اوسّا نَهمَت(بخش دوم)
خواستگاران به مارکده می آیند و پاسخ مثبت هم می گیرند. پسر جوان خواستگار ارانی، براتعلی نام داشته و شغلش هم آرایشگری و به زبان آن روز دلاک بوده است. بعد از چند روزی، جشن عروسی برگذار و دوشیزه لیلا را در هیات عروس سوار بر اسبی نموده و با گروه همراه به سمت اران روانه می شوند. اوسانهمت نخست می کوشد در روستا عروس را برباید که از او جلوگیری به عمل می آید و او را از جمعی که عروس را به حمام برده و می آوردند دور می نمایند. اوسانهمت با تفنگی که قبلا تدارک دیده بوده در میانه راه دره مارکده و در سرِ راه، پشت تکه سنگ بزرگی در کنار جاده که به ان «سنگ آب» می گفتند مخفی و سنگر می گیرد تا هنگام عبور کاروان همراه عروس، با کشتن داماد معشوق خود را به دست آورد. این خبر به گوش مردم می رسد موضوع به کدخداعلی گفته می شود کدخدا به دو نفر جوان ورزیده دستور می دهد که اوسانهمت را خلع سلاح و به روستا بیاورند و زیر نظر داشته باشند تا کاروان عروس از محدوده مارکده بیرون رود این دستور کدخدا انجام می شود ولی اوسانهمت جوان آرام نمی نشیند و برای کشتن داماد و به دست آوردن لیلا نقشه می کشد.
دو روز بعد از عروسی، قرار بوده داماد برای مراسم دوواق و دست بوسی به مارکده بیاید. اوسانهمت جوان تصمیم می گیرد مخفیانه و بدون اینکه کسی اطلاع یابد زودتر در محل گردنه قورمز در محلی مخفی شود تا هنگام عبور داماد، او را بکشد. بدین منظور صبح زود روز موعود با استفاده از تاریکی تفنگش را بر دوش می اندازد و به محل گردنه قورمز می رود. از قضا چند نفر گوسفنددار و چوپان نزدیک گردنه بوده اند که با اوسانهمت جوان آشنایی داشته اند چون از آنها گوسفند برای کشتار خرید می کرده، گفت و گوها آغاز و اوسانهمت جوان نارویی که به او زده شده و شکست عشقی اش را بیان و چوپانان تحت تاثیر قرار می گیرند و تصمیم می گیرند بخاطر دلجویی از اوسانهمت اندکی با خواسته او همراهی کنند با گفت و گو او را قانع می کنند که به ده برگردد و کار تنبیه داماد را به آنها واگذارد تلاش چوپانان این بوده که خونی ریخته نشود چون ریخته شدن خون را دور از جوان مردی می دانند ولی برای دلجویی و فراهم آوردن رضایت اوسانهمت قول می دهند داماد را کتک مفصلی بزنند. اوسانهمت به ده بر می گردد. ساعاتی بعد هنگامی که شازده داماد از گردنه قورمز عبور می کرده چوپانان ساعاتی او را از رفتن باز می دارند، معطلش می کنند، سر به سرش می گذارند، و گوشزد می کنند که نامزد دیگری را از دستش گرفتن ناجوان مردی است و پس از ساعاتی رهایش می کنند در همین هنگام چند نفر چاروادار برای بردن محصول ارباب به مارکده می آمده اند خبر نگه داشته شدن داماد و همراهان را به مارکده می رسانند. گروهی از مردم روستا برای کمک روانه می شوند. وقتی می رسند که داماد و همراهان از دست چوپانان رها شده و در میانه های دره مارکده می آمده اند.
اوسانهمت جوان از این شکست عشقی خیلی سرخورده می شود شعری هم سرهم می کند و ورد زبانش بوده است؛
بی ستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد
زحمت ها تختکش کشید و لیلا را دلاک برد
اوسانهمت جوان نا امید، مایوس، شکست خورده، خشمگین، بی حوصله به کار قصابی خود ادامه می دهد. چند روز بعد شَربان خاله(لحن ترکی خاله شهربانو) به کمکش می شتابد و فرشته ی نجات اوسانهمت جوان می شود.
