مردم با صفا کیانند؟
پاراگراف زیر توسط یکی از همشهریان در شماره قبل روی سایت یادداشت شده است.
«بسیج مارکده شده پایگاه مطمئنی برای جادادن یک مشت آدم سابقه دار و فاسد. که هرچی عقده و حساب و کتاب از قبل با مردم با صفای مارکده دارن اونجا تسویه کنند. به قول رهبر کبیر انقلاب یک مشت آخوند انگلیسی و بسیجی انگلیسی هستند که پایه های نظام اسلامی را هر روز سست تر می کنند. مرگ بر بسیجی انگلیسی مرگ بر آخوند انگلیسی»
خواننده گرامی؛ لطفا و خواهشا به ادبیات به کار رفته در این پاراگراف دقت کنید، بسیار آشنا است، نه؟ ذهنی که این ادبیات از آن تراوش کرده آدم ها را دو دسته می داند یا به قول خودش با صفایند (سفید، خوب، مومن، مسجدی و…) و یا فاسد و سابقه دار(سیاه، بد، ضدانقلاب و…) این ادبیات برای ما بسیار آشنا است و چند دهه است که شبانه روز از رادیو، تلویزیون، مدرسه، دانشگاه، مسجد و منبر، سخن رانی های سیاسیون و مذهبی ها و روزنامه و کتاب های درسی به جامعه تزریق می شود و بذر نفرت و کینه در جامعه ی ما پاشیده و مرتب هم تکرار و تاکید کرده، با خدا و دین و مذهب و مقدسات هم آمیخته، حالا تبدیل به ذهنیت و فرهنگ شده و متاسفانه به بار نشسته است و می بینیم توی یک روستا در محیطی کوچک بازگو می شود. فرهنگ مرگ بر این و آن خواهی، فرهنگ کینه ورزی، فرهنگ نفرت، فرهنگ بدخواهی، فرهنگ انگ و برچسب و تهمت زدن و…
دوست و همشهری گرامی یادداشت گذارنده، با خواندن این یادداشت، فکر نکنی من طرفدار آخوندم، نه، فکر نکنی من مدافع بسیج هستم، نه، رفتار این دو قابل قبول هیچ عقل سلیمی نیست. من مدافع اصالت انسان هستم، طرفدار اخلاق انسانی هستم، دوست دار آزادی عقیده و بیان هستم، دوست دارم با احترام گفت وگو کنیم، حرمت یکدیگر را نگه داریم. متاسفانه شما با این ادبیات و نگرش توی چاهی که آخوند برای سقوط اخلاق و فرهنگ ما کنده، افتاده اید. (امیدوارم از این داوری من نرنجید)
جناب عالی مردم مارکده را با صفا نامیده اید البته من نمی دانم منظور شما از صفا چیست؟ ولی حدس می زنم ویژگی خوبی را برای آنها قائل شده اید می پرسم به چه دلیل و سند و مدرک بسیجی ها را از مردم مارکده ندانسته اید؟ شما بر اساس کدام تحقیق و آمار و ارقام به این نتیجه رسیده اید که انگلیسی ها آدم های سابقه دار و فاسد هستند که بسیجی ها را به آنها منتسب کرده ای؟ نه، دوست و همشهری گرامی، بسیجی ها مارکده ای هستند، آخوندها هم مارکده ای و ایرانی هستند چه از رفتار و گفتارشان خوش مان بیاید و چه بدمان، این یک واقعیت تلخ است، واقعیت را که نمی شود انکار کرد و یا با خوش آمدن و بد آمدن ما که واقعیت عوض نمی شود. اگر بکوشیم بجای تهمت زدن، انگ زدن و منتسب به این ور و آن ور کردن، با مخالفان خود با احترام گفت وگو کنیم و با مدارا و تحمل همدیگر به تفاهم برسیم شاید، شاید بتوان از این چاه تباهی بی اعتمادی، بدبینی، فضای دوست و دشمنی، مرگ خواهی و… که آخوند برای فرهنگ و جامعه ی ما کنده، ذره ذره رهایی بیابیم و هم دیگر را انسان دارای حرمت ببینیم و بپذیریم.
