احترام
وقتی واژه احترام را می شنوید چه چیز در ذهنتان تداعی می شود؟ ممکن است در حالت شدیدش انسانی را درنظر آورید که در مقابل فرد قدرتمند و یا ثروتمند و یا با نفوذی، تا کمر خم شده است و دست او را می بوسد؟ و یا در حالت خفیف ترش فردی را خیال کنید که در مقابل فرد قدرتمند و یا ثروتمند و یا با نفوذ، دستش را به سینه اش گذاشته و سرِ تعظیم فرود آورده است؟ اینها و اشکال شدید و ضعیف ترش را در جامعه ی ما به فراوانی می توان دید.
من شخصا وقتی کلمه احترام را می شنوم و یا می خوانم و یا می نویسم اولین چیزی که توی ذهنم می نشیند؛ یک جامعه ی طبقاتی است. جامعه ی طبقاتی یعنی چه؟ یعنی عده ای قدرت دارند عده ای نه، عده ای ثروت دارند عده ای نه، عده ای نفوذ اجتماعی دارند و عده ای نه، عده ای نفوذ و قدرت دینی و مذهبی برای خود بوجود آورده اند و هاله قداست را دور خود تنیده اند و عده ای این نفوذ و قدرت و هاله را ندارند. حالا اینها که قدرت ثروت و نفوذ و هاله ندارند باید به آنهایی که قدرت و ثروت و نفوذ و هاله دارند احترام بگذارند و از آنها اطاعت کنند و یا دست کم ازشان حرف شنوی داشته باشند. چرا؟ چون حرف شان، نظرشان و خواست شان؛ دستور است، فرمان است، قانون است، امریه است، حکم است، مصلحت است، صواب است، پند است، اندرز است، نصیحت است.
واژه محترم را همه می شناسیم و هریک از ما بارها آن را به کار برده ایم. در کجا؟ خیلی جاها، از جمله در مکاتبات اداری. برای اینکه متاسفانه پایه ادارات ما بر قدرت بنا شده، با عرض تاسف باید بگویم؛ قدرت هم در فرهنگ و جامعه ی ما به گونه ای خود را تعریف کرده و در اذهان جا انداخته که همیشه حق با اوست. حق با قدرت بودن و قدرت معیار حق بودن، امروز تبدیل به فرهنگ و در جامعه ما پذیرفته شده. بر اساس فرهنگ جاری و ساری جامعه ی ما، کسانی که قدرت دارند، بالاتر از بقیه هستند، مهم تر از بقیه هستند، معیار حق و درستی اند. بنابر این بقیه مردم باید به آنها احترام بگذارند. به همین جهت است که وقتی میخواهیم نامه ای به مسئول اداره ای بنویسیم علاوه بر سلام و درود که کلمه ای ادبی، اخلاقی و انسانی و پیام رسان مهربانی است حتما کلمه محترم را هم می آوریم.
تا اینجای قضیه شاید خیلی اشکال نداشته باشد و بشود آن را تحمل کرد. ولی قدرت مندان در طول تاریخ به همین بسنده نکرده اند بلکه برای احترام دنباله هم ساخته اند و این دنباله بسیار ویرانگر است دنباله احترام چیست؟ اطاعت. در اطاعت؛ از تو یک اشارت از من به سر دویدن، آوردن سر با کلاه، اجرای اوامر، حرف شنوی و دنباله روی، نهفته است.
من شخصا با احترام می توانم کنار بیایم با اینکه می دانم احترام فرآورده دوران برده داری و جامعه ی ارباب و رعیتی است و از آن دوران ها برای ما به ارث مانده است و با خود می گویم؛ خوب حالا که عده ای قدرت دارند و خواستار احترام از طرف بقیه اند حرفی نیست چون این احترام را می توان به حداقل رساند و توی قالب آداب و ادب اجتماعی گنجاند و پذیرفت و در مقابلش حساسیت و واکنشی نشان نداد ولی قبول اطاعت و پیروی و حرف شنوی محض به صرف اینکه طرف قدرت دارد، ثروت دارد و نفوذ دارد برایم سخت ناگوار است. چرا؟ چون اطاعت رنگ و بوی بهره کشی دارد، ما را به سمت و سوی تحمیق می برد که از حالات انسانی به درآییم، وسیله و ابزار قدرتمندان و ثروتمندان شویم. زیبا و اخلاقی انسانی این است که بجای اطاعت واژه همکاری را جایگزین کنیم. چرا؟ چون در همکاری برابری انسانی، توافق و اشتراک در هدف و نتیجه نهفته است توافقی که در همکاری بوجود می آید نامش قرار و قانون است که موجب امنیت، آرامش و آزادی است.
