نواده ملا حسن
حدود سه سده هست که از اسکان دو و یا سه برادر عشایر شاهسون در محل مزرعه ی مارکده می گذرد می دانیم این دو برادر روستای مارکده را بنیان نهادند. اطلاعات دیرینه ای که از بازماندگان آن دو برادر اکنون در دست هست و به یقین می توان درباره اش نوشت این است که حدود 150-170 سال قبل دو خانواده بزرگ و پر جمعیت و سرشناس با نام و نشان از نسل آن دو برادر در مارکده می زیسته اندکه ما امروز حتا دقیق خانه و محل زندگی شان را هم می دانیم و به عینه می بینیم تعدادی از بازماندگان آن دو خانواده بزرگ هم اکنون در جای نیاکان خود به زندگی شان ادامه می دهند.
آن دو خانواده بزرگِ بازماندگان دو برادر شاهسون عشایر؛ یکی خانواده ملاحسن بوده و دیگری خانواده محمدقلی (ممدقولی). هم ملا حسن و هم ممدقولی را، مردانی ثروتمند و پرنفوذ و از بزرگان قوم، ازشان یاد می کنند
از ملا حسن 4 پسر می ماند. 1- ابراهیم. 2- شیخان. 3- تهماسب. 4- اسماعیل. ملاحسن چند فرزند دختر داشته است؟ نمی دانم.
محل سکونت ملاحسن محله شرقی مارکده بوده که هم اکنون تعدادی از نوادگان او در جای پدر بزرگ شان سکونت دارند.
1- ابراهیم، یکی از پسرهای ملاحسن بوده است. ابراهیم یک پسر از خود برجای می گذارد به نام تقی. تقی نیز یک پسر داشته به نام اصغر، اصغر دو پسر از خود برجای می گذارد به نام های تقی و کرم.
2- شیخان، پسر دیگر ملاحسن بوده است. شیخان دو پسر از خود برجای می گذارد. اروجعلی و قربانعلی.
اروجعلی با معصومه، دختر قدم، دختر عموی خود، ازدواج می کند که یک پسر از آنها می ماند به نام رمضان. اروجعلی خانه و زن و زندگی و روستا را برای چند سال ترک می کند و می رود قم. چند نفر مارکده ای که برای زیارت به قم رفته بودند او را می بینند، می شناسند و به مارکده می آورند. کمتر از یک سال بعد، روزی به بهانه هرس درخت مو به سمت مزرعه ی چم بالا می رود و از کف دره چم بالا به صحرا روانه می شود و دوباره از روستا برای همیشه می رود و دیگر هم بر نمی گردد.
از قربانعلی پسر شیخان، دو پسر می ماند یکی محمد و دیگری صفر.
3- تهماسب پسر دیگر ملاحسن بوده است. تهماسب هم دو پسر از خود برجای می گذارد. عبدالمحمد و رحیم.
از رحیم متاسفانه کسی نمانده است.
از عبدالمحمد یک دختر می ماند که با جعفرقلی ازدواج می کند حاصل این ازدواج یک دختر به نام بگوم جان بوده است.
4- اسماعیل پسر دیگر ملاحسن بوده است. اسماعیل هم دو پسر از خود برجای می گذارد یکی مهدی و دیگری قدم.
قدم دو پسر و یک دختر داشته است. علیآقا، رجب و معصومه.
از علیآقا یک پسر به نام اکبر می ماند.
رجب پسر نداشته است از او دختری مانده به نام زهرا که به یک پسر مارکده ای به نام نعمت الله، مشهور به نعمتِ میرزا بابا شوهر می کند و به حسن آباد کهنه مهاجرت می کنند و ساکن می شوند. متاسفانه از رجب امروز در مارکده بازمانده ای نیست.
معصومه هم با اروجعلی پسر عموی خود ازدواج می کند حاصل این ازدواج یک پسر به نام رمضان است. رمضان هم در جوانی فوت می کند یک پسر و یک دختر از او می ماند که هر دو از مارکده بیرون اند. از رمضان هم در مارکده بازمانده ای نیست.
از مهدی دو پسر می ماند، یکی حسن آقا و دیگری قدیر.
حسن آقا یک پسر داشته به نام اروجعلی و یک دختر به نام جهان.
قدیر با خانم، دختر رمضان، مشهور و معروف به رمضان حسن، از طایفه آسیابان ها ازدواج می کند حاصل این ازدواج یک پسر بوده به نام رجب. قدیر، شوهرِ خانم، در جوانی فوت می کند. خانم، بدون شوهر، و رجب بدون پدر می ماند.
یک دختر صادق آبادی به نام خیرالنساء به علی قلی مارکده ای شوهر می کند علی قلی از خیرالنساء خیلی خوشش می آید از همان روز اول آمدنش به مارکده او را شیرین صدا می زند خیرالنساء به شیرین مشهور و شناخته می گردد. علی قلی پسر بزرگی از زنِ قبلیش داشته به نام محمد. شیرین خواهر خود زبیده را برای محمد نامزد و عروسی می کند و زبیده هم به مارکده می آید. زبیده و شیرین برادری داشته اند به نام قربان، قربان هم بعد از فوت پدر و مادرش از صادق آباد به مارکده مهاجرت می کند و ساکن می شود.
قربان در مارکده با خانم، بیوه قدیر ازدواج می کند. حاصل این ازدواج پسری بوده که نامش را علیجان می گذارند. علیجان به نجف آباد مهاجرت می کند همانجا با یک دختر نجف آبادی ازدواج می کند حاصل این ازدواج 3 دختر و 3 پسر بوده است. بنابراین علیجان در مارکده بازمانده ای ندارد.