این مردم مارکده که شما از آنها با صفت با صفایی یاد کرده اید تعدادی شان بسیجی هستند که شما آنها را انگلیسی می دانید. تعداد زیادشان هم در حد پرستش در خدمت آخوند ده هستند که شما او را انگلیسی می خوانید!؟ همین مردم با صفای مارکده دست آخوند ده را می بوسند، تعظیمش می کنند، از سخنش و رفتارش پیروی می کنند، او را در خانه های شان مهمان می کنند و در صدر می نشانندش تا زندگی و محصول شان با برکت گردد، غذای سردست برایش می برند، میوه نوبر برایش می چینند، از محصول باغشان خرمن بهره بهش می دهند، تمام رازهای زندگی شان را با او در میان می گذارند و از او راهکار برای حل مشکلات شان می خواهند، برای خود شیرینی زشتی ها، نقاط ضعف و رازهای یکدیگر را بهش می گویند، او را حتی مقدس می پندارند، وخنده دارتر از همه او را عالِم می نامند!؟ می پرسم پس صفادارها کیانند؟ خوشحال می شوم اشاره ای بکنی کدام قشر، تیپ و گروه در کناری مانده که باصفا هستند؟
محمدعلی شاهسون مارکده تیرماه 97
آسیاب دشتی
واژه «آسیاب دشتی» در گذشته، در منطقه یک ضرب المثل بود. وقتی این ضرب المثل در زبان گفت وگوی روز مره به کار می رفت که آدمی قبل از اینکه کاری انجام دهد مزد خود را مطالبه کند. آنگاه می گفتند: «آسیابون آسیاب دشتی شدی!؟»
در گذشته ها آسیاب ها آبی بود معمولا هر دهی حداقل یک دستگاه آسیاب داشت که با نیروی آب می چرخید قوانین کار آسیاب ها در منطقه تقریبا همانند هم بود.
مالکان مزرعه ای که قرار بود آسیاب با آب جوی آن مزرعه بچرخد ساختمان آسیاب را می ساختند و تجهیزات آن را نصب می کردند. وقتی آماده کار میشد مدیریت آسیاب را به فردی که کار آسیابانی کرده و تعمیر و مدیریت آسیاب را بلد بود، می سپاردند.
آسیابان، گندم و جو مردمانی را که مراجعه می کردند به نوبت آرد می کرد و بابت مزد آردکردن، هر یک من گندم و یا جو که آرد می شد مقدار بیست و پنج ( یک شانزدهم 6 کیلو) از همان آرد را به عنوان مزد آسیاب بر می داشت جمع این مزدها مال صاحبان آسیاب بود.
در امد آسیاب در شب جمعه و روز جمعه یعنی 24 ساعت در هفته مزد خود آسیابان بود. یعنی مزد بار گندم و جوهایی که در شب و روز جمعه توی آسیاب آرد میشد بابت مزد مدیریت آسیابان به آسیابان تعلق داشت.
معمول و مرسوم بود آسیابان در پایان آرد کردن گندم و یا جو، آردها را وزن و یا کیل می کرد و مزد آرد کردن را از همان آرد بر می داشت.
یکی از آسیابان های آسیاب دشتی بر خلاف دیگر آسیابان های منطقه قبل از اینکه گندم و یا جو را آرد کند آنها را وزن و یا کیل می کرد مزد خود را گندم و یا جو برداشت می کرد و سپس آنها را توی پودان برای آرد شدن می ریخت. وقتی به آسیابان اعتراض می شد که چرا قبل از انجام کار مزدت را بر می داری؟ می گفت: من نسیه کار نمی کنم چون نمی دانم یک ساعت و یا یک روز دیگر زنده هستم یا نه؟
محمدعلی شاهسون مارکده
قاسم (بخش بیست و هشتم)
یا یک بار دیگر که افراشته رفته بود شهر ماده گاو مَل آمده بود قاسم جونه گاو دیگری را به خانه آورد و از خانم افراشته خواست که افسار ماده گاو را گرفته و گاو را سفت نگهدارد تا تکان نخورد قاسم که افسار جونه گاو را در دست داشت، جونه گاو نزد ماده گاو برد جونه گاو با ماده گاو جفت گیری کردند. وقتی افراشته آمد این خبر هم به او داده شد حالا افراشته آن فضای هوس آلود جفت گیری جونه گاو با ماده گاو که قاسم و خانم افراشته موجبش شده بودند را بارها و بارها در تخیل خود باز سازی می کرد و فکرهای بد توی ذهنش می نشست.
