نظرات آقای X
عصر روز 25 مرداد آقایx نزدم آمد و گفت: یادداشت موضوع کاسه های داغتر از آش را روی سایت خواندم اول می خواستم به ریزبینی ات آفرین بگویم خوب با دقت نقش هایی را که مردمان در جامعه ایفا می کنند می بینی و می کاوی. ولی می خواستم بگویم اخلاق اجتماعی بیش از اینها که نوشتی خراب است و بی اخلاقی در بسیاری از رفتارهای اجتماعی نرم و هنجار شده است. قشری از مردمان جامعه را با ویژگی روانی کاسه ی داغتر از آش، می شود آشکارا دید و شناخت و رفتارشان را مشاهده کرد که شما درباره اش توضیح داده ای.
بی گمان نگرش و برخورد این قشر با افرادی که همانند آنها نیستند غیر اخلاقی و دور از حقوق شهروندی است با این وجود کاسه های داغتر از آش در کنار دوتا دسته ی دیگر مثل آدم فروش ها و خبرچین ها، قابل تحمل تر است برای اینکه با واکنش های تعصب آمیزی که دارند خود را می شناسانند به همین جهت رفتارشان قابل پیش بینی است و مردم جامعه هم وقتی با آنها روبرو می شوند مراقب هستند که برای خودشان دردسر درست نکنند.
این سه دسته موجب بی اعتمادی اجتماعی و به هم خوردن امنیت روانی مردم در جامعه هستند. یکی قشر کاسه های داغتر از آش هستند که شما به خوبی درباره شان توضیح دادی. دسته ی دیگر خبرچین ها هستند که هرچه می بینند و یا می شنوند و نیز گاهی برداشت های ذهنی خود را اطلاع می دهند که بعضی ها خبر را شفاهی اطلاع می دهند و بعضی ها شان هم کتبی گزارش می کنند. و دسته سوم آدم فروشان هستند که بسیار خطرناک هستند. آدم فروش ها برای شناسایی شکارشان با طرف رفیق می شوند طرح دوستی می ریزند تا طرف را خام کنند بعد می بینی رفیق خود را به راحتی فروخته است. آدم فروش ها با این کار ضد اخلاقی شان اعتماد اجتماعی و نیز اعتماد بین دو فرد را که با ارتباط دوستانه بوجود می آید از بیخ و بن می کنند.
چیزی که باعث تاسف است اغلب آدم های از هر سه دسته از افراد به ظاهر متدین، مومن، مذهبی و مسجدی انتخاب شده اند و توسط حاکمیت مغزشویی شده و به جان مردم انداخته شده اند. این مغزشویی به قدری شدید است که عقل اینها را از کار انداخته و این بندگان خدا نمی توانند بفهمند که کاسه داغتر از آش شدن، خبرچینی کردن وآدم فروش شدن فرومایگی و رفتاری غیراخلاقی است.
به این دلیل می گویم تاسف که برابر سنت تاریخی و فرهنگی ما، مردم جامعه به افرادی که زیارت می رفتند، مسجدی بودند، نمازخوان بودند، اهل عبادت بودند با صفت خداترس که حرام و حلال سرشان می شود، ازشان یاد می کردند و از قشرهای دیگر اجتماع به آنها بیشتر اعتماد داشتند. برای نمونه در گذشته کلمه ی حاجی، کربلایی و مشهدی به هرکس که اطلاق می شد و یا مومن و اهل مسجد به هرکس که نسبت داده می شد یک حس اعتماد برای مردم جامعه بوجود می آورد. می گفتند: مرد حاجی خونه خدا را زیارت کرده، مرد کربلائی و یا مرد مشدیه. ولی امروز متاسفانه این اعتماد از بین رفته بسیاری از مردم جامعه به ادم های مسجدی بدبین هستند و بر این باورند که خبرچین های حاکمیت در میان مسجدی ها هستند و این یک ویرانی اعتماد اجتماعی است که ما دچارش شده ایم.
وقتی اعتماد اجتماعی از بین برود هیچکس به هیچکس دیگر اطمینان نخواهد داشت وقتی اعتماد و اطمینان از جامعه رخت بربندد مردم احساس امنیت نخواهند کرد وقتی احساس امنیت نباشد آرامش و معنویت را هم نخواهیم داشت. برای اینکه اعتماد اجتماعی ملات به هم پیوستگی و همکاری مردم جامعه است سرمایه اجتماعی کارهای دسته جمعی است که امروز تخریب شده به همین جهت هم زندگی بسیار سخت شده است.
