اوساکرم و اوسا محمدعلی
وقتی گذشته ی طایفه های مارکده را مطالعه کنیم به تعدادی مهاجران حرفه ای بر می خوریم مانند: آهنگر که یک خانواده مهاجر به مارکده داریم، دلاک که دوتا خانواده آمده اند، تختکش که دوتا خانواده مهاجر به مارکده داشتیم، کوه بر یک خانواده مهاجر داشتیم، آسیابان یک خانواده مهاجر داشتیم، پینه دوز دوتا خانواده مهاجر داشتیم، آخوند و ملا دوتا خانواده مهاجر داشته ایم.
بعضی از این خانواده های مهاجر چشمگیر افزایش جمعیت داشته اند و بعضی نه. در این نوشته می خواهم گزارشی از سرگذشت یک نفر تختکش به نام اوسا محمدعلی و یک نفر پینه دوز به نام اوساکرم که به مارکده آمده اند را بنویسم.
کرم، جوان دهکردی بوده کوتاه قد و بسیار چابک بوده است از اقشار کم درآمد و سطح پایین جامعه محسوب می شده و در زمان استیلای خان های متعدد بختیاری بر سرنوشت مردم این دیار، یعنی دو سه دهه پایانی قرن گذشته در دهکرد مشغول پینه دوزی بوده و از این طریق امرار معاش می کرده است.
کرم علاوه بر دهکرد، گاهی هم به روستاهای اطراف جهت پینه دوزی می رفته است در هر روستایی از کرم استقبال می شده و کار زیادی به او محول می شده است به همین جهت با موقعیت روستاها هم کمی آشنایی داشته است.
ما امروز از شغل کرم می فهمیم که نباید آدمی شناخته شده و مورد توجه قدرتمندان باشد ولی کرم یک ویژگی داشت که موجب شده بود که در درگاه خداوندان قدرت در دهکرد شناخته شده باشد و آن ویژگی هم منفی و غیر اخلاقی بوده است. کرم به زنان دیگر نظر می داشته و با چند زن، خارج از عرفِ اجتماع، ارتباط برقرار کرده بوده است.
می گویند کرم در خصوص ارتباط برقرار کردن با زنان، مهارت داشته است با یک نگاه می فهمیده این زن نجیب و وفادار است و یا احیانا اهل خیانت، کرم با زنان نجیب هیچ کاری نداشته است ولی با زنان خیانتکار به راحتی ارتباط برقرار می کرده است در این خصوص چند شکایت بر علیه کرم به دارالعماره دهکرد که در دست خان های بختیاری بوده هم برده می شود و کرم سر و کارش با خان بختیاری می افتد و قرار است خان بختیاری حاکم، کرم خطاکار را بابت این خطا تنبیه و از این کار غیر اخلاقی باز دارد ولی به مصداق ضرب المثل معروف رطب خورده نمی تواند خوردن رطب را منع کند، خان بختیاری که خود هم چنین ویژگی منفی و غیر اخلاقی را با وسعت بیشتری زیر چتر قدرت و ثروت دارد چگونه می تواند کرم پینه دوز را از این کار زشت باز دارد؟
دستگاه خان بختیاری در دارالعماره دهکرد به جای تنبیه و بازداشتن کرم از این کار زشت، از این نقطه ضعف کرم سوء استفاده می کرده است گیوه سفارش داده می شده پولش پرداخت نمی شد و یا از کرم بیگاری می کشیده است. برای نمونه برای تنبیه کرم در پی یک شکایت، در یکی از روزهای سخت زمستان که زمین پوشیده از برف است نامه ای به کرم داده می شود که به چغاخور مرکز خوانین ببرد و پاسخش را بیاورد. کرم تنها، توی برف راه می افتد هنگام برگشت سرمای شدید می شود و کرم ناگزیر می شود توی یک آغل و کنده زیر زمینی خالی از گوسفند در یک بیابانی شب را با آتش پهن و سرگین که با آتش زنه درست کرده بوده جانش را از گزند سرما سالم به صبح برساند و به دهکرد برگردد.
کرم در پاسخ نصیحت گران اخلاق اجتماعی که در هر زمان و هرمکان بوده و هستند رفتار زشت خود را چنین توجیه می کرده است؛ چرا از من می خواهید که من چنین نظری نداشته باشم؟ از بعضی زنان بخواهید که چنین تقاضایی از من نکنند! به علاوه چرا توی این ده فقط من پینه دوز را می بینید؟ چرا خلافکاری های کله گنده ی دست اندرکار ده را نمی بینید؟
با گذشت زمان چند خانواده ی آن روز دهکرد که با کرم درگیر بودند به این نتیجه می رسند که از طرف حاکم کاری جدی صورت نمی گیرد لذا تصمیم می گیرند خودشان کرم را تنبیه کنند چندتا درگیری و زد و خورد هم صورت می گیرد و کرم هم کتک زده می شود ولی کرم رفتار زشت خود را رها نمی کند طرف های درگیر با کرم، تصمیم می گیرند که کرم را بِکُشَند و از شر او راحت شوند این خبر به گوش کرم می رسد کرم خطر را جدی می بیند شبانه زن و فرزند خود را برداشت و از دهکرد فرار کرد و به روستای دور افتاده و کوهستانی و سنگلاخی مارکده آمد تا بتواند زنده بماند و اینجا مشغول پینه دوزی شد و تا پایان عمر با وجود داشتن اقوام و بستگان هرگز به دهکرد بازنگشت.