سرخم کردن به عنوان احترام در برابر خداوندان قدرت و ثروت، انسان احترام گذارنده را بی هویت می کند، از انسانیت به دورش می کند و برای شخص احترام شونده هم زیان بار است یک خود شیفتگی و احساس خود برتر انگاری کاذب و بیمارگونه هم به او القا می شود.
انسانی که در برابر خداوندان قدرت دولا و راست می شود و تملق می گوید و دست می بوسد یک آدم بی هویت است بی هویتی یک گرفتاری روانی است و برای سلامت روانی آدمی بسیار زیانبار است بی هویتی انسان را از اصل خود دور و انسان احساس بی ارزشی می کند و بی ارزشی سخت رنج آور است. آدم بی هویت برای کم کردن رنج بی ارزشی خود تلاش می کند با چاپلوسی و تملق بیشتر خود را به خداوندان قدرت و ثروت نزدیک تر کند تا با دیدن قدر بیشتر و نشستن در صدر احساس بی ارزشی خود را تسکین دهد. متاسفانه در جامعه ی ما سرخم کردن در برابر قدرت مندان و دست بوسی و چاپلوسی و تملق گویی و مداحی از بس فراوان است آن زشتی و پستی خود را از دست داده به همین جهت توی فرهنگ و زبان ما لغات چاپلوسی، تملق، مدح و ستایش فراوان ساخته شده و مداحی تبدیل به حرفه بسیار پر رونق شده است و بسیاری از ما وقتی با فرد قدرتمند و یا ثروتمندی روبرو می شویم واژگان تملق و چاپلوسی را همانند نقل و نبات نشخوار می کنیم. به این واژگان توجه کنید نوشتن آنها به انسان یک احساس ناخوشایندی می دهد؛ بنده، حقیر، غلام، چاکر، کنیز، کمینه، کوچک شما، مخلص، نوکر، سگ آستان، سگ رو سیاه، غلام خانه زاد، دست بوس شما، زیر سایه شما، خاککف پا، گوش به فرمان، سگ کی باشم.
همه ی این واژگان ضد انسانیت انسان هستند، توهین به انسان اند، ضد اخلاق اند.
خواننده گرامی شما هنگام بر زبان آوردن این واژگان حقارت بار چه مقدار به زشتی اش توجه داری؟
محمدعلی شاهسون مارکده
قاسم (بخش سی و پنجم و پایانی)
وقتی گلنار را در هیات عروس به قاسم تحویل دادند قاسم همانند دوران نامزدی اش نه شوری داشت و نه شوقی و نه چندان احساسی. ولی گلنار دختری با شور و شوق بود همان پسری را که می خواست بهش دست یافته بود سردی و بی احساسی قاسم هم خیلی برای گلنار آزار دهنده نبود گلنار کار خودش را می کرد به قاسم محبت لازم را می کرد و قاسم را صادقانه دوست داشت. گلنار دختری ساده بود دختری کم توقع بود انتظارات زیادی از قاسم نداشت به یک زندگی عادی و معمولی هم راضی بود و با قاسم سازگار بود.
سادگی و صداقت گلنار، تداوم محبت و دوست داشتن گلنار کم کم کمی حس و علاقه در قاسم بوجود آورد و قاسم هم در حد یک زندگی و رابطه عادی و معمولی با گلنار برخورد داشت.
