گزارش نامه 185 اول تیر 98

 فرهنگ استبدادی

       فکر نمی­ کنم کسی در این جمله تردید داشته باشد که فرهنگ، باور و جهان­ بینی ما استبدادی است. همه­ ی ماها صرف نظر از جنسیت، موقعیت اجتماعی، میزان تحصیلات، دین ­دار و بی­ دین، روستایی و شهری، ثروتمند و تهی دست، کم­ و بیش دچار بیماری دیرینه­ ی فرهنگی تاریخی استبداد­زدگی هستیم. استبدادزدگی محصول زیست دراز مدت در فرهنگ استبدادی و این یک بیماری ذهنی روانی اجتماعی است که ما متاسفانه دچارش هستیم. این بیماری از آدمی به آدمِ دیگر شدت و ضعف دارد. با این­حال کمتر آدمی را در جامعه می­توان یافت که از ابتلا به بیماری استبدادزدگی بر کنار مانده باشد. بیماری استبدادزدگی از آن نظر دیرینه و همه­ گیر است که فرهنگ و باورهای ما در درازای تاریخ زیر سلطه حاکمان خودکامه شکل گرفته است به همین جهت استبداد با تار و پود و جسم و جان ما عجین شده، به گونه­ ای که هر یک از ما – بدون اینکه خود متوجه باشیم – یک مستبد بالقوه هستیم و در صورت فراهم آمدن زمینه ­ای مساعد، آن را بروز خواهیم داد.

       احتمالا این نظر منِ روستا زاده که؛ همه­ی ما یک مستبد بالقوه هستیم، برای بسیاری قابل پذیرش نخواهد بود برای درستی سخن، بنگرید به تاریخ دراز میهن­ مان، وقتی جان مردم بر اثر ستم­ های حاکمی خودکامه به لب می ­رسیده، با خسارت جانی و مالی فراوان بر او می ­شوریدند و فرد مناسب دیگری را بر جایش می ­نشاندند دیری نمی­ گذشت که حاکم جدید هم یک خودکامه­ ی ستمگر تمام عیار از آب در­می ­آمد. شوربختانه ما مرتب درگیر چرخه بازتولید حاکمان و حکومت ­های خودکامه بوده ­­ایم به گمان من این چرخه تداوم خواهد داشت! تا کی؟ تا روزی که مداحی، چاپلوسی، تملق ­گویی و دست ­بوسی در فرهنگ ما کارساز است. شما بگردید آزاداندیش و آزادی­ خواه ­ترین آدم را پیدا کنید و به عنوان حاکم بر تخت بنشانید، دست ­بوسان تا کمر خم می ­شوند و دستش را می ­بوسند و چاپلوسان، تملق گویان و مداحان ریشه و تبارش را به عرش می ­رسانند و جانشین خدا روی زمینش می­ کنند، خب، انتظار دارید طرف را خر برندارد؟

       استبداد و خودکامگی در سرزمین ما از بس تکرار شده تبدیل به فرهنگ و یک رویه زیست اجتماعی شده، برای اینکه پذیرشش آسان تر گردد آن را به آسمان منتسب کرده­ ایم؛ فره­ ایزدی، ودیعه ­ی الهی، ظل ­ الله، قبله ­عالم، خدایگان، خدای روی زمین، خلیفت ­الله، جانشین…  به همین جهت نگرش استبدادی به جهان و رویه زیست اجتماعی استبدادی با جان و روان ما در هم آمیخته و بر اذهان ما محیط است.

