گزارش نامه 181 اول اردیبهشت 98

ذهن به هم ریخته

         فردوسی این حکیم سخن، سخنی دارد زیبا، می ­گوید؛ سخن ­ها به کردار بازی بود. من بارها و بارها توی جامعه ­ی کنونی خودمان مصداق این سخن­ را دیده ­ام. طرف در ظرف دو سه دقیقه حرف­ های متضاد می ­گوید و اصلا هم متوجه نیست از دهانش چی برون داده است.  نمونه آخرش را برای­ تان می ­نویسم.

       دو روز قبل در ساختمان شهرداری یکی از شهرهای کوچک استان، به عنوان وعده­ گاه، هنگام غروب، در کنار چهار نفر از کارکنان شهرداری، به انتظار فردی  نشسته بودم. یکی از همان کارکنان، وقتی فهمید من مارکده­ ای هستم گفت: من مارکده آمده ­ام. و بعد برای سه نفر دیگر شرح داد؛ مارکده و قوچان جای زیبا و سرسبزی است، هلو دارد هر یک اینقد و خوشمزه و…  .  برای نشان دادن اندازه هلو، پنچ انگشتان دستش را باز کرد و اندازه هلو را نشان داد. سپس در تایید تعریف خود گفت: مارکده بهشت روی زمین است! بعد بلند شد در نقشه استان که روی دیوار نصب شده بود محل مارکده را هم به همکاران خود نشان داد.

      مرد سخن­ گو سپس رو کرد به من و گفت: اگر بخواهم با خانواده بیایم کنار رودخانه زیر سایه درختان بنشینم کسی چیزی می ­گوید؟ گفتم: اگر به درخت و محصول کشاورزان آسیبی وارد نشود کسی کاری ندارد. فوری گفت: اصلا، ما از آنهایی نیستیم که بخواهیم آسیبی بزنیم،  من روی موضوع ­های حرام و حلال حساس هستم و می ­دانم کشاورز زحمت می­ کشد و سزاوار نیست به او آسیب برسد. مرد سخن ­گو بعد رو کرد به رفیقش و گفت: یک چای برای مهمان ­مان بیاور. لیوان چای به من داده شد. مرد سخن ­گو ادامه داد و گفت: چندین سال قبل یک ماشین ده تن کود از اینجا بار زدم برای مارکده، حالا هرچه فکر می ­کنم اسم آن آقا که کود برایش خالی کردم یادم نمی ­آید، وقتی کود را خالی کردم آن شخص خداحافظی کرد و رفت، من کمی آمدم جلوتر دیدم مقداری چوب درخت بادام، قطعه قطعه شده، درکنار جاده چیده ­اند ماشین را نگه ­داشتم و شروع کردم چوب­ ها را توی ماشین انداختن، یک نفر موتور سوار آمد رسید و گفت: چرا چوب­ های مردم را بار می ­زنی؟ به دروغ گفتم: آقای صادقی گفته این چوب ­ها مال منند بار بزن ببر. گفت: آقای صادقی کیه؟ گفتم: صاحب همین چوب­ ها!؟ گفت: ما صادقی نداریم، همین الآن کمپرس کن و چوب­ ها را بریز زمین و برو. من دیدم اگر بخواهم کمپرس کنم اتاق به سیم برق که بالای سرم بود گیر خواهد کرد گفتم: نمی ­توانم کمپرس کنم خطر برخورد با سیم برق هست. گفت: برو بالا با دست بریزشان پایین. ناگزیر رفتم توی ماشین و شروع کردم یکی یکی چوب ­ها را پایین انداختن. مرد موتور سوار وقتی من را مشغول دید، رفت. من هم فوری آمدم پایین و بقیه جوب ها را پرت کردم تو ماشین و با سرعت از محل دور شدم. تا چهار پنج سال چوب خشک بادام برای پختن کباب داشتیم.

                                 محمدعلی شاهسون 13 فروردین 98