خانم، بیوه قدیر، وقتی با قربان صادق آبادی ازدواج می کند تنها فرزند خود به نام رجب را هم همراه خود به خانه قربان می برد.
گفته می شود قربان قدری نامهربان و با رجب ناسازگاری می کرده و گاهی هم او را کتک می زده است. روزی قربان ناپدری رجب، رجب را کتک می زده که کدخداعلی اتفاقی می بیند. کدخدا علی به قربان نهیب می کند که بچه یتیم را نزن، خدا خوشش نمیاد.
کدخداعلی به حسن آقا، برادر قدیر، عموی رجب می گوید:
– رجب را از نزد قربان به پیش خودت بیاور و از او مراقبت و مواظبت کن این بچه اگر آنجا بماند بعید می دانم جان بدر ببرد اگر تو نمی آوری من این کار را خواهم کرد.
حسن آقا، معروف و مشهور به حسن آقا مهدی، به توصیه کدخدا علی، رجب پسر برادرش را نزد خود می آورد از او مراقبت می کند و رجب بزرگ می شود. می گویند حسن آقا مردی بخشنده و مهربان بوده است. حسنآقا دخترش جهان را هم به رجب می دهد، رجب را عروسی می کند، کمکش می کند خانه ای هرچند کوچک و محقر برای خودش بسازد و رجب با حمایت عمویش حسن آقا، زندگی مستقل خود را آغاز می کند.
چند سال از زندگی مشترک رجب و جهان، دختر عمو و پسر عمو، می گذرد درست تابستان سال 1325 بود که رجب به اتفاق زنش جهان به مزرعه ی آقجقیه بالایی رفته بودند رجب یک خورجین شبدر چید خورجین را روی خر گذاشت و خر را کنار درسنگ برد تا زنش جهان که ماه آخر آبستنی خود را می گذراند با آهستگی و ملایمت سوار شود و روی خورجین شبدر بنشیند و به خانه بیاید و رجب آقجقیه ماند تا جای کرت شبدر را بیل بزند. رجب خر را از جوی بالا آورد و توی راه که رسید به جهان سفارش کرد بگذار خر خودش به آهستگی و ملایمت برود تا خطری پیش نیاید.
جهان قبل از آن چهار بار دیگر آبستن شده بود و بچه هایش در حین زایمان و یا اندکی پس از زایمان می مردند جهان این بار نذر و نیاز زیادی کرده بود و امید داشت بچه اش زنده بماند
***
در این زمان ارباب اسدالله بیگدلی در روستای یاسه چاه هم ارباب بود هم کدخدای ده بود هم مرد ثروتمند بود به همین خاطر پرآوازه بود شکوه و شوکت داشت آدم های زیادی دور و بر بیگدلی در رفت و آمد بودند، مشغول مدح گویی و تملق و چاپلوسی بودند. بیگدلی بر خلاف مردم روستای یاسهچاه که از نژاد قشقایی بودند از نژاد لر بود. نژاد و اصل بیگدلی لر بختیاری و از طایفه کیانی ها است.
سه برادر بنام های عسگر، زینل و علی در طایفه کیانی های بختیاری می زیسته اند در یک درگیری، یک نفر از گروه مقابل به قتل می رسد. ناگزیر این سه برادر از طایفه و ایل خود فرار می نمایند و در روستای آپونه ساکن می شوند.
علی از آپونه به نجف آباد می رود و در طایفه همتی های نجف آباد چوپان می شود.
زینل از آپونه به صادق آباد می رود و در آنجا به کار کشاورزی مشغول می گردد. طایفه نوری های صادق آباد امروز از زینل لر هستند.
عسگر پسری داشته بنام رضاقلی، در زمان قاجار برای سهمیه ده آپونه به سربازی می رود. فرمانده او یک نفر چادگانی بوده و به میرپنج چادگانی، معروف بوده است یک وقت گروه میرپنج چادگانی به منظور سرکوب یاغیان به خراسان اعزام می شوند در این درگیری، رضاقلی کشته می شود. مدتی بعد میرپنج چادگانی به منظور دیدن اقوام در سر راه خود به چادگان، از آپونه می گذرد. و از بازماندگان رضاقلی جویا می شود که گفته می شود: یک پسری 12 ساله بنام فتح الله دارد. از آنجایی که رضاقلی مردی دلیر و جنگجو بوده با این باور و انگیزه که؛ پسر همچو پدر خواهد شد، او را با خود به منظور وارد سپاه کردن می برد. فتح الله مدت زمانی در سپاه بوده و به سفارش همان میرپنج با دختری در روستای مشهد کاوه فریدن ازدواج می کند. پس از فوت میرپنج، فتح الله از سپاه بیرون می آید و در همان مشهد مسکن می گزیند در همین حین روستای یاسه چای از مزرعه تبدیل به روستا می گردد چون فتح الله در اینجا تعلقاتی داشته به یاسه چای کوچ و دارای چهار پسر بنام های نعمت الله، فرج الله، غلامعلی و صفرعلی می شود.