خاله شهربانو کی بوده؟ زن کلِ مد(محمد) قلی، برادر کل حسن کدخدای مشهور و پر اوازه دلیرآباد. می گویند مدقلی یکی از متنفذان و ثروتمندان ده دلیرآباد بوده است، و شهربانو مشهور و معروف به «شربان خاله»، زنی بزرگ منش، مهربان، نوع دوست و اجتماعی بوده است. روزی شربان خاله هنگام خرید گوشت با دیدن حال زار اوسانهمت جوان دلش بر او می سوزد چون او را جوانی برومند و زیبا که هنر تخت کشی دارد و قصاب ماهری است و می تواند نانی بدست آورد و بخورد ارزیابی می کند. شربان خاله به شوخی و جد، به اوسانهمت می گوید؛
– اینقدر دنیا را بر خود سخت نگیر! مگر دختر قحطی است که اینقدر پژمرده شدی و در فکری؟ کاشکی سر باشد، کلاه بسیار است! اصلکاری پسر است دختر فراوان هست! این دختر نشد یک دختر دیگه! مگر تخم دختر را ملخ خورده که تو نا امید شدی؟ اینقدر دختر زیبا توی دنیا هست! کافی آدم زیبایی های دختر را بشناسد یعنی زیبا شناس باشد! آنوقت خواهد دید چقدر دختر زیبا در همین اطراف خودش هست!؟ وقتی زیبا شناس باشی با از دست دادن یک دختر آدم بهم نمی ریزد، نا امید نمی شود، پژمرده نمی شود، سرخورده نمی شود، خوب، می رود می گردد دختری زیباتر از او که از دستش داده پیدا می کند! دختری که مدتی نامزد تو بوده به راحتی تو را رها کرد و رفت با پسر دیگری عروسی کرد چه بهتر هم که زن تو نشد چنین دختری بیشتر وقت ها نمی تواند زن با وفایی هم برای یک مرد باشد!؟ آیا به این جنبه اش هم فکر کرده ای؟ نه، این غصه خوردنت عاقلانه نیست، دنیا که به آخر نرسیده، آسمان که به زمین نیامده، غصه خوردن را رها کن، پاچه ها را بالا بزن، پرس و جو کن، دختری زیباتر خواهی یافت، زیباتر از نامزدی که از دستش داده ای! دختر زیبا می خواهی؟ زن خانه دار می خواهی؟ زن باوفا می خواهی؟ یک قدم بیا تا دلیرآباد، اصلا بیا تا خودم دخترم جمیله را که از تمام دخترای دلیرآباد هم سرترِ، بهت بدم تا بفهمی دختر زیبارو یعنی چه؟! آنوقت به این غصه خوردن حالایت خنده ات خواهد گرفت!
سخنان شربان خاله غم از دست دادن لیلا که حالا تمام ذهنیت اوسانهمت شده بود را به چالش گرفت دو سه روزی مرتب این سخنان در ذهنش مرور می شد و انگیزه ای می شود تا اوسانهمت به جمیله دختر جوان مدقلی بیندیشد و درصدد دیدار جمیله برآید. ذهن اوسانهمت که روی کشتن براتعلی شوهر لیلا و به دست آوردن لیلا متمرکز بود کم کم از آن تمرکز کاسته و متوجه دیدار جمیله دختر مدقلی شد حال نقشه می کشد که چگونه و به چه بهانه ای و در چه زمانی از مارکده به دلیرآباد و دمِ درِ خانه مدقلی برود که اولا مدقلی خودش آنجا نباشد بعد حتما جمیله در خانه باشد تا بتواند او را به خوبی ببیند و ورانداز کند؟
چند روز بعد اوسانهمت صبح هنگام، قدری گوشت با خود برداشت و در ده دلیرآباد دمِ در خانه مدقلی رفت حلقه دروازه را که به صدا در آورد دختری جلو در ظاهر شد و سلام گفت و پس از لحظه ای که چشم ها در خط مستقیم بودند دختر نگاهش را متوجه طرف پایین کرد ولی پایین نماند جدال بین حیا و نیاز روانی موجب شد تا هم چهره اوسانهمت را بنگرد و هم به حیای درونی خود پاسخ مثبت دهد و سر به زیر افکند. اوسانهمت حدس زد که دختر همان جمیله باشد پاسخ سلامش را داد و گفت:
-شربان خاله گوشت سفارش داده بود که اوردم شما جمیله دختر شربان خاله هستی؟
-بله.
