حیاط و ایوان هر دو همسایه قابل دید یکدیگر بود. زَنِ همسایه آقای افراشته شهربانو نام داشت شهربانو زنی سالخورده و با تجربه و  مهربان بود بین زنان محله اعتبار و احترامِ خاصی داشت. شهربانو قاسم را خیلی دوست داشت از دور حواسش به قاسم بود توی سختی­ ها و ناراحتی­ ها به قاسم دلداری می ­داد به آینده امیدوارش می­ کرد برای تحمل سختی ­های زندگی از تجربه­ و خاطره­ های خودش برایش می ­گفت. قاسم بعد از هر گفت و­گویی با شهربانو احساس می ­کرد نیرو گرفته توانمند شده است به همین جهت قاسم برای شهربانو احترام خاصی قائل بود و او را حامی ­اش در حل مشکلاتش می ­دانست بین قاسم و شهربانو یک حس مادر و فرزندی بوجود آمده بود.

       جمیله مادر قاسم، دایی ­یی داشت که چند سال قبل فوت کرد. دو دختر و یک پسر از او ماند. حالا بعد از فوت پدر، فرزندان دایی جمیله با مادرشان سکینه زندگی می ­کردند. اولین بچه دایی جمیله دختر و نامش فروغ بود فروغ با کبرا دختر حسین ­دشتبان توی یک ماه متولد شدند کبرا یک ماه بزرگتر از فروغ بود. سکینه زَنِ دایی جمیله بعد از فوت شوهرش با حسن ­آقا مشهور به حسن ­آقا محمود ازدواج کرد. حسن ­آقا مرد بیوه ­ای بود چند سال قبل زنش مرده بود. خانه حسن­ آقا محمود هم یکی از همسایگان افراشته بود خانه حسن­ آقا دوتا خانه بالاتر از خانه آقای افراشته بود.

                                                                  ادامه دارد