صفرعلی بدون ازدواج فوت می کند. غلامعلی به فارسان مهاجرت و در همانجا به کار کشاورزی مشغول و ماندگار می شود. فرج الله در همان یاسه چاه می ماند. نعمت الله به صورت پیاده، با زن و چهار بچه اش از راه دو پلان به خوزستان می رود. اسدالله پسر نعمت الله در اهواز به کار پیمان کاری آجر پزی روی می آورد و در زمان کم ثروتمند میگردد اسدالله با پول فراوان به یاسه چای بر می گردد و سه دانگ ملک قریه یاسهچاه را از ابوالقاسم یدالهی فارسانی ارباب وقت یاسهچاه می خرد. یک دانگ از مزرعهی شهرگان میخرد در آنجا قلعهای میسازد یک بُر گله با چوپان و سگ گله یکجا از حسن نام نجف آبادی که در مزرعه ی سزاغ گله دار بوده می خرد اسدالله بیگدلی که حالا او را ارباب بیگدلی می نامند کدخدا، بزرگ و ارباب روستا و دارای آوازه بلند، مالک سه دانگ املاک قریه، یک دانگ از مزرعه شهرگان، حشم زیاد، چند نفر نوکر، چوپان، کنیز، کلفت برو و بیا و همچنین چهار زن، 11 پسر و 4 دختر است که توجه بیشتر مردم یاسهچاه را به خود جلب کرده بود ثروت و شوکت او در منطقه سر زبانها بود.
اختلافی بین کشاورزان مزرعه ی کلوچای یاسه چاه و کشاورزان مزرعه قابوق برسر جوی مزرعه ی کلوچای که زیر زمین های مزرعه قابوق می گذشت بوجود آمده بود ارباب بیگدلی قصد داشت این اختلاف به صورت کدخدا منشی حل و فصل گردد بدینجهت پسر بزرگ خود فتح الله را مامور کرد که به مارکده بیاید و از کدخدا علیداد دعوت کند که به یاسه چاه برود.
فتح الله پسر بزرگ ارباب بیگدلی جوان بیست ساله سوار بر اسب شد و با گذر از گدار رودخانه جلو ده صادق آباد به سمت مارکده روانه گردید.
فتح الله روی سنگ سوراخ رسید حدود 50 متر جلو تر زنی سوار بر خری دید که روی خورجین نشسته و به آرامی و آهستگی به سمت مارکده می رود. فتح الله ی جوان، پسر ارباب، خواست جوانی و مهارت سوارکاری و نیز توان اسب خود را جلو دیدگان زن سوار بر خر به نمایش بگذارد لذا اسب خود را هی کرد و اسب به تاخت شد درست 50 متر بعد از سنگ سوراخ یک لابار بود و هنوز هم هست که جاده زاویه پیدا می کرد درست در همین زاویه اسب پسر ارباب از خر رجب که زنش جهان سوارش بود جلو زد خر از حرکت ناگهانی اسب در کنار خود رمید حرکت ناگهانی کرد و زنِ نشسته بر روی خورجین شبدر به زمین افتاد.
فتح الله پسر ارباب بیگدلی از این حرکت خود سخت پشیمان شد برگشت با اسب بالای سر زن افتاده بر زمین ایستاد متوجه شد زن آبستن هم هست. فتح الله سخت وحشت کرد به جهان گفت:
– طوریت شده؟
– نه تو برو!
فتح الله باز هم سوار بر اسب ایستاد و گفت:
– اگر کمک لازم داری تا بروم مارکده بگویم به کمکت بیایند؟
– نه، تو برو من خودم آهسته آهسته به ده می آیم.
– زن کی هستی؟
– زن رجب.
فتح الله باز هم کمی ایستاد ولی باز با تاکید جهان که تو برو کاری به من نداشته باش و من خودم به ده می آیم مواجه شد. فتح الله به مارکده آمد و به خانه کدخدا علیداد رفت و رویداد را برای کدخدا تعریف کرد و از کدخدا کمک خواست کدخدا زنش جواهر را صدا زد و گفت:
– برو خانه رجب ببین زنش به خانه آمده؟ و حالش چطور است؟ اگر کمکی لازم دارد کمک کن و خبرش را هم به ما بده.
جواهر زن کدخدا علیداد زن با تجربه ای بود به سمت شرق مارکده به راه افتاد وقتی به اول ده رسید دید جهان آهسته آهسته دنبال خرش از راست چشمه قندی بولاغی می آید. منتظر ایستاد تا جهان رسید حالش را پرسید متوجه شد جهان بسیار ترسیده رنگ صورتش سفید شده است جواهر خود شخصا خورجین شبدر را از روی خر پایین انداخت و شبدرها را جلو گاو ریخت و از جهان خواست که به اتاق جهت استراحت برود توی اتاق از جهان پرسید:
– آیا آسیبی هم دیده ای؟
– آره، هم اکنون دردی همانند درد زایمان دارم.
جواهر زن کدخدا اقوام جهان را خبر کرد اقوام مامای محلی را بالای سر جهان آوردند و جهان مشغول زایمان شد. جهان هیچ امیدی به زنده ماندن بچه اش نداشت به همین جهت غمگین بود گریان بود و استدلالش این بود که بچه های قبلی که آسیب ندیده بودند مردند این که آسیب هم دیده است. جواهر رویدادها را به کدخدا و نیز مهمانش فتح الله پسر ارباب بیگدلی گزارش کرد. جواهر به فتح الله گفت که چندتا بچه در حین زایمان و یا اندکی بعد از زایمان ازش مرده حالا نذر و نیاز زیادی کرده بود که بچه اش بماند که از شانس بدش این اتفاق افتاده است زن خودش هیچ امیدی بر زنده ماندن بچه ندارد. گزارش جواهر زن کدخدا علیداد فتح الله را سخت به وحشت انداخت.