کرم سه تا ازدواج داشته است ازدواج اولش در دهکرد و دوتای دیگر در مارکده بوده است. یک پسر و یک دختر کرم در نوجوانی فوت می کنند. از کرم سه تا فرزند دختر می ماند و در همین مارکده ازدواج می کنند یکی از دخترها سیمین نام داشته است که با حسن قشقایی ازدواج می کند.
حسن نام، معروف و مشهور به حسن قشقايي، كه نژاد خود را از ایل قشقايي مي دانسته، در جوانی از روستاي اوزونآخار(حجت آباد امروز) به ماركده مي آيد، حسن با دختر کرم به نام سیمین ازدواج می کند، حاصل این ازدواج پسری بوده به نام رجبعلی. حسن نزد کرم، پدر زن خود، پینه دوزی هم می آموزد و مشغول به کار می شود. رجبعلی پسر حسن هم از پدر حرفه پینه دوزی را می آموزد و تا پایان عمر به این حرفه مشغول بود. مردم مارکده رو در رو، به رجبعلی با احترام اوسا رجب می گفتند ولی در پشت سر، برای شناسایی، او را رجب سیمین می نامیدند. دلیل آن هم این بوده که بعد از فوت حسن پدر خانواده، سیمن مادر خانواده سرپرست رجب بوده است. از اوسا رجبعلی امروز فرزند و نوادگانی در مارکده زندگانی می کنند.
بعد از فوت حسن قشقایی، سیمین به لطفعلی نام مشهور و معروف به ملالطفعلی یکی از مردان مارکده ای شوهر می کند حاصل ازدواج سیمین با ملالطفعلی دختری بوده به نام ماه زاده. ماه زاده با صفرعلی پسر عبدالحسین ازدواج می کند و از او فرزند و نوادگانی متولد و در مارکده زندگی می کنند.
کرم با یک دختر آپونه ای به نام نرگس ازدواج می کند. نرگس با خانواده به مارکده آمده و اینجا ساکن بودند حاصل ازدواج نرگس با کرم دوتا دختر بوده است. یکی از دخترها به استاد محمدعلی تختکش شوهر می کند و مدتی بعد از شوهر کردن در جوانی فوت می کند که از او بازمانده ای نیست. دختر دیگر کرم و نرگس، بانو نام داشته که با اصغر پسر تقی ازدواج می کند. از اصغر و بانو فرزند و نوادگانی در مارکده متولد شده و زندگانی می کنند. کرم در مارکده فوت می کند.
کرم با آن سابقه رفتارهای غیر اخلاقی که با خود داشته و از ترس کشته شدن از دهکرد فرار می کند و به مارکده می آید. گفته می شود کرم در مارکده بسیار مردی آرام منطقی و بی آزار و چشم پاک از آب در میآید که مورد احترام و اعتماد بوده این اعتماد اجتماعی در کنار تخصص و مهارت فوق العاده او در گیوه دوزی او را محبوب مردم مارکده می کند و پیرمردان از صفات خوب کرم برایم بسیار نقل قول کرده اند.
کرم سال ها بعد تغییر بینش و تغییر رفتارخود را برای دوستانش این چنین بیان کرده است.
اولا آن روز در دهکرد جوان بودم، جوانی و جاهلی، جوانی و خامی. بعد محیط دهکرد محیطی ناسالم بود خان های بختیاری حاکم بودند این خان های حاکم خیلی آشکار چشم شان دنبال زن و دختر مردم بود و با سوء استفاده از ثروت و قدرتی که داشتند خیلی راحت به بیشترخواسته های نا مشروع خود می رسیدند، خان حاکم تنها نبود بلکه قلم قورچی های فراوان اطراف خان حریص تر از خود خان بودند عملا یک نا امنی توی جامعه ی دهکرد بود و عرصه زندگی برای بیشتر مردم که می خواستند زیست سالمی داشته باشند قدری نا امن بود کسی یارای مقابله با خان بختیاری نداشت با اینکه مردم از رفتار خان ها ناراضی بودند عملا چیزی هم نمی گفتند و زشتکاری های خان ها و دور و بری های شان را می دیدند ولی خیلی راحت از کنارشان می گذشتند هرکس می کوشید خودش را از دست درازی خان و دور و بری هایش حفظ کند. من هم آن موقع جوان بودم و استدلال غلطم این بود که وقتی خان حاکم چنین است چرا من نه؟ این بود که از موقعیت نا سالمی که خان های بختیاری بوجود آورده بودند من هم سوء استفاده می کردم. وقتی به مارکده آمدم جو اینجا را سالم یافتم از فضای آرام و امن اینجا خوشم آمد چون اینجا همه یکسان بودند، خان نبود، آدم قدرتمند هم نبود، آدم ثروتمند هم نبود، همه برای بدست آوردن لقمه ی نانی، در تلاش بودند، کسی از دسترنج دیگری ارتزاق نمی کرد، به علاوه برخورد خوب مردم مارکده با من موجب شد که من خیلی زود به زشتی رفتارهای گذشته ی خود پی ببرم و کم کم دگرگون شوم. اکنون خیلی خوشحالم که به مارکده آمدم و توانسته ام باقی عمرم را به دور از آلودگی طی کنم.
