کارکرد ریشخند
مقاله ای درباره کتاب سیزیف آلبرکامو (1913- 1960 فیلسوف، نویسنده و روزنامه نگار فرانسوی) می خواندم که به این جمله برخوردم.
«هیچ سرنوشتی وجود ندارد که نتوان با استهزا بر آن فائق آمد» سخنی است پر مغز و بسیار عمیق، به همین جهت مرا به تفکر واداشت و دریافتم چرا حاکمان از طنزپردازان بدشان می آید. دریافتم محمدرضاعالی پیام مشهور و معروف به هالو، طنز پرداز مشهور و توانمند معاصر، چرا و به چه دلیل به زندان افکنده می شود، به کتاب هایش اجازه چاپ داده نمی شود، تهدید می شود و محدودیت برایش بوجود می آورند.
دلیلش این هست که طنز پرداز می خواهد با به ریشخند گرفتن سخنان؛ گوهربار، فرمایشات، منویات، اوامر، رهنمودها، دستورات، نظرات، گرایش و توجهات، مقررات و رفتار توام با ستم حاکمان، سبک مغزی و بی مایگی آنها را به مردم نشان دهد و بفهماند که حاکمانِ قدر قدرت را که ما از بیرون می بینیم و فکر می کنیم دارای ابهت و شکوه اند و با دیدن آنها دهان مان باز می ماند، بی محتوایند، اصالت ندارند، آراسته به حقیقت نیستند، از اخلاق انسانی فاصله دارند، شکوه و جلال شان همانند بادکنکی تو خالیه، به همین جهت با نیشِ سخنِ طنزِ طنزپرداز، بادش خالی و بی محتوایی اش آشکار می شود، غیر اصیل بودنش هویدا می شود آنگاه همه می بینند و می دانند که؛ فر، شکوه، ابهت و قدرت حاکم، یک توهم است. حاکم قدرقدرت نمی خواهد مردم اینها را بدانند به همین جهت طنز پردازان مورد بی مهری و خشم حاکمان بوده اند.
نکته ی جالب اینکه ما نباید فکر کنیم فقط حاکمان قدرت طلب از به ریشخندگرفتن اوامرشان بر می آشویند، نه، توی جامعه ای با تاریخ و فرهنگ استبدادی با تیپ های شخصیتیِ، ذهنیت خود حقیقتپندار، ذهنیت خود برترپندار، ذهنیت خود بهترپندار، ذهنیت خود بزرگ پندار، ذهنیت خود تافته ی جدا بافته پندار فراوان است برای دیدن این تیپ آدم ها کافی است اندک اطلاعات اجتماعی و روانی داشته باشیم و قدری با دقت دور و بر خود را بنگریم، شاید خودمان هم یکی از این تیپ ذهنیت ها باشیم؟ در این خصوص یک خاطره برای تان تعریف می کنم.
کمتر از سه ماه از دوران سربازی ام را در مشهد توی پادگان ژاندارمری در منطقه احمدآباد روبروی باغ مَلِک بودم. درست زمستان سال 1350 زمستانی پر برف و بسیار سرد. روزانه چند ساعت آموزش تئوری نظامی داشتیم. یکی از مسئولان آموزش هم یک استواری بود اگر اشتباه نکنم، زمانی نام. این آقای استوار قد بلندی نداشت، شکمش کمی برآمده بود، چهره ای عبوس و خیلی خشک و در مسائل نظامی بخصوص برای سربازان بسیار سخت گیر بود. هیچ یک از ما سربازها خنده روی لب او ندیده بودیم با هیچ سربازی حرف نمی زد فقط توی کلاس در چهارچوب درس نظامی، پاسخی کوتاه به پرسش مرتبط به درس سرباز می داد. انتظارش این بود که سربازان توی کلاس درس ساکت بنشینند حتی کسی حق نداشت در جای خود تکان بخورد و یا به بغل دستی خود نگاهی بکند و یا حرفی بزند.
کلاس درس در اتاقی برگزار می شد با یک در بزرگ با چهارچوب فلزی تقریبا به اندازه عرض اتاق و شیشه ای. جلو اتاق ایوان بود که پوتین ها را آنجا در می آوردیم بعد از ایوان فضای باز و میدانی همسطح با ایوان و اتاق بود.
سرکار استوار بالای اتاق، روبروی در، پای تخته سیاه می ایستاد و درس می گفت. ما سربازان هم پشت به در، روبروی سرکار استوار، روی زیلویی که کف اتاق فرش شده بود، چهار زانو می نشستیم و به گفته های او گوش می کردیم و یادداشت بر می داشتیم و به پرسش ها پاسخ می دادیم.