جهان زایمان کرد، نوزاد پسر بود بر خلاف چند زایمان گذشته بچه اش سالم هم متولد شد و ماند و نمرد. یک ماه بعد، بعد از بازیافتن سلامتی و پشت سر گذاشتن آسیب های زایمان از چند نفر قرآن خوان دعوت به عمل آمد سوره انعام از کتاب قرآن به صورت جمعی خوانده شد درپایان همان مجلس قرآن خوانی، ملای ده توی گوش نوزاد اذان گفت و نامش را اسماعیل نهادند. اسماعیل امروز حدود 70 سالش هست.
نکته جالب این بود که جهان بعد از اسماعیل دوتا زایمان دیگر داشت که باز نوزادان مردند یعنی تنها فرزندی از جهان ماند که تصادفی بود. اسماعیل 6-7 ساله شده بود که خودِ جهان خانم هم، جهان را بدرود گفت.
محمدعلی شاهسون مارکده
بلقیس و… (بخش چهارم)
مادر بلقیس به خانه برگشت، موضوع فرار را با بلقیس در میان گذاشت، امید تازه ای در جان بلقیس دمیده شد، احساس کرد حالش بهتر می شود، غذایی خورد و به توصیه مادر لباس مناسب و قدری آذوقه هم فراهم کرد، مادر مبلغ ناچیزی پول هم داشت به بلقیس داد و مراقبت ها و مواظبت های زنانگی را هنگام همراهی با یک مرد، آن هم در تاریکی شب، به بلقیس آموزش داد مادر توصیه کرد قبل از رفتن به محضر درباره مبلغ مهریه اش هم با یارعلی صحبت کند و مبلغی بالاتر از دیگر دختران نوشته شود که باعث سرفرازی و نیز جبران عمل غیر نرم فرارش هم گردد.
پیشنهاد مادر جانی تازه به بلقیس داد و بلقیس را به جنب و جوش واداشت بلقیس خود را آماده کرد که شب وقتی مادر به او اشاره کرد به بهانه مستراح از میان جمع دختران از اتاق بیرون بیاید و با استفاده از تاریکی شب از نردبام بالا برود روی بام به یارعلی محلق و با سرعت و بیراهه از ده دور شوند.
***
الله داد یکی از مردان روستای مارکده بود، خانه الله داد در همسایگی خانه عمو اسدالله بود، الله داد با زنش اختلاف داشت، به زن خود مشکوک بود، فکر می کرد زنش به او خیانت می کند الله داد فکر می کرد بسیاری از مردان به زن او نظر دارند. زنِ الله داد هم از دست شوهر به فغان آمده بود، هرجا فرصت می شد و می توانست در کنار زن دیگری درد دل کند، از بدبینی و شکاکی شدید شوهرش داد می زد که:
– حتا کلاغ هم که از فضای خانه ی ما رد می شود، الله داد به او شک دارد.
دیگران هم کم و بیش قبول داشتند که، الله داد مرد شکاک و بدبین است کسی توی روستا خطایی از زن الله داد تعریف نکرده بود، عمو اسدالله چند بار هم با الله داد صحبت کرده بود تا بلکه او را قانع کند که؛ این چنین که تو فکر می کنی نیست، ولی استدلال های عمو اسدالله، الله داد را قانع نکرده بود. الله داد به فرد خاصی مشکوک نبود بلکه به همه شک داشت این بود که شب ها کمتر می خوابید و بیشتر بیدار بود، از اتاق بیرون می آمد، دقایقی در کناری مخفی می شد و اطراف و بام ها را نظاره می کرد، تا اگر قرار است به او خیانت گردد جلو گیری کند و خیانتکار را هم شناسایی و دستگیر و به سزای اعمالش برساند.
آن شب که خانه عمو اسدالله عقد کنان بود، سر و صدا هم به خانه الله داد می رسید، الله داد قدری هوشیارتر بود و اطراف را با دقت بیشتری زیر نظر داشت.
تاریکی شب فضای روستا را پوشانده بود، یارعلی برابر همآهنگی که با مادر بلقیس کرده بود، از خانه شان بیرون آمد، توی خیابان اطراف را دقیق نگریست و گوش داد مطمئن شد که صدای پایی هم نمی آید روی بام کاهدان پشت خانه عمو اسدالله پرید، از آنجا روی بام خانه عمو اسدالله و بالای سر نردبام آمد و منتظر ماند تا مادر بلقیس او را ببیند و با اشاره مادر، بلقیس هم از نردبام بالا بیاید و دوتایی دست در دست یکدیگر فرار کنند، هنوز چند لحظه ای از ایستادن یارعلی روی بام بالای سر نردبام نگذشته بود که الله داد سیاهی او را در تاریکی دید. الله داد هم همان لحظه توی ایوان خانه اش در تاریکی ایستاده بود و اطراف را نظاره می کرد که توی تاریکی سیاهی آدمی را روی بام عمو اسدالله دید خیلی آهسته خود را روی بام رساند و به یارعلی گفت:
– شب هنگام روی بام خانه مردم چکار داری؟
– آمدم تماشای عروسی!؟
– از کی تا حالا قانون شده که برای تماشای عروسی شب هنگام روی بام خانه مردم بروند؟
– به تو چه؟ خانه تو که نیست؟ کاری به تو نداره؟
صدای الله داد بلند شد یارعلی او را هل داد و گفت:
– برو گورت را از اینجا گم کن! خانه تو که نیست! فضول خانه مردم هم هستی!
