تخصص یا کاربلدی
دوستی و یا همشهری گرامی، بدون نام، در شماره گذشته یادداشتی گذاشته و گفته؛ فقط آخوند می تواند درباره دین نظر بدهد چون متخصص اند (نقل به مضمون) این نوشته خطاب به این یادداشت گذارنده ی بی نام است.
دوست و همشهری گرامی، نظر دادن درباره دین و مذهب را در تخصص قشر آخوند و انها را متخصص این موضوع دانسته ای. متخصص را اگر به زبان عامیانه بخواهیم بر زبان بیاوریم یعنی: آدم کاربلد. انتظار این هست که آدم کاربلد که، استاد کار است، در کارش موفق باشد ولی می بینیم درباره قشر آخوند چنین نشده است.
برای صدق سخنم بنگرید به رویداهای این چهل سال گذشته. در سال 57 اغلب مردم سخت باورمند و پیرو این قشر بودند و با اعتماد کامل قدرت و امکانات جامعه را دو دستی تقدیم این قشر کردند و گوش به فرمان این گروه هم بودند، همه گونه فداکاری هم برای شان کردند. این قشر محترم تمام امکانات سیاسی، اقتصادی و اجتماعی جامعه را در این چهل سال بکار گرفتند و تمام راه های دیگر و اندیشه های دیگر را بستند و اغلب افراد صاحب فکر و هنر و اندیشه ی آن زمان را سرکوب و یا با چسباندن انگی بهشان از صحنه اجتماع راندند تا میدان برایشان باز و انحصاری باشد و بتوانند؛ بدون دغدغه و یکه تازانه، اندیشه های به قول خودشان ناب را در اذهان مردم بکارند و در جامعه نهادینه کنند و مدینه ی فاضله ای برابر اندیشه های خودشان بسازند که مردم هم به سعادت دنیوی و هم به سعادت اخروی دست یابند.
امروز واقعیت نتیجه ی تلخ دیگری را به ما نشان می دهد. از آن اعتماد مردم در سال 57 به آخوند دیگر خبری نیست و بجای آن در اذهان بسیاری خشم و کینه و نفرت نشسته. بسیاری از مردم و به خصوص جوانان نه تنها دین دارتر نشده اند بلکه ازآخوند هم بریده اند چه خوشمان بیاید و چه بدمان، واقعیت تلخ این هست که تقریبا یک نفرت فراگیر نسبت به آخوند در جامعه احساس می شود. علاوه بر بریدن نسل جوان از آخوند، به خاطر دوگانگی افکار عمومی اجتماعی و آموزه ها و تبلیغات رسمی، در هویت و شخصیت نسل جوان هم اختلال می بینیم که بسیار زیان بار است. می پرسم تخصص و کاربلدی آخوند چرا کارآیی نداشته اند؟
خوشبختانه دو سه سده هست که به مدد اندیشمندان و مخترعان کفار غربی، اندیشه های انسان گرایانه ی مبتنی بر عقل و خرد و نیز ابزار تبادل اطلاعات در جهان گسترش یافته و امروز می بینیم بسیاری از فکلی ها و کت و شلواری های اغلب ریش تراشیده، تحصیلکرده در دامان علوم غربی، موضوع های همان حوزه علوم دینی مورد اشاره شما را از زاویه های گوناگون سخت کاویده و آگاهی های متنوعی در قالب نوشتاری و گفتاری در جامعه نشر داده و می دهند و انحصار اطلاعات دین و مذهب آخوند را شکسته اند و این اطلاعات در جامعه ی امروز ما پراکنده شده و در اختیار همه است. وقتی اطلاعات باشد بسیاری می توانند و این حق را هم دارند که نظر بدهند حتی اگر نظرشان برابر باب میل جناب عالی نباشد.
