حصار قلیج
هنگام نوجوانی این موقعیت برایم بوجود آمد که با شادروان عمو اصغر هم صحبت شوم. ایشان آن موقع یعنی سال 1345 بیش از 70 سال داشت و با حوصله و ذکر جزئیات، گذشته ی روستا را برایم بازگوکرد. سادگی، صداقت و صمیمیت این پیرمرد سخنانش را برایم دو چندان دلنشین می نمود عمو اصغر تمام شنیده های خود را از آمدن و سکونت گزیدن شاهسونان در مارکده که می رفت تا به بوته فراموشی سپرده شود از نسل کهنسال به نسل جدید انتقال می داد البته این تعریف ها را در مجالس روستا از دیگران از جمله پدر بزرگم نیز بارها شنیده بودم ولی تعریف ایشان از این جهت برایم جالب بود که گسترده تر بود، در زمان بیشتری بیان می گردید و من ساعت ها و روزها پیرامون شنیده هایم می اندیشیدم و روز بعد پرسش هایی که در ذهنم تداعی شده بود مطرح می کردم اندیشیدن و گفت وگو در زمان زیاد در باره موضوع خاص، ماندگاری شنیده ها را در ذهن تسهیل می نمود به علاوه به دلیل وجود وقت فراوان نکات خیلی ریز را هم بیان می کرد و من هم با اشتیاق فراوان همه را در ذهن خود بایگانی می کردم.
در سخنان شادروان عمو اصغر این نکته برایم جالب بود که گفت: وقتی شاهسونان در مزرعه ی مارکده ساکن می شوند و روستا را بنیان می گذارند هرچند سال یکبار چند نفری از مارکده به قم محل قشلاق شاهسونان سولدوز می رفتند و با نوه عموهای خود دیدن می کردند. آخرین گروهی که از مارکده به منظور دیدن پسرعموهای خود به قم رفته اند حدود سال هایی بوده که من متولد شده ام.
تعریف های عمو اصغردر همان دوره نوجوانی مرا به فکر فرو برد که؛ من هم می توانم به قم بروم و این نوه عموهای دیرینه مان را بیابم و یک کند وکاوی از ریشه خود داشته باشم. تا اینکه سال 1370 کتاب «بررسی مسائل اجتماعی، اقتصادی و سیاسی ایل شاهسون بغدادی» تالیف خانم دکتر پریچهره شاهسوند بغدادی چاپ شد و من خواندم. ایشان طایفه و تیره شاهسونان بغدادی را ضبط و ثبت نموده و مرکز طایفه ی سولدوز را در روستای بولاغ در شرق ساوه ذکر کرده است. نوشته ی این کتاب خاطره ی سخنان شادروان عمو اصغر را در ذهنم تازه کرد و مرا مصصم تر نمود که روزی باید به این محل بروم و بازدیدی داشته باشم.
این اتفاق بعد از 45 سال یعنی روز 14/8/90 افتاد و من به روستای بولاغ نزدیک ساوه رفتم و گزارش این سفر در گزارش نامه شماره 3 در تاریخ اول آذر سال 90 روی وبسایت مارکده قرار داده ام.
به منظور کسب اطلاعات بیشتر روز5/3/94 ساعت 9 صبح در روستای نسبتا کوچک «حصار قلیج» خدمت جناب آقای حسین سیمرغ متولد 1307 یکی از بزرگان و پیرمردان ایل شاهسون بغدادی طایفه سولدوز تیره «ولی لی» رسیدم. این پیرمرد بزرگوار از من به خوبی استقبال کرد و در خانه خود پذیرایم شد که در همینجا از استقبال گرم، خوشرویی، بزرگواری و پذیرایی ایشان تشکر و قدردانی می کنم.
روستای حصار قلیج نزدیک جاده ساوه به سلفچگان روی تپه ای کم ارتفاع و خاکی بنا شده و با شهر ساوه 5-6 کیلومتر فاصله دارد. گفته شد تپه که روستای حصار قلیج روی آن بنا شده خرابه های ده، قلعه و یا دژ قدیمی و یا محل انبار بزرگی بوده که محتویات آن هرچه بوده زیر خاک دفن شده است و روستای امروز روی آن خرابه و دفینه ها بنا شده است. قلیج یک واژه ترکی است به معنی شمشیر. شاید معنی تحت الفظی این روستا را بشود گفت؛ حصار و یا دژ نظامیان شمشیردار و یا مسلح به شمشیر. باید دانست «قورچی باشی» در حکومت صفویان یک منصب نظامی بوده است و «قلیج قورچی سی» یعنی نظامیان مسلح به شمشیر. این نام به دسته و گروهی از نظامیان دوره صفوی اطلاق می شده است.
در لغت نامه دهخدا روستای قلیج حصار را اینگونه معرفی می کند: دهی است جزو بخش حومه شهرستان ساوه، واقع در 8 هزار گزی جنوب خاور ساوه و 5 هزار گزی راه ساوه به قم و تهران، معتدل، دارای 68 تن سکنه می باشد، ترکی و فارسی زبانند، از رودخانه و فرقان قره چای مشروب می شود، محصولات آنجا غلات، پنبه، انار، انجیر، اهالی به کشاورزی، گله داری گذران می کنند، راه مالرو است و از ساوه می توان ماشین برد، مزرعه عازم آباد جزو این ده است، قشلاق چند خانوار از ایل بغدادی است.
متاسفانه از رودخانه که دهخدا نام برده که در گذشته منطقه را سیراب می کرده بستری خشک برجای مانده و مردمان روستای حصار قلیج هم همانند جاهای دیگر کشورمان با بی آبی و خشکی شدید دست و پنجه نرم می کنند و این خشکی و بی آبی را به شدت می شد از چهره محل که دشتی هموار و وسیع ولی اغلب خشک بود دید و حس و لمس کرد.