باز برابر با سنت و فرهنگ تاریخی گذشته ی ما، حاکم وقت؛ خبرچین ها، کاسه های داغتر از آش و نیز آدم فروشان مورد نیازش را از میان اقشار لات و لوت ها، اوباش ها و کسانی که از اصالت تربیتی و خانوادگی بی بهره بودند و بهشان به اصطلاح عامیانه بی بته، بی اصل نسب، سرِ سفره باباش بزرگ نشده و… گفته می شد، بر می گزیدند. بسیار هم عادی بود آدمی که از تربیت خوب بهره ای نبرده آدمی که دارای اصالت خانوادگی نبوده راحت تر می تواند نقش فرومایگی مزدوری حاکمیت را بپذیرد و برایش خبرچینی کند برایش سینه سپر کند و آدم فروش شود.
ولی متاسفانه امروز حاکمیت از میان قشر مسجدی این مزدوران مورد نیاز خود را بر می گزیند این است که مردم دیگر به هیچکس نمی توانند اعتماد کنند و اعتماد اجتماعی و به دنبال آن تعادل امنیت روانی مردم به هم ریخته است.
خواننده گرامی اینها نظرات آقای x بود شما چه مقدار از ان را درست و مطابق با واقع و چه مقدار از آن را دور از واقعیت می دانید؟ لطفا و خواهشا نظرات خود را مرقوم فرمایید.
محمدعلی شاهسون مارکده 26 مرداد 97
قاسم (بخش سی و سوم)
– کدخدا، قلی دشتبان اصلا به فکر محصول ارباب نیست رعیت را آزاد گذاشته هر رعیتی یک گله بچه همراه خود توی باغ آورده از جلو این گله بچه انگوری نمی ماند که برای ارباب جلو آفتاب ریخته شود.
کدخدا خدابخش از این رویداد که رعیت توانسته بچه هایش را هم همراه خود بیاورد توی دلش راضی بود ولی آن را ظاهر نکرد و گفت:
– قلی آدم سهل انگاری نیست بلکه آدم وظیفه شناسی است حتما یک اشکالی پیش آمده که نتوانسته از ورود بچه ها جلوگیری کند اجازه بده من از قلی بپرسم که چرا جلوگیری نکرده است بعد ببینم چکار باید کرد.
هنوز دو هفته از روز با شکوه انگورچینی مزرعه ی اوزون چم نگذشته بود که حکم مکتوب برکناری کدخدا خدابخش از کدخدایی ده قراداغ توی پاکتی به او تحویل شد و همزمان هم حکم کدخدایی علیداد به ده رسید. حالا در نیمه سال علیداد کدخدای ده شده بود.
ارباب اصفهانی توی حکم عزل کدخدا خدابخش نوشته بود:
– بنابر اخباری که رسیده قلی دشتبان به اشاره شما از ورود بچه ها در روز انگور چینی به مزرعه ی اوزون چم جلوگیری نکرده است در آن روز مزرعه ی اوزون چم همانند روز سیزده بدر بوده و پای هر درخت مو یک بچه مشغول خوردن انگور بوده است. شما با این کارتان به قول و تعهد و وظیفه خود که محافظت از محصول ارباب هست عمل نکرده و به محصول ارباب خسارت وارد شده است. با این حکم شما از کدخدایی ده قراداغ عزل می شوید. خسارت وارده به اینجانب را از طریق دادگستری از شما وصول خواهم کرد.
دو ماه از آغاز کدخدایی علیداد می گذشت، حبیب دشتبان، دشتبان املاک ده، دستور کدخدا را به قلی پدر قاسم ابلاغ کرد که؛ قاسم مشمول است اسمش درآمده، باید خود را به نظام وظیفه معرفی کند. قلی نزد کدخدا علیداد رفت به این امید که التماس کند چانه بزند که از بردن قاسم به سربازی چشم پوشی کند. کدخدا توی اتاق پنج دری روی تشک چه ی خود و زیر قاب عکس بزرگ محمدرضا شاه پهلوی و ملکه نشسته بود قلی سلام گفت احوال پرسی کرد و نشست کدخدا علیداد گفت:
– قاسم مشمول هست باید برود خود را به نظام وظیفه معرفی کند.
