صغرابگوم
نزدیک غروب یکی از روزهای سال 1298 سید جواد گرم دره ای در کنار قلعه قدیمی روستای گرم دره سرِ چشمه آب به شاه بگوم، مادر صغرابگوم گفت:
-حاج محمدعلی قراباغی پیام داد که هرچه زودتر به قراباغ بیا.
-حاج محمدعلی کجا بود که تو را دید؟
-من از آسیاب هلیله بر می گشتم هنگامی که از روستای قراباغ می گذشتم مرا دید.
-نگفت چه کار دارد؟ و برای چه من باید زود به قراباغ بروم؟
-نه، فقط این جمله را به من گفت و تاکید داشت به محض اینکه به گرم دره رسیدم پیامش را برسانم.
شاه بگوم همه چیز را فهمید اگر هم این پیام داده نمی شد برنامه ریزی کرده بود که فردا صبح از پسرش غفور بخواهد او را ببرد تا قراباغ و برگردد. دیگ را پر از آب کرد بر سر گذاشت و به خانه آمد ولی فکر و ذهنش در قراباغ نزد دخترش صغرابگوم بود.
کمتر از یک سال بود که شاه بگوم، صغرابگوم دختر خود را به حاج محمدعلی قراباغی شوهر داده بود. صغرابگوم همان روزهای اول به بچه مانده بود شاه بگوم این را انتظار داشت و درست هم می دانست چون دخترش بزرگ بود که شوهر داد. به قول در و همسایه ها ترش شده بود به همین جهت ناگزیر شده بود به حاج محمدعلی قراباغی که زنش مرده و بیوه بود شوهر کند البته نسبت ترش که به صغرابگوم می دادند خوشایند شاه بگوم نبود شاه بگوم دخترش صغرابگوم را با وجود چاله چوله های ناشی از آبله روی صورتش، بدون عیب و نقص و زیبا و کدبانو می دانست که هر انگشت دستش به اندازه یک زن هنر دارد و دیر شوهر کردن دخترش را نه به دلیل عیب و نقص بلکه باعثش را یتیمی و فقر می دانست و بارها در اجتماعات مختلف زنانه گفته بود:
-پیرِ فقر و ناداری بسوزد که مردم بخاطر مال و اموال پدر دختر به خواستگاری دختری می روند چون دختر من پدر ندارد و مال و اموال هم ندارد بنابر این خواستگار هم ندارد.
شاه بگوم توجیه ازدواج صغرابگوم با حاج محمدعلی را یتیم بودن و در خانواده ای فقیر و تهی دست متولد شده است بیان می کرد که اگر پدرش در قید حیات بود و ثروتمند بودیم همان 12-13 سالگی خواستگار برایش می آمد.
شاه بگوم آن شب درست خوابش نبرد گاهی کابوس می دید و چند بار هم تصمیم گرفت خودش تنها شبانه به قراباغ برود ولی باز از تصمیم خود صرف نظر کرد چون منطقه نا امن بود این کار را صلاح ندانست شب تا صبح به فکر دخترش بود آن شب به نظر شاه بگوم خیلی طولانی بود خوابش نمی برد و با خود می گفت:
-نکند تا برسم درد زایمان شروع گردد و در قراباغ که روستای کوچکی است هم قابله درست و حسابی نباشد و صغرابگوم آسیب ببیند؟ خبر مرگم بشه، کاش دو روز زودتر می رفتم و…
همان شب هنگام، لباس های نوزاد را توی بقچه گذاشت مقداری هم خرما خرک که چند روز قبل مخصوص برای صغرابگوم خریده بود در کنار لباس ها قرار داد و بقچه را بست آماده کنار اتاق گذاشت صبح زود قبل از روشن شدن هوا بقچه لباس نوزاد بر سر با شتاب از جلو و غفور پسرش با گام های بلند در پشت سرِ مادر مسافت بین گرم دره و قراباغ را پیمودند و هنوز سایه کوه مقابل روی روستا بود و نور خورشید عالمتاب روستا را نگرفته بود که به خانه حاج محمدعلی در قراباغ رسیدند.