یارعلی با الله داد دست به یقه شدند، سر و صدا از روی بام به خانه عمو اسدالله رسید، چند نفر که از اتاق بیرون بودند داد زدند:
– بگیرش، نگذار فرار کند، تا ما بیاییم.
یارعلی ماندن در دست الله داد را مرگ خود دید، تمام توان خود را بکار برد، اللهداد را هل داد انداخت زمین و فرار کرد، از بام کاهدان توی خیابان پرید و به فرار خود ادامه داد.
یکی دو نفر از نردبام بالا آمدند، ولی یارعلی فرار کرد بود، فریاد زدند:
– بگیریدش، بگیریدش!
با سر و صدای ایجاد شده یکی دو نفر از همسایه های خیابان بالایی از جمله روشنعلی از خانه خود بیرون آمدند، وقتی شنیدند که گفته شد؛ بگیریدش، روشنعلی جلو آمد تا یارعلی را توی تاریکی بگیرد، یارعلی او را هلش داد، روشنعلی نقش بر زمین شد، و به فرار خود ادامه داد.
یارعلی رفتن به خانه خودشان را خطرناک دید که ممکن است به دنبالش بیایند، تصمیم گرفت به سمت مزرعه ی گپّز برود، وقتی سرِ راه به مزرعه ی چم بالا رسید، تصمیمش عوض شد، چون شبانه عبور از رودخانه و رفتن به گپز را غیر ضروری دانست، تصمیم گرفت روی گردنه قورقوتی برود و روی بلندی مشرف به رودخانه و مزرعه گپز بنشیند ساعاتی را بگذراند، تا این سر و صدای ایجاد شده بخوابد و بتواند ساعات آخر شب به خانه برگردد. وقتی روی بلندی نشست و آرام گرفت، محیط را دور از اغیار دید، نسیم خنک پاییزی هم می وزید، سکوت و آرامش شبانه هم بود، تنها صدایی که روی آن بلندی به گوش می رسید، آهنگ حرکت آب رودخانه زاینده رود و بر خورد آب به سنگ و صخره بود و گهگاهی هم صدای شغالی سکوت فضا را می شکست.
در این فضای تاریک و سکوت شبانه، یک یک دیدارها و گفت وگوهای عاشقانه که با بلقیس داشت همانند پرده سینما در ذهن یارعلی به نمایش درآمدند. یارعلی همه چیز را فنا شده می دید و این فنا شدگی را ظلم و ستم در حق خود و بلقیس می دانست، دلش شکست، به شانس و بخت و اقبال خودش گریه اش گرفت، دستش را به گوشش گذاشت و غرق در گریستن و خواندن شد.
***
سهراب یکی از مردان روستای مارکده بود پدر سهراب به مارکده مهاجرت کرده و اینجا ساکن شده بود. پدر سهراب یک دختر و یک پسر از خود در مارکده برجای گذاشت، دختر به آبادان مهاجرت کرد و آنجا ماندگار شد و هرگز به مارکده هم نیامد و سهراب پسر خانواده در مارکده ماند. سهراب از خوش نشینان مارکده محسوب می شد. رعیتی خیلی اندکی داشت بنابراین موقعیت اقتصادی خوبی هم نداشت. سهراب چهار دختر داشت که دوتا از انها بزرگ شده بودند. دختران سهراب بیشترِ روزها برای دیگران کار می کردند، مزد می گرفتند، همراه درآمد خود سهراب، زندگی فقیرانه خانواده تداوم می یافت. دختر بزرگ سهراب را جوانی از ده گرم دره نامزد کرده بود.
در یکی از روزهای پاییزی، دختر بزرگ سهراب، به همراه دختر دوم که زینب نام داشت، به مزرعه ی قورقوتی رفته بودند تا در حمایت و پناه نامزد دختر بزرگ سهراب، مقداری از برگ درختان که زرد شده و پای شان ریخته را جمع کنند و برای آذوقه زمستان گوسفندان به خانه بیاورند. پسر گرم دره ای موقعیت را مناسب دید و با نامزد خود وقت خوش بیشتری را گذراند، کار جمع آوری برگ درختان دیروقت شد و هوا کمکم رو به تاریکی رفت، آخر سر، سه نفری هول هولکی مقدار یک خورجین و یک جوال برگ جمع کردند، روی خر گذاشته شد، با طناب بسته شد، هوا کاملا تاریک شده بود که دو دختر سهراب از انتهای غربی مزرعه ی قورقوتی به سمت مارکده حرکت کردند. وقتی دوتا خواهر به پای گردنه قورقوتی رسیدند صدای یک نفر که غمگینانه می خواند را شنیدند، فکر کردند درویشی است. چون درویش های زیادی، در فصل پاییز، هنگام درو چلتوک ها، به این محل می آمدند و از کشاورزان که چلتوک درو می کردند، خرمن بهره می گرفتند. کمی که جلوتر آمدند صدای خواندن را همراه با گریه شنیدند. وقتی سرِ گردنه قورقوتی رسیدند صدا قطع شد و با یارعلی مواجه شدند.
اتفاق از دست دادن بلقیس برای یارعلی خیلی سنگین بود ذهن او را به شدت مشغول گریه و زاری کرده بود و صدای گفت وگو و نیز صدای پای این دو خواهر را متوجه نشده بود. زینب گفت:
– یارعلی تو هستی!؟ ما فکر کردیم درویشه! چرا گریه می کردی؟
-گریه! نه، میخواندم، اشتباه می کنی! تنها بودم با خود زمزمه می کردم! برای دل خودم می خواندم.
