سنتی خوب
نمی دانم چرا ما سنت قدیمی و مفید خودمان را رها کرده ایم و به تقلید از مردم شهر می پردازیم. سنت پختن نذری کاکولی را در روزهای جشن و مراسم مذهبی منظورم است.
در گذشته که بنظر می رسید تظاهر و ریا کمتر بوده مردم برای ادای نذری های خود در روزهای تاسوعا و عاشورا و نیز دیگر ایام از جمله نیمه شعبان اقدام به پختن کاکولی می کردند مواد اولیه کاکولی آرد بود، شیره انگور و شیر گاو و یا گوسفند بنا بر اقتضای فصل سال. و چقدر این کاکولی ها هم شیرین و خوشمزه بود! زنان کاکولی ها را می پختند بیشتر وقت ها به اشتراک می پختند مثلا یک زن آردش را فراهم می کرد دیگری شیر و… زنی هم که تهی دست بود نذر می کرد بپزد. یک یا چند مرد، هر یک قرص کاکولی را نصف و یا چهار قسمت می کردند، توی بقچه می ریختند، بقچه را به جلو خود می بستند و بین مردم توزیع می کردند. به هر نفر نصف و یا یک چهارم قرص کاکولی داده می شد. هم غذا بود، هم شیرینی، هم از مواد سالم تهیه شده بود و یک خوراکی سالم مصرف می گردید.
نمی دانم چرا این رسم پسندیده پختن و توزیع کاکولی سالم را به یکباره کنار گذاشتیم؟ و به تقلید از مردم شهر اقدام به توزیع شربت در لیوان های یک بار مصرف می کنیم؟ همه شنیده ایم که به پودر شربت جوهر زده می شود که من نمی دانم چه مقدار درست و یا خطا است؟ بعد مصرف شکر است که اغلب پزشکان درباره زیان مند بودن مصرف زیاد آن داد سخن می دهند، اما همه ی اینها کمتر مقصود من است و یا حتا مقصود من نیست، منظور من از یادآوری سنتِ خوبِ گذشته مان، و تقاضای برگشت به این سنتِ خوب، و سرزنش رفتار تقلیدی دادن شربت در لیوان های یکبار مصرف، فقط و فقط جلوگیری از آلودگی محیط زیست است. چون نتیجه زیانبار توزیع شربت، آلودن محیط زیست مان با مواد پلاستیکی است. همه ی ما دیده ایم روزهایی که شربت توزیع می شود تا کیلومترها اطراف جاده لیوان یکبار مصرف ریخته است و این زیبنده رفتار آدم هایی با باورهای مذهبی و رفتار مبتنی بر آموزه های مذهبی نیست.
اگر بخواهیم با ادبیات مذهبی سخن بگوییم، باید گفت؛ دادن نذری مستحب است. ولی امروزه عقلِ علمی و خردِ جمعی می گوید؛ سالم نگهداشتن محیط زیست از واجب ترین واجبات است، چون با تخریب محیط زیست بقای بشر در خطر است و یا حداقل زیست آن را مشکل تر می کنیم. نمونه کوچکی که امروز همه مان از نتیجه تخریب محیط زیست حس و لمس می کنیم، خشک سالی و کمبود آب است. ببینید برای یک جرعه آب زاینده رود چه دعواهایی است؟ تونل زده می شود! سمینار پشت سمینار تشکیل می شود! تظاهرات پشت تظاهرات برگزار می شود! تشنگی انسان ها و خشکیدن باغات و مزارع را هم همه مان شاهدیم.
همه ی ما بارها دیده ایم که جوانان با جهد و جد، ماشین های گردشگران و مسافران را نگه می دارند و از مسافران و راه گذران می خواهند که، از لیوان های یکبار مصرف پر از شربتِ چیده شده در سینی بردارند و بنوشند. فاجعه بعد از این رخ می دهد که می بینی از پنجره ماشین لیوان های خالی به بیرون پرت می شود.