حاج محمدعلی قراباغی یکی از مردان روستای قراباغ بود روستای قراباغ یک روستای کوچکی است 20 خانوار در ان ساکن هستند حاج محمدعلی یکی از مردان ثروتمند روستا محسوب می شد ثروتش املاک و حشم بود که بیشترین آن از پدر به ارث رسیده بود. حاج محمدعلی در قراباغ به خسیسی مشهور بود می گفتند آب می خورد انگشتانش را می لیسد و خیرش به کسی نمی رسد. حاج محمدعلی این سخن همشهریان خود را غیر منصفانه و نادرست می دانست و قبول نداشت و وقتی میشنید از داوری غیر منصفانه مردم ناراحت می شد و این سخنان را فضولی می شمرد، غیبت می دانست، دخالت در زندگی دیگری می پنداشت، سرک کشیدن به زندگی دیگران می دانست و می گفت:
-از روی حسودی این ها را می گویند چون می بینند من دو من بار دارم. مال چه کسی را خورده ام که خسیس ام؟ طلب چه کسی را نداده ام که خسیس ام؟ خوب، دو من بار دارم قدری از آن را برای روزهای سخت ذخیره می کنم، دو ریال پولی که دارم به اندازه نیازم هزینه می کنم و بقیه اش را برای روزهای آینده ذخیره می کنم تا اگر به تنگناها بر خورد کردیم خیلی سختی نکشم این کجایش خسیسی است؟ زندگی که همین یک روز نیست هر ادم روزهای مبادایی دارد.
در این داوری به نظر می رسید سخنان حاج محمدعلی به واقعیت قدری نزدیک تر باشد چون حاج محمدعلی در خرج خانه به زن و بچه اش سختی نمی داد این را شاه بگوم هم بارها گفته بود:
-دخترم در ناز و نعمت زندگی می کند توی خانه حاج محمدعلی نعمت فراوان است.
سخن شاه بگوم قدری واقعیت داشت حاج محمدعلی برای زن و بچه اش دست و دلباز بود ولی ولخرجی هم نمی کرد چون قدری ادم نگران بود بیشتر به آینده می اندیشید امروز که در ان هست برنامه ریزی می کرد تا قدری امنیت خاطر برای روزهای آینده داشته باشد ولی از آنجایی که آینده مرتب تکرار شونده و بی انتها بود یک نگرانی همیشگی داشت نگرانیش دائمی بود به علاوه دوتا پسر داشت به عروسی آنها و ساخت خانه برای انها و فراهم کردن وسایل زندگی برای انها می اندیشید و نگران بود که نتواند انگونه که حق هست وظیفه خود در مقابل پسرانش را ادا نماید. مردم قراباغ علاوه بر خسیسی درباره زن گرفتن مجددا او در پشت سرش هم روضه می خواندند که:
– مرد پنجاه ساله رفته دختر گرفته است! حالا باید پسرانش را به حجله بفرستد ولی خودش پیرانه سر به حجله رفته است چطور مرد 50 ساله توی صورت پسرانش نگاه می کند؟
مجموع این حرف ها که در پشت سرِ حاج محمدعلی می زدند به گوش او می رسید و او را از مردم آزرده خاطر کرده بود نشستن و گفتن و خندیدن با مردم که به نظر او، دو رو و فضول زندگی دیگران بودند، خوشایند نبود این فضولی مردم درباره زندگی حاج محمدعلی برای حاج محمدعلی غیر قابل قبول بود و با خود می گفت:
-آخی بندگان خدا چکار به کار من دارید؟ چکار به زندگی من دارید؟ آیا تاکنون شنیده اید که من کوچکترین حرفی و سخنی در باره زندگی شماها گفته باشد؟ سرم پایین است مشغول زندگی خودم هستم تا لقمه نانی بدست اورم و بخورم و محتاج شماها نباشم خوب شماها هم بروید مشغول کار و زندگی خود باشید آخی چرا با رنج و زحمت نان بدست می آورید و می خورید آنگاه وقت و عمرتان را صرف غیبت از دیگران می کنید؟
حاج محمدعلی مرد آرامی هم بود تقریبا هیچ کاری به کار و زندگی دیگران نداشت اصولا آدم کم حرفی بود اهل غیبت نبود اهل تظاهر و ریا کاری نبود دو رو نبود آدمی بود واقع گرا و سرش توی لاک خودش به همین دلیل از ادم هایی که مرتب درباره زندگی دیگران حرف می زنند بدش می آمد. سرک کشیدن توی زندگی این و آن برایش نادرست بود. مجموع این حرف های مردم در پشت سرِ حاج محمدعلی، او را از مردم رانده بود و تقریبا منزوی بود و با مردم نمی جوشید و بیشتر توی لاک خود بود. حاج محمدعلی این را درنیافته بود که بسیاری از مردم در لحظه زندگی می کنند، دمدمی مزاج اند، هر لحظه ای در حالتی هستند، می بینی این لحظه بدی ادمی را می گویند لحظه بعد با همان آدم حشر و نشر دارند مثل اینکه آن سخنان بد را اصلا نگفته است تضاد و تناقض رفتاری این ادم ها بسیار است و آدمی با ذهنیت منطقی را متحیر می کند ولی از نظر آنها این رفتارهای متضاد و متناقض نُرم است.
