قصه مرادعلی (بخش پانزدهم)
آقای عزیزالله بهارلو حالا مالک سه دانگ مزرعه ی قاراآغاج شده بود در صدد برآمد که سه دانگ دیگر را هم بتواند از چنگ بی بی محترم و بی بی آغا بیگم، مالکان فرسوده قدیمی به در آورد. حالا مدتی بود که آقای عزیزالله بهارلو به عنوان ارباب و مالک مزرعه توی مزرعه اتراق کرده بود روزی هم بی بی محترم به مزرعه آمد و یک تفنگ هم با خود همراه داشت و به اتفاق بهارلو دو تا مالک همزمان در مزرعه حضور داشتند.
حالا آقای عزیزالله بهارلو مالک سه دانگ مزرعه ی قارا آغاج خود را پیروز میدان می دانست و بر این پیروزی خود هم می بالید مرتب به مزرعه ی قارا آغاج می آمد و می کوشید با رفتار و حرف زدن، خود را مردی مقتدر نشان دهد و قدرتش را به رخ ما بکشد. آقای عزیزالله بهارلو تمام ریز حرکات ما را زیر نظر داشت و از کوچک ترین رفتار ما که خوشایندش نبود و یا می توانست آن را بهانه قرار دهد بر علیه من شکایت می کرد کمتر ماهی از سال بودکه آقای عزیزالله بهارلو شکایتی مطرح نکند.
در این زمان که عزیزالله بهارلو بالای سر ما قدرت نمایی می کرد، روابط خانواده من با طایفه بزرگ کرمی های صادق آباد از صمیمیت به سردی گرایید. قصه از این قرار بود که یکی از جوانان طایفه ی بزرگ کرمی های صادق آباد با خواهر من ازدواج کرد در همان موقع خواستگاری و آشنایی دو خانواده، خانواده من هم ازخانواده دامادمان دخترشان را برای برادرم غلامرضا خواستگاری کردند و قرار شد یک سال بعد، برادر من هم با خواهر دادمادمان عروسی کند. سال بعد، غلامرضا برادر من گفت: «من این دختر را نمی خواهم» و این آغاز رویارویی و دلخوری و دشمنی بین دو خانواده شد و به دنبال آن، بیشتر افراد طایفه کرمی با من مخالف شدند. چون برادرم غلامرضا با آن دختر ازدواج نکرد، آن خانواده هم به تلافی اینکه برادرم دخترشان را نخواسته، خواهر من را طلاق دادند. و این قضیه سخت به من آسیب زد چون طایفه کرمی بویژه محمدآقا کرمی که بزرگ آنها محسوب می شد سخت از من در برابر تهدیدهای ارباب و دیگر مزاحمان حمایت می کرد حالا من حمایت او را از دست داده بودم.
آقای عزیزالله بهارلو که حالا به عنوان مالک سه دانگ مزرعه ی قارا آغاج مرتب با من درگیری دارد از رنجیدگی طایفه کرمی ها با من نهایت سوء استفاده کرد کوشید با آنها رفت و آمد داشته باشد و روی ذهن آنها تاثیر بگذارد و تاثیر هم گذاشت. مثلا همین محمدآقا که همیشه به من پشت گرمی می داد و می گفت: «نترس من پشتیبان تو هستم». حالا به من توصیه می کرد با عزیزالله بهارلو در نیفت با او کنار بیا.
این زمان که رابطه خانواده ما با طایفه بزرگ کرمی ها شکرآب شده بود مصادف بود با سال 1357 و وقوع انقلاب. حالا خانواده ما طرفدار انقلاب بود و طایفه بزرگ کرمی ها طرفدار شاه. این دو دیدگاه و جبهه گیری و حرف هایی که زده می شد هم آن اختلاف را تشدید می کرد و سرانجام بدون اینکه شخص من مستقیم تقصیری داشته باشم یک جبهه مخالف در روستای صادق آباد بر علیه من شکل گرفته بود و من هرکاری که می خواستم بکنم با مانع روبرو می شدم برای مثال: بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل جهاد سازندگی، من از جهاد سازندگی درخواست کردم یک دستگاه موتور آبکشی به من بدهند. یکی از مردان صادق آباد به عزیزالله بهارلو خبر می دهد و او هم به جهاد سازندگی اعتراض کرد و گفت: «زمینی که مرادعلی می خواهد با نصب موتورآب کشی آبیاری کند مال من است». و این موتور به من داده نشد. و یا تگرگ آمد سیل جاری شد و از کوه سنگ و شن آورد و جوی آب را پر کرد من تقاضای کمک برای بازسازی جوی آب از جهاد کشاورزی کردم فوری خبر به عزیزالله داده شد و او هم اعتراض کرد و گفت: «این جوی و زمین مال من است.»