-پس این گوشت را بدهید به مادرت و بپرس کی دوباره گوشت برای تان بیاورم؟
جمیله گوشت ها را تحویل مادر داد و پیام اوسانهمت جوان را هم تکرار کرد شربان خاله زنی دانا بود دریافت گوشت بدون سفارش که در خانه آمده هدفی دیگر در پی دارد دم در خانه امد اوسانهمت زود سلام گفت شربان خاله خوشامد گفت و از اینکه زحمت کشیده گوشت اورده تشکر کرد اوسانهمت را به خانه دعوت کرد جمیله هم پشت سر مادر دم دروازه آمد و کنار مادر ایستاد اوسانهمت گفت:
– نه مزاحم نمی شوم زحمت را کم می کنم.
– چه زحمتی خوشحال مان کردی پس بایست تا پول گوشتت را بیاورم بدهم.
و رو کرد به جمیله و گفت:
– گوشه تاقچه توی مجری پول بیاور تا بدهیم به اوسا.
جمیله به طرف اتاق روانه شد شربان خاله گفت:
– خوب، دیدی که چه دختر دلاور زیبایی است؟ از همه دخترهای دلیرآباد سر است! حتما تو هم با من هم عقیده هستی؟
اوسانهمت سرش را به علامت مثبت به طرف پایین تکان داد جمیله هم امد پول گوشت داده شد اوسانهمت خداحافظی کرد ولی دلش راضی نمی شد محل را ترک کند در لحظه خداحافظی در حالی که چشمان اوسانهمت و جمیله در یک خط مستقیم بودند روی لبان هر دو لبخند نشسته بود.
در همان نگاه اول اوسانهمت جمیله را پسندید امیدی نو در دل نومید و مایوس نهمت ریشه می دواند و گفت و گوها با شربان خاله و سپس با دوشیزه جمیله آغاز و جمیله هم شیفته ی اوسانهمت می گردد. کم کم بوسیله شربان خاله موضوع به گوش مدقلی هم می رسد که او هم راضی بوده است خانواده استاد علی اکبر بنا به درخواست اوسانهمت به خواستگاری رسمی می روند و جمیله نامزد اوسانهمت جوان می شود و نهمت قدم در وادی روحیه گرفتن و امیدی دوباره گذاشته بود کم کم با انس و الفت بیشتر با جمیله، عشق به لیلا می رفت که کمرنگ گردد.
شربان خاله زنی مهربان بود مدقلی هم مرد آرام و نیک نفسی بود جمیله دختر خانواده هم همانند مادر مهربان بود به علاوه زیبایی و ملاحت خاصی هم داشت که او را برای اوسانهمت جوان دوست داشتنی تر هم کرده بود این ویژگی های خانوادگی و شخصی جمیله برای اوسانهمت جوان خوشایند بود و خرسندی و رضایت اوسانهمت را در پی داشت. چند ماهی اوسانهمت با عشق جمیله خوب و خوش بود و می رفت که تاثیر ویران گر غم از دست دادن لیلا بی اثر گردد که حوادث روزگارِ نا سازگار، این عشق و خوشحالی را برهم می زند. چگونه؟
سال ها پیش از آشنایی اوسانهمت جوان با خاله شهربانو و دل سپردن به دختر او جمیله، مردی بنام یوسف از مردمان ده رحمت آباد فریدن به دلیرآباد می آید و با دختر بزرگ تر مدقلی به نام «خانم گل» ازدواج می کند. خانم گل، نخست با محمد نام مارکده ای ازدواج و سپس بعد از طلاق و یا فوتِ شوهر با یوسف ازدواج می کند. یوسف بعد از ازدواج چند روزی در دلیرآباد می ماند و بعد به ده خود رحمت آباد بر می گردد بعد از چند سال دو باره به دلیرآباد مهاجرت و برای همیشه ماندگار و به یوسف لر مشهور می گردد. یوسف از خانواده های سرشناس و ثروتمند رحمت آباد بوده و ضمن این که در دلیرآباد قدری املاک داشته همراه خود قدری پول نقد هم می آورد و علاوه بر کار کشاورزی دکان داری هم می نمود و به صورت یک مرد متوسط و مستقل و بی نیاز به قدرت مندان روستا، می زید.
حال که اوسانهمت جوان عاشق جمیله دختر دیگر مدقلی بوده با یوسف احساس هم بستگی می نمود و به دلیل این که دو نفری هم دلیرآبادی نبودند این احساس همبستگی را شدت می بخشید.
