دو به اضافه دو می شود پنج!؟
شاید از جمع فوق تعجب کنید! می گویم تعجب نکنید توی جامعه اتفاق می افتد. می گویید؛ نه، کمی دور بر خود را با دقت بنگرید.
مدتی قبل ویدئویی در شبکه مجازی دست به دست می شد چند نفر این ویدئو را برایم فرستادند و من آن را دیدم و شنیدم، برایم جالب بود. از این نظر برایم جالب بود که دیدم این 5=2+2 در جامعه ی ما کاربرد فراوان دارد اگر کمی با دقت اطراف خود را بنگریم به عینه مصداق آن را در همه ی حوزه ها؛ سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، مذهبی، اقتصادی و نیز در نهاد خانواده می توانیم مشاهده کنیم. و من شخصا بارها و بارها مصداق آن را دیده و تجربه کردم ام.
در این نوشتار، اول مختصر ویدئو را شرح می دهم بعد یکی از تجربه های شخصی ام را.
ویدئو کلاس درسی را نشان می دهد آقا معلم در پای تخته سیاه ایستاده و چند نفر دانش آموز هم روی نیمکت ها نشسته. آقا معلم روی تخته نوشته 5=2+2 و رو به شاگردان می گوید:
– دو به اضافه دو چند میشه؟
هم زمان عدد 5 را روی تخته سیاه هم نشان می دهد. دانش آموزان که از روی تخته می خوانند می گویند:
– 5 میشه!
این پرسش و پاسخ چند بار تکرار می شود و هربار آقا معلم با گفتن: بلندتر، از دانش آموزان می خواهد که این درس را بلند و بلندتر تکرار کنند.
یکی از دانشآموزان از جای خود بلند می شود، دستش را بالا می گیرد و با ترس و لرز می گوید:
– آقا، اجازه، مگر 2 با 2 چهار نمیشه؟
– من دارم به تو میگم 2+2 میشه 5.
– آقا ما فکر کردیم که…
معلم سخن دانش آموز را قطع می کند و با تحقیر می گوید:
– فکر نکن، نمی خواد فکر کنی، دو با دو پنج میشه. بشین حرفم نزن.
آقا معلم خطاب به همه ی دانش آموزان کلاس می گوید:
– دفترها تون را باز کنید و درس امروز را بنویسید. 5=2+2
یکی دیگر از دانش آموزان که نشان داده می شود از شجاعت بیشتری برخوردار است بلند می شود و می گوید:
– آقا اجازه، 2 به علاوه 2 میشه 4، وقتی 2 به علاوه 2 همیشه میشه 4 چطور ممکنه این دفعه بشه 5 ؟
دانشآموز علاوه بر گفتن، از هر دستش دو تا انگشت را بالا می برد و رو به دانشآموزان دیگر می گوید:
– شما که همه تان می دانید 2 با 2 میشه 4 چرا هیچی نمی گویید.
معلم با واکنشی تند می گوید:
– اصلا کی به تو اجازه حرف زدن داده؟
و باز با تاکید می گوید:
– 2 به علاوه 2 میشه 5 به چه حقی درس من را زیر سؤال می بری؟ 2 با 2 میشه 5 تخته را نگاه کن و تکرار کن؟
معلم وقتی می بیند این دانشآموز می خواهد مقاومت کند، تاکتیک دیگری به کار می برد، به دانش آموز می گوید از جایت تکان نخور تا من برگردم.
معلم از در کلاس بیرون می رود. یکی از دانش آموزان در غیاب معلم با حالت اعتراض رو به دانش آموز معترض می گوید:
– چرا میخواهی ما را تو دردسر بیندازی؟
و دانش آموز دیگری می گوید:
– حالا می آید و پدرت را در می آورد.
معلم وارد کلاس می شود پشت سرش سه نفر دانش آموز قدری بزرگ تر از دانش آموزان کلاس هم وارد می شوند و رو بروی معلم می ایستند معلم رو به آن سه نفر دانش آموز که با خود به کلاس آورده و با اشاره به دانش آموز معترض می گوید:
– این دانشآموز فکر می کند از بقیه بهتر می داند، خیلی روش زیاده.
و رو می کند به دانش اموز معترض و می گوید:
– بگو ببینم پسر، 2 با 2 چند میشه؟
– آقا اجازه 4 میشه آقا.