فصل زمستان سالی، موقعیت اقتصادی من خیلی خراب شده بود ناگزیر برای مدتی بیرون از صادق آباد به کارگری رفتم. برادرم غلامرضا یک دستگاه تراکتور از روستای هوره آورده و زمین ها را شخم زده بود در حین شخم زدن، ریشه پوسیده چند درخت در آمده بود. راننده تراکتور گفته بود: «این ریشه درخت ها را بدهید من ببرم بسوزانم» و غلامرضا هم با درخواست راننده تراکتور موافقت می کند. هنگامی که چوب ها را از رودخانه به ان طرف می برده اند خبر به عزیزالله داده می شود و عزیزالله شکایتی بر علیه من به دادگاه برد مبنی بر اینکه: «مرادعلی ایزدی درختان مزرعه ی من را قطع و از ریشه در آورده است». آقای عریزالله بهارلو به شکایت خود افزوده بود چوب درختان بریده شده به آقایان فلان و فلان داده شده و چوب ها به عنوان سند جرم در خانه آن دو نفر از مردم هوره هستند. مامور برای بررسی ادعای آقای بهارلو به خانه آن دو نفر به روستای هوره فرستاده شد، دو نفری که صاحب تراکتور بودند و چوب ها توی حیاط خانه شان بود در پاسخ پرسش مامور که: « این چوب ها را از کجا آورده اید؟» گفته بودند: «چوب ها را یکسال قبل از روستای یاسوچای آورده ایم». عزیزالله دو نفر گواه هم برای صدق ادعای خود از مردم یاسوچای معرفی کرده بود. مامور از آنها هم پرسیده بود که: «شما چه دیده اید؟» آنها گفته بودند: «ما دیدیم که دو نفر هوره ای چوب ها را از مزرعه ی قارا آغاج از رودخانه به این سو آوردند و به هوره بردند». به دنبال این شکایت آقای بهارلو، من از طرف دادگاه احضار شدم قاضی ادعای آقای عزیزالله بهارلو را برای من بازگو کرد و درخواست پاسخ شد من گفتم: « تمام ادعای آقای عزیزالله بهارلو دروغ است». قاضی من را بازداشت کرد. چند روز بعد دوباره دادگاه تشکیل گردید قاضی همان آقای گودرزی بود که جهت حل و فصل دعوای عباس کرمی و من برای تحقیقات محلی به محل مزرعه ی قارا آغاج آمده بود. من در دادگاه به قاضی گفتم: «جناب قاضی این مزرعه و درخت ها همان هایی هستند که جنابعالی آمدید در محل و تحقیق محلی کردید و سرانجام حکم به نفع ما دادید». آقای گودرزی قاضی دادگاه گفت: «من شما را در آن پرونده متصرف دانستم ولی نگفتم قطع اشجار بکنید». گفتم: «جناب قاضی مقصود عزیزالله ی شاکی، قطع اشجار نیست هدف نهایی او این هست که نسق زراعی یکصد ساله ما را پایمال و ما را از مزرعه بیرون کند». قاضی گفت: «ادعای قطع اشجار چه ربطی به بیرون کردن دارد». گفتم: «هدف او این هست که حکم بر خلاف کاری من بگیرد آنگاه من ناگزیر گردم که از او تقاضای رضایت بکنم و او هم بگوید زمین را رها کن تا من رضایت بدهم هدف اصلی او این هست که حق زحمت زراعت یکصدساله من را از بین ببرد». قاضی گفت: «گواهان گفته اند تو قطع اشجار کرده ای». گفتم: «این گواهان بیایند جای درختان بریده شده را نشان بدهند».
من بعد از این جلسه دادگاه از زندان آزاد شدم و چند روز بعد حکم صادر شد که شاکی باید موضوع را از طریق دادگاه حقوقی پیگیری کند. در پی این حکم آقای عزیزالله بهارلو شکایتی تنظیم و ادعا کرده بود که مرادعلی دویست و پنجاه تا درخت قطع کرده و هر درخت را هم ده هزار تومان قیمت تعیین کرده بود. دادخواست از طریق دادگاه به من ابلاغ شد و من کتبی پاسخ دادم و ادعای او را کامل رد کردم. عزیزالله بهارلو در پاسخ رد ادعایش از طرف من، از دادگاه درخواست معاینه و تحقیق محلی کرده بود. درخواست او برای من فرستاده شد من با معاینه و تحقیق محلی موافقت کردم مشروط بر اینکه؛ پرونده قبلی من با آقای عباس کرمی که آقای عزیزالله بهارلو به عنوان شاهد، شهادت داده بود که، این مزرعه را پدران من آباد کرده و درختان را کاشته اند را هم قاضی همراه خود به محل مزرعه بیاورد. تبادل لوایح دو سال به طول انجامید پرونده به دادگاه شعبه اول شهرکرد فرستاده شد. دادگاه اعلام کرد که صبح فلان روز در دادگاه حضور به هم رسانیم تا برای معاینه و تحقیق محلی به محل برویم. چون درخواست معاینه و تحقیق محلی با عزیزالله بهارلو بود او هم باید وسیله سفر را فراهم می کرد که یک دستگاه مینی بوس آورده بود.