پیشنهاد من این است که رفتار تقلیدی مردم شهر را کنار بگذاریم و از سنت خوب و پسندیده خودمان استفاده کنیم. بیاییم به همان شیوه دیرینه مان کاکولی بپزیم و به هر مسافر قطعه ای کاکولی بدهیم و یا میوه نذری بدهیم. میوههای بومی فصل، مثلا چند دانه گیلاس، یا چند دانه آلوچه، و یا چند عدد زردآلو، یا یک عدد سیب توی کف دست عابر بگذاریم، هلو توی سینی بچینیم تا هر مسافر یکی دو تا دانه بر دارد و بخورد. در فصل غیر میوه بومی، می توانیم به هر مسافر چند عدد بادام سفید، یا بادام مامایی، و یا دو دانه گردو کف دستش بگذاریم و یا از میوه های غیر بومی استفاده کنیم به هر عابر یک دانه موز، یا یک عدد خیار، یا یک عدد پرتقال، یا یک عدد سیب و یا نارنگی داد. در همه ی فصل سال می توانیم سنت گذشته خود را احیا کنیم وکاکولی با مواد درجه یک، در قطعه های کوچک، با شکل های مختلف و تزئینات هنری بپزیم و بین عابران توزیع کنیم. حتا می توانیم برای شناساندن روستامان، روی کاکولی ها هنگامی که خمیر است با مهر چوبی کلمه مارکده را نقش بیندازیم. بیگمان برای یک گردش گر شهری که ماشینش را نگه می داریم تا شربتش بدهیم دوتا هلو، چهارتا گیلاس، دوتا گردو، چهارتا بادام سفید و یا قطعه ای کاکولی محلی جذاب تر و جالب تر از شربت است، محیط را هم آلوده نکرده ایم، نذرمان را هم ادا کرده ایم. تردید نباید کرد که نذری گردو، بادام و هلو موجب برکت باغ و محصول مان هم خواهد شد. و به باور من بیشتر از شربت، خوشایند خداوند قرار خواهد گرفت. چون از همان نعمتی که خدا به ما داده، ما هم قدری از آن را به دیگران می دهیم و این عقلانی تر به نظر می رسد تا شربت.
این همه ی قضیه نیست، در روزهای جشن و یا عزاهای مذهبی که غذای نذری توزیع می کنیم، غذا را توی ظروف یکبار مصرف می ریزیم و به دست مصرف کننده می دهیم. آیا اندیشیده ایم؛ استفاده از ظروف یکبار مصرف هیچ ضرورت ندارد؟ چرا؟ برای اینکه گیرندگان نذری افراد بومی روستا هستند. آقا و یا خانم همشهری مان با دست خالی می آید و غذا در ظرف یکبار مصرف می گیرد و به خانه می برد. خوب، این آقا و یا خانم همشهری، از خانه قابلمه ای بیاورد و غذا را در قابلمه تحویل بگیرد و به خانه ببرد، چه می شود؟ ساعات توزیع غذا را بیشتر کنیم تا هر خانواده ای با فراست ژتون هایش را با قابلمه بیاورد و غذایش را بگیرد. معمولا ایام توزیع غذای نذری ایام تعطیل هم هست و اغلب در خانه بیکارند، به همین جهت توجیه کاری هم نداریم. هرچند که بیشتر این ظروف یکبار مصرف توسط خانواده ها در کیسه زباله قرار می گیرد و توسط کارکنان دهیاری جمع آوری و به بیرون روستا حمل می شود ولی روز بعد که بنگری باز هم تعدادی از همین ظروف در جای جای کوچه و خیابان ریخته است. به علاوه، همین ظروف پلاستیکی زیر خاک دفن می شود و صدها سال می ماند و تجزیه نمی شود آیا این عقلانی است که ما محیط را بیالاییم؟ ما به عنوان یک انسان امروزی، اخلاقا حق نداریم به عنوان انجام یک کار خوب، یعنی نذری دادن، محیط زیست را که متعلق به همه ی مردم جهان است، بیالاییم. اصولا آلودن محیط زیست، نه عقلانی است و نه اخلاقی و عملی است خلاف علم و دانش. احتمالا عده ای با خواندن این یادداشت خواهند گفت: چرا فقط استفاده از ظروف یکبار مصرف در توزیع نذری را می بینی در جاهای دیگر را نمی بینی؟ باید گفت: بی گمان جاهای دیگر را هم می بینم خطای دیگران، خطای ما را توجیه نمی کند. آلودن محیط زیست توسط هرکه باشد ناپسند است حال اگر از افرادی سر زند که خود را به مذهب می چسبانند، تا هویت شان و اعتبارشان رنگ و بوی مذهبی بیابد و محبوب القلوب تر گردند، ده ها بار ناپسند تر خواهد بود. چون نهاد مذهب در جامعه یک نهادی محبوب و معتبر و برای اغلب مردم نهادی مقدس است حال وقتی عده ای خود را به این نهاد می چسبانند تا هویت مذهبی کسب و محبوب القلوب شوند، حق ندارند رفتاری در جهت تخریب محیط زیست که متعلق به همه است داشته باشند و رفتار نادرست خود را زیر باورهای مقدس بپوشانند.