به کرم در مارکده هنگام رو در رو اوسا کرم گفته می شده و در پشت سر، به کرم پینه دوز شهره بوده است. کرم علاوه بر مارکده به مردمان روستاهای اطراف هم خدمات می داده است کرم مهارت فوق العاده ای در ساخت گیوه ملکی که آن روز پاپوش بسیار سبک و شیک و مرغوب بوده داشته است و گیوه های ملکی کرم زبان زد بوده است کرم پسر نداشته که مهارت پدر را بیاموزد و جانشین پدر گردد. فقط حسن، معروف به حسن قشقایی، داماد او، مهارت پدرزنش را آموخت و به پسر خود رجبعلی معروف به اوسا رجب، انتقال داد.
موقعی که کرم در دهکرد مشغول پینه دوزی بود، جوانی به نام محمدعلی از قمشه (شهرضا) به منظور یافتن کار به دهکرد کوچ می کند و به عنوان شاگرد تختکش در دهکرد مشغول به کار می شود. تختکش ها آن روز از کهنه کرباس ها تخت گیوه درست می کردند و پینه دوزها رویه روی تخت ها می دوختند و گیوه درست می کردند. در همین ارتباط تختکش ها با گیوه دوزها، اوساکرم با جوان شاگرد تختکش به نام محمدعلی که از قمشه آمده بوده آشنا می شود او را جوانی با استعداد می یابد و بر اثر مراودات بین شان دوستی ایجاد می گردد. محمدعلی مهارت تختکشی را می آموزد. محمدعلی که حالا دیگر او را اوسا می نامیدند برابر رسم و رسوم آن زمان گاهی هم برای کار به روستاهای اطراف دهکرد می رود از جمله مدتی به روستای گرم دره می آید و در اینجا به تختکشی مشغول می شود.
محمدعلی که حالا در گرم دره اوستا محمدعلی نامیده می شود در قمشه پدر و مادرش را از دست داده بود و با خواهرش به دهکرد و سپس به گرم دره آمده بود در گرم دره برای خواهرش خواستگار پیدا می شود و خواهر شوهر می کند. اوسا محمدعلی در گرم دره کارش رونقی نداشته دوباره به دهکرد بر می گردد. این زمان مصادف می شود با درگیری و زد و خورد و فرار اوسا کرم از دهکرد و آمدنش به مارکده. اوسا کرم روستای مارکده را جایی مناسب برای کار و زندگی می یابد و خوشش می آیاد لذا به دوستش اوسا محمدعلی پیغام می دهد که بیاید مارکده. و اوسا محمدعلی به مارکده می آید.
اوسا محمدعلی در روستای مارکده مستقر می شود، با دختر کرم ازدواج می کند و در مارکده ماندگار و به کار تختکشی گیوه مشغول می شود و تخت گیوه تولید می کند و اوسا کرم هم روی تخت گیوه های اوسا محمدعلی رویه می دوخته و گیوه تولید می کرده است. گفته می شود اوسا محمدعلی هم همانند اوسا کرم در کارش بسیار ماهر بوده و تخت گیوه های ظریف و سبک و در عین حال محکم درست می کرده است و اوسا کرم از این تخت گیوه های نازک، سبک و در عین حال محکم، گیوه ملکی های شیک و مرغوبی می دوخته است. گیوه ی تولیدی اوسا کرم در روستای مارکده در این زمان شهره می شود و از روستاهای اطراف مردم برای تهیه پاپوش به مارکده سرازیر می شوند.
دختر کرم، زن اوسا محمدعلی بدون داشتن فرزند فوت می کند و اوستا محمدعلی با سلیمه بیوه محمدقلی معروف به ممدقلی ازدواج می کند.
محمدقلی پسر حاج کریم بوده و حاج کریم یکی از بزرگان طایفه شاهسونان و یکی از ثروتمندان مارکده بوده است. محمدقلی پسر حاج کریم در جوانی فوت می کند یک پسر به نام غلام و یک دختر به نام شیرین خردسال از او باقی می ماند.
سلیمه بیوه ممدقلی، فرزندانش را به علی، مشهور و معروف به علیکدخدا، برادر شوهرش می سپارد و با اوسا محمدعلی ازدواج می کند. حاصل ازدواج اوسا محمدعلی با سلیمه، یک پسر بوده که حدود سال های 1304 متولد می شود و نامش را عبدالمحمد می گذارند. عبدالمحمد چون روز عید قربان متولد شده بوده عموما او را حاجی می نامند و برای شناسایی، به حاجی مندلی(حاجی پسر محمدعلی) معروف می گردد.
عبدالمحمد 7 ساله بوده که پدرش فوت می کند و برادر ناتنی اش غلام، او را سرپرستی می نماید. غلام، دخترِ عمویِ خود به نام جمیله، دخترکربلایی محمد را، برای عبدالمحمد نامزد و ازدواج صورت می گیرد. اکنون از عبدالمحمد فرزند و نوادگانی در مارکده زندگانی می کنند. عبدالمحمد دو سال قبل فوت نمود.
