توهم حاج آقا
این روزها در فضای مجازی ویدئویی منتشر شد که فرماندار شهر گلپایگان در یک جلسه ای به خبرنگاری میگفت: عکس نگیر! عکس نگیر! و خبرنگار با این استدلال که جلسه عمومی است من حق دارم عکس بگیرم و گزارش تهیه کنم، به کار خود ادامه می داد. فرماندار از ادامه کار او ناراحت می شود و خبرنگار را پرخاش می کند و تهدید به کتک زدن و بیرون کردن از جلسه می کند بازهم خبرنگار مقاومت می کند، فرماندار خشمگینانه بلند می شود که تهدید خود را هم عملی کند که حاضران در جلسه او را مانع می شوند.
ظرف زمان کوتاهی این ویدئو در شبکه های اجتماعی بخش شد و دو سه روز بعد استاندار اصفهان ناگزیر شد جناب فرماندار را از سمتش برکنار کند.
تماشای این ویدئو خاطره ای را که کاملا فراموش کرده بودم در ذهن من زنده کرد که برایتان می نویسم.
قلعه شیخ، دهی بزرگ، سر راه دو شهر است. موقعیت جغرافیایی خوب این ده، باعث شده مهاجر پذیر باشد. مهاجرانش بیکاران و تهی دستان از دهات دور دست و دور افتاده هستند که برای یافتن لقمه ی نانی و یا زندگی بهتری ناگزیر شدند ده خود را ترک کنند و قلعه شیخ را برای اقامت خود برگزینند تا در هیات کارگران فصلی و یا در شکل مطلوبش در هیات کارگر کارخانه ای بتوانند برای یافتن کار به دو تا شهر دسترسی داشته باشند.
مهاجران قلعه شیخ، محله ای فقیرنشین در کنار ده قلعه شیخ بوجود آوردند. ساکنان محله ی مهاجران قلعه شیخ مصداق بارز مستضعفین بودند که آخوندها با ادعای حمایت از آنها به قدرت رسیدند. آخوندهای به قدرت دست یازیده، روزهای اول می گفتند: ما آمده ایم تا حق مستضعفین را از مستکبرین بگیریم. هر یک از این مهاجران تمام اندوخته و دار و ندار خود را به علاوه تقبل مقداری قرض و وام، تحویل دلالان می دادند و چند ده متر زمین خریداری و با نیروی بازوی خود خشت و گلی فراهم و آلونکی در زمین می ساختند و با زن و بچه خود در آن آلونک جای می گرفتند و با درآمد اندک کارگری روزگار سپری می کردند.
حدود سال 60 بود تعدادی از اقلام خوراکی مانند: قند و شکر و روغن و… کوپنی بود این اجناس را هم فقط شرکت تعاونی روستایی قلعه شیخ توزیع می کرد. فروشگاه شرکت تعاونی هم در میان محله بومی های روستای قلعه شیخ بود. به دلیل جمعیت زیاد روستای قلعه شیخ، همیشه جلو این تعاونی صف بود و تعدادی زن و بچه توی صف بودند. تا اینجای قضیه اشکال خیلی حاد نداشت اشکال از اینجا آغاز می شد که تعدادی از بومیان قلعه شیخ وقتی برای خرید می آمدند توی صف نمی ایستادند و اگر یکی از مهاجران به بی نوبتی او اعتراض می کردند آنهایی که مؤدب بودند می گفتند تعاونی مال ما است به شما مربوط نیست و آنهایی هم که قدری بی ادب تر بودند اگر اعتراض کننده ترک زبان بود می گفتند: (با پوزش) ترک خر برو گم شو تعاونی مال ما است و اگر اعتراض کننده لر بود می گفتند: (با پوزش) برو گم شو لر خر تعاونی مال خودمان است.
این برخوردهای دور از شان انسانی به علاوه دوری راه موجب نارضایتی مهاجران شد. ما چند نفر از مهاجران با هم جمع شدیم و مشورت کردیم و راه چاره را تاسیس یک شعبه تعاونی در محله مهاجران دانستیم.
قبل از پیروزی انقلاب مدیریت روستا با کدخدای انجا بود. من چندان کدخدا را نمی شناختم و داوری هم درباره اش نمی کنم ولی تعداد بومیانی که از کدخدا به خوبی یاد می کردند خیلی بیشتر از آنهایی بود که پشت سرش بد می گفتند. بعد از پیروزی انقلاب، آخوندی قدرت را به دست گرفت و کدخدا را از مدیریت ده کنار گذاشت و دلیلش را هم گفت: کدخدا طاغوتی است! آخوندِ جانشینِ کدخدا، همه کاره ی ده و حاج آقا نامیده شد.
بومیان ده قلعه شیخ، قصه ای جالب در ارتباط با کدخدا و حاج آقا نقل می کردند گرچه این قصه حکایت از خرافی بودن ذهنیت کدخدا دارد ولی شنیدنش خالی از لطف نیست و آدمی که اندکی اندیشیدن را بلد هست می تواند از این قصه بسی بیاموزد. می گفتند: در گذشته در میان مردمان ساکن ده قلعه شیخ آدمی که سید باشد وجود نداشته، تعدادی از جمله کدخدا بر این باور بودند که سید برکت ده است و ده بدون سید دهی بی برکت است. کدخدا به این فکر می افتد که سیدی را به ده قلعه شیخ بیاورد تا ده از این موهبت بزرگ! بی نصیب نباشد. روزی کدخدا سوار خرش می شود و به سه ده می رود و به حضور امام جمعه می رسد و دغدغه خود را با او در میان می گذارد. امام جمعه ضمن ستودن و ارج نهادن به ایده ی کدخدا، می گوید: اتفاقا یک جغله سید هست که درس طلبگی می خواند، از خانواده تهی دستی است اگر ایشان را ببری ضمن اینکه برکت به ده تان برده ای، سیدی را هم از تنگ دستی نجات داده ای و خود به خود یک دنیا ثواب هم دارد به علاوه این جغله سید طلبه هم هست می تواند نماز جماعت برگزار و روضه هم بخواند. کدخدا از پیشنهاد امامجمعه بسیار خوشحال می شود پس از دیدار و آشنایی، سید جغله طلبه را سوار بر خرش می کند خودش هم دنبال خر پیاده روانه می شود در قلعه شیخ با کمک مردم خانه و وسائل زندگی را برای جغله سید فراهم می کند و بعد از آن هم ضمن تامین نیازهایش با او با احترام و تکریم برخورد می شود و حضورش را گرامی می دارند. سید در قلعه شیخ با دریافت کمک های بی دریغ مادی و احترام فراوان قدر می بیند میخ ماندگاری را محکم می کوبد. چند دهه بعد، حالا در فرصتی که انقلاب برایش بوجود آورده بود با عنوان حاج آقا در صدر می نشیند و کدخدا را طاغوتی می نامد.
ما چند نفر از مهاجران موضوع تاسیس یک شعبه تعاونی در محله مهاجران را ضمن برشمردن مشکلات مردم مهاجر با حاج آقای تازه به قدت رسیده در میان گذاشتیم. حاج آقا بدون شنیدن کامل سخنان ما مخالفت خود را صریح اعلام کرد و گفت: شما می خواهید اینجا را اسرائیل دیگری کنید من نمی گذارم.
ما چند نفر از مهاجران باز با هم مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم علارغم مخالفت صریح حاج آقا، تاسیس یک شعبه تعاونی را از مقامات دولتی درخواست کنیم. تقاضا نامه را نوشتیم و قرارشد تقاضا را من که ان روز جوانی بودم به اتفاق آقای براتعلی علامی یاسهچاهی که آن روز بیش از شصت سال داشت به فرمانداری شهرستان ببریم و پیگیری کنیم.
صبح روزی به فرمانداری رفتیم، توی نوبت نشستیم اجازه ورود به دفتر داده شد، وارد دفتر شدیم، سلام گفتیم، پاکت نامه را تقدیم فرماندارکردیم و روبروی ایشان سرپا ایستادیم.
جناب فرماندار نامه را خواند از جای خود بلند شد نامه و پاکتش را پاره و ریزریز کرد توی سطل زباله ریخت و گفت: من اجازه نمی دهم آنجا یک اسرائیل دیگری درست شود! از پشت میزش به این طرف آمد من را به طرف در هُل داد و گفت: برو و دیگر هم اینجا نیا. من قدری مقاومت کردم و گفتم: ما یک شعبه تعاونی می خواهیم چه ربطی به اسرائیل دارد!؟ که آقای فرماندار خشمگین تر شد با زانویش تیپ پایی هم به پشت پای من زد و من را از اتاق به بیرون هل داد و رو کرد به آقای علامی و گفت: شما هم برو و دیگر اینجا نیایید. من اجازه نخواهم داد شما آنجا را اسرائیل دیگری کنید.
البته ما تعاونی را از کانال های دیگر گرفته و تاسیس کردیم قلعه شیخ هم اسرائیل نشد و مشخص شد که حاجآقا غرق در توهم بوده است.
از برخورد غیر قانونی و خلاف اخلاق آقای فرماندار دوتا موضوع برای من آن روز روشن شد یکی رابطه ارباب و نوکری حاج آقا و فرماندار، دیگری دروغ بودنِ ادعای حمایت آخوند از مستضعفین. و امروز به این نتیجه رسیده ام که آخوند به اسم دفاع از مستضعفان قدرت را قبضه و انحصاری خود کرد، تا زندگی های اشرافی برای خود، قرزندان و وابستگان شان فراهم کند.
محمدعلی شاهسون مارکده
قاسم (قسمت بیست و سوم)
خانم افراشته تازه از خواب بیدار شده بود و رختخوابش را جمع می کرد افراشته هم خانه نبود قاسم حدس زد حمام رفته باشد بچه ها توی اتاق دیگر هنوز خواب بودند. خانم افراشته تا چشمش به قاسم افتاد با یک حالت یاس و نومیدانه ای گفت:
ـ قاسم، دیشب برای نامزدت کبرا، خواستگار آمده بود. نورالله، برای کاکاش جعفر. بابام گفت نه، نمی دم. نَنِم وقتی نه ی بابام را شنید از توی ایوان بلند شد و رفت توی اتاق و گفت جواب من آره است دو تا دختر قبلی را حسین شوهر داد این را من می خواهم شوهر بدهم، کبرا سهم منه و اختیارشم با منه،. مادرم با تاکید به نورالله گفت: طرف شما منم و جواب منم آره است من قول کبرا را به شما می دهم کبرا عروس شما است فقط هرچه زودتر باید بیایید برای شیرینی خوران و عقد کنان و بعد هم پشت سرش عروس تان را بردارید و ببرید. افراشته هم از حرف ننم بسیار ناراحت شد و گفت: اگر می خواهید جواب آری بدهید، دیگر نه من و نه شما، و بلند شد که برود بابام ازش خواهش کرد که بماند.کبرا هم در تمام این مدت توی اتاق دیگر توی تاریکی نشسته بود و گریه می کرد ولی از ننم جرئت نمی کرد حرفی بزند. بعد که نورالله رفت من با ننم صحبت کردم و گفتم که کبرا جعفر را نمی خواهد ننم سر من هم داد زد و گفت کبرا بچه است نمی فهمد. دیشب اینجور گذشت. وقتی آمدیم خانه، افراشته از ناراحتی هیچ خوابش نبرد همین طور این ور و آن ور غلت خورد. حالا قضیه همینطور نا مشخص مانده است، من هم بهت قول می دهم تا شاهرگم بجنبد، نمی گذارم کبرا را به جعفر بدهند.
قاسم وقتی صحبت های خانم خجسته را بدون مقدمه شنید، متوجه عمق لجاجت صدیقه تاته شد. اعصابش بههم ریخت، اوقاتش تلخ شد، دستمال انگور را روی رختخواب جلو خانم افراشته پرت کرد بدون خوردن صبحانه توی حیاط رفت خر را پالان کرد و شروع به بار کردن کود نمود خانم خجسته اصرار کرد:
– بیا صبحانه بخور، مگر ناشتا نیستی؟ وایسا خانه پهلوی بچه ها تا من برم حمام و بیایم آنوقت کود بارکن و برو.
قاسم هیچ پاسخی نداد، گاله از کود پر شد، به طرف مزرعه ی قابوق راه افتاد. قاسم حالا به تک تک حرف های خانم افراشته از وقایع شب گذشته فکر می کرد رابطه خود با کبرا را با اینکه برایش سخت و ناگوار بود ولی تمام شده دانست و هرگونه حرف زدن مستقیم خود با صدیقه تاته را بیهوده شمرد. چون رفتار غیر معمول صدیقه تاته که توی اتاق مردان رفته و توی روی شوهرش ایستاده و گفته؛ اختیار کبرا با منه، دور از عرف و غیر معمول است و نشان از لجاجت عمیق وجود او دارد. قاسم همینگونه که پشت سرِ خرش می رفت، توی ذهنش غرق همین تجزیه و تحلیل ها بود و متوجه راه طی شده نبود اصلا یادش نیامد که کی از روی پل چوبی قابوق گذشته است یک وقت دید خرش در قیروق توی کرت ایستاد. قاسم گاله کود را خالی کرد و توی قلمه های کبوده ارباب اسکندر آق سکویی که در اختیار، حسین، دشتبان مزرعه گذاشته شده بود مشغول چیدن علف شد و با حالت زار به آهستگی برای خود زمزمه می کرد و می گریست، چنان غرق در حال خود بود که هیچ چیز بیرون از ذهن را نمی دید و هیچ صدای بیرونی نمی شنید. یک وقت متوجه شد دستی روی شانه اش گذاشته شد سرش را برگرداند دید کبرا بالای سرش ایستاده. قاسم با چشمان تر به کبرا گفت:
ـ اینجا آمدی چکار؟
ـ چرا نیایم؟ بیشتر از ده دقیقه اینجا بالای سر تو ایساده ام، خیلی تو خودِت هستی.
ـ آره من تو خودمم. اجازه بده که من توی خودم باشم، تو دیگر نباید کنار من بیایی، خوبیت ندارد، چون دیشب برای جعفر به خواستگاریت آمده اند، ننت قولت را به نورالله داده، تو دیگر مال جعفر شدی، بهتر است که پهلوی من نیایی، و با من هم حرف نزنی، همین الآن هم از اینجا برو برایت خوبیت ندارد.
وقتی قاسم حرف میزد اشک در چشمان کبرا حلقه زده بود و وقتی سخنان قاسم به آخر رسید کبرا چند قدم آن ورتر نشست و زارزار گریست و هق هق کنان گفت:
ـ من به جعفر نمی روم حتا اگر بکُشندم، حتا اگر شکنجه ام دهند و موهای سَرم را دانه دانه بکنند به جعفر نمیرم، دیشب کاکا نورالله اش آمده بود خواستگاری، بابام گفت نه، ننم گفت آره و اختیار کبرا هم با منه! قاسم مگر اصل کاری پدر نیست؟ مگر اختیار دختر با پدر نیست؟ تازه افراشته هم تهدید کرده اگر جواب آری بدهید دیگر نه من و نه شما.
سکوت بین قاسم و کبرا برقرار شد. بعد از دقایقی، حسین دشتبان، پدر کبرا، هم به جمع آن دو پیوست و خطاب به قاسم گفت:
– یک درخت بید کمی پایین تر هست، سرشاخه زیادی دارد، آن را هم پاییشت کن، با علف ها که چیدی بار خرکن، شاخه ها را بینداز توی حیاط خانه ی ما، کبرا هم با تو می آید خانه.
قاسم به سرعت درخت بید را هرس کرد خورجین علف را روی خر گذاشت شاخه ها را روی خورجین گذاشت و با طناب بست و به اتفاق کبرا به طرف ده راه افتادند، در بین راه باز هم باهم حرف زدند، درد دل کردند و کبرا بیشتر دنبال یک راه برای حل این مشکل بود که به نظرش فرار با قاسم به ذهنش رسید و به قاسم گفت:
– قاسم تو چقدر پول داری؟
– پول برای چی می خواهی؟
– می خواهم یک کاری بکنیم که کمی پول می خواهد.
– چه کاری؟
– بیا همین امشب وقتی که ننم خوابید دوتایی با هم فرار کنیم، برویم شهر، اولین کارمان این باشد که برویم محضر و با هم عقد کنیم و قباله در دست به ده برگردیم آن وقت دیگر ننم کاری نمی تواند بکند من و تو هم به هم رسیدیم و زن و شوهریم. بابام هم که راضیه قطعا چیزی نخواهد گفت آقای افراشته هم که ازمان حمایت خواهد کرد.
این پیشنهاد برای قاسم تازگی داشت اصلا چنین راه حلی به ذهن قاسم نرسیده بود، قاسم ماند که چی بگوید. کبرا وقتی سکوت قاسم را دید پیشنهاد خود را اصلاح کرد:
– اصلا شهر هم نمی رویم که راهش دور و پول بخواهیم، می رویم چادگان. مثل اینهایی که می روند چادگان و قباله را محضری می کنند و می آیند خوب ما هم شبانه سه جلت های مان را بر می داریم با یک سفره نان و حرکت می کنیم ظهر می رسیم چادگان می رویم توی محضر عقد می کنیم و با قباله به دست دوباره راه می افتیم و نصفه شب می آییم ده. فقط باید کمی پول داشته باشی که مزد محضر دار را بدی.
قاسم بازهم سکوت کرد چون نمی دانست چی بگوید بنا به اصرار کبرا که نظر قاسم را می خواست گفت:
– بهتر است با افراشته مشورت کنم ببینم اگر این کار را بکنیم مشکلی پیش نمی آید؟ و آیا او از ما حمایت می کند؟ اگر گفت مشکلی پیش نمی آید و حمایت مان کرد باشه با نظر تو موافقم پول هم که نداشته باشم از افراشته می گیرم.
شب فرا رسید قاسم غذای شام افراشته را به دکان برد سفره را روی سکوی دکان گسترد و با افراشته دو نفری مشغول خوردن غذا شدند. قاسم تصمیم گرفته بود خجالت را کنار بگذارد و با افراشته صحبت کند از خلوت دو نفری شان استفاده کرد و پیشنهاد فرار خود با کبرا را که در تمام روز ذهنش را مشغول کرده بود برای افراشته مطرح کرد و پرسید:
– آیا شما صلاح می دانی؟ آیا برای ما مشکلی پیش نخواهد آمد؟ و ما می توانیم با هم عقد کنیم و برگردیم؟
– نه، توی محضر حتما باید پدر دختر حضور داشته باشد و عقد دختر فقط با رضایت پدر انجام میشود محضردار دختر را بدون حضور و رضایت پدر عقد نمی کند.
– پس اینها که می روند چادگان و قباله را محضری می کنند و می آیند پدر دختر که آنجا نیست؟
– قانون این هست که هنگام عقد؛ دختری با پسری، پدر دختر و دو نفر شاهد در دفتر خانه حضور داشته باشند. آقای فصیحی محضردار چادگانی آدم خوب و خیرمندی است برای کم کردن رنج و زحمت رفت و امد و هزینه های مردم، به استناد همان صورت قباله که توی ده می نویسند عقد را محضری می کند. می دانی وقتی صورت قباله را می نویسند از دختر بله می گیرند و دختر بعد از گفتن بله، اولین کسی است که زیر قباله انگشت می زند بعد پدر دختر است که زیر صورت قباله انگشت می زند بعد از این دو نفر داماد قباله را انگشت می زند و بعد تعدادی از معتمدان حاضر در جلسه عقد. بنابر این اگر صورت قباله و اثر انگشت ها نباشد آقای فصیحی عقدی را محضری نخواهد کرد. نه، از این فکرها بیایید بیرون یک وقت نادانی نکنید که نمی توانید کاری از پیش ببرید آبروی تان هم می رود آن وقت پدر دختر تو را می تواند به دادگاه بکشد که دخترش را دزدیده ای و به زندان خواهی رفت.
قاسم در اینجا هم راه را بسته دید و بر نا امیدی اش افزوده شد خبر را به کبرا هم داد تا او هم به این امید نباشد و قاسم کم کم از این رابطه کامل قطع امید کرد و روزهای بعد تلاش می کردکه کبرا را از توی ذهنش بیرون کند.
دو هفته ای از خواستگاری کبرا برای جعفر می گذشت که روزی به قاسم خبر دادند شب، جشن عقد کنان کبرا و جعفر است. قاسم در گوشه ای نشست و زار زار گریست مثل یک آدم پدر مرده. افراشته در جلسه عقد کنان حاضر نشد همان اول شب دَرِ دکان را بست و به خانه آمد و توی خانه ماند. ولی خانم افراشته در جشن عقدکنان شرکت کرد. قاسم هم شب به خانه پدری رفت خیلی هم زود خوابید ولی خوابش نبرد و تا صبح روی این دنده و دنده دیگر غلتید.
صبح روز بعد از جشن عقدکنان، قاسم در غیاب خانم افراشته که به حمام رفته بود توی خانه نزد بچهها بود کبرا هم از این فرصت استفاده کرد خود را به قاسم رساند تا گزارش دهد که دیشب با اصرار پدر و تهدید مادر ناگزیر به گفتن بله شده است قاسم پرخاش کنان کبرا را از کنار خود راند و گفت:
ـ از این به بعد حقی که نزد من بیایی و با من حرف بزنی نداری، تو دیگر مال دیگری هستی.
کبرا با چشمان پر از اشک خانه افراشته را ترک کرد.
جعفر که حالا نامزد کبرا است، بچه کوچکی بود که مادرش فوت کرد پدرش زن دیگری گرفت. زن بابای جعفر چندان اهمیتی به کارهای شخصی جعفر نمی داد جعفر اغلب لباس های خود را خود می شست یک سال قبل هم پدر جعفر فوت کرد و زن بابا هم بچه کوچک خود را که از پدر جعفر داشت دستش را گرفت و از خانه پدری جعفر رفت. حالا جعفر در خانه پدری اش تنها زندگی می کرد به همین جهت دوتا برادر از خود بزرگترش تلاش می کردند که جعفر را زود عروسی کنند تا سر و سامانی بیابد.
سه روز از عقد جعفر و کبرا می گذشت در یک غروب آفتاب که جعفر از کار به خانه آمده بود، چند قطعه از لباس های نشُسته اش را توی بقچه ای گذاشت و به در خانه حسین دشتبان آمد تا بدهد کبرا که حالا دیگر نامزد رسمی او است بشوید. از توی همان کوچه چشمش به کبرا افتاد که توی ایوان بالای دالان ایستاده بود. جعفر گفت:
ـ لباس های نشسته ام را گذاشتم توی بقچه پرت می کنم بالا بقچه را بگیر لباس ها را بشور و بخشکان شان بعد می آیم می گیرم.
جعفر بقچه را به بالا به سمت کبرا پرت کرد به امید اینکه کبرا بقچه را بگیرد کبرا بقچه را توی هوا نمی گیرد بقچه جلو پای کبرا کف ایوان می افتد کبرا فوری بقچه را برمی دارد و جلو پای جعفر توی کوچه می اندازد. جعفر دوباره بقچه را توی ایوان می اندازد کبرا دوباره بقچه را به پایین پرت می کند. صدیقه تاته مادر کبرا توی حیاط خانه گاو می دوشید، آمدن جعفر و گفتن لباس هایم را بشور و بالا انداختن بقچه اش و دوباره پایین افتادن بقچه را از توی دروازه می بیند، شیر دوشی را تعطیل کرد و فوری توی کوچه آمد بقچه را از جعفر گرفت و گفت:
– اصلا نگران نباش فردا می دهم کبرا کنار جوی آب می شوید و می خشکاند.
ادامه دارد