قصه مرادعلی (بخش شانزدهم)
گواه دیگر آقای عزیزالله بهارلو آقای حسین شیرمست بود که گفت: «در کنار و در مسیر این جوی آب درختان زیادی بوده که آقای مرادعلی ایزدی قطع کرده است». این در حالی بود که چند لحظه قبل خودِ آقای عزیزالله بهارلو همین قطعه زمینی را که در آن نشسته بودیم محل قطع درختان ارائه داده بود.
بعد آقای قاضی از من گواه خواست: «گفتم گواهی خودِ آقای عزیزالله بهارلو برای من کافی است دو سال قبل در حضور آقای گودرزی قاضی محترم، سابقه تصرفات و زراعت یکصدساله من را گواهی داده است». آقای عزیزالله بهارلو گفت: «مرادعلی دروغ می گوید چنین چیزی نبوده است». قاضی، پرونده قبلی را از کیفش در آورد و صفحه گواهی آقای عزیزالله بهارلو را پیدا کرد و پرسید: «این امضا خود شما نیست؟ فکر کردی حرفی که آن روز گفتی از بین رفته است؟» قاضی پرونده را جمع کرد و به من و آقای بهارلو گفت: «فردا بیایید دادگاه» و محل را ترک کرد. من فردا صبح رفتم و خود را به قاضی معرفی کردم. آقای عزیزالله نیامده بود قاضی به من گفت: «نترس حکم به نفع شماست». مدتی بعد حکم آمد نوشته بود: «درختان مزرعه توسط اجداد مرادعلی ایزدی غرس شده و قطع اشجار هم مشاهده نشد». آقای بهارلو به حکم اعتراض کرد. پرونده برای رسیدگی مجدد به دادگاه تجدید نظر در اصفهان فرستاده شد. دادگاه تجدید نظر هم حکم بدوی را تایید کرد.
***
روزی دو نفر به مزرعه ی قارا آغاج آمدند و گفتند: «ما از طرف بنیاد مستضعفان آمده ایم» و از من پرسیدند: «مالک این مزرعه کیست؟» من نام مالکان را یکایک گفتم. آنها برابر گفته های من صورت جلسه ای تنظیم کردند و از من خواستند: «یا مزرعه را تخلیه کنم و تحویل آنها بدهم و یا اینکه با بنیاد مستضعفان قرارداد کاری ببندم و تا زمانی که بنیاد اجازه می دهد، در این مزرعه کار کنم در غیر این صورت مزرعه را تحویل دهم و بروم». من برای اینکه قرادادی نبندم گفتم: «فردا صبح می آیم اداره». دو نفر مامور بنیاد مستضعفان مبلغی را به عنوان اجاره بها برای مدت یکسال تعیین کردند که من باید بپردازم و بعد رفتند.
روز بعد، من به بنیاد مستضعفان رفتم و اعتراض خود را نسبت به مصادره مزرعه ی قارا آغاج به رئیس بنیاد اعلام کردم. در نامه ی اعتراضی خود نوشتم: «مزرعه ی قارا آغاج مصداق مصادره نیست به علاوه بیش از یکصد سال است که من و پدرانم روی این زمین کار کردهایم، رعیت این مزرعه محسوب می شویم و حق نسق زراعی داریم و و مبنای حق ما، کارکرد و زحمات یکصد ساله ما است». نامه ی اعتراضی را به رئیس بنیاد که او را آقای شاهین می نامیدند، دادم. مدت دو سال بنیاد مستضعفان خود را صاحب مزرعه ی قارا آغاج می دانست و من اجاره هر سال را به حساب بانک ملی می ریختم و رسید آن را تحویل بنیاد می دادم. در طی این دو سال، مرتب برای پیگیری کار خرید مزرعه از بنیاد مستضعفان بودم و با آقای شاهین رئیس بنیاد شفاهی به توافق رسیدیم که پس از واریز اجاره سال دوم، زمین توسط کارشناس ارزیابی و سپس مزرعه به ما فروش گردد.