محمدعلی شاهسون مارکده 93/4/17
صفای روستایی
این را همه می دانیم که سرزمین ما در منطقه خشک کره زمین واقع شده است و آب که مایه زنده بودن و زنده ماندن است در این سرزمین کیمیا است. بنابر این بارش و یا عدم بارش باران فوقالعاده برای ما اهمیت داشته و دارد. جمله دعایی بدین مضمون از ایران باستان سرِ زبان هاست که؛ خدایا ملت ما را از شّر دروغ و زیان خشک سالی برهان. بعد از گذشت هزاره ها مثل اینکه همین امروز است، هم جامعه مان دچار دروغ گویی است و فراوانی دروغ، اخلاق را در جامعه تضعیف کرده و هم سرزمین مان دچار خشک سالی شدید است و خشک سالی خسارت های فراوانی به سرزمین مان وارد کرده و می کند.
نبود بارش برف و باران مساوی است با خشک سالی. پدیده خشک سالی بسیار ناگوار، نگران کننده و تهدید کننده زندگی ها است بشر در هر زمان بنا به فهم و برداشت خود از جهان هنگام مواجه با خشک سالی می کوشیده چاره اندیشی کند.
بچه که بودیم می گفتند اگر کله خری که مرده است را آتش بزنیم باران خواهد آمد!!
باز از همان بچگی می شنیدم که گفته می شد هنگام خشک سالی و نیامدن باران باید نماز باران خواند. همانند رویا یادم هست یکبار هم مردان روستا در یک زمستان خشک و بی باران رفتند بیرون روستا و در محل خرمن گاه ها که امروز ساختمان مدرسه احداث شده، نماز خواندند.
حدود 30 سال قبل هم شاهد بودم مردم نجف آباد روزی از روزهای یک زمستان خشک بی باران پا برهنه به بیرون شهر می رفتند تا نماز باران بخوانند من که کنار خیابان ایستاده و تماشاگر بودم برای حال زارشان متاثر شدم و از چهره تک تک شان می شد دریافت که در این عمل صادق اند. با مشاهده جمع رونده به بیرون شهر برای نماز باران، تضادی توجهم را جلب کرد که نتوانستم بفهمم و هضمش کنم با گذشت بیش از 30 سال هنوز هم این تضاد برایم بی پاسخ مانده است و ان این بود که مردم زیادی پا برهنه و پیاده می رفتند ولی امام جمعه شهر توی ماشین ضد گلوله و با اسکورت! که صداقت و خلوص این عمل را زیر سوآل می برد.
از برکت اینترنت، با یک شیوه تقاضای باران از درگاه خدا، توسط مردمان خراسان آشنا شدم. ویدئوی ترانه تقاضای باران. این ویدئو برایم جالب بود این قطعه ویدئو اجرای یک ترانه ی تقاضای باران است که نوازنده با ساز دوتار موسیقی می نوازد، فرد دیگری دف می زند و خواننده با بیان شرح حال طبیعتِ تشنه، از خدای بزرگ تقاضای باران دارد. این قطعه ویدئو را چند بار شنیده ام برایم خیلی زیبا بوده است در عین سادگی این پیام را هم می دهد که با آوای زیبای هنر موسیقی با خدای خود هم می شود حرف زد.
این را می دانیم که دعا کارکرد درونی دارد یعنی منِ دعا کننده اگر با باورهای خود صادق باشم و دعایم این باشد که در جهت انجام کاری معقول، منطقی و ممکن توسط انسان، با تمرکز، دقت و توانایی بیشتر بتوانم با نا خواسته ها مقابله کنم تا به خواسته ی خود برسم و یا نزدیک شوم، کارکرد مثبت دارد ولی اگر دعای مان این باشد که رویدادی در بیرون از خودمان توسط دعا رقم بخورد و یا از رقم خوردنش جلوگیری شود غیر ممکن است برای نمونه؛ همین آمدن و یا نیامدن باران به دعای ما هیچ ارتباطی ندارد بلکه قانون خاص خدایی و یا طبیعی خود را دارد. نمونه دیگر؛ مُرده باد و زنده باد و از عمر ما کم کن و به عمر دیگری بیفزون میلیونی در طول تاریخ را بنگرید؟ اگر قدری واقع بین باشیم خواهیم دید که هیچ تاثیری نداشته است.
