افسوس بر عمر تلف شده
از نوجوانی قدم در وادی جوانی می گذاشتم، خرداد ماه سالی، کشاورزان مارکده ای مزرعه ی قابوق، مشغول ساخت پل چوبی بودند. ما هم کمی زمین در قابوق داشتیم و من یکی از این روزها، مرد پل بودم.
خدا رحمت شان کند بزرگان نازنین آن روز را، حسن مشهور به حسن برات، جعفرقلی، روشنعلی، لطیف و… استاد بودند چهارچوبه درست می کردند تیرهای چوبی را به تناسب روی چهارچوبه ها قرار می دادند و ما جوان ترها هم کارهای دیگر را از جمله؛ حمل چهارچوبه ساخته شده از بیرون به درون آب و قرار دادن سَرِجایش و آوردن تیر و چوب و شاخه و بوته و چمن و غیره را زیر نظر آنها انجام می دادیم.
ما چند نفر جوان تر مقداری چمن از زیر زمین های قریه مارکده با بیل کنده بودیم و آورده بودیم برای نصب روی پل، یک نفر خطاب به آن چند نفر بزرگ گفت: ما اشتباها چندتا پابیل چمن از زمین فلان شخص کنده ایم چون فلان شخص در قابوق رعیت نیست ممکن است راضی نباشد، چکار کنیم؟
همین جمله باب گفت وگو را باز کرد. یکی دیگر گفت: برابرگفته ی آخوندها حرام است و به جهنم می رویم. نفر دیگر به شوخی گفت: آخوندها این ها را که به ما می گویند آیا خودشان هم به همان ها عمل می کنند؟ که حالا برای دوتا پابیل چمن ما باید به جهنم بریم؟ با این جمله جهت موضوع گفت وگو تغییر کرد.
یکی از آن پیرمردها گفت: یک روز آخوندی روی منبر گفت: اگر بچه روی فرش شاشید باید جای شاش بچه را ببرید بیندازید دور. از قضا همان روز زَنِ آخوند هم توی مسجد بود و سخنان شوهرش را شنید. چند روزی از بیان این سخن آخوند روی منبر در مسجد گذشت روزی بچه آخوند توی خانه شان روی گوشه فرش شان شاشید زَنِ آخوند هم بنابر توصیه شوهرش آن قسمت از فرش را برید و دور انداخت. ساعاتی بعد آخوند به خانه آمد و چشمش به گوشه بریده شده فرش خانه افتاد. از زنش پرسید: چرا گوشه فرش بریده شده؟ زن گفت: بچه شاشیده بود بریدم. آخوند گفت: مگر بچه که روی فرش شاشید باید فرش را ببری؟ زن گفت: خودت روی منبر گفتی!؟ آخوند خشمگین شد و فریاد زد: تو چرا اینقدر نفهمی زن، من آن را برای مردم گفتم، نه برای خودمان!؟
خدا رحمت کند مشهدی حسن برات، این مرد زحمت کش، ساده، صادق و کمی هم کم حوصله و زودجوش را، هیچ یادم نمی رود، مثل اینکه همین امروز است، داشت قطعه چوبی را می برید وقتی گفت وگو در گرفت، اره را روی زمین گذاشت، کیسه توتونش را از جیب آرخالقش درآورد و چپقش را چاق کرد و دودها را هُف هُف توی ریه ها فرستاد و گوش می داد وقتی سخن گوینده به پایان رسید گفت: پس وایسین تا منم قصه ای از آخوند برای تان بگم. روزی آخوندی روی منبر گفت: آی مومن، توی باغ هستی، توی مزرعه هستی، توی بیابان هستی، نیاز به قضای حاجت پیدا کردی، مراقب باش رو به قبله ننشینی که بی حرمتی به خانه خدا می شود و گناه است. از قضا روزی همان آخوند مهمان یکی از همان شنوندگان بود آن شنونده به اتفاق آخوند توی باغ بودند آخوند نیاز به قضایحاجت پیدا کرد در گوشه ای از باغ کنار جوی آبی نشست. صاحب باغ متوجه شد آخوند درست رو به قبله نشسته. وقتی آخوند آمد به او اعتراض کرد؛ آن را که به ما می گویی خودت عمل نمی کنی!؟ آخوند که دید خراب کاشته گفت: سَرش را چرخانده بودم به سمت دیگر!!
خواننده گرامی می دانی چرا این خاطره امروز یادم افتاد؟ توی فضاهای مجازی به نقل از روزنامه سازندگی که در تاریخ 20 دی 97 منتشر شده از قول پسران هاشمی رفسنجانی نقل کرده بودند که اموال پدر را بین فرزندان هاشمی، دختر و پسر، مساوی تقسیم کرده اند.
امیدوارم سوء تفاهم پیش نیاید من با این کار فرزندان هاشمی، یعنی تقسیم ارث مساوی بین پسر و دختر، موافقم و کارشان را اخلاقی انسانی می دانم. در اینجا می خواهم تضاد میان حرف و عمل آخوند را برای شمای خواننده روشن کنم.
ببینید هاشمی رفسنجانی یکی از پایه گذاران حکومت جمهوری اسلامی است جمهوری اسلامی هم به این جهت به پا شده که شریعت پیاده شود و یکی از دستورات شریعت تقسیم ارث است که پسر دو برابر دختر سهم دارد. و این تبدیل به قانون هم شده برای مردم ایران. خانواده آخوند هاشمی پایه گذار حکومت جمهوری اسلامی خودش قانون خودش را اجرا نمی کند دلیلش هم این هست که آخوند خود را تافته ی جدا بافته می داند و به خطا فکر می کند همه ی حقیقت نزد اوست و او خود معیار حقیقت است به همین جهت دیگران را به عنوان یک انسان دارای فهم و عقل و اندیشه و شان انسانی به حساب نمی آورد وقتی دیگری را می بیند و به حساب می آورد که قسمتی از درآمدش را تحویل آخوند دهد و دنباله رو، مقلد و دست بوس آخوند هم باشد این شیوه زیست غیر اخلاقی و غیر انسانی آخوند در طول تاریخ بوده و هم اکنون هم هست.
بعد از خواندن این خبر، بر عمر تلف شده خودم افسوس خوردم. من چند سال قبل از انقلاب سخت دنبال آخوندها بودم با خواندن کتاب های شان(از جمله کتاب های آقای مطهری و مجله مکتب اسلام آقای مکارم) و نیز رفتن مسجد و نشستن پای سخنان شان، گوش دادن به نوارهای کاست شان، می خواستم از اینها دانش و اخلاق بیاموزم!!؟؟
محمدعلی شاهسون مارکده 26 دی 97