هِچکیم بالاسو اِلمَسین
در کند وکاوی که در روستا داشته ام، به نام یکی دو نفر پا منبری خوان مشهور و محبوب هم برخورده ام که در زمان خود زبان زد بوده اند. شاید بتوان گفت نیاکان ما در گذشته قدری ساده تر و احتمالا با باورهای خود صادق تر از ما مردم امروزی بوده اند و به دنبال آن توی مسجد که می رفتند چه برای عبادت خدای و چه برای عزاداری، کم تر خود نمایی می شده است این را از لابلای خاطرات پیرمردان می شود حدس زد. امروزه هم زرق و برق و هم امکانات زیاد تر شده است به همین میزان هم تظاهر و خود نمایی چشمگیر تر بنظر می رسد و سادگی، صداقت و اخلاص قدری رقیق شده است.
برای پی بردن به لایه های تو در توی زندگی آدمیان، قدری مطالعات فرهنگی اجتماعی می خواهد، قدری هم علاقه. مطالعات و اطلاعات فرهنگی اجتماعی باعث می شود تا تو به عنوان کند و کاوگر به ریشه و عمق باورها و اسطوره های فرهنگی که ذهن گوینده تحت تاثیر انها بوده را بهتر بفهمی، علاقه موجب می شود تا جهت شناخت دقیق تر شیوه زندگی و رفتار مردم وقت و انرژی کافی و لازم صرف کنی. در کنارِ داشتن مطالعات فرهنگی اجتماعی، علاقه و صرف وقت، باید هنر رازداری را آموخته باشی. حال این سه ویژگی را که داشتی می نشینی پای سخن افراد بزرگ سال، آنگاه می بینی درونیات خود را برایت بیرون می ریزند که با آنچه تا کنون دیده، شنیده و دورنمای ذهنیت بود، متفاوت است. در این وقت یک احساس یگانگی، یکرنگی، خودمانی و همانندی با دیگر انسان ها خواهی داشت و می توانی شخصیت واقعی مردم را بشناسی و به حقیقت ها پی ببری و چه لحظات شیرینی است وقتی که فردی آنگونه که هست خود را به تو می نمایاند و تو را با اسرار خود شریک می کند. منِ نگارنده بارها و بارها شیرینی چنین لحظاتی را چشیده ام. در این لحظات، ظواهر کنار می رود، راوی می شود خودِ خودش، شاید باور نکنید، ولی لحظات زیبایی است که، بفهمی گوینده دقیق و درست آنچه که اتفاق افتاده را برایت بازگو می کند، چیزی را نمی پوشاند، روایتش را از دیده ها و شنیده ها حذف اضافه نمی کند، اغراق و تخفیف در سخنش نیست. شیرین ترین جنبه این لحظات این است که بدانی بیان واقعیتها نه با زور، نه با تهدید، نه تطمیع، بلکه با رغبت، رضایت و خوشنودی است.
امروز با استفاده از نیروی برق و ابزارهای صوتی بسیاری از آدم ها می توانند هم صدای شان را به گوش حاضران برسانند و هم ضعف و نقصان صدای شان را بپوشانند ولی در گذشته کسی که می خواست در مسجد پا منبری و یا نوحه ای بخواند باید صدایی رسا می داشت. بنابر این هر آدم نوحه خوانی نمی توانست به شهرت برسد و محبوب گردد.
نکته ای دیگر که گذشته با امروز تفاوت دارد این است که در گذشته بیش تر ادب و آداب رعایت می شد حرمت بزرگ ترها و پیشکسوتان بیش از امروز لحاظ می شد. نمونه ای که می توان ذکر کرد رعایت نوبت پامنبری خوان بود وقتی روحانی روستا، پس از اتمام روضه، از روی منبر پایین می آمد محبوب ترین نوحه خوان نوحه ی خود را می خواند بعد از او، نیمه محبوب ها و سپس کسانی که می خواستند پا منبری خوانی را تمرین کنند، دعوت می شدند و یا نوحه ی خود را می خواندند. ناگفته پیداست کسی که می توانست در خواندن پا منبری شوری بپا کند، کم کم به شهرت می رسید.
یکی از پا منبری خوان ها که ازش بسیار یاد می شود، رجب بود، رجب، مشهور به رجب قدم.
قدم، یکی از مردان مارکده ای بوده است دو پسر داشته، یکی علی آقا و دیگری رجب. از علی آقا یک پسر مانده به نام اکبر، مشهور به اکبر علی آقا، که اکنون در میان ما نیست.
رجب پسر نداشته است از او دختری مانده به نام زهرا که به یک پسر مارکده ای به نام نعمت الله، مشهور به نعمتِ میرزا بابا شوهر می کند و به حسن آباد کهنه مهاجرت می کنند و ساکن می شوند. متاسفانه از رجب امروز در مارکده بازمانده ای نیست.
رجب، ناظم جلسات مذهبی در دهه عاشورا در مسجد بوده است. می گویند: ترکه ای در دست داشته و توی مردم حاضر در مسجد می چرخیده، هر بچه ای که شیطنت می کرده ترکه را روی سرش می گذاشته و یا احیانا آهسته توی سرِ بچه می زده و بچه را سرجایش می نشانده و وادار به سکوتش می نموده است. همچنین گفته می شود سالیان دراز رجب یکی از پا منبری خوان های مشهور بوده، صدایی رسا داشته، سوزناک می خوانده، هنگام پامنبری خواندن رجب، صدای ناله و گریه جمعی مرد و زن تا دور دست ها هم می رسیده است.
نوحه ی مشهور رجب، به زبان ترکی و در غم از دست دادن فرزند بوده است. این نوحه حداقل در سال سه بار در شب تاسوعا و عاشورا و شام غریبان در مسجد خوانده می شد. از بس این نوحه در مسجد و نیز در عزای فرزندان و یا سرِ گور فرزندان تکرار شده بود اغلب همه و یا بیشتر ابیات آن را حفظ بودند و زیر لبی با خواننده می خواندند. می گویند: خودِ رجب هم، همراه مردم می گریسته و می خوانده است.
