قصه مرادعلی (بخش بیستم)
من، چند روز قبل، بر علیه حاج آقا فاضل، به دادسرای قضات در تهران، شکایت کرده بودم و رونوشت شکایت را به دادگستری شهرکرد هم داده بودم. این موضوع را هم، در گفت وگوی فوق، به رئیس دادگستری گفتم. رئیس دادگستری گفت: «این هم، برای این حکم، هیچ فایده ای ندارد، شما می توانید یک وکیل بگیرید، تا پرونده را بخواند، شاید آن وکیل بتواند راه کاری پیدا کند و من هم بیشتر از این نمی توانم راهنمایی بکنم».
همه ی درها را بسته دیدم به فکرم رسید؛ با یک قاضی که قبلا در شهرکرد بود، و ما از طریق مادر بزرگم یک آشنایی و قوم و خویشی خیلی دوری با او داشتیم همچنین وقتی که در شهرکرد بود ما نزد او هم پرونده ای داشتیم، و از قضایای ما کاملا اطلاع داشت، و حالا به دادگستری اصفهان منتقل شده بود، گفت وگو کنم، شاید راهی برای خروج از این بن بست پیدا شود.
قاضی آشنا، همتیان نام داشت و از مردم نجف آباد بود، پس از شنیدن سخنان من و دیدن احکام و اسناد، چند کلمه ای روی تکه کاغذی نوشت و به من گفت: «بده دست یک وکیل، تا یک لایحه بنویسد و لایحه را به دادگاهی که پرونده دارید ببرید». گفتم: «اعتراض نوشتم از من نگرفتند». آقای همتیان پرسید: «چند روز است که حکم را به رویت شما رسانده اند؟» گفتم: «9 روز است». قاضی همتیان، متن کوتاهی نوشت که، در آن علاوه بر مشخصات پرونده، شماره بخشنامه ای قید شده بود، و به من گفت: «همین الآن، این متن کوتاه را تلگرافی بفرست به دادگستری شهرکرد که، اگر از ده روز بگذرد، دیگر هیچ کاری نمی توانی بکنی و بعد از تلگراف بیا اینجا تا بگویم چکار باید بکنی». متن را به دادگستری شهرکرد تلگراف کردم و برگشتم نزد آقای همتیان. آقای همتیان کپی برابر با اصل شده ی بخشنامه ای را به من داد. در این بخشنامه نوشته شده بود: «تا اطلاع ثانوی هیچ دادگاهی حق ندارد حکم تخلیه املاک کشاورزی را صادر کند و اگر حکمی هم از قبل صادر شده، حق اجرا ندارد و باید حکم بایگانی شود تا تکلیف قانون اراضی تدوین گردد و متعاقبا به اطلاع خواهد رسید».
آقای همتیان یک نفر وکیل به نام آقای امیرخانی در اصفهان به من معرفی کرد و گفت: «برو پیش آقای امیرخانی و از قول من هم سلام برسان و بگو همتیان خواهش کردند این مشکل را حل کنید». ساعت شش بعد ظهر بود که به دفتر وکالت آقای امیرخانی رفتم، سلام گفتم و سلام و پیام قاضی همتیان را هم بازگو کردم و خلاصه ای از مشکل خود را هم بیان کردم و مدارک و اسناد خود را هم ارائه دادم. آقای امیرخانی گفت:« 8 هزار تومان می گیرم و می آیم شهرکرد و پرونده را می خوانم. اگر راهی نداشت که هیچ، با هم دیگر کاری نداریم، و اگر راهی داشت، می گویم که می شود کاری کرد آنگاه اگر خواستی مزدم را می گیرم و برایت کاری می کنم». من گفتم: «جناب امیرخانی الآن پول همراهم ندارم». امیرخانی گفت: «فردا صبح اول وقت، جلو دادگاه اصفهان وعده، اگر پول آوردی و تحویل دادی، با هم به شهرکرد می رویم، و اگر نیاوردی، شما به خیر و من هم به سلامت».