معلم، آن سه نفر دانش آموز را که به کلاس آورده به عنوان دانش اموزان ممتاز مدرسه معرفی می کند و می پرسد:
– 2 با 2 چند میشه؟
و آنها می گویند:
– با اجازه آقا، 5 میشه.
معلم بعد دانش آموز معترض را پای تخته می برد و تهدیدش می کند و ازش می خواهد که روی تخته بنویسد 2 با 2 میشه 5 که دانش آموز می نویسد؛ چهار، که با اشاره معلم، بوسیله ی همان سه نفر دانشآموز ممتاز مدرسه ترور می شود. تا بقیه حساب خود را بکنند و دیگر هرگز حرفی مخالف حرف قدرت نزنند.
این نوشته قادر به انتقال عمق پیام این ویدئو نیست برای درک عمیق پیام باید آن را چندبار با دقت دید.
و اما تجربه ی شخصی ام که مصداق همین ویدئو است.
برای اعتراض به دادن دهستان حق مارکده به گرم دره، به استانداری رفته و توی دفتر مدیرکل نشسته بودیم آقای مدیرکل گفت که دهستان برابر قانون به گرم دره داده شده است چون روستایی میانه است. ما اعتراض کردیم که؛ مارکده میانه است، نه گرم دره؟ که گفت: شما که نمی توانید نظر بدهید! این قانون است که می گوید؛ گرم دره میانه است!؟ حالا کارشناس اداره می آید و برایتان قانون را توضیح می دهد تا بدانید برابر قانون گرم دره میانه است.
آقایی به نام کریم زاده آمد روی صندلی نشست یک پایش را روی پای دیگر انداخت و دو سه تا بند قانون را خواند و این پیام را به ما داد که؛ مرکز دهستان روستایی هست در میانه چند روستا تا خدمات بهتری بتواند به بقیه روستاهای دور بر خود بدهد بر همین اساس چون روستای گرم دره وسط هست و می تواند بهتر به روستاهای دیگر خدمات بدهد مرکز دهستان انتخاب شده است.
باز ما گفتیم برابر همین قانون مارکده روستایی میانه است، بزرگترین روستا هم هست، هم اکنون هم به روستاهای دیگر خدمات می دهد، بیا فاصله ها را متر کن تا واقعیت روی زمین را ببینی. می دانید آقای کریم زاده کارشناس استان داری چی گفت؟
ایشان فرمودند: این ما هستیم که کارشناسیم و می گوییم کدام روستا میانه است، نه شما!؟
قاسم (بخش نوزدهم)
سکینه زن حسن آقا صبح روزی برای کوبیدن قطعه گوشتی در یانه (هاون) به خانه همسایه دیوار به دیوار افراشته آمد توی ایوانِ خانه کنار شهربانو مشغول کوبیدن گوشت در هاون شد.
قاسم در همین حین توی حیاط خانه افراشته مشغول پالان کردن خر بود. قصد داشت گاله ای کود بار خر کند و به مزرعه ی قابوق برود آنجا نوبت آبیاری اش بود. مدتی بود که چهره قاسم درهم بود نشان می داد که حال و حوصله هیچ کاری را ندارد.
قاسم بعد از اینکه فهمید شاه بگوم نخواهد گذاشت او با کبرا عروسی کند و به کبرا گفت: «بهتر است دنبال بخت خودت بروی من و تو را نمی گذارند به هم برسیم» حالش خیلی بد بود دل و دماغ نداشت حتا حوصله حرف زدن را هم نداشت به ضرورت به دیگران پاسخ می داد حتی خشمگین و عصبی هم شده بود.
شهربانو قاسم را هیچگاه این چنین پریشان و بی حوصله و درهم بر هم ندیده بود. شهربانو به کنار دیوار آمد و به قاسم گفت:
– آقا قاسم خدا قوت، چرا پسرم اینقدر بی حوصله ای؟ دنیا که به سر نشده؟ تخم دخترها را هم که ملخ نخورده؟ کاشکی سر باشه، کلاه بسیاره! دوست ندارم آقا قاسم خودمان را بی دماغ ببینم! این همه دختر توی ده هست تو فقط لب ترکن به هرکدام شان که اشاره کنی خودم می روم برایت خواستگاری.
قاسم به احترام شهربانو از کاری که مشغولش بود ایستاد و گفت:
– خدا عمرت بده زن عمو. از مهربانی ات ممنون، چکار کنم، شانس من هم اینگونه است.