بی گمان عمده دلایل استقبال مردم از این نوحه و زارزار گریستن مردم، ناشی از شرایط زمانه بوده است. آن زمان زن و مردی را شما نمی توانستی توی روستا پیدا کنی که مرگ فرزند ندیده باشد. آن هم، نه یکی، بلکه چندتا. هر زنی 10 تا 14 تا می زایید و آخر سر می دیدی یکی دو تا فرزند برایش باقی می ماند. اغلب بچه ها می مردند. هر پدر و مادری چند تجربه درد ناک و جانکاهِ جان دادن فرزند در بغل خود و یا در بستر برابر چشمان خود را دیده و در نهایت درماندگی و نا آگاهی از چرایی آن، آن را تجربه کرده است و عملا می دیده کارهای رایج مانند دعا گرفتن، نذر و نیاز کردن و صدقه دادن هم هیچ تاثیری در تخفیف درد و جلوگیری از مرگ فرزند ندارد لذا نومیدانه و مایوسانه می گفت: «تقدیر خدا چنین است!؟»
امروز ما فرزندان همان گذشتگان می دانیم این جمله «تقدیر خدا چنین است» یک مغلطه است و رسیدن به این نتیجه غیر عقلانی و دور از خرد، از روی درماندگی بوده و ریشه این درماندگی هم بیگمان نادانی و ناتوانی بوده و دلیل نادانی و نا توانی هم بکار نگرفتن نیروی تعقل و خرد خدادادی بوده است.
متاسفانه در جامعه های سنتی از عقل کمتر استفاده می شود، بیشتر مردم خرد خود را بکار نمی گیرند، دانش و اطلاعات هم کم هست که منجر به درماندگی می شود در این حالت درماندگی که به دنبال کم دانی ما می آید، به نظر می رسد دیوار خدا کوتاه ترین دیوارها باشد چون می بینیم انسان سنتی، هرجا که می ماند، هرجا که نمی داند، هرجا که نمی تواند، بجای بکار انداختن عقل و خرد خود و یافتن علل و چرایی ان رویداد ناگوار، به باور تقدیر، خواست خدا، سرنوشت، قضا و قدر، نصیب و قسمت، و… پناه می برد بدین جهت به این باور پناه می برد و آن را مطرح می کند که مسئولیت بکار نگرفتن عقل و خرد و در نتیجه کم کاری، کم دانی خود را توجیه و خود را مظلوم و راضی به این مظلومیت نشان دهد تا بتواند از دیگران توجه بگیرد، همدردی ببیند، و قدری آرامش یابد. اگر نیک بنگریم خواهیم دید این آرامش سطحی، موقتی و زودگذراست.
در کنار مرگ فرزندان بسیار، مرگ جوانان، زن و مرد را هم باید افزود. زنان جوانی که اغلب هنگام زایمان به دلیل نبود دانش و امکانات پزشکی می مردند که گفته می شد سرِ زا رفتند و نیز بسیاری که به دلیل بیماری های کوچک از جمله آپاندیسیت می مردند و داغ مرگ انها برای بازماندگان سنگین و بسیار ناگوار بود را هم باید به غم و درد و رنج مردم ان روز افزود.
می دانیم نا توانی در کمک به درد و جلوگیری از مرگ فرزند، عواطف پدر و مادر را سخت جریحه دار می کرده و همین طور مرگ جوانان، بس طاقت فرسا بوده و سبب آسیب شدید روانی بر بازماندگان می شده است همین صدمه دیدگی و دردمندی عواطف که در طول عمر چندبار تجربه می شده است را غم می گویند غمی بوده سنگین و جانگاه که همه با خود داشتند. شاید گفتن شرح و رویداد مرگ فرزند برای کسانی که چنین تجربه ای را ندارند آسان باشد ولی کسی عمق درد و رنج را حس خواهد کرد که پدر و یا مادر بوده باشد و ببیند فرزندش جلو چشمش می میرد و کاری هم از دستش بر نمی آید.
من در هنگام کودکی بارها پدر و مادران را دیده ام که بچه شان در جلو چشم شان در تب می سوخته و جان می داده، زارزار می گریستند، بر سر و صورت خود می زدند و هیچکاری هم از دست شان برای تخفیف درد و یا بهبودی بر نمی آمده در حین زاری و بر سر و صورت زدن از روی درماندگی نذر و نیاز می کردند و در آخر از روی نومیدی دست به سوی آسمان بلند می کردند و می گفتند:«خدایا رضایم به رضایت تو!؟»یعنی از روی نادانی مرگ فرزند خود را خواست و رضایت خدا تلقی می کردند.
بی گمان نسل جوان امروز نمی تواند عمق دردِ غمِ فرزند را حس کند ولی منِ نگارنده که ان روز کودک و نوجوان و شاهد مردن کودکان در جلو چشم پدران و مادران بودم تا حدودی می توانم عمق این غم را درک کنم. مردن بچه ها بعضی وقت ها به یک اپیدمی و همه گیر تبدیل می شد آنگاه می گفتند: «بچه مرگی آمده». یعنی در یک زمان کوتاهی تعداد زیادی از بچه های روستا می مردند. با توجه به این پدیده ی رنج آور، همه داغدار بودند، همه داغ فرزند را داشتند، همه دل های دردمند داشتند، همه هنگام شنیدن نوحه ی «هچکیم بالاسو اِلمَسینِ» رجب، لحظه های جانکاه جان دادن فرزندان در بغل خود و یا جلو چشمان خود در بستر را بیاد می آوردند و آن صحنه ی دلخراش دوباره جلو چشم شان ظاهر، تازه و یک بار دیگر در ذهن تجربه می شد. به این داغ ها، رنجِ فقر و گرسنگی، فرسودگی و خستگی ناشی از زحمت های طاقت فرسای کار یدی، و تنگنا های زندگی اجتماعی، نومیدی های ناشی از محرومیت های زندگی را، که عمومیت داشت، هم بیفزاییم می توانیم ذهنیت مردم آن روز را بفهمیم. حال وقتی رجب با سوز و آه و یک حالت درماندگی روانی، مرثیه در توصیف غم از دست دادن فرزند را آن هم در مسجد و در دهه اول ماه محرم و در فضای ذهنیت عاشورایی و عزای حسینی و از زبان زینب و یا دیگر بازماندگان واقعهی کربلا می خواند، صدای ناله مرد و زن بلند می شد همراه زار زار گریستن، صدای کوبیدن مشت گره کرده بعضی ها بر سینه و جمله ی «الهی نَنِت بمیره» را هم می شد شنید حتا بعضی از زن ها نام فرزند خود را هم جیغ کشان بر زبان می آوردند. صدای گریه ها هم یکسان نبود بعضی ها ملایم تر بود، تعداد جیغ های شدید بیشتر بود. اگر بخواهیم با توجه به اطلاعات امروز به ان فضای بسیار غمگین بنگریم نوحه رجب در حقیقت مردم را به حالت هیپنوتیزم می برد و هریک از گریه کنندگان، دیگر آن نبودند که در مسجد نشسته اند، بلکه آنی بودند که بچه شان در بغل و یا در بستر و جلو چشم شان جان می دهد و این جان دادن را در آن لحظه به عینه می دیدند به همین جهت می دیدی حتا دقایقی بعد از اتمام نوحه رجب که، فرد دیگری، نوحه دیگری را در زمینه ی دیگری آغاز کرده و می خواند ولی هنوز نرمک نرمک؛ «صدای نَنِت بمیره» «چرا من نَمردم» «کاشکی دردِت به جیگر من می خورد» و… به گوش می رسید.