عبدالمحمد حرفه پدر را نیاموخت و به کشاورزی پرداخت و در کنار کار کشاورزی، به کار سنگ تراشی روی آورد و نزد سنگ تراشان نجف آبادی در حرفه تراش دادن سنگ، به مهارت دست یافت و همراه سنگ تراشان نجف آبادی در ساخت پل هوره در سال های 1337 و 1338 شرکت داشت و به عنوان یک استادکار مؤثر سنگ تراش، در تراش دادن سنگ ها و فراهم کردن سنگ لازم برای ساخت پل هوره، این شاهکار زمان خود، نقش به سزایی را ایفا نمود. جا دارد مسئولان امر، بویژه دست اندرکاران روستای هوره، همایشی در محل زیبای پل هوره، زیر سایه درختان گردوی کنار پل، برگزار نمایند در این همایش، مراحل و سختی کار بزرگ ساخت پل را، در آن زمان با نبود امکانات، شرح دهند، دست اندرکاران ساخت پل را به مردم معرفی، و به زحمات یکایک آنها ارج گذارده، قدردانی نمایند و یاد و خاطره شان گرامی داشته شود.
محمدعلی شاهسون مارکده 94/4/6
بلقیس و … (بخش هفتم)
ارتفاع دیواری که خانه سهراب و خانه فرنگیس را از هم جدا می کرد خیلی کوتاه بود اعضا هر دو خانواده هرگاه نیاز بود و می خواستند چیزی بدهند و یا بگیرند با عبور از دیوار راحت به خانه یکدیگر می رفتند. زینب به خانه فرنگیس آمد تا کاسه ای که دیروز فرنگیس آش بلگ (رشته) تویش به آنها داده بود به فرنگیس باز گرداند که صدای فرنگیس را از توی دالان شنید که می گفت: «… می خواهی بروی دختر چنین زنی را بگیری؟ هرجور که سهراب را می بینی فردا خودت را ببین… » زینب ترسید بیشتر آنجا بماند و فالگوشی کند چون جلو دید اعضا خانواده فرنگیس بود به خانه شان برگشت ولی به یقین فهمید که طرفِ گفت وگو مراد است آمد جلو در حیاط خانه خودشان ایستاد تا ببیند چه کسی از دروازه حیاط خانه فرنگیس بیرون می آید دقایقی بعد مراد بیرون آمد از دور لبخندی به زینب زد و رفت. زینب شنیده و دیده ی خود را همان روز به زنِ کدخدا خدابخش اطلاع داد.
سخنان فرنگیس سخت ذهن مراد را مشغول کرده بود بخصوص مصداق های مردان موفق ده که زنان شان پشتیبان شان هستند و مردان ناموفق ده که زنان همدل ندارند. در خلوت خود یک یک مردان ده را از ذهن گذراند و به صدق سخنان فرنگیس رسید بعد خانواده کرم و سهراب را با هم مقایسه کرد در اینجا هم قبول کرد که سخنان فرنگیس درست است. این مقایسه ها چند روزی توی ذهن مراد ادامه داشت سرانجام مراد به این نتیجه رسید که زینب را رها کند و به شاه بگوم دل ببندد. صبح روزی که می خواست سرِ کار برود به زنِ کدخدا خدابخش گفت:
-من هرچه فکرهایم را کردم نمی توانم با زینب زندگی کنم من زینب را نمی خواهم تو این را به زینب بگو به پدر و مادرش هم بگو که به امید من نباشند.
زن کدخدا با توجه به خبری که زینب بهش داده بود فهمید که پشیمانی مراد از نامزدی اش با زینب، تحت تاثیر حرف های فرنگیس بوده است و چون نمیخواست و یا خود را یارای همآوردی با فرنگیس نمی دید نخواست با او مقابله کند و رو در رو شود، سکوت کرد، به مراد هیچ چیز نگفت، و قبول کرد که پیام را برساند.
مراد سرِ راه که به سرِ کار می رفت تصمیم خود را به فرنگیس هم گفت، و گفت که به زنِ کدخدا هم اطلاع داده که؛ زینب را نمی خواهد. و فرنگیس در پاسخ گفت:
-خوب، حالا عصری که از سر کار آمدی بیا تا با هم صحبت کنیم و بقیه حرف هایم را بهت بزنم.
عصر که مراد نزد فرنگیس آمد فرنگیس از مراد خواست که برود و مادرش را هم بیاورد ساعتی بعد مراد و مادرش نزد فرنگیس بودند و فرنگیس همان صحبت هایی را که به مراد گفته بود با قدری ظرافت های زنانه و مثال و نمونه های بارز بیشتر به مادر مراد گفت و مادر مراد را قانع کرد نامزدی مراد با زینب را به هم بزنند.
چنین برنامه ریزی شد که مادر مراد نزد مادر زینب برود و بگوید مراد زینب را نمی خواهد بعد با قلی پدر مراد صحبت کند که نزد کدخدا خدابخش برود و بگوید مراد زینب را نمی خواهد آنگاه یک شب دو نفری یعنی پدر و مادر مراد به خواستگاری شاه بگوم به خانه کرم بروند. فرنگیس به مادر مراد تاکید کرد:
– خودت با قلی پدر مراد شخصا برای خواستگاری خانه کرم بروید نمی خواهد کسی دیگر را به کدخدایی بفرستید من با کرم صحبت می کنم و زمینه را آماده می کنم.
مادر مراد در خانه تمام سخنان، استدلال ها و برنامه های فرنگیس را به قلی شوهرش بازگو کرد و گفت:
– من فردا به زن سهراب پیام را می رسانم و تو هم نزد کدخدا برو و بگو مراد زینب را نمی خواهد.
قلی به فکر فرو رفت و گفت:
-زن، من چطور رویم می شود به کدخدا خدابخش بگویم؛ خوردم و نخوردم! نه، من نمی توانم. حالا که می خواهید نامزدی مراد و دختر سهراب را به هم بزنید پای من را به میان نکشید، من را با کدخدا خدابخش رو در رو نکنید.