اما این ویدئو در عین سادگی جنبه هنری دارد. سادگی و زیبایی این ویدئو در این است که گوینده با همان زبانی که روزانه با اطرافیان خود حرف می زند با خدای خود هم حرف می زند و تقاضای باران را مطرح می کند و برای صدق سخن خود از پدیده های طبیعی، مانند آهو، گل و گندم که تشنه هستند مثال می آورد. در این تقاضا و سخن گفتن با خدای خود هم ، به قول مولوی، هیچ ترتیبی و آدابی نمی جوید و با زبان ساده و بیپیرایه یک آدم روستایی که در طبیعت و با طبیعت می زید با خدای خود هم حرف می زند و این فوقالعاده زیباست. وقتی این ترانه را دیدم سخن مولوی در داستان موسی و شبان در ذهنم تداعی شد.
هیچ ترتیبی و آدابی مجو هرچه می خواهد دل تنگت بگو
در اینجا ترانه خراسانی تقاضای باران را با هم می خوانیم.
ابرِ سیایِ هندو ، خود را کشیده یکسو، باران بِبارَ هوهو، باران بِبارَ هوهو.
الله بده تو باران، به حرمت مزاران.
گل های سرخ لاله، بر زیر خاک بناله، از دست برک جاله، یارب بده تو باران، یارب بده تو باران.
بارون ببار باران به، با چوب چوپانم ده، با بیل دهقانم ده، بارون به بارون به، بارون ببار بارون به.
گندم که سینه چاکه، حکم برش پاکه، از تشنگی هلاکه.
ابر سیای هندو، خود را کشیده یکسو، باران ببارَ هوهو، باران ببار هو هو.
آهو علف ندیده، از تشنگی رمیده، خار و خاشاک چریده، یارب بده تو باران، یارب بده تو باران.
ابر سیای هندو، خود را کشیده یکسو، باران ببار هوهو، باران ببار هوهو
محمدعلی شاهسون مارکده93/4/18
تجربه ی احمد
ساعتی از شب گذشته بود که زنگ درِ خانه زده شد، احمد بود. احمدِ کرم آبادی. کرم آباد، همین روستای همسایه مان. با احمد نسبت خویشی دوری داریم، همین نسبت دور او را به خانه ما کشانده بود. احمد حالا سنش از 70 سال گذشته است، از پیرمردان روستای کرم آباد است، می خواست درباره مشکل خانوادگی که در زندگی یکی از بستگانش پیش آمده و ایشان قصد وارد شدن و کمک کردنش را داشت با هم کنکاش کنیم و راه منطقی تر برای چگونگی حلش بیابیم تا کمک احمد مؤثرتر گردد. این کار انجام شد و از یافتن راه ساده و کم هزینه تر و کم درد سرتر برای حل مشکل مورد نظر خوشحال شد و سر شوق آمد قدری از خاطرات جوانی اش، از دوران سربازی اش که در مسیر تهران به تبریز گذر کرده را برایم گفت. ویژگی هر شهر سر راه تهران و تبریز را در قالب شعر و آهنگین برایم سرود و اینکه در پادگان یک غذا برایش کافی نبوده و دوتا غذا به او داده میشده است. بعد آهی کشید و گفت:
– از سر زنده ام، خاطرات زیادی دارم، بدنم سالم است ولی متاسفانه هم زبان ندارم، کسی دیگر وقت و حوصله ندارد که با هم بنشینیم و گفت و گو کنیم، هر کس را می بینی، چه پیر و چه جوان، فقط می دود. قدیم ها هرکس را می خواستند نفرین کنند می گفتند؛ آب و نان سواره شود و تو پیاده، هرچه که بدوی به آنها نرسی، مثل اینکه امروزه بدون نفرین برای همه مصداق پیدا کرده است. در گذشته حداقل زمستان ها با خیال راحت می نشستیم و با هم حرف می زدیم ولی امروز دیگر زمستان و تابستان هم فرقی ندارد همه در همه وقت می دوند. وصف شما را شنیده بودم که با حوصله به سخنان دیگران گوش می دهی، این بود که نزد تو آمدم حال که شما به سخنان من گوش می کنی ممنونم همین گوش کردن و اهمیت دادن به سخنان من، مرا سر شوق آورده و پر حرفی می کنم.
-نه پرحرفی نیست، من دوست دارم پای سخن پیرمردان بنشینم هرچه می خواهی بگو.
-تو این مردم جامعه را چگونه می بینی؟ آیا فکر می کنی همان که خود را نشان می دهند همان هستند؟
-بی گمان دقیق همان که نشان می دهند نیستند، ممکن است اندک تفاوت هایی در بیرون و درون شان باشد.