منطقه نا امن بود گرچه رضاخان جوزانی به دستور نصیرخان بختیاری دستگیر و در میدان نقش جهان اصفهان اعدام شده بود ولی افرادی که در پیرامون او می پلکیدند و پراکنده شده بودند در گوشه و کنار این منطقه دست به سرقت و دزدی می زدند و هیچکس احساس امنیت نمی کرد و هر چند روز یک بار خبر می رسید که دزدان در روستایی اموال فردی را برده اند و یا در راه و گردنه ای بار و اموال فرد و یا گروهی را از دست شان گرفته اند. حتا اگر دزد و دزدان هیچ ارتباطی هم با دار و دسته رضا جوزانی نداشتند، مردم وقتی خبر دزدی را می شنیدند آن را منتسب به دار و دسته رضا خان می کردند این بود که اگر کسی پولی داشت حتما آنها را در زیر خاک مخفی می کرد.
حاج محمدعلی هرسال قدری از درآمد خود را تبدیل به پول می کرد و برای آینده و دوران پیری و تنگی و سختی های احتمالی نگه می داشت پس انداز هر چند سال را روی هم گذاشته بود و برای در امان بودن از دستبرد دزدان آنها را در گوشه ای از خانه که فقط خودش میدانست زیر خاک مخفی کرده بود این را کم و بیش همه ی مردم روستای قراباغ حدس می زدند نه اینکه به بقین بدانند و پشت سرش می گفتند:
-زیر خانه حاج محمدعلی همه اش سوراخ است قدری از آن را موش ها سوراخ کرده و لانه ساخته اند و بقیه را هم حاج محمدعلی چاله کرده و پول هایش را مخفی کرده است.
حاج محمدعلی قراباغی در جوانی با یکی از دختران قراباغ ازدواج کرده بود از میان چند زایمان که زنش داشت فقط دو پسر برایش مانده بود و سرانجام هم زنش در حین زایمان سرِ زا رفت. حال با صغرابگوم که دختری سی ساله بود، و به گفته بعضی از مردم روستای قراباغ پیردختر بود، ازدواج کرده بود صغرابگوم 20 سال از حاج محمدعلی کوچکتر بود و حالا پس از یک سال که به حاج محمدعلی شوهر کرده بود در حال زایمان بود.
حاج محمدعلی بخاطر درد زایمان صغرابگوم خانه مانده بود پسربزرگش برای چرای گوسفندان به اتفاق چند جوان دیگر روستا به صحرا رفته بود چون آن سال قراباغ چوپان نداشت و صاحبان گوسفند ناگزیر به نوبت گوسفندان را به صحرا برای چرا می بردند. پسر کوچکتر حاج محمدعلی هم به اتفاق دو سه تا از مردان روستا دوبار گندم به آسیاب دره هلیله برده تا آرد کند و بیاورد بنابر این توی خانه فقط صغرابگوم بود و حاج محمدعلی. صبح زود هنگام، صغرابگوم به حاج محمدعلی گفت:
-در ناحیه زیر شکم درد دارم ممکن است درد زایمان باشد مادرم هم که نیامد، آیا پیغام دادی؟
-آره پیغام دادم، حالا مشد جمیله را خبر می کنم.
حاج محمدعلی دنبال مش جمیله پیر زن قراباغی رفت که قابله روستا بود و او را به خانه آورد مش جمیله توی اتاق در کنار صغرابگوم قرار گرفت و توصیه کرد که صغرابگوم دستش را به دیوار بگذارد و خیلی آهسته توی اتاق قدم بزند تا زایمان سهل تر گردد و به حاج محمدعلی هم گفت:
-تو از اتاق بیرون باش.
وقتی شاه بگوم به درِ خانه دخترش رسید حاج محمدعلی را دید که توی حیاط مشغول جمع آوری چوب و شاخه بازمانده از جلو گوسفندان است، سلام گفت و پرسید:
-صغرابگوم؟
-مثل اینکه درد زایمان دارد مشد جمیله قابله قراباغی هم کنارش است.
-الهی ننش بمیره.
غفور پسر شاه بگوم هم با حاج محمدعلی سلام و احوال پرسی کرد و به مادر گفت:
-پس من بر می گردم چون در مزرعه ی کوچیک چای آبیارم.
شاه بگوم سریع خود را به اتاق رساند وقتی چشمش به صغرابگوم افتاد با مشت به سینه خود زد و گفت:
– الهی ننت بمیره، دردت به جون من بخوره، مگر ننت مرده که تو تنها هستی و…
اشگ شوق و امید دیدار مادر در چشمان صغرابگوم حلقه زد و بر اثر درد بر خود پیچید. شاهبگوم با مشد جمیله مقدمات وسایل زایمان و استقبال از نوزاد را فراهم و پس از ساعاتی، صغرابگوم فارق و صدای گریه نوزاد در اتاق پیچید و حاج محمدعلی که یک بغل شاخه را برده بود بگذارد کنار بام که نزدیک اتاق بود شنید که مشد جمیله میگوید:
-فاطمه، فاطمه.