قاسم شوهر شهربانو را عمو خطاب می کرد و به شهربانو هم زن عمو می گفت. قاسم بعد از پاسخ شهربانو مشغول به کارش شد. خانم افراشته هم از توی اتاق بیرون آمد به شهربانو سلام و صبح به خیر گفت و گزارش داد:
– چند روزه که قاسم از خوراک هم افتاده، غذای درست و حسابی هم نمی خورد به همین خاطر لاغر شده و چشم هایش توی گودی افتاده.
سکینه زَنِ حسن آقا در حین گفت وگوی شهربانو و قاسم از پای هاون بلند شد آمد کنار شهربانو ایستاد و با خانم افراشته احوال پرسی کرد و خطاب به قاسم گفت:
– آقا قاسم خدا قوت.
– خدا عمرت بده زن دایی
– خوب خدا را شکر که من را زن دایی خطاب کردی.
– خوب زن دایی ام هستی، پس چی بگم؟
– می دانم زنِ دایی ات هستم!؟ می ترسیدم قبول نداشته باشی، حالا که قبول داری ممنون. آقا قاسم می بینم توهمی؟ گرفته ای؟ ازت می پرسم مگه دنیا به سر آمده؟ حیف نیست که یک دقیقه ناراحت باشی؟ یک سوال ازت می کنم فکر کن و جوابم را بده. به من بگو ببینم: تیکه که از دهان افتاد مال چیه؟
ـ نمی دانم!
ـ چرا می گویی نمی دانم؟ خوب بگو مال دامَنِه!
ـ خوب، مال دامنه.
ـ می دانی، فروغ دختردایی ات تو را دوست دارد؟
ـ اگر فروغ منه دوست دارد، من هم فروغ را دوست دارم.
فروغ دختر بزرگ سکینه بود. فروغ را قبلا پسری از پسران ده قراداغ به نام جعفر نامزد کرده بود و بعد نامزدی شان به هم خورد. اینکه سکینه به قاسم می گوید: «تیکه که از دهان افتاد» اشاره اش به بر هم خوردن نامزدی فروغ و جعفر است.
جعفر یکی از جوانان ده قراداغ بود پسر کوچک خانواده و دو برادر از خود بزرگتر داشت خانواده جعفر دو سال قبل فروغ را از مادرش برای جعفر خواستگاری کردند جشن شیرینی خوران برگزار و فروغ و جعفر رسما نامزد شدند یک سال این نامزدی ادامه داشت تا اینکه اتفاقی برای فروغ افتاد.
سال قبل، حسن آقا در قلعه ی مزرعه ی ماماگلی، چوپان بود و گوسفندان چند خانواده را که تابستان ها به ییلاق به آنجا می رفتند می چراند. حسن آقا تصمیم گرفت در حین مسئولیت کار چوپانی، با کمک اعضا خانواده، گله داری هم بکند چند راس گوسفند داشت چند راس دیگر هم تراز کرد سکینه و بچه هایش را هم با خود به ییلاق به قلعه ماماگلی برد، سکینه هم در کنار کار شوهرش، مشغول دوشیدن شیر گوسفندان و فراهم کردن فرآورده های شیری شد.
جعفر، نامزد فروغ، در طول تابستان همین سال که حسن آقا چوپان است در صحرا، مشغول کتیرا زدن می شود و شب ها به بهانه دوری راه صحرا تا ده، در قلعه ماماگلی در خانه حسن آقا می ماند.
در همین سالِ چوپانی حسن آقا در قلعه ی مزرعه ی ماماگلی، آب قنات مزرعه کم می شود مالک مزرعه ی ماماگلی تصمیم می گیرد قنات را توسعه دهد و کمبود آب را جبران کند با فردی به نام سید اصغر از مردمان حسن آباد که شغلش مقنی بود قرارداد می بندند که حلقه ی چاهی در ادامه قنات مزرعه حفر نماید به این امید که آب قنات مزرعه بیشتر گردد.
سید اصغر روزها به اتفاق همکار خود توی قنات کار می کردند و شب ها توی قلعه می آمدند و استراحت می کردند. صبح یکی از روزهای تابستان هنگامی که فروغ از درِ اتاقی بیرون می آمد، سید اصغر، در خلوت، در پشت در، کمین می کند و او را به زور می بوسد، فروغ خود را از دست او بیرون می کشد و سیلی محکمی هم به صورت او می زند.