مرگ فرزند، برای پدر و مادر یکی از درد ناکترین غم ها است به همین خاطر مرثیه هایی که در باب سوگ فرزند هم سروده و خوانده می شود شور انگیز ترین است. در اینجا چند بیت مرثیه در سوگ فرزند را که رجب دهه ها قبل در مسجد مارکده به زبان ترکی می خوانده را با هم مرور می کنیم. متذکر می شوم مصرع های دم گیری و تکرار «بابای السین بالام» را به شکل های مختلف «ننی السین بالام» «کاکای السین بالام» « باجیی السین بالام» هم گفته می شده است.
یول اوزاقیدی گَلَه بیلمَدیم چای خیلی دی گِئچه بیلمَدیم
زنجیر بوی نومدَه قیرَه بیلمَدیم بابای اِلسین، نازلو بالام
بابای السین، نازلو بالام.
راه دور بود نتوانستم بیایم آب رودخانه زیاد بود نتوانستم از آن عبور کنم
زنجیر گردنم را نتوانستم پاره کنم پدرت بمیرد فرزند نازم
پدرت بمیرد فرزند نازم.
هِچکیم بالاسو اِلمَسین قارداش داغونو گِرمَسین
منیم تکی اوتورمَسین بابای السین، نازلو بالام
بابای السین، گِزَل بالام.
الهی فرزند هیچکس نمیرد داغ برادر را نبیند
همانند من زمینگیر نشود پدرت بمیرد فرزند نازم
پدرت بمیرد فرزند زیبایم.
باد صبا گُذر ایلَه قارداش لَری خبر ایلَه
منیم نعشیم قالور یِردَه خوب نازودَن اِلدی بالام
غریب بالام، نازلو بالام.
باد صبا گذر کن برادرها را خبر کن
جنازه من روی زمین خواهد ماند خوب با ناز مردی فرزندم
فرزند غریبم، فرزند نازم.
حجی اصغر سَن گَل کاکا تابوتومو گِتیر کاکا
مَنَه قورآن اوخور کاکا خوب نازودن الدی بالام
گزل بالام، نازلو بالام.
برادرم حاجی اصغر تو بیا تابوتم را بردار برادر
برایم قرآن بخوان برادر خوب با ناز مردی فرزندم
فرزند زیبایم فرزند نازم.
مَچچید اولوب مَنَه مکان کِرپیش اولوب دور متکا
تورپاخ لار سنه بالام خوب نازودن الدی بالام
گزل بالام، نازلی بالام.
مسجد مکان من شده است خشت(دیوار مسجد) هم متکای من شده.
خاک ها هم متکای تو شده است خوب با ناز مردی فرزندم
فرزند زیبایم فرزند نازم.
نه باجوم وار نه قارداشیم تُرپاقدَن گِئتیره باشوم
یِرده قالوب مَنیم نعشیم خوب نازودن الدی بالام
گزل بالام، نازلو بالام.
نه خواهری دارم و نه برادری که از روی خاک سرم را بلند کنند
جنازه من روی زمین مانده خوب با ناز مردی فرزندم
فرزند زیبایم فرزند نازم.
اِزیم اوتورَم آغلارام قانلو جیگری داغلارام
اِز قارا بختیمه آغلارام خوب نازودن الدی بالام
گزل بالام، نازلو بالام.
خودم می نشینم و می گریم جگر خونینم را داغ میکنم
برای بخت سیاهم میگریم خوب با ناز مردی فرزندم
فرزند زیبایم فرزند نازم.
محمدعلی شاهسون مارکده 92/11/15
کدخدا منشی
کدخدا منشی شیوه ی حل و فصل اختلافات مبتنی بر عقل و خرد و هنجار های پذیرفته شده ی عرفی است که از دیرباز تا همین 70-80 سال قبل که دادگستری در ایران شکل گرفت، در فرهنگ و جامعه ی ما جاری و ساری بوده است براساس این شیوه هرگاه اختلافی بین دو و یا چند نفر از افراد جامعه بوجود می آمد، بزرگ و یا بزرگان ده، قوم و فامیل اقدام به حل و فصل آن اختلاف می کردند. از انجایی که این بزرگ و یا بزرگان بر موضوع، محیط و محل اشراف کامل داشتند، اغلب داوری ها هم منصفانه بوده است. به نظر من دلیل منصفانه بودن اغلب داوری ها به این شیوه، نبودن قدرت عریان در پشت سر این داوری بوده است به علاوه دو طرف دعوا این حق را داشتند که داوری را بپذیرند و یا نه، داوران هم چون از پشتوانه قدرت عریان برخوردار نبودند برای وجهه خود هم که شده ناگزیر در داوری دقت بیشتری می کردند تا نشان دهند که بی طرف و منصف هستند تا مقبولیت اجتماعی را به همراه خود داشته باشند و به بی انصافی و طرف گیری متهم نشوند.
بی گمان واژه کد خدامنشی که شیوه حل و فصل اختلاف بوده بر گرفته از نهاد کهن کدخدایی در فرهنگ ما بوده است برای شناخت بهتر این شیوه حل و فصلِ اختلاف، بهتر است نهاد کدخدایی را بشناسیم.