نشستی 4-5 نفره در خانه آقای حسین سیمرغ تشکیل شد در این نشست آقای داود ترکمن مدیر استریو شبآهنگ قم که ادبیات موسیقیایی ایل شاهسون را ضبط، بازسازی و تدوین می کند و نیز جلال سیمرغ پسر بزرگ آقای حسین سیمرغ و نیز پسر کوچکتر خانواده هم حضور داشتند گفت وگوها پیرامون ایل شاهسون بغدادی و طایفه ی سولدوز این ایل بود.
نخست من گفتم: ما در روستای مارکده در استان چهارمحال و بختیاری زندگی می کنیم بزرگان ما به ما گفته اند؛ ما از ایل شاهسون و از طایف سولدوز هستیم و نیاکان ما سه برادر بوده اند که به مارکده آمده اند نام برادر بزرگ علی زمان بوده و برادر دوم احتمالا علی بابا نام داشته و نام برادر سوم هم در یادها نمانده است.
این سه برادر در قالب عشایر دامدار کمتر از 300 سال قبل از قم به محل مارکده که آن روز مزرعه ای بوده آمده اند و با خرید زمین ها روستا را بنا نهاده اند.
سال ها در این باره که ما کی بودیم؟ و کی هستیم؟ کند و کاو کرده ام علاوه بر مطالعه ی چند کتاب و پرس و جوی زیاد از بزرگان آن منطقه، یک سفری به روستای بولاغ در همین نزدیکی شما داشتم و با آقای نصرت قاسمی پیر مرد آن روستا گفت وگویی کرده ام، با دکتر حسنی از طایفه کوسه لر ایل شاهسون بغدادی در دانشگاه شهید بهشتی تهران یک ملاقاتی داشته ام و امروز هم با راهنمایی آقای ترکمن به اینجا آمده ام. می خواهم درباره ایل شاهسون و طایفه ی سولدوز گفت وگویی داشته باشیم و برایم بگویید گذشته ی ما چگونه بوده و اکنون در کجا قرار داریم و آیا شما از جدا شدن سه برادر از این طایفه و آمدن به آن سمت چیزی شنیده اید؟
آقای حسین سیمرغ گفت: آقای نصرت قاسمی را که در روستای بولاغ ملاقات کرده ای کامل می شناسم با هم رفیق هستیم مرد بسیار خوب و یکی از پیرمردان طایفه سولدوز محسوب می گردد. محل قشلاق خانواده من هم تا سال 1314 در بولاغ بود وقتی دیگر اجازه ییلاق به ما داده نشد و من آن روز بچه 7 ساله بودم خانواده ما به روستای حصار قلیج آمدیم و ماندگار شدیم. طایفه سولدوز تا آنجایی که من می دانم به 7 تیره تقسیم می گردد هر تیره به منزله یک خانوار بزرگ محسوب می شود که با هم هم بستگی بیشتری و مشترکات بیشتری و خاطره های مشترک بیشتری دارند شما باید تیره خود را هم بدانی آنگاه پیرمردان آن تیره ممکن است سرگذشتی از نیاکان شما که از اینجا جدا شده و رفته اند را شنیده باشند و برایت بازگو کنند.
گفت وگو آغاز شد و جمع بندی که من از سخنان جلسه داشتم به شرح زیر است.
ایل بزرگ شاهسون در زمان حکومت صفویه شکل گرفته است شاهسونان بسیار جنگجو و در حقیقت ارتش صفویان بوده اند صفویان ایل شاهسون را به 12 قسمت و یا ایل، به میمنت و نام 12 امام، تقسیم کرده بودند و محل زیست آنها در دشت مغان بود. یکی از آن ایل های 12 گانه ی ایل بزرگ شاهسون که بعدها به نام بغدادی معروف شد گویا نافرمانی حکومت مرکزی را می کند گفته می شود این ایل نافرمان از بقیه 11 ایل دیگر قوی تر هم بوده است به همین جهت صفویه از نافرمانی انها احساس خطر بیشتری می کنند و آنها را به محل کرکوک و موصل در عراق امروز تبعید می کنند این ایل سال های زیادی به اجبار در آنجا می ماند بعد از صفویان در زمان حکومت نادرشاه، (تولد 1100ه ق آغاز پادشاهی 1148 ه ق فوت1160 ه ق) نادرشاه برای سرکشی به آن منطقه می رود، سران ایل از آمدن نادرشاه به آن محل استقبال و از شاه درخواست می کنند اجازه دهد آنها از تبعید به محل قبلی خود برگردند. نادرشاه با برگشت ایل تبعیدی به محل سابق مخالفت می کند و آنها را به سمت شیراز کوچ می دهد و مستقر می کند بعد در آخرهای دوره حکومتش دوباره آنها را به محل بین ساوه و قم و ورامین کوچ می دهد و اطراف همدان و قزوین را محل ییلاغ شان قرار داد. نکته ی جالب اینکه در همان زمان مرتع محل قشلاق و نیز مرتع و چراگاه محل ییلاق بر حسب طایفه و سپس تیره ها تقسیم بندی و تعیین حدود می گردد و هر طایفه و تیره ای در جایی و محلی اسکان می یابد. برای مثال طایفه سولدوز محل قشلاقش بولاغ، عیسی آباد و… در نزدیک ساوه بوده و محل ییلاقش کوه کرفس و عسلک و پریسانا و… در نزدیک همدان بوده است.