آمدم گلدشت نجف آباد آنجا چند نفر اقوام و آشنا داشتم تا از آنها پول قرض کنم. آقای احمد عرب، شوهر خواهرم یکی از شرکاء مزرعه، آنجا بود. واقعه را گفتم و درخواست 8 هزار تومان کردم و گفتم: «بر گشتم ده، پولت را می دهم». احمد شوهر خواهرم گفت: «آقای عزیزالله بهارلو حکم مزرعه ی قارا آغاج را گرفته و هیچ کاری هم نمی شود کرد، من هم پول به شما نمی دهم، بیکار هم نیستم که بیفتم دنبال این کارها، برای وقت خودم هم ارزش قائلم، شما بروید به فکر خودتان باشید، اگر پول دارید و می توانید، بروید دنبال این کارها و اگر پول ندارید که هیچ».
نا امید خود را به روستای پیربکران رساندم و به خانه ی آقای محمدرضا شهریاری یکی از بستگان رفتم و واقعه را گفتم. محمدرضا شهریاری گفت: «چقدر پول می خواهی؟» گفتم: «8 هزار تومان». صندوقچه کوچکی را آورد و گفت:« 10 هزار تومان کافی است؟» من گفتم: «فقط 8 هزار تومان می خواهم». آقای شهریاری 8 هزار تومان به من داد، شب را هم در خانه او ماندم، فردا صبح زود، حرکت کردم و خود را جلو دادگاه اصفهان رساندم، چند دقیقه ای دور شده بود. آقای امیرخانی گفت: «دیر کردی؟» گفتم: «برای فراهم آوردن پول به روستا رفته بودم». 8 هزار تومان را به آقای امیرخانی دادم، سوار بر ماشین شدیم و به سمت شهرکرد حرکت کردیم. در دادگستری شهرکرد، نخست نزد رئیس دادگستری رفتیم. رئیس دادگستری گفت: «تلگراف را که فرستادید، پرونده را پیش من فرستادند، من پرونده را به دفتر دادم که برای نقض حکم و تعیین شعبه رسیدگی کننده، به تهران فرستاده شود نمی دانم فرستاده شده یا خیر، در ضمن آن اطلاعیه که شماره آن را توی تلگراف نوشته بودید، هنوز به دست ما نرسیده است». من اطلاعیه را به رئیس دادگستری دادم. رئیس دادگستری اطلاعیه را به دفتردار خود داد و گفت: «20 عدد کپی بگیر و به هر شعبه یکی بده و اصل آن را به آقای ایزدی برگردان». آقای امیرخانی به دفتر حاج آقا فاضل رفت. آقای داوری دفتردار حاج آقا فاضل، پرونده را توی پاکت گذاشته بود که به تهران بفرستد، پاکت را پاره کرد و پرونده را از توی پاکت در آورد و در اختیار آقای امیرخانی قرار داد. آقای امیرخانی پرونده را مطالعه و یادداشت برداری کرد و به آقای داوری گفت: «خواهش میکنم پرونده را بفرستید تهران». سپس با آقای امیرخانی به اصفهان رفتیم. آقای امیرخانی به من گفت: من 10 هزار تومان می گیرم و یک لایحه می نویسم، شما الآن بروید به کار خود مشغول شوید، من لایحه را آماده می کنم، ده روز دیگر بیایید و 10 هزار تومان بیاورید و لایحه را بگیرید ببرید تهران، تا آن موقع هم پرونده به تهران رسیده و بزنید روی پرونده».
روز دهم به دفتر آقای امیرخانی در اصفهان رفتم، لایحه آماده بود، پول را دادم، لایحه را گرفتم و رفتم تهران. پرونده هم تازه رسیده بود، دفتردار دادگاه لایحه را از من گرفت، روی پرونده زد و گفت: «تا ده روز دیگر تکلیف این پرونده روشن خواهد شد، یا حکم نقض میشود و یا تایید».