محمدعلی شاهسون مارکده خرداد 97
قاسم(بخش بیست و ششم)
لیلا دختر ماندعلی کمی توی خانه پدر مانده بود به گفته بسیاری دختری ترش شده بود دلیل ماندنش این بود که پدر با هر خواستگاری موافقت نمی کرد و به بهانه اینکه؛ هم شان ما نیست، به یکی دوتا خواستگار که قبلا برای لیلا آمده بود پاسخ نه داد. ماندعلی خود را یکی از افراد نیمه ثروتمند ده قراداغ می دانست و برای خود توی ده اعتبار و اهمیتی قائل بود بر اساس همین باور انتظار داشت پسران ثروتمندان به خواستگاری دخترش بیایند ولی باور عمومی مردم ده قراداغ نسبت به ماندعلی، با ادعای خودِ ماندعلی قدری تفاوت داشت. در ده قراداغ ماندعلی اعتبار و جایگاه ثروتمندی چندانی نداشت به همین جهت ماندعلی چندان وجهه اجتماعی قوی هم نداشت و توی مردان ده وزنی و اعتبار خیلی زیادی به دست نیاورده بود که پسران جوان خانواده های ثروتمند به خواستگاری دخترش بیایند. یکی دوتا خواستگار تهی دست مانند یدالله برای لیلا آمدند ماندعلی موافقت نکرد و لیلا قدری بیشتر از بقیه دختران ده توی خانه پدر ماند تا اینکه یدالله به خواستگاری لیلا آمد.
ماندعلی، پدر لیلا، به یدالله هم پاسخ نه داد ولی مادر لیلا از روی ناچاری که؛ دخترش بیشتر از این توی خانه نماند و انگ ترش به او بزنند، موافقت کرد و فشار بر لیلا هم آورد که بله را بگوید لیلا بله را گفت ولی ناراضی بود و یدالله مرد باب میل او نبود چون ویژگی های دختر پسندی نداشت.
دلیل مخالفت نادعلی با یدالله خواستگار لیلا، عمدتا اقتصادی بود چون می دید از هفت تا آسمان یک ستاره ندارد به گونه ای هم بزرگ شده که توی کارها و فراهم کردن یک زندگی مدیریت و سر رشته ندارد، کار بلد نیست، نه پدری و نه مادری، هیچ حامی که کمکی به او بکند هم ندارد تمام عمرش را برای خوراک و پوشاکش نزد این و آن نوکری کرده است. ماندعلی این استدلالهای خود را بارها در خانواده برای زن و بچه اش گفته بود و لیلا با نظرات پدر آشنایی داشت. علارغم نا رضایتی ماندعلی نامزدی لیلا و یدالله ادامه یافت.
یدالله بعد از مدتی که از نامزدی اش با لیلا گذشت تصمیم گرفت جشن مختصر عروسی بگیرد و زندگی مشترک را با لیلا آغاز کند به همین جهت به خانه ماندعلی آمد و تصمیم خود را به ماندعلی گفت. لیلا زبان به نا رضایتی گشود و گفت حاضر نیست با یدالله عروسی کند و روی حرف خود پای فشرد. یدالله نا گزیر شبی نزد کدخدا خدابخش کدخدای وقت ده قراداغ به شکایت رفت و گفت:
– بعد از مدتی نامزدی، حالا آمده ام دست زنم را بگیرم ببرم خانه ام و زندگی ام را آغاز کنم اول که هی امروز و فردا می کرد حالا چند روزی هم هست که می گوید تو را نمی خواهم این در حالی است که مادرش راضی است پدرش هم ناراضی نیست ولی خود دختر می گوید نه، اعتراض من این است کدخدا که چرا همان روز اول نگفت نه، که من بروم جای دیگر و من را یک سال است که اینجا نگه داشته. چند روز دیگر هم محرّم می آید باز دوماه آغاز زندگی ام به عقب خواهد افتاد.
کدخدا قول رسیدگی را داد. فردای آن شب، کدخدا خدابخش لیلا را جلو خانه شان کنار جوی آب دید که مشغول شستن لباس بود او را صدا کرد زیر سایه درخت گردو و گفت:
– چرا اجازه نمی دهی یدالله عروسی بگیرد و به خانه ی او بروی و زندگی مشترک تان را آغاز کنید؟
– عمو، من یدالله را نمی خواهم.
