گزارش نامه 191 اول مهر 98

دو خاطره

      دو روز پیش، صبح هنگام، به نجف ­آباد می ­رفتم. کنار روستا، یکی از مردان روستای قوچان ایستاده بود، دست بلند کرد، سوارش کردم. مرد قوچانی پس از سلام و احوال پرسی، و قتی فهمید نجف ­آباد می ­روم با خوشحالی گفت: چه سعادتی با شما همسفر شدن، آقای شاهسون وقتی وانت پیکان را نگه داشتی و من سوار شدم، خاطره ­ای یادم افتاد با اجازه برایت تعریف می­ کنم تا خستگی راه هم نمود نکند.

       خیلی سال قبل تازه یک وانت پیکان خریده بودم توی لته ­های قابوق هم هلو داشتیم دو سه بار هلو بردم بنگاه نجف­ آباد و با یک بنگاه­ دار هم آشنا و رفیق شدم.

       ساعات بعد از نیمه­ ی یک شبی، با وانت پر از هلو به سمت نجف ­آباد می ­رفتم درست همین نقطه که من ایستاده بودم و شما من را سوار کردی، یک مرد مارکده­ ای ایستاده بود دست بلند کرد سوارش کردم و مانند الآن من و شما به سمت نجف ­آباد رفتیم. مرد مارکده ­ای من را تشویق کرد که بار هلویم را به بنگاه اصفهان ببرم و تعریف کرد؛ بار را سر دست می ­برند و قیمت ­ها هم بالا است. من میدان میوه اصفهان نرفته بودم و هیچ اطلاعی درباره­ اش نداشتم بر اثر تعریف و تشویق ­های مرد مارکده­ ای تصمیم گرفتم که بارم را به اصفهان ببرم و بردم بنگاه آغاز به کار کرد بنگاه ­دار بار هلوی من را ورانداز کرد و گفت اینها همش کاردی است اینجا مشتری ندارد ولی خب حالا که آوردی ببینم می­ شود ردش کرد؟ آنجا بود که فهمیدم مرد مارکده ­ای در بنگاه اصفهان قدری طلب دارد مخصوص برای دریافت طلبش می ­آمده و اینکه من را تشویق به بردن بارم به بنگاه اصفهان می ­کرده می ­خواسته راحت با من بیاید و برگردد. یک ساعتی گذشت از بار من هیچ فروش نرفت و من تصمیم گرفتم که به بنگاه نجف­ آباد برگردم مرد مارکده ­ای هم پولش را گرفت و ساعت 8 به بنگاه نجف­ آباد رسیدیم. بنگاه­ دار گفت؛ چرا دیر آمدی؟ به دروغ گفتم؛ ماشینم توی راه خراب شد. بنگاه ­دار نجف­ آبادی صبحانه نان و پنیر و چای شیرین برایمان فراهم کرد و ما مشغول خوردن شدیم هلوها هم کم کم به فروش می ­رفت من یک ساعتی خوابیدم وقتی بلند شدم بنگاه ­دار من را کناری کشید و گفت: حقت بود که بارت را نمی ­فروختم، بارت را می ­بری اصفهان و بار برگشتی از اصفهان را اینجا می­ آوری؟ من حرفی برای گفتن نداشتم و خیلی هم خجالت کشیدم. فهمیدم مرد مارکده­ ای همه چیز را به بنگاه ­دار گفته است. به شدت از مرد مارکده­ ای متنفر شدم و با خود گفتم هنگام برگشت با خود نمی ­برمش ولی آمد سوار ماشین شد و من هم رویم نشد چیزی بگویم و آوردمش، توی ماشین اخم بودم و صحبتی نکردم.

        آقای شاهسون می ­دانم شما مرد با سواد و با کمالی هستی می­ توانی به این پرسش من جواب بدهی، چرا بعضی ­ها مفت و مجانی بدون اینکه سودی و نفعی برایش داشته باشد خبرچینی می­ کنند؟

        من پاسخی در حد دانشم، به مرد قوچانی دادم با این وجود آن پاسخ را اینجا نمی ­آورم چون می ­خواهم پاسخ و دیدگاه شما خوانندگان را بدانم. خواننده گرامی اگر شما به جای من بودید چه پاسخی به مرد قوچانی می­ دادید؟

        اطمینان دارم هریک از شما هم خاطره و یا خاطره­ هایی همانند خاطره مرد قوچانی دارید، شما چگونه با خبرچین برخوردکردید؟ چه حال و احساسی نسبت به او داشتی؟ آیا حاضر هستی خاطرات خود را بازگو و با دیگران به اشتراک بگذاری؟

        در پایانِ داستانِ مردِ قوچانی، خاطره­ ای مشابه به یادم آمد که برای­ تان می­نویسم.