مراد گفت:
-بابا درست می گوید، بابا نزد کدخدا کوچک خواهد شد، من خودم به عمو خدابخش می گویم.
صبح روزی که مراد خانه کدخدا خدابخش آمد که به سر کار برود، به کدخدا خدابخش گفت:
-عمو، یک چیزی می خواهم بهتان بگویم، رویم نمی شود، می ترسم بگویم، ناراحت شوی و دعوایم کنید، دوست ندارم از دست من ناراحت شوی، اگر ناراحت نمی شوی و دعوایم نمی کنید، تا بهتان بگویم.
-نه بالام، اصلا ناراحت نخواهم شد، اصلا دعوا نخواهم کرد، چرا باید رویت نشود که حرفت را بزنی؟ بگو؟
-من هرچه فکرش را کردم، نمی توانم با زینب زندگی کنم، اگر شما اجازه بفرمایید می خواهم این نامزدی را بهم بزنم.
-حرفت که رویت نمی شد همین بود؟
-آره.
-اختیار با خودت است بالام، ما فقط پیشنهاد دادیم، شما هم پذیرفتید، حالا اگر به این نتیجه رسیدید که پیشنهاد ما مناسب نیست با هرکس که صلاح می دانی ازدواج کن، من اصلا ناراحت نمی شوم، دعوایت هم نمی کنم. من دوست دارم تو صاحب زندگی شوی. در نامزدی بعدی هرجا هم به کمک من نیاز بود بگو، تا کمکت کنم.
چند روز بعد، قلی به اتفاق زنش، مادر مراد، با همآهنگی فرنگیس، شب هنگام، خانه کرم نشسته بودند. قلی چپقش را چاق کرده بود کرم از قوری کنار منقل چای ریخت جلو قلی گذاشت قلی چای را نوشید دوباره چپقش را چاق کرد و گفت:
-مشهدی کرم، خدمت رسیدیم که نانی از توی سفره تان برداریم و شما هم مراد ما را به غلامی خودتان قبول کنید.
عبارت نانی از سفره خانواده برداشتن اصطلاح مؤدبانه بود که هنگام خواستگاری عنوان می کردند و منظور این بود دخترتان را برای پسرمان خوستگاری می کنیم. تقاضای پدر مراد پذیرفته شد، دو هفته بعد، قلی، پدر مراد، نزد کدخدا خدابخش آمد و کدخدا را به جشن قباله نویسی دعوت کرد. شب اقوام و بستگان نشستند، چای نوشیدند، شام آبگوشت بود، نان ها را ترید کردند و خوردند و کدخدا خدابخش قلم بر دست، پیش نویس صورت قباله را این چنین نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم. زیباترین صورتی که نقاش قضا بر صفحه مکان کشد و بهترین رقمی که کلک بر ورق بیان نقش کند مبیّن این مطلب و مدعاست که دوام عالم و بقاء نسل بنیآدم به مناکحت و مزاوجت مرتبط است. الناکح عزت نشان آ مراد ولد قلی ساکن مارکده و المنکوحه عصمت و عفت پناه دوشیزه شاه بگوم ولد کرم ساکن ده مارکده
و رو کرد به کرم وگفت:
-جناب مشهدی کرم مبلغ مهریه را بفرمایید.
-کدخدا شما هم بزرگ آبادی هستی و هم در حقیقت دایی دختر هستی اختیار با خودت است.
-درستش این هست که شما بگویید در بسیاری مجالس که دعوت می شوم قباله بنویسم، خوب، لطف می کنند به من می گویند تو بگو و اصرار هم می کنند، خوب من هم بنا بر نظری که دارم، مبلغی را می گویم، بعد متوجه می شوم یک طرف چندان از نظر من راضی نیست، بعد عروس را داماد بر می دارد می برد و ناله و نفرین هایش را هم من با خود می برم. این است که من خوشحال می شوم که خودتان بفرمایید تا من قدری راحت تر باشم و نخواهم کوله باری ناسزا و ناله و نفرین با خود ببرم.
-نه، مطمئن باشید کدخدا، هرچه شما گفتید ما می پذیریم و ناله و نفرین هم نمی کنیم.
-آخرین قباله ای که سال گذشته در ده نوشتیم ششصد تومان بوده و امسال این اولین قباله است که داریم می نویسیم حالا شما بفرمایید همان مبلغ را بگیریم، یا زیادترش کنیم؟ چون معمولا کمتر که اصلا مطرح نیست.
قلی پدر مراد که در حال پُک زدن به چپقش بود گفت:
-کدخدا بهتر است همان مبلغ را بگیرید، چون اگر زیادترش کنید افراد بعدی پشت سرمان بد خواهند گفت.
کرم گفت:
-می خواستم بگویم 100 تومان اضافه تر بنویسیم، نه بخاطر اینکه دختر من از دختر دیگران سرتر است، نه، فقط بخاطر اینکه آن مصیبت های بزرگ را این دختر دیده، دلش سخت شکسته، حالا با شنیدن 100 تومان بیشتر شاید موجب یک لبخند و یا دلخوشی بیشتری گردد.