افراشته بعد از عروسی قاسم اندکی از نگرانی اش در خانه کاسته شد ولی همچنان دلشوره داشت اضطراب داشت نسبت به خانم افراشته بدبین بود و گاه گاهی که رفتاری از خانم افراشته می دید مانند؛ با قاسم دو نفری سر یک سفره نشستن و با هم غذا خوردن و یا دو نفری رو در رو از نزدیک با هم گرم صحبت بودن، رابطه این دو را توی ذهنش تجسم می کرد و رنج می برد.
حالا بچه بزرگ افراشته که دختر بود بزرگ شده بود او را به پسری شوهر دادند که علاقه ای به او نداشت. دختر شوهرش را رها می کرد و به خانه پدری می آمد اعصاب افراشته از رفتار دخترش به هم ریخته بود. خانم افراشته فکر می کرد قاسم به دخترش نظر دارد. و دختر به خاطر عشق و علاقه به قاسم شوهرش را دوست ندارد.
روزی آقای افراشته دخترش را کتک زد و او را به زور به خانه شوهرش برد در غیاب افراشته قاسم به خانم افراشته گفت:
– دخترتان شوهرش را نمی خواهد از شوهرش متنفر است شما چرا این را نمی خواهید بپذیرید او را می زنید و می خواهید با زور به خانه شوهر بفرستید؟
خانم افراشته با این سخن قاسم حدسش تبدیل به یقین شد که علت اصلی که دخترشان توی خانه شوهرش نمی ماند توجه او به قاسم است و قاسم او را تحریک می کند و دختر فریب قاسم را خورده است خانم افراشته در اعتراض به قاسم گفت:
– شوهرش چشه بالام؟ مُلک نداره؟ که داره! پدر و مادر و خانواده نداره؟ که داره! دارایی و ثروت نداره؟ که داره! چهار ستون بدنش سالم نیست؟ که هست! حتما تو انتظار داری دخترمان را به یک نوکر بدهیم؟ به یک پسر کور بدهیم؟
قاسم از این سخن خانم افراشته رنجید و گفت:
– تو فکر می کنی که من به دخترتان نظر دارم که می گویم شوهرش را دوست ندارد؟
– اگر نظر نداشتی این را نمی گفتی!
– پس خدا حافظ، بدی، خوبی، حلالم کنید.
سخن خانم افراشته دل قاسم را سوزاند نوکری خانه افراشته را رها کرد و به خانه خودش رفت و تصمیم گرفت دیگر هرگز نوکری نکند. قاسم حتی نزدیک خانه و دکان افراشته هم نمی آمد هیچکس نمی دانست چرا قاسم قهر کرده و خانه افراشته را رها کرده است کسی هم که می پرسید چرا از خانه افراشته آمدی؟ می گفت:
– مگر قرار است من تا پایان عمرم نوکری کنم؟ می خواهم از این به بعد برای خودم کار کنم، آقای خودم باشم.
قاسم کوچکترین اشاره ای به رنجشش از سخن خانم افراشته نمی کرد حتی وقتی آقای افراشته با قاسم صحبت کرد و علت را پرسید باز قاسم همان پاسخ را داد:
– مگر قرار است من تا پایان عمرم نوکری کنم؟ می خواهم از این به بعد برای خودم کار کنم و آقای خودم باشم.
زمستان تمام شد دو سه روز بعد از عید نوروز باز افراشته به قاسم اصرار کرد که:
– به سر کارت برگرد.
قاسم هم خیلی با احترام گفت:
– نمیآیم.
افراشته یکی دو نفر از اقوام قاسم را واسطه قرار داد باز هم قاسم قبول نکرد ناگزیر افراشته یک نفر دیگر را برای آن سال به نوکری گرفت.
سال بعد افراشته همان روز نوروز از قاسم در خواست کرد که سر کارش برگردد باز هم قاسم گفت:
– نمی آیم.
