گزارش نامه 91 اول مرداد 94

همایش شعر و موسیقی ال ­سون(شاهسون)

       همایش شعر و موسیقی اِل ­سون(شاهسون) روز 94/4/28 ساعت 3 بعد از ظهر در روستای فِشک فراهان در استان مرکزی با حضور حدود 30 هزار نفر برگزار شد.

       همایش در یک فضای باز، محیط خاکی، بیابانی، دارای بوته خشک و گاهی هم تیغ­دار، غیر مسطح، در یک دره ­ای کم عمق و خشک کنار روستا، زیر آفتاب داغ، توام با وزش باد و هوای آلوده به ریز گرد و ذرات گیاهان خشک شده، بدون هیچ امکاناتی برای تماشاچیان، برگزار شد.

       ولی تماشاچیان بدون توجه به محل و هوای نا مناسب و آزار دهنده، سخت علاقه­ مند به دیدن و شنیدن هنر شعر و موسیقی و رقص  گروه هالای ال ­سون (شاهسون) بودند وهنر شعر و موسیقی و به ویژه رقص هالای که توسط هنرمندان عرضه شد، شدید مورد توجه حاضران قرار گرفت حاضران با دست زدن، بشکن زدن، سوت زدن، جمع شدن و رفتن به جلو برای دیدن بهتر و نشان دادن علاقه فراوان از آن استقبال کردند. بعد هم که همایش پایان یافت و مردم سوار ماشین ­های شان شدند که بروند صدای ضبط شده با صدای اغلب بلند از بلندگوی بیشتر ماشین ­ها به گوش می ­رسید جالب ­تر اینکه در چندین نقطه در همان اطراف دسته ­هایی از مردم صدای ضبط شده را از بلندگوی ماشین ­شان پخش می­ کردند و رقص هالای را که در همایش اجرا شده بود تکرار می­ کردند و نزدیک به دو ساعت از پایان همایش که من آنجا بودم این رقص هالای توسط چندین دسته در چند نقطه ادامه داشت. نکته جالب اینکه چند درخت نیمه خشک و یا نا شاد در کف دره در محل همایش وجود داشت روی تنه­ ی این درختان پر بود از جوانان تا بتوانند صحنه همایش و اجرای موسیقی و رقص هالای را بهتر ببینند. آهنگ ­ها هم اغلب ریتمیک و شاد بود همین ریتمیک و شاد بودن آهنگ ­ها موجب خوشایندی بیشتر حاضران بود. در حین اجرای رقص هالای توسط هنرمندان، تعدادی از جوانان تماشاچی به صورت خود­جوش چند میدانک هم در چند محل در میان جمعیت بوجود آورده بودند و دست در دست یکدیگر هالای می ­رقصیدند.

      وقتی به چهره، شکل و هیات حاضران می ­نگریستی می­ دیدی همه با لباس شیک خود آمده آرایش لازم را، بویژه خانم ­ها، هم کرده ­اند این حاضران شیک پوش و آرایش کرده چنان با هیجان جذب شنیدن موسیقی و دیدن رقص هالای بودند که اصلا متوجه خاکی شدن لباس­ شان هنگام نشستن روی خاک ­ها و نشستن گرد و خاک و ذرات معلق در هوا بر سر و وضع ­شان نبودند.

      تقریبا همه با دوست و آشناهاشان در کنار خود ترکی صحبت می­ کردند ولی بیشتر حاضران وقتی با فردی که نمی ­شناختندش می­ خواستند حرفی بزنند سخن ­ها فارسی بود. کلام بیشترآهنگ­ های اجرا شده توسط گروه شعر و موسیقی ال ­سون هم با ادبیات ترکی بود.    

        حداقل نیمی از جمعیت را زنان تشکیل می­ دادند. به چهره ­ها که می ­نگریستم می­ شد حدس زد که نیمی از جمعیت بافت و شکل روستایی داشت.

           این سومین همآیش شعر و موسیقی ال ­سون بوده که در این محل اجرا می ­شده است که بنا به گفته مسئولان به تعداد جمعیت هر سال افزوده شده است. آقای صابری مجری همایش که از مجریان تلویزیون استان مرکزی اراک بود جمعیت را 20 هزار بر­ آورد نمود ولی برآورد نیروی انتظامی رقم 30 هزار بود.