در این زمان، ده کوچک دلیرآباد هم چون یک خانواده اداره می شد پدر خانواده کل حسن مشهور بوده است. کل حسن مردی قدرتمند، ثروتمند و پرنفوذ بوده هم قدرت اقتصادی و هم نفوذ اجتماعی داشته و هم مدیریتش در ده دلیرآباد موجب شده بود تا مردم او را همانند یک پدر خانواده بزرگ بپندارند در این خانواده کل حسن مدیریت اجتماعی و اقتصادی را دردست داشت و مردم هم همانند اعضاء یک خانواده از پدر حرف شنوی داشتند و هر یک کار خود را می کرد و نانی به دست می آورد و می خورد. در این جو به فکر کسی نمی رسید که مثلا دستورات کل حسن را اجرا نکند و یا بگوید این حرف و یا آن رفتار تو درست نبوده است حال بوسف آمده با اتکاه به زندگی متوسط خود آگاهانه و یا نا آگاهانه می خواهد مستقل بزید زندگی مستقل یوسف به رابطه پدر و فرزندی مردم ده با کل حسن خدشه وارد می کند. عدم وابستگی یوسف به قدرت و ثروت مطرح و حاکم بر ده غیر مستقیم این پیام را به مردم می دهد که هر فردی می تواند مستقل و بدون اتکا به قدرت و ثروت حاکم روی پای خود بایستد و اظهار نظر هم بکند.
مستقل زیستن یوسف معادله فرهنگ زیست خانوادگی جمعی مردم ده دلیرآباد را بهم می زند چون یوسف کمی پول هم داشته عده ای هم به او اهمیت می دهند. وجود مردی مستقل که احساس قدرت هم می کند در ده به مثابه ضرب المثل: دَه درویش در گلیمی بخُسبند و دو درویش در اقلیمی نگنجند، بر خانواده کل حسن کدخدای قدرتمند قابل تحمل نبود. شیوه زندگی یوسف با زیست اشرافی خانواده بزرگ کل حسن هم متفاوت بود است.کدخدا کل حسن ثروتمند درِ خانه اش باز بود و افراد زیادی تحت عنوان پاکار، دشتبان، نوکر و مهمان سر سفره او می نشستند و نان می خوردند و این یک رسم بزرگ منشی بود و فرهنگ جامعه هم این رسم را می پسندید و از افرادی که متمول بودند این انتظار را داشت ولی یوسف با این که موقعیت اقتصادی اش بدک نبود ولی زندگی اشرافی نداشت اشرافی زندگی نمی کرد درِ خانه اش به روی دیگران باز نبود و دیگران سرِ سفره او جایی نداشتند آدمی بود معمولی و قدری مال اندوز و سخت گیر در مصرف و حسابگر در داد و ستد با یک دید و بینش و منش دلالی و بورژوازی.
با توجه به نکته های فوق یوسف با اتکا به اندک ثروت خود و زیست مستقلش توجه عده ای را به خود جلب کرده بود و در باره او سخن گفته می شد نامش در میان مردمان ان روز ده دلیرآباد مطرح و موجب تغییر در بینش مردم می شد و این تغییر برای خانواده بزرگ کدخدا کل حسن قابل تحمل نبود که بیگانه ای بیاید و بافت آرام و یک رنگ و یک دست و هم آهنگ و یکسان ده را بخواهد تغییر دهد و موجب تضعیف قدرت فائقه ی پدر اجتماعی مردمان ده گردد این است که مخالفتها اندک اندک اغاز و به اوج می رسد چون دیگر اظهار وجود او در ده قابل تحمل نبود لذا روزی به بهانه اختلافی، فرزندان کدخدا کل حسن برای گوشمال دادن به یوسف به خانه او هجوم می برند قدری از اسباب و اساثیه او را از خانه بیرون می ریزند و یا تخریب می کنند و آسیب می رسانند درخواست شان این بوده که از این ده برو.
یوسف به مقابله می پردازد از قضا آن روز اوسانهمت جوان در خانه یوسف مهمان بود وقتی این هجوم را می بیند به حمایت از باجناقش بر می آید کارد قصابی به دست مقابل پسران کدخدا کل حسن می ایستد و تهدید به حمله می کند و آن ها ناگزیر صحنه را ترک می کنند. در همین حین دعوا، از روی پشت بامی کندانه ای بر کتف اوسانهمت اصابت می کند و نهمت بر زمین می افتد. وقتی محل پرتاب تکه کندانه کنار بام را می نگرد خانم امالبنین عروس کدخدا کل حسن را می بیند. اوسانهمت چون گویش زبان ترکی را خوب نمی توانسته تلفظ کند با کلمات نیمه ترکی و فارسی فریاد بر می آورد؛ «کَندانه و کَتَم، مَشت اُمّل و کتم، آخ کتم» دعوا در همینجا تما م می شود.