       چند سال پیش که عضو شورای روستا بودم، روزی با رئیس شورا، جهت مراجعه به اداره ­ای، به شهرکرد می ­رفتیم. من رانندگی می­ کردم و رئیس شورا، در حین راه، فعالیت ­های خود را در باره انتقال ناحیه بسیج به مارکده را با تمام خرده ریزهایش و با هیجان برایم تعریف کرد که خلاصه­ اش چنین است.

       گرم­ دره­ ای­ ها به بسیج استان مراجعه کرده بودند و درخواست انتقال ناحیه داده بودند و مسئولان را از راه سد زاینده رود به گرم­ دره آورده و گفته بودند گرم ­دره بزرگترین روستا و مرکز چند روستا هست و ناحیه را گرفته بودند ما را هم در جشن آغاز بکار ناحیه دعوت کردند و ما ضمن شرکت در جشن اعتراض هم کردیم. بعد با رفت و آمدهای خیلی زیاد و نوشتن گزارش، اعتراض و شکایت، و آوردن مسئولان به منطقه و نشان دادن واقعیت­ های محل، که تقریبا دو سال طول کشید توانستیم ثابت کنیم که گرم­ دره ­ای­ ها دروغ گفته ­اند و مارکده بزرگترین روستا و روستای میانی است و ناحیه را از آنها گرفتیم و آوردیم مارکده و من به عنوان نخستین فرمانده پایگاه بسیج مارکده برگزیده شدم.

        من گفتم ای ­کاش این همه رفت و آمد را صرف رفتن به دبیرستان و گرفتن دیپلم و سپس رفتن به دانشگاه می­ کردی که هم برای شخص خودت خیلی خیلی مفید بود و هم برای خانواده­ ات و هم برای جامعه،آیا تا کنون فکر کرده ­ای که ما چه نیاز به بسیج داریم؟ و آیا از خود پرسیده ­ای بسیج چه سودی برای جامعه دارد؟ لطفا به این پرسش من با دقت پاسخ بدهید؛ فرض کن پزشکان در جامعه نباشند به نظر شما چه اتفاقی می ­افتد؟

رئیس شورا  بی درنگ گفت: بسیاری خواهند مرد و بسیاری هم از بیماری رنج خواهند برد. من گفتم: خب، حالا فرض کن سلمانی ­ها نباشند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ رئیس با لبخند گفت: سر و صورت همه مانند گل مولاهای قدیم پشم­ آلود خواهد شد. من گفتم: خب، حالا به من بگو، اگر بسیج و بسیجیان در جامعه نباشند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ رئیس شورا در دادن پاسخ درنگ کرد، ذهنش را کاوید و پس از لحظه ­ای گفت: هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. من گفتم: حرفت بسیار درست و دقیق است نبود بسیج و بسیجی نه تنها هیچ زیانی به جامعه نخواهد زد بلکه نبودش خیلی خیلی سودمندتر از بودش هم خواهد بود. و آیا اصلا می­ دانی بسیج را برای سرکوب روشنفکران آزادی­خواه و معترضان درست کرده ­اند؟

       سکوت بین ما برقرار شد حتا هنگام برگشت هم به قول عوام با هم اختلاط نکردیم.

        سکوت هریک از ما دلیل خودش را داشت. پاسخ صریح من خوشایند رئیس شورا نبود او از سخن من رنجید چون این را حق خود می ­دانست که من تلاش ­هایش را تایید و او را یک قهرمان بدانم و از زحماتش قدردانی کنم حالا نه تنها تایید و قدردانی نشد بلکه حکم بر بی ارزشی کارش داده بودم واکنشی که اصلا انتظارش را نداشت و آن را نا حق و دور از انصاف می ­دانست و من را هم قدر ناشناس.

          من هم از موقعیت پیش آمده استفاده کرده و حرفم را زده بودم و بیش از این نمی ­خواستم حرفی بزنم چون می ­دانستم رئیس شورا از داوری من سخت رنجیده است و من هر حرفی دیگر که بزنم همانند نمک بر زخم اوست.