– پس چرا بهش بله گفتی؟
– به زور نَنِم
– همهی جوانب و عواقب را سنجیدی و می گویی نمی خواهمش؟
– آره عمو.
– خوب ممکن است حالا به این زودی ها خواستگار دیگری برایت نیاید و تو ناگزیر توی خانه پدر بمانی با این ماندن توی خانه پدر مشکلی نداری؟
– نه، ماندن در خانه پدر بهتر است از اینکه بروم توی خانه یدالله و آنجا گرسنگی بکشم اینجا حداقل گرسنه نخواهم ماند.
– آنجا هم قرار نیست گرسنه بمانی بالاخره دوتا دست از پس یک دهان بر می آید دوتایی کار می کنید و می خورید چرا نگران گرسنگی هستی؟
– عمو، اصلنا من از قیافه اش هم خوشم نمی آید.
– خوب، حالا این یک چیز دیگر شد، اختیار با خودت است من اجباری ندارم ولی سخنت را هم تصمیم قطعی تو نمی دانم بازهم تاکید می کنم که عواقب این تصمیمت را خوب بسنج من یک هفته ی دیگر دوباره ازت می پرسم اگر به این نتیجه رسیده ای که بهتر است بری با یدالله زندگی کنی به من بگو. ولی اگر تصمیمت همین بود و نخواستی با یدالله عروسی کنی من یک چیز بهت می گویم این را هم توی دوتا گوشت فرو کن به عنوان یک قوم و خویش و نیز همسایه و به عنوان یک بزرگتر محله؛ اگر بشنوم شلفته کاری ازت سر زده، پایت لغزیده، خودم شخصا شلاقت خواهم زد حواست را باید جمع کنی و همانطور که تا حالا یک دختر سر بزیر و نجیب محله بودی از این به بعد هم سر به زیر و نجیب محله باقی می مانی.
– باشه، چشم
این روزها که لیلا در پاسخ یدالله نه می گفت دقیقا روزهایی بود که به قاسم می اندیشید. خبر جدایی کبرا از قاسم و عروسی اش با جعفر، لیلا را به این فکر واداشت که شخصا با قاسم صحبت کند و نظر او را به خود جلب کند. می خواست قاسم را به دست آورد وقتی قاسم توی کرت شبدر کَرَم در مزرعه ی قابوق جواب قطعی نه بهش داد و او را از خود راند امیدش نا امید شد و ناگزیر به یدالله راضی شد و رضایت به عروسی داد بعد از ماه صفر یدالله مقدمات جشن عروسی را فراهم کرد.
درست همان ساعت و دقیقه ای که لیلا از توی کوچه مزرعه ی قابوق راهش را به کرت شبدر کرم کج کرد و کنار قاسم نشست و مشغول چیدن شبدر شد، صغرابگوم دختر کرم کنار چشمه ی آب ده قراداغ کنار در ورودی حمام توی نوبت برداشت آب نشسته بود و قاسم را که در اول زمین های مزرعه ی قابوق توی کرت شبدر، شبدر می چید می نگریست.
چشمه، آب کمی داشت آب چشمه از ناودان چوبی به بیرون می ریخت یکی یکی دختران و زنان به نوبت، دیگ خود را زیر ناودان می گذاشتند تا پر شود. صغرا بگوم همچنان که در نوبت چشمه بود وقتی دید لیلا راهش را کج کرد و در کنار قاسم نشست و مشغول چیدن شبدر شد، کنجکاو شد ببیند چه اتفاقی خواهد افتاد به همین جهت با دقت بیشتری نگریست بعد هم دید که بقچه ای از شبدر را قاسم بر سر لیلا گذاشت و لیلا به سمت پل چوبی راه افتاد.