ده روز بعد، دوباره رفتم تهران ببینم چه دستوری روی پرونده داده شده است. دفتردار مربوطه گفت: «دستور داده شده صرفا قابل تجدید نظر می باشد». دفتردار یک برگ کپی از حکم را که نوشته شده بود «صرفا قابل تجدید نظر هست» به من داد و گفت: «هر تصمیمی که دادگستری شهرکرد بخواهد می تواند بگیرد و من قاعدتا نباید کپی این حکم را به دست تو می دادم ولی برای اینکه یک وقت حق تان پایمال نگردد یک نسخه دادم». آمدم اصفهان به دفتر آقای امیرخانی رفتم و کپی حکم را نشانش دادم که گفت: «هم می توانند مجدد رسیدگی کنند و هم می توانند آن را قطعی اعلام کنند، برو مشغول کارت باش تا ببینیم چه تصمیمی می گیرند».
در طی چند روزی که حکم قطعی حاج آقا فاضل، قاضی دادگاه شهرکرد بر علیه ما صادر شده بود و برابر این حکم، ما باید مزرعه قارا آغاج را تخلیه و تحویل آقای عزیزالله بهارلو می دادیم، من اصلا توی صادق آباد نبودم، آقای عزیزالله بهارلو با فرزندانش مرتب به مزرعه می آمدند، توی ده صادق آباد گردش می کردند و به هر مرد صادق آبادی می رسیدند می گفتند: «ما حاکم شدیم و حکم قطعی گرفتیم و مرادعلی باید مزرعه را تخلیه و تحویل دهد». آقای عزیزالله بهارلو ضمن تعریف موفقیت و پیروزی خود، از مردم هم می پرسیده: «از مرادعلی سراغ ندارید؟» بعضی ها که اطلاع داشتند می گفتند: «رفته تهران شکایت». عزیزالله بهارلو با تمسخر می گفته: « تلاشش بی فایده است، خودش را خسته می کند، حکم قطعی است، هیچ کاری نمی تواند بکند».
من، علاوه بر اینکه، پیگیر نقض حکمی که حاج آقا فاضل داده بود، بودم، پیگیر شکایت خود در دادگاه قضات تهران بر علیه قاضی حاج آقا فاضل هم بودم که، متوجه شدم پرونده دعوای من با عزیزالله بهارلو، موضوع مزرعه ی قارا آغاج را که نزد حاج آقا فاضل بود، دادگاه قضات جهت بررسی تخلف قاضی فاضل، به تهران خواسته است. دادگاه قضات تهران، پرونده شکایت من بر علیه قاضی حاج آقا فاضل را، جهت رسیدگی به دادگاه اصفهان فرستاد و حاج آقا فاضل در دادگاه اصفهان محاکمه شد و توبیخ کتبی و درج در پرونده شد. و دیگر به دادگستری شهرکرد نیامد و در همان اصفهان ماند و بعد به دادگاه خمینی شهر فرستاده شد. بعدها شنیدم که به اتهام حمل تریاک، خلع لباس و نیز منع خدمت در ارگان های دولتی و چهارصد هزارتومان هم جریمه شده است.
پرونده من از تهران به دادگستری شهرکرد آمد و قرار شد یک بار دیگر رسیدگی شود. این بار پرونده توسط آقای ظاهرنیا رئیس دادگستری و نیز آقای دکتر تهرانی معاون دادگستری رسیدگی می شد. بعد آقای ظاهرنیا به اصفهان انتقال یافت. رسیدگی پرونده توسط آقای تهرانی ادامه یافت و هر شش ماه یکبار جلسه رسیدگی تشکیل می شد و پرسش های تکراری هم پرسیده می شد که مدت 12 سال به درازا کشید.
***
رسیدگی به پرونده مشترک من و آقای عزیزالله بهارلو مدت 12 سال طول کشید از آخرین جلسه دادگاهِ ما، یک سال گذشته بود، در این مدت یک سال، بی بی آغابیگم یکی از دختران امیرمجاهدخان، ارباب یک دانگ و نیم مزرعه ی قارا آغاج، فوت کرد وراثِ او آمدند و یک دانگ و نیم سهم مالکانه خودشان را به ما فروختند و ما حالا یک دانگ و نیم هم مالک هستیم و هم زارع. بی بی محترم دختر دیگر امیرمجاهدخان هم دوبار برای فروش آمد ولی چون حق زراعت برای ما قائل نمی شد نتوانستیم به توافق برسیم بنابراین معامله انجام نشد.