یارعلی برای اینکه موضوع را عوض کند گفت:
– از ان بالا می آمدید متوجه نشدید کسی توی باغ های گپز باشد؟
زینب که دختری بسیار باهوش و نترس و زبان آوری ( زبان دراز به قول مردم) بود گفت:
– اولا من ازت پرسیدم که چرا گریه می کردی؟ گفتی؛ نه! نمی دانم چرا حاشا کردی! بعد، گپز آن طرف رودخانه است، ما از این طرف رودخانه می آییم، چه می دانیم کسی توی باغ های گپز هست یا نه؟ بعدشم الآن شب است، تاریک است، اگر کسی هم توی باغ گپز باشه، دیده نمی شود، چرا می خواهی صحبت را عوض کنی؟ تو مطمئن هستی که حالت خوبه؟ که آمدی توی این تاریکی در این هوای خنک اینجا نشستی؟ و می خوانی و گریه می کنی؟
-آره، چرا باید حالم بد باشد؟ دارم دشتبانی ام را می کنم.
– آخی شب، آن هم توی تاریکی از این طرف رودخانه چه چیزی می بینی که داری دشتبانی ات را می کنی؟ چرا دروغ می گویی؟ تو یک چیزیت هست که این وقت شب توی این هوای خنک اینجا نشستی و گریه می کنی و آواز می خوانی؟ حالا نمی خواهی به ما بگویی که نگو! ولی فکر نکنی با این نه گفتن زینب دختر سهراب را گول زدی! تو یک چیزیت هست!
– نه، هیچ چیزیم نیست.
– خدا کند هیچ چیزیت نباشه.
زینب و خواهرش خداحافظی کردند و آمدند.
صبح روز بعد یکی دو ساعت از روز که بالا آمد، همه ی مردم ده فهمیدند دیشب توی خانه عمو اسدالله جشن قباله نویسی بلقیس و یارمحمد بوده است و یارعلی برای تماشا روی بام خانه عمو اسدالله رفته بوده که اگر فرار نکرده بود حالا کشته شده بود. همه ی مردم ده فهمیدند که مدتی بوده که بلقیس نامزد یارعلی بوده است. مردم چون علت اصلی که، برنامه ریزی فرار یارعلی و بلقیس بود را نمی دانستند هر یک برابر تخیل خود دلیلی برای حضور یارعلی روی بام اسدالله بافتند، عده ای می گفتند رفته برای آخرین بار بلقیس نامزدش را دید بزند ولی کم کم شایع شد که؛ یارعلی برای جلوگیری از وقوع عقد یارمحمد با بلقیس، مجمعه ای با خود برده بوده روی بام که توی مجمعه یک کتاب قرآن بوده، برای قسم دادن از ما بهتران(جن ها) تا آنها مجلس عقد را بر هم بزنند و کار عقد متوقف گردد، قدری نخ ابریشم هم توی مجمعه بوده برای گره زدن پیشرفت کار وقوع عقد و گره انداختن در وقوع عقد، چاقویی هم بوده برای بریدن مهر و علاقه ی یارمحمد به بلقیس و … یارعلی بالای سر مجمعه سخت مشغول خواندن ورد بوده که، الله داد همسایه اسدالله، شبح او را دیده، روی بام رفته و با او گلاویز شده، آدم های عروسی سروصدا را شنیده، روی بام آمده اند که یارعلی فرار کرده و …
وقتی این خبرها پخش شد، زینب دختر سهراب هم فهمید، یارعلی دیشب چرا و به چه دلیل توی آن تاریکی و هوای خنک روی گردنه قورقوتی نشسته بوده و می خوانده و گریه می کرده است.
مدتی بعد خواهر بزرگ زینب با نامزدش عروسی کرد و به گرم دره رفت و زینب هم بیشتر جذب خانه کدخدا خدابخش شد و بیشتر برای کدخدا کار می کرد همراه اعضا خانواده و یا نوکر کدخدا توی مزرعه ها می رفت و کمک می کرد و یا توی خانه به زن کدخدا خدابخش کمک می کرد. و چون دختر با هوش و در انجام کار مهارت داشت، دختری زرنگ بود، زبان آور بود، خوب کار می کرد مورد توجه کدخدا و زنش قرار گرفت. زینب توانسته بود با زرنگی و کارش، خودش را توی دلِ زنِ کدخدا و نیز خودِ کدخدا جا کند بطوری که کدخدا خدابخش او را قیزم می نامید و مزد بهتر و بیشتری به او میداد و نوازش و تحسینش می کردند.
***
شب جمعه فرا رسید مهمان ها یکی یکی به خانه عمو اسدالله می آمدند. بلقیس هم لباس مناسب فرار پوشیده بود مبلغ پولی که مادرش داده بود توی جیب پیراهنش گذاشته بود کفش هایش را در کنار قرار داده بود و توی اتاق میان دختران اقوام و همسایه ها که به مهمانی عقدکنان آمده بودند نشسته بود هوا که کم کم داشت تاریک می شد بلقیس هم آماده تر می شد و گوش و چشمش به ایما و اشاره مادر بود با اینکه امیدوار بود و اطمینان داشت این کار صورت خواهد گرفت ولی اضطرب هم داشت و اضطراب باعث شدت تپش قلبش شده بود که خود تپش قلبش را حس می کرد. دختران در اطراف بلقیس جمع شده بودند داریه می زدند، دست می زدند، می خواندند و دختری هم در وسط اتاق دوتا دستش را جفت کرده بود، بشکن می زد، تمان قری اش را قر می داد، می رقصید و می خواند:
جشن بزرگونه ایشالله مبارکش باد
عروسی شاهونه ایشالله مبارکش باد
صدای فریادی از بیرون به گوش رسید که:
– بگیرش، نگذار فرار کند تا ما بیاییم!