       هفته بعد من به اداره رفتم رئیس اداره من را کناری کشید و گفت: شما شورای روستا هستی وظیفه­ات حمایت از بسیج است، نه مخالفت با آن، حواست به حرف زدن ­هایت باشد!؟

                                    محمدعلی شاهسون مارکده 10 شهریور 98

آرزوی موفقیت

        دو سه روز گذشته شاهد بودم که فروشگاهی جدید در محله­ شرقی روستا گشایش یافت وقتی از نام صاحب و مدیر فروشگاه با خبر شدم بسیار خوشحال شدم و برایش آرزوی توفیق نمودم. دلیل این خوشحالی و آرزوی موفقیت، خاطره ­ای قدری ناگوار از ایشان بود که با شنیدن نام او در ذهنم تداعی شد که در اینجا برایتان می ­نویسم.

        دهم دی ماه 85 جلسه ­ای فرهنگی در محل ساختمان بسیج تشکیل داده بودم قصدم این بود که جوانان را دعوت به گفت ­وگو و اندیشیدن به مسائل و موضوع­ های فرهنگی بکنم. ایشان به جلسه­ ی ما آمد، با یکی دوتا دستیار خود موضوع ­های غیر مرتبط را در جلسه مطرح و در بین گفت­ وگوها اخلال ایجاد کرد و مانع گفت ­وگوی ما شد چندبار از او تقاضا کردیم که اجازه دهد این جلسه روال خود را طی و او موضوع­ هایش را در جلسه شورای روستا مطرح کند اما او نپذیرفت در پایان سرپا ایستاد تکیه ­اش را به دیوار داد و قطعه کاغذی را از جیبش درآورد آن را با لحن توفنده خواند.

       خواندن این متن نوشته، من را به یاد بیانیه­ های گروه­ های سیاسی در بحبوحه انقلاب انداخت چون این همشهری ما هم دقیقا با همان لحن کوبنده بیانیه خود را خواند خوشبختانه صدای این جلسه ضبط و موجود است من مشروح گفت­ وگوی این جلسه را همان موقع با نام «بیانیه غرض­ آلود» نوشتم و در سطح روستا منتشر کردم و روی وبسایت مارکده هم هست هرکس بخواهد می ­تواند بخواند.

       البته من نمی­ دانم ایشان خود انگیخته این نقش تخریبی را برگزیده بود و یا کسی و یا کسانی دیگر او را به این کار تخریبی برانگیخته و مامور کرده بودند تا جلسه فرهنگی ما را به هم بزند. چند نفر از دوستان نظرشان بر این بود که مامور بوده است یکی از دلایل آنها این بود که بیانیه از قبل با برنامه نوشته شده بوده است و ایشان را به عنوان مامور به هم زدن جلسه و نیز خواندن بیانیه برگزیده ­اند. ولی من چون دقیق اطلاع ندارم داوری هم نمی­ کنم.  

         امروز فروشگاهش را از نزدیک دیدم و با خودش هم لحظه ­ای، در حد 30 ثانیه، صحبت کردم. صحبتش از تغییر ذهنیت با رویکرد زیست انسانی اخلاقی بود، وقتی واژه­ های زیست انسانی اخلاقی را از دهان او شنیدم اشگ شوق در چشمانم حلقه زد، خیلی خیلی خوشحال شدم و امیدوار، امیدواری به چی؟ به اینکه پس از این همه به این ور و آن ور زدن­ ها، راه خوب و انسانی اخلاقی زیستن را یافته باشد. امیدواری به اینکه دیگر به آن نقش تخریبی سال ­های قبل برنگردد. امیدواری به اینکه به توصیه­ های تخریبی دیگران گوش نسپارد. امیدواری به اینکه سفارش و ماموریت تخریبی از کسی نپذیرد.

       آرزوی قلبی من این هست که بتواند با مطالعه، پرس و جو، تفکر و تعقل و کسب دانش و اطلاعات بیشتر سطح آگاهی خود را بالا ببرد و در آینده او را مردی شریف و با کارکرد اجتماعی شرافتمندانه و اخلاق ­مند و محبوب اجتماع ببینم، به نظر من هوش، توان و استعدادش را هم دارد، چرا که نه؟ فقط کافی است اندکی عقل خود را بکار اندازد و از این همه نعمت خدادادی استفاده اخلاق­ مند بکند.

        در پایان به فروشگاهش مبارک باشد می­ گویم و یکبار دیگر برایش آرزوی موفقیت توام با سلامتی و بهروزی دارم.

                                     محمدعلی شاهسون مارکده 26 شهریور 98