        در فرهنگ استبدادی اندیشه ­ورزی خریدار ندارد، عقلانیت و خردورزی دردسر ساز است. رویه زیست­ پذیرفته شده­ ی­ اجتماعی پیروی، اطاعت و تقلید است. چون جامعه­ ای نیندیش داشته­ ایم نتوانسته ­ایم در طول تاریخ درازمان دست ­کم یک اندیشمند نظریه پرداز آزاداندیش سیاسی اجتماعی بپرورانیم که در کتابش بنویسد:

      حاکم، آدمی است همانند دیگر آدم ­های جامعه، قداستی ندارد، مقامش آسمانی نیست بلکه زمینی است و مردم، این مقام و قدرت را به او داده ­اند بنابراین حاکم، ارباب، آقا و سرپرست مردم نیست، بلکه نوکر مردم است، کارگزار مردم است، از مردم دستمزد می ­گیرد تا آنگونه که مردم می­ خواهند کشور را اداره کند هرگاه مردم دیدند این نوکر خوب کار نمی ­کند این حق را دارند که او را بازخواست و یا از مقامش برکنار و یک نوکر و کارگزار دیگر بجایش بگمارند و مردم هم رعیت (چرنده=گوسفند) نیستند بلکه تک ­تک انسانِ دارای حق­ اند، دارای حرمت و کرامت­ اند.

          نه تنها چنین اندیشه­ ورز سیاسی اجتماعی نداشتیم بلکه هر که آمده بر شیپور قداست حاکم دمیده، بر طبل قدرت آسمانی­ حاکم کوبیده و برای مردم (رعیت) وظیفه اطاعت تراشیده. اگر نیک بنگریم زندگی در فرهنگ استبدادی در سطح ابتذال است چون اندیشه­ ای، آزادگی، اراده­ ای، تصمیمی، خلاقیتی، سخنی نو و فکری­نو وجود ندارد همه تابع و پیرو و مقلدِ حاکم­ اند و شعارهای حاکم را تکرار می­ کنند از آنجاییکه حاکم هم از جنس مردم نیندیش جامعه بوده، صرفا شعار داده، این است که  شعار دادن هم در جامعه­ ی ما یک رویه و بخشی از زندگی مبتذلانه است. شعار، یعنی سخن گفتن بدون اندیشیدن، بدون اینکه بفهمیم چرا چنین حرفی را می­ زنیم.

           قدرت در فرهنگ استبدادی قداست دارد چون به آسمان متصل است، سخن حاکم و رفتار حاکم ملاک و معیار ارزش­گذاری خوب و بد، اخلاقی و غیر اخلاقی، عدالت و بی عدالتی و درستی و نادرستی است هرچه او بپسندد، خوب و درست و حق است و هرچه او نپسندد اهریمنی است چون به آسمان متصل است و قداست دارد نه تنها خود حاکم بلکه این قداست به متعلقات و ابواب جمعی­ او هم سرایت می­ کند مثلا اگر کسی بی ادبی کرد و به اسب حاکم گفت: یابو، مصداق توهین خواهد بود. 

          ملاط ارتباط مردم با حاکم و نیز مردم با مردم در فرهنگ و جامعه­­ های استبدادی، ترس است. حاکم از مردم می­ ترسد مردم هم از حاکم، و خود مردم هم از یکدیگر. حاکمیتِ ترسِ فراگیر، بر جان و روان مردم چیره است. اینکه چه حرفی بزنیم؟ رفتارمان چه باشد؟ چه اندیشه و باوری داشته باشیم؟ چه بخوانیم؟ کجا برویم و… بستگی به میزان ترسی است که مردم از حاکم و نیز از یکدیگر دارند. چیزی که در بین مردم و حاکم و نیز بین خود مردم اصلا وجود ندارد، اعتماد است و چیزی که فراوان در این بین وجود دارد بدبینی است. حاکم از مردم می­ ترسد، می­ ترسد مردم روزی بر او بشورند. مردم هم از حاکم می­ ترسند، می­ ترسند آنها را به زندان بیفکند، از امکانات اجتماعی محروم ­شان کند، محدودیت و درد سر برای­ شان درست کند و زیست­ شان را مختل کند و یا بِکُشدشان. مردم از یکدیگر هم می­ ترسند هریک فکر می­ کند دیگری جاسوس و خبرچین حاکم است و ممکن است راست یا دروغ و یا با نیرنگ بخواهد به او آسیب برساند و یا زیراب او را بزند.