کدخدا و یا کدخدای، یک واژه اصیل پارسی و از دو جزء تشکیل شده است. کد به معنی؛ خانه، محل و جای. و خدای به معنی صاحب و مالک است. معنی سطحی و ظاهری کلمه کدخدا می شود؛ صاحب و مالکِ خانه و ده. اگر نیک به فرهنگ و ادبیات گذشته ی جامعه ی خود بنگریم واژه و نهاد کدخدایی کارکرد بیش از این داشته است نگرش کدخدایانه به قضایا تداوم نگرش پدرانه به انسان و زندگی اجتماعی بوده است و این بخشی از فرهنگ گذشته ما را شکل می دهد که مبنایش خرد، عقلانیت و عرف جامعه بوده است.
نهادِ کدخدایی، به دلیل نقش و تاثیری که بر جامعه ی ما، در درازنای تاریخ داشته، افزون بر معنی فوق، معانی و ترکیبات متعددی در فرهنگ ما از آن ساخته شده است. واژه کدخدا از آنجایی که خاص زبان و فرهنگ ایران زمین است، ناگزیر باید نمونه هایش را در کتاب شاهنامه ی حکیم توس، فردوسی بزرگ بیابیم. چرا فردوسی؟ برای اینکه فردوسی پدر زبان فارسی و فرهنگ ملی و معمار باز آفرینی هویت ملی ما است، می دانیم قوم مهاجم بیابانگرد عرب که بر سرزمین و سرنوشت ما چیره شده بود از ما مشتی عجم (زبانبسته، گُنگ) تعریف می کرد و این تعریف ضد انسانی و غیر اخلاقی خود را هم با تبلیغ باورهای مذهبی در هم امیخته و در طول چند قرن به بسیاری باورانده بود و هنوز هم با این همه وسایل ارتباطی و تبادل اطلاعات، ما رسوب این باور را در فرهنگ و جامعه می توانیم دور و بر خود ببینیم و روزانه حس و لمس کنیم برای دیدن دقیق این رسوبات، ضرورت دارد از اوج تعصبات فرود آییم و چشمان خود را روی واقعیت ها بگشاییم.
راد مرد توس، یعنی فردوسی بزرگ بود که با سخن و اندیشه خود بی پایه و مایه بودن، اطلاق عجم، تعریف قوم مهاجم عرب را بر ملا و تلنگری به وجدان خفته ما زد تا به خود آییم و بفهمیم ما عجم نیستیم، عرب هم نیستیم، بلکه مردمی با هویت و فرهنگ خودمان هستیم و عرب زدگی ما ناشی از بی اطلاعی از تاریخ و فرهنگ مان بوده است.
کدخدا یعنی: پیر خانه، بزرگ خانه، رئیس و مردِ خانه، مقابل کدبانو.
«چنان هم که در خانه کدخدای چوسستی کند پست گردد سرای»
«بشد پیش خاتون دوان کدخدای که دانا پزشکی نو آمد بجای»
کدخدا یعنی: مردِ زن گرفته، مردِ عروسی کرده، شوهرِ زن.
«چنین گفت با شوی کای کدخدای دل شاه گیتی اگر شد بِرای»
« چنین داد پاسخ بدو کدخدای که ای جفت پاکیزه و رهنمای»
مرد تازه داماد شده،
« ترا کدخدایی و دختردهم همان ارجمندی و افسر دهم»
مردی که وظایف شب زفاف را بخوبی انجام داده، گویند کدخدا شده.
«چنان کودک نا رسیده بجای یکی زن گزین کرد و شد کدخدای»
مردی که به خواستگاری دختر و یا زنی رود.
کدخدا یعنی: بزرگ و رئیس محله. مدیر و متصدی امور ده، دهبان، دهدار.
« بدین مرز، دهقانم و کدخدای خداوند این بوم و کِشت و سرای»
کدخدا یعنی: رئیس طایفه، رئیس قبیله، رئیس فامیل یا عشیره.
کدخدا یعنی: کلانتر، حافظ شهر، نگهبان شهر.
« کزین پس نیابی تو از بخت بهر به من چون دهی کدخدایی شهر»
کدخدا یعنی: مرد موقر، مردِ خردمند،
« بدین پاک یزدان گوای منست خِرد بر زبان کدخدای منست»
مرد دانا، مردِکارساز
«بدان کار بند وی بد کدخدای جهان دیده و راد و فرخنده رای»
پادشاه را هم کدخدای گویند
«کیومرث شد بر جهان کدخدای نخستین بکوه اندرون ساخت جای» اصطلاح جهان کدخدای در شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی زیاد بکار رفته است.
« چنین گفت کای کدخدای جهان سر افراز تر مهتر اندر جهان»
« منم کدخدای جهان سر بسر نشاید نشستن بیک جای بر»
کدخدا، ترکیبات زیادی در زبان و فرهنگ ما داشته و دارد: کدخدا شدن یعنی داماد شدن در شب زفاف. کدخدا کردن یعنی داماد کردن پسر. کدخدا مَنِشی یعنی چون کدخدایان رفتارکردن، حل دعاوی مردم به طریق داوری خردمندانه و منصفانه، انجام کاری به شیوه خرد ورزی.
کدخدا، آخرین حلقه ی کارگزاران و مدیریت دیرینه کشور کهن سال ایران عزیز ما بوده است. بی گمان از درازنای گذشته روستامان، اطلاعاتی دقیق نداریم ولی میتوان با شنیدن سخنان پیرمردان در باره یک صد سال اخیر آگاهی هایی بدست آورد و شیوه انتخاب کدخدا و نیز کارکرد آن را بررسی کرد. بنظر میرسد تا قبل از باز شدن پای خان های بی فرهنگ و متعدد بختیاری به این روستاها، مردم از بین خود فردی را که داناتر و مدیرتر بود به عنوان کدخدا بر می گزیدند و رتق و فتق کارهای روستا را به او می سپاردند چون بیشتر زمینهای کشاورزی مال خود مردم بود.
« زن و مرد و کودک سراسر مِه اند یکایک همه کدخدایِ ده اند»
« زن و مرد از آن پس یکی شد به رای پرستار و مزدور، با کدخدای»
ولی پس از باز شدن قدم نا میمون خان های بختیاری به محل به عنوان ارباب و خان حاکم و جانشینان آنها یعنی ارباب های اصفهانی، کدخدا را ارباب تعیین می کرد.
پس از این مقدمه می خواهم یک سند تاریخی حل و فصل اختلاف به روش کدخدا منشی که 183 سال قمری قبل در همین محل اتفاق افتاده را برایتان بازگو کنم.