در این زمان که یکسال از آخرین دادگاه ما گذشته بود و من انتظار داشتم پرونده در دادگاه تجدید نظر مطرح و رسیدگی مجدد گردد بر خلاف انتظار من حکمی از شعبه سوم دادگاه بدوی شهرکرد با امضا قاضی حسن شاهی به دست من رسید که حکم قبلی آقای قاضی فاضل را تایید کرده بود.
برابر حکم قاضی فاضل، قاضی دادگاه بدوی، ما زارع مزرعه ی قارا آغاج شناخته نمی شدیم و باید مزرعه را تخلیه کنیم و تحویل آقای عزیزالله بهارلو بدهیم که من به این حکم بدوی اعتراض کردم و برابر قانون، اعتراض به حکم دادگاه بدوی، باید در دادگاه تجدید نظر بررسی گردد ولی حکمی که با امضا قاضی حسن شاهی به من ابلاغ شد از شعبه سوم دادگاه بدوی بود در این حکم قاضی حسن شاهی حکم قبلی قاضی فاضل را تایید کرده بود.
به شهرکرد رفتم و در دادگاه روبروی قاضی حسن شاهی قرار گرفتم که تا آن روز او را ندیده بودم به قاضی حسن شاهی گفتم: «شما طی این حکم، مالکیت مالکان را قبول کرده اید و برای ما هم حق زارع بودن قائل نشده اید، من یک دانگ و نیم سهم مالکانه این مزرعه را از مالکِ دیگرِ همین مزرعه، خریده ام، و اکنون یک دانگ و نیم هم مالک هستم و هم زارع، زارع بودن یکصد ساله ی ما به کنار، مالکیت ملکی که من خریده ام با این حکم قطعی که شما تمام مزرعه را به مالک داده اید چه می شود؟» کپی سند خرید یک دانگ و نیم را گذاشتم روی میز آقای حسن شاهی. قاضی حسن شاهی سندِ خرید را خواند و از مدیر دفتر خود پرونده را خواست و مرور گذارا به پرونده کرد و به من گفت: «برو به حکم اعتراض کن». گفتم: « شما نوشته اید حکم قطعی است و با این حکم قطعی، حکم قطعی قبلی را تایید کرده اید، از اعتراض من در برابر دوتا حکم قطعی پی در پی، چه کاری ساخته است؟» آقای حسن شاهی گفت: «حالا برو چیزی بنویس و بیاور». من اعتراضی نوشتم و تحویل قاضی حسن شاهی دادم. پرونده به شعبه اول تجدید نظر فرستاده شد. ولی من سخت از تصمیم قاضی حسن شاهی ناراحت بودم چون حق ما را پایمال کرده بود.
روزهای بعد، من از قاضی حسن شاهی وقت ملاقات گرفتم و با او وارد گفت وگو شدم. هدفم از این ملاقات و گفت وگو این بود که بفهمم چه عامل هایی، باعث صدور این حکم ناحق شده است. قاضی حسن شاهی با حالت تاسف گفت: «پرونده مدت 12 سال بلا تکلیف مانده بود مرتب رسیدگی به آن، به وقت دیگری موکول می شد من فکر کردم که؛ شما به نحوی کار شکنی کرده اید و رسیدگی به پرونده را به عقب انداخته اید»
من باز پرسیدم: «پرونده ما بایستی در دادگاه تجدید نظر رسیدگی می شد، چرا این پرونده سر از شعبه سوم که؛ دادگاه بدوی است، در آورده است؟» آقای حسن شاهی گفت: «به دلیل تراکم پرونده ها در دادگاه تجدید نظر، رئیس دیوان عالی کشور، دستور داده پروندههایی که در نوبت رسیدگی دادگاه تجدید نظر مدت زیادی معطل مانده اند، در شعبه های عمومی رسیدگی شود و حکم صادره از این دادگاه های بدوی به منزله حکم دادگاه تجدید نظر است و حکم قطعی تلقی می شود»
ادامه دارد
محمدعلی شاهسون مارکده
همراه 09132855112