– کدخدا، یعنی چشم قاسم که اینجوریه، به درد کار شاه می خوره؟ که گفته بیارش؟
– آره بالام، شاه همه کار داره، همه جور آدمم به دردش می خوره، ملتفت عرضم هستی. شاه اسب داره، باغ داره، گوسفند داره، می خواهم خوب ملتفت بشی بنابراین همه جور ادم به درد کار شاه می خورد اگر نمی خورد که نمی گفت بیاید سربازی. قاسم باید بره حوزه خودشه معرفی کند.
– کدخدا قاسم میگه رئیس مشمول ها بهش گفته تو بخاطر چشمت کفیلی.
– آن رئیس که این حرف را زده از اداره رفته، یک رئیس دیگه به جای او آمده این رئیس جدید می گوید همه جور مشمول می خواهیم.
– که اینجور.
قلی نا امید به خانه برگشت و حرف های کدخدا را به قاسم گفت و قاسم هم همان حرف ها را به افراشته ارباب خود گزارش کرد. افراشته به قاسم توصیه کرد حرف های کدخدا علیداد را خیلی جدی نگیر هدف او از این حرف ها تلکه کردن است هروقت که گفت بگو باشد می روم حوزه و پشت گوش بینداز و به کار خودت مشغول باش.
چند روز بعد دوباره حبیب دشتبان برای افراشته ابلاغ آورد که:
– کدخدا میگه، اسم قاسم در آمده باید به حوزه بره، چند روز قبل بهش گفتیم نرفته دوباره ابلاغ شده، بگو هرچه زودتر باید به حوزه برود.
افراشته کدخدا علیداد را می بیند و 5 تومان کف دستش می گذارد. مدتی گذشت دوباره حبیب دشتبان خبر آورد که ابلاغ شده قاسم باید به حوزه نظام وظیفه برود. افراشته باز 5 تومان توی جیب کدخدا گذاشت، باز مدتی خبری نبود دوباره دشتبان از طرف کدخدا علیداد ابلاغ آورد که حوزه نظام وظیفه قاسم را احضار کرده است. افراشته به خانه کدخدا علیداد رفت روبروی کدخدا توی اتاق پنج دری اش نشست و گفت:
– کدخدا خود رئیس نظام وظیفه در حضور کدخدا خدابخش به قاسم گفته که؛ کفیله. من حق الزحمتت را می دهم، کفالت این بنده خدا را بگیر و بیاور.
افراشته دوباره 5 تومان به کدخدا می دهد و می آید.
هنوز دو ماه بیشتر از سال بعد نگذشته بود که غروب روزی دوباره دستور کدخدا ابلاغ شد قاسم باید به حوزه نظام وظیفه برود. افراشته عصبانی شد، و به دشتبان گفت:
– به کدخدا بگو دیگه زهر مارم بهت نمی دهم، من خودم با قاسم دو نفری می رویم حوزه و تکلیف قاسم را یک سره می کنیم و می آییم.
صیح زود روز بعد، افراشته به همراه قاسم به درِ خانه کدخدا علیداد رفتند، افراشته کدخدا را صدا زد کدخدا کنار بام آمد افراشته گفت:
– کدخدا، قاسم آماده است که به حوزه برود، من هم همراهش می روم، خودمان دو نفری برویم، یا تو هم با ما می آیی؟
– قاسم را بگو برگردد و برود توی خانه، یک من علف و کاه بریزد جلو مال ماشات، خودت بیا بالا ببینم چه می گویی؟
– من می خواهم صاحب این مال و ماشام بمیرد، من باید امروز تکلیف سربازی قاسم را روشن کنم، این نشد که تو هر روز که بی پول می شوی برای قاسم ابلاغ بنویسی؟ قاسم پیش من نوکر است، سالی 4 تا بار جو و گندم مزدش است، این پول ها را که من می دهم به تو، از مزد قاسم کم می کنم ، تو می دانی، من هم می دانم، قاسم را به خاطر چشمش به سربازی نمی برند، آخی خدا را خوش می آید که تو دسترنج این بنده ی خدا را بخوری؟ اگر می آیی، بیا تا با هم برویم حوزه، اگر هم نمی آیی، ما خودمان دو نفری می رویم و می گوییم کدخدا هر روز از ما پول می گیرد.