ام البنین دختر خدامراد مارکده ای عروس کدخدا کل حسن مشهور به مشت امّل زنی تنومند، شجاع، کار امد و پهلوان بوده است. این زن شجاع وقتی دعوای شوهر و برادران شوهر خود را با یوسف و اوسانهمت جوان کارد بدست می بیند تکه کندانه ای از روی پشت بام به سمت اوسانهمت پرتاب می کند از قضا کندانه بر کتف اوسانمت اصابت او را بر زمین می غلتاند. جمله های واکنشی نیمه ترکی فارسی اوسانهمت سال ها بر سر زبان ها بوده و هنوز هم کم و بیش هست. شاید عده ای بپرسند کندانه چیست؟
آن روزها ابزار فلزی نبود و مردم خیلی از ابزارهای مورد نیاز خود را از گِل می ساختند و کندانه یکی از این ابزارها بود که از گِل رُس ورزیده شده به صورت دایره و تخت درست می شد و درِ تنور می گذاشتند بجای ساج فلزی امروز.
حمایت اوسانهمت از یوسف برای کدخدا کل حسن بسیار ناگوار و ناخوشایند بود و موجب خشم کدخدا کل حسن و خانواده او شد.
کدخدا کل حسن برای اینکه اوسانهمت را گوشمال داده باشد فشار بر مدقلی برادر خود آورد که؛ جمیله را به نهمت ندهد این فشار مؤثر واقع شد و مدقلی پذیرفت که قول خود را پس بگیرد و جمیله را به اوسانهمت ندهد. خود کدخدا کل حسن هم دست بکار شد و مردی از روستای شیخ چوپان را برای ازدواج با جمیله پیشنهاد داد. جمیله علارغم میل خود و مادرش به مرد شیخ چوپانی شوهر داده شد می گویند مرد شیخ چوپانی کچل هم بوده است. حال اوسانهمت جوان دومین شکست عشقی خود را تجربه میکند که سخت او را از پای درآورده و نومیدش کرده بود.
ادامه دارد
آدم توخالي
بي گمان شما هم آدم هايي را ديده ايد و يا مي شناسيد که دوست دارند روزي يک جور لباس بپوشند با این وجود بازهم از وضع لباس خود راضی نیستند. به همين جهت هم بيشتر خريد مي کنند. دنبال اين هستند که چه نوع لباس تازه به بازار آمده. حريصانه دنبال مد روز هستند. يا به آدم هايي بر خورده ايد که در حیطه موقعيت اجتماعي و اقتصادي خود رفتارشان مبتنی بر جلوه گري است تا یک نیاز. مثلا اگر اداری هست و پستی و مقامی دارد، تجارت می کند و موقعیت اقتصادی دارد، درسی خوانده و مدرکی دارد، مذهبی است و… می خواهد مردم او را در ان حیطه ی کاری شغلی و یا باورمندیش خاص و مهم بدانند این تقاضا را اغلب به زبان نمی آورند بلکه با رفتار خود طلب می کنند. وقتي ارتباطی پیش آید که دو یا بیشتر افراد با هم به گفت و گو بنشینند خواهي ديد بدون مقدمه از داشته ها و يا بوده هايش تعريف مي کند. از لباس زيبايش، از ماشين ويژه اش، از سفرهاي زيارتي اش که از نظر خودش خاص بوده، از نقشه، معماري و مصالح بي همتايي که در ساخت خانه اش به کار برده، از گذشت و بخشش حاتم طائي گونه اش که به ديگران نموده، از مبلغ پول کلاني که به ساخت مسجد اهدا کرده، از پذيرائي مفصلي که در ميهماني از سفر زيارتي برگشته اش نموده، يا سفره رنگيني که در عروسي فرزندش چيده، بيان و باز گويي صحبت هاي زيادي که ديگران در تعريف و تمجيدش کرده اند، از نصیحتی پدرانه ای که به دیگران کرده، از موفقيت بي نظير فرزندش، از تعداد آدم هاي بزرگ و سرشناس با تاج گل هاي فراواني که در مراسم فوت پدر و يا مادرش آمده و آورده اند و یا حتی در روز و ساعتی که پدر و یا مادرش فوت کرده چه روز خاص بوده، از مقدار طلايي که براي عروسش خريده، از جهيزيه کلاني که به دخترش داده، از خوابي که ديده و در آن خواب به حضور مقدسي رسيده، و … وقتي يکي يکي اين گفته ها و ادعاها را که بررسي کني خواهي ديد مي خواهد بگويد من آدم مهمي هستم، من آدم با ارزشي هستم، من آدم خوبي هستم. من آدم مفيدي هستم و نتیجه اینکه آهای مردم مرا خوب و مهم بدانید. فکر می کند مردم او را نمي بينند؟ و يا نمي شناسند؟ پرسشي که به ذهن مي رسد اين است که؛ چرا؟