صدای فریاد بیرونی، خواندن و رقصیدن و دست زدن دختران را متوقف کرد، چندتا از دختران بیرون امدند تا ببینند چه خبر شده! قبل از اینکه دختران به اتاق عروس برگردند و واقعه ی اتفاق افتاده را بگویند، بلقیس با شنیدن، بگیرش نگذار فرار کند، تا ما بیاییم، حدس زد یارعلی به دام افتاده است، این صدا همانند پتکی بود که بر سر بلقیس فرود آمد و همه ی نقش ها را برآب دید، تمام آرمان و آرزوها را برباد رفته دید، بدنش عرق کرد در جای خود شل شد و احساس کرد برای حرکت دادن دست و پایش رمقی در بدن ندارد. لحظاتی احساس کرد که می بیند یارعلی را دستگیر کرده و می زنند.
دختران به اتاق برگشتند و گفتند: یارعلی پسر تختکش بوده، آمده روی بام، عروسی را تماشا می کرده، الله داد همسایه، او را دیده و با او دست به یقه شده که یارعلی توانسته فرار کند.
بعد از اینکه یارعلی فرار کرد و در تاریکی شب گم شد، مهمانان مجلس عقد کنان که به دنبال فریادها از اتاق ها بیرون امده بودند، در جای خود نشستند، دختران مشغول رقص خود شدند و در اتاق مردان درباره میزان مهریه و خرج عروسی بحث و گفت وگو آغاز شد.
توی اتاق مردان، سه نفر مدافع یارمحمد بودند یکی کدخدا خدابخش و دو نفر دیگر اکبر و حسین پسرعموهای یارمحمد بودند. اینها می خواستند که مبلغ مهریه و نیز خرج عروسی کم باشد. در مقابل علی بابا دایی بلقیس هم سخت مدافع بالا بودن میزان مهریه بود. کدخدا خدابخش که در بالای اتاق نشسته بود برگ کاغذ سفید در دست چپ گرفته دواتش را هم جلوش گذاشته و قلم نُکی را در دست راست و آماده نوشتن بود و خطاب به عمو اسدالله گفت:
– جناب مشهدی اسدالله بفرمایید ببینیم چه باید نوشت؟
-کدخدا، خودت صاحب اختیاری، هرچه صلاح است بنویس!
– نه، این حق و اختیار پدر دختر هست که میزان مهریه را معلوم کند و میزان خرج عروسی را بگوید.
– من این حق خودم را به شما واگذار می کنم.
– از لطف و مرحمتت ممنون ولی ممکن است من چیزی بگویم که باب میل شما نباشد و شما هم توی رودروایسی قرار بگیرید و چیزی نگویید آنگاه پشت سر به من ناسزا بگویید و من را نفرین کنید من آن را خوش ندارم.
– نه کدخدا، هم دختر از خودم است، هم پسر، یارمحمد هم پسر خواهرم است، غریبه که نیست، فرقی با بچه خودم نمی کند، چه من چیزی بگیرم و چه چیزی بدهم، هر دویش مال خودم هستند، مطمئن باش هرچه شما بگویید من ناراحت نمی شوم، و بیشتر مطمئن باش که پشت سرتان اصلا حرف بدی نخواهم زد چون شما را خوب می شناسم و اطمینان دارم که حرف ناعادلانه نمی زنید.
– از این اطمینانت ممنون، طی دو سال گذشته من هرچه قباله نوشتم، همه اش پانصد تومان بوده است، اگر صلاح می دانید این را هم پانصد تومان بگیریم و اگر صلاح دیگری را در نظر دارید بفرمایید تا بشنویم. درباره خرج عروسی نظر من اینجا با بقیه عروسی ها قدری تفاوت دارد من معتقدم بهتر این هست که جشن عروسی مختصر و محدود باشد تا هزینه ها را کمتر کنیم، بعد عمو اسدالله هیچ خرج عروسی از یارمحمد نگیرد، چون صله رحم خودش است، تا یارمحمد بتواند با اندک اندوخته ای که دارد زندگیاش را شروع کند، اگر عمو اسدالله بخواهد خرج عروسی بگیرد، یارمحمد باید اندک اندوخته اش را به عمو اسدالله بدهد، آنگاه برای شروع زندگی هیچی برایش باقی نمی ماند، بنابراین نمی تواند زندگی اش را شروع کند.
دوتا پسرعموهای یارمحمد از سخن کدخدا خدابخش خوشحال شدند بلند مبارک باشد گفتند و افزودند:
-کدخدا عادلانه گفت، حقش را گفت، روی بندش گفت.
علی بابا دایی بلقیس اعتراض کرد و گفت:
-کدخدا، حالا که می فرمایید عمو اسدالله خرج از یارمحمد نگیرد پس مبلغ مهریه را بیشتر بگیرید تا عدالت برقرار باشد الآن با این تصمیم یک دست کسر روی این دختر گذاشته می شود این دختر وقتی توی هم قدی های خودش قرار بگیرد احساس کوچکی خواهد کرد چون جشن عروسی اش که مختصر و محدود است و خرج عروسی هم که نداشته است، مهریه اش که پایین است.
