قوم غضب
امروز یکی دو ساعتی، به منظور شرکت در مراسمی، توی مسجد نشسته بودم. مداحِ جلسه، از آخوندی مارکده ای، دعوت به سخنرانی کرد. آخوند پشت میکرفن قرار گرفت، هنوز در حال مقدمه چینی؛ از دست شیطان به خدا پناه بردن بود که آخوندی دیگر، غیر مارکده ای، از دَرِ مسجد وارد شد. آخوندِ مارکده ایِ سخنران، به آخوند تازه وارد؛ خیر مقدم گفت و ضمن استقبال و تکریم، از او دعوت به سخنرانی کرد و آخوندِ تازه واردِ غیر مارکده ای، مستقیم پشت میکرفن رفت و آغاز سخن نمود.
بعد از مقدمه سخن، از دو نفر مارکده ای، یکی آقا و دیگری خانم، یاد کرد و با احترام از آنها نام برد. دلیل این یادکرد و احترام، این بود که در گذشته، توی مسجد، هنگام روضه، با صدای بلند می گریستند، و با صدای بلند گریستن را ستود.
برای مزید اطلاع خوانندگان عرض می کنم، پدر بزرگ و بعد از مرگ پدر بزرگ، پدر این آخوندِ سخنران، دستِ کم، نیمه ی اول این قرن را، هر سال چند روزی، برای روضه خوانی به مارکده می آمده اند و این آخوندِ سخنران هم، هنگام بچگی و وقتی که جغله پسری بود همراه پدر به مارکده می آمد و همراه پدر از مردم احترام می دید، محبت دریافت می کرد و پذیرایی می شد وقاعدتا خاطرات خوبی باید از برخورد مهربانانه ی مردم مارکده داشته باشد. حالا بعد از چند دهه برای شرکت در مراسمی به مارکده آمده و از آن همه خاطرات مهربانانه و محبت و پذیرایی در دوران بچگی و جغلگی اش در مارکده، بلند بلند گریستن این دو نفر یادش افتاده است!
مردم مارکده، طی 50 سال، هر ساله مقداری از محصولات کشاورزی و دامی خود را به عنوان نذری و راجدا به پدر بزرگ و بعد از او، به پدر آخوند سخنران می دادند و علاوه بر کمک ها از محصولات دامی و کشاورزی، هرساله چند نفر مارکده ای به این پدر و پسر مهمانی داده اند و بعضی از آنها تنها مرغ شان و یا تنها بزغاله شان را برای مهمانی این پدر و پسر سر بریده اند تعدادی همه ساله برای آنها رایگان اجناس نذری جمع کرده اند تعدادی اجناس نذری جمع آوری شده را بار خر کرده و با طی مسافت 40 کیلومتر به دَرِ خانه شان برده و تحویل داده اند هر سال یکی دو نفر تشک روی خر می انداختند و آنها را به مارکده می آوردند و دوباره می بردند.
بعد از سال 57، آخوندِ پدر، برای روضه خوانی به مارکده نمی آمد و یا خیلی کم می آمد به همین جهت مردان مارکده ای برای دیدار آقا دلتنگ می شوند! تعدادی از مردان تصمیم می گیرند به صورت جمعی به دیدار او در شهر قم بروند مینی بوسی کرایه می کنند پول روی هم می گذارند گوسفند قوچ بزرگ و چاقی را به عنوان هدیه تقدیمی به آقا، می خرند، برای غذای راه قوچ، بقچه ای هم یونجه در صندوق عقب مینی بوس می گذارند و خود روی صندلی های مینی بوس می نشینند و قوچ را در میان صندلی ها جا می دهند و در قم به خانه ی آقا می روند یکی از مردان قدری یونجه در گوشه ی حیاط خانه می ریزد و قوچ را مشغول خوردن یونجه رها می کند و همگی توی اتاق که با حیاط همکف بوده خدمت آقا می رسند ضمن روبوسی و بعضا دست بوسی توی اتاق می نشینند و مشغول صحبت می شوند. قوچ قدری از یونجه ها را می خورد و پس از رفع گرسنگی به پیرامون خود نگاهی می اندازد که عکس خود را توی شیشه اتاق می بیند قدری عقب می رود و به منظور جنگیدن با قوچ عکس خود، با شدت به شیشه اتاق می کوبد شیشه شکسته و قوچ در میان مهمانان توی اتاق پرت می شود.
