گزارش نامه 89 اول تیر 94

  یک خاطره

      روز 13/11/1373 در شهرکرد خانه زنده ­یاد محمدتقی نجفی، اولین سپاهی دانش مارکده بودم و با هم پیرامون مسائل مختلف گذشته مارکده گفت ­وگو کردیم یکی از خاطرات آقای نجفی را می ­نویسم.

      آقای محمدتقی نجفی از طایفه گله ­دارهای شهرکرد است جزء اولین دوره سپاهیان دانش بود و اولین سپاهی دانش بود که به روستای مارکده اعزام شد جوانی بود پاک، صادق و صمیمی. منِ نگارنده یکی از اولین دانش­ آموزان آقای نجفی و بعد از او خیام اصفهانی بودم. درست ده سال بعد از آن دو نفر، یعنی سال 1352 سخنان سپاهی دانش آقای رضایی از دیار یزد در یک جلسه قرآن خوانی پیرامون مسائل روانشناسی، انگیزه خواندن کتاب ­های روان­ شناسی و کسب اطلاعات در این خصوص را در من ایجاد کرد.

       آقای نجفی گفت: در مارکده یک زن بیوه با چشمان کمی معیوب بود که با دختر خود زندگی می­ کرد. این خانم زندگی بسیار فقیرانه­ ای داشت، مارکده ­ای نبود بلکه در مارکده شوهر کرده بود بعد طلاق داده شده بود. دختر جوان این خانم هم  از یک چشم معیوب بود.

     صبح روزی خبر آمد که فلان پسر جوان روستا دیشب بعد از نیمه ­های شب به اتفاق یک جوان دیگر پشت درِ خانه این زن بیوه رفته ­اند در را زده ­اند دختر جوان از پشت در پرسیده؛ کی هستی؟ و این جوان آهسته خود را معرفی و با گستاخی تمام گفته؛ آمده ­ام در کنارت بخوابم. دختر ضمن گفتن ناسزا به این جوان، در را باز نکرده است. این جوان همانجا پشت در مانده و اصرار بر باز کردن در داشته که با تهدید دختر جوان مواجه می ­شود که؛ اگر از این جا نروی فریاد می­ زنم تا همسایگان بیدار شوند و تو را از اینجا برانند. و پسر جوان ناگزیر از آنجا باز می­ گردد.

     یکی دو ساعت از روز بالا آمده بود چند نفر از بزرگان روستا پیش من آمدند و در گفت ­وگو و چاره ­اندیشی که با هم داشتیم، خواستار تنبیه این دو جوان شدند. قرار شد شلاق زده شوند تا موجب عبرت دیگران گردد و دیگر کسی به خود این جرات و اجازه را ندهد که بخواهد مزاحم زن و دختر دیگری گردد.

       فرستادم جوان را آوردند خیلی جسورانه حاشا کرد که؛ چنین چیزی نبوده است. کشیده­ ای بهش زدم. اعتراف کرد. از او خواستم که جوان دیگر همراه خود را معرفی کند که گفت: تنها بوده ­ام. کشیده ­ای دیگر به او زدم که گفت: با فلان جوان دوتایی رفته­ بودیم. فرستادم آن جوان را هم آوردند او هم اول حاشا کرد ولی وقتی رو در روی جوان اولی که قرار گرفت اعتراف کرد. این دو جوان از دوتا خانواده مارکده ­ای بودند که با هم اقوام هم  بودند.

        از قلی مرد هنرمند ده که ساز سرنا و کرنا می ­نواخت و مردی پهلوان و تنومندی بود و اتفاقی در مدرسه بود خواستیم که چند ترکه چوب تازه از درختان ببرد و بیاورد دو نفر جوان را کف کریدور مدرسه خواباندیم و جلو جمعی از مردم ده بویژه بزرگان ده چوب زدیم. کسی هم حاضر به چوب زدن نمی­ شد که با اصرار از همان قلی خواستیم که اینکار را بکند. چند روز بعد هم خبردار شدم آن دو جوان به سربازی رفته ­اند و تا من مارکده بودم هم نیامده بودند و من دیگر آنها را ندیدم.

         من بعد از اینکه چند سالی توی روستاها تدریس می­ کردم به اداره آموزش و پرورش شهرکرد انتقال یافتم و بقیه دوره خدمتم را در همان اداره بودم بعد از پیروزی انقلاب از من خواسته شد برای مدتی توی استانداری کار کنم.

       روزی در استانداری مشغول کار بودم و کار ارباب رجوع را حل و فصل و پاسخ می ­دادم که یک نفر گفت: آقای نجفی سلام. همینگونه که مشغول کارم بودم بدون اینکه به او نگاه کنم پاسخش را به عنوان یک ارباب رجوع دادم. بعد گفت: آقای نجفی مرا می­ شناسی؟ به او نگاه کردم و چیزی توی ذهنم نیافتم گفتم: نه. باز گفت خوب نگاه کن ببین چیزی به خاطر می ­آوری؟

        من با دقت بیشتر او را نگریستم دیدم؛ این جوان ریش انبوه سیاهی درست کرده، ریشش شانه شده و خیلی تمیز هم هست زیر و رویش را هم زده و آنکارد کرده است، معلوم بود که می­خواست با این ریش زیبایش پیام انقلابی بودن خود را به نمایش بگذارد. ریش آنکارد شده یعنی زیر رو زده، شکل و هیاتی بود که بعد از پیروزی انقلاب عده ­ای بر اساس باور و اعتقا و عده­ ای هم به خاطر خودنمایی، فرصت طلبی و سوء استفاده درست می­ کردند، ولی هرچه با دقت به چهره ایشان نگریستم چیزی به ذهنم نیامد گفتم: متاسفانه نمی ­شناسم چیزی به ذهنم نمی­ آید. مراجعه کننده گفت:

     من همانی هستم که شما دستور دادی توی مدرسه مارکده، قلی به من چوب زد، من امروز رئیس شورای مارکده شده ­ام و…