یکی از سربازان بچه شیخ چوپان و نامش کریمی بود. پسری نسبتا قد بلند، کمی آفتاب سوخته و کمی هم آبله رو. خودش تعریف کرده بود که؛ شب عروسی اش ساعتی قبل از اتمام جشن عروسی که عروس خانم توی حجله منتظر ورود آقا داماد بود ژاندارم ها او را به عنوان سرباز فراری دستگیر و به پادگان اعزام کرده اند.
اغلب باور داشتند که آقای کریمی اندکی از نظر عقلی غیر نرم است پشت سر، از او به عنوان خل و چل یاد می کردند. دوستان او می گفتند: از لحظه ای که شب عروسی ژاندارم ها ریختند توی خانه و داماد را دستگیر و به پادگان اعزام کردند قدری اختلال عقلی پیدا کرده است.
قیافه و رفتارهای سرکار استوار برای آقای کریمی خنده دار بود حتی بیرون از کلاس هم او را می دید می دیدی پقی می زد زیر خنده، اگر نزدیک بود صورتش را برمی گرداند که سرکار استوار نبیند اگر فاصله هم زیاد بود که مشکلی پیش نمی آمد. آقای کریمی اغلب در میانه کلاس می نشست تقریبا همیشه سرش پایین بود که چشمش به سرکار استوار نیفتد. بیشتر روزها ساکت بود اصلا حرفی نمی زد حتی از جای خود تکان هم نمی خورد ولی گاهی هم می دیدی با شیطنتش کلاس را به هم می ریخت. آن وقت بود که سرکار استوار را خشمگین می کرد و تصمیمی برای تنبیهش می گرفت. سر زبان سربازها بود که به خاطر بی نظمی در کلاس درس، چندبار از سرکار استوار نگهبانی تنبیهی گرفته است.
یکی از روزهای زمستان که برف شدیدی هم می بارید شیطنت بزرگی از آقای کریمی سرزد و کلاس درس را بهم ریخت و خشم سرکار استوار را برانگیخت.
آقای کریمی توی کلاس زیر چشمی به بغل دستی خود نگاه طولانی کرد و یکهو زد زیر خنده با صدای بلند، آنگاه اکثر بچه های کلاس خنده شان گرفت. همه دستان خود را جلو دهان شان گرفتند تا سرکار استوار خنده شان را نبیند، کلاس قدری به هم ریخت. سرکار استوار دستور داد آقای کریمی از کلاس بیرون برود و در فضای باز زیر بارش برف روبروی اتاق بایستد. آقای کریمی ناگزیر چنین کرد. بعد سرکار استوار به یکی دیگر از سربازها دستور داد اطراف کریمی روی برف ها خط دایره ای بکشد در همان حال که سرباز در حال خط کشی اطراف کریمی بود سرکار استوار با صدای بلند خطاب به کریمی گفت: اگر پایت را از توی خط بیرون گذاشتی دستور می دهم بازداشتت کنند. نظم به کلاس برگشت و سرکار استوار مشغول تدریس شد. اغلب بچه های کلاس به بهانه یادداشت برداری سر خود را روی زانوها خم کرده بودند و زیر چشمی کریمی را نگاه می کردند ببینند چه واکنشی خواهد داشت. دقایقی گذشت برف روی بدن کریمی نشست آقای کریمی دستش را به نشانه اجازه گرفتن بالا گرفت و مظلومانه چندبار صدا کرد: سرکار استوار، سرکار استوار. سرکار استوار فکر کرد کریمی تنبیه شده حالا می خواهد اعلام کند؛ غلط کردم. به سربازی که نزدیک در نشسته بود گفت: در را باز کن ببینم چی می گوید: در که باز شد سرکار استوار با استقبال گفت: ها چی می گی؟ کریمی باز با حالت مظلومانه و بدون اینکه حرفی بزند و یا بخندد صرفا برای تمسخر سرکار استوار، یک پایش را چند بار از توی خط دایره گذاشت بیرون و برداشت. بچه ها توی کلاس دیگر نتوانستند خود را کنترل کنند همگی با صدای بلند زدند زیر خنده. سرکار استوار متوجه به هم ریختگی شدید کلاس شد،کلاس را رها کرد و رفت. کریمی هم توی کلاس نزد سربازها برگشت.
محمدعلی شاهسون مارکده 24 مرداد 97