-از اندک بسیار بیشتر است من تجربه کرده ام آنهایی که می کوشند خود را پاک تر، خوب تر و بخصوص مومن تر و مذهبی تر نشان دهند، تفاوت درون با بیرون شان بیشتر است. آنهایی که تلاش در جهت خوب نشان دادن و ظاهرسازی نمی کنند، تفاوت درون و بیرون شان کمتر است و به یکرنگی نزدیک تر هستند. برای صدق عرایضم این خاطره را برایت تعریف می کنم. من 8 تا فرزند دارم که بزرگ شدند، زن گرفتند، شوهر کردند و رفتند. عقد بیشترشان هم در شهر… در یک دفتر خانه انجام شده است به همین جهت با رئیس این دفترخانه آشنا شده ام، حتا ایشان به کرم آباد آمده و من از او در کرم آباد پذیرائی کرده ام. من این دفتردار را آدمی درست کار، مومن و پاک می دانستم و به درست کاری، پاکی و مومن بودنش ایمان داشتم. این را تا اینجا داشته باش تا بقیه اش را هم برایت تعریف کنم. زَنِ من چند سال است که مریض حال است، در گوشه خانه افتاده و توانایی همسرداری را ندارد، خیلی هم با او گفت و گو کرده ام تا راضی اش کنم و اجازه دهد زن دیگری بگیرم و به خانه بیاورم، اجازه نمی دهد. در مقابل، من مردی سرحال و با بدنی سالم هستم و نیاز به همخوابگی با همسرم دارم و از تنهایی رنج می برم. با خود گفتم؛ از آشنایی با این دفتردار استفاده کنم ببینم زنی که متناسب من باشد سراغ دارد که من صیغه نمایم؟ و بتوانم نیاز خود را بر طرف کنم. روزی به شهر رفتم و موضوع را با ایشان مطرح کردم. شماره تلفنم را گرفت و گفت: خبر بهت می دهم. و من به کرم آباد برگشتم. دقیقا روز بعد زنگ زد و گفت؛ فلان روز و فلان ساعت اینجا باش تا با یک نفر آشنایت کنم. رفتم، لحظه ای بعد زنی زیبا حدود 30 ساله، آرایش کرده، با پوشش خیلی شیک و شاد وارد شد. سلام گفت، احوال پرسی کرد و نشست. همان لحظه اول که دیدم با خود گفتم؛ این زن با این جوانی و تیپ و قیافه به درد من نمی خورد ولی باز با خود گفتم: خوب اگر او راضی است که در کنار تو باشد تو حرف داری؟ با اینکه من هم اصلاح کرده، لباس کت و شلوار نسبتا نو پوشیده و خود را به زبان امروزی ها تیپ کرده بودم ولی قیافه دهاتی و کشاورز بودنم از جمله آفتاب سوختگی ام، دندان های زردم، سخن گفتن با لهجه ام از دور جار می زد. دفتردار رو کرد به من و گفت خانم… حاضر است برای یک ماه صیغه تو شود. من گفتم؛ من یک ماهه نمی خواهم، مشکل من با یک ماه بر طرف نمی شود، اگر می خواهد که چند ساله باشد، نمی خواهد هم که هیچ. دفتردار گفت؛ با هم گفت و گو کنید شاید به توافق برسید، اصلا بهتر است بروید زیر زمین با هم خصوصی تر صحبت کنید. به زیر زمین رفتیم و من باز اصرار بر صیغه چند ساله داشتم و زن بر یک ماهه. سرانجام زن گفت؛ آخی نه تو مرا می شناسی و نه من تو را، ممکن است اصلا با هم جور در نیاییم، اخلاق مان با هم همخوانی نداشته باشد و همین یک ماه هم نتوانیم همدیگر را تحمل کنیم، بهتر است نخست زمان عقد صیغه مان یک ماهه باشد، بعد اگر دیدیم با هم سازگاریم، تمدیدش می کنیم. گفتم فرقی نمی کند اگر چند ساله هم صیغه شوی و ببینیم نمی توانیم با هم جور در بیاییم بقیه مدت را می بخشم تو برو دنبال زندگیت و من هم می روم دنبال زندگیم. زن گفت: حالا می گویی می بخشم ولی آن وقت حرف دیگه ای خواهی زد، نه بهتر است یک ماه آزمایشی باشیم بعد اگر هر دو از هم راضی بودیم تمدیدش می کنیم تو حالا ممکن است