جعفر نامزد فروغ این رویداد را از لای درز در از توی اتاقی دیگر می بیند. جعفر هیچ واکنش و عکس العملی از خود نشان نمی دهد، تا مدت ها هم چیزی درباره اش به کسی نمی گوید، بقیه تابستان را هم شب ها توی خانه حسن آقا می ماند بعد از اتمام تابستان و فصل پایان کتیرا زنی که به ده قراداغ برمی گردد به بهانه اینکه سیداصغر مرد غریبه فروغ را بوسیده نامزدی اش را به هم می زند و اعلام می کند من فروغ را نمی خواهم.
چند ماهی از این برهم خورده شدن نامزدی فروغ و جعفر می گذرد سکینه مادر فروغ امروز در حضور شهربانو و خانم افراشته خطاب به قاسم ضرب المثل؛ تیکه که از دهان افتاد مال دامنه، به کار می برد اشاره اش به بر هم زدن نامزدی دخترش فروغ، با جعفر است.
وقتی سکینه مادر فروغ به قاسم می گوید: فروغ تو را دوست دارد. مدت کوتاهی بود که قاسم از نامزدی کبرا نا امید شده بود حالا در عالم نا امیدی پیشنهاد سکینه مادر فروغ، علاقه ای به فروغ، در درون قاسم پیدا شد. قاسم داستان بوسیده شدن فروغ توسط سید اصغر حسن ابادی را قبلا شنیده بود حالا با سخن سکینه این داستان به قسمت آگاه ذهن قاسم آمد و جدالی در ذهن قاسم در گرفت. این جدال چند روزی ذهن قاسم را مشغول کرده بود
قاسم رفتار سید اصغر حسن آبادی را نامردانه، زشت و رذیلت می دانست و بی تفاوتی جعفر نامزد فروغ را بی غیرتی محض. غیرت قاسم به جوش آمد چون فروغ را دختری پاک و بی گناه می دانست. سرانجام نتیجه ای از این جدال ذهنی گرفت:
ـ سید اصغر که بهتر است سیدنامردش گفت، جدش توی کمرش بزنه، به حرمت انسانی فروغ تجاوز کرده، جعفر نامزد فروغ هم بی غیرتی کرده که همانجا در همان لحظه، سید اصغر نامرد را به سزای اعمالش نرسانده، او را به حال خود رها کرده، به کسی هم نگفته تا دیگران او را به سزای اعمالش برسانند. فروغ را باید شیر زن نامید که با کوفتن سیلی محکمی توی گوش سیداصغر از خود دفاع کرده است. در این اتفاق هیچ گناه و تقصیری متوجه فروغ نیست فروغ بی گناه و قربانی است.
قاسم با این استدلال ها حس ترحم و عواطف انسانی اش نسبت به فروغ به جوش آمد، یک لحظه خود را جای فروغ گذاشت، دید این دخترِ بی گناه است، پاک است، دختری شجاع است به خاطر پَستی، رذیلت و کار زشتِ ناجوان مردانه ی یک آدم نامردی، و بی غیرتی یک آدم نامرد دیگری، در عشقش شکست خورده است. حالا حس جوان مردی قاسم به او فرمان می داد:
ـ باید دست افتاده ای را گرفت، گرفتن دست افتاده ای عین جوان مردی است، عملی است خدا پسندانه. حال که، نمی گذارند من با کبرا وصلت کنم، بهتر است با فروغ که او هم دختری زیبا و نجیب است، ازدواج کنم و با این ازدواج به دختر بی گناهِ شکست خورده ای هم کمک کرده ام که عملی است خدا پسندانه.
این جملات جوان مردانه توی ذهن قاسم چند روزی تکرار می شد حتی در خلوت خود به زبان هم می آورد حالا با این حال و روحیه جوان مردی که در قاسم نسبت به فروغ پیدا شده بود قاسم احساس کرد فروغ را با تمام وجود دوست دارد او را همانند کبرا زیبا می دید مظلومیت فروغ، همانند نمکی که به غذا مزه و طعم دلپذیر می دهد او را نزد قاسم خواستنی تر می کرد.