بیگمان همه اعضا مجلس این حدس را زدند که کرم می خواسته بگوید: دختر من یک حبه ملک همراه خود به خانه شوهر می برد و ارزشش بیشتر است ولی برای پرهیز از داوری مردم که خواهند گفت؛ مالش را به رخ می کشد، مرگ 5 نفر اعضا خانواده مادری شاه بگوم را بهانه کرد. چند نفر پیشنهاد کردند این 100 تومان پیشنهادی کرم را نصف کنید. این پیشنهاد قبول افتاد و کدخدا خدابخش نوشت:
الصداق مبلغ 650 تومان رایج کشور ایران. مناکحه صحیحه شرعیه با رضاء و رغبت طرفین صورت وقوع پذیرفت و طرفین آقای فصیحی چادگانی را وکیل می نمایند تا صیغه عقد را جاری و در محضر ثبت گردد.
در مجلس به جز کدخدا خدابخش فرد باسواد دیگری نبود کدخدا ناچار به اتفاق برادر بزرگ مراد که فانوس به دست داشت به خانه کرم آمدند صدای دختران در اتاق عروس که داریه می زدند، می خواندند و می رقصیدند، در فضا پخش و شنیده می شد وقتی کدخدا خدابخش دمِ درِ اتاق عروس آمدند رقصیدن متوقف شد، چند تا سلام هم از طرف زنان و دختران به کدخدا داده شد. مادر مراد از یک زن نازا که در جمع بود خواست که بیرون اتاق باشد. کدخدا دمِ در نشست برادر بزرگ مراد چراغ مرکبی (فانوس) را نزدیک کدخدا گرفت کدخدا صورت قباله را دوبار خواند که صدایی نیامد و هربار دوتا زنی که بالای سر عروس قند می ساییدند گفتند:
-عروس خانم رفته باغ بزرگ گل بچینه!؟
بار سوم که کدخدا صورت قباله را خواند عروس خانم گفت:
– بعله.
کدخدا خدابخش قدری جلوتر رفت و انگشت عروس را آغشته به جوهر دوات کرد زیر ورقه زد همه ی دختران و زنان حاضر در اتاق در نور کم اتاق اشک های شاه بگوم را دیدند که روی گونه های او سرازیر شده بود و چند قطره از اشک ها روی دستش هنگام انگشت زدن افتاد و یکی از دانه های اشک هم از روی دست روی برگه صورت قباله لغزید که موجب پخش شدن کمی از جوهرهای نوشته شد. فرنگیس وقتی اشک های شاه بگوم را دید نتوانست جلو گریه خود را بگیرد و همه صدای هق هق گریستن او را شنیدند و اشک هایش را روی گونه هایش دیدند فرنگیس نتوانست بر احساساتش غلبه کند و همراه گریستن گفت:
– الهی دختر دایی ات بمیرد! چرا باید مادرت در کنارت نباشد؟! چرا باید دایی هایت در عروسیت نباشند!؟ چرا باید تو هیچکس را نداشته باشی؟!
اشک چند نفر دیگر هم تحت تاثیر این فضای متضاد شاد و حُزن روی گونه ها سرازیر و هق هق هم شنیده شد. برادر بزرگ مراد بعدها تعریف کرد که در چشمان کدخدا هم حلقه اشک را دیده است تعدادی این سخن برادر مراد را باور نمی کردند و می گفتند کدخدا خدابخش دل شیر دارد بعید است که گریه کرده باشد ولی برادر مراد برای صدق سخن خود قسم می خورد.
مراد هم زیر صورت قباله انگشت زد بقیه هم… قرار شد فردا صبح برادر بزرگ مراد صورت قباله را به چادگان ببرد و صیغه عقد را جاری و سند ازدواج صادر گردد. زمان عروسی هم بعد از برداشت محصول چلتوک اعلام گردید.
***
رمضان پیر مردی از مردان مارکده بود دیگر به دلیل پیری توی کشاورزی نمی توانست کار کند تعدادی تغش(کندو) زنبور عسل داشت تغش های زنبور را روی بام کاهدان در کنار همان دالان خانه فرنگیس و چسبیده به خانه سهراب و رو به سمت کشت و زارها قرار داده بود هر روز نزدیک تغش ها می آمد می نشست و مراقب بود که زنبور سرخی های وحشی به زنبورهای عسل حمله نکنند هرگاه زنبور سرخی به منظور شکار نزدیک تغش ها می آمد عمو رمضان زنبور مهاجم را می کشت. درآمد عمو رمضان در آخر پیری همین زنبورها بودند در کار زنبورداری هم فوق العاده مهارت داشت. رمضان پیر مرد مهربانی هم بود همه او را عمو رمضان صدایش می کردند با اینکه خیلی پیر شده بود و توانایی کار کردن را نداشت ولی نمی خواست و یا نمی توانست بیکار توی خانه بنشیند، مراقبت از زنبورها تمام زندگی او شده بود.
رمضان پدر شوهر فرنگیس و همسایه دیوار به دیوار سهراب بود زینب دختر سهراب از همان زمان کودکی که بیادش می آمد عمو رمضان زنبور داشت و در جهت مراقبت از زنبورهای عسلش زنبورهای سرخی را شکار می کرد و می کشت. عمو رمضان روی بام جایی خاصی برای نشستن هم داشت جای نشستن عمو رمضان کنار دیوار خانه سهراب بود. تشکچه ای زیرش می انداخت و توی سایه تکیه به دیوار می نشست زینب گاهی نزد عمو رمضان می رفت عمو رمضان هم با زینب الفت پیدا کرده گاهی برایش قصه و داستان می گفت چند بار هم اتفاق افتاده بود که پس از بررسی تغش ها کمی عسل از توی تغش بیرون آورده و توی پیاله ای به زینب می داد. به همین جهت زینب عمو رمضان پیرمرد را دوست داشت.