حاج محمدعلی با شنیدن فاطمه فهمید نوزاد دختر است. رسم بود قابله وقتی بچه را میگیرد قبل از هر کاری لای پای نوزاد را می کاود تا نشانه دختر و یا پسر بودن را بیابد اگر پسر بود با صدای بلند و حالتی خوشحالی می گفت: محمد، محمد. و اگر دختر بود قدری ملایم تر و با حالتی عادی می گفت: فاطمه، فاطمه. شاه بگوم ناف بچه را با قیچی برید و مشد جمیله مرهمی که از خاکستر و چربی درست کرده بود روی ناف بچه گذاشت شاه بگوم از اینکه بچه صحیح و سالم به دنیا امده بود دستانش را بالا گرفت و گفت:
– خدایا شکرت که بچه ام صحیح و سالم زایمان کرد.
نوزاد شسته شد شاه بگوم بقچه را باز کرد لباس ها را تحویل مشد جمیله داد به نوزاد پوشانده شد.
شاه بگوم در دل خود نذر کرد به گرم دره که برگشت یک کاچی سه شنبه هم بپزد و یک دفعه نگران حمله آل به زن زائو شد چون باور بیهوده و بی پایه و مایه ای در ذهن مردم بود که پس از زایمان، آل می تواند به زن زائو آسیب بزند چون: «آل عاشق جگر زن زائو است و اگر زن زائو تنها باشد آل حمله می کند و جگر او را بیرون می آورد و با خود می برد و با حوصله جایی می نشیند و می خورد برای جلوگیری از ورود آل که ناموجود خیالی بود ناگزیر دور و بر زن زائو قلعه خیالی می ساختند» به مشد جمیله گفت:
-پس قلعه را بساز!؟
مشد جمیله قطعه چوبی کوچک برداشت و دور تا دور دیوار اتاق شروع به خط کشیدن روی دیوار نمود شاه بگوم گفت:
-مریم چکار می کنی؟
-قلعه می سازم!
-برای کی؟
-برای میرم (مریم)و بچّش!
به نظر میرسد این باور هم از مسیحیت در اذهان مردم ما مانده باشد چون می بینیم از مریم مقدس اینجا یاد می شود نه از مقدسین مسلمانان.
هنوز خط کشیدن و دیوار خیالی قلعه به پایان نرسیده بود که صدای تیر تفنگ و به دنبال ان کورباش، کورباش، تکان نخور، حرکت نکن، دست بالا، بی حرکت و الا می زنمت، بگوش رسید.
شاه بگوم به بیرون امد دید یک نفر توی حیاط خانه تفنگ را به سمت حاج محمدعلی نشانه رفته و یک نفر سیاه چرده هم چشمان حاجی را بسته و در حال بستن دستان حاج محمدعلی از پشت است. نفر تفنگ به دست تا چشمش به شاه بگوم افتاد گفت:
-از اتاق بیرون نیا و الا می زنمت.
شاه بگوم توی اتاق رفت و نظاره گر ماند. نفر سیاه چرده به حاجی گفت:
– اگر جانت را می خواهی خیلی سریع بگو پول ها را کجا مخفی کردی ما با خودت کار نداریم فقط پول هایت را می خواهیم اگر هم نگویی جانت را از دست خواهی داد.
-من پول ندارم.
-حال که آهن داغ شدی معلوم می شود که پول داری و در چه جایی هم مخفی کرده ای!
سیاه چرده خاکستر های اجاق در ایوان تنوری را به هم زد آتش ها را از زیر خاکستر بیرون اورد مقداری از شاخه های انبار شده گوشه بام جلو اتاق را توی اجاق قرار داد سیخ تنور را هم میان شاخه ها گذاشت دقایقی بعد آتش آماده و سیخ هم داغ شده بود.
-حاجی وقت نداریم سیخ هم داغ شده بدون داغ شدن می گویی یا می خواهی داغ بشی و بگویی؟
از حاجی صدایی در نیامد. سیخ روی دست حاجی قرار داده شد و جیغ حاجی در فضا پیچید با زاری گفت:
-من اندک پولی که دارم توی آخُرِ خَر گوشه آغل توی کوزه زیر خاک است بردارید شرتان را بکنید و ولم کنید.
سیاه چرده سیخ را میان اتش برگرداند و لحظه ای چشم حاجی را باز کرد و گفت:
-کدام آخُر؟ نشان بده؟
و حاجی آخُرِ خر توی حیاط را نشان داد.
سیاه چرده فوری کف آخر را کند مقدارکمی پول توی ظرف سفالی یافت.
سیاه چرده گفت:
-اینها همه ی پول ها نیست جای بقیه اش را بگو.
-همش همین ها هست.