اصرار افراشته هم فایده ای نداشت و قاسم نیامد. خانم افراشته خیلی بیشتر از خود افراشته هم جای خالی قاسم را توی خانه احساس می کرد و بیشتر از افراشته مایل بود که قاسم به خانه ی آنها برگردد. خانم افراشته که شاهد تلاش های بی نتیجه افراشته در جهت راضی کردن قاسم بود به افراشته گفت:
– اجازه می دهی من با قاسم صحبت کنم شاید روی من را بگیرد؟
– من رو زدم، حتا التماسش کردم، روی من را نگرفت چند نفر از اقوامش را واسطه قرار دادم روی آنها را هم نگرفت، می خواهی روی تو را بگیره؟
– خوب سنگ مفت گنجشک هم مفت، حالا من یک رو می زنم گرفت چه بهتر نگرفت هم که نگرفت، مثل حالا.
خانم افراشته در این فکر بود که وقتی با قاسم روبرو شد سخنش را چگونه و با چه مقدمه ای آغاز کند که بتواند روی ذهن او تاثیر بگذارد و رضایت خاطرش را فراهم کند تا پاسخ آری بگیرد که مهربانی های شهربانو زن همسایه خانه قبلی شان نسبت به قاسم یادش آمد تصمیم گرفت از نفوذ او بر قاسم استفاده کند.
قاسم به شهربانو زن همسایه قبلی آقای افراشته از مادرش هم بیشتر علاقه داشت چون زنی مهربان و خیرخواهی بود خیلی خاطر قاسم را داشت و با او به مهربانی برخورد میکرد اگر کسی نمی شناخت فکر می کرد شهربانو مادر قاسم است. قاسم در سال های اولیه نوکری خود در خانه افراشته هرگاه خسته می شد و یا از روابط نُک و نیشدار افراشته و خانم افراشته آزرده خاطر و دل تنگ می شد به شهربانو پناه می برد شهربانو او را با مهربانی می پذیرفت دل جویی می کرد دلداری می داد امید بهش می داد از سختی ها و تجربیات 50-60 سال عمر خود در قالب قصه برایش خاطره تعریف می کرد. شهربانو با مهربانی و قصه گویی رنجش و خستگی ها را از روان قاسم می زدود و قاسم دوباره با امید به زندگی، به کار در خانه افراشته مشغول می شد.
خانم افراشته این رابطه مادر و فرزندی قاسم و شهربانو را می دانست تصمیم گرفت از شهربانو کمک بگیرد تا دل آزرده قاسم را به دست آورد و راضی اش کند به خانه افراشته برگردد.
خانم افراشته نزد شهربانو همسایه قبلی شان رفت ضمن دلجویی از او که حالا پیرتر و فرسوده تر هم شده بود اتفاقی که موجب قهر قاسم شده بود را بازگو کرد و اعتراف کرد که اشتباه می کرده و قاسم بی گناه بوده است. از شهربانو خواست با استفاده از مهر و محبتی که بین او و قاسم هست با قاسم صحبت کند و او را راضی به بازگشت به خانه افراشته کند
شهربانو پیام داد قاسم به خانه شان أمد گفت وگو را از خاطرات گذشته آغاز کرد بعد رسید به بیان سختی هایی که در سر راه زندگی ها هست به سربالایی ها و سراشیبی های زندگی اشاره کرد نمونه و مثال هایی هم آورد بعد به نقش امید در زندگی اشاره کرد که می تواند آدمی را به جلو براند در آخر سر، بخشش را به میان آورد که می تواند به انسان معنی بدهد و رنجش ها را که همانند خوره در جان آدمی هستند بزداید و در آخر هم از قاسم خواست که خانم افراشته را ببخشد و به خانه افراشته برگردد.
قاسم همچون بچه ای که با لالایی مادر به خواب رود آرام شده بود دیگر حرفی نتوانست بزند فقط گفت:
– باشد، حرفی نیست.
شهربانو افزود:
– حالا دیگر ساعاتی از شب گذشته حتما خسته هم هستی برو بخواب صبح که آفتاب تو میدان جلو قلعه را گرفت من می آیم درِ خانه تان با هم به خانه افراشته می رویم.
صبح شهربانو به اتفاق قاسم جلو دکان افراشته بودند افراشته تازه دکان را باز و آب و جارو کرده بود که شهربانو گفت:
- سلام آقای افراشته، صبحت بخیر و شادی، خدا قوتت بدهد.