حالا این آخوند سخنران بعد از چند دهه برای شرکت در مراسمی به مارکده آمده است و به موجب یاد و خاطر پدر و پدر بزرگ، از او استقبال و تکریم می شود و مستقیم به سخنرانی دعوت می شود ولی متاسفانه این آخوند اینقدر شعور ندارد که خدمت بی دریغ صدها نفر مارکده ای را که در طی این 50 سال به پدر بزرگ و بعد پدرش کرده اند را ببیند و بداند و بفهمد و دستکم یک تشکر خشک و خالی و نه، یک یادکرد و اشاره خشک و خالی از این همه زحمات، از این همه محبت و کمک های بی دریغ همه ساله مردم بکند یعنی این همه زحمت و محبت را نمی بیند و نمی فهمد ولی دو نفر که در مسجد بلند بلند می گریسته اند برایش ارزشمند است و از آنها با احترام یاد می کند و ارزش می نهد و می ستاید. دقت کنید این احترام نه به خاطر خود آن دو نفر بلکه به خاطر بلند بلند گریستن شان است یعنی اگر این دو نفر هم بلندبلند نمی گریستند مانند صدها مارکده ای دیگر یادی از آنها هم نمی شد. می پرسم؛ اگر این را بی شعوری ننامیم، چه باید گفت؟
آخوند سخنران، در ادامه سخنش به چند موضوع اشاره نمود که در انجام آن موضوع ها نباید عجله کرد سپس از چند موضوعی نام برد که در انجام آنها باید عجله کرد و بی درنگ انجامش داد یکی از این موضوع هایی که در انجامش نباید درنگ کرد بلکه باید عجله هم کرد؛ کشتن دشمن است!!
فکرش را بکنید؟ بی درنگ و با عجله دشمن را باید کشت!؟ می پرسم اگر همه ی مردم جهان باوری مانند باور نفرت انگیز این آخوند داشته باشند و باور خود را تبدیل به عمل کنند آیا آدمی زاده ای زنده روی کره زمین خواهد ماند؟ آن هم با این تعریف گسترده ای که آخوند از دشمن ارائه می دهد؟ خدا و پیامبر و امامان که جای خود دارد اگر آدمی بگوید بالای چشم آخوند ابرو هست و عبا و عمامه آخوند پارچه ژاپنی است بنابراین قداستی ندارد هم توهین تلقی و در دایره دشمنان قرار می گیرد و برابر نظر این آخوند باید بی درنگ او را کشت!؟ شاید باورتان نشود سرم از شنیدن این سخن ضد انسانی و نفرت انگیز درد گرفت.
یادم به دوران جنگ بیهوده 8 ساله ایران و عراق افتاد و با خود گفتم: اگر هر سرباز ایرانی و یا عراقی این همه اسیر را که دشمن تلقی می شد بی درنگ و با عجله می کشتند و یا شهرها و روستاهایی را که هر دو طرف تصرف می کردند به هر آدمی که می رسیدند او را می کشتند می دانید چه فاجعه ای می شد؟
نمی دانم چرا این آخوند مهمان ما انسانیت را نمی فهمد، مهربانی را نمی فهمد، نوع دوستی را نمی فهمد، و نمی خواهد بفهمد انسان ها فارغ از باورهای شان خوبند، حق مدارند، حرمت دارند، کرامت دارند و دارای احترام اند، همه اش از دشمن، لعن و نفرین، کشتن، مرگ، عزا، گریه و زاری، قبر و قبرستان، گناه و عذاب حرف می زند و همه ی اینها را هم می ستاید و ارزش می نهد و با این سخنان تنفر در جامعه می پراکند. نمی دانم چرا راه ورود شادی، عشق ورزی، دوست داشتنِ همه ی آدم ها؛ فارغ از باورهای شان و حق مداری همه ی انسان ها؛ فارغ از باورهای شان، در ذهن این آخوند، بسته است. این سخنِ (بی درنگ کشتن دشمن) غیر انسانی و غیر اخلاقی آخوند من را یاد شعر هیلا صدیقی این دختر آزادهی ایران زمین انداخت که با هم می خوانیمش.