سیاه چرده دوباره سیخ داغ شده را آورد و گفت:
-ما تا تمام پول هایت را پیدا نکنیم ولت نخواهیم کرد اگر نگویی ناگزیرم جاهای ناجورت را داغ کنم انوقت از مردانگی هم خواهی افتاد.
-همه ی پول های من همان ها بودند.
سیاه چرده سیخ داغ نزدیک حاجی آورد و حاجی که از سوزش سوختگی دستش می نالید تا سوزش ران خود را احساس کرد محلی دیگر را نام برد … حاجی آخرین نقطه ای را که نام برد محلی بود توی اتاق جایی که در حال حاضر صغرابگوم بر ان محل پس از زایمان خوابیده بود وقتی مرد سیاه چرده به آن محل رفت شاه بگوم توی اتاق همانند شیر روی مرد سیاه چرده غرید:
-تو حالا یعنی مرد هستی؟ تف به هرچی نامرده! خجالت نمی کشی می خواهی زن زائو را از جایش بلند کنی و زمین را بکنی و پول مردم را بدزدی؟ شرم هم خوب چیزیه؟ یه ذره مردانگی هم خوب چیزیه! ولی مثل اینکه در وجود تو نیست! از تفنگت هم نمی ترسم، زود از اتاق زن زائو برو بیرون دخترم سید هست اگر کوچکترین آسیبی به او برسد جدش به کمرت خواهد زد چنان زمین گیرت خواهد کرد که دیگر بلند نشوی!
حالت شاه بگوم مانند حیوانات بود که بچه های شان مورد حمله است و با همه ی وجود به حیوان حمله کننده یورش می برند، جلو مرد سیاه چرده ایستاده بود با خشم شدید و تنفر عمیق توی چشمای او می نگریست و او را تهدید می کرد جمله ی: تو حالا یعنی مردی؟ تف به هرچی نا مرده! که از دهان یک زن بیرون جهید روی ذهن مرد سیاه چرده تاثیر خود را گذاشت و نهیبی به وجدان بیمار و خفته مرد سیاه چرده زد تردید و دو دلی در او ایجاد کرد ولی او را وادار به برگشت نکرد وقتی موضوع سید بودن زن زائو و اینکه جدش به کمرت خواهد زد بر زبان شاه بگوم جاری شد مرد سیاه چرده را نگهداشت لحظه ای اندیشید و برگشت از اتاق بیرون آمد در اتاق را روی شاه بگوم و مشد جمیله بست و گفت:
-اگر نفس تان در آمد و خواستید سر و صدا کنید هر سه تان را با گلوله می زنم و چِفت در را انداخت تکه چوبی هم توی چفت در کرد توی حیاط با پاره بندی (قطعه ای طناب) که به اخیه آخُر کنار آغل بود پاهای حاج محمدعلی را هم بست و گفت:
-تا دو ساعتی خفه خون می گیری و صدایی نمی کنی اگر سر و صدایی بکنی نیمه شبی بر می گردیم از روی همین کوه روبرو خانه ات را به گلوله می بندیم خودت و زن و بچه ات را یکجا خواهیم کشت.
و به رفیق خود که توی حیاط بود و رفیق دیگرش که روی بام بود گفت:
-سریع برویم.
سه نفری پریدند روی اسبان خود و رفتند.
حاج محمدعلی تا دقایق زیادی جرئت داد زدن را نکرد ولی آخ و ناله خود را بر اثر سوختگی دوسه جای بدنش بلند و بلندتر کرد به گونه ای که تبدیل به فریاد شد و از همشهریان کمک خواست.