درپاسخ مي توان گفت چنين آدمي از درون بسيار خالي است. خالي بودن يعني چه؟ يعني اين که در درون خود احساس ارزشمندي، احساس توانمندي، احساس مفيد بودن، احساس خوب بودن، احساس عشق ورزي، احساس مهربان بودن ندارد، از بودن خود احساس خرسندي و خوشنودي نمي کند با خود و پیرامونیانش احساس انس و الفت ندارد در نتیجه در درون خود احساس آرامش ندارد. حال با خرج کردن، اهدا کردن، پذيرائي کردن، خريد جور واجور کردن احساس وجود داشتگي مي کند، با ظاهر سازي و خود نمايي و جلوه گري و نمايش، می خواهد آن احساس خالی بودن را پر و خود را مطرح کند. با این رفتارها می خواهد فریاد بزند آهای مردم بدانید و آگاه باشید که من با داشتن فلان لباس و يا شي و يا صفت، کس ديگري هستم. با اين وصف آدم هايي که دوست دارند جلوه گري کنند، بيشتر دوست دارند نقش نمايشي داشته باشند تا اين که، خود واقعيشان باشند، بسيار به ظواهر مي چسبند و اهميت مي دهند. جلوه گري و نمايش، همانند يک قلعه اي است که آدم تو خالي براي خود مي سازد تا درون آن احساس امنيت کند. در جلوه گري هدف اين هست که توجه ديگران را به خود جلب کنيم، تا ديگران ما را آدم مهمي قلمداد کنند، آدم با اهميتي بدانند، آدم برجسته اي به شمار آورند، آدمی مطرح در جامعه تلقی کنند، همه تعريف و تمجيدمان کنند.
آدمِ از درون تهي، دوست دارد جلب توجه ديگران باشد به همين خاطر دست به کارهاي عجيب و غريب مي زند. مثلا لباس هايي مي پوشد که ديگران کمتر آن گونه مي پوشند، آرايش غليظ مي کند، موتور سيکلت و يا موبايل اسپرت و يا منحصر به فرد فراهم مي کند. اگر نيک بنگريم و بخواهيم رفتار آدم توخالي را خوب بررسي کنيم به اين نکته مي رسيم که اين کارهاي عجيب و غريب يک فرياد است، يک دعوت فرياد گونه است که؛ آهاي آدما، به من نگاه کنيد، به من توجه نماييد، من آدم مهمي هستم.
اصطلاح از درون خالي ممکن است يک اصطلاح نا آشنا براي خوانندگان باشد. آدم تو خالي، به آدم هايي که بيشتر کارها و رفتارهاي شان براي حفظ آبرو است، نه نياز واقعي، شخصي وخواست دروني شان، اطلاق مي گردد. براي مثال زمين مان را مي فروشيم تابه زيارت برويم تا ما را حاجی بنامند! چرا؟ چون ديگران رفته اند حال اگر ما نرويم کم ارزش تلقی و آبروي مان کم و زياد مي شود. قرض مي گيريم تا مراسم فوت پدر و مادرمان را پرهزينه و با تشريفات برگزار کنيم. چرا؟ چون اگر با تشريفات برگزار نکنيم و به قول عاميانه سنگ تمام نگذاريم مردم خواهند گفت خسيس بوده و براي پدرش خرج نکرد. قرض مي نماييم تا جهيزيه کلان با دخترمان همراه کنيم. قرض مي گيريم تا عروسي فرزندمان را با تجملات برگزار کنيم. چرا؟ براي اينکه مردم نگويند دست کسر روي بچه اش گذاشت آنگاه آبروي مان مي رود. يعني رفتار و زندگي مان را به گونه اي تنظيم مي کنيم که مردم بگويند خوب است! حال، خودمان در چه موقعيتي هستيم؟ آيا رنج مي بريم؟ لذت مي بريم؟ آیا رفتارمان برابر خواست خودمان است؟ اين ها مهم نيست. مهم داوري مردم است.