با وجود این تخیل ها که منجر به اضطراب و بی قراری و احساس نا امنی آقای افراشته می شد بازهم افراشته حضور قاسم را در خانه اش به خاطر منافع اقتصادی بر آرامش ذهن ترجیح می داد. افراشته برای برون رفت از این دغدغه و بازگشت آرامش به ذهن خود، دنبال راه چاره بود و سرانجام راه چاره ای یافت و آن این بود که ستاره دخترِ خواهرِ زنِ خود را برای قاسم نامزد و خیلی زود هم او را عروسی کند در این صورت خانم افراشته که خاله ی ستاره زنِ قاسم بود با قاسم محرم می شد، با این وصلت هم محرمیت و هم قوم و خویشی ایجاد می شد و هم اینکه قاسم از مجرد بودن به در می آمد و امنیت خاطری برای او فراهم می شد. افراشته نقشه خود را در یک خلوت شبانه با خانم افراشته در میان گذاشت خانم افراشته استقبال کرد افراشته در همان خلوت شبانه با خانم افراشته تقسیم کار کرد قرار شد افراشته با درویشعلی پدر ستاره صحبت کند و موافقت او را به دست آورد و خانم افراشته هم با ستاره دختر خواهر خود گفت وگو کند و او را راضی کند و بعد که رضایت ستاره را به دست آورد موضوع را به قاسم بگوید و مقدمات آشنایی و ایجاد انس و الفت این دو جوان را با هم فراهم کند
درویشعلی یکی از مردان ده قراداغ بود با دختر بزرگ حسین دشتبان ازدواج کرده بود بعد از چندین سال زندگی مشترک، یکی دو سال قبل، زن درویشعلی فوت کرد و 6 تا بچه از او ماند بچه بزرگ دختر بود که ستاره نام داشت و حالا افراشته تصمیم گرفته بود او را برای قاسم خواستگاری کند. بچه کوچک خانواده هم دو سه ساله بود.
درویشعلی با اینکه کمی هم رعیتی اربابی داشت تعدادی هم گوسفند و گاو داشت و خانه ای داشت ولی مردی تهی دست بود چند سال نوکری دیگران را کرده بود و حالا با مردن زنش شیرازه زندگی اش از هم پاشیده بود. تمام کارهای خانه و نگهداری از 5 تا بچه بر دوش ستاره دختر بزرگ خانواده بود درویشعلی مدتی بود به فکر افتاده بود زنی بگیرد ولی زن مناسب که بتواند 6 تا بچه را نگهداری کند به آسانی پیدا نمی شد.
مرگ زن، روان درویشعلی را به هم ریخت درویشعلی با زنش خیلی به هم علاقه مند بودند و در عین تهی دستی و ناداری با هم عاشقانه زندگی می کردند درویشعلی مرد شادی بود یکی از جوانان چوب باز ده در جشن های عروسی بود رقص زیبای چوب بازی اش همه را به تماشا وا می داشت. درویشعلی رقص چوب بازی را نه برای چوب زدن بازی می کرد بلکه برای رقص به میدان می رفت هنگامی که ترکه دستش بود آن را لابلای انگشتانش می گذاشت و ترکه را با مهارت در لابلای انگشتانش در بالای سر می چرخاند و بازی زیبایی را به نمایش می گذاشت هنگامی که چوب کلفت در دستش بود با دوتا دست آن را بالای سر می گرفت و رقص شانه انجام می داد و یا آن را در حین بازی بالا می انداخت و می گرفت جمع این حرکت ها بر زیبایی بازی می افزود.