مدتی زن در کنارت نبوده اشتهایت زیاد است ولی وقتی یک ماه در کنار هم بودیم از اشتها می افتی. من گفتم: قطعا تو در این سخن اشتباه می کنی من همینجا به تو قول می دهم اصلا می خواهی تعهد ثبتی می دهم که از اشتها نمی افتم. زن گفت: بهرصورت بهترین شیوه این است که نخست یک ماهه باشد. نا گزیر پذیرفتم و گفتم: خوب، باشد، یکماهه، حالا مبلغش را هم بگو. زن گفت: من یک کلام 500000 تومان می گیرم و یک ماه صیغه می شوم. گفتم: نه این مبلغ زیاد است 200000 تومان بیشتر بدرد من نمی خوری. زن از کلمه به درد من نمی خوری بر آشفت و گفت: حالا تو فکر می کنی یک جوان 20 ساله هستی که من به درد تو نمی خورم خیلی هم توپت پر و ادعایت زیاد است. چانه زنی آغاز شد و به مبلغ 280000 تومان توافق شد. آمدیم توی دفتر و من 280000 تومان شمردم و به زن دادم و زن مبلغ 80000 تومانش را روی میز دفتردار گذاشت. با دیدن پرداخت پول به دفتردار توسط زن، شصتم خبردار شد که؛ اینها با هم کاسبی می کنند. کله ام سوت کشید و آن ابهت و خوبی هایی که برای دفتردار در ذهنم انبار کرده بودم یک هو فرو ریخت، و خوشایندی که از با یک زن جوان بودن بهم دست داده بود کمرنگ شد. یعنی در ذهن خود آن معنی رابطه پاک و مقدس زناشویی را دیگر نداشت به مفهومی ناخوشایند و غیر اخلاقی دیگری شباهت پیدا کرده بود. به هر صورت صیغه خوانده شد، به اتفاق زن از دفترخانه بیرون آمدیم. زن ماشین شخصی داشت، که در یک کوچه ای پارک شده بود. با هم جفت 150 متری راه رفتیم تا توی کوچه به ماشین رسیدیم. خانم نشست پشت فرمان، دست دراز کرد درِ جلو سمت شاگرد را باز کرد و من هم در کنارش روی صندلی نشستم. خانم گفت؛ ناهار چی بخوریم؟ گفتم؛ هرچی شما دوست داری؟ گفت: نه هرچه شما دوست داری؟ گفتم: نه اینجایش اختیار با تو است. گفت: جوجه کباب فکر کنم غذای بهتری است. جلو رستورانی نگهداشت و گفت؛ برو ببین چی دارد بخر تا توی خانه نخواهیم وقت مان را صرف غذا پختن کنیم. دو دست جوجه کباب با نوشابه خریدم و با هم رفتیم. خانهاش در …شهر یکی از شهرکهای اقماری اطراف شهر. چهار پنج ساعت با هم بودیم. ساعت 4 بعد از ظهر شد که گفت؛ دیگر باید بروی چون برادرم از سر کار می آید، خوب نیست. اعتراض کردم و گفتم؛ تو زنِ شرعی من هستی، برادرم می آید معنی ندارد. هر جور بود مرا راضی کرد که از خانه بیرون بیایم و تلفنش را داد و گفت: فقط روزها می توانی نزد من بیایی هفته ای دو روز هم بیشتر نباید بیایی. هروقت خواستی بیایی، زنگ بزن اگر خانه خلوت بود، می گویم بیا. من هم پذیرفم. دو روز بعد زنگ زدم جواب نداد. روز سوم زنگ زدم جواب نداد. روز چهارم… از افراد دیگری با تلفن دیگری درخواست می کردم که زنگ بزنند جواب می داد وقتی من می خواستم صحبت کنم قطع می کرد. هرگز به تلفن من جواب نداد. ناگزیر به در خانه اش رفتم در زدم باز نکرد، بر گشتم توی خیابان تابی خوردم دوباره زنگ زدم در را باز نکرد آن روز چند بار زنگ زدم ولی در را باز نکرد. با خود گفتم؛ شاید خانه نیست بهتر است روز دیگری بیایم. دو سه روز بعد رفتم باز هم در را باز نکرد. یک مرد از خانه همسایه بیرون آمد ازش پرسیدم؛ همسایه تان خانه نیست؟ گفت؛ چرا صبح همینجا بود. پرسیدم؛ چطور ادمی هست؟ گفت؛ تازه به این خانه آمدند خیلی شناخت ندارم. به این باور رسیدم که زن به اتفاق دفتردار سرم کلاه گذاشته اند یک راست به اداره ثبت و اسناد رفتم و خلاصه ی شرح حال را در 4 خط به همان زبان روستایی خودم ساده نوشتم و به حراست اداره دادم. دو نفر توی اتاق حراست بودند یکی جوان تر و دیگری پیرتر. جوان تعجب کرده بود که من 70 ساله چگونه هنوز با این شدت و حدت علاقه مند به همخوابگی با زن هستم و آمده ام توی شهر و زن صیغه کرده ام، باور نمی کرد، فکر می کرد خُل و چِلم و عقل درست و حسابی ندارم و یا دیوانه ام وقتی تمام نشانی ها را دادم کمکم باور کرد. همان وقت مرد پیرتر که رئیس حراست بود به دفتر دار زنگ زد و شکایت مرا برایش بازگو کرد و گفت: این پیر مرد را الان می فرستم خدمت تان اگر این حرف هایش دقیق و درست هست و کلاه سرش گذاشته شده فوری پولش را بدهید، وگر نه پرونده را به دادگاه می فرستیم و رو کرد به من و گفت: برو پولت را بگیر. به دفترخانه آمدم دیدم دفتردار ناراحت هست و با خشم گفت؛ تو به من یک رو زدی و من هم خواستم گره ای از مشکل تو باز کنم این پاسخِ خوبی من هست که رفتی شکایت کردی؟ من هم گفتم؛ من هم به همان قول و قرارمان پایبندم ولی هرچه تلفن می زنم این زن جوابم را نمی دهم به در خانه اش می روم در را باز نمی کند. دفتردار با زن تلفنی صحبت کرد و سپس 280000 تومان از جیبش در آورد و تحویل من داد و گفت: به امید خدا.
محمدعلی شاهسون مارکده 93/4/19
قدرت خدا
خوبی می ماند یا بدی؟ آثار و بازگویی هردو را در جامعه می توان دید و شنید. و این در زبان عامیانه ما به صورت ضرب المثل هم امده که می گویند: همه رفتنی اند فقط در دنیا خوبی می ماند و بدی. به نظر شما آیا چنین است؟ می پرسم نظر مثبت و یا منفی مردم چه تاثیری برای آدمی که زیر خاک مدفون شده است دارد؟ یادآوری خوبی ها و یا بدی هایی که به فردی نسبت می دهیم برای گوینده و شنونده چه سود و زیانی دارد؟ مثلا از خواندن، شنیدن و یادآوری ظلم و ستمهایی که خالد ابن ولید و نیز حجاج ابن یوسف و دیگر همپالگی های شان بر مردم ایران کردند چه نتیجه ای می گیرید؟ آیا اصلا می دانید اینها کی بوده اند؟ و چه کرده اند؟
روز اول اسفند ماه بود که به یکی از پیرمردان روستای مان توی خیابان برخوردم به عادت مالوف که من با پیرمردان دارم سلامی و علیکی و جویای حال یکدیگر شدیم، همین گونه که دستم توی دستش بود مرا به کنار دیواری سینه آفتاب کشید و گفت:
-دلم برایت تنگ شده بود، دیگر کمتر میایی با هم گفت و گو کنیم.
-درست می گویی، مدتی است سراغت نیامدم، حالا کجا بودی؟
-رفته بودم دیدن حاج… چون شنیده بودم بیمار است.
-حالش چطور بود؟
-بدی نبود ولی اگر خدایی وجود داشته باشد باید توی چشمانش کِرم بیفتد.
-قطعا خدایی وجود دارد، در این باره شک نباید کرد، ولی چرا چنین آرزویی داری؟ این آرزو با آن روحیه مهربانی که من در وجود شما سراغ دارم همخوانی ندارد؟
-بعضی از داستان هایش را برایت که گفته ام در جوانی اش تا میان سالی همش چشمش دنبال زنان مردم بود.
-آره قدری از رفتارهای ناپسندش را برایم گفته ای ولی این جمله ی شما که آرزو می کنی؛ کرم توی چشم هایش بیفتد، اخلاقی نیست، بهتر بود این جمله را نمی گفتی و بجای آن می گفتی خدا بیامرزدش.
-این جمله ی «کرم تو چشمانش بیفتد» آرزو و یا خواسته ی من نیست بلکه من تکرار کردم این جمله را خانم…که از این ناحاجی آسیب دیده گفته است.