یکی از همسایگان پس از اطمینان از دور شدن دزدان و نبود خطر با احتیاط به خانه حاج محمدعلی امد دستان و پاها و چشمان حاج محمدعلی را باز کرد حاج محمدعلی از در حیاط خانه بیرون دوید و فریاد زد، دزد، دزد، بیایید دزدها را بگیرید، بدبخت شدم، هرچه داشتم بردند،کم کم یکی یکی سه چهار مردی که در روستا بود از خانه ها بیرون آمدند و معلوم شد یک نفر دیگر از دزدان تفنگ به دست در میدان وسط روستا مستقر شده بود تا کسی از خانه اش نتواند بیرون بیاید. مردان و پشت سرِ مردان زنان روستا یکی یکی به خانه حاج محمدعلی آمدند حاج محمدعلی مرتب تکرار می کرد:
-بدبخت شدم! شما مردم بی حمیت نباید از خانه هاتان بیرون بیایید؟ آن موقع که من خوب و خوش هستم صبح تا شب پشت سرم روضه می خوانید حالا که باید به کمکم بیایید هر کدام تان توی سوراخی قایم شدید آیا نباید شما که می دیدید خانه من مورد دستبرد قرار گرفته به کمک من بیایید؟ تو خانه تان نشستید تا تمام اندوخته من را بردند و…
یکی از زنان همسایه متوجه فریاد شاه بگوم از توی اتاق شد دوید بالا و چوب را از توی چفت در درآورد و در را باز کرد مشد جمیله و شاه بگوم بیرون آمدند شاه بگوم توضیح داد که چگونه رو در روی مرد سیاه چرده ایستاد و نگذاشت کف اتاق را بکند حاج محمدعلی وقتی فهمید پول های دفن شده توی اتاق به سرقت نرفته قدری خوشحال شد. مردم روستای قراباغ از این واقعه متاثر شدند و هر یک به خانه خود رفتند. حاج محمدعلی دلیل به یغما رفتن پول های خود را بی حمیتی و به کمک نیامدن مردم روستا می دانست و نسبت به مردم متنفر شد و این تنفر روز به روز بیشتر و بیشتر شد تا جایی که حاج محمدعلی به این نتیجه رسید که نمی تواند در میان این مردمان این چنین بی حمیت زندگی کند از این واقعه دو سه ماهی گذشت نفرت حاج محمدعلی از همشهریانش بخاطر بی حمیتی شان روز به روز بیشتر می شد روزی هم مقدار باقی مانده پول ها را برداشت و بدون اینکه به کسی چیزی بگوید از روستای قراباغ خارج شد چون زیستن در میان این چنین مردمان بی حمیت برایش ناخوشایند و رنج آور بود. کجا رفت؟ هیچکس ندانست. نخست فکر می کردند بر خواهد گشت ولی هرچه زمان می گذشت احتمال بر نگشتن او زیاد تر می شد مدت سه ماه زمستان دوتا پسرش منطقه را گشتند خبری از پدر نیافتند هیچکس او را ندیده بود مثل اینکه آب شده و زیر زمین رفته بود.
صغرابگوم سه سال بعد از ناپدید شدن حاج محمدعلی در قراباغ به انتظار برگشت حاج محمدعلی ماند سرانجام از برگشت او نا امید شد ارثیه دخترش و حق و حقوق خود را از اموال حاج محمدعلی جدا کرد و به روستای گرم دره نزد مادرش برگشت حالا دوباره شاه بگوم برای صغرابگوم می سوخت و می نالید که:
– خدا لعنتت کند مرد این چه مردانگی است که تو زن جوان و تازه زایمان کرده را ول کنی و بری؟
سهم ارثیه ای که صغرابگوم با خود به خانه مادر آورد موجب شد که زندگی اقتصادی خانواده شاه بگوم روز به روز بهتر شود.
بعد از 7 سال از ناپدید شدن حاج محمدعلی صیغه ی طلاق صغرابگوم به صورت غیابی جاری شد. حال هر چند روز یکبار می دیدی مردی از دور و نزدیک برای خواستگاری صغرابگوم توی خانه روبروی شاه بگوم نشسته است!
محمدعلی شاهسون مارکده 93/3/25
دانش آموزان ممتاز
دانش آموزان ممتاز دبیرستان پسرانه روستای مارکده و قوچان در سال تحصیلی 92-93 به شرح زیر است.
دانش آموزان ممتاز سال هفتم: میلاد شاهسون فرزند بهرام با معدل 62/17 شاگرد اول. محمد شاهسون فرزند احمد با معدل 45/17 شاگرد دوم. محمد مهدی شاهبندری فرزند محمدرضا با معدل 29/17 شاگرد سوم.
دانش آموزان ممتاز سال سوم راهنمایی: اکبر عرب فرزند اصغر با معدل 48/17 شاگرد اول. عباس عرب فرزند عبدالمحمد با معدل 98/16 شاگرد دوم. محسن عرب فرزند عباسعلی با معدل 87/16 شاگرد سوم.
با تشکر از دبیران محترم آقایان: مرتضی احمدی، محمدرضا اسماعیلی، علیرضا حشمتی و ابوالفتح شاهسون مدیر محترم اموزشگاه.
خویشی به خوشی، سودا به رضا
من فکر نمی کنم هیچکس با جمله اخلاقی فوق مخالفتی داشته باشد ولی آیا مصداق و مفهوم جمله یادشده در جامعهی ما جاری و ساری است؟
سبب این نوشته، مرگ بانویی کهن سال از بانوان روستا بود که چند روز قبل جهان را بدرود گفت. وقتی خبر درگذشتش را شنیدم داستانی که می خواهم بنویسم در ذهنم تداعی گردید و قصدم از نوشتن این رویداد پاسخی هر چند ناچیز و اندک به مهربانی های این بانوی کهن سال است.
این رویداد حدود سال های 1335 تا 1337 در روستای مارکده اتفاق افتاده و بانوی کهن سال تازه درگذشته، یعنی زهرا، آن وقت زن جوانی بوده است.