مزرعه های زیادی در کنار رودخانه زاینده رود ایجاد شده است آب این مزرعه ها تماما از رودخانه است که توسط جوی با استفاده از شیب محل به صورت سقلی است بنابر این جوی آب مزعه ای از کیلومترها بالاتر و از کنار زمین های مزرعه ای دیگر احداث شده تا آب توی زمین های مزرعه سوار شود. این قاعده کلی مزرعه ها بوده است. حال احداث جوی آب مزرعه ای در کیلومترها بالاتر در کنار و یا از میان زمین های مزرعه ای دیگر موجب برخورد کشاورزان دو مزرعه که اغلب از مردمان دو روستا بودند می شده است.
مزرعه ی کلوچای یکی از مزارع مردمان روستای یاسوچای است جوی این مزرعه از کنار زمین های مزرعه قابوق می گذرد مالکیت مزرعه ی قابوق از آنِ مردمان روستاهای مارکده و قوچان است. در سال 1252 هجری قمری بر اثر طغیان رودخانه زاینده رود قسمتی از جوی مزرعه ی کلوچای واقع در کنار زمین های مزرعه ی قابوق را سیل تخریب می کند که قابل بازسازی نمی بوده و کشاورزان مزرعه ی کلوچای ناگزیر جوی آب جدیدی از توی زمین های کشاورزی مزرعه ی قابوق احداث می کنند که مورد اعتراض کشاورزان قابوق قرار می گیرد و از کارشان جلوگیری می گردد و اختلاف بوجود می آید. ناگزیر جمعی از کدخدایان و بزرگان چندین روستا به منظور حل و فصل این اختلاف در محل مزرعه گرد هم می آیند و اختلاف حل و فصل و موضوع مکتوب و به مُهر کدخدایان حاضر ممهور می گردد. برابر متن مندرج این سند کشاورزان مزرعه ی قابوق در مقابل دریافت بهای زمین اجازه می دهند کشاورزان یاسوچایی جوی از توی زمین ها احداث کنند. این سند ارزشمند تاریخی حل و فصل اختلاف به شیوه کدخدا منشی امروز در دست است جهت اطلاع کسانی که اهل تحقیق اند متن سند را انتشار میدهم.
«غرض از تحریر این کلمات شرعیهالدلالات آنست که چونکه نزاعی فی مابین حضرات اهل یاسه چاهی و حضرات مالکان ملک مزرعه قابوق می بوده در خصوص نهر یاسهچاه که از کنار ملک قابوق می رود سبب خرابی که از زاینده رود به نهر موصوف رسیده بوده به حدی که بعضی از نهر را سیلاب و طغیان زاینده رود برده بوده که آثاری و علامتی از نهر مذکور نگذارده بوده و حضرات یاسه چاهی از شدت احتیاج به آب نهر جدیدی از ملک قابوق مجددا احداث نموده بودند به نحوی که ضرر به کشت و زرع زارعین قابوق شده بوده در این خصوص نزاع از طرفین بوده حضرات یاسهچاهی هم آب می خواستند و حضرات قابوقی ادعای ضرری که به ملک و زرع آنها رسانیده بودند را لذا حضرات کدخدایان و ریشسفیدان خیراندیشان که در این حدود بودند صلاح و مصلحت در این دیدند که به تصدیق اهل خبره و بازدید اصلاحی فی مابین ایشان بوده لذا حاضر شدند حضرات مالکان ملک قابوق کلا از روی اشدالرضا و رغبت تمام مصالحه صحیحه شرعیه نمودند همگی و تمامی حقوقی که در قطعه زمینی که الحال محل جریان و وقوع نهر یاسه چاهی می باشد و حقوقی که در سبز آن قطعه زمین موصوف داشتند به حضرات اهل یاسهچاه کلا را به حضرات اهل یاسهچاهی مالالمصالحه مبلغ یکصد دینار نقد و مقدار بیست من به وزن شاه جو که اسقاط جمیع دعاوی از طرفین شد و در ضمن العقد شرط شرعی شد که کنار نهر که به سمت زاینده رود است حضرات باالاتفاق باالمناصفه تعمیر نمایند که دیگر خرابی به نهر و ملک موصوف نرسد که نصف از تعمیر با حضرات قابوقی می باشد و نصف تعمیر با حضرات یاسه چاهی است که تعمیر نمایند و هرگاه من بعد از طغیان آب خرابی برسد بر آنچه یاسه چاهی تعمیر نموده است من بعد هم با خود یاسه چاهی است که تعمیر نماید و هرگاه خرابی به سهم قابوقی رو دهد با خود قابوقی است که تعمیر نماید و هرگاه خرابی به کلا رو دهد با هر دو طرفین است که تعمیر نمایند و آنچه زمین جهت نهر ضرور شود نصفه قیمت به عادله وقت حضرات یاسه چاهی بخرند و نهر نمایند و بعد ذالک حاضرشدند حضرات اهل یاسه چاهی و مصالحه صحیحه شرعیه نمودند به عالیجنابان خیرالحاجان حاجی حسین و حاجی حسن ولدان ارجمندان حاجی علی مکاری موازی یک قطعه زمین که عبارت از محل یک من نیم به وزن شاه بزرافکن باشد از زمین ملک یاسه چاه را به مال المصلحه یکصد دینار نقد و همچنین مصالحه صحیحه شرعیه نمودند عالی شانان خیرالحاجان حاجی حسین و حاجی حسن به حضرات مالکون پنج دنگ مزرعه قابوق همگی موازی یک قطعه زمین از ملک قابوق را که عبارت در محل یک من نیم به وزن شاه بزر افکن باشد به مال المصالحه یکصد دینار نقد و یک چاریک گندم و صیغه تجمیع مصالحات ایجابا و قبولا جاری و واقع گردید تحریر فی دوازدهی شهر محرم صفرالمظفر سنه 1252 شهود کدخدایون چهارمحال.
عالیشان محمداسماعیل بگ کدخدای هوره. عالیشان کربلایی محمدعلی کدخدای سوادجان. عالیشان حسینقلی کدخدای کاکا و چمخلیفه. عالیشان محمدبگ هوره. عالیشان کربلایی رحیم گرم دره. عالیشان کربلایی محمدحسین مارکده.