ما امروز در همین طایفه، فامیل های موصلی داریم که خود را منسوب به موصل در عراق می دانسته اند و فامیل انتخاب کرده اند یعنی نیاکان خود را از آنجا آمده می دانستند. در همان محل کرکوک و موصل هم بازمانده داریم که به نام ترکمانان شناخته می شوند. وقتی ایل ما به شیراز کوچانده می شود تعدادی از نیاکان ما در آنجا ماندند و به شاهسوندهای شیراز مشهور شده اند.
وقتی نادر شاه نیاکان ما را ز شیراز کوچاند و در اطراف ساوه و قم و ورامین مستقر کرد مردم ایل سالیان درازی بین این منطقه و اطراف همدان ییلاق و قشلاق می کرده اند هم در محل قشلاق شان زمین و ده و خانه و مرتع داشتند و هم در اطراف همدان محل ییلاق شان مرتع داشته اند محدوده مرتع هر طایفه هم مشخص بوده است.
شاهسونان وقتی در این منطقه مستقر می شوند نام بسیاری از روستاها محل سکونت خود را همان نام روستای خود در منطقه شیراز نامگذاری می کنند. حال می بینیم نام بسیاری از روستاهای اینجا با نام روستاهای شاهسونان شیراز همنام است.
وقتی رضا شاه پهلوی روی کار می آید در سال 1314 به دستور رضا شاه پهلوی ایل ها تخته قاپو می شوند و نباید ییلاق و قشلاق کنند مردم ایل شاهسون بغدادی بیشتر در محل قشلاق ماندگار می شوند وقتی رضا شاه از قدرت کنار رفت عده ای، نه همه، دوباره ییلاق و قشلاق را آغاز می کنند که هرسال کمتر و کمتر می شود تا اینکه امروزه دیگر خیلی کم و به تعداد انگشتان یک دست به ییلاق می روند.
امروز تعداد بیشتر مردم ایل شاهسون بغدادی به شهرهای قم تهران و ساوه کوچ کرده اند و کمتر در روستاها مانده اند ولی عمده افراد دامدار در این منطقه قم و ساوه شاهسونان هستند و گوشت و شیر مصرفی شهرهای قم و ساوه و بخشی از تهران را شاهسونان تولید می کنند.
وقتی نادرشاه این ایل را در اطراف ساوه و قم و ورامین مستقر کرد چون از اطراف بغداد آنها را به این محل کوچانده بود این ایل به شاهسون بغدادی، یعنی از نزدیک بغداد به این محل آمده اند، معروف و مشهور می شود و تا کنون به همین نام هم شناخته می شوند این نام اینقدر مشهور بوده که حتا در سال های اول که شناسنامه داده می شد هم ایل بغدادی و هم اینکه از کدام طایفه و تیره هستند در شناسنامه به عنوان پسوند فامیل به منظور ثبت و ضبط هویت افراد قید می شده است که بعدها منسوخ شد. برای مثال نوشته بودند؛ حسین سیمرغ ایل بغدادی طایفه سولدوز تیره ولی لی. حتا این مشخصات را روی سنگ قبر مردگان هم می نوشتند که امروز می توانیم سنگ های بازمانده را بخوانیم.
ایل شاهسون بغدادی به دو شعبه بزرگ لک و آروخلی تقسیم و هر شعبه از چند طایفه تشکیل می گردد طایفه سولدوز زیر مجموعه شعبه آروخلی است در شعبه آروخلی بزرگترین طایفه کَلَمَن هست و سولدوز دومین طایفه بزرگ شعبه آروخلو از ایل شاهسون بغدادی است. طایفه کلمن در اطراف قزوین مستقر می شوند همانجا هم ییلاق و قشلاق خود را داشته اند و بعد یکجا نشین می شوند و تقریبا از طایفه کلمن در این منطقه ی بین ساوه و قم کسی نیست و طایفه سولدوز در اطراف ساوه و قم و ورامین پخش هستتد هر تیره ای در یک محلی سکونت دارد.
در سال 1288 ه ق برف بسیار سنگینی با ارتفاع چند متر در منطقه ساوه بر زمین می نشیند که موجب مرگ بسیاری مردم شاهسون بغدادی و بویژه طایفه سولدوز و نیز دام های شان می شود به گونه ای که سال بعد از طایفه بزرگ سولدوز فقط 14 خانوار زنده مانده بود و توانست به ییلاق برود.
در گذشته باور بر این بود که کلمه سولدوز تغییر شکل داده شده کلمه «صلح دوست» بوده است و وقتی از نیاکان ما پرسیده می شد سولدوز یعنی چه؟ گفته می شد یعنی «صلح دوست» حتا این را روی سنگ قبرها هم نوشته اند ولی اخیرا آقای براتی نام در این خصوص تحقیقات میدانی زیادی کرده به این نتیجه رسیده که محل ییلاق نیاکان طایفه ی ما در زمان صفویان در بلندی های سرزمین قفقاز بوده است. محل زیست نیاکان ما در ایل بزرگ شاهسون در دشتی در سمتِ چپِ بلندی های قفقاز بوده است. ما در زبان ترکی دو کلمه ساق به معنی راست و سُل به معنی چپ را داریم چون نیاکان ما در دشتِ سمتِ چپِ بلندی های قفقاز که به زبان ترکی سُلدوز(دشت سمت چپ) گفته می شده می زیسته اند به سُلدوز معروف می شوند آن روز سُلدوز گفته می شد ولی ما امروز سولدوز می گوییم این تحقیق عقلانی تر به نظر می رسد. امروز ما در گویش سولدوز می گوییم ولی در نوشتار سُلدوز می نویسیم.