       هنگام نواختن آهنگ شاد و ریتمیک و رقص گروه هالای که چند نوبت اتفاق افتاد اوج هیجان اغلب تماشاچیان بود و من هم هربار با دیدن چهره ­های هیجانی مردم و غرق در لذت بودن آنها، اشک شوق و خوشحالی در چشمانم حلقه می ­زد و با خود می­ گفتم:

         چرا دست ­اندرکاران مملکت ما این نیاز شدید مردم به شادی و شاد بودن را درک نمی­ کنند؟ چرا دست ­اندرکاران مملکتی ما راه­ های لذت بردن مردم از موسیقی شاد و ریتمیک را  و رقص را سد کرده ­اند؟ اجازه برگزاری کنسرت نمی­ دهند؟ چرا باید مردم با این اشتیاق توی خاک، لابلای تیغ بیابانی و توی هوای داغ یک کنسرت را ببینند؟ آیا مردم حق ندارند شاد باشند؟ دست بزنند؟ بشکن بزنند؟ برقصند؟ چرا دست اندرکاران مملکتی نمی­ خواهند مردم را شاد ببینند؟ مردم را در حال شادی کردن ببینند؟ به نظر من حق مردم هست که بتوانند کنسرت موسیقی تماشا کنند، حق مردم هست که سالن و فضای مناسب درست شده باشد تا در آن فضا با آرامش یک کنسرت را ببینند و گوش کنند و این بی توجهی به این نیاز و خواسته­ ی مردم یک دهان کجی توسط دست ­اندرکاران مملکتی به مردم است.

       احساس نیاز شنیدن موسیقی و دیدن اجرای آن در مردم بسیار شدید است بنا بر گفته مسئولان برگزاری این همآیش، تعداد قابل توجهی از جمعیت تماشاچی از راه ­های بسیار دور آمده بودند شماره اتومبیل ­ها هم گواه بر این سخن بود برای نمونه چند خانوار از همین روستای مارکده رنج پیمودن 700 کیلومتر رفت و برگشت را بر خود هموار کرده و در این همآیش شرکت کرده بودند.

         مردم روستای فشک و روستاهای اطراف از ایل شاهسون نیستند حتی محل روستای فشک با منطقه و روستاهای شاهسون نشین فاصله زیادی هم دارد ولی می­توان حدس زد که مسئولان روستای فشک افراد دانایی هستند و با دعوت از گروه شعر و موسیقی شاهسون و تقبل زحمت و صرف هزینه در اجرای همایش، هدفشان شناخته شدن، معروف شدن روستای شان است که باید آفرین بهشان گفت.      

        با این همه کمی­ کاستی و نبود امکانات جا دارد از زحمات یکایک دست ­اندرکاران برگزاری این همایش شعر و موسیقی ال­ سون در روستای فشک تشکر و قدردانی نمود که نیاز مردم به شاد بودن را درک کرده و با حداقل بضاعت خود به این نیاز مردم پاسخ می­ دهند.

       هالای، رقص گروهی ترک ­های شاهسون، در گذشته در همین روستای مارکده خودمان هم اجرا می­ شده است نمونه آن را در نمایش مردمی کوساگلین توضیح داده­ ام. دو سه دهه قبل شکل رقص تک نفره هالای را من شخصا در عروسی­ های مارکده دیده­ ام متاسفانه با بازشدن پای ویدئوها و تماشای رقص ­های مردمان دیگر، نسل امروز هنر فولکلور نیاکان خود را فراموش کرده است.  

       نواهای ترکی ال­ سون(شاهسون) ویژه فرهنگ و ادبیات و فولکلور شاهسون ­های بغدادی پراکنده در قم، ساوه، ورامین، شهریار، همدان و قزوین را می­توانید از طریق استریو شباهنگ، قم، خیابان امام ­زاده ابراهیم،16 متری ولی­عصر، به مدیریت داود ترکمن  elsavan.blogfa.com تهیه کنید.

                                                                                            محمدعلی شاهسون مارکده

      نواده دایی رضا

         احمد یکی از مردان همین روستای همسایه خودمان، قوچان است. مردی ساده، بی سواد، کارکر و کشاورز است. مانند بسیاری تلاش می­ کند تا نانی به کف آرد و بخورد و باز مانند بسیاری از مردان، زن دارد، بچه دارد، خانه و زندگی دارد، و یکی از مردان عادی و بی ادعای روستای قوچان است.

         احمد یک ویژگی دارد که او را از بقیه همشهریانش متمایز کرده است و آن علاقه ­مندی به زبان و ادبیات ترکی یعنی زبان نیاکانش است. همین ویژگی هم موجب این نوشته شده است.  حال احمد را مقایسه کنید با دیگر همشهریانش که تعداد زیادی­ دلال­ اند و با تبلیغ مبالغه آمیز و تلاش فراوان، فقط برای سود و منافع شخصی ­شان، زمین و خانه­­ ها را به غریبه ­ها فروخته و می ­فروشند. امروز تعداد خانوارهای غریبه­، جور واجور که به قوچان رفت و آمد می­ کنند، زