جشن جوان
روز 10 اردیبهشت از ساعت 30/15 تا 18 اولین جشن جوان در روستای هوره، در محل باغ گردشگری قوزآغاجی با حضور جمع زیادی از مردم برگزار شد. جشن با تلاوت قرآن و سپس سرود جمهوری اسلامی و بعد سخنان بخشدار بخش زاینده رود و فرماندار شهرستان سامان رسمیت یافت. بعد گروه هنری اِلسِوَن آقایان؛ امید ترکمن، اکبر غلامی، علی اصغر غلامی(نوجوان)، محمد ترکمن و نادر رنجبر برای حاضران خواندند.
گروه نوازندگان هم عباس زند بود که ساز بالابان می نواخت، نادر رجبر علاوه بر خوانندگی در نواختن موسیقی در گروه هم فعال بود. حسن آذربیگ سرنا نواخت، سید امیر عقیلی دایره، اصغر گل تپه چگور نواختند و علی اصغر غلامی(نوجوان) دهل نواختند.
سرود اول به زبان ترکی در وصف وطن دوستی بود و سرود بعدی در مدح امام زمان. ترانه های بعدی همگی آهنگین، شاد و تمام به زبان ترکی خوانده شدند که مورد استقبال شدید مردم حاضر در جشن قرار گرفت.
کلمه و واژه های ترانه های شاد ترکی بر گرفته از فرهنگ و زبان و ادبیات عامیانه ترک های ایل شاهسون بودند چون این ادبیات عامیانه با زندگی گروهی از مردمان در بستر زمان با دست و پنجه نرم کردن با زندگی بوجود آمده و نجواهایی برخاسته از رنج ها، لذت ها، فراق ها و وصال های مردمی بوده لاجرم اکنون بر دل های شنونده و بیننده ها می نشست و شیرین بود این شیرینی و دل نشینی معانی واژه و کلمه ها را از تک تک چهره ها می شد دید و حس و درک کرد.
همزمان با اجرای ترانه های شاد، گروه رقص سنتی هالای السون هم در میدان رقصیدند که سخت مورد استقبال تماشاچیان قرار گرفت. گروه رقص هالای مارکده هم به زنجیره گروه رقص السون در میدان پیوستند و با هم هنرنمایی کردند. صدای زیبا و دلنشین خوانندگان، موسیقی شاد محلی و مردمی همراه با رقص با شکوه گروه هالای محبوب ترین قسمت جشن بود که به شدت مورد استقبال قرار می گرفت و همه را به وجد آورد. این وجد همگانی را از فیلم گرفتن های همگانی می شد دید.
من در گوشه ای نشسته و چهره های شاد مردم را نظاره می کردم و در اندیشه بودم که چرا خشک مغزهایی در جامعه که خود را پشت مذهب هم مخفی می کنند از این شادی مردم وحشت دارند؟ و نمی خواهند مردم شاد باشند؟ و مردم را همیشه در اندیشه مرگ و گریه، غم و اندوه، افسرده و ناشاد می خواهند؟ خیلی زود از فضای ذهنی بیرون آمدم، از آنجاییکه چهره های شاد مردم برایم با شکوه بود سخن زیبای شادروان شهریار را با خود زمزمه کردم: سلام اولسون شوْکتوْزه. ائلوْزه. به هر صورتی ساعاتی فرح بخش و خوشی بود جای همه هنردوستان و شادزی همشهری مارکده ایم خالی؛ « بیز خوْشودوق خیرات اوْلسون، توْی اوْلسون».
در میانه جشن ضمن معرفی مسئولان و بازیکنان فوتبال ساحلی روستای صادق آباد که به مسابقات کشوری راه یافته بودند و باعث افتخار منطقه شده اند لوح تقدیری اهدا شد و مورد تشویق حاضران قرار گرفتند.
جادارد از همه افرادی که برای برگزاری این جشن با شکوه زحمت کشیدند تقدیر و تشکر نمایم.
در پایان نظر بیش از 20 نفر از روستاهای مختلف را که در جشن شرکت کرده بودند درباره چگونگی جشن پرسیدم همگی اظهار خوشنودی می کردند و از آن با کلمه عالی یاد کردند و خواستار تداوم جشن ها و آوردن شادی توی مردم بودند.
و اما چندتا انتقادک هم بر جشن وارد است.
یکی دیر آمدن فرماندار است که نیم ساعت جمعیت را معطل نگاه داشتند تا فرماندار بیاید و جشن را افتتاح کند که نیامد و بخشدار این کار را کرد بخشدار هم با تاخیر آمد فقط چند دقیقه ای زودتر از فرماندار. و بعد که فرماندار آمد و ایراد سخن فرمود دریغ از یک عذر خواهی کوچک.
دیگری چند نوبت روضه خوانی بی مورد و غیر ضروری مجری از جمله در قسمت انتهایی جشن بود جشن پایان یافته بود مردم از جمله فرماندار چند قدمی رفته بودند مجری اصرار نمود: برگردید و بنشینید من می خواهم چندتا صلوات ازتان بگیرم!!؟ فرماندار و افراد سرشناس ناگزیر برگشتند و لحظه ای نشستند ولی بیشتر مردم به خواسته مجری اهمیت ندادند و به رفتن خود ادامه دادند.
سوم اصلا چه نیاز به سخن فرماندار و بخشدار؟ و چرا باید فرماندار جشن را افتتاح کند؟ جشنی است مردمی، با همت مردم شکل گرفته، در روستای هوره برگزار می شود، هوره متعلق به مردم هوره است نه بخشدار و نه فرماندار، بهتر این بود که رئیس شورای هوره که نماینده مستقیم مردم است و یا دهیار هوره به میهمانان خیر مقدم بگوید و ضمن خیر مقدم در عرض دو سه و نهایت 5 دقیقه هوره را به مهمانان معرفی کند. آیا این زیباتر نبود؟
در پایان آرزو می کنم ما مردم به خود باوری برسیم و اینقدر خودمان را دست کم نگیریم تا نیازی به تملق گویی و چاپلوسی اصحاب قدرت پیدا کنیم. یادمان باشد اصحاب قدرت از جمله بخشدار، فرماندار، استاندار و… کارگزار مردم اند و بابت کارشان از مردم مزد می گیرند و ارباب اصلی خود ما مردم هستیم.
جشن قوچان
روز 11 اردیبهشت جشنی به مناسبت نیمه شعبان از ساعت 3 بعد از ظهر با حضور جمعیت زیادی زیر درختان باغ روستای قوچان نزدیک رودخانه برگزار شد. روحانی روستا در توصیف امام زمان و نیز وظایف ما شیعیان سخن گفت. بخشدار هوره هم چند کلمه ای حرف زد. دو سه تا جوان روستا مولودی خواندند و گروه السون هم ترانه خواندند و گروه رقص هالای السون هم هنر رقص خود را به نمایش گذاشتند.
جمعی بزرگ از مرد و زن، پیر و جوان، بیش از دو ساعت با شنیدن ترانه های شاد ترکی و تماشای خوانندگان و رقص گروه هالای شاد بودند برنامه موسیقی و رقص برابر انتظار مردم، هم متنوع و هم شاد بود به همین جهت دوساعت شادی را به مردم هدیه کردند. « بیز خوْشودوق خیرات اوْلسون، توْی اوْلسون».
از جمع خوانندگان گروه السون که روز گذشته در هوره برنامه اجرا کردند اکبر غلامی و علیاصغر غلامی نبودند بقیه همانها بودند. برنامه موسیقی و رقص هالای متنوع و شاد بود که سخت مورد استقبال مردم قرار گرفت.
من شخصا دست تک تک مردم روستای قوچان بویژه آنهایی که در جهت فراهم کردن این جشن زحمت کشیدند را می فشارم و ازشان تقدیر و تشکر می کنم.
نکته ای درباره قوچان توسط مجری در این جمع اعلام شد که سخت مورد استقبال و تشویق مردم قوچان قرار گرفت و آن این بود که نام قوچان بر گرفته از کلمه قوچ ترکی است قوچ در زبان ترکی یعنی دلاور، دلیر. الف و نون پسوند هم معرف مکان است بنابراین قوچان یعنی دلیرستان، دلاورستان. مجری به نام یدالله شاهبندری مفاخر ادبی قوچان و نیز جعفر مبارز و پهلوان دوران مشروطه روستای قوچان هم گذرا اشاره ای کرد.
در جشن قوچان جمعیت بیشتری از جشن هوره آمده بود. به همین جهت شور و شوق و هلهله هم بیشتر بود. جوانان قوچان جشن را به خوبی مدیریت می کردند. جای جشن هم مسطح و وسیع تر بود.
و اما به نظر من چند انتقادک هم وارد است امیدوارم دوستان قوچانی نرنجند.
یکی درازگویی آخوند سخن ران بود که همه را خسته کرد و در آخر صدای نق نق را می شد در بین جمعیت شنید. در حین سخن گفتن آخوند، بیشتر مردم یا با گوشی خود بازی می کردند و یا با بغل دستی خود در حال گفت وگو بودند من در عجبم چرا آخوند سخن ران، این بی توجهی و بیزاری مردم را، که عیان هم بود، و هر ادم کم هوشی متوجه می شد، متوجه نشد، سخن خود را جمع و جور نکرد و به درازا کشاند تا صدای نق نق مردم درآمد.
درازگویی دیگری هم بود مولودی خوانها، که حوصله جمع را به سر برد به مصداق ضرب المثل؛ آش اینقدر شور بود که خان هم فهمید، چند نفر از دست اندرکاران جشن از دور و نزدیک با دست و چشم هم اشاراتی به منظور پایان دادن به این درازگویی کردند ولی جوانان مولودی خوان اهمیت ندادند. در این حین هم اغلب مردم باگوشی خود بازی می کردند و یا با بغل دستی در حال گفت وگو بودند. درازگویی این جوانان پسندیده نبود ولی من به انها حق می دهم. جوان است، دوست دارد دیده شود، مطرح گردد و خودی بنمایاند و به این نیاز جوانی خود پاسخ دهد. مقصر اصلی جامعه است که در زمینه های علم و دانش این بستر را برایش فراهم نمی کند تا آنجا بدرخشد و در خود کمبود دیده شدن احساس نکند. جوان به جای علم و دانش به مولودی خوانی روی آورده تا دیده و مطرح گردد اکنون اینجا را مناسب دیده و می خواهد خودی نشان دهد.
نکتهی بعدی غیر ضروری بودن سخن گفتن بخشدار بود، بنده خدا چیزی نداشت که بگوید جمع سخنانش چند کلمهی انشاءالله و ماشاءالله بود می پرسم چه نیاز به تملق و چاپلوسی اصحاب قدرت؟ آیا اگر بجای بخشدار رئیس شورا و یا دهیار روستا ویژگی های روستای قوچان را به مهمانان معرفی می کرد ارزشمندتر نبود؟ احترام به مردم روستا نبود؟
نکته مهم دیگری که به نظر من حتما باید گفته شود پرداخت سرسری مجری به دو شخصیت بزرگوار و ارزشمند روستا یعنی یدالله شاهبندری و جعفر و نیز موضوع نام قوچان بود. مجری دلیل خود را کمبود وقت اعلام کرد ولی همین مجری چند بار در میان برنامه ها مداحی را سر داد پرسش این هست که چه نیاز به مداحی مجری؟ آخوند که در این خصوص سخن درازی گفت مولودی خوانها هم طولانی مدح گفتند؟ آیا بهتر نبود مجری این سه موضوع؛ یعنی معنی نام قوچان، یدالله شاهبندری و جعفر پهلوان، هر یک را در یک میان پرده قدری بهتر و بیشتر با دلیل و نیز با استناد به اسناد و مدارک به مردم میشناساند؟ و آیا به جای مداحی مجری در میان پرده، بهتر نبود یکی دوتا از جوانان تحصیل کرده موفق را به عنوان مفاخر روستا معرفی می کرد؟
محمدعلی شاهسون مارکده
قاسم(بخش بیست و چهارم)
صدیقه تاته با جعفر به گرمی برخورد و دلجویی کرد و به کبرا هم در جلو جعفر چیزی نگفت توی حیات خانه برگشت و به کار شیردوشی اش ادامه داد جعفر هم کمی در کنار صدیقه تاته ایستاد و بعد به خانه خود رفت.
صدیقه تاته وقتی مطمئن شد که جعفر رفته با خشم و عصبانیت به سراغ کبرا رفت، او را نفرین کنان به باد کتک و نیشگون گرفت. داد و قال و سر و صدا و آه و ناله کبرا درآمد. صدیقه تاته بعد از فراغت از تنبیه بدنی کبرا، در اوج خشمگینی و عصبانیت به سمت خانه افراشته راه افتاد. تا با قاسم دعوا کند و او را ادب کند چون فکر می کرد دلیل سردی کبرا نسبت به جعفر تحریک قاسم است. صدیقه از دروازه خانه افراشته که وارد حیاط شد چشمش به قاسم افتاد که توی ایوان خانه افراشته ایستاده بود، با صدای بلند فحش و ناسزا و نفرین را آغاز کرد و به سمت و سوی قاسم هجوم برد در سرِ راه از توی حیاط خانه قطعه چوبی هم از میان شاخهها که جلو گوسفندان ریخته بودند برداشت تا قاسم را بزند. با سر و صدای صدیقه تاته خانم افراشته از اتاق بیرون آمد بدون اینکه حرفی بزند به تماشای داد و فریادهای مادرش ایستاد شهربانو زن همسایه هم از توی اتاق بیرون آمد خود را به صدیقه تاته رساند جلو رفتن او را به سمت و سوی قاسم گرفت و از او خواست که آرام باشد و ناسزا نگوید شهربانو صدیقه تاته را از رفتن به سمت ایوان جایی که قاسم ایستاده برگرداند و مرتب از او می خواست که خون سرد باشد و داد و فریاد و نفرین نکند و به خانه خود برگردد و کم کم او را به سمت دروازه برگرداند.
کبرا از پشت سرِ مادرش به خانه افراشته آمد وقتی ناله و نفرین ها و فحش و ناسزاهای مادرش را نسبت به قاسم شنید خطاب به مادرش گفت:
– من را اگر تیکه تیکه ام کنی، اگر بِکُشیدم، به جعفر نمی رم، روز قیامت باید جواب من را بدی، تو داری به من ظلم می کنی، من را زنده بگور می کنی.
صدیقه تاته دوباره به طرف کبرا هجوم برد و با دست توی سرش زد و گفت:
– تو یکی را من خَفَت می کنم کاشکی به جای تو مار زاییده بودم و به گردنم پیچیده بود و تو را الآن نداشتم.
صدیقه که به خواست شهربانو به سمت دروازه حیاط آمده بود و در حال بیرون رفتن از توی دروازه بود برگشت دو سه قدم دوباره تو حیاط آمد و خطاب به قاسم گفت:
– از دستت شکایت و ادعای شرف می کنم، تو زیر پای دختر من نشستی و از راه بدرش کردی، می خواهی سیاه بختش کنی.
صدیقه تاته دست کبرا را گرفت و او را به بیرون کشاند دو نفری از دروازه حیاط خانه افراشته بیرون آمدند و به خانه خود رفتند
قاسم رفتار تهاجمی صدیقه تاته را دید ناسزا گویی و نفرین و تهدیدهای او را هم شنید ولی کامل بی حرکت ماند و کامل هم سکوت کرد.
صبح روز بعد صدیقه تاته کبرا را مجبور کرد که لباس های جعفر را بشوید روی بند رختی آفتاب کند بعد از خشکیدن تا کند توی بقچه بگذارد و تحویل جعفر دهد.
ظهر کبرا برای پدرش توی مزرعه ی قابوق ناهار برد حال و حوصله هیچ کاری را نداشت توی چاردالوق روی بلندی نشست و اتفاقات را توی ذهن مرور و حلاجی می کرد ناراحت بود غصهدار بود. کبرا همینطور که توی ذهنش غوغا بود از روی همان بلندی و در سایه چاردالوق، ده قراداغ، رودخانه و کشتزار مزرعه ی قابوق را تماشا می کرد. یک وقت دید قاسم سوار بر خر از روی پل چوبی به سمت مزرعه ی قابوق می آید. کبرا یادش آمد که آب اسیل نوبت زمین افراشته است و فهمید قاسم برای باز کردن اسیل می آید. برای اینکه با قاسم روبرو شود و بتواند با او حرف بزند و دیداری کند فوری اوراقچی را برداشت و کنار جوی آب مزرعه سر راه قاسم مشغول چیدن علف شد تا وقتی قاسم اسیل را که باز می کند و از کنار جوی همراه آب به سر زمین می رود سر راه او را از نزدیک ببیند و با او حرف بزند،
قاسم به مزرعه قابوق رفت اسیل را باز کرد در سر راه به کبرا که مشغول چیدن علف بود بر خورد حرفی با او نزد و همراه آب سر زمین رفت. حرف نزدن قاسم با کبرا همانند تیری بود که بر قلب کبرا فرود آمد.
قاسم نمی خواست ارتباط را تجدید کند و کبرا با او را در کنار هم ببینند، نه اینکه دوستش نداشت، نه، بلکه به این دلیل که رابطه شان را تمام شده می دانست. کبرا درعقد پسر دیگری بود با کبرا در کنار هم بودن را دور از جوان مردی و مردانگی می دانست، و می ترسید کسی کبرا را نزد او ببیند و به جعفر گزارش کند و موجب دلسردی گردد.
کبرا علف چیدن را رها کرد به چاردالوق رفت خوشه انگور قرمزی را که پدرش به او داده بود و او دل و حوصله خوردن انگور را هم نداشت برداشت و به سمت قاسم رفت خدا قوتی گفت و خوشه انگور قرمز را به قاسم داد و گفت:
ـ می دانستم حالا به قابوق می آیی، این خوشه انگور را بابام داده بود من بخورم، نخوردم و برای تو نگه داشتم بگیر و بخور.
ـ انگورت را می گیرم، ولی از آمدنت خوشحال نیستم، تو دیگه زنِ جعفر هستی، نباید به من فکر کنی، نباید نزد من بیایی، خیلی زود همین الآن از کنار من برو و دیگر هرگز به من فکر نکن تو را به خداوندی خدا قسمت می دهم من را فراموش کن.
کبرا با چشمانی اشک آلود آهسته آهسته برای همیشه از قاسم جدا شد و به سمت چاردالوق رفت.
یک ماه بعد هم عروسی جعفر با کبرا برگزار شد، افراشته در جشن عروسی شرکت نکرد و به بهانه خرید اجناس دکان به نجف آباد رفت خانم افراشته در جشن عروسی شرکت کرد و خبر آمد که کلی هم رقصیده است. قاسم هم بر خلاف تمام جوان های ده که در عروسی ها شرکت می کردند شب توی خانه ماند و روز عروسی هم از صبح زود تا غروب توی مزارع دور دست بود. جشن عروسی برگزار و کبرا در هیات عروس با شباش و گیلیلی به خانه جعفر برده شد.
***
کبرا در هیات عروس به خانه جعفر برده شد امید کبرا و قاسم به یکدیگر هم کامل قطع شد. حالا قاسم در خود فرو رفته بود و وقایع را در ذهن مرور می کرد ضمن اینکه مقصر اصلی در به هم خوردن نامزدی اش با کبرا را زن بابایش و صدیقه تاته می دانست ولی افراشته و زنش را هم مقصر می شمرد و به این نتیجه رسید که آنها هم کوتاهی کردند. چون حسین دشتبان و زنش صدیقه تاته افراشته داماد خود را همانند بت می پرستیدند و حرف های او را قبول داشتند افراشته فشار لازم را بر صدیقه تاته نیاورد تا نظرش را تغییر دهد. خانم افراشته هم از همه ی فرزندان بیشتر روی نظرات پدر و مادرش تاثیر داشت ولی فشار لازم برای اعمال نظرش بر پدر و مادر وارد نکرد. قاسم پس از این تجزیه و تحلیل ها از افراشته دلسرد شد و از خود پرسید:
– مگر من باید تا روز قیامت نوکری کنم؟
و هنوز چند روز مانده به عید نوروز خانه خجسته را ترک کرد به خانه پدری رفت افراشته پیغام داد که به سرِ کار خود برگرد و وعده مزد بیشتر داد قاسم برنگشت و در پاسخ گفت:
– دیگر از نوکری خسته شدم می خواهم مانند بقیه آقای خودم باشم.
یکی دو روز از روزهای پایانی اسفندماه مانده بود قلی پدر قاسم بیمار شد و ناگزیر به استراحت در خانه گردید، قاسم از پدر خواست که توی خانه استراحت کند و به پدر اطمینان خاطر داد که تا خوب شدن او زیر دیگ حمام آتش کند و حمام را نظافت لازم نماید و برای استفاده مردم در قبل از نوروز آماده کند. حالا عملا قاسم به جای پدر حمام چی شده بود.
هنگام عصر همه روزه، دختران و زنان ده یکی یکی و یا دسته، دسته، با هم، دیگ برسر و یا مشک آب زیر بغل از چشمه کنار حمام آب به خانه می بردند.
عصر یکی از همین روزهایی که قاسم به جای پدر حمام چی شده بود درخرمن گاه بوته ها در کنار راه، مشغول کندن و آماده کردن بوته ها بود که توی تون بریزد و سپس انها را زیر دیگ بسوزاند که ناگهان گردویی جلو قاسم روی زمین افتاد، قاسم گردو را برداشت و سرش را بالا آورد تا ببیند گردو از کجا آمده، چشمش به شهناز دختر اصغر، مشهور به اصغر کوچولو افتاد.
توی ده قراداغ دوتا مرد با نام اصغر بود. که به اصغر گنده و اصغر کوچولی معروف بودند اصغرگنده سن بیشتری داشت ولی از نظر جثه کوچک تر بود اصغر کوچولی جوانتر بود ولی بدنی درشت تر داشت. پدر اصغر کوچولی در هنگامی که اصغر طفلی بوده فوت می کند و اصغر گنده با مادر اصغر کوچولی ازدواج می کند مادر طفل خود را به خانه اصغر گنده می برد حالا دوتا اصغر توی یک خانه هستند و مردم برای شناخت و تمیز این دو از یکدیگر صفت گنده و کوچولی را پسوند نام آنها می آوردند.
شهناز گردویی دیگر برای قاسم پرت کرد، قاسم گردو را توی هوا گرفت و لبخندی زد. شهناز با یک حالت پختگی و وقار توام با لبخند گفت:
ـ دیدم خیلی مشغولی، خواستم خدا قوتی بهت داده باشم، تا خستگیت در بره!
ـ خیلی ممنون.
پرتاب شدن گردو توسط شهناز و لبخند او، ذهن قاسم را به شهناز مشغول کرد. قاسم چند دقیقه بعد، خود به خود، و بی اراده، بدون اینکه سمت چشمه کاری داشته باشد، به سمت چشمه آب در جلو ورودی حمام راه افتاد. شهناز دیگش را پر از آب کرده و چمباتمه کنار دیگ نشسته و منتظر بود که دختری دیگر دیگ را بلند کرده روی سر او بگذارد. شهناز چشمش به قاسم افتاد که به طرف چشمه می آمد، به ان دختر گفت:
– نه، تو نمی توانی، دیگِ به این بزرگی را بلند کنی.
و رو کرد به قاسم و گفت:
– قاسم آقا، بی زحمت این دیگه بگذار سرِ من.
قاسم دیگ آب را بلند کرد و گفت:
– بلند شو سرِ پا تا بگذارم سَرِت که نخواهی با دیگ بلند بشی.
– الهی خیر ببینی آقا قاسم، انشاءالله یه دختر خوب مثل من نصیبِت بشه، الهی خوشبخت بشی قاسم.
دو ماه از وقایع گردو پرانی شهناز برای قاسم گذشته بود، اصغر کوچولی از قاسم درخواست کرد به عنوان کارگر، همراه چند نفر دیگر، به او در ساخت اتاقی در خانه اش کمک کند قاسم هم پذیرفت. مسئولیت قاسم در آن روز پرتاب خشت به دست استاد بنا بود. دو بار، در طول روز، شهناز لیوان شربت آورد، توی دالان دور از دید بقیه ایستاد، با اشاره به قاسم گفت:
– بیا بسون بخور.
وقتی قاسم برای گرفتن لیوان شربت نزدیک می شد شهناز می گفت:
– کار سخته به تو دادند آدم غصش می شود.
وقتی قاسم لیوان شربت را سر می کشید شهناز با صمیمیتی خاص می گفت:
– نوشه جونِت.
دو سالی می شد که مادر شهناز مرده بود و شهناز به عنوان دخترِ بزرگ خانواده، کار یک زن را در خانه می کرد شهناز برای ناهار کارگران آبگوشت درست کرد. ظهر موقع خوردن ناهار شد قاسم که جوان ترین کارگر بود به کمک شهناز شتافت سفره را پهن کرد و کاسه های آبگوشت را از دست شهناز می گرفت و جلو یکی یکی کارگران می گذاشت شهناز آخرین کاسه را به قاسم داد و خیلی آهسته گفت:
– این کاسه را مخصوص برای تو ریختم، به کسی نده، خودِت وردار، گوشتِش بیشتره، حقه ته، نوشه جونت.
هنگام عصر، بعد از اتمام کار، اصغرکوچولی به قاسم گفت:
– قاسم تو از همه جوان تری، می خواهم یک زحمت بهت بدهم شهناز رفته توی خندق شبدر بچیند خر را پالان کن خورجین را رویش بنداز و برو خندق شبدرهایی که شهناز چیده بارکنید و به خانه بیاورید انشاءالله زحمتت را جبران می کنم.
خندق قسمتی از زمین های نا مرغوب املاک قریه ده قراداغ بود زمین خندق جای قبلی رودخانه بود این محل از رودخانه بیرون افتاد. محل خندق به دو قسمت تقسیم می شد قسمتی که گود بود و همیشه پر از آب بود و قسمتی دیگر که کنار رودخانه بود کمی بلندتر و بیرون از آب قرار داشت کشاورزان این قسمت بلند را با آوردن خاک از جایی دیگر تبدیل به زمین زراعی کرده بودند.
کرت شبدر اصغرکوچولی توی زمین های خندق نزدیک رودخانه بود، ساعات آخر روز بهاری بود، وقتی قاسم سوار بر خر به محل خندق رسید برهم خوردن امواج آب رودخانه را بوضوع می دید و صدای آن را هم می شنید، نغمه، رقص و پرواز پرستوهای بی شمار در بالای سر فضا را دو چندان زیبا کرده بود، نسیم خنک که از روی رودخانه به سمت زمین ها می وزید بوی گل شبدر را با خود توی فضا پخش می کرد. صدای موسیقی ترانه گل اومد بهار اومد که از دستگاه گرامافون از خانه ای در ده آق سکو در فضا پخش می شد محیطی دلپذیر بوجود آورده بود. وقتی قاسم به کرت شبدر اصغرکوچولی رسید، شهناز با لبخند گفت:
– سلام قاسم آقا، حدس می زدم بابام تونه بفرستد، خسته ام هستی، باید ببخشی.
– خدا قوت، نه، طوری نیست، کارا باید کرده بشه.
قاسم خورجین را از روی خر برداشت شهناز شبدرها را دمِ دست قاسم می گذاشت و قاسم هم انها را توی خورجین می چپاند. خورجین پر شد بقیه را توی بقچه علفی قرار دادند و بال های بقچه را دو نفری با فشار زانوهای پای شان به هم رساندند و گره زدند. هر دو نفرکمر را راست کردند که نفسی بکشند و خستگی بدر کنند. یک لحظه با فاصله خیلی کم چشم های قاسم و شهناز در یک خط مستقیم قرار گرفت، فاصله این قدر کم بود که برخورد بازدم نفس های یکدیگر را به صورت خود حس می کردند حیای دخترانه موجب شد که شهناز سرش را پایین بیاورد که چشم ها مستقیم نباشند. قاسم با لبخند گفت:
– راستی شهناز، خیلی وقت بود می خواستم ازت بپرسم: هدفت از پرتاب گردو به طرف من آن روز سرِ حمام چی بود؟
– خودِت چی حدس می زنی؟
– من ممکنه خیلی فکرها بکنم، می خوام از زبان خودت بشنوم.
– قاسم آقا، مدتی است به تو فکر می کنم، اون روز میخواستم این پیغام را بهت بدم و ببینم تو چه فکر می کنی؟ آیا تو هم به من می اندیشی؟ بنظر من، ما دوتا دختر و پسر زحمت کش و پاکی هستیم هر دوتا مان عیب بدنی داریم به همین جهت به پای هم می آییم و می توانیم در کنار هم یک زندگی خوبی داشته باشیم.
– حدس من هم همین بود، ولی، چه جوری بگویم، من به تو فکر نمی کنم، آخی میدانی، چه جوری بگویم، رویم هم نمیشود که بگویم، آخی، آخی تو کچلی، من نمی توانم به تو فکرکنم.
– خوب، این راه دارد، درمانش یک کلاه گیس است، در عوض به گفته ی بیشتر مردم چهره ام خیلی قشنگه، قشنگ تر از خیلی دخترهای دیگر ده ، به علاوه همین الان، یک حبه ملک آجوقایه از ارثیه نَنِم دارم، کدام یک از دخترهای ده ملک از خودش دارد؟
– درست می گویی، چهره ات خیلی قشنگه، این را قبول دارم. آره، این را هم می دانم که یک حبه ملک آقجوقایه داری که دارایی با ارزشی است و میتوان با کار در ان زندگی کرد درست می گویی هیچ یک از دخترهای ده از خودش ملک ندارد، ولی، ولی بهتره ما به یکدیگر فکر نکنیم.
– اگه تو نمی خواهی، نه، منم فکر نمی کنم.
دیگر حرفی بین قاسم و شهناز زده نشد، خورجین را دو نفری روی خر گذاشتند، بقچه ی شبدر هم روی خورجین قرار داده شد. قاسم بقچه را با طناب بست و خر را هی کرد. شهناز چند قدم عقب تر از قاسم آمد. قاسم شبدرها را توی باربند خانه ی اصغر کوچولی پیاده کرد، خدا حافظ گفت و از دروازه بیرون آمد. شهناز حتی پاسخ خدا حافظی قاسم را هم نداد.
چند روزی فکر قاسم مشغول برخورد شهناز با او بود قاسم یکی یکی سخنان شهناز را دوباره در قسمت آگاه ذهنش آورد و حلاجی کرد کم کم متانت و وقار شهناز برایش ستودنی شد و در مقابل از بی معرفتی خودش بدش آمد وجدانش به او نهیب زد:
ـ تو چگونه مردی هستی که فوری کچلی او را به رخش کشیدی، ولی او با اینکه یک زن بود، ادبش اجازه نداد اشاره ای به کوری چشم تو بکند؟ در مردانگی ات شک کن!؟ ادامه دارد