درویشعلی علاوه بر رقص چوب بازی رقص دستمال زیبایی هم داشت دوتا دستمال نوک انشگشتان دست می گرفت و با مهارت می رقصید در جشن های عروسی برای مهمانان ترانه می خواند در شب های دراز زمستان برای جمع دوستانه شب نشینی ها غزل و ترانه عاشانه می خواند کمی که بزرگتر شد علاقه به کتابخوانی در او بوجود آمد در جمع خانوادگی شب های زمستان کتاب فلکناز، قمری و بیشتر شاهنامه می خواند از داستان های شاهنامه بیشتر داستان های عاشقانه اش را دوست داشت و می خواند.
درویشعلی بعد از فوت همسرش شدید دگرگون شد نخست به افسردگی شدید کشیده شد و روانش سخت آسیب دید یک حالت غم زده و اندوه گینی در او بوجود آمد و در جانش خانه کرد و در او نهادینه شد. درویشعلی با روان اندوه گین و غم زده به سمت و سوی نوحه خوانی، تعزیه خوانی، قران خوانی، دعاخوانی، گریه و عزاداری سوق پیدا کرد و آرامش خود را در نوحه، عزا و گریه پیدا کرد کم کم غم زدگی و اندوه گینی و گریه مشخصه بارز شخصیت درویشعلی شد. درویشعلی قران را با صوت و آهنگ غم و گریه می خواند، با حالت غم و اندوه و ناله در مسجد اذان می گفت، در تعزیه خوانی همیشه نقشی را به عهده می گرفت که با حالت غم و گریه ادا کند مثل نقش زینب و سکینه. در گفتار روزانه، در برخورد با دیگران، حتی در یک گفت وگوی احوال پرسی، اگر طرف مقابل قدری با احساس احوال پرسی می کرد درویشعلی گریه اش می گرفت وقتی با طرف مقابل دست می داد بغض در گلوی او ایجاد و اشک در چشمانش جاری می شد هرگاه به دوستی بر می خورد که می توانست درد دلی کند حتما با خواندن دو سه بیت شعری غمگین لحظه ای می گریست. اگر بچه اش را می خواست نوازش کند با ادای کلماتی مانند؛ ننه مرده، بابا مرده، بی ننه، و با حالت و آهنگ غم و آه و ناله نوازش می کرد.
جالب این بود که مردم ده قراداغ به خطا این حالت بیماری افسردگی شدید درویشعلی را دلیل بسیار مومن و مذهبی بودن، طرفدار اهل بیت بودن و خداترس بودن او می شماردند و ازش تعریف و تمجید می کردند.
زن درویشعلی مُرد، درویشعلی با 6 تا بچه قد و نیم قد ماند. ستاره دختر بزرگ خانواده نقش مادر خانواده را به عهده گرفت ستاره صبح تا شب توی خانه می شست و می پخت، همانند یک زن خانه دار.
افراشته با درویشعلی همریش خود درباره خوستگاری از ستاره برای قاسم صحبت کرد، درویشعلی موافق بود. خانم افراشته هم با ستاره صحبت کرد او هم استقبال کرد.