کدخدا علیداد، آقای افراشته و قاسم با هم به شهرکرد رفتند. کدخدا از جلو، افراشته پشت سر و قاسم از دنبال افراشته وارد اداره نظام وظیفه شدند کدخدا جلو اتاق رئیس رسید دَرِ اتاق باز بود مردی با لباس نظامی، با قدی بلند، موهای جلو سرش ریخته، توی اتاق، پشت میزی ایستاده بود. کدخدا علیداد وارد دفتر رئیس شد، افراشته به قاسم اشاره کرد که تو هم دنبال کدخدا برو توی دفتر، افراشته بیرون ایستاد ولی در همچنان باز بود و افراشته همه چیز را می دید و می شنید، کدخدا به محض ورود به اتاق، برای احترام، کلاه نمدی خود را از سر برداشت، سرش را فرود آورد، کمی هم کمرش را خم کرد و به رئیس تعظیم کرد و گفت:
– جناب سروان یدالهی سلام عرض می کنم.
قاسم اصلا درجات نظامی را نمی شناخت ولی می دانست نظامی ها هر یک درجه ای دارد وقتی کدخدا علیداد گفت جناب سروان یدالهی، قاسم فهمید که درجه رئیس حوزه نظام وظیفه سروان است. جناب سروان یدالهی بدون اینکه جواب سلام کدخدا را بدهد و بدون اینکه توجه و اعتنایی به کرنش و تعظیم کدخدا بکند گفت:
– علیداد، کو مشمولات؟ چندتا مشمول آوردی؟
قاسم که در کنار و کمی عقب تر از کدخدا علیداد ایستاده بود فوری و قبل از اینکه کدخدا چیزی بگوید گفت:
– جناب سروان یدالهی، مشمول متشخص کدخدا علیداد منم، سرِ ماه، تهِ ماه به من می گوید اسمت در آمده، از من پول می سونه که من را به حوزه نیاورد، من هم با این چشم معیوبم ( قاسم با انگشت اشاره به چشم خود کرد) نوکری می کنم نوکر مردمم زن هم دارم، به زور می توانم خرج خود و زنم را دربیارم باید هر چند روز یک بار 5 تومان به کدخدا بدهم.
چهره کدخدا علیداد سرخ شد، دیگر روبرو به جناب سروان نگاه نمی کرد بلکه سرش را پایین انداخته و زمین را می نگریست. جناب سروان که به پرونده های روی میزش ور می رفت و به سخنان قاسم گوش می داد وقتی قاسم کلمه چشم معیوب را بر زبان آورد دست از پرونده ها برداشت و با دقت به چهره قاسم زل زد و با اشاره به قاسم گفت:
– بیا جلوتر ببینم.
قاسم به کنار میز مقابل جناب سروان رفت جناب سروان لحظه ای به چشمان قاسم خیره شد و گفت:
– اسمت چیه؟
– قاسم، جناب سروان.
– قاسم، از اینجا یک راست می روی خانه ات و مشغول زندگی ات می شوی، اگر توانستی سه ماه دیگر بیا کفالت نامه ات را بگیر، اگر نتواستی بیایی آن هم لازم نیست و نمی خواهد بیایی، برو، آزادی.
قاسم برای بیرون رفتن از اتاق مکثی کرد به ذهنش رسید برای اطمینان خاطر تاکیدی دیگر از جناب سروان بگیرد چون دو دل بود و می ترسید دوباره کدخدا بهانه هایی بتراشد به همین جهت گفت:
– جناب سروان، این کدخدا صُبا دوباره دشتبان را فرستادنی است در خانه و ابلاغ کردنیه که اسمت در آمده؟ آن وقت من چکار کنم؟
– اگر گفت و ابلاغ کرد که اسمت در آمده، هرچی از دهانت در آمد بهش بگو، صدتا … خر برایش بشمار، برو به کار و زندگی ات مشغول باش، تو برای چشمت کفیلی.
قاسم با گفتن کلمات؛ خدا خیرت بده و خیلی ممنون، از اتاق بیرون آمد و به افراشته پیوست کدخدا علیداد همچنان توی اتاق ماند. افراشته هم در بیرون اتاق توی ایوان روبروی در ایستاده بود و همه ی حرف ها و حرکات را دید و شنید.