چند روز بعد قاسم در مزرعه قورقوتی، توی کرتِ باغ، لابلای درختان مو مشغول چیدن علف بود. که فروغ یکهو پیدایش شد. فروغ برای ناپدری اش حسن آقا که در این سال دشتبان مزرعه قورقوتی بود ناهار آورده بود. فروغ وقتی فهمید قاسم هم به مزرعه آمده فرصت را غنیمت شمرد و خود را به او رساند. قاسم سخت مشغول چیدن علف بود و توی ذهنش هم سخت مشغول تحلیل سرنوشت و مظلومیت فروغ بود که فروغ بالای سر قاسم قرار گرفت و گفت:
– خداقوت.
قاسم سر برگرداند و پشت سرش فروغ را دید که بالای سر او ایستاده از دنیای ذهنی بیرون آمد و گفت:
– خدا عمرت بده. ها اینجایی فروغ؟
– آره آمدم برای عمو حسن آقا ناهار آوردم از او شنیدم که تو اینجا علف می چینی گفتم یک خدا قوتی بهت بدهم و کمی هم کمکت کنم.
– خیلی ممنون، دستت درد نکند. خوب شد دیدمت بین من و ننت یک حرفی زده شده به گوش تو هم رسیده؟
– آره، ننم چیزی نگفت، شهربانو زن همسایه آن حرف هایی را که با ننم زده بودی بهم گفته.
– خوب نظر تو چیه؟
– مثل نظر تو، همان حرفی که تو زدی، حرف من هم هست، تو چی گفتی؟
– من گفتم اگر فروغ من را می خواهد من هم فروغ را می خواهم.
فروغ بعد از احوال پرسی کنار کرت باغ روبروی قاسم نشست و در حین چیدن علف با هم خودمانی و صمیمی حرف زدند. قاسم در آخر حال جعفر را از فروغ پرسید فروغ از این پرسش قاسم خوشش نیامد و گفت:
ـ خدا مرگش بده، خیلی نامرده، خیلی بی غیرته، نمی خواهم ببینمش، اصلا نمی خواهم اسمش هم به گوشم بخورد، از نظر من او مرده، بهتر است درباره خودمان حرف بزنیم.
چند روز بعد روزی فروغ همراه چند زن و مرد دیگر برای افراشته تولکی می زدند کار قاسم آن روز تخم کنی بود، کرت تخمدان خالی شده بود حالا باید به جایش نهال چلتوک نشا می شد بعد از ظهر کارگران تولکی کننده توی کرت تخمدان آمدند قاسم و فروغ در کنار هم قرار گرفتند و تولکی می زدند و آهسته هم گفت وگو می کردند. فروغ نگران به نظر می رسید و از نامزدی قاسم هم مطمئن نبود. فروغ در حین کار نزدیک گوش قاسم گفت:
– نظرت راجع به اتفاقی که تو قلعه ی مزرعه ی ماماگلی برای من افتاده چیه؟ رو اون هم فکر کردی؟ یا صُبا مثل جعفر تو هم تو زرد در میای؟
– رو اون هم فکر کردم، تو بی گناهِ بی گناه هستی، من مثِل جعفر نامرد نیستم.
کار سخت تولکی چلتوک ها به پایان رسید مردم ده کمی از کار طاقت فرسا فاصله گرفتند و خستگی به در کردند سکینه مادر فروغ تصمیم گرفت نامزدی فروغ با قاسم را پیگیری کند و این کورسوی امید را به سرانجامی برساند و دخترش را از این بلا تکلیفی بدر آورد و به سر و سامان برساند.
سکینه به خانه شهربانو همسایه افراشته آمد، قاسم را دید که یک خورجین و یک چاچب شبدر چیده و آورده بقچه را توی ایوان گذاشت و شبدرهای خورجین را جلو گاو ریخت سکینه به قاسم خدا قوت گفت و احوال پرسی کرد و با خنده رویی پرسید:
ـ آقا قاسم آمدم دنبال جواب آن گفت وگوی آن روزمان؟ خوب بگو ببینم جوابَت چیه؟
ـ حالا که فروغ من را می خواهد، منم او را می خواهم.
ـ خوب این را که چند روز قبل هم گفتی و من هم شنیدم با خواستن که کار دُرُست نمی شود؟ باید یک قدمی برداری تا کاری انجام شود؟
– مثلا چکاری باید من بکنم؟
– به بابایت بگو ببین چه می گوید اگر خانوده ات هم موافقند، خوب بلند شوند بیایند خواستگاری کنند.