از خاکم و هم خاک من از جان و تنم نیست
انگار که این قوم غضب هم وطنم نیست
اینجا قلم و حرمت و قانون شکستند
با پرچم بی رنگ بر این خانه نشستند
پا از قدم مردم این شهر گرفتند
رای و نفس و حق با قهر گرفتند
شعری سرودیم به صد حیله ستاندند
با ساز دروغین همه جا بر همه خواندند …
بردند از این خاک مصیبت زده نعمت
این خاک کهن بوم سراسر غم و محنت
از هیبت تاریخی اش آوار به جا ماند
یک باغ پر از آفت و بیمار به جا ماند.
از طایفه رستم و سهراب و سیاوش
هیهات که صد مرد عزادار به جا ماند
از مملکت فلسفه و شعر و شریعت
جهل و غضب و غفلت و انکار به جا ماند …
سخنرانی آخوند غیر مارکده ای تمام شد، آمد نشست، چند نفر از مردم مارکده از گوشه و کنار مسجد، یکی یکی بلند شدند و آمدند با این آخوند دست دادند، روبوسی کردند، خیر مقدم گفتند و احوال پرسی کردند و خدا رحمت کند پدرت را، نور به قبرش ببارد گفتند. یکی دو نفرشان هم دست او را بوسیدند این دست بوسی همشهریان، من را به فکر فرو برد و این پرسش را توی ذهن من کاشت که چرا ما اینقدر بدبخت هستیم که پای سخنان چنین آدم بی سوادی می نشینیم؟ و به سخنان نفرت انگیز او گوش فرا می دهیم؟ و بعد دست او را هم می بوسیم؟ دست آخوند بوسی همشهریانم، من را یاد نادانی های 40 سال پیش خودم انداخت.
چند ماهی مانده به پیروزی انقلاب، آقای منتظری پس از آزادی از زندان، برای اولین بار به نجف آباد می آمد قسمت زیادی از مسیر جاده نجف آباد به اصفهان، همه اش آدم بود، عده ای از اصفهان او را بدرقه می کردند، عده ای هم از سمت نجف آباد و اطراف به استقبال او رفته بودند، همانند یک قهرمان ملی، او را بدرقه و استقبال کردند من هم، یکی از استقبال کننده ها بودم مسافت زیادی به استقبال رفتم و تا سَرِقبرآقای نجف آباد پیاده آمدیم و اینجا نماز ظهر را، در محل قبرستان، که تازه با گریدر قبرها را صاف کرده بودند، روی خاک ها، به امامت آقای منتظری خواندیم و بر خود می بالیدم که این همه مسافت به استقبال رفته ام و در این نماز جماعت پر شکوه و تاریخی شرکت کرده ام. نادانی من به حدی غلیظ بود که اصلا فکر نکردم و از خود نپرسیدم آقای منتظری برای چه با حاکمیت در افتاده بود که او را به زندان افکنده اند؟ که من و دیگران، همانند یک قهرمان ملی، از او استقبال می کنیم؟ بعدها که توانستم به اندیشه انتقادی دست یابم فهمیدم او مخالف حق رای زنان بود، مخالف اصلاحات ارضی و خواهان تداوم ارباب و رعیتی بود و … و باید دانست قانون اصلاحات ارضی گرچه خیلی دیر آمد ولی توانست یوغِ ارباب را از گردن ما کشاورزان بردارد. جان کلام اینکه ما مردم متاسفانه خدمت کنندگان راستین خود را نمی شناسیم. وقتی خاطره استقبال از آقای منتظری را به یاد آوردم کپی نادانی خود را در چهره این همشهریان دیدارکننده از آخوند، دیدم.