در آن سال ها تازه یک جاده ماشین رو با دست درست کرده بودند نخست فقط کامیون جهت بردن محصول سهم ارباب می آمد بعد هم یک وانت هفته ای یک بار بین این چند روستا و نجف آباد در رفت و آمد بود.
عمده محصول کشاورزی را ارباب می برد مردم همه رعیت ارباب و تهی دست و حتا گرسنه بودند. به دنبال گرسنگی و تهی دستی انواع بیماری ها هم بین مردم متداول بود. در آن سال چشم های زهرا بیمار بود و این بیماری یک ماهی به درازا کشید همه درمان سنتی رایج روستا که خان باجی ها توصیه کردند بکار گرفته شد ولی هیچ علائمی از بهبودی هم دیده نمی شد.
شدت بیماری چشم های زهرا بیشتر شد و عباسقلی شوهر زهرا نا امید از همه جا تصمیم گرفت که زهرا را نزد طبیب به شهراصفهان ببرد پول نداشت ناگزیر تصمیم گرفت قدری پول قرض کند.
نورالله برادر زهرا توی فامیل قدری ثروتمندتر بود به همین خاطر زهرا و عباسقلی با مشورت هم قرار گذاشتند از نورالله مقداری پول قرض بگیرند و هزینه معالجه نمایند. عباسقلی نزد نورالله می رود و می گوید:
-همان گونه که اطلاع دارید زهرا خواهرت مدتی است که از چشم درد می نالد هرچه دوا درمان هم گفته اندکرده ایم ولی افاقه نکرده است حالا تصمیم گرفتم ببرمش شهر پیش طبیب شاید خدا کند سلامتی اش را بدست بیاورد غرض از اینکه مزاحم شما شدم این است دستم خالیه، یه دو ریال به من قرض بدی؟
-من که پول ندارم.
-نمی دونم، گفتم شاید داشته باشی یه دوریال به من قرض بدی تا برسیم به سال بعد دو من بار پیدا کنیم بفروشیم و قرض مان را بپردازیم و از خجالت تو در بیاییم.
-نه، من خودم که پول ندارم، چقدر لازم داری؟ که ببینم می توانم از دیگری برایت قرض کنم؟!
-نمی دونم، فکر کنم یه 30 تومان خرج مان در بیاد.
– 30 تومان که پول زیادی است چگونه سال بعد می توانی آن مبلغ را بپردازی؟
-خوب ناگزیرم از یک جایی بدست آورم اگر محصول کشاورزی خوب بود که می شود از فروش محصول تامین کرد اگر نه، ناگزیرم دوتا بزغاله یا گوساله ای بفروشم.
-من که پول ندارم بهت بدهم ولی کسی هم که پول داشته باشد نمی آید پول نقدش را به تو بدهد تا تو سال آینده بخواهی به او برگردانی راه دیگری بیندیش؟
-چه راهی بیندیشم؟
-یک ذره زمین باغ قورقوتی ات را بفروش!
-همه دارایی من همان نیم ربع حبه باغ قورقوتی است که جمعا 20 تا درخت مو و یک درخت گردو دارد اگر آن را هم بفروشم دوتا بچه دارم دوتا خوشه انگور نخواهند داشت که بخورند دوتا گردو ندارند که بخورند ناگزیر باید به دست مردم نگاه کنند و خدا را خوش نمی آید. به نظر من شما اگر بخواهی می توانی مشکل من را حل کنی و حداقل 20-25 تومان به من بدهی تا زهرا خواهرت را نزد دکتر ببرم تا بلکه چشم هایش خوب شود.
-گفتم که من پول ندارم ولی اگر نیم ربع حبه باغ قورقوتی ات را به نام من قباله کنی می توانم از دیگری قرض بگیرم و بهت بدهم.
عباسقلی ناگزیر قبول کرد که باغ کوچک خود در مزرعه ی قورقوتی را بنام نورالله قباله کند همان شبانه نورالله پسرش را دنبال قباله نویس فرستاد تا آمدن قباله نویس دو نفری سرِ مبلغ زمین صحبت کردند عباسقلی مبلغ 70 تومان را پیشنهاد کرد و نورالله گفت:
– زمینت 50 تومان بیشتر به درد من نمی خورد.
قباله نوشته شد و نورالله 25 تومان پول نقد از توی گنجه آورد و تحویل عباسقلی داد و گفت:
-فعلا برو زهرا را ببر دکتر تا 25 تومان بقیه اش را هم برایت جور کنم راستی سنجد نُقُلی داریم نمیخواهی ببری بچه ها بخورند؟
-نه، فعلا معالجه چشم های زهرا از هر چیز واجت تر است.