تا این زمان مزرعه ی قارا آغاج جاده ماشین رو نداشت و ما ناگزیر تمام بار و کود را باید با حیوان جابجا می کردیم. جاده مالرو آن هم نا هموار و نا مناسب بود یعنی یک جوی آب بود که هم آب از آن می رفت و هم آدم پیاده و هم حیوان. وقتی هم مهمان غریبه ای برای ما می آمد و یا ماموری از طرف ادارات دولتی می آمد ناگزیر بیش از 1000 متر را باید پیاده می رفتیم که باعث شرمندگی بود. من تصمیم گرفتم جاده ای ماشین رو با بیل و کلنگ و با دست درست کنیم. استدلالم هم این بود که فصل زمستان است و ما هم بیکار، آهسته آهسته کار می کنیم و جاده را درست می کنیم چون اگر بخواهیم با بلدوزر جاده درست کنیم بدون شک چندین درخت قطع خواهد شد دوباره بر علیه من شکایت خواهد شد و دردسر برایم درست خواهند کرد. چند روز هم رفتیم و کار کردیم، اعتراض برادران و شوهران خواهرانم بلند شد که: «دیگر در این زمان کسی با دست جاده درست نمی کند». من در پاسخ اعتراض آنها گفتم: «شرایط ما با مردم فرق دارد چرا که اکر با بلدوزر کار کنیم چندین درخت قطع خواهد شد و مالکان مزرعه برای مان درد سر درست می کنند، زندان دارد، بیکاری و رفت و آمد دارد». شرکاء از من زور شدند. یکی از افرادی که شدید مخالف کار با دست بود، احمد شوهر خواهرم بود. او می گفت: «من حتی یک ساعت هم با دست کار نمی کنم چون کار دارم، می روم در معدن کار می کنم». من گفتم: «خوب، بلدوزر پول می خواهد و ما پول هم نداریم». احمد گفت: « شما بلدوزر بیاورید و جاده را درست کنید من تمام هزینه جاده را می دهم بعد شماها سهم خودتان را به من پرداخت کنید». بلدوزر آورده شد و آغاز بکار احداث جاده شدیم.
در حین احداث جاده با بلدوزر، درختان زیادی زیر خاک رفتند. روز سوم کار با بلدوزر، به اول مزرعه ی قارا آغاج رسیدیم من در جلو بلدوزر، راننده را راهنمایی می کردم و ششدانگ حواسم به کار بلدوزر بود و از اطراف خود بی خبر بودم، به من خبر داده شد «چندین نفر روی کوه مزرعه ی قارا آقاج به نظاره ایستاده اند و چندین نفر هم آن سوی رودخانه روی کوه مزرعه ی قالاتِ یاسوچای ایستاده اند و تعدادی هم در کنار رودخانه جمع هستند، همه ی اینها از اقوام و بستگان عزیزالله بهارلو هستند و از چند جهت، کار تو را زیر نظر دارند و ممکن است برای جلوگیری از کار، به شما حمله کنند». خبر آورنده به ما هشداد داد: «آمادگی مقابله داشته باشید». بلدوزر دوتا راننده داشت یکی از آنها که پایین در حال استراحت بود وقتی جریان را فهمید ارّه چوب بری از توی بلدوزر برداشت و چندین چوب دستی درست کرد و به هریک از ما شرکا، یک چوب دستی داد و گفت: « اگر آمدند و حمله کردند، بتوانید از خودتان دفاع کنید». من همچنان که جلو کار بلدوزر بودم و راننده را راهنمایی می کردم که از کجا جاده بزند تا حتی الامکان درخت کمتری کنده شود، زیر چشمی هم حرکت بستگان آقای عزیزالله بهارلو را از چند سو زیر نظر داشتم. یک وقت آقای حبیب الله بهارلو هوره ای، برادر آقای عزیزالله بهارلو به اتفاق یک نفر دیگر به نام حسین، یکی دیگر از اقوام عزیزالله بهارلو آمدند نزدیک من و کمی دورتر ایستادند. خدا قوتی دادند و من هم جواب شان را دادم و دیگر چیزی نگفتند. قدری در همان نزدیکی ایستادند. به نظر می رسید که انتظار داشتند من صحبت را با آنها شروع کنم ولی من با شدت سرگرم کارم بودم و با اینکه زیر چشمی حرکات آنها را زیر نظر داشتم در ظاهر نشان دادم که توجهی به حضور آنها ندارم و حرفی هم نزدم. بعد حبیب الله برادر عزیزالله بهارلو قدری نزدیک تر آمد و گفت:« وقت زیادی هست ما اینجا ایستاده ایم و تو هیچ حرفی با ما نزدی؟» گفتم: «چی بگم؟» گفت: «تو این همه درخت را قطع کرده ای آیا در این کار با اربابت مشورت کرده ای؟» گفتم: «اربابم کیه؟» گفت: «حاج عزیزالله بهارلو» گفتم: «من کار بدی نمی کنم که بخواهم با کسی مشورت کنم، مزرعه برای آبادانی جاده نیاز دارد و من هم جاده درست می کنم» گفت: «همین کار خوب هم باید با توافق باشد» گفتم: «او من را قبول ندارد بنابراین من هم به ناچار باید او را قبول نداشته باشم، به علاوه فعلا بنیاد مستضعفان خود را مالک مزرعه می داند بنابراین ربطی به آقای عزیزالله بهارلو ندارد در واقع فعلا ایشان ارباب من نیست» آقای حبیب الله، برادر عزیزالله بهارلو و همراهش برگشتند و رفتند. بعد هم خبر آمد که همه ی بستگان و اقوام عزیزالله بهارلو که از هوره آمده بودند رفتند. برای مزرعه جاده ماشین رو درست شد. سالها بعد، همان حبیب الله، برادر عزیزالله در یک مجلسی، به من گفت: «آن روز بستگان برادرم آمده بودند که تو را کتک مفصلی بزنند ولی من مانع شدم چون احتمال کشته شدن در میان بود من حساب کردم دیدم این زمین به کشته شدن آدمی نمی ارزد ولی تو اصلا مَحَلی به من ندادی».