نوبت صغرابگوم برای برداشت آب از چشمه فرا رسید دیگش را آب کرد و به خانه آمد. صغرابگوم شب هنگام در حضور قاسم دیده های خود را از رفتن لیلا دختر ماندعلی نزد قاسم و چیدن شبدر و داده شدن یک بقچه شبدر توسط قاسم به لیلا را به پدر گزارش داد.
کرم قاسم را سرزنش کرد و قاسم خیلی تحقیر شد. خبرچینی صغرابگوم برای قاسم بسیار ناگوار آمد و موجب دل سردی قاسم گردید و نظر قاسم را نسبت به صغرابگوم تغییر داد و احترام خاصی را که قاسم نسبت به صغرابگوم به عنوان نامزد برادرش داشت کم رنگ شد قاسم تصمیم گرفت نوکری کرم را رها کند و به خانه پدر برگردد و به قول خودش آقای خودش باشد ولی فوری از این تصمیم منصرف شد چون فکر کرد ممکن است موجب به هم خوردگی رابطه صمیمی که اکنون بین دو خانواده و نیز سردی نامزدی صغرا بگوم و برادرش حسن گردد و به خود گفت صبر می کنم یکی دو ماه دیگر که حسن عروسی کرد آن وقت من هم نوکری کرم را رها می کنم.
هنوز دو هفته از جشن عروسی صغرابگوم دختر کرم و حسن پسر قلی و برادر قاسم نگذشته بود که قاسم نوکری خانه کرم را رها کرد و رفت و هرچه کرم و دیگران اصرار کردند هم به محل کار خود بر نگشت کرم تهدید کرد که مزدش را نخواهد داد و قاسم هم گفت من اصلا از تو مزد نمی خواهم با این وجود کرم پس از اینکه از برگشت قاسم نا امید شد مزد مدت زمانی را که کار کرده بود داد.
***
آقای افراشته روز به روز موقعیت اقتصادی اش بهتر می شد تا جایی که حالا ثروتمند ترین مرد قراداغ شده بود. خانه ای بزرگ درست کرد و از خانه کوچک به خانه بزرگ نقل مکان کرد. زمین های کشاورزی زیادی خرید و کشاورزی اش را توسعه داد. در خانه جدید چون جای فراوان داشت دامداری اش را هم افزایش داد، چند دهانه دکان ساخت و دکان داری اش را هم رونق بخشید. افراشته به موازات رشد اقتصادی موقعیت های اجتماعی خوبی هم به دست آورد رئیس انجمن ده انتخاب شد بعد رئیس خانه انصاف ده قراداغ شد. حالا ماموران دولتی که به ده می آمدند دیگر به خانه کدخدا نمی رفتند مستقیم به خانه مجلل افراشته می آمدند مردم ده هم برای حل و فصل اختلافات شان دیگر نزد کدخدای ده نمی رفتند بلکه پیش آقای افراشته می آمدند.
افراشته دائم یک نفر نوکر داشت بسیاری از روزها یک یا چند نفر کارگر روزانه هم داشت. بسیاری توی ده قراداغ بودند که آرزو می کردند نوکر آقای افراشته انتخاب شوند فرمان بر آقای افراشته باشند به آقای افراشته نزدیک شوند با آقای افراشته کاری را شراکت کنند سعادت یاری کند بتوانند با آقای افراشته مسافرت زیارتی بروند در جلسه و یا مهمانی کنار هم بشینند و هم سخن شوند. همچنین تعدادی از زنان و دختران خانواده های تهی دست ده خوشحال می شدند که خانم افراشته از آنها دعوت کند در کارهای خانه به او کمک کنند
حجم کارهای افراشته بسیار گسترده بود و قاسم یک جوان تنومند و کارکشته بسیاری از کارها را خود انجام می داد و آنجاها که کار سنگین بود و نیاز به نیروی بیشتری داشت همانند دستیار افراشته با گرفتن کارگر، کارها را سامان می داد افراشته هم از کار شخصی قاسم راضی بود و هم از نقشش در مدیریت بعضی از کارها.