حال اگر بخواهيم خودِ آبرو را بررسي کنيم که چيست؟ خواهيم ديد نظر و داوري خوب و مثبت ديگران در باره خودمان را داشتن آبرو و نظر منفی را بی آبرویی می نامیم. يعني به گونه اي رفتار مي کنيم، ظاهر کارها را مي آراييم تا ديگران بگويند آدم خوبي است. بنابر اين نظر و داوري مثبت ديگران در باره خودمان را آبرو مي ناميم.
من با اینکه دیگران نظر مثبت به ما داشته باشند مسئله ای ندارم، بدم هم نمی آید مشروط بر اینکه بدست آوردن نظر دیگران رنجی برایم نداشته باشد. دوست دارم و درست این می دانم که آنچه مردم از من می بینند و می دانند با آنچه واقعیت من هست همسان باشد. بنابر این اگر نشان دادن خود به دیگران واقعی و توام با لذت و خرسندی باشد و درد رنج و زیان نداشته باشد بسیار هم خوب است یعنی من با ریاکاری و دو رویی و ظاهر سازی و به دنبال آن رنج بردن و زیان دیدن مخالفم، من با دو شخصيتي مخالفم.
رفتار نادرست ما این هست که اول می آییم نظر دیگران درباره خودمان را بهش اهمیت می دهیم، بزرگش می کنیم جنبه حیثیتی بهش می دهیم و نامش را آبرو می گذاریم آنگاه می خواهیم بهترین باشیم تا نظر دیگران را جلب کنیم و آبروی مان حفظ شود و می بینیم این ویژگی را نداریم ناگزیر ظاهرسازی می کنیم.
ممکن است خواننده اي اين پرسش برايش پيش آيد که همه ي آدم ها دوست دارند مورد توجه ديگران قرار گيرند؟ در پاسخ بايد گفت: همه نه، ولی بیشتر این چنین اند تفاوت ها در مقدار و نيز کيفيت آن است. نياز آدمي با شخصيت سالم و عادي به توجه ديگران همانند مقدار نمک در غذا است ولي وقتي مقدار اين درخواست زياد شد يکنوع بيماري است. به اين مثال توجه کنيد. مي دانيم فقط بايد خداي را نيايش کرد و اين خدا هم هست که داوري خواهد نمود که عبادت ما خالصانه بوده و قابل پذيرش هست يا نه، و نظر ديگران ارزش واهميتي در قبولي ويا نا قبولي ان ندارد. ولي آدم توخالي همين عبادت که بايد خاص براي خدا باشد را توی بوق می گذارد تا عالم وآدم بفهمند و اگر فردي هم نفهميده و ندانسته، در برخورد اوليه از چگونگي انجام فريضه عبادي اش آنقدر تعريف مي کند تا به طرف بفهماند.
آدم از درون تهي از نظر هويتي هم دچار مشکل است اگر از محيط اجتماعي خود خارج شود ودر محيط اجتماعي ديگري قرار گيرد خواهي ديد خيلي سريع جذب آن فرهنگ شده است آن هم نه جذب آموزه هاي والاي آن فرهنگ، بلکه جذب نمودها وجلوه هاي سطحي وگاها مبتذل مي گردد. مثالي ملموسي که مي توان زد مارکده اي هاي مهاجر به منطقه نجف آباد است که مي بينيم بعضي هاشان به شدت جذب فرهنگ لمپني و يا بينش تعصبآلود و جزم انديشي و سطحي نگري عوامانه و يا لهجه و گويش لمپني منطقه شده اند و اثري از اصالت شخصيت خود در او نمي توان يافت.
انباشت درونی آدمی باید مبتنی بر دانش و فضيلت های اخلاقی انساني باشد تا آدمي بتواند احساس توانمندي، خوشایندی و معنوی کند چنین آدمی احساس نیاز به توجه دیگران برایش همانند مقدار نمک در غذا خواهد بود حال اگر محتویات درونی آدمی این ویژگی را نداشته باشد خود را تهی و کم ارزش می داند که همراه با رنج خواهد بود لذا ناگزیر برای کاستن از رنجش خود را به خداوندان قدرت و ثروت و نمایندگان مذهب می آویزد تا یک همانند سازی کرده باشد و رنج ناشی از تهی بودن خود را کاهش دهد. مثلا جواني فکر ميکند اگر همسر زيبايي داشته باشد او هم زيبا خواهد بود يا اگر ماشين گران قيمتی داشته باشد ارزش او هم افزوده خواهد شد. يا اگر ثروت و پول بيشتري داشته باشد فردي ارزشمند تلقي خواهد شد يا اگر خود را وابسته به شخص قدرتمندي نمود او هم داراي قدرت خواهد بود و با اهميت مي گردد يا اگر خود را به شخص مقدس و يا موضوع و مکان هاي مقدس چسباند او هم مقدس و پاک خواهد بود. ريشه ی این چسبندگی و همانند سازی ها، برای کم کردنِ رنجِ خالی بودن و کمداني آدمی است.