یک روز صبح زود که افراشته حمام رفته بود، خانم افراشته در حالی که سفره را پهن می کرد تا قاسم صبحانه بخورد و سر کار برود با یک حالت دلسوزانه گفت:
– قاسم می دانم کبرا را که از دست دادی دلت گرفته شاید دیگه حوصلهی دنبال دختر دیگری رفتن را نداشته باشی ولی هر دختری مانند یک گل است و هر گلی هم بوی خاص خودش را دارد. کبرا به راستی یک گل بود یک گل بی خار که متاسفانه به خاطر لج بازی زن بابای تو و ننه ی من این گل بی خار نصیب تو نشد. کبرا رفت دنبال بخت خودش که انشاء الله خوشبخت باشد. حالا آقای افراشته یک دختر دیگه که او هم یک گلی همانند کبرا است را برایت در نظر گرفته. اگر گفتی این دختر گل کیه؟
– من چه می دانم کیه؟
– درسته، تو نمی دانی، ولی حالا من بهت معرفی می کنم تا بدانی و بفهمی که افراشته چقدر با سلیقه است و چه دختر نازی برایت پیدا کرده. این دختر گل، ستاره دختر باجیمه، افراشته قصد دارد اگر تو موافق باشی ستاره را برایت خواستگاری کند و خودش هم عروسی برایت بگیرد که دیگر کسی نتواند دخالت کند و نامزدی تان را به هم بزند. حالا تو به من بگو می خواهی افراشته به خواستگاری ستاره، دخترِ باجیم بره؟ ستاره دست کمی از کبرا خواهرم ندارد، به راستی او هم یک گل بی خاره، دختری زیبا و کدبانویه، الان یه خانه را می چرخانه، 5تا بچه قد و نیم قد را بزرگ می کند، هر یک انگشتش یک زنه، دختری سر به زیرِ و نجیبه، قشنگیش هم مثل کبرایه. اگر تو موافق باشی بقیه کارهایش با من و افراشته، نگران هیچ چیز نباش.
خانم افراشته درست می گفت قاسم دلش گرفته بود کمی نا امید بود به همین جهت حوصله حرف زدن نداشت حتی گاهی به این فکر می افتاد که از ده برود و دور از ده در میان مردم غریبه زندگی کند قاسم برای کم کردن رنج بی حوصلگی بیشتر خود را مشغول کار کرده بود و در حین کار اغلب زمزمه می کرد شعرهای فراق را می خواند از جمله این شعر ترکی را:
اوجالو داغلار، صفالو باغلار، من غریب اِلّم، کیم منه آغلار.
خانم افراشته بیشتر از همه متوجه یاس و نومیدی و بی حوصلگی قاسم شد چون می دید قاسم دیگر مانند گذشته آن شور و شوق را ندارد حتی با او هم نمی خواست خیلی حرف بزند و یا به حرفش گوش کند.
قاسم در حین خوردن صبحانه پیشنهاد خانم افراشته را شنید پاسخی نداد خانم افراشته وقتی سکوت قاسم را دید گفت:
– امروز درباره این پیشنهاد فکر کن عصر که آمدی تصمیمت را بهم بگو.
قاسم بازهم چیزی نگفت و دنبال کار به مزرعه ی آقجوقایه رفت. عصر به خانه آمد. خانم افراشته از او استقبال کرد خسته نباشی گفت، کمک کرد خورجین علف را روی زمین گذاشت و با خوشرویی گفت:
ـ درباره حرفی که صبح بهت زدم، فکر کردی؟ انشالله که پسندیدی.
ـ بگذار بیشتر درباره اش فکر کنم فردا صبح جوابش را بهت می گویم.
فکر قاسم مشغول بود شب قدری زودتر خوابید ولی خوابش نمی برد ستاره جلو چشمش بود. با اینکه خانه درویشعلی همسایه خانه پدری قاسم بود و قاسم بسیار ستاره را دیده بود ولی هیچگاه با چشم خریدار به او ننگریسته بود از صبح که خانم افراشته این پیشنهاد را داد ستاره دائم توی ذهن قاسم بود الآن هم که خوابیده بود و پلک چشمانش روی هم بودند در خیال با تمام وجود درباره ستاره می اندیشید لحظه ها و جاهایی که او را دیده بود، قدش را، شکلش را، چشمان سیاهش را، زلف های سیاهش را که در بالای پیشانی از زیر چارقد بیرون بودند، حرف زدن و رفتارش را، در ذهنش مرور میکرد. قاسم ستاره را دختری زیبا یافت و به این نتیجه رسید که دختر خوبی است و می تواند با او خوشبخت باشد، با همین اندیشه خوابش برد. در خواب و رویا با ستاره کنار چشمه قندی بولاغی در پشت باغ بزرگ نشسته بودند به همدیگر آب می پاشیدند و نامزد بازی می کردند بعد تصمیم گرفتند توت بخورند قاسم از ستاره پرسید:
– توت سفید برایت بتکانم یا آلیجه؟
– آلیجه قشنگ تره!