حضرات کدخدایون فریدن. عالیشان خیرالحاج حاج یوسف یانچشمه. عالیشان کربلایی…جان آباچی. و…
محمدعلی شاهسون مارکده 93/3/16
شیخ شجاع
ساعت 1 بعد از ظهر روز 26/3/93 تلفنی با یکی از مردم مارکده گفت و گو می گردم که گفت:« سرِ قبرستانم!» پرسیدم: «سرِ قبرستان چه خبر؟!» که گفت: «آقای غلامرضا شاهبندری ساعت 11 شب قبل هنگامی که با موتور سیکلت از آبیاری می آمده تصادف کرده و جهان را بدرود گفته است» بسیار متاثر شدم و بلافاصله چند مورد رفتار شجاعانه که از او در اجتماعات دیده بودم در ذهنم تداعی شد، پشت کامپیوتر نشستم و این نوشته را تنظیم کردم که می خوانید.
اولین رفتار شجاعانه را که از ایشان دیدم در جلسه ننگ آلود بود. جلسه ننگ آلود تاریخ 9/7 /84 از ساعت 20 الي 30/1 بامداد با حضور جمعی از مردم در محل ساختمان بسیج تشکیل شد. این جلسه به دعوت فرمانده اسبق بسیج روستامان به منظور دلجویی و دادن امنیت خاطر به شیخ سیف الهی تشکیل شده بود.
خلاصه سخنان سیف الهی این بود: آن چند نفر که از سازمان تبلیغات اسلامی در خواست کرده اند که یکی از طلبه های بومی روستا در روستا باشد باید بپذیرند که کار نادرستی کرده داده اند چون باید قبلا از من اجازه می گرفتند و این نامه را می نوشتند! شورای روستا هم که این نامه را تایید کرده خطا کرده نباید چنین کاری را می کرد! شیخ حبیب که در قوچان نماز می خواند حق نداشته بدون اجازه من کلاس تشکیل دهد! من احساس امنیت ندارم مردم مارکده باید به من تضمین بدهند تا من اینجا بمانم و الا خواهم رفت!».
چند نفر از همشهری های ما که ادعاهایی هم داشتند و دارند و نیز چند نفر از امضا کنندگان نامه در مقابل زیاده خواهی ها و اهانت های سیفالهی یا سکوت کردند و یا به اشتباه کردم افتادند و با اظهار پشیمانی و اشتباه کردم، خود را تحقیر، بی ارزش و نام ننگی در تاریخ روستا از خود برجای گذاشتند به همین جهت من نام این جلسه را ننگ آلود گذاشتم.
اصلا این جلسه برای تخریب یکی از طلبه های بومی روستا(شیخ حبیب) و نیز شورای روستا تشکیل شده بود گروهی از همشهری های ما شیخ سیف الهی را وسیله قرار داده بودند تا افرادی را که ازشان خوشان نمی آید بکوبند و شیخ سیف الهی هم همان گروه از همشهری های ما را وسیله کرده بود تا دو سه نفری را که برایش دولا و راست نمی شدند و دستش را نمی بوسیدند بکوبد. شیخ غلامرضا یکی از معدود مارکده ای های حاضر در جلسه و نیز امضا کننده نامه بود که تن به بیگانه پرستی نداد، تن به شنیدن توهین را نداد، تن به زیاده خواهی های یک بیگانه نداد و با دفاع شجاعانه از طلبه ی بومی و نیز شورای روستا مقابل شیخ سیف الهی ایستاد. روانش شاد باد.
شیخ غلامرضا شاهبندری در جلسه ننگ آلود گفت: «آقاي سيف الهي كسي تو را نمي خواهد، مردم مي گويند تو به درد روستا نمي خوري. (خطاب به محمد عرب دهيار) محمد، تو نگفتي شيخ سيف الهي به درد آبادي نمي خورد؟( خطاب به سيف الهي) بيشتر مردم تو را نمي خواهند، مي گويند تو به درد آبادي نمي خوري.( غلامرضا خسروي: من خودم به حاج آقا سيف الهي گفتم: تو براي مردم مسئله نمي گويي و مردم بخاطر اين موضوع ناراحتند) آقاي سيف الهي تو مي گويي من با يك نامه آمدم و با يك نامه هم مي روم، من تو را خوب شناختم، بخدا قسم من با صداي بلند هم مي گويم تو را اگر اين مردم ماركده هُلِت هم بدهند و از روستا بيرونت هم بكنند نمي روي و باز بر مي گردي مي آيي! هي من مي رم، من مي رم، هم نكن، من تو را مي شناسم، كجا بري كه از ماركده برايت بهتر باشد؟ اين جمله ها را كه به عنوان سوآل نوشتي و گفتي و پاسخ مي خواهي، فقط براي پيچاندن سر مردم و تبرئه خودت بود چون اين سئولات نه منطقي بود و نه واقعيت داشت و نه دليلي دارند. آقاي سيف الهي تو بين خانواده ما تفرقه انداختي، بابام مي گويد: از آن روزي كه اسماعيل مريد شيخ سيف الهي شده به من ديگر سلام هم نمي گويد! احترام مرا نگه نمي دارد، آيا اين ايجاد وحدت است كه تو همه را مي پاشوني و هي دم از وحدت مي زني؟ وحدت اين شكلي است؟ شيخ حبيب چه خنجري براي تو كشيده؟ كه تو اين همه سر و صدا راه انداختي؟ شيخ حسينعلي گفته: «اگر شيخ سيف الهي برود من مي آيم» آيا اين گناه است؟ آيا اين جرم است؟( شيخ سيف الهي: بحث حسينعلي تمام شد او فساد كننده است پس حرفش را هم نزنيد) تنها هدف تو از اين جنجالي كه بپا كرده اي اين است كه شيخ حبيب را خُرد كني تا بتواني در اينجا بماني، و من در همينجا به تو مي گويم: اگر مي خواهي در ماركده بماني، بايد كاري به كار شيخ حبيب و محمدعلي شاهسون نداشته باشي.»
همچنین گفت و گويي در تاريخ 25/9/84 ساعت 19 با آقاي شيخ غلامرضا شاهبندري پیرامون جلسه ننگ آلود داشتم كه با هم مي خوانيم.