محمدعلی شاهسون مارکده 9 خرداد 98
علیداد (بخش دوازدهم)
عقد و ازدواج ام لیلا دختر کل قدیر با کدخدا کل تقی، گرچه در آغاز با فشار، ناخواسته و با نا رضایتی بود ولی به دلایلی منجر به رضایت و حتی کمی خوشنودی گردید. یکی از دلایل رضایت و خوشنودی این بود که در مدت زمان کوتاهی بعد از رفتن ام لیلا به خانه کدخدا کل تقی، عباس برادرش فوت کرد، بعد از آن پدرش فوت کرد و کمی بعدتر مادرش مرد. یعنی در حقیقت خانواده پدری از هم پاشید. بعد دوتا خواهرش به کرم آباد برده شدند و نیز ابراهیم پسر کوچک خانواده هم که به عنوان نوکر به خانه کدخدا آورده شد و قرار بود اینجا بماند تا بزرگ شود و در نهایت قرار بود مهربانو دختر ام لیلا با حجت آقابگ پسر کوچک کدخدا ازدواج کند و در آخر اینکه ام لیلا در پایان سال دوم ازدواجش با کدخدا، به بچه مانده بود.
ام لیلا کم کم خود را سازگار نشان داد این زناشویی جدید برایش عادی و کم کم شیرین و موجب رضایتش گردید حالا دیگر بودن در خانه و زندگی اشرافی کدخدا کل تقی برایش خوشایند و یک افتخار محسوب می شد که از آن به زندگی خوب و خوش و سرنوشت عاقبت به خیری یاد می کرد بعد دختری در خانه کدخدا کل تقی زایید که نامش را جواهر گذاشتند. جواهر کوچکترین فرزند خانواده کل تقی بود.
حالا بعد از کمی آرامش کدخدا کل تقی به فکر عروسی حجت آقابگ افتاد همه چیز آماده بود مهربانو دختر خدامراد و ام لیلا که به همراه مادرش به خانه کدخدا کلتقی برده شده بود حالا بزرگ شده بود حجت آقابگ هم که جوانی شده بود. به دستور کدخدا کل تقی طی جشن عروسی با شکوهی مهربانو به عقد و ازدواج حجت آقابگ پسر کوچک کدخدا کل تقی درآمد. املیلا، بعد از ازواج دخترش مهربانو با حجت آقابگ، احساس پیروزی می کرد و زندگی پر شکوه و شوکت کنونی اش را بر زندگی شیرینش با خدامراد ترجیح می داد.
زندگی اشرافی با شکوه کدخدا کل تقی بر وفق مراد پیش می رفت ثروتش روز به روز افزون می شد. قدرتش گسترش می یافت و شهرت و آوازه کدخدا هم هر روز به دورترها می رسید. زندگی صمدآقابگ پسر بزرگ کدخدا با دختر داراب به خوبی می گذشت صمدآقابگ به معنی درست کلمه بگ شده بود لباس پوشیدنش، کلاه کج بر سر نهادنش، خان وار سوار بر اسب شدنش، کار نکردنش و دستور دادنش به افراد زیر دست، توقع و انتظارهای فراوانش از مردم و… عملا عمده کارهای کدخدا کل تقی به دست صمدآقابگ اداره می شد جوانی بود قد بلند تنومند و بسیار بلند پرواز با بینش و نگرش یک بگ به تمام معنا. امین آقابگ پسر دوم کدخدا کل تقی هم با دختر داراب ازدواج کرده بود و در همان ساختمان بزرگی که پدرش، کدخدا کل تقی، طی چند سال اخیر ساخته بود زندگی می کردند. ساختمان بزرگ کدخدا کل تقی همانند یک قلعه بزرگ چند ضلعی بود در هر قسمت و در هر ضلعش یکی از زن ها و یا یکی از پسران کدخدا زندگی می کردند. کدخدا این ساختمان را با توافق سردار نصرت خان بختیاری ارباب ده با استفاده از نیروی کار رعیت و استفاده از تیر کبوده های زمین های اربابی ساخت، قلعه ای بود مجلل و با شکوه دارای یک اتاق پنجدری در طبقه دوم بالای دروازه ورودی به قلعه که اعیان نشین محسوب می شد و مخصوص نشیمن خود کدخدا و نیز محل پذیرایی از مهمانان کدخدا بود.
