ذهن به هم ریخته
فردوسی این حکیم سخن، سخنی دارد زیبا، می گوید؛ سخن ها به کردار بازی بود. من بارها و بارها توی جامعه ی کنونی خودمان مصداق این سخن را دیده ام. طرف در ظرف دو سه دقیقه حرف های متضاد می گوید و اصلا هم متوجه نیست از دهانش چی برون داده است. نمونه آخرش را برای تان می نویسم.
دو روز قبل در ساختمان شهرداری یکی از شهرهای کوچک استان، به عنوان وعده گاه، هنگام غروب، در کنار چهار نفر از کارکنان شهرداری، به انتظار فردی نشسته بودم. یکی از همان کارکنان، وقتی فهمید من مارکده ای هستم گفت: من مارکده آمده ام. و بعد برای سه نفر دیگر شرح داد؛ مارکده و قوچان جای زیبا و سرسبزی است، هلو دارد هر یک اینقد و خوشمزه و… . برای نشان دادن اندازه هلو، پنچ انگشتان دستش را باز کرد و اندازه هلو را نشان داد. سپس در تایید تعریف خود گفت: مارکده بهشت روی زمین است! بعد بلند شد در نقشه استان که روی دیوار نصب شده بود محل مارکده را هم به همکاران خود نشان داد.
مرد سخن گو سپس رو کرد به من و گفت: اگر بخواهم با خانواده بیایم کنار رودخانه زیر سایه درختان بنشینم کسی چیزی می گوید؟ گفتم: اگر به درخت و محصول کشاورزان آسیبی وارد نشود کسی کاری ندارد. فوری گفت: اصلا، ما از آنهایی نیستیم که بخواهیم آسیبی بزنیم، من روی موضوع های حرام و حلال حساس هستم و می دانم کشاورز زحمت می کشد و سزاوار نیست به او آسیب برسد. مرد سخن گو بعد رو کرد به رفیقش و گفت: یک چای برای مهمان مان بیاور. لیوان چای به من داده شد. مرد سخن گو ادامه داد و گفت: چندین سال قبل یک ماشین ده تن کود از اینجا بار زدم برای مارکده، حالا هرچه فکر می کنم اسم آن آقا که کود برایش خالی کردم یادم نمی آید، وقتی کود را خالی کردم آن شخص خداحافظی کرد و رفت، من کمی آمدم جلوتر دیدم مقداری چوب درخت بادام، قطعه قطعه شده، درکنار جاده چیده اند ماشین را نگه داشتم و شروع کردم چوب ها را توی ماشین انداختن، یک نفر موتور سوار آمد رسید و گفت: چرا چوب های مردم را بار می زنی؟ به دروغ گفتم: آقای صادقی گفته این چوب ها مال منند بار بزن ببر. گفت: آقای صادقی کیه؟ گفتم: صاحب همین چوب ها!؟ گفت: ما صادقی نداریم، همین الآن کمپرس کن و چوب ها را بریز زمین و برو. من دیدم اگر بخواهم کمپرس کنم اتاق به سیم برق که بالای سرم بود گیر خواهد کرد گفتم: نمی توانم کمپرس کنم خطر برخورد با سیم برق هست. گفت: برو بالا با دست بریزشان پایین. ناگزیر رفتم توی ماشین و شروع کردم یکی یکی چوب ها را پایین انداختن. مرد موتور سوار وقتی من را مشغول دید، رفت. من هم فوری آمدم پایین و بقیه جوب ها را پرت کردم تو ماشین و با سرعت از محل دور شدم. تا چهار پنج سال چوب خشک بادام برای پختن کباب داشتیم.
محمدعلی شاهسون 13 فروردین 98