افراشته سر برگرداند قاسم را کنار شهربانو دید جواب سلام شهربانو را داد قاسم هم سلام گفت پاسخ او را هم داد با هر دو احوال پرسی کرد شهربانو گفت:
– آقای افراشته دیروز خانم افراشته آمد خانه ی ما و از من خواست که با قاسم صحبت کنم و او را راضی کنم که سر کارش برگردد من هم صحبت کردم و از قاسم خواهش کردم سرکارش برگردد و قاسم هم روی من را گرفت و الآن آمده خدمتت.
– خیلی ممنون دست قاسم هم درد نکند ممنونش هم هستم.
شهربانو برگشت و به خانه شان رفت.
افراشته به قاسم گفت:
– برو از خانم افراشته صبحانه بگیر بیاور تا بخوریم.
قاسم صبحانه را آورد سفره را پهن کرد افراشته در حین خوردن صبحانه گفت:
– کاه گوسفندها تمام شده و گرسنه اند با مشهدی میرزا گرم دره ای صحبت کردم قرار شده یک جوال خورجین کاه به ما بدهد خر را پالان کن جوال و خورجین را بردار برو گرم دره و کاه ها را بیاور.
نزدیک غروب آفتاب قاسم با یک خورجین کاه از گرم دره برگشت و گزارش دادکه مشهدی میرزا گفت کاه هایم تمام شده و یک خورجین داد.
قاسم درون حیاط رفت، خورجین را جلو کاهدان روی زمین گذاشت، خر را توی طویله بست و برگشت جلو کاهدان که خورجین را خالی کند. خانم افراشته که توی ایوان خانه ایستاده بود گفت:
– گله آمده، دوتا از بره هامان نیامده، ببین کجا رفتند، پیدا کن بیاور.
قاسم راه افتاد که به ددنبال پیدا کردن بره ها برود در حال عبور از جلو ایوان چشمش به چهره خانم افراشته افتاد متوجه شد چهره اش توهمه و گرفته است و بغض دارد، چشم ها و صورتش هم سرخ شده، با تعجب پرسید:
– گریه کردی؟ چشم و صورتت سرخ شده!؟
– آره.
– براچی؟
– کتک خوردم، بد و بی راه شنفتم، تهمت شنفتم.
– از کی؟
– از افراشته.
– برای چی کتک خوردی؟ بد و بی راه شنفتی؟ تهمت شنفتی؟
– به خاطر تو؟
– به خاطر من!؟ من چه گناهی کردم؟!
– وقتی تو به طرف گرم دره راه افتادی، افراشته آمد توی خانه، با من دعوا کرد، دست رویم بلند کرد، من را کتک زد، بد و بیراه بهم گفت، تهمت بهم زد می گوید: تو با قاسم رابطه داری! دلیلش هم این است که؛ من هرچی اصرار کردم، چند نفر از اقوام قاسم را واسطه قرار دادم، قاسم قبول نکرد و نیامد، ولی تو پیغام دادی قاسم آمد. البته افراشته از گذشته هم این گمان بد را به من و تو داشت، به همین خاطر تلاش می کرد که تو با خواهرم عروسی کنی می خواست با این ازدواج تو با من محرم بشوی تا او از طرف تو خاطرش جمع باشد، بعد که مادرم مخالفت کرد و آن ازدواج صورت نگرفت باز تلاش کرد که تو با ستاره دختر خواهرم عروسی کنی تا با من محرم بشوی، که آن هم نشد این بدبینی همچنان ادامه پیدا کرد تا امروز تمام عقده های چندین ساله اش را سرم خالی کرد من را صدا کرده توی خانه پشتی که صدای آه و ناله و گریه ام را کسی نشنود و کتکم زده، نا سزا گفته و این تمهت را هم بهم زده.
– خب، زنِ حسابی، پدر بیامرز، آدم خوب، این حرف ها را چرا همان وقت نگفتی؟ نگه داشتی، نگه داشتی، حالا می گویی! خداحافظ.
قاسم با این خداحافظی خانه افراشته را برای همیشه ترک کرد و به نوکری اش برای همیشه پایان داد.
پایان
محمدعلی شاهسون مارکده