کدخدا کل تقی دوستی داشت در ده یانچشمه به نام سیف الله بگ. سیف الله بگ، یکی از بزرگان ده محسوب می شد چند سالی هم کدخدایی ده را داشت. کدخدا کل تقی با سیف الله بگ دوست صمیمی بود بارها این به خانه او رفته بود و نیز بارها او به خانه این آمده و مهمان یکدیگر بودند و نان نمک همدیگر را خورده بودند. بارها هر دو در مراسم های مهمانی، عروسی و نیز عزا، در جای سومی با هم بوده و ساعت ها در کنار هم نشسته اند و بر صمیمیت شان افزوده اند.
در همین حین که کدخدا کل تقی با سه تا زنش خوب و خوش بود خبر آمد که سیف الله بگ فوت کرده است. کدخدا کل تقی در مراسم سوم شرکت کرد همانجا ماند تا مراسم هفتم هم برگزار شد و بعد به آغداش برگشت دوباره دو روز زودتر از مراسم چهلم به یانچشمه رفت و دو روز هم بعد از برگزاری مراسم چهلم همانجا ماند تا اطراف خوب خلوت شود و بتواند با خاور بیوه سیف الله بگ مستقیم گفت وگو کند و پیشنهاد ازدواج بدهد.
اصلیت خاور از سه محله بود دختری فارس زبان که به سیف الله بگ ترک زبان در یانچشمه شوهر می کند و آنجا به خاور تات معروف می شود.
تات یک اصلاحی بود در زبان و فرهنگ ترک زبانان منطقه. تات به فرد فارس زبانی اطلاق می شد که در میان ترک زبانان می زیست ولی ترکی نمی دانست. البته خاور تات خیلی زود ترکی را یاد گرفت و حالا دیگر خیلی راحت به زبان ترکی صحبت می کرد. خاورتات در زندگی زناشویی با سیف الله بگ نازا در می آید و بچه نمی زاید ولی چون زنی مهربان بوده و توانسته بود با مهربانی و همراهی و دلسوزی همیشه یار و یاور سیف الله بگ باشد و دل او را به دست آورد سیف الله بگ وصیت کرده بود بعد از فوت مقداری از اموالش را به خاور تات بدهند به منظور جبران زحمات چندین ساله در خانه او. کدخدا کلتقی از این وصیت سیف الله بگ با خبر بود خود سیف الله بگ قصه ی وصیتش را برای کدخدا کل تقی تعریف کرده بود.
روز بعد از مراسم چهلم کدخدا کل تقی توانست در اتاقی خلوت مستقیم با خاورتات گفت وگو کند و با مقدمه چینی که؛ تو حالا دیگر در اینجا پشتیبان نداری و ممکن است بخواهند به تو آسیبی بزنند تا اموالت را از دستت در بیاورند و تو باید به فکر پیری ات باشی که یک نفر مرد قدرتمند و توانا بالای سرت باشد تا تو امنیت خاطر داشته باشی، پیشنهاد ازدواج را در آینده نزدیک به خاور داد.
خاور از پیشنهاد کدخدا کل تقی شگفت زده شد چون اصلا فکرش را نمی کرد کدخدا نظری به او داشته باشد بنابراین نتوانست توی همان نشست رو در رو به یک تصمیمی برسد و مستقیم پاسخ آری یا نه بدهد. با قدری تامل به کدخدا گفت:
– باید فکر کنم.
– فکر کردن نمی خواهد یک زن وقتی آرامش و آسایش خواهد داشت که مردی قوی و قدرتمند در کنارش باشد خوب از خودت می پرسم چه کسی از من خوشنام تر و قوی تر به سراغ تو خواهد آمد؟ زندگی تو در خانه ی من تداوم زندگی ات با سیف الله بگ خواهد بود با همان آرامش، با همان صفا و صمیمیت، و با همان رفاه و آسایش و با همان کرامت و محبوبیت.
– پس اجازه بده تا فردا کمی فکر کنم.