شاهسونان در زمان حکومت صفویه و بعد از آن در زمان پادشاهی نادرشاه افشار به خاطر اینکه یک نیروی نظامی بوده اند نقش سیاسی مهمی داشته اند به همین جهت نادرشاه بعد از اینکه شورشیان را سرجای خود نشاند و مملکت را امن کرد با دعوت از همه ی بزرگان ایران، جشنی با شکوه در دشت مغان، مرکز شاهسونان، برگزار و تاج گزاری کرد.
ویژگی گوسفند طایفه شاهسون سولدوز این است که بز خیلی کم دارد بیشتر میش هست و رنگ میش ها هم سیاه و سبز رنگ است در گذشته شتر هم فراوان داشتند ولی امروز دیگر نیست شاهسونان بر این باور بوده و هستند که نژاد گوسفندشان بهتر است چون هم بهتر پروار می شده و هم مقاوم تر بوده است.
وقتی به دستور دولت وقت قرار می شود ایل ها دیگر ییلاق و قشلاق نکنند و در یک محل سکنا بگزینند خانوارهای شاهسونان سولدوز هم توی روستاهای منطقه ی قشلاق خود پخش شدند هر خانواده ای که توی هر روستایی اقوام و یا تعلقاتی داشت به آن روستا رفت و ساکن شد و کم کم عده ای زیاد هم به مرور به شهرها کوچ کردند.
وقتی شاهسونان سولوز ناگزیر شدند ییلاق نروند در بولاغ ماندند طایفه دیگری از اینانلوهای مغان هم در بولاغ بودند بولاغ گنجایش دو طایفه را نداشته است و باید یکی از آنها از بولاغ می رفتند توافق می کنند هر طایفه ای پهلوان خود را معرفی تا در میدان با هم کشتی بگیرند طایفه ای که پهلوانش پیروز شود در بولاغ بماند و طایفه پهلوان شکست خورده از بولاغ برود پهلوان طایفه سولدوز قهرمان نام داشته و پهلوان طایفه اینانلوهای مغان علی محمد بوده است قهرمان علی محمد را بلند می کند و به زمین میزند و طایفه اینانلو از بولاغ کوچ می کند و به مغان می رود و سولدوز در بولاغ می ماند.
یکی از ویژگی های مردمان طایفه سولدوز مهمان نوازی شان است از قدیم شاهسونان به شجاعت و جنگآوری شهره بوده اند در خصوص پهلوانی و جنگ آوری افراد ایل خاطره های زیادی هست که شیرین و شنیدنی هم هستند.
تا وقتی ییلاق و قشلاق می شد شاهسونان از روستائیان دختر نمی گرفتند دلیل آن هم این بوده که دختر روستایی کار طاقت فرسای یک زن عشایر را بلد نبوده است ولی وقتی یکجا نشین شدند هم دختر به روستائیان می دهند و هم از انها دختر می گیرند چون زندگی ها همانند شده است.
پوشش زنان شاهسونان منحصر به فرد بوده است زنان شاهسون هم زمان دوتا چارقد به سر می بستند یکی بیشتر رو را می پوشانده و دیگری بیشتر سر را. پیراهن زن شاهسون هم بلند بوده که روی تمّان می آمده و جلیقه ای روی پیراهن پوشیده می شده است و تمان مخصوص دایره ای که طول پارچه اش بیش از 8 متر بوده است.
مردان هم عمدتا پیراهن سفید و کمتر هم آبی می پوشیدند و تمان سیاه گشاد همانند تمان بختیاری ها از دبیت حاج علی اکبری می پوشیدند و جلیقه و کلاه نمدی بر سر می گذاشتند. یقه پیراهن شاهسونان هم لبه برگردان نداشت، یقه که امروز آخوندی بهش می گویند هم نبوده، بلکه یقه ی خیلی ساده بوده و چاک یقه از وسط سینه به سمت چپ گردن بوده دکمه هم نداشته بلکه با نخ مخصوص گره زده می شده است دلیل یقه چپ بودن پیراهنشان رعایت حیا بوده است چون در دهه محرم می خواسته اند سینه بزنند لبه یقه را باز می کرده سینه اش را می زده و بعد هم می بسته است.
آقای ترکمن گفت: دبیت حاج علی اکبری پارچه انگلیسی بود دلیل نامگذاری به دبیت حاج علیاکبری این بوده که وارد کننده این پارچه فردی به نام حاج علی اکبر بوده است من 7-8 سال قبل پسر حاج علی اکبر را که پیر مرد 80 ساله ای بود پیدا کردم و با او در این خصوص گفت وگو کرده ام.
زبان همه ی شاهسونان ترکی است ولی تفاوت های جزئی بین لهجه ی هر طایفه هست این تفاوت ها را هرکس نمی تواند بفهمد بلکه باید زبان شناس باشد زمان زیادی توی مردم بوده باشد و گویش های مختلف را مکرر شنیده باشد آنگاه تفاوت جزئی لهجه ها را خواهد فهمید.
نقطه قوتی در شاهسونان می توان دید و آن حفظ هویت گویش زبان مادری شان یعنی زبان ترکی است هر خانواده شاهسون توی خانه، اعضا خانواده با هم ترکی صحبت میکنند و در جهت حفظ هویت زبان مادری شان همت دارند در عین حال زبان فارسی را هم خوب می دانند و خوب می توانند صحبت کنند و این ویژگی اهمیت دادن به زبان مادری در این دنیای وانفسای بی هویتی بویژه که در نسل جوان جامعه بروز کرده، در شاهسونان باید نقطه قوت به حساب آورد. در همین راستا شاعران ترک زبان زیادی بوده و هستند که به زبان مادری شان شعر می سرایند و ادبیات فولکلور زیادی هم در جامعه هست اخیرا کوشش هایی در جهت جمع آوری و ضبط و تدوین ادبیات فولکلوریک شده و می شود که کافی نیست ولی جای تقدیر دارد برای نمونه جشنواره شعر و موسیقی شاهسون ها در روستای فشک فراهان بوده است.