– زن دایی، دست به دلم نگذار، من کی شانس داشتم که حالا از طرف بابا شانس داشته باشم، توی خانه ی ما بابام کاره ای نیست، زن بابام همه کاره، بعد از زنبابام هم اختیار دست کاکام علی است. زن بابام اصلا نمی خواهد من صاحب زندگی بشم می خواهد سال های سال من نوکری کنم و مزدم برود توی آن خانه تا او راحت تر زندگی کند. رسم روزگار اینه که بابا به فکر زن دادن پسرش باشه، نه اینکه پسر برود به بابا بگوید برای من زن بستان. این حال و روز خانواده منه! حالا اگر تو بجای من بودی چکار می کردی؟
شهربانو، زن همسایه ی آقای افراشته هم وارد گفت وگوی قاسم با سکینه شد. خانم افراشته توی ایوان خانه خودشان مشغول کوبیدن هاون بود گفت وگوها را می شنید. شهربانو درد دل قاسم را که شنید گفت:
– آقا قاسم، حق با تو است بابا باید به فکر سر و سامان دادن به زندگی پسرش باشد حالا دیگر اینجور شده، خودت را خیلی نگران نکن و نا امید نباش. من حاضرم به تو کمک کنم من همین امشب به نمایندگی از طرف تو به خانه پدرت می روم و با عمو قلی و شاه بگوم سر صحبت را باز می کنم و می گویم که؛ قاسم قصد دارد ازدواج کند و صاحب خانه و زندگی شود و فروغ دختر دایی مادرش را هم می خواهد خودش رویش نمی شد مستقیم به شما بگوید من آمده ام که پیغام قاسم را به شما برسانم، خوبه؟ راضی هستی؟ موافقی؟ این اجازه را به من می دهی؟
– خیلی ممنون زن عمو، دستت درد نکند.
شب، شهربانو به خانه قلی رفت توی اتاق در کنار شاه بگوم نشست با قلی سلام و علیک و احوال پرسی کرد علی پسر بزرگ خانواده هم توی اتاق حضور داشت منیژه دختر شاه بگوم و زَنِ علی هم آنجا بود. قاسم هم توی ایوانِ جلو اتاق که با گلیمی فرش شده بود چاچبی روی خود کشید بالشی زیر سرِ خود گذاشت و به عنوان خوابیدن دراز کشید و به سخنان شهربانو، پدر، برادر و شاه بگوم گوش می داد. شهربانو آغاز سخن نمود و با ذکر مقدمه ای، خطاب به قلی گفت:
– عمو قلی، من برای یک کار بسیار خیری پیغام آورده ام، مطمئن هستم شما هم که شنیدید خوشحال خواهید شد و استقبال خواهید کرد. آقا قاسم، دیگه بزرگ شده، نمی دانم دقت کرده اید، یا نه؟ خیلی هم پسرِعاقلیه، پسر فهمیده ایه، به فکر آینده اش هست، می خواهد صاحب خانه و زندگی بشه، برای این کار، خوب، باید زن بگیره، از قدیم گفتند؛ زن و زندگی، میدانیم هیچ مردی بدون داشتن زن صاحب زندگی نمی شود، به همین دلیل همه ی مردان زن می گیرند. قاسم می خواهد همین کار را بکند تا صاحب زندگی شود، خیلی علاقه مند به فروغ، دختر دایی مادرش است، فروغ را مناسب زندگی خودش می داند چون خودش رویش نمی شد به شما بگوید، من از طرف او به خدمت رسیدم تا بهتان بگویم، تا مقدمات کار را فراهم کنید یعنی به خواستگاری فروغ بروید بعد هم اسباب و وسایل عروسی را فراهم کنید تا قاسم بتواند زندگی خودش را آغاز کند.