– تمام کوشش من این بوده که دختر خواهر تو در آغاز زندگی اش در خانه خودش سختی نکشد، چون اگر ما این شرط را برای داماد تعیین کنیم که باید اجناس زیادی بار حیوان کند و به خانه پدر دختر بیاورد و جشن عروسی را مجلل برگزار کند ما هزینه ی سنگینی را به داماد تحمیل کرده ایم داماد ناگزیر است هرچه موجودی دارد هزینه کند بقیه اش را هم قرض بگیرد حال در این صورت وقتی همین دختر خواهر شما که ازش دفاع می کنی به خانه شوهر رفت با یک خانه خالی و نیز کلی قرض مواجه خواهد شد که رنج و سختی و محرومیتش را باید تحمل کند و این شرط خواستن کسی نیست که برایش رنج بیافرینیم ما وقتی موجب آرامش و آسایش کسی شدیم آنگاه بواقع او را می خواهیم. درباره افزایش مهریه من نظر قطعی ندادم فقط گفتم طی دوسال گذشته این مبلغ بوده اگر شما و پدر دختر نظرتان بیشتر از این است بفرمایید تا بشنویم و بنویسیم؟
عمو اسدالله قلبا حرف کدخدا را قبول داشت ولی یاد نق نق های بعدا زنش افتاد که خواهد گفت: به خاطر به دست آوردن دل بچه خواهرت دل بچه خودت را شکستی و دست کسر روی بچه خودت گذاشتی، و بچه خودت را توی مردم کوچکش کردی و… به کدخدا گفت:
-کدخدا مهریه را تا حالا نه کسی داده و نه کسی هم گرفته، حالا به احترام مشهدی علی بابا 100 تومان اضافه تر بنویسید.
کدخدا قلم نکی را توی دوات زد و روی کاغذ لغزاند:
بسم الله الرحمن الرحیم. زیباترین صورتی که نقاش قضا بر صفحه مکان کشد و بهترین رقمی که کلک بر ورق بیان نقش کند مبیّن این مطلب و مدعاست که دوام عالم و بقاء نسل بنیآدم به مناکحت و مزاوجت مرتبط است. الناکح عزت نشان آ یارمحمد ولد مرحوم…ساکن قریه مارکده. المنکوحه عصمت و عفت پناه دوشیزه بلقیس خانم ولد آ اسدالله ساکن مارکده. الصداق مبلغ ششصد تومان رایج مملکت ایران. مناکحه صحیحه شرعیه با رضاء و رغبت طرفین صورت وقوع پذیرفت و طرفین آ ملا قنبرعلی هوره ای را وکیل مینمایند تا صیغه عقد را جاری و در محضر ثبت گردد.
ملای مکتب دار وقت ده، مامور شد که صورت قباله را برای عروس خانم بخواند و بله را بگیرد. زنان تکه پارچه ای بالای سر عروس گرفتند دوتا تکه قند به هم سائیده شد تا زندگی آینده عروس خانم همانند قند شیرین باشد یک زن طلاق داده شده بود از اطاق عروس بیرون کردند یک زن نازا هم بود از او هم خواستند که از اتاق بیرون باشد. مکتب دار دمِ درِ اتاق عروس، چمباتمه نشست، چراغ مرکبی نزدیک برگه کاغذ در دستان ملای مکتب دار گرفته شد تا خط ها دیده شود. اسدالله هم نزدیک در سرپا ایستاده بود. توسط ملای مکتب دار صورت قباله بار اول خواند شد. کمی منتظر ماند، صدای بله ای شنیده نشد. بار دوم خوانده شد بازهم صدایی شنیده نشد، بار سوم خوانده شد بازهم سکوت بود عمو اسدالله گفت:
– قیزم بعله را بگو.
بازهم سکوت بود عمو اسدالله ابن بار قدری آمرانه گفت:
– قیزم بگو بعله!
بله ی ضعیف و لرزانی شنیده شد، انگشت عروس خانم آغشته به جوهر شد و زیر صورت قباله زده شد یارمحمد هم انگشت زد بعد عمواسدالله و… قرار شد فردا صبح یارمحمد صورت قباله را ببرد هوره تا ملا قنبرعلی صیغه عقد را جاری و سند ازدواج تنظیم گردد و بعد از اتمام خرمن چلتوک و چوم کردن پوشال ها با فراغت عروسی برگزار شود.
***
روز شنبه یعنی یک روز بعد از عقد بلقیس و یارمحمد بود که آقای سید اسماعیل محمدی روحانی اسفیدواجانی به مارکده آمد. آقای محمدی در مارکده خیلی مورد احترام بود. پدرش هم سال های زیادی برای روضه خوانی به مارکده می آمد. پدر حالا پیر مردی شده بود و پسر یعنی سید اسماعیل محمدی که جوان بود جای پدر را گرفته بود. مردم مارکده علاقه و احترام فراوانی به این پدر و پسر که هم روحانی بودند و هم سید، داشتند هرخانواده همه ساله مقداری چلتوک به عنوان نذری به آنها می دادند چلتوک نذری مردانه بود زنان هم نذری های مخصوص خود را داشتند، روغن و کشک هم نذری های زنانه بود به همین جهت آقای محمدی هرسال موقع برداشت چلتوک ها به مارکده میآمد تا مقدار چلتوک نذری و نیز روغن و کشک را جمع آوری و ببرد سه چهار شب یا یک هفته در مارکده می ماند در این ایام نماز جماعت در مسجد برگزار می شد و روضه خوانی هم بود. اتراق گاه آقای محمدی خانه کدخدا خدابخش بود.
ادامه دارد