محمدعلی شاهسون مارکده
بلقیس و … (بخش پنجم)
یارعلی، کدخدا خدابخش را مقصر اصلی از دست دادن بلقیس، نامزد خود می دانست. به باور یارعلی، کدخدا خدابخش عمو اسدالله را زیر فشار گذاشته، تهدیدش کرده تا بلقیس را به یارمحمد بدهد. هدف کدخدا خدابخش این بوده که دل یارمحمد نوکر خود را بدست آورد تا برایش بیشتر کار کند. یارعلی آمدن آقای سید اسماعیل محمدی روحانی اسفیدواجانی را به مارکده مغتنم شمرد و تصمیم گرفت شکایت کدخدا خدابخش را به آقای محمدی بکند. ظهر روزی که در مسجد نماز جماعت برگزار شده بود یارعلی هم با دلی شکسته شرکت کرد و در صف آخر به نماز ایستاد. بعد از ادای نماز، تعدادی از نمازگذاران، بویژه بزرگان و ادعارسان روستا، یکی یکی نزد آقای محمدی می رفتند از نزدیک سلام می دادند، با دو دست با حاج آقا دست می دادند، بعضی از خواص روستا اول روبوسی می کردند بعد دست آقای محمدی را می بوسیدند و رو در رو و خصوصی با حاج آقا احوال پرسی می کردند و می رفتند بعضی هم پرسشی داشتند که می گفتند آقا مسئلتُن، و پرسش خود را مطرح و پاسخش را می شنیدند ولی بیشتر سلامی رو در رو می دادند دست آقا را می بوسیدند و می رفتند. یارعلی نزدیک یک ساعت کناری ایستاد تا نماز گذاران بروند و اطراف آقای محمدی کمی خلوت گردد انگاه خود را به آقای محمدی رساند، سلام گفت، دستش را بوسید و آهسته نزدیک گوشش گفت:
-حضرت آقا، من یک عرض خصوصی دارم که باید در خلوت به عرض تان برسانم.
آقای محمدی به اتفاق یارعلی کناری رفتند و یارعلی جفایی که بر او رفته را بازگو کرد و مقصر اصلی را کدخدا خدابخش قلمداد نمود و به آقای محمدی گفت:
– بلقیس دختر اسدالله نامزد من است ما همدیگر را دوست داریم، به یکدیگر علاقه مند هستیم، قصد داشتیم همین امسال پاییز عروسی کنیم، کدخدا خدابخش به زور عمو اسدالله را وادار کرد که نامزدی ما را به هم بزند و دخترش را به یارمحمد بدهد این در حالی است که دختر عمو اسدالله اصلا یارمحمد را نمی خواهد به همین دلیل دختر بله نمی گفته که با تهدید و زور پدر بله ی ضعیف و زورکی ازش گرفتند. کدخدا خدابخش حق مرا پایمال کرده است تقاضا می کنم رسیدگی کنید از خود دختر بپرسید با کی می خواهد ازدواج کند.
یارعلی همه ی شنیده ها و تخیلات خود را به سید اسماعیل محمدی گفت و از او تقاضا نمود به این جفایی که بر او رفته برابر دستورات خدا و پیامبر رسیدگی کند. آقای محمدی گفت:
-من امشب پرس و جو می کنم فردا ظهر بیا تا بعد از نماز جوابم را بهت بدهم.
روز بعد، هنگام ظهر بعد از نماز آقای محمدی با یارعلی کنار جوی آب زیر سایه درخت توت به دور از مردم در جایی ایستادند و آقای محمدی گفت:
-این چنین که تو می گویی نبوده است، اولا کدخدا خدابخش تا آن لحظه ای که تو شب عقدکنان، روی بام خانه ی اسدالله برای تماشا رفته بودی که کارت بسیار زشت بوده و جنجال شده، نمی دانسته دختر اسدالله نامزد تو بوده است. بعد هم بستگان اسدالله قصد داشته اند روز بعد تو را پیدا کنند و مفصل کتکت بزنند این کدخدا خدابخش بوده که آنها را سخت از این کار برحذر داشته است تهدیدشان کرده که چنین کاری نکنند، در حقیقت اینکه تو الآن به راحتی اینجاها می گردی و کسی باهات کاری ندارد تازه شاکی هم هستی نتیجه تمهیدات کدخدا خدابخش است این را بدین جهت می گویم که تو به حقایق پی ببری، کدخدا خدابخش به اسدالله توصیه کرده به منظور دستگیری از یارمحمد که پسر خواهرش و صله رحمش است دخترش را به او بدهد، اسدالله می توانسته قبول نکند. ولی اسدالله هم در برابر پسر خواهرش، احساس مسئولیت می کرده و می خواسته این کار صورت بگیرد. به علاوه اسدالله که پدر دختر و اجازه دار دختر است به تو و مادرت قول دادن دخترش را نداده بلکه آمد و شد شما یک توافق زنانه بوده است و رسمیت نداشته است. برابر دستورات خدا و رسول، اجازه شوهر دادن دختر با پدر است و اسدالله هم برابر اجازه ای که خدا و رسول بهش داده تشخیص داده که صلاح دخترش به این است که او را به پسر خواهرش شوهر بدهد. تو این اتفاق را، اینقدر بزرگش کردی! این اتفاق اینقدر مهم و بزرگ نیست که بخواهی شب و روز فکر و ذکرت را مشغول آن کنی، اتفاق خاصی نیفتاده، پدری نمی خواهد دخترش را به شما بدهد، شما در اینجا دیگر حقی نداری که بخواهی ادعای طلب کنی. به علاوه زن یک پل است، یک راه است، یک وسیله است که خدا برای آسایش و آرامش مرد آفریده، زن مزرعه ی مرد است، کشتکار مرد است، از تو می پرسم اگر تویِ زمینت گندم کاشتی و در سرمای زمستان یخ کشی کرد و سبز نشد تو زمین را رها می کنی؟ نه، می روی مثلا جایش جو می کاری، ارزن و یا چلتوک می کاری. حالا هم این دختر نشد، یک دختر دیگر، اصل تو هستی که یک مرد هستی و می توانی ازدواج کنی و صاحب زندگی باشی، تو بهتر است دختر اسدالله را فراموش کنی و بروی دنبال دختر دیگری، ماشاءالله هزار ماشاءالله دختر، این نعمتی که خدا برای مردان خلق کرده، فراوان است، دختر اسدالله حالا دیگر زن شرعی یارمحمد است، فراموشش کن و برو دنبال کار و زندگی ات، اگر بخواهی به فکر او باشی مرتکب گناه خواهی شد، دائم به فکر زن شوهردار بودن گناهش همانند زنای محصنه است. در این قضیه هیچکس قصد ضربه زدن به تو را نداشته است. بلکه مقصر اصلی در حقیقت خودت هستی تو باید یکی دوتا مرد را به منظور خواستگاری نزد اسدالله می فرستادی، این عمل رسما خواستگاری می شد اگر اسدالله پاسخ آری می داد آنگاه دخترش نامزد تو می شد ولی تو چنین نکردی بلکه مادر تو با زن اسدالله گفت وگوی زنانه با هم داشته اند، زن هم که ناقص العقل است، اختیار دختر خانواده را ندارد و نمی تواند تصمیم بگیرد، تو به عنوان یک مرد نباید به حرف های خاله زنونه اعتماد می کردی و دل در گرو دختر اسدالله می دادی. کدخدا خدابخش و اسدالله صلاح را در این دانسته اند، قسمت و مقدر هم این بوده که دختر اسدالله نصیب یارمحمد شود، قسمت و مقدر تو جای دیگر است، یک قدمی بردار، اقدامی بکن، تا دختری که قسمت و مقدر تو است را پیدا کنی. از کجا معلوم که اگر دختر عمو اسدالله را تو می گرفتی، یک بچه نانجیب متولد نمی شد؟ و کفر خدا را نمی گفت؟ دشمن اهل بیت نمی شد؟ لات و عرق خور و لاابالی از آب در نمی آمد؟ و حالا خدا می خواهد با ازدواج تو با دختر دیگری، یک بچه مومن از شما بوجود بیاید! که عبادت خدا را بکند و دوستدار اهلبیت باشد، خادم اهل بیت باشد، پاک و مومن و مسجدی باشد، آنگاه تو با داشتن چنین بچه ای که خادم اهلبیت است نزد خدا رو سفید باشی؟ به نظر من یک صلاح و مصلحتی توی این کار بوده که جفت و جور نشده است تو بجای شکوه و شکایت، خدای را شکر بگو و بگو هرچه از خدا آید خوش آید و راضی ام به رضایت خدا و توکل بر خدا کن و برو به چسب به کار و زندگی ات و جستجو کن ببین دختر کی مناسب تو می تواند باشد و دختر قسمت و مقدر خودت را پیدا کن و عروسی کن.
سخنان آقای محمدی روحانی اسفیدواجانی یارعلی را آرام کرد و یارعلی تصمیم گرفت بلقیس را فراموش کند ولی دلش هم راضی نمی شد به دختر دیگری دل ببندد. با خود گفت:
– اصلا فعلا قید زن گرفتن را می زنم و می روم می چسبم به کار تا ببینم از خدا چه پیش خواهد امد.
روز نوروز فرا رسید یارعلی باز در قوچان به دیدار ارباب اسکندر رفت و ارباب هم برای سومین سال دشتبانی گپز را به یارعلی داد و یارعلی در سال جدید در مزرعه ی گپز مشغول به کار دشتبانی شد.
***
مراد یکی از جوانان مارکده بود. مراد در سال 1314 متولد شده بود پدر مراد قلی نام داشت. قلی مرد تهیدستی بود، زمین کشاورزی اندکی داشت، تمام عمرش را کاسبکار بود، دشتبان بود، یکی دو سال چوپانی کرد، یک سالی ورزاوها را چراند، دو سه سال گلیگو(گله گاو) را چراند، دوسال کرپچی بود، ولی بیشتر از همه حمام چی بود. ویژگی خوب قلی، زحمتکش بودن، قانع بودن و پاک بودن او بود که او را کاسبکار محبوب کرده بود.
مراد پسر دوم قلی بود که از همان 13-14 سالگی نزد کدخدا خدابخش نوکر بود، یک سال نزد کدخدا خدابخش نبود که یارمحمد جایگزین شد سال بعد دوباره نزد کدخدا خدابخش آمد.
مراد هم همانند پدرش پسری ساده، زحمتکش و پاک بود همین ویژگی ها باعث شده بود که کدخدا خدابخش به او همانند فرزند خود می نگریست دوستش داشت و خواهان او باشد و سال های زیادی او را نزد خود نگهدارد.
در این سال که دوباره مراد نزد کدخدا خدابخش برگشت، زینب دختر سهراب هم بسیاری از روزها توی خانه کدخدا خدابخش در کنار اعضا خانواده و نیز در کنار مراد نوکر کدخدا کار می کرد.