***
افراشته از کدخدا علیداد خوشش نمی آمد، شیوه نگرش افراشته به جهان با کدخدا علیداد متفاوت بود. کدخدا هنوز به شیوه قدیم می زیست می خواست با ترساندن مردم النگات مردم شود و آنها را تلکه کند و معاش زندگی اش را تامین کند ولی افراشته مرد روز بود می خواست با داد و ستد پول دار شود و گرفتن پول زور از دیگری را یک نوع بی شرفی می پنداشت دیگر اینکه افراشته حالا با به دست آوردن ثروت و دارایی یکی از مطرح ترین مردان ده شده بود و بر نمی تافت که آدمی دیگر خود را از او بالاتر و یا برتر بداند.عامل دیگری که موجب بد آمدن افراشته از کدخدا علیداد بود دو سه تا برخورد کوچک در طی سال های گذشته بود که با یکدیگر داشتند. بهانه تراشی برای گرفتن پول از قاسم هم به آن تجربه های منفی افراشته از کدخدا علیداد افزوده شده بود. در این یک سال گذشته هر دفعه که کدخدا علیداد به قاسم ابلاغ می کرد؛ مشمول هستی، بین قاسم و افراشته باب گفت وگو در باره کدخدا علیداد باز می شد اغلب گفت وگوها هنگام شب توی دکان در حین خوردن شام بود افراشته خاطرات منفی از کدخدا علیداد را برای قاسم تعریف می کرد و در هر صحبتی که افراشته درباره کدخدا علیداد برای قاسم می کرد این جمله ها تکرار می شد:
– صبح تا شب النگات مردمه. فقط می خواهد از مردم بچره. این مرد یک ذره از خدا نمی ترسد. یک ذره نمی خواهد زحمت بکشد و نان حلال در بیارد و بخورد. همیشه چشمش به جیب مردم است. همیشه فکر می کند که چه قامی می تواند برای دیگری سوراخ کند و از مردم تلکه کند.
حالا برخورد کدخدا علیداد با موضوع مشمولی قاسم به آن خاطرات افزوده شده بود و بد آمدن افراشته از کدخدا علیداد را بیشتر کرده و تبدیل به نفرت شده بود.
افراشته با شنیدن سخنان توهین آمیز سروان یدالهی به کدخدا علیداد احساس پیروزی نسبت به کدخدا می کرد و جرات بیشتری در او بوجود آمد تا بخواهد با کدخدا رو در رو بایستد به همین جهت تصمیم گرفت با شکایت از کدخدا علیداد او را بیشتر تحقیر و خُرد نماید.
افراشته و قاسم از حوزه نظام وظیفه بیرون آمدند و به بخشداری شهرکرد رفتند، افراشته از زبان قاسم شکایتی علیه کدخدا علیداد نوشت با این عنوان که؛ من به علت معیوب بودن چشمم کفیلم و کدخدا طی یک سال گذشته سه بار سه تا 5 تومان بابت اینکه من مشمولم و مرا به حوزه نظام وظیفه نیاورد از من رشوه گرفته است.
قاسم توی دفتر بخشداری انگشتش را با جوهر استامپ آغشته کرد و زیر شکایت نامه زد افراشته هم به عنوان گواه زیر شکایت نامه را امضا کرد. افراشته شکایت نامه را توی پاکت گذاشت، و به دست قاسم داد، افراشته به اتفاق قاسم با هم تو اتاق بخشدار رفتند، سلام گفتند و قاسم پاکت شکایت نامه را دو دستی تقدیم بخشدار کرد و صاف ایستاد. بخشدار نامه را از پاکت بیرون آورد و خواند، افراشته شفاهی هم توضیح داد که این پول ها با دست من به کدخدا داده شده و از مزد قاسم کم کرده ام، بخشدار گفت:
– برای رسیدگی به قراداغ خواهیم آمد.
افراشته و قاسم به قراداغ برگشتند دو سه روز بعد بخشدار با ماشین جیپی و یک نفر همراه به قراداغ آمدند و بر خلاف معمول که ماموران دولتی به خانه کدخدا می رفتند بخشدار خانه کدخدا علیداد هم نرفت، و مستقیم به خانه افراشته آمد. افراشته به قاسم دستور داد که دوتا مرغ سر ببرد و به کمک خانم افراشته غذا برای ناهار مهمانان فراهم کند. بخشدار به افراشته دستور داد که چند نفر از بزرگان ده را هم دعوت کند تا با حضور بزرگان به شکایت رسیدگی شود.
ادامه دارد