«اين جلسه نبايد تشكيل مي شد و اگر هم قرار بود تشكيل شود بايد با يك عده اي معدود تشكيل مي شد چون يك اختلاف و دعواي طلبگي بود و كاري به ديگران نداشت بنابراين تشكيل جلسه بدين شكل يك كار اشتباهي بود كه انجام شد. من هم به آن جلسه دعوت نبودم و با اصرار شيخ حبيب آمدم. چند بار به شيخ حبيب تذكر دادم كه به اين جلسه نرو چون مي دانستم اين جلسه به ضرر ما تمام خواهد شد ولي شيخ حبيب گفت: «قول داده ام و بايد بروم و تو هم حتما بيا.» هدف از تشكيل اين جلسه كوبيدن شيخ حبيب و شورا بود. آقاي سيف الهي افراد خاص و مورد اعتماد خود را در آن جلسه جمع كرده بود كه از او حمايت كنند ولي نتيجه جلسه صد در صد بر عكس شد. ببينيد يك سري اختلاف بين دو شيخ بود و اين اختلاف ها را يك گروهي از افراد كه پيرامون شيخ سيف الهي بودند بوجود آورده بودند چرا كه شيخ سيف الهي يك سري كارهايي كرده و يك سري حرف هايي پشت سر شيخ حبيب زده بود حال مي خواست همه تقصيرها را به گردن شيخ حبيب و شورا بيندازد. اين افراد كه در آنجا بودند با شورا سر جنگ داشتند چون ديديم بسياري از حملات و هجوم ها به شورا بود. قبل از تشكيل اين جلسه يك نامه اي برعليه شورا و گروهي به سركردگي شيخ حبيب تنظيم كرده بودند من خودم اين نامه را نديدم ولي گفته مي شد حدود يكصد نفر امضا كرده بودند و قصد اين بوده كه اين نامه به استانداري، فرمانداري و بخشداري ارسال و رونوشت آن هم به سازمان تبليغات اسلامي فرستاده شود. در اين نامه مي خواستهاند بگويند كه شورا كه نامه و درخواست طلبههاي روستا را امضا كرده خودسرانه اين كار را كرده و خطا بوده است. افراد تنظيم كننده اين نامه اين عمل شورا را يك عمل خود سرانه مي شمردند. يكي از دست اندر كاران تنظيم كننده اين نامه غروب همان روز به خانه شيخ حبيب آمد و من هم آنجا بودم و با هم صحبت كرديم و قرار شد اين نامه را جمع كنند و نفرستند نمي دانم فرستادند يا نه. بسياري از مردم كه اين نامه را امضا كرده بودند نمي دانستند براي چه امضا مي كنند چون دو سه نفر از آنها به من گفتند: « امضا كرده اند كه شيخ سيف الهي در اينجا بماند» در صورتي كه حقيقت نامه چيز ديگري بود. در همين حين يك نامه هم نوشته شده بود و چند نفري هم امضا كرده بودند كه شيخ سيف الهي از اينجا برود. با اين وجود من از شوراي اين دوره بسيار راضي ام كارهاي خوبي صورت مي گيرد از جمله همين گاز رساني. شنيده ام مردم چادگان به فرماندار فشار آورده اند كه چادگان گازرساني شود و گفته اند قراقوش كه يك روستايي با 15 خانوار جمعيت است گازرساني مي شود كه فرماندار باور نمي كند مي آيد و مي بيند. آقاي سيف الهي واقعا در اين موضوع مقصر اصلي بود من حرف هاي شيخ حبيب را كامل قبول دارم ولي در اينكه سيف الهي ادعا مي كرد شيخ حبيب زن مرا فحش داده علاوه بر اينكه از شيخ حبيب پرسيدم كه گفت: «چنين چيزي نبوده»از شيخ علياصغر كه در آن جلسه در خانه شيخ سيف الهي بوده او هم اين ادعاي سيف الهي را دروغ خواند و شيخ سيف الهي با اين ادعا ميخواست خودش را تبرئه كند. شيخ سيف الهي روزي گفته بود كه شيخ حبيب و محمدعلي شاهسون بايد از روستا بروند و جاي ديگر بنشينند. حاج آقا مرتضوي هم تلفني به شيخ حبيب گفته بود و هم روزي كه شيخ حسينعلي به سازمان رفته بود به او هم گفته بود كه: «اختلاف شيخ سيف الهي و شيخ حبيب را من خودم شخصا با تشكيل جلسه اي حل مي كنم در آن جلسه كسي هم لازم نيست باشد» ولي باز اين جلسه تشكيل شد چرا؟ براي اينكه مي خواستند شيخ حبيب و شورا را تخريب كنند و اين كار با جلسه حاج آقا مرتضوي امكان نداشت. در اين جلسـه ما طلبه ها رو در روي يكديگر قرار گرفتيم با اينكه ما از جلسه خوشحال بلند شديم ولي باز هم براي ما زيان مند بود. از اينكه مردم نسبت به اين جلسه چه واكنشي داشته اند اطلاعي ندارم ولي متاسفانه بايد بگويم بيشتر مردم ماركده دو رو هستند در ظاهر و در جلو چشم به گونه اي حرف مي زنند و در پشت سر بگونه اي ديگر. يادتان هست در آن شب به چند نفر گفتم آيا شما اين حرف ها را نزده ايد؟ آيا آن حرف ها را نزده ايد؟ آقاي سيف الهي شب هاي جمعه بين دو نماز چند دقيقه اي سخن راني مي كرد و من خودم مي ديدم مردم نمي ايستند و بلند مي شدند و مي روند. از مردم علت را مي پرسيدم كه مي گفتند: «از حرف هايش چيزي دستگيرمان نمي شود، سخن خود را از جايي شروع مي كند و در جاي ديگر و غير مرتبط به پايان مي برد بنابر اين حرف هايش مرتبط نيستند.» بايد بگويم جوانان روستاي ما متاسفانه سطح اطلاعات شان در باره احكام بسيار پايين است مي توان گفت هيچ مسئله ها را نمي دانند براي اثبات اين حرف من مي توان يك مسابقه احكام برگزار كرد تا واقعيت را ديد اين در حالي است كه اين تعداد جمعيت كه براي نماز جماعت به مسجد ماركده مي آيند هيچ جا نمي آيند حتا شهركرد و پشت سرِ آقاي ناصري هم اين تعداد جمعيت نيست مي توانيد برويد ببينيد. ريشه اختلاف شيخ سيف الهي با شيخ حبيب از تشكيل كلاس دادن سيف الهي در قوچان شروع شد. چون آقاي سيف الهي در ماركده هسته داشت ولي در ماركده هيچ كاري نكرد ولي رفت در قوچان كه شيخ حبيب هسته داشت كلاس داير كرد اين در حالي بود كه مي توانست در ماركده هرچه كه مي خواهد فعاليت بكند كه متاسفانه در طول تابستان هيچ كاري نكرد كه جريانش را در آن شب گفتند و شنيديد.»