زینب دختر چابک و زرنگی بود دختر کاری بود دختر باهوشی بود و مسائل را زود می فهمید کدخدا خدابخش و زنش از کار و رفتار مراد و زینب بسیارراضی بودند و انها را دوست داشتند. همین علاقه مندی باعث شد که به فکر محبت بیشتر به آنها گردند. روزی زن کدخدا خدابخش به کدخدا گفت:
– چطور صلاح می دانی پیشنهاد کنیم زینب را برای مراد نامزد کنند؟ تا ضمن اینکه در خانه ما کار می کنند محرم هم باشند و با علاقه بیشتری هم کار کنند همانگونه که تو سبب شدی که یارمحمد صاحب زن و خانه و زندگی شود این دو نفر را هم به سر و سامان برسانیم؟
– نظر بدی نیست اگر خودشان و بابا و ننه شان موافق باشند فکر خوبیه، پس اول با زینب صحبت کن مزه دهانش را بفهم چون زینب با دخترهای دیگر فرق دارد، دختر زبان داری است، حرفش را می زند، در خصوص اینکه حرفش را می زند واقعا دختر شجاعی است نمی شود مخالف نظر او برایش تصمیم گرفت اگر باب میل خودش نباشد جور در نمی آید اگر زینب موافق بود که از او برای مراد خواستگاری شود آنگاه با مراد صحبت کن، ببین چه می گوید، بعد با مادر هردوتاشان صحبت کن نظر انها را جویا شو، آنگاه نتیجه را به من بگو تا اگر موافق بودند من رسما با پدرهاشان صحبت کنم و موضوع را رسمی کنیم.
زن کدخدا خدابخش یک هفته بعد نتیجه مثبت را به کدخدا اعلام کرد و کدخدا به دشتبان گفت:
-سهراب و قلی را بگو شب بیایند اینجا.
قلی و سهراب آمدند بعد از سلام و احوال پرسی نشستند، کدخدا دوتا استکان چای برای انها ریخت، قندی در نعلبکی انداخت و بدستشان داد و گفت:
-من شما دو نفر را برای کار بسیار خیری به اینجا دعوت کرده ام، مطمئن هستم که هر دوی شما در این کار خیر با من هم عقیده خواهید بود و من با شناختی که از خوب بودن و در کار خیر پیشقدم بودن شما دونفر دارم می دانم پاسخی که به این پیشنهاد کار خیر من خواهید داد، بله است. همانگونه که می دانید مراد امسال به من کمک می کند. مراد مانند خودِ قلی پسری ساده، زحمتکش و پاک است و من از کار و رفتارش بسیار راضی ام و همانند پسر خودم دوستش دارم و به او همه گونه اعتماد و اطمینان دارم. زینب دختر سهراب هم بعضی روزها توی خانه و یا توی باغ و مزرعه باز به من کمک می کند دختر زرنگ و کاری هست که از کار او هم راضی ام و او را همانند دختر خودم می دانم حتی او را قیزم صدا می زنم. این دو جوان پاک و زحمتکش، به نظر من می توانند در آینده، در کنار هم قرار بگیرند، زن و شوهر باشند، زن و شوهر خوبی هم باشند و زندگی خوبی هم داشته باشند. شما چه مقدار با نظر من موافق هستید؟
قلی پکی به چپقش زد و چپق را به سهراب داد و گفت:
-کدخدا، مراد را بچه خودت بدان، من مراد را اول به خدا سپردم بعد به جنابعالی، هر گُلی ریختی، سرِ خودت ریختی.
سهراب هم که با پک زدن، توتون چپق را دود کرده و تمام شده بود و داشت خاکستر چپق را کنار منقل خالی می کرد گفت:
-کدخدا، بزرگ مایی، زینب هم دختر خودت است، هرجور که شما صلاح می دانی، ما را قبول.
کدخدا خدابخش که سیگارش را تازه به چوب سیگاری زده و گیرانده بود و دودها را از دهانش بیرون می داد و به صورت و چشم و دهان سهراب و قلی خیره شده بود ببیند واکنش آنها به پیشنهادش چیست پس از شنیدن پاسخ مثبت گفت:
-پس از این تاریخ به بعد زینب نامزد مراد است، انشاءالله که مبارک است خدا به پای هم پیرشان کند. پس فراهم کردن مقدمات رفت و آمد و نشست و برخاست هم با خانواده ها خواهد بود. نقش من تا همینجا بود. توی قباله نویسی هم قطعا کمک خواهم نمود.
قلی و سهراب از کدخدا خداحافظی کردند و خبر توی روستا هم پخش شد.
زینب علاوه بر چابکی و زرنگی، دختر زیبایی هم بود تنها عیب و ایرادی که بر او گرفته می شد فقر خانواده و نداشتن لباس مناسب بود. در مقابل ویژگی بارز مراد، سادگی و صداقت و پاکی اش بود. هر دو از خانواده های فقیر و تهی دست ده بودند. زینب و مراد به یکدیگر علاقه مند شده بودند این خواستگاری موجب شد که بدون ترس و نگرانی علاقه خود را نسبت به یکدیگر ابراز کنند اغلب دونفری کار می کردند دونفری به باغ و مزرعه و صحرا می رفتند غذا و آجیل تو جیبی که زن کدخدا می داد مراد بیشترش را به زینب می داد و روزهایی هم که زینب نبود وقتی زنِ کدخدا صبح قدری کشمس گردو و سنجد توی جیب مراد می ریخت تا در حین کار بخورد مراد بعد از خارج شدن از خانه کدخدا، زینب را می یافت محتوای جیبش را به زینب می داد.