       تا جمله ­اش به اینجا رسید شناختم و نامش هم یادم آمد احساس کردم که می­ خواهد قدرت رئیس شورایی ­اش را به رُخم بکشد، بدون معطلی، با سخن خود، جمله ­اش را قطع کردم و گفتم: آره، شناختمت، آقای… هستی، من هم همان نجفی هستم، می ­بینی که هیچ فرقی هم نکرده ­ام، آن روز برای آن کار خطایت دستور دادم چوبت زدند، مواظب باش، امروز هم اگر خطایی بکنی دستور می­ دهم شلاقت بزنند

                                                                                           محمدعلی شاهسون مارکده

    بلقیس و … (بخش ششم)

          فرنگیس خواهر کدخدا خدابخش بود، یکی از زنان پرنفوذ و مورد احترام ده محسوب می ­شد. علل نفوذ و مورد احترام بودن فرنگیس بیشتر و عمده­ اش به شخصیت فرنگیس مربوط می ­شد. نافذ بودن سخن فرنگیس در جامعه، ناشی از توانمندی ­های فرنگیس بود، نه به اینکه دختر کدخدا و یا خواهر کدخدا است. فرنگیس به دلیل اینکه در خانواده کدخدا بزرگ شده بود، از دانایی و جسارت بیشتری نسبت به زنان دیگر برخوردار بود، خیلی خوب می ­توانست سخن بگوید و دانسته ­های خود را بدون ترس و یا خجالت بر زبان آورد، اصلا زن خجالتی و کمرو نبود، بسیار زن شجاعی بود و ترسی از کسی نداشت، زنی کار بلد در اجتماع و یک کدبانو در خانه بود و همانند یک مرد درکار کشاورزی کار می­ کرد، زنی اجتماعی بود، در اجتماعات زنانه­ ی ده مورد احترام بود، با خویشان بخصوص اقوام ضعیف یار و همدل بود، کمکشان می ­کرد، حمایتشان می­ کرد. توی کارهای اجتماعی مثل عروسی­ ها و مراسم فوت مردم، بسیار فعال بود، کمک فراوانی می­ کرد، بسیاری از مراسم ­ها را آشکار و پنهان مدیریت می ­کرد. همه ­ی اینها از او یک زن پرنفوذ و مورد احترام در صحنه­ ی اجتماع ده ساخته بود.

        فرنگیس از اینکه می ­دید برادرش کدخدا خدابخش با اِعمال نفوذ موجب شد عمو اسدالله دخترش بلقیس را به یارمحمد بدهد از دست برادر خشمگین بود چون نتیجه این اِعمال نفوذ این شد که یارمحمد از خواستگاری شاه ­بگوم، دختر کرم چشم پوشی کرد و حالا شاه ­بگوم دختر کرم در خانه مانده است.

       شاه ­بگوم، دختر کرم، نوه عمه ی فرنگیس بود. فرنگیس فقط به خاطر نوه ­ی عمه ­اش بودن، این دلسوزی را در حق شاه ­بگوم نداشت بلکه بیشتر سرگذشت غم­ انگیز شاه ­بگوم بود که فرنگیس خود را اخلاقا مسئول می ­دانست از شاه­ بگوم حمایت کند. بی گمان، اگراین اتفاقات غم ­انگیز در پشت سرِ شاه­ بگوم، دختر کرم، نبود حمایت شدید فرنگیس از شاه ­بگوم را هم در پی ­نمی ­داشت.

        دخترِ عمه ­یِ فرنگیس که مادر شاه ­بگوم بوده باشد، زنِ خدامراد بود. خدامراد یکی از مردان مارکده بود. خدامراد دو تا پسر و یک دختر داشت. دختر خدامراد زنِ کرم و مادرِ شاه ­بگوم بود. دوتا پسرِ جوانِ خدامراد و نیز خودِ خدامراد و دخترِ خدامراد که مادرِ شاه­ بگوم باشد، در ظرف 6 ماه یکی بعد از دیگری مُردند در پایان همان سال زنِ خدامراد که مادر بزرگ شاه­ بگوم باشد هم فوت کرد. یعنی در یک سال پدر بزرگ مادری، مادر بزرگ مادری، دوتا دایی­ جوان و مادر شاه ­بگوم فوت کردند و شاه­ بگوم هیچ اقوام نزدیک مادری نداشت. شاه­ بگوم که آن وقت دختری 10-12 ساله بود تک و تنها از نسل خانواده مادری ­اش باقی مانده بود. این بود که هرگاه فرنگیس شاه ­بگوم را می ­دید به یاد و خاطره مرگ ناگهانی همه ­ی اعضا خانواده مادری شاه ­بگوم می ­افتاد و اینکه شاه ­بگوم دختری 10-12 ساله شاهد مرگ 5 نفر از بستگان نزدیکش در ظرف یک سال بوده در ذهنش مجسم می ­شد و اینکه می ­دید شاه­ بگوم از خانواده مادری هیچ اقوام و قوم و خویشی ندارد دلش برایش می­ سوخت و می­ خواست کاری برای التیام آن رنج ­ها بکند.

       وقتی زمزمه اینکه؛ علی، پسر عموی شاه ­بگوم که از زمان نوزادی در قنداق، نامزدش بوده حالا می ­گوید؛ شاه ­بگوم را نمی­ خواهم، به گوش فرنگیس رسید، فرنگیس بسیار ناراحت و خشمگین شد تصمیم گرفت با عبدالله پدر علی دعوا کند و قولش را یادآوری و از او بخواهد که به قولش وفادار باشد. روزی عبدالله، برادر کرم، پدر علی، توی لته ­های مارکده مشغول درو گندم بود فرنگیس به منظور اعلام اعتراضش نزد او رفت، خدا قوت گفت، نزدیکش روی مرز کرت نشست و گفت:

      -من یک زنم، به گفته ­ی شما مردها، ناقص ­العقلم، ولی وقتی عقل خود را با عقل بسیاری از شما مردان مقایسه می­ کنم می ­بینم نه تنها عقلم ناقص نیست بلکه بیشتر هم هست، با این حال منِ زن، همیشه روی قول، تعهد و مسئولیت ­هایم هستم! نمونه ­اش یک بله کوچک و ضعیفی بوده که به شوهرم گفته ­ام عمری به او وفادار بوده و خواهم بود. تو که یک مرد هستی، چطور زیر قولت زدی؟ و شاه ­بگوم را نمی ­خواهی برای پسرت بگیری؟ اصلا وقتی شاه­ بگوم متولد شد، تو پیشنهاد دادی نامزد علی پسرت باشد، اسم روی دختر مردم گذاشتی، و می­ خواستی دوباره علی و شاه­ بگوم یعنی پدر و مادرت زنده شوند، یعنی تو اینقدر مرد بی عُرضه ­ای هستی که نمی ­توانی قول خودت را عملی کنی؟ برای مرد، شکستن قولش ننگ است! عار است! از مردانگی به دور است! از مروت و انصاف هم به دور است و این ننگ با نام تو در ده قرین خواهد شد، مردم پشت سرت بد خواهند گفت، خوب بگو ببینم، شاه ­بگوم چه عیبی دارد؟ چه نقصی دارد؟ کور است؟ کَر است؟ لال است؟ چُلاق است؟ نه تنها هیچ عیبی ندارد و چهار ستون بدنش سالم است بلکه دختری است همانند یک پهلوان، بیش از یک مرد کار می­ کند، دختری است سر به زیر با حیا و نجیب. به علاوه یک حبه ملک هم دارد که امروز یک زندگی را می ­تواند تامین کند. این عین نامردی است که بیایید، نام روی دختر مردم بگذارید، آنگاه عقب بنشینید، خدا را خوش نمی ­آید، بخصوص که شاه­ بگوم دختری است که این همه مصیبت بر او وارد شده و بی ­مادر و مظلومانه، زیر دست زن ­بابا نجیبانه بدون سر و صدا بزرگ شده است، آیا به عواقب آه مظلومان اندیشیده ­ای؟

         وقتی سخن فرنگیس به اینجا رسید و مرگ ناگهانی 5 نفر از بستگان شاه ­بگوم را به یاد آورد اشک توی چشمانش حلقه زد بغض بر او چیره گشت و نتوانست حرفش را ادامه دهد. عبدالله که تا این لحظه گندم درو می­ کرد و به سخنان فرنگیس گوش می­ کرد تحت تاثیر احساسات فرنگیس قرار گرفت اُراقش را روی آخرین بافه گذاشت از درو گندم باز ایستاد روی مرز آن ور کرت مقابل فرنگیس نشست سرِ چپقش را توی کیسه توتونش کرد بیرون آورد توتون­ های سر چپق را با با شست دست چپ به وسط جمع کرد و ذره­ بین را بالای او گرفت تا تجمع نور خورشید موجب آتش گردد سپس هُف و هُف و با ولع دود را توی ریه ­های خود داد تا خستگی­ اش و نیز تاثیر ناخوشایندی ­های سخنان فرنگیس را تسکین دهد.  

       هر زنِ دیگری به جز فرنگیس بود که اینگونه گستاخانه با عبدالله صحبت کرده بود، بی گمان عبدالله عصبانی می­ شد ولی ابهت و نفوذ اجتماعی و نیز خواهر کدخدا بودن فرنگیس، موجب شده بود که عبدالله گستاخی او را تحمل کند. عبدالله در واکنش به قر و نق فرنگیس گفت:

       -دختر کدخدا، فرنگیس خانم، باجیم، درد هرکس تو دل خودشه، و دل هم سفره نیست که بشود همه­جا پهنش کرد، این موضوع را نباید به مرد و نامردی ربط داد، نا مردی آنجا صدق می­ کند که، بشود کاری کرد، ولی نکرد، اینجا نمی ­شود و نمی­ توان کاری کرد، همه چیز از دست من بدر رفته است. من هم همانند تو از این اتفاق که پیش آمده ناراحتم، شاه ­بگوم نوه عمه تو است و تو اینقدر برایش دل می ­سوزانی، ولی همین شاه ­بگوم بچه برادر من است من از تو به شاه ­بگوم نزدیک ­ترم، نمی ­خواهم بگویم از تو بیشتر ولی حداقل به اندازه تو برایش می ­سوزم. درسته، من این پیشنهاد نامزدی را دادم، الآن هم اگر جور بشود خوشحال خواهم بود که علی پسرم با شاه­ بگوم عروسی کند، ولی مثل اینکه قسمت و مقدر نیست که دوباره علی و شاه ­بگوم، یعنی پدر و مادرم را زنده کنیم. خدا که شاه­ بگوم را آفریده حتما برایش هم قسمت و مقدری قرار داده، هرکی قسمت او باشه به سراغش خواهد آمد.

         – تو با مطرح کردن قسمت و مقدر می ­خواهی به تعهد خود عمل نکنی تو الآن تصمیم بگیر که شاه ­بگوم را عروسی کنی و بدهی به علی، این می ­شود قسمت، قسمت که شاخ و دُم ندارد. ما آدم­ ها هرکار می ­خواهیم می­ کنیم آنگاه کار خودمان را می ­اندازیم گردن قسمت، اینقدر شجاعت و شهامت نداریم که بگوییم ما اینکار را کردیم. برادر من، مشهدی عبدالله، این تو و پسرت و زنت هستید که زیر قولتان زدید، چه کاری به قسمت دارد؟ شما همین فردا جشن عروسی شاه ­بگوم و علی را برگزار کن ببینم قسمت می­ آید جلو عروسی را می ­گیرد؟

      – فرنگیس خانم، باجیم، قسمت، آدم نیست که بخواهد بیاید جلو جشن عروسی را بگیرد، قسمت، آن سرنوشتی است که خداوند عالم هنگامی که ما را آفریده بر پیشانی ما نوشته و برای ما رقم زده است. کسی نمی ­آید جلو عروسی را بگیرد، بلکه وقتی قسمت نباشد مانع ­هایی فراهم می ­شود که امکان شکل گیری عروسی فراهم نشود، که هم اکنون شده است. پسر با مادرش نمی­ خواهند این کار بشود آن دوتا با هم همدست هستند و من نمی ­توانم کاری بکنم ناگزیرم به خواسته ­ی آنها تن در دهم. 