– من اطمینان دارم پیشنهاد من بهترین برای تو است اصلا فکر ندارد با این وجود من می خواستم امروز به آغداش برگردم ولی یک روز دیگر می مانم تا تو فکرهایت را بکنی و جواب من را بدهی بعد راهی آغداش خواهم شد.
روز بعد باز کدخدا کل تقی و خاورتات با هم گفت وگو کردند و خاور جواب بله را به کدخدا داد. با هم برای سه ماه دیگر برنامه ریزی کردند. در فاصله این سه ماه کدخدا کل تقی چندبار و هربار به بهانه ای به یانچشمه رفت و با خاورتات دیدار کرد و عهد و پیمانی که با هم بسته بودند را تجدید کردند. زمان انتظار پایان یافت کدخدا کلتقی به یانچشمه رفت در یک جلسه چهار پنج نفره مراسم عقد خاور انجام شد به آغداش برگشت چند نفر را به همراه اسب و قاطر به یانچشمه فرستاد و خاورتات را با تشریفات و عزت و احترام خاص به آغداش آوردند. به دستور کدخدا عده ای از مردم در ابتدای روستا به استقبال رفتند. خاورتات در اتاقی که در قلعه به او اختصاص داده شده بود جا داده شد و به عنوان زن چهارم کدخدا کلتقی مشغول زندگی شد. با دستور و برنامه ریزی کدخدا کل تقی اموال منقول خاورتات هم به آغداش انتقال داده شد و دارایی غیر منقول هم فروخته شد با پول آن قدری املاک در آغداش به نام خاورتات خریداری شد.
همه چیز بر وفق مراد کدخدا کل تقی پیش می رفت با آمدن خاور تات بیوه سیف الله بگ یانچشمه ای به عنوان زن چهارم کدخدا، و افزودن اموال ارثیه او به اموال کدخدا کل تقی حالا کدخدا کل تقی ثروتمندترین و قدرتمندترین و پرآوازهترین مرد در این چند تا ده منطقه است و آوازه اش خیلی دورتر از این چندتا ده هم رفته است.
حجت آقابگ پسر کوچک کدخدا هم بزرگ و جوانی شده، کدخدا تصمیم بر عروسی او گرفته است. سه پسر کدخدا کلتقی، یعنی صمدآقابگ و امین آقابگ و حجت آقابگ هریک ویژگی خاص خود را دارد. صمدآقابگ جوانی جاه طلب و خود برتر انگار است، دوست دارد پرآوازه باشد، قدرتمند باشد همانند پدر با این تفاوت که پدر تنوع طلبی جنسی اش را با عقد بیوه های ثروتمند ارضا می کند ولی صمدآقابگ انتظارش این هست که بتواند به هر زن و دختر زیبایی دسترسی داشته باشد به همین جهت مردم او را جوانی هوس باز، چشم پلشت و محترمانه بدشلوار می دانند وقتی توی خیابان ظاهر می شود هر مردی می کوشد زن و دخترش را توی خانه نگهدارد تا در برابر دیدگان صمدآقابگ قرار نگیرد. صمدآقابگ قد بلندتر و در زیبایی و تناسب اندام از دو برادر خود برتری دارد و امین آقابگ پسر دوم کدخدا کلتقی در برخورد با دیگران قدری مؤدب تر است پشت سرش خیلی بد گفته نمی شود کمی قانع به نظر می رسد اندکی حجب و حیا در ارتباط با زنان و دختران مردم دارد قدش کمی از صمدآقابگ کوتاه تر است زیبایی و تناسب بدنی متوسطی دارد. حجت آقابگ پسر کوچک خانواده مشکلاتی جدی روانی دارد اولا زبانش لکنت دارد بعد شخصیت با ثباتی ندارد گاهی خیلی عادی و گاه خشمگین و عصبانی است. شخصیت و خلق و خویش بالا و پایین می رود. و نا متعادل است. از نظر چهره و زیبایی به اندازه دو برادرش نیست و در کارها و خانواده نقشی ندارد بیشتر می خورد و می گردد و در کارهای کوچک و جزئی خانواده نقش و شرکت دارد.