عباسقلی به خانه آمد رویداد را برای زهرا تعریف کرد زهرا از رفتار عاری از عاطفه برادرش خشمگین شد و به عباسقلی گفت:
-بلند شو برو پولش را پس بده و قباله زمین را بگیر، من خرد خرد خوب خواهم شد خاله کوکب هم چشماهایش مانند من بود بعد از دو ماه شروع به خوب شدن کرده است تمام امید ما همان یک ذره باغ بود آن را هم تو فروختی؟ سال دیگه دوتا خوشه انگور هم نداری که به دست بچه ات بدهی! نه، برو پولش را پس بده و باغ را پس بگیر.
-دیگه حالا فروختم بگذار تو را ببرم دکتر چشم هایت خوب بشه دوتایی با هم کار می کنیم اگر خدا خواست ما باغ داشته باشیم مگر نداره که بهمان بده؟ نه چشم های تو مهمتر است.
زهرا سکوت کرد بغض گلویش را گرفته بود و به رفتار برادرش می اندیشید یک وقت هم بغضش ترکید و با چشمان دردآلود زار زار گریست عباسقلی او را دلداری داد و گفت:
-دنیا همین است، فقط ما ادم ها نیستیم که قوی ضعیف را می بلعد دنیای حیوانات هم همین گونه است من بارها هنگامی که گوسفند می چرانیده ام گرگ به گله حمله کرده و در یک چشم بر هم زدن گوسفندی را خفه کرده است.
-آخی به آن می گویند گرگ، به ما می گویند آدم، این چه مقایسه است که تو می کنی؟ تازه برادری و خواهری چه می شود؟
-خوب، برادرت هست که باشد، آدم اگر آدم بود، فرق نمی کند برادر و یا غریبه و اگر هم آدم نبود، باز هم فرق نمی کند که اقوام باشد یا غریبه.
عباسقلی زهرا را در شهر اصفهان نزد طبیب برد طبیب برایش دارو تجویز کرد و به مارکده برگشتند هزینه رفت و برگشت و ویزیت دکتر و بهای دارو 20 تومان شده بود 10 روز بعد چشم های زهرا خوب شده بود.
زهرا به عباسقلی گفت:
-دو ماه به عید نوروز داریم من همه ی کارهای خانه از جمله مواظبت و مراقبت از گاو و گوسفندان را خواهم نمود همین فردا برو آبادان یک ماه یا یک ماه و نیم آنجا کار کن و 20 تومان را فراهم کن تا با این 5 تومان باقی مانده جور کنیم بدهیم بهش و باغ مان را پس بگیریم رفتار نا جوانمردانه برادرم که از این تنگنایی که برای ما بوجود امد سوء استفاده کرد و یک ذره باغ ما را از دست مان بیرون کشید سخت من را رنج می دهد و ممکن است همین رنج مرا بیمار کند.
هفته بعد عباسقلی در آبادان مشغول کار بود و ظرف یک ماه نیم کار مداوم توانست مبلغ 20 تومان پس انداز کند قدری سوغاتی هم خرید و به مارکده برگشت. شب بعد به اتفاق زهرا به خانه نورالله رفت و پس از احوال پرسی و شب نشینی گفت:
-مش نورالله از اینکه کارمان را راه انداختی ممنونم من 25 تومانت را فراهم کردم و آوردم خدمتت و تقاضا دارم قباله یک ذره باغ قورقوتی ما را پس بده.
-من معامله کردم، فسخ معامله هم یک شبانه روزِ، نه دوماه. تو 25 تومان دیگر از من طلب داری الان پول نقد ندارم سنجد کشمش و جو دارم میخواهی بیا ببر نمی خواهی صبر کن تا پولت را جور کنم و بدهم.
زهرا گفت:
-کاکا، تمام امید ما به همان یک ذره باغ است الان هم که زمستان بوده از آن روز که تو باغ را خریدی هیچ کاری تویش نکردی خوب 25 تومان به ما دادی بعد از یک ماه و نیم پولت را بهت بر می گردانیم باغ را به ما برگردان تا بچه های من هم دوتا خوشه انگور داشته باشند بخورند و دست مردم نگاه نکنند.
-حساب حسابِ کاکا هم برادر. برادر و خواهری مان سر جای خودش. ما با هم معامله کردیم دوماه هم از زمان معامله گذشته شما هیچ حقی دیگر به زمین ندارید فقط 25 تومان دیگر از من طلب دارید.
-کاکا، به عباسقلی می گویم؛ چهار روز هم برای رضایت تو به تو کمک می کند، زمین را به ما برگردان، دعایت هم می کنم، خدا سلامتی به خودت و زن بچه ات هم بده، خدا برکت به مالت هم بده!
-امروز قیمت باغ 60 تومان است اگر میخواهید باغتان را بهتان برگردانم 25 تومان طلب دارید کم کنید 35 تومان به من بپردازید تا قباله را به شما برگردانم.
اشک در چشمان زهرا حلقه زد عباسقلی به زهرا نهیب زد:
بلند شو بریم!؟
محمدعلی شاهسون مارکده 93/4/14