-شما از کجا می دانی که آن زن چنین گفته؟
-روزی همین حاجی توی فروشگاهی نشسته بوده خانم… با ضعف پیری و یک حالت بیمارگونه وارد میشود وقتی می بیند این حاجی تنها هست، سلام هم نمی دهد. حاجی می گوید: سلامت کو؟ و پیرزن می گوید: به آدم سلام می دهند، تو چون ادم نیستی، شایسته سلام هم نیستی! امیدوارم توی این چشمات کِرم بیفتد و چشم هایت را کرم ها بخورند و با کاسه چشم خالی ببرندت آغدش، اگر کرم نیفتد خدا نیست! تو من و مریض کردی و من این درد و رنجی را که می کشم از توست. همین هنگام که این حاجی و پیرزن با هم حرف می زدند آقای ن ش توی پستو بوده وقتی گفت و گوی غیر عادی این دو نفر را می شنود عمدا می ماند و بیرون نمی آید ببیند قضیه چی هست این حرف را آقای ن ش بیرون درز داده است.
-آن بنده خدایی که این جمله را گفته خود قربانی بوده است نباید از آدمی که بهش ظلم و ستم شده و قربانی است انتظار سخن معقول و منطقی و اخلاقی داشت ولی من و شما که از بیرون به این قضیه می نگریم بهتر است این گونه آرزوهایی برای کسی هرچند از نظر ما کثیف و پلید هم باشد نکنیم به علاوه آیا فقط همین یک نفر از این کارهای کثیف کرده؟ بی گمان نه. کسان دیگری هم بوده اند، امروز هم هستند، در آینده هم خواهند بود همزمان با همین حاجی کسانی دیگر هم بوده اند که از این رفتارهای کثیف داشتهاند ولی چون پوشیده مانده و مردم خبردار نشدند شما چنین داوری بدی درباره شان نداری ولی از بخت بد این حاجی، رفتار زشت او فاش شده است اگر پوشیده مانده بود قطعا داوری شما درباره اش به گونه ای دیگر بود.
-حرفت درست است، کسانی دیگر هم بوده اند ولی با این شدت و حدت فکر نمی کنم، آخی شغلش دشتبان دم ده بود از این موقعیتی که داشت در این جهت سوء استفاده می کرد.
-شما فکر می کنید سزای آن کارِ بد کرم افتادن توی چشم است؟
-این کمترین سزای چنین آدم هایی است.
-خوب اگر توی چشم این بنده خدا که پیر مردی است و توی خانه افتاده کرم بیفتد چه نتیجه ای برای آنهایی که از رفتار این حاجی آسیب دیده اند دارد؟
-خوب، هرکی باید سزای اعمالش را ببیند.
بیگمان آنهایی که از رفتار این حاجی آسیب دیدند از رنج بردن این سودی نمی برند پس بهتر است به گونه ای دیگر بیندیشیم، آرزو و دعا کنیم که سخن و دعا و آرزوی مان اخلاقی تر و انسانی تر باشد. به علاوه من اطمینان دارم همین حاجی بسیار رفتارهای خوب دیگری هم داشته است؟ آیا بهتر نیست رفتارهای بدش را همراه با رفتارهای خوبش که قطعا بیشتر هم هست، باهم ببینیم؟
-حتما رفتارهای خوب هم داشته است ولی مردی که چشمش دنبال زن مردم باشد، این رفتار کثیف همی ی رفتارهای خوب را هم می آلاید، از این رفتار زشت تر، کثیف تر و پلید تر فکر نمی کنم توی جامعه ی ما باشد. با عنوان قوم و خویش و آشنا ارتباط برقرار می کرد و طرف را در تنگنا قرار می داد و می گفت: اگر به خواسته ی من جواب رد بدهی شایع خواهم کرد که فلان جا با فلان مرد بودی. بیشترجاها نمی توانست به خواسته کثیف حیوانیش دست یابد ولی گاها بعضیجاها هم موفق می شد.
– شما از طرفی او را آدم کثیفی می دانید، از طرفی به عیادت او رفته اید فکر نمی کنید رفتار خودتان تضاد دارد؟
-خوب، خَلقیه خُلقیه نمی شود نرفت و سری بهش نزد همان چند لحظه که کنارش نشسته بودم تمام آن صحنه ها که ان روزها درباره اش می گفتند توی ذهنم می گذشت و توی دلم ازش بدم می آمد. و من یقین دارم که به این زودی ها نخواهد مُرد زجرهای زیادی باید بکشد تا بمیرد در غیر این صورت باید به عدالت خداوندی شک کرد.
-امروز مثل گذشته نیست، پزشک هست، دارو هست، خوب فرزندانش نمی گذارند زجر بکشد و به قول شما کرم توی چشمانش بیفتد.
-تو از قدرت خدا غافلی.
محمدعلی شاهسون مارکده 92/12/1