حال اگر آدمی با درون خالی به ثروتی و قدرتی دست یافت چون رفتارش با نرم های جامعه متفاوت است در اصطلاح عاميانه تازه به دوران رسيده و در اصلاح ادبي اش نو دولت مي گويند. حافظ شيرين سخن از دست چنين ادم هايي پيش خدا شکايت برده و مي گويد؛
يارب اين نو دولتان را بر خر خودشان نشان
کين همه ناز از غلام ترک و استر مي کنند.
اگر به آنچه مي بينيم و درباره آنچه مي شنويم قدري تامل کنیم و بينديشيم امروزه به آدم هاي نو دولت پیرامون خود زياد بر مي خوريم. يک نمونه مثال مي زنم. ببينيد موسيقي براي روان هر آدمي لازم و ضروري است يعني هر آدمي که از موسيقي لذت نبرد بايد به سلامت رواني خود شک کند. چگونگي شنيدن موسيقي به منظور آرامش روان هم اهميت دارد. موسيقي بهتر است با صداي آرام شنيده شود به گونه اي که گوش خراش و آزار دهنده گوش نباشد حال شما زياد ديده ايد که بعضي ها موسيقي اتومبيل خود را بويژه هنگامي که به آدميان برخورد مي کنند بلند مي نمايند که هر گوشي را آزار خواهد داد هر انسان عاقلي باديدن و شنيدن اين واقعه با خود مي انديشد که چه نياز به اين همه صداي بلند؟ ولی آدم تازه به دوران رسیده می خواهد با این صدا، توجه ها را به خود جلب کند.
آدم تو خالي واقعیت گریز است، چون در واقع در درون خود چيزي ندارد و اين نداشته ها برايش ناخوشايند و رنج آوراست به همین جهت نمي خواهد واقعيت های تلخ را بپذيرد.
ريشه از درون تهی بودن هر آدمی در دوران کودکي ریخته می شود. بچه اي که در خانواده و بعد در جامعه به شخصيت او احترام گذاشته نمي شود چنين بچه اي داراي عقده خود کم بيني مي گردد، چنين بچه اي خيال پرداز مي شود و براي جلب توجه ديگران به جلوه گري افراطي مي پردازد.
قرار است ما انسان ها با کسب علم و دانش به دانايي برسيم، و با کسب فضيلت هاي اخلاقی انساني به رشد و کمال انسانی دست يابيم، تا احساس ارزشمندي انساني از خود داشته باشيم، باور کنيم که داراي معني هستيم، و در جامعه انساني ارزشمند و مفيد براي خود و ديگرانيم. آنگاه دست به مانورهای ظاهرسازی و دو رویی نخواهیم زد.
اخیرا دامادی در پایان جشن عروسی که آمده دست عروس را بگیرد و ببرد به خانه اش، چندین اسکناس 5 هزار تومانی را پاره پاره کرده و روی سر عروس پاشیده است!؟ یکی از بانوان روستا روزهای بعد به این عروس خانم اعتراض کرده که: چرا شوهرت که کارگر است و با کارگری پول بدست می آورد اسکناس ها را پاره پاره کرد روی سر تو ریخت!؟ عروس خانم در پاسخ گفته:
«خودِم بِهِش گفته بیدم، آرمون داشتم میخواستم آرمونِم دربره!!!؟؟؟»
آیا عقده ی خود کم بینی، خود کم انگاری و خالی بودن وجود از ارزشمندی از این روشن تر می خواهید؟
متاسفانه خبر رسید که چند نفر دیگر بعد از او هم همین رفتار را داشته اند حال نمی دانم صرفا بخاطر چشم و هم چشمی بوده و یا آنها هم «آرمون» داشته اند.
محمدعلي شاهسون مارکده93/7/30