توی ده قراداغ بودند کسانی که اطراف افراشته می پلکیدند و به جایگاه نوکری قاسم و نقشی که او در امر و نهی امور خانه افراشته ایفا می کرد حسادت می ورزیدند و خوشحال می شدند که قاسم نباشد تا آنها بتوانند جایگاه او را داشته باشند چون می دیدند اختیار بسیاری از کارهای افراشته در دست قاسم است و او است که به دیگران امر و نهی می کند.
یکی از افراد دور و بری های افراشته که اغلب وقت خود را در خانه و یا دَرِ دکان افراشته می گذراند و بیشترین حسودی را نسبت به قاسم داشت در حقیقت قاسم را رقیب خود می دانست سیفالله بود.
سیف الله برادر یدالله بود، همان یدالله، نامزد لیلا، و لیلا دختر ماندعلی. سیف الله هم مانند برادرش یکی از تهی دستان و بی نوایان ده قراداغ بود. زمین کشاورزی نداشت، گاو و گوسفند نداشت، اندوخته ودارایی نداشت، شغل و کار نداشت به معنی مطلق کلمه تهی دست بود، اغلب روزهای سال برای به دست آوردن لقمه ی نانی برای خود و زن و بچه اش در تکاپو بود رونق کار او هرسال در یکی دو ماه تابستان بود که به کتیرا زنی روی می آورد فقط توی این یکی دو ماه اندک در آمدی داشت.
سیف الله علاوه بر فقر و تهیدستی به دلیل اینکه در خانواده ای از هم پاشیده بزرگ شده بود مدیریت و سر رشته خوب زیستن را هم نداشت زندگی را روز مره و روزانه به منظور زنده ماندن تجربه کرده و آموخته بود و ادامه می داد برنامه برای زندگی را بلد نبود.
ویکتور هوگو شاعر و داستان نویس رمانتیسم فرانسوی، خالق رمان مشهور بینوایان، اینگونه آدم های اجتماع را به خوبی توصیف می کند:
«و از این همه در میان اجتماع بشری که ساختمانش اینگونه است، موجودی بینوا حاصل شده؛ که نه بچه اند، نه دختر، نه زن بلکه انواعی از جانوران ناپاک و بی گناهند که از بینوایی به وجود آمده اند. مخلوقات غم گرفته ای بی نام و نشان، بی سن، بی جنس، که نسبت به آنان نه خوبی ممکن است نه بدی، و چون از مرحله ی کودکی برون آیند، در این دنیا، هیچ ندارند نه اراده، نه تقوی، نه مسئولیت؛ جان هایی که دیروز ناشکفته بودند و امروز پژمرده اند، مانند گلهایی که در کوچه ها می افتند و به هر گل ولای آلوده می شوند، در آن انتظار که چرخی در رسد و لهشان کند.»
سیف الله برای خود هیچ مامن و پناهگاهی در جامعهی ارباب زده قراداغ نمی دید جز اینکه خود را به افراشته بچسباند به همین جهت خیلی وقت ها اطراف آقای افراشته می پلکید. هرچه آقای افراشته موقعیت اقتصادی اش بهتر می شد سیف الله خود را به افراشته نزدیک تر می کرد.