مهربانو دختر ام لیلا هم در کنار مادر در خانه کدخدا کل تقی بزرگ شده دختری نسبتا زیبا، تنومند و قد بلند است مادر او را خوب آموزش داده و کارهایی که یک زن در خانه باید انجام دهد مانند پختن و شستن را خوب بلد است. حالا برابر برنامه ای که کدخدا کل تقی دارد قرار است مهربانو و حجت آقابگ با هم عروسی کنند.
مهربانو دختر ام لیلا از ازدواجش با حجت آقابگ چندان راضی نیست دلیل عمده اش حالات نا متعادل حجت آقابگ است چهره و قد و قیافه حجت آقابگ هم مزید بر علت است نداشتن نقش در زندگی همانند دو برادر دیگرش و در کنار ماندنش هم خوشایند مهربانو نیست مجموع اینها موجب شده که مهربانو از این پیشنهاد استقبال نکند و پچ پچ کنان نا رضایتی خود را بگوید چون جرات آشکارگویی را هم ندارد. ولی دستور دستور کدخدا کل تقی است و باید اجرا شود. به علاوه ام لیلا مادر مهربانو هم که در ابتدا خودش با نا رضایتی به کدخدا کل تقی شوهر کرده بود با گذشت زمان به این زناشویی راضی و کم کم با کدخدا هم خو شده و اکنون هم نظر کدخدا و موافق ازدواج دخترش با حجت آقابگ است و دخترش را تشویق به ازدواج با حجت آقابگ می کند استدلالش این هست که خانه ای پرناز و نعمت هست و می تواند تمام عمر را راحت زندگی کند.
به دستور کدخدا کل تقی جشن عروسی باشکوهی گرفته شد جشن عروسی چند شبانه روزی و با شکوه و اشرافی که کدخدا کل تقی برای عروسی حجت آقابگ برگزار کرد و شرکت مهمانان سرشناس از جاهای دور نزدیک و دعوت و حضور سه دست نوازنده ساز و ناقاره و رقص و پایکوبی در بیشتر ساعات شبانه روز عروسی، هیچ تغییری در نارضایتی درونی مهربانوی عروس خانم نداد و مهربانوی ناراضی در هیات عروس در اتاق حجله تحویل حجت آقا بگ آقا داماد داده شد.
رفتار و حالات حجت آقابگ خوشایند و دلچسب مهربانو نبود مهربانو حجت آقابگ را به خوبی می شناخت چون چندسال در یک ساختمان با هم بزرگ شده بودند رفتار و حالات یکدیگر را از نزدیک دیده بودند. رفتارهای نا متعارف حجت آقابگ برای مهربانو ناخوشایند بود. ولی فشار کدخدا و نیز توافق مادرش توان نه گفتن را از او گرفته بود و تن به ازدواج نا خواسته داد و در هیات عروس توی اتاق حجله در اختیار حجت آقابگ قرار گرفت.
بعد از ازدواج، مهربانو نسبت به حجت آقابگ بی مهر بود هیچ علاقه ای به او نداشت با اینکه دختر خوش برخورد و اجتماعی بود ولی وقتی در کنار و یا نزدیک حجت آقابگ بود اصلا خنده ای بر لبانش نمی نشست اصلا حرفی برای گفتن با او نداشت احساس می کرد هیچ وچه مشترکی با هم ندارند فقط بر حسب حداقل های وظیفه رفتار می کرد.
بی مهری مهربانو به حجت آقابگ بدون پاسخ نماند و حجت آقابگ این بی مهری را متوجه می شد بی مهری مهربانو به حجت آقابگ موجب خشم او شد و گاهی با مهربانو با خشونت برخورد می کرد. برخورد خشونت آمیز گاه گاهی حجت آقابگ با مهربانو موجب ناراحتی ابراهیم نوجوان پسر کل قدیر، برادر ام لیلا و دایی مهربانو که در هیات نوکر در خانه کدخدا کل تقی کار می کرد می شد و ابراهیم خیلی دوست داشت از مهربانو خواهر زاده خود حمایت کند.
ابراهیم جرات اینکه آشکارا در مقابل رفتار خشونت آمیز حجت آقابگ با مهربانو بایستد را هم نداشت. ادامه دارد