قاسم از تنه درخت توت آلیجه بالا رفت ستاره چاچبی زیر درخت پهن کرد قاسم شاخه ای را تکاند توتها روی چاچب ریخت قاسم در حال پایین آمدن از درخت توت، خشتک تمانش به ته شاخه بریده شده گیر کرد و پاره شد، قسمتی از بدن از جمله آلتش پیدا شد قاسم خجالت کشید عرق شرم بر پیشانی اش نشست و خود را جمع و جور کرد، ستاره سنجاق قفلی از یقه پیراهنش در آورد به قاسم داد و قاسم خشتک پاره شدهاش را با سنجاق قفلی به هم وصل کرد، دو نفری در کنار هم مشغول خوردن توت از روی چاچب شدند توی دهان هم توت میگذاشتند بعد رفتند توی باغ بزرگ تا چاغاله آلوچه بدزدند و بخورند که یکهو سرو کله عزیز ریزی نماینده ارباب بمانیان پیدا شد که دو نفری فرار کردند. وقتی قاسم از دیوارک باغ بزرگ به بیرون پرید از خواب بیدار شد در حین بیدار شدن دست خود را توی خشتکش برد ببیند خشتکش پاره است یا خیر؟ وقی دید پاره نیست خوشحال شد. چشمانش را باز کرد دید صبح شده و این همه ترس و وحشت از عزیز ریزی و نیز خجالت پارگی خشتک در خواب بوده است احساس آرامش کرد.
خانه ی درویشعلی پدر ستاره در همان محله پدری قاسم بود بیش از یک سالی میشد که مادر ستاره فوت کرده و ششتا بچه از خود برجای گذاشت بود، قاسم، مادر ستاره را بارها دیده بود و خوب می شناخت و به یاد می آورد. مادر ستاره زنی زیبارو و مهربان بود ستاره یکی از دختران هم محله ای قاسم بود و قاسم او را هم بارها دیده بود حالا دیدارهایش را در خودآگاه ذهن می آورد ذهنیت و خاطره بدی از او در ناخودآگاه ذهنش نیافت قاسم با خود اندیشید که دختران یک همانندی با مادرشان باید داشته باشند پس ستاره هم می تواند مانند مادرش زنی مهربان باشد. با این اندیشه ها کم کم قاسم به ستاره علاقه مند می شد و احساس می کرد که به ستاره کشش دارد.
قاسم از رخت خواب بیرون آمد وضو گرفت نمازش را خواند با خدای خود راز نیاز کرد و از او توفیق خواست که بتواند با ستاره خوشبخت باشد. به طرف خانه افراشته به راه افتاد خانم افراشته با خوشرویی احوال پرسی کرد، صبح به خیر گفت و پرسید:
ـ فکرت را کردی؟
ـ آره، می خواهمش.
– مبارک انشالله، به پای هم پیرشین، خیر هم را ببینید.
خانم افراشته پیغام داد شاه بگوم زن بابای قاسم به خانه شان آمد پیشنهاد نامزدی ستاره دختر درویشعلی برای قاسم را با او هم درمیان گذاشت و کلی هم از ستاره دختر خواهرش تعریف کرد از شاه بگوم هم خوب پذیرایی کرد و گفت:
– آقای افراشته به من گفت با شاه بگوم در میان بگذار و از قول من ازش درخواست کن که کمک کند تا این کار به سرانجامی برسد. در پایان پذیرایی خانم افراشته مقداری نبات توی یک دستمال به شاه بگوم داد و گفت:
– با عمو قلی با هم بخورید سردی تان نشود.
خانم افراشته توانست نظر موافق شاه بگوم را هم جلب کند حالا دیگر راه برای عروسی قاسم و ستاره هموار می شد. خانم افراشته همه روز از اوصاف ستاره دختر خواهرش برای قاسم می گفت هر روز از قاسم می پرسید:
– ستاره را کی دیدی؟ کی رفتی خانهشان؟
ادامه دارد