چند روز خیلی خوشی که دریاد و خاطره مراد و زینب ماند، بادام تکانی در مزرعه قدیمی دره قوئی بود این بادام چینی چند روز به درازا کشید صبح زود زینب و مراد آماده می شدند زینب سوار خر می شد و مراد سوار قاطر و حرکت می کردند از ده که بیرون می رفتند کنار قاراداش ها در بیرون ده، دور از چشم مردم، زینب از خر پیاده می شد و پشت سر مراد سوار قاطر می شد و از راه چپ دره و حموم سازی به مزرعه دره قوئی می رفتند و بادام می تکاندند، هنگام ظهر در سایه درخت بید روی درسنگ اسیل می نشستند تلیت نان و دوغ می خوردند بعد بادام ها را جمع میکردند و حدود یک ساعت مانده به غروب تاچه های بادام را بار خر و قاطر کرده و با هم به ده برمی گشتند. درپایان، زن کدخدا از بادام ها خرمن بهره خوبی به هر دو داد مراد با فروش بادام های خرمن بهره، برای زینب یک جفت کفش یک پیراهن گل قرمزی یک قطعه پارچه شلواری و یک روسری شهری خرید. ایام برای زینب و مراد خوش بود. اطرافیان، مراد و زینب را شیرین و فرهاد می نامیدند و جوانان پسر نامزد دار ده که بر اثر سختگیری خانواده امکان دست یابی به نامزد خود را نداشتند حسرت مراد و زینب را می خوردند ولی شنیده ایم چرخ کجمدار روزگار…
***
فرنگیس یکی از زنان مارکده بود، شوهر داشت، زندگی داشت، بچه داشت و سخت کار می کرد. فرنگیس همیشه حامی اقوام و بستگانش بود، دیگران او را اقوام پرست می نامیدند، بویژه اگر در میان اقوام فردی فقیر و یا یتیمی بود فرنگیس در مناسبات اجتماعی بیشتر هوای او را داشت، از او طرفداری میکرد و او را حامی بود.
پدر فرنگیس سالیان درازی کدخدای پر آوازه ده بود که فوت شده بود، فرنگیس در خانه ای بزرگ شده بود که غریبه زیاد رفت و آمد داشت، آدمهای بزرگ و پر ابهت آمد و شد داشت، به همین جهت فرنگیس دختری نترس و دلیر بار آمده بود.
ادامه دارد
داستان زندگی ما
من می خواهم داستان زندگی کوچک ولی زیبایم را برای شما بنویسم. خوب، داستان زندگی من از آنجا شروع شد که مادر و پدرم تصمیم گرفتند که یک بچه بیاورند. باورتان نمی شود، وقتی من به دنیا آمدم، خیلی گریه می کردم، دوست داشتم بزرگ شوم و یک خواهر یا برادر هم داشته باشم ولی هنوز خیلی زود بود چون نگهداری از دوتا بچه ی قد و نیم قد خیلی سخت است. بعد از مدتی من یک ساله شدم و شیطنتم دو برابر شد وقتی 2-3 ساله شدم هم همین طور و در چهار سالگی وای وای وای، دیگه نمی شد جلوم را گرفت. ولی پنج ساله که شدم شیطنتم را کنار گذاشتم و به فکر مهد کودک، درس و پیدا کردن دوستِ بیشتر بودم و در پنج سالگی، من برادرِ یک خواهر کوچولو، خوشگل و تُپل شدم. ما تصمیم گرفتیم نام او را ریحانه بگذاریم. خواهرم، بر عکس من، همیشه ساکت بود، من خیلی خوشحال شدم، چون دیگر خانواده من چهار نفره بودیم و من دیگر تنها نبودم. حالا همه به من می گویند؛ دیگر مردی شدهای! ولی من تازه 14 سال دارم، چه مردی؟ تازه در 15 سالگی به ما میگویند؛ جوان، نه، مرد. من در سال گذشته کلاس ششم بودم، در مدرسه شاگرد دوم شدم، امسال هم تلاش جدی میکنم تا ببینم چه پیش آید؟ من خانواده ام را خیلی دوست دارم من عاشق خانواده ام هستم.
رضا احمدی 14 ساله از تهران
زیباترین منظره ی محل زندگی من
رودخانه با نرمی، اما با سرعت حرکت می کند، انگار می خواهد حرف ها و خبرهای مهم را به همه یادآوری کند. رودخانه با درختان اطراف خود گفت وگو می کند و درختان با صبر و حوصله ی فراوان به حرف های رودخانه گوش می دهند. گنجشکان روی درختان می نشینند، استراحت می کنند، و از گودال کوچک آب که بچه ها در نزدیکی رودخانه کنده اند آب می خورند. سکوت آرامشبخشی همه جا را فرا گرفته است حالا می توان صدای پرندگان و آب را که اُرکستر زیبایی برپا کرده اند را شنید.
گروهی دیگر از مردم کنار رودخانه آمدند بچه ها بلا فاصله از ماشین پیاده شدند و به کناره رودخانه آمدند آنها شادند، شادِ شاد. ما هم از شادی آنها شاد می شویم. یک ساعتی می شود که خانواده ما کنار رودخانه نشسته ایم دقایقی بعد آنها از کنار رودخانه رفتند اما انگار صدای رودخانه کم تر شده بود احساس می کردم رودخانه کمی افسرده شده دقیق تر نگاه کردم، وای، منظره ی بدی دیدم، آنها آشغال های خود را درون آب رودخانه ریخته و رفته بودند حالا رودخانه بیمار شده بود و ما هم که کنار رودخانه نشسته بودیم از افسردگی رودخانه افسرده می شویم و سوار ماشین شده و می رویم.
پرنیان فاتحی نسبت 12 ساله کلاس پنجم از فولادشهر