بلدوزر روزهای زیادی برای ما کار کرد، جاده درست کردیم، زمین زراعی هموار کردیم. بعد از اتمام کار به احمد دامادمان گفتم: «قول دادی که هزینه جاده را بپردازی تا بعد ما هریک سهممان را به تو پرداخت کنیم». احمد گفت: «من فقط سهم خودم را می دهم، هر یک از شما اگر می خواهید سهم شما را هم بپردازم قدری زمین به من بفروشید تا پول شما را هم بپردازم، زمین که زیاد دارید». از احمد دامادمان قطع امید کردیم هرجور بود پول کارکرد بلدوزر را فراهم کردیم و پرداختیم و آموختیم که؛ به قول احمد دامادمان، دیگر اعتماد نکنیم.
چند روز بعد از اتمام کار جاده، ماموری از پاسگاه بن، در صادق آباد به خانه من آمد و گفت: «آقای عزیزالله بهارلو شکایتی بر علیه تو مبنی بر اینکه درختان زیادی را با بلدوزر قطع کردی، به پاسگاه داده است». مامور از من بازجویی کرد و من شرح واقعه را گفتم که ضمیمه پرونده شد. درپایان مامورگفت: «فردا بیا پاسگاه». مامور را تا دَمِ دَرِ خانه بدرقه کردم، آقای عزیزالله بهارلو توی خیابان جلو خانه من ایستاده بود، به مامور گفت: «سرکار، پس کجا می روی؟» مامور گفت: «می روم مارکده ابلاغ دارم، با من چکار داری؟» آقای بهارلو گفت: «می خواستم با هم برویم مزرعه ی قارا آغاج و درختان قطع شده را صورت جلسه کنی». مامور پاسگاه گفت: «ما امروز کار داریم، باشد برای روزی دیگر».
صبح روز بعد دو نفری یعنی من و آقای عزیزالله بهارلو در پاسگاه بودیم، از طریق پاسگاه به دادگاه اعزام شدیم، توسط بازپرس، بازجوئی شدیم. من گفتم: «فعلا بنیاد مستضعفان مزرعه ی قارا آغاج را مصادره و خود را مالک مزرعه می داند و مزرعه هیچ ربطی به آقای عزیزالله بهارلو ندارد». پرونده به دستور بازرپرس مختومه شد.
سال دوم بود که بنیاد مستضعفان خود را مالک مزرعه ی قارا آغاج می دانست و اجاره زمین را می گرفت و آقای شاهین رئیس بنیاد مستضعفان بنا به درخواست های مکرر من که: «مزرعه را به ما بفروشید» قول شفاهی داده بود که وقتی اجاره سال دوم را به حساب بنیاد مستضعفان ریختی، برای فروش مزرعه اقدام می کنیم. روزی اجاره سال دوم مزرعه را به حساب بنیاد مستضعفان ریختم و با ذوق و شوق به بنیاد رفتم تا رسید واریزی اجاره را به آقای شاهین تحویل بدهم و بگویم: «برابر قولی که دادی حالا برنامه فروش زمین را در دستور کار قرار بده». رسید بانکی واریزی پول اجاره را تحویل آقای شاهین دادم و گفتم: «جناب رئیس، فرمودی اجاره سال دوم را که پرداختی، کار فروش مزرعه را آغاز می کنیم، لطفا دستور اجرای فروش را بفرمایید». آقای شاهین گفت: «همین امروز حکمی به دستم رسیده که دادگاه انقلاب مالکیت بنیاد مستضعفان بر مزرعه ی قارا آغاج را فسخ کرده است بنابراین من دیگر نمی توانم قول فروش مزرعه را که به شما دادم، عملی کنم».