         فرنگیس دریافت جدل با عبدالله نتیجه ­ای نخواهد داد، او را رها کرد ولی بر اندیشه­ ی خود که شاه ­بگوم را کمک کند تا سر و سامانی بیابد مصمم ­تر شد و آن را وظیفه دانست و کمر همت بست تا برای شاه ­بگوم شوهری بیابد تا او صاحب زندگی گردد.

      فرنگیس تصمیم خانواده عبدالله را ظلم در حق شاه ­بگوم می­ دانست چون چندین سال علی او را امید کرده بود و او به امید پسر عموی خود بود، در طی سه چهارسال گذشته یکی دوتا خواستگار هم که برای شاه ­بگوم رفته بود، کرم گفته بود؛ نامزد پسر برادرم است و جواب نه به خواستگاران داده بود و حالا شاه ­بگوم دختری بزرگ شده بود و داشت انگ ترش رویش گذاشته می­ شد.

        رابطه فرنگیس و شاه ­بگوم دو سویه بود شاه ­بگوم هم فرنگیس را همانند مادر خود می ­دانست، با او خیلی راحت بود تمام درد دل ­های خود را با او در میان می­ گذاشت هرگاه به فرنگیس می ­رسید درنگی می ­کرد با او سخن می ­گفت با دیدن فرنگیس یک حس اعتماد و اطمینان در درون او بوجود می ­آمد و به دنبال آن احساس می­ کرد پشتوانه ­ای دارد جهان جای امنی است و امیدواری ­اش بیشتر می ­شد.

وقتی مادر یارمحمد به خواستگاری شاه­ بگوم آمد این خبر را به فرنگیس رساند و از فرنگیس نظر خواست که یارمحمد چگونه پسری است؟ فرنگیس گفته بود:

       -پسرِ زحمتکش و نان در بیاری است، پسر خیرمندی است. عیبش سر کچلش است، آنهم خیلی عیب بزرگی نیست، خیلی از مردها کچل هستند، اصل­کاری نان دربیار بودنش است.

        وقتی کرم، پدر شاه ­بگوم، پاسخ آری به خواستگاری مادر یارمحمد از شاه­ بگوم داد، روز بعد شاه­ بگوم خبر را به فرنگیس رساند و فرنگیس بسیار خوشحال شد و گفت:

      -مبارک انشاء الله به پای هم پیر بشین.

       وقتی خبر قباله نویسی بلقیس برای یارمحمد توی روستا پخش شد و گفته می ­شد، با فشار کدخدا خدابخش عمو اسدالله راضی شده بلقیس را به یارمحمد بدهد، شاه بگوم مات و مبهوت بود و از خود می ­پرسید چرا؟ که سر و کله مادر یارمحمد پیدا شد و با عذرخواهی رد خواستگاری را اعلام کرد و رفت. شاه ­بگوم نزد فرنگیس آمد و خبر را بازگو کرد که موجب خشم فرنگیس شد.

        روز بعد فرنگیس نزد کدخدا خدابخش، برادرش رفت و با خشم گفت:

       -تو برای همه ننه هستی ولی برای خودمان زن بابایی!؟ مردم دستی از اقوام خود می ­گیرند تو دست که نمی ­گیری، هیچ، بلکه سنگ جلو پای بستگان هم می ­اندازی تا زمین ­شان بزنی؟ بارک ­ الله به این غیرتت!؟

     -موضوع چی است؟

       -مادر یارمحمد به خواستگاری این دختر بی­ مادر، یعنی شاه­ بگوم رفته، تو اصرار کردی و اسدالله دخترش را به یارمحمد داده، حالا شاه ­بگوم را ولش کرده است.

      -من تا این لحظه نمی­ دانستم که مادر یارمحمد از شاه ­بگوم خواستگاری کرده است.

       -آن را نمی­ دانستی، ولی می ­دانستی که شاه­ بگوم، این دختر بی مادر، مصیبت کشیده، مانده توی خانه، می­ خواستی به جای اصرار به اسدالله، که دخترش را به یارمحمد بدهد، شاه­ بگوم را به یارمحمد پیشنهاد کنی!

      -من از یار محمد پرسیدم دختر کی را می ­خواهد؟ که گفت دختر داییم. من که نمی ­توانم دختری را به زور به پسری بدهم.

      -می ­توانستی اصرار کنی تا اسدالله دخترش را به یارمحمد بدهد، خوب، همین اصرار را به یارمحمد می­کردی که شاه ­بگوم دختر کرم را، که دختری نجیب، کارکن و زحمتکش است بگیرد؟ یارمحمد روی حرف تو حرفی نمی ­زد، همه­ ی کارها هم به خوبی حل و فصل می ­شد. آیا می­ دانی بلقیس دختر اسدالله اصلا یارمحمد را نمی­ خواسته؟ به زور باباش مرتبه چهارم که صورت قباله را خواندند بله گفته؟ الآن هم که شوهرش داده­ اند می­ گویند کنار شوهرش نمی ­خوابد؟ از او دوری می ­جوید؟ من چیزی نشنیدم ولی مطمئن هستم توی دلش تا آخر عمر تو را نفرین خواهد کرد! اگر تو دخالت نمی­ کردی، با پسر تختکش که دوستش داشت عروسی می­ کرد می ­گویند بلقیس دختر اسدالله با یارعلی پسر تختکش مانند شیرین و فرهاد بوده ­اند.

       کدخدا خدابخش دیگر جوابی نداد، یا جوابی نداشت که بدهد، یا فکر کرد هر جوابی بدهد خواهرش پاسخش را در آستین دارد و یا فکر کرد بهتر است که بحث را تمام کند شاید هم سخنان خواهرش را درست یافت بنابر این سکوت کرد. فرنگیس که احساس می­ کرد در این جدل حق با او بوده و سکوت برادرش کدخدا خدابخش را نشانه شکست و تسلیم او دانست گفت:

       -آدم باید حمیت داشته باشد، اقوام پرست باشد، که اگر یک غریبه خواست توی سرش بزند وقتی دید چهارتا خودی دور و بر او هستند جرات نکند، و فردا هم که مُردیم تا غریبه ­ها بفهمند همین اقوام می ­برند دفن­ مان می­ کنند.

                           ***

        شاه­ بگوم جواب نه از پسر عموی خود شنید به دنبال آن جواب نه از مادر یارمحمد شنید این دوتا نه­ ی پشتِ ­سرهم روی روان او تاثیر منفی گذاشت و او را به سمت افسردگی و نا امیدی سوق داد و فرنگیس بعد از گذشت مدتی از این وقایع این افسردگی و یاس و نا امیدی را در چهره شاه­ بگوم می­ دید و شاه ­بگوم حالا دیگر در ردیف دختران ترش و بازار زده ده قرار می ­گرفت. وجدان فرنگیس بر او نهیب زد که: برای این دختر بی­ مادر کاری بکن. و فرنگیس جدی به فکر اقدام عملی فوری افتاد.

       حالا چند ماهی از زمان عروسی یارمحمد و بلقیس می ­گذرد مراد پسر قلی نوکر کدخدا خدابخش است و چند ماهی است که کدخدا خدابخش رسما زینب دختر سهراب را برای مراد نامزد کرده­ است.

        فرنگیس مراد را پسری بسیار صادق، ساده و پاک می ­دانست پسری زحمت ­کش و  اهل کار می ­دانست از طرف دیگر زینب دختر سهراب را شایسته­ ی اینکه زن مراد شود نمی­ دانست به فکر افتاد که با مراد صحبت کند تا زینب را که از هفت­ تا آسمان یک ستاره ندارد و یک دختر ک…ن لختی است و صبح تا شب کنیزی این و آن را می ­کند ولش کند و بگوید نمی ­خواهمش آنگاه از شاه ­بگوم خواستگاری و با او ازدواج کند.

        دوتا عامل دیگر هم زمینه ­ساز و سبب تقویت این تصمیم فرنگیس بود.  فرنگیس با زن برادرش یعنی زن کدخدا خدابخش میانه خوبی نداشت او را متهم می­ کرد که؛ خانواده برادرم را به انحصار گرفته، اقوام شوهرش را می ­رنجاند، می ­رماند و می ­راند و روابط اعضا خانواده برادر را به هم می ­زند. نمونه­ ای که ارائه می ­داد بدرفتاری زن برادر با پسر بزرگ کدخدا بود.

        مادر پسر بزرگ کدخدا که اولین زن کدخدا بود فوت شده بود پسر هم بزرگ شده و عروسی کرده بود ولی زن کدخدا که زن بابای پسر بزرگ محسوب می ­شد از پسر بزرگ کدخدا خوشش نمی ­آمد و او را می ­رنجاند و عملا او را از خانواده پدریش رانده بود فرنگیس از این رفتار زن برادرش ناراحت بود و آن را ستم در حق پسر برادر می ­دانست و نتیجه­­ و آخر عاقبت رفتار زن برادر را از هم پاشیدگی خانواده برادر می­دانست.

         از طرفی زن کدخدا خدابخش دختر یتیمی بود که دیگران او را بزرگ کرده بودند به نظر فرنگیس اصل و اصالت و خانواده درست حسابی نداشت به علاوه از خانواده تهی دستی بود و موقعیت اجتماعی مناسبی نداشت  فرنگیس او را همشان برادرش نمی ­ دانست و تازه به دوران رسیده ­اش می ­نامید که حالا در نقش زنِ کدخدای ده خودش را گم کرده و فیس و افاده می ­فروشد. نکته ­ای که تازه پیش آمده و خوش­آیند فرنگیس نبود پچ ­پچ و زمزمه­ های زنان ده بود؛ گفته می ­شد که زن کدخدا خدابخش زینب را برای مراد خواستگاری و نامزد کرده و باعث شده که دوتا جوان تهی­ دست ده صاحب خانه و زندگی شوند، و این عمل موجب محوبیتی برای زن کدخدا خدابخش شده بود که خیلی خوشایند فرنگیس نبود که زن برادر بخواهد محبوبیتی که لایقش نیست برای خود کسب کند.

         عامل دیگر موجب تحریک فرنگیس، کدورتی بود که فرنگیس با زن سهراب، مادر زینب داشت. زن سهراب زن خیلی مهربانی نبود همیشه با سهراب یک و دو داشت، دعوا می ­کرد، زنی قر قرو بود، زنی کاری و کارکن نبود، بیشتر وقت ­ها با سهراب قهر بود، برای دخترانش هم مادر چندان دلسوز و مهربانی نبود به همین دلیل دختران سهراب همانند دختران بی مادر ژولیده و نشُسته به نظر می­ رسیدند. اینها را فرنگیس در طی سالیان دراز که با هم همسایه دیوار به دیوار بودند دیده بود. نبود همدلی و مهربانی در خانه­ ی سهراب، بافت خانواده از انسجام برخوردار نبود دختران ناگزیر باید هر روز برای فردی کار کنند به همین دلیل مردم بعضی حرف­ های ناخوشایندی پشت سرشان می ­گفتند دختران هم به دلیل نداشتن مادری دانا و مهربان بعضی نکات کوچک، پیش­پا افتاده­ ی ظرافت حیای دخترانه و زنانه­ ی عرف اجتماع را نیاموخته بودند و رعایت نمی ­کردند و باز به دلیل نبود همدلی در خانواده تمام تلاش سهراب برای داشتن زندگی بهتر به بار نمی ­نشست و بی نتیجه می ­ماند و خانواده همیشه فقیرانه می ­زیست جلوه فقر را می ­شد از لباس فرسوده، پاره و وصله ­دار دختران خانواده دید. زن سهراب با همسایه ­ها هم خیلی مهربان نبود از احترام بالایی بین زنان محله برخوردار نبود روابط اجتماعی خوبی نمی ­توانست با همسایه ­ها برقرار کند ویژگی زن سهراب وسواس او بود هرگاه سر چشمه ­ی آب ده می ­رفت همه را می ­رنجاند چون باید همه بروند کنار تا او تنها زیر ناودان آب چشمه ظرف ­هایش را بشوید آب بکشد برای پراکندن دیگر زن ­ها قرقر می ­کرد نک و نیش می ­زد به دلیل وسواس، وقت زیادی آب چشمه را قرق می ­کرد و وقت بقیه زنها را می­ گرفت تقریبا هیچ زنی از زن سهراب در سر چشمه خاطره خوش نداشت  این بود که فرنگیس زینب را شایسته مراد ندانست و شاه­ بگوم را برای او در نظر گرفت.

       فرنگیس چندین بار با مراد صحبت کرد اولین بار در کرت شبدر کُواسانی در میان کرت ­های چلتوک بود که حین چیدن شبدر گفت ­وگویی کوتاه انجام شد. فرنگیس بعد از آن هربار در هر گفت­ و گویی کمی از مزایای ازدواج با شاه ­بگوم و نیز زیان ­های ازدواج با زینب را مطرح می­ کرد ولی گفت وگوی آخری که منجر به اعلام انصراف مراد از نامزدی ­اش با زینب بود توی دالان خانه فرنگیس بود.

         راه وارد شدن توی حیاط خانه فرنگیس از یک دالان بود طول دالان هم نسبتا زیاد بود کف دالان هم سرتاسر سنگِ سُوورد بود که همانند سنگ فرش به نظر می رسید دالان همه روزه آب و جارو می ­شد و خیلی تمیز بود محل دالان تابستان ها به جهت جریان نسیمی خنک جای نشستن و زدودن خستگی بود اغلب اعضا خانواده برای رفع خستگی در میانه روز لحظاتی در آنجا می­ نشستند و یا چُرت نیمروز را آنجا می ­زدند. در میانه یک روز تابستانی مراد با فرنگیس توی همین دالان نشسته بودند فرنگیس که با گفت­ و گوهای کوتاه قبلی ذهن مراد را آماده کرده بود گفت:

      -مرد را، زن صاحب زندگی می­ کند، اگر زن کارکن باشد، اگر زن دلسوز باشد، اگر زن قانع و راضی به آنچه که دارد باشد، اگر زن دانایی داشته باشد، بی گمان مردش هم موفق خواهد بود. تو به این مردان موفق ده خودمان نگاه کن، هر مردِ موفق یک زن دلسوز توی خانه ­اش است، هر مرد موفق یک زن دانا و مهربان او را پشتیبانی می­ کند. در عوض می ­توانی ده ­ها مرد توی همین ده خودمان را ببینی که علارغم اینکه مرد زرنگی هستند و کار و فعالیت شدید هم می­ کنند ولی نتوانسته ­اند گامی به جلو بگذارند وقتی توی زندگی ­شان ریز می ­شوی می ­بینی زن نا مهربان و نادان توی خانه­شان است، از طرف زنِ خانه پشتیبانی نمی ­شوند. یک پسر دانا، پسری است که اینها را بداند، یک پسری که می ­خواهد دختری را نامزد کند باید اینها را بداند و بعد دختری را نامزد کند، از آنجایی که پسران چنین تجربه ­ای ندارند باید از بزرگتران بپرسند تا بدانند و موقع انتخاب زن آیندشان توی چاله نیفتند. ممکن است کسی به تو بگوید؛ دختر خربزه نبریده است! من بهت می ­گویم این حرف بسیار حرف نادرستی است، می ­شود فهمید، دختر امروز چگونه زنی در آینده از آب درخواهد آمد. خوب حالا از کجا ما بدانیم که یک دختر در آینده چگونه زنی خواهد شد؟ خیلی آسان است، کافی است یک نگاهی به مادرش بکنیم، ببینیم مادرش چگونه زنی است، هر دختری همانندی زیادی با مادرش دارد اگر مادر، زنی مهربان و دلسوز است، خانه جور است، کاری و کارکن است، کار بلد است، به فکر زندگی است، با شوهرش همدل است و جهت رشد خانه و زندگی ­شان با شوهرش همکاری می ­کند، دخترش هم چنین خواهد بود. اینها را پدر و مادر باید به پسرشان بگویند. خوب، تو حالا نگاه کن به خانواده نامزدت زینب، با این حرف ­هایی که من زدم، مقایسه کن، ببین چه چیز می­ فهمی؟ سهراب از دست قرقرهای زنش هیچ دوست ندارد توی خانه ­اش بیاید، یا توی خانه بماند، همیشه این زن و شوهر با هم قهر هستند، این زن اصلا یک ذره دلش به حال شوهرش که سخت زحمت می­ کشد نمی ­سوزد، اگر سهراب دنیا را هم به خانه بیاورد، این زن جمع کن نیست، باز می ­بینی دو روز دیگر هیچی ندارند. گور پدر سهراب، این زن مادر مهربانی هم برای دخترانش نیست، دختران سهراب یک ذره مهربانی از مادرشان ندیده ­اند، مادر علاوه بر زهر کردن زندگی برای شوهرش، دخترانش که جگر گوشه ­اش هستند را هم به قصد کُشت می ­زند، دعواشان می­ کند، هروقت که خانه باشند قرقر می­ کند، خودت می ­بینی که دخترانش هیچ نمی ­خواهند خانه خودشان باشند، همیشه خانه این و آن هستند و خودت هم می­دانی که چه حرف ­هایی پشت سرشان می­ گویند، حتا این زن اینقدر نا مهربان است که لباس پاره دخترانش را وصله نمی­ کند، و دختر ناچار لباس پاره می ­پوشد و از خانه خارج می ­شود که بعضی جاهای بدنشان هم پیدا است به همین جهت بهشان می­ گویند ک…ن لختی، خودت هم این را شنیدی. آنوقت تو پسری به این سادگی، زحمتکشی و پاکی می­ خواهی بروی دختر چنین زنی را بگیری؟ هرجور که سهراب را می­ بینی فردا خودت را ببین، اگر می­خواهی مثل سهراب نه جای در خانه و نه روی در بیرون خانه داشته باشی، خوب، برو زینب را بگیر. ازدواج با زینب همان و عمری نوکری کردن هم همان، چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟ حالا اینها را که گفتم مقایسه کن با خانواده کرم و دخترش شاه­ بگوم. کرم وقتی در نوجوانی با برادرش عبدالله دنبال مادرش از سوادجان به مارکده آمدند از تنبانشان فقط یک لیفه مانده بود به همین جهت با تحقیر بهشان می­ گفتند؛ لیفه! برای یک لقمه نان نزد این و آن نوکری می­ کردند تا اینکه کرم با مادر شاه­ بگوم ازدواج کرد این ازدواج موجب شد که ورق برگردد و سرآغاز رشد کرم شود می ­دانی چرا این کرمِ لیفه، امروز مرد شده است؟ صاحب زندگی شده­ است؟ نان دارد بخورد؟ آقای خودش است؟ برای اینکه یک حبه ملک زنش دستش است توی زمین کار می­ کند، زحمت می ­کشد، محصولِ خوبی هم بر می ­دارد. اگر این ملک زنش نبود آیا می ­توانست مانند امروزش باشد؟ هرگز. چون می­ بینیم خیلی از مردها هستند که از کرم هم بیشتر زحمت می ­کشند، ولی زندگی مانند کرم ندارند. خوب، این ملک امروز به شاه ­بگوم تعلق دارد وقتی تو با شاه­ بگوم ازدواج کنی این ملک دست تو قرار می ­گیرد و تو با ازدواج با شاه ­بگوم بجای نوکری این و آن، آقای خودت خواهی بود، در ملک خودت زحمت خواهی کشید و حاصل زحمت خودت را خودت خواهی خورد، آقای خودت بودن بهتر از نوکری نیست؟ حالا دختر کرم را با دختر سهراب مقایسه کن، ببین، شاه­ بگوم با اینکه مادر ندارد و زیر دست زن بابا است، دختری مرتب است، منظم است، نجیب است، سر به زیر است، با هرکس نمی­ رود، با هرکس نمی ­نشیند، توی روی هرکس نمی­ خندد، همانند یک پهلوان همراه پدرش کار می­ کند، کم توقع است، دلسوز است، دخترِ مادری است که دلسوز شوهرش بود، کمک شوهرش بود، دست در دست شوهرش توانست کرمِ لیفه را به یک مردی که نان خودش را دارد برساند، به جایی برساند که دستش پیش این و اون دراز نیست، دستش توی جیب خودش است یعنی جوانی که از 7 تا آسمان یک ستاره نداشته و با یک لیفه تنبان دنبال مادرش به مارکده آمده، یک زنِ خوب و دلسوزِ شوهر، او را به اینجا که می ­بینی رسانده که اکنون درآمد خوبی دارد و نوکر گرفته و برادر کوچک تو نوکرش است. حالا کرم را با سهراب مقایسه می­ کنیم. سهراب قبل از اینکه با مادر زینب ازدواج کند، جوانی بوده موفق، پسر بوده ولی زندگی مستقل از پدر داشته است. خانه داشته، گاو داشته، گوسفند داشته، زندگی داشته، این زن او را به خاک سیاه نشاند. من می­ گویم زنِ تو شاه­ بگوم است نه زینب، تو باید سرنوشتی مانند کرم داشته باشی یعنی از نوکری امروز به یک مرد ثروتمند ده برسی، نه سرنوشتی همانند سهراب. به تو می­ گویم شاه­ بگوم یک خوشبختی است، یک شانس خوب است، یک دولت است، یک اقبال است این خوشبختی و اقبال به درِ خانه­ ات آمده، درِ خانه ­ات را می ­زند، به آن لگد نزن، به آن پشت نکن، بلکه خوشبختی و اقبال را بشناس، در را به رویش باز کن و ازش استقبال کن. آدم دانا آدمی است که فرصت­ ها را بشناسد و از فرصت ­ها خوب استفاده کند این را هم بهت بگویم فرصتِ مناسب، همه وقت و همه­ جا نیست و یا پیش نمی ­آید فرصت ­ها موقعیت ­های استثنایی هستند که سرِ راه زندگی­ ها قرار می ­گیرند آدم ­های دانا فهمیده و با هوش، این فرصت ­ها را می­ شناسند، سفت و سخت و دو دستی آنها را می ­گیرند و این آدم ­ها همان آدم ­های موفق جامعه هستند و آدم­ هایی که فرصت ­ها را نمی ­شناسند آدم ­های شکست خورده ­ی جامعه هستند. برای اینکه خوب واقعیت­ ها را بفهمی، یک نمونه دیگر هم برایت مثال می ­ آورم. پدر جواهر، زن کدخدا علیداد خودمان، کدخدای قوچان بود. این شخص ثروت و املاک زیادی برای فرزندانش به جا گذاشت، مطمئن هستم نام و آوازه ­اش را شنیدی؟ آیا می­دانی اولش جوانی فقیر و تهی ­دست و کرپه ­چی و گاوچران دهشان بوده؟ چگونه از تهی دستی به ثروت رسیده؟ شاید تعجب کنی، همه­اش از طریق ازدواج. اولین ازدواج او با دختر اسکندر ثروتمند ترین مرده دهشان بوده که ارث و میراث فراوان به خانه ­اش رفت، دوتا فرصت دیگر هم توی دوران زندگیش پیش آمد با هوشی که داشت این فرصت ­ ها را شناخت و استفاده کرد. یک مرد ثروتمند یانچشمه ­ای که بگ هم بوده می ­میرد، پدر جواهر فوری می ­رود بیوه ­اش را می­ گیرد و مقداری ثروت هم از آنجا به خانه ­اش آورد. فرصت دیگر همین مادر جواهر بود که شوهر ثروتمند مارکده ­ای ­اش مرده بود، فوری به سراغش آمد، پدر دختر حاضر نبود دختر بیوه ­اش را به او بدهد، با تهدید پدر، دختر را عقد کرد و زن و ثروت را یکجا به خانه ­اش برد بعد همه­ مان دیدیم که از کرپه­ چی به ثروتمند ترین مرد این دوتا ده رسید، حال همین مرد ثروتمند فوت کرد جواهر ارثیه­ اش را آورد خانه علیداد و من و تو و دیگران می ­بینیم و می ­دانیم زندگی امروز علیداد با درآمد از املاک جواهر می ­چرخد. من گفتنی ­هایم را گفتم،  برو خوب فکرهایت را بکن و انتخاب کن که می ­خواهی همیشه نوکری کنی؟ یا آقای خودت باشی؟ اگر می ­خواهی عمرت نوکر باشی که هیچ، من حرفی با تو ندارم، ولی اگر تصمیم گرفتی که آقای خودت باشی خبرش را به من بده.

                                                                                                                ادامه دارد

    سفر به لرستان

        سلام ! روز 1394/3/14ساعت5:30 از خواب بر خاستیم، وسایلمان را جمع کرده و به راه افتادیم. ساعت 6:30 با دایی ­ام در شهر تیران قرار داشتیم. در تیران در نزدیکی میدانی ایستادیم و منتظر شدیم. کمی بعد دایی به همراه زن دایی، دختر دایی با خانواده آمدند. با هم به طرف الیگودرز راه افتادیم. در اوایل راه چیز چندان جدیدی در مقایسه با شهر ندیدم . اما بعد از ساعتی با مناظر سبز و پرگل و همچنین درخت و مزارع کشاورزی روبه رو شدیم و از دیدن آن­ها اندکی از خستگی راه از دوشمان برداشته شد. ما برای خوردن صبحانه به پارکی در شهر داران رفتیم مردم از شب قبل در آلاچیق های پارک خوابیده بودند و در حال خوردن صبحانه ­ای لذت بخش به همراه دوستان و خانواده بودند. در همان موقع دایی دیگرم که به همراه زندایی به پارک آمدند و به ما پیوستند و باهم صبحانه را آغاز کردیم. بعد از خوردن صبحانه پدرم چیز جالبی را نشان ­مان داد. درجایی که کشاورزان در حال آبیاری بارانی بودند، بر اثر تابش خورشید و رطوبت، رنگین کمانی به وجود آمده بود. اندکی بعد از صبحانه به همراه بچه ­ها درقسمتی از پارک که در آن وسایل بازی بود­، بازی کردیم و دوباره به راه افتادیم. مناظر چشم­ گیری بود. گل­ های زرد، بنفش و قرمز همه جا را پوشانده بود­. نمی­ دانم چگونه اما در راه خوابم برد. وقتی بیدار شدم­، همه جا سبز بود­. یکی دو ساعت به همین روال گذشت تا به جایی رسیدیم که تقریبا درنزدیکی آبشار آب سفید بود. باغ شقایقی را دیدم که مردم در آن عکس می­ گرفتند. ما هم پیاده شدیم و عکس ­های بسیار دیدنی و زیبایی را گرفتیم. دوباره به راه افتادیم و در جاده­ ای کوهستانی قدم نهادیم، با اجازه ­ی پدرم و مادرم از شیشه­ ی ماشین بیرون رفتم­. راه چندان طولانی نبود­؛ اما کمی جلوتر به ترافیک سنگینی بر خوردیم. ظهر بود و هوا گرم. به همین دلیل تاب نیاوردیم و از ماشین پیاده شدیم و به دست و صورت خود آب زدیم­. متوجه شدیم که نمی توانیم با ماشین برویم پس ماشین را پارک کرده و با پای پیاده به راه افتادیم. برای رسیدن به آبشار آب سفید راهی را در پیش داشتیم که اول باید از روی پلی گذر می­ کردیم و بعد باید از باریکه ­ای که در لبه ­ی پرتگاهی بود گذر می­ کردیم، درون پرتگاه پر از درخات انبوه وسرسبز بود. بعد از کمی راه رفتن در باریکه، به آبشارآب سفید رسیدیم. از دیدن آب گوارای آبشار که از دل کوه سرازیر می ­شد و به رود خانه می ­پیوست و تا کیلومترها ادامه می یافت، لذت بردیم. با آن هوای گرم و آفتاب سوزان خرداد ماه در کنار آبشار آب و هوایی مجزا وجود داشت که برای در امان ماندن از گرمای طاقت فرساعالی بود­. ذرات آب که از آبشار جدا می ­شد و به سر و صورتمان می پاشید حال و هوایمان تغییر کرد، به صورتی که بعد از 5 دقیقه ایستادن در کنار آبشار از سرما می لرزیدیم­. با به مشام خوردن بوی جوجه کباب گرسنگی در بدنمان آشکار شد و تصمیم گرفتیم به جایی باصفا برویم تا ناهار را صرف کنیم . در راه برگشت شیلات های نیمه ساختی را دیدیم که در کنار رودخانه واقع شده بود. همان رودخانه ­ای که به آن اشاره کردم. مدتی که به جلو رفتیم در جاده ­ای خاکی پیچیدیم و در نزدیکی رودخانه پارک کردیم. با خلاقیت پدر و دایی ­ها سقفی درست کردیم و در زیر سایه­ ی سقف و به کمک مادرانمان بساط آشپزی را راه انداختیم. ناهار کتلت یا کباب شامی داشتیم. ما بچه­ ها یعنی: من، پسردایی­ ام شایان ، خواهرم پگاه و دختر دایی ­ام آیسان، مشغول بازی شدیم . آیسان و پگاه در گل ­های کنار رودخانه بازی می­ کردند و به قول خودشان مشغول درست کردن کتلت بودند. من و شایان هم در آب رودخانه بازی می ­کردیم وبه هم آب می پا شیدیم. بعد از ساعتی بازی، مادرانمان لقمه ­های کتلت را آماده می­کردند و به دستانمان می دادند تا سر پایی بخوریم چون لباس هایمان خیس بود زیر انداز را خیس نکنیم­. بعد از خوردن ناهار دوباره در آب رود خانه رفتیم و بازی کردیم ، کمی که گذشت و شدت تابش خورشید کمتر شد. متوجه موضوعی شدم، داشتم از سرما می ­لرزیدم. پس لباس ­هایم را عوض کردم. پدرم هم گفت: دیگر بهتر است برویم. پس همه وسایل را جمع کردیم و هندوانه و خربزه ها را بریده و خوردیم و سپس راه افتادیم. اما متاسفانه از دیدن مناظر زیبا محروم ماندم و به علت خستگی زیاد به خواب رفتم.

                                                                     پرنیان فاتحی نسبت 12ساله از فولادشهر