سیف الله با سومین دختر حسین دشتبان ازدواج کرد بنابراین با افراشته باجناق یا همریش می شد. همین قوم و خویشی و اقوام بودن با افراشته، در سیف الله، انتظاراتی بوجود میآورد یکی از آن انتظارات سیف الله این بود که نوکری افراشته را حق خود می دانست و قاسم را غصب کننده حقش. سیف الله در ذهن و ضمیر خود این گونه استدلال می کرد : تیکه که از دهان افتاد مال دامن است. افراشته ثروتمند است و نیاز به نوکر دارد من هم که همریش و صله ی رحم افراشته هستم تهی دست و نیازمندم خوب من برای او کار می کنم او هم نیازهای من را فراهم می کند. سیف الله با این صغرا و کبرا چیدن نوکری افراشته را حق خود می دانست و به وجود و حضور قاسم در خانه افراشته حسادت می ورزید فکر می کرد قاسم جایگاه او را در خانه افراشته اشغال و منافعی که او می توانسته داشته باشد را قطع کرده است. این حسادت در آغاز نوکری قاسم نزد افراشته، خیلی کم رنگ بود در ظاهر سیف الله با قاسم هم اظهار دوستی می کرد و با دوستی با قاسم می توانست لفت و لیس بیشتری بکند. ولی کم کم با ثروتمندتر شدن افراشته و به دست آوردن موقعیت اجتماعی بهتر، حسادت سیف الله به جایگاه نوکری قاسم هم آشکارتر می شد و سیف الله به حضور و وجود قاسم در خانه افراشته بیشتر حسادت می ورزید. علت اصلی حسادت سیف الله به جایگاه نوکری قاسم تهی دستی سیف الله بود نیازمندی سیف الله بود سیف الله می خواست با نزدیکی بیشتر به افراشته نیازهای غذایی خود را بهتر و راحت تر به دست آورد.
افراشته به سیف الله چندان اعتماد نداشت او را آدمی پاک دست و پاک چشم نمی دانست و این بی اعتمادی افراشته به سیف الله از تجربه و مشاهدات فراوان به دست آمده بود به همین دلیل افراشته خیلی مایل نبود سیف الله در خانه ی او وارد و اختیار انجام کارها به او سپرده شود حتی اگر سیف الله هیچ به خانه افراشته نمی آمد افراشته قلبا بیشتر خوشحال می شد ولی سیف الله به علت نیازمندی و به دست آوردن پاره ای از احتیاجات خود اغلب دور و بر افراشته می پلکید و افراشته هم ناگزیر او را تحمل می کرد ولی از دادن اختیار انجام کارها به او خودداری می کرد.
قاسم هم کم کم متوجه حسادت سیف الله نسبت به حضور و وجود او در خانه افراشته شد همچنین با تجربه دریافت سیف الله کمی دستش هم کج است همچنین از لابلای داستان و قصه هایی که برای قاسم تعریف می کرد و رفتارهایی که از او سر می زد قاسم فهمید که سیف الله چشم چران هم هست در خانه ای که وارد می شود زل زدن به زن و دختر خانه و ورانداز اندام زنان، و پرداختن به رازهای زنان و مردان یکی از دل مشغولی او هم هست. قاسم با توجه به این تجربیاتش هرگاه سیف الله به عنوان کارگر روز مزد به افراشته کمک می کرد می کوشید او را محدود نگه دارد او را بیشتر کنترل کند. کنترل و محدود کردن بیشتر سیف الله در خانه افراشته توسط قاسم برای سیف الله خیلی گران می آمد و او را خشمگین می کرد و کم کم موجب کینه گردید. کم کم سیف الله در صدد برآمد شخصیت قاسم را نزد افراشته تخریب کند تا بتواند او را از خانه افراشته دور کند.
یک روز در اوج کار تولکی چلتوک، قاسم چندین نفر کارگر زن و مرد برای افراشته فراهم کرد ابتدا صبح کار تولکی را توی زمین های قریه ده توی تخته ی افلاکی جلو مسجد قراداغ آغاز کردند قاسم چند نفر از مردان را برای کندن تخم (نهال چلتوک) انتخاب کرد و توی تخمدان فرستاد دو سه تا از مردان و همه ی زنان کارگر را برای تولکی برگزید. یکی از مردان که برای کندن تخم برگزید سیف الله بود سیف الله مایل نبود توی کرت تخمدان برود و میخواست جزء دسته ی مردان در کنار زنان تولکی کننده باشد قاسم مخالفت کرد و او را به اجبار از گروه زنان جدا کرد. دستور و اجبار قاسم برای سیف الله خیلی گران آمد و خشم او را برانگیخت. ظهر خانم افراشته دیگ آش شیر برنج را روی سر گذاشته بود نزد کارگران آمد
ادامه دارد