درست سه روز پس از آنکه که فرنگیس توی دالان خانه شان به مراد توصیه کرد زینب را رها کن و شاه بگوم را نامزد کن، درست میانه ی روز، عمو رمضان در همان جایگاه همیشگی خودش در نزدیک کندوهای زنبور نشسته بود، زینب هم فرصت را غنیمت شمرد در کنارش نشست و شکایت عروسش فرنگیس را به عمو رمضان کرد که؛ مراد نامزد او را از راه به در کرده تا او را رها کند و دختر اقوام خودش را به او پیشنهاد کرده است، عمو رمضان گفت:
-دخترم هر آدمی که را خداوند می آفریند سرنوشتی دارد سرنوشت را هم همان آفریننده نوشته است سرنوشت را که نمی شود تغییر داد، عوض کرد، مراد قسمت و مقدر تو نبوده، وقتی سرنوشت تو را می نوشتند تویش مراد را ننوشتند، یعنی مراد توی سرنوشت تو جایی نداشته است، اشتباهی توی زندگی تو آمده و باید از زندگی تو بیرون می رفت، فرنگیس وسیله شده، مامور شده تا مراد را که قسمت و مقدر تو نبوده از زندگی تو بیرون کند، از تو دور کند، تا منجر به ازدواج با تو نشود که پایان بدی می توانسته داشته باشد. خدا هرکس را که قسمت و مقدر تو کرده، به سراغت خواهد آمد، اصلا نگران نباش، شاید صلاح خدا این بوده که پسر بهتری به سراغ تو بیاید، تو از کجا میدانی که چنین نخواهد شد؟ هرچه خدا خواهد همان خواهد شد. بگو؛ خدایا، رضایم به رضایت تو. توکل بر خدا کن، خدا خودش بهترین سبب ساز است.
دقایقی بعد از گفت وگوی زینب با عمو رمضان، حال عمو رمضان بد شد، زینب فرزندان عمو رمضان را خبر کرد، او را بغل کردند توی اتاق بردند، ساعاتی بعد صدای گریه بلند شد و گفتند؛ عمو رمضان فوت کرد. اقوام، همسایه ها جمع شدند تابوت آورده شد، جنازه عمو رمضان توی تابوت گذاشته شد، همینکه لاالهه الله گفتند که تابوت را بر دوش بگیرند، مشاهده کردند تمام زنبورها از توی تغش ها بیرون آمدند و در مسیر راه گورستان در فضا رها شدند و هر دسته و گروهی از زنبورها به سمتی رفتند. فرزندان عمو رمضان مشغول کفن و دفن پدر بودند، نوادگان عمو رمضان فکر کردند زنبورها می خواهند بَر بدهند به دنبال زنبورها رفتند چیزی نتوانستند به دست آورند و زنبورهای عمو رمضان همانند خود عمو رمضان برای همیشه رفتند.
*
سال بعد روزهای آغازین تیرماه بود که سهراب به دخترش زینب گفت:
-عباس حاج حیدرقلی قوچانی مبلغی به من بدهکار است از روی پل قابوق برو قوچان در خانه عباس و طلب را بگیر بیاور.
زینب به راه افتاد از روی پل مزرعه ی قابوق عبور کرد از راه داروم قابوق رفت، به قوچان گلی رسید، سرِ چشمه آب نوشید به درِ خانه عباس رفت. زن عباس گفت:
– رفته گپز آلوچه بچینه .
و زینب به سمت مزرعه ی گپز روانه شد.
*
پس از اینکه بلقیس را از یارعلی گرفتند یارعلی زن گرفتن را از سرش بیرون کرد بیشتر به فکر و اندیشه خدمت به مادر و خواهرِ شوهر مرده اش بود هرچه مادر هم اصرار می کرد که هر دختری را که می خواهی بگو؟ یارعلی می گفت: فعلا هیچ کس را نمی خواهم تا بعد ببینیم چه می شود. بنابر این سخت و با اشتیاق مشغول کار بود صبح خیلی زود به مزرعه ی گپز می رفت برای ناهار کوله باری از علف و شاخه ی درخت برگ دار برای چندتا بره اش می آورد ناهار می خورد دوباره به محل کارش می رفت و شب هم دیروقت با یک کوله بار علف و شاخه به خانه می آمد شب هم از خانه کمتر بیرون می رفت. علاوه بر دشتبانی چند راس بره هم خریده بود علف و شاخه درخت را به خانه می آورد جلو بره ها می ریخت تا چاق شوند و بفروشد. یارعلی توی اجتماعات مانند عروسی ها و یا اجتماعات مذهبی توی مسجد و یا مراسم فوت کسی هم خیلی کم می رفت مثل اینکه توی ده نبود و از یادها رفته بود.
امسال سال سوم بود که یارعلی پشت سرهم دشتبان مزرعه ی گپز بود. روزی در قیروقِ مزرعه ی گپز، مشغول چیدن علف بود که دید دختری از روی مرز جوی قریه قوچان به سمت مزرعه ی گپز می آید نزدیک که شد دختر را بسیار زیبا و آرایش کرده دید اول او را نشناخت، خیلی که نزدیک شد، او را شناخت، زینب دختر سهراب بود.