دومین رفتار شجاعانه شیخ غلامرضا شاهبندری در جلسه خودجوش و مردمی بود که در تاریخ 29/30/91 ساعت 20 با حضور 130 تا 150 نفر در محل مسجد تشکیل شد. هدف از این جلسه این بود که چگونه و به چه روشی باید به مسئولان فهماند که انتخاب گرم دره به عنوان مرکز دهستان زرین بر اساس رابطه بوده و قانون زیر پا گذاشته شده است و برابر با قانون مرکز دهستان حق روستای مارکده بوده و شما حق روستای مارکده را پایمال کرده اید؟
شیخ غلامرضا شاهبندری در این جلسه گفت: «اصلا اینکه ما به شهرکرد برویم خطاست، باید کاری بکنیم که مسئولان به مارکده بیایند و پاسخ دهند. توی مملکت ما شما یا باید پول کلان داشته باشی تا کارت پیش برود! یا باید پارتی گردنکلفت داشته باشی تا بتوانی حقّت را بگیری! اگر این دوتا را نداری باید بتوانی با داد و قال کارت را پیش ببری! برای صدق سخنم داستانی را نقل می کنم گوش کنید. شما همه تان می دانید من یک بچه ناشنوا دارم در سال 83 برای کاشت حلزون شنوایی به تهران رفتم شماره نوبتی که برای ما زدند نفر 380 بود و گفتند 4 سال دیگر نوبتت می شود. بچه من 4 سالش بود و این عمل حداکثر تا 6 سالگی باید انجام شود بعد از آن دیگر تاثیر ندارد. در همان موقع جلسه ای بود در همان مرکز، که جمعی از مسئولان، پزشکان و چند نفر پزشک آمریکایی هم در آن جلسه بودند من این را فهمیدم دست بچه ام را گرفتم و با زور توی جلسه رفتم و با داد و فریاد که؛ بدبختم، چیزی ندارم، از روستا آمده ام، بچه ناشنوا دارم که نوبت 4 سال دیگر برای من زده اند، این عمل ان وقت برای بچه من دیگر اثر ندارد، و با خشم بچه خود را روی میز که میوه و شیرینی فراوانی هم چیده شده بود حدود 2 متر پرت کردم بچه روی میز حدود 2 متر دیگر هم سُر خورد و میوه و شیرنیها را کُپ کرد مسئول جلسه آمد نامه برای بستری شدن بچه ام نوشت و عملی که برایش 30 میلیون تومان برآورد هزینه کرده بودند برای من رایگان انجام دادند. حال اگر شما می خواهید با نامه نگاری حق تان(دهستان)را بگیرید نمی توانید. مطمئن باشید همان فردی که توانسته اعمال نفوذ کند همینجا هم جلو نامه شما را خواهد گرفت شما برای احقاق حق تان هیچ راهی ندارید جز اینکه مدارس را تعطیل کنید، راه را ببندید، تا مسئولان به مارکده بیایند و حق شما را بهتان بدهند.»
سومین رفتار شجاعانه را در تاریخ 27/7/89 در جلسه انجمن اولیا در مدرسه ابتدایی از ایشان دیدم که امید وارم بتوانم در وقت دیگری تحلیلش کنم.
محمدعلی شاهسون مارکده 93/3/26
دانشآموزان ممتاز
دانشآموزان ممتاز دبستان ابتدایی روستای مارکده در سال تحصیلی 92-93 به شرح زیر است.
دانشآموزان ممتاز کلاس اول:
زینب شاهسون ف الیاس. زهرا عرب ف خدابخش. مریم عرب ف جواد. زهرا عرب ف محمدرضا. فاطمه زهرا شاهسون ف مظاهر. محدثه غلامی ف نبیالله. زهرا عرب ف جمعه علی. ابوالفضل شاهسون فرزند اکبر.
با تشکر از خانم درخشان آموزگار کلاس اول.
دانشآموزان ممتاز کلاس اول:
سجاد عرب ف بهمن. امیرعلی شاهسون ف مجید. ابوالفضل عرب ف نصرالله. محمد شاهبندری ف حسن. حسین عرب ف محمدرضا. امیرعباس شاهسون ف علی. محمد مهدی عرب ف حسن. ابوالفضل شاهسون ف اکبر. علی عرب ف یدالله.
با تشکر از خانم صادقی آموزگار کلاس اول.
دانشآموزان ممتاز کلاس دوم:
علی شاهسون ف غلامحسین. عباس عرب ف حسین. جواد عرب ف مصطفی. امیرمحمد عرب ف حسین. عباس عرب ف اصغر.
با تشکر از خانم فرزین آموزگار کلاس دوم.
دانشآموزان ممتاز کلاس سوم:
فاطمه شاهسون ف ابوالفتح. مهدی شاهسون ف علیرضا. ابوالفضل شاهسون ف اصغر. فاطمه شاهسون ف الیاس. لیلاعرب ف اسکندر. زینب عرب ف عباسعلی. حسن عرب ف علیرضا. فاطمه خسروی ف ابراهیم.
با تشکر از خانم قادری آموزگار کلاس سوم.
دانشآموزان ممتاز کلاس چهارم:
محمدرضا عرب ف بهمن. زهرا شاهسون ف ذبیحالله. سپیده عرب ف رمضان.
با تشکر از آقای نوربخش آموزگار کلاس چهارم.
دانشآموزان ممتاز کلاس پنجم:
زینب شاهسون فرزند ابراهیم. فاطمه عرب ف ابراهیم. مریم عرب ف اسماعیل.
با تشکر از خانم توکلی آموزگار کلاس پنجم.
دانش آموزان ممتاز کلاس ششم:
محمدصادق عرب ف اکبر با معدل 20. زینب خسروی ف محمدعلی با معدل 82/19. فاطمه عرب ف نصرالله با معدل 60/19.
با تشکر از آقای مظلوم آموزگار کلاس ششم.
و با تشکر از زحمات آقای اسدالله عرب مدیر دبستان ابتدایی مارکده