        آبرو، ترسی پنهان­ است که در بین مردمانی با فرهنگ استبدادی بسیار اهمیت دارد یک آدم استبدادزده به خاطر همین ترس پنهان الزاما دو رو هم هست ریاکار هم هست، دروغ­ هم ناگزیر می­ گوید تا ظاهرسازی کند تا حاکم و دیگران ندانند در خلوت خود چه باور و اندیشه ­ای دارد، چه می­ خواند و چه نمی ­خواند، چه می ­خورد، چه وقت می ­خورد و چه وقت نمی­ خورد و… به همین دلیل در جامعه ­های استبدادی شجاعت ­ها از مردم گرفته می ­شود، دلیری­ ها خواهد مرد، اخلاق کارکرد خود را از دست خواهد داد، فضیلت راست­ گویی، وفاداری، دوستی و مهربانی ناگزیر به فراموشی سپرده می­ شود، همه می­ کوشند ریاکارانه شعارهای حاکم را تکرار کنند و به گونه ­ای رفتار کنند که خوشایند حاکم باشد. فضای اجتماعی بس غیر انسانی و دور از ادب و اخلاق است به همین جهت تک تک اندیشه­ ورزان، خردمندان و هنرمندان خانه ­نشین، منزوی و در گوشه ­ای گمنام می ­پوسند و مداحان و چاپلوسان و تملق ­گویان و دست بوسان زیر سایه و حمایت حاکم میدان ­دارند، قدر می ­بینند و بر صدر می ­نشینند و به سود می ­رسند.

         قرن ­هاست که در فرهنگ استبدادی غوطه ­وریم به تجربه آموخته­ ایم چگونه ظاهرمان را خوب بیاراییم تا خوشایند حاکم باشد تا بتوانیم جان سالم به در کنیم به همین دلیل هیچگاه خود واقعی ­مان نبوده­ ایم همیشه نقش بازی کرده­ و دروغ گفته­ ایم مثلا از حاکم متنفر بوده ­ایم ولی نامش را با القاب و احترام و تشریفات خاص بر زبان آورده­ ایم سانسورچی ­های ماهری هم هستیم هرگاه بخواهیم حرفی بزنیم که خوشایند حاکم نیست سخن را حذف می ­کنیم، می ­پیراییم، می ­آراییم و با تعارف ­هایی همچون دورازجان، بلا نسبت، هرچه او خوابیده شما بگردید، خدای ناکرده، جسارت نشود، قصدم فلان نیست، از باب دلسوزی عرض می­ کنم و… همراهش می ­کنیم تا به تریج قبای حاکم بر نخورد.

         برای صدق سخنم این خاطره را بخوانید تا عمق ترس مردم از حاکمیت را دریابید. چند سال قبل، چند جلسه با نام؛ اتاق فکر، در فرمانداری سامان برگزار ­شد در یکی از این جلسات یکی از حاضران، که متاسفانه نامش را فراموش کردم، می ­خواست بگوید؛ محلِ مسجدِ پلِ زمان­خان روی تپه، مناسب هتل است، بهتر است چنین جاهایی را اختصاص به ساخت هتل بدهیم. ولی از حاکمیت ترس داشت که نظرش را صریح و روشن بگوید در آن جمع به بقیه هم  اعتماد نداشت و می ­ترسید سخن او را به گوش حاکمیت برسانند. چرا ترس داشت؟ چون حاکمیت مدافع و ترویج دهنده مسجد هست. احتمال می ­داد حاکمیت او را مخالف خود تلقی و برایش دردسر درست کند به همین جهت قبل از اینکه سخنش را آغاز کند کوشید با آرایش سخنش به حاکمیت اطمینان دهد و برای خود هم امنیت بخرد. ایشان با تعارف گفت: البته من مخالفتی با ساخت مسجد ندارم، یک وقت اینگونه برداشت نشود که من مخالف دین و مذهب و مسجدم، نه، من مخالف ساخت مسجد نیستم خواهشمندم این نظر من مخالف ساخت مسجد تلقی نشود، ولی بهتر بود این محل به ساخت هتل اختصاص داده می ­شد چون…

                                   محمدعلی شاهسون مارکده 5 خرداد 98