ـ باشد، از شما هم ممنون که زحمت کشیدید، قاسم فروغ را می خواهد ماهم حرفی نداریم، ما این غسلِ شب جمعه را باید بکنیم، اینکار گردن ما است، هرچه زودتر بهتر. بله وظیفه پدر است که پسرش را عروسی کند. خواستگاری فروغ کاری ندارد فروغ که غریبه نیست، فروغ از خودمانه، ما با هم قوم و خویشیم، من خودم همین فردا صبح از سکینه فروغ را خواستگاری می کنم و همین چند روز آینده هروقت که ساعت خوبه، یک جشنی می گیریم که هم شیرینی خوران باشد و هم قباله بران،
قلی سپس خطاب به پسر بزرگش علی گفت:
– علی تو فردا برو سه جلتِ فروغ را از سکینه بگیر و نگاه کن، اگر 14 سالش است، امسال نامزد بمانند و سال دیگر عروسی می کنیم و اگر 15 سالش شده و میشود عقد کرد و قباله را محضری کرد یک جایی را خراب کنیم و یا قرض و قوله ای بکنیم و همین امسال عروسی هم بکنیم.
بعد از سخنان قلی لحظه ای سکوت شد، قاسم هم زیر چاچب توی ایوان خوشحال، علی سکوت را شکست و در پاسخ پدر گفت:
ـ من فروغ را نمی خواهم!
قاسم از خواب رفتگی توی ایوان بلند شد و توی درِ اتاق نشست که بقیه را ببیند و بقیه هم او را ببینند و با صدای بلند گفت:
ـ قرار نیست تو بخواهی! من باید بخواهم که می خواهمش!
علی با نهیب برگشت روی قاسم و گفت:
ـ فروغه، سید اصغرحسن آبادی توی قلعه ماماگلی ماچش کرده، تو چطور یک دختری را که ماچش کردند، می خواهی؟
ـ مگر نمی گویی ماچش کردند؟! من می خواهمش! من بیشتر هم بخاطر اینکه ماچش کردند می خواهمش!!؟
ـ اگر فروغ را می خواهی باید قید بابا و من و این خونه را بزنی! دیگر نه من کاکای تو هستم و نه این بابای تو!؟
– سید اصغر حسن آبادی یک نامرده که این کار را کرده، حتما یادت رفته، تو هم همان کار سید اصغر حسن آبادی را توی قلعه ی چشمه شیر کردی، دختر مردم را آنجا ماچ کردی و آمدی اینجا دو هفته بعدشم با منیزه عروسی کردی! اگر سید اصغر حسن آبادی نامرد به زور فروغِ ماچ کرده در عوض یک سیلی هم خورده، تو دختر مردم را روز عروسی اش تو بغلت گرفتی و ده تا ماچش کردی! بازم بگم؟ می خواهی آن چیزهایی را که من درباره تو و زنت می دانم بگویم تا بفهمی در کجا قرار داری!؟ لا اله الله! نمی گذارند دهان آدم رو هم باشه و چیزهایی که نباید گفته بشه از دهان باز شده بیرون بریزه که همه چیز را خراب می کند. من فروغ را می خواهم، قید بابام را هم نمی زنم، قید تو هم که کاکام هستی نمی زنم، قید خانه بابایم را هم نمی زنم.
– من اگر مانده خون راه بیندازم می اندازم و نمیگذارم تو فروغ را بگیری، و فروغ بخواهد به عنوان عروس خانواده ی ما وارد این خانواده بشود این را از توی کلت بیرون کن.
قاسم خاموش شد. قلی هم کامل سکوت کرد دیگر لام تا لام حرف نزد. شاه بگوم به سخن درآمد و او هم مخالفتش را بیان کرد شهربانو زن همسایه آقای افراشته هم عذر خواهی کرد و بلند شد رفت.
قاسم آن شب با اینکه خسته بود خوابش نبرد و به شانس و اقبال خود می اندیشید و روانش درهم و داغون شده بود.
وقتی قاسم گفت: «می خواهی آن چیزهایی را که من درباره تو و زنت می دانم بگویم تا بفهمی در کجا قرار داری» بدن منیژه لرزید رنگ چهره اش تغییر کرد و بدنش خیس عرق شد. چون قاسم یکی دو بار بازی های عاشقانه او با نادر را دیده بود ولی به روی خود نیاورده و چیزی هم به منیژه نگفت مثل اینکه ندیده و چیزی نمی داند حرفی در آن باره از دهان قاسم تا کنون بیرون نیامده بود. حالا که قاسم خشمگینانه رو در روی علی ایستاد منیژه با خود گفت: نکند دیوانگی کند و آنها را که دیده و یا می داند حالا اینجا بگوید. بعد که قاسم با گفتن لا اله الله خشم خود را فرو برد منیژه نفسِ راحتی کشید.
ادامه دارد