یارعلی بارها زینب را توی ده دیده بود ولی آن روز در قیروق مزرعه گپز زینب را خیلی زیبا یافت به نظر یارعلی زینب آرایش کرده به آنجا آمده بود ولی حقیقت آن بود که زینب بدون آرایش بود زیبایی آن لحظه زینب طبیعی بود در واقع زینب دختری زیبا بود یارعلی در کویر و دور از دختر بود محرومیت کشیده بود تشنه و گرسنه ی جنس مخالف بود این بود که با یک نگاه عاشق زینب شد. زینب به یارعلی خدا قوتی داد و گفت:
-رفتم سراغ عباس درِ خانه شان که طلب پدرم را ازش بگیرم گفتند آمده گپز آلوچه چینی، باغش کجا است؟
-باغش آن سر گپز است تو شاید نتوانی پیدایش کنی بیا تا نشانت دهم.
یارعلی می توانست نشانی بدهد تا زینب عباس را پیدا کند ولی برای دیدار بیشتر زینب خود از جلو رفت و زینب هم از پشت سر، یارعلی مرتب بر می گشت و به بهانه اینکه زینب را دید بزند و با او حرفی زده باشد چیزی به زینب می گفت که هیچ ضرورت نداشت و زینب هم چندان علاقه ای به شنیدنش نداشت، مثلا این باغ از فلان آدم است، توی این باغ چندتا درخت گردو است، این باغ فقط درخت آلوچه است، این باغ مال گرم دره ای ها است و…
میانه های مزرعه ی گپز که رسیدند زینب چشمش به بلندی گرنه قورقوتی آن طرف رودخانه افتاد و خاطره ی آن شب که یارعلی می خواند و گریه می کرد یادش آمد به یارعلی گفت:
– یارعلی یادت است آن شب توی تاریکی روی همین قله گردنه به خاطر بلقیس که از دستت رفته بود می خواندی و گریه می کردی؟ راستی چرا وقتی ازت علت گریه را پرسیدم حاشا کردی و به ما دروغ گفتی؟
یارعلی که برگشته و به دهان زینب خیره شده بود رو در روی زینب ایستاد و گفت:
– خاطره آن شب را فراموش کن، گذشته و رفته، بهتر است ازش حرفی نزنیم، به اکنون به حالا و به این لحظه که من و تو در آن قرار داریم فکر کن، از حالا بگو؟ تو این لحظه به این زیبایی و با صفایی را ول کردی رفتی حرف از دوسال قبل می زنی!؟
یارعلی و زینب به باغ عباس رسیدند. زینب خدا قوتی داد و گفت:
-بابام گفت مزد پیمایش زمین در مزرعه ی قابوق سهم تو … تومان می شود آمدم در خانه تان بگیرم زنت گفت که آمدی گپز که به اینجا آمدم.
-درسته من به پدرت بدهکارم الآن همراهم پولی ندارم فردا در مارکده کار دارم آنجا که آمدم طلب پدرت را می آورم درِ خانه تان.
زینب دیگر کاری نداشت خدا حافظی کرد و برگشت یارعلی که از همان لحظه اول دیدار یک حس تعلق نسبت به زینب پیدا کرده بود گفت:
-خوب نیست تو یک دختر این همه راه را تا پل قابوق تنها بروی، خواهر من هم همینجا هست برو پیش او، مشغول چیدن آلوچه است یکی دو ساعت دیگر من به اتفاق خواهرم به مارکده خواهیم رفت تو هم با ما بیا.
-مگر لولو خور خورک است که بترسم من تنها آمدم و نترسیدم حالا برای رفتن بترسم؟
-می دانم دختر دلیر و شجاعی هستی ولی با این حال بهتر است تنها نروی اصلا امروز به خاطر تو ما زودتر هم می رویم.
زینب پذیرفت و یارعلی او را نزد خواهرش که آلوچه می چید برد و سه نفری مشغول چیدن آلوچه شدند. یارعلی چلالی(سبد) کوچکی هم فراهم کرد مقداری آلوچه برای زینب هم چید و هر سه یعنی یارعلی، خواهرش که یک بقچه علف روی سرش بود و زینب اماده آمدن به مارکده شدند. یارعلی چلالی آلوچه را به زینب داد و گفت:
-این آلوچه ها هم خرمن بهره تو که این همه راه آمدی به ما سر زدی! ببر خانه بخورید.
زینب گفت:
– دستت درد نکند.
و یک دسته گیاه پونه ی بلند از کنار جوی آب چید چنبره درست کرد چنبره را روی سرش گذاشت چلالی آلوچه را روی چنبره گذاشت و حرکت کردند آمدند قیروق گپز تا از رودخانه عبور کنند و این سمت رودخانه، اول قاراجاروی مزرعه ی چم بالا بیایند.
همه روزه یارعلی و خواهر از رودخانه عبور می کردند به گپز می رفتند و دوباره از همین محل بر می گشتند ولی آن روز قرار بود فقط خواهرش ظهر به خانه برگردد و مقداری علف بیاورد و یارعلی در گپز بماند و مقداری آلوچه رسیده بود بچیند یارعلی برای دیدن بیشتر زینب و گفت وگوی با او تصمیم گرفت همراه خواهر و زینب تا مارکده بیاید خواهر یارعلی و زینب بقچه علف و چلالی آلوچه بر سر به منظور عبور از رودخانه با لباس وارد آب رودخانه شدند.
ادامه دارد