شرح ماجرای فسخ مالکیت بنیاد مستضعفان از مزرعه ی قارا آقاج از این قرار بود که آقای عزیزالله بهارلو مدت ها قبل شکایتی به دادگاه انقلاب داده و مدعی شده بود که؛ «من یک روستایی بی بضاعت هستم و به غیر از این مزرعه ی قارا آغاج جای دیگری را ندارم و معاش من و خانواده ام، همه اش از این مزرعه می باشد». آقای بهارلو در پی این شکایت، از دادگاه انقلاب درخواست کرده بود که مالکیت بنیاد مستضعفان را از مزرعه ی قارا آغاج فسخ کند. دادگاه انقلاب هم با مشاهده مدارک و دلایل او، پس از دو سال، حکم به نفع آقای بهارلو داده بود و مالکیت بنیاد مستضعفان را فسخ کرده بود و بنیاد را ملزم کرده بود که مزرعه را تخلیه و تحویل آقای عزیزالله بهارلو دهد.
حالا آقای عزیزالله بهارلو از این حکم دوتا استفاده را می خواست بکند. یکی همان که در متن حکم هم آمده بود؛ یعنی فسخ مالکیت بنیاد مستضعفان از مزرعه ی قارا آغاج، که خودِ بنیاد پذیرفته و کنار رفته و دیگر ادعایی نداشت و دیگری که در متن حکم نیامده ولی آقای بهارلو می خواست از آن حکم استفاده و طرح این موضوع را به میان کشد؛ «بیرون کردن ما رعیت های مزرعه، از مزرعه ی قارا آغاج».
آقای عزیزالله بهارلو حکم دادگاه انقلاب مبنی بر فسخ مالکیت بنیاد مستضعفان را ضمیمه شکایتی کرده و در آن شکایت توضیح داده بود که: «مرادعلی کارگر بنیاد مستضعفان در مزرعه ی قارا آغاج بوده، حالا که مالکیت بنیاد مستضعفان بر مزرعه ی قارا آغاج طی حکم پیوست، فسخ شده، کارگر او هم که مزاحم من در مزرعه است باید مزرعه را تحویل و از مزرعه بیرون برود». آقای عزیزالله بهارلو با ارائه این شکایت، از پاسگاه درخواست کرده بود، من را به عنوان کارگر بنیاد مستضعفان از مزرعه بیرون کند و مزرعه تحویل او گردد.
زمان بعد از انقلاب 57 بود و اسم دادگاه انقلاب که می آمد بر بدن بسیاری لرزه می افتاد. حتی ماموران پاسگاه ژاندارمری هم با حدت و شدت بیشتری دستورات این دادگاه را اجرا می کردند. به دنبال درخواست آقای عزیزالله بهارلو، مامور پاسگاه من را دستگیر و به پاسگاه برد. رئیس پاسگاه به من گفت: «یا صورت جلسه ای تنظیم می کنیم و تو باید امضا کنی و متعهد شوی که مزرعه را تخلیه کنی و یا باید توی پاسگاه بمانی تا فردا صبح به دادگاه اعزام شوی». گفتم: «در پاسگاه می مانم و فردا به دادگاه می روم». توی دادگاهِ انقلاب، به قاضی گفتم: «بنیاد مستضعفان من را به این مزرعه نیاورده که حالا با محکومیت و فسخ مالکیت بنیاد، من هم باید بیرون بروم، پدران من و نیز خود من بیش از یکصد سال است که در این مزرعه بدون وقفه کار کرده ایم، زمینش را هموار، جوی آب کشیده و درخت کاشته ایم و زراعت کرده ایم، به علاوه من با بنیاد هم قرارداد کاری امضا نکرده ام، حکم تخلیه ای هم که صادر شده بر علیه بنیاد مستضعفان است، نه بر علیه من، من نه کارگر بنیاد بوده ام، نه قراردادی با بنیاد داشته ام و نه سمتی در بنیاد دارم، چرا به جای بنیاد، من را به دادگاه آورده اید؟»
ادامه دارد
محمدعلی شاهسون مارکده.
همراه 09132855112