وقتی من آمدم پای مینی بوس تا سوار شوم و به محل بیاییم پسر آقای عزیزالله بهارلو که در کنار مینی بوس ایستاده بود به من گفت: «تو برو خودت ماشین بگیر و برو، تا ما بیاییم، ما تو را با ماشین مان نمی بریم». من پاسخی ندادم ولی همانجا ایستادم تا قاضی هم آمد. قاضی من را نهیب کرد که: «چرا سوار نشده ای؟» گفتم: «پسر آقای بهارلو می گوید: «سوار نشو». قاضی گفت: «غلط کرد، سوار شو». آقای عزیزالله بهارلو گفت: «این ماشین را من کرایه کرده ام نمی خواهم ایشان را ببرم». باز قاضی گفت: «تو غلط می کنی، خواهان و خوانده باید با هم باشند تا دادگاه رسیدگی کند، بدون خوانده، دادگاه به محل نمی رود». آقای عزیزالله بهارلو گفت: «پس باید نصف کرایه را بپردازد». قاضی گفت: «در حال حاضر شما درخواست کرده اید که معاینه از محل صورت گیرد هزینه وسیله رفت و برگشت با شما است اگر حکم به نفع شما صادر شد شما آن وقت می توانی درخواست ضرر و زیان بکنی و تمام هزینه ها را بگیری و اگر حکم به نفع تو صادر نشد، که هیچ».
همگی آمدیم مزرعه ی قارا آغاج. آقای بهارلو به هر درخت بریده شده اشاره می کرد و می گفت: «آقای قاضی نگاه کن این یکی از آن درختان بریده شده است». بعد من می دیدم بریدگی این درخت مال چند و یا چندین سال قبل است آنگاه من هم می گفتم: «آقای قاضی لطفا دقت فرمایید این بریدگی کهنه و قدیمی است» و خطاب به آقای عزیزالله بهارلو می گفتم: «این درخت وقتی بریده شده که تو اصلا اینجا را بلد نبودی، این را پدر بزرگ من بریده است. آمدیم جلو به چندتا گود توی زمین زراعی برخورد کردیم آقای بهارلو گفت: «آقای قاضی این گودها جای درخت هست که بریده اند». من گفتم: «آقای قاضی لطف کنید نزدیک تر تشریف بیاورید اینجا را گود کردیم و نهال درخت آلوچه کاشته ایم». و با دست نهال آلوچه را به قاضی نشان دادم. رسیدیم به میانه های مزرعه ی قارا آغاج همانجایی که ریشه درخت ها را در آورده بودیم. قاضی نشست روی زمین و به آقای عزیزالله بهارلو گفت: «شهودت را معرفی کن». آقای بهارلو آقای علی خسروی سوادجانی را معرفی کرد. قاضی از آقای علی خسروی پرسید: «شما از دعوای آقای عزیزالله بهارلو و آقای مرادعلی ایزدی چه می دانی؟» علی خسروی گفت: «من می دانم که آقای عزیزالله بهارلو خود زارع و خود مالک می باشد». قاضی پرسید: «این اطلاعات را از کجا به دست آورده اید». علی خسروی گفت: «من دوسال عوائد مالکانه را در این مزرعه ضبط می کردم». باز قاضی پرسید: «این عوائد را برای چه کسی ضبط می کردی؟» علی خسروی گفت: «از طرف بی بی محترم مالک مزرعه». باز قاضی گفت: «عوائد را از کی می گرفتی». علی خسروی گفت:«از همین مرادعلی ایزدی». قاضی گفت: «اگر این مرادعلی ایزدی زارع نیست چرا به تو نماینده ارباب عوائد می داد؟» علی خسروی گفت: «مرادعلی زارع سه دانگ دیگر مزرعه بود که مالک آن سرهنگ بغدادی بود که خودش زراعت می کرد اکنون آن سه دانگ آقای بغدادی را عزیزالله بهارلو خریده است». من از آقای قاضی اجازه گرفتم و از آقای علی خسروی پرسیدم: «این زمینی را که الان در آن نشسته ایم مال آقای بغدادی است که خودش زراعت می کرده و یا مال بی بی محترم است که عوائدش را شما ضبط می کردی؟» علی خسروی جوابی نداد. قاضی باز پرسید: «نگفتی؟ بالاخره این زمین که ما نشستیم مال کدام یک از مالکان بود؟» علی خسروی بازهم جواب نداد. قاضی از خود من پرسید: «این زمین مال کیست؟» من گفتم: «زمین مزرعه ی قارا آغاج مُشاع است معلوم نیست مال کی است و من هم زارع ششدانگ مزرعه هستم». آقای قاضی باز از آقای علی خسروی پرسید: «شما در باره قطع اشجار چه می دانید؟» علی خسروی گفت: «من خبر ندارم».
ادامه دارد
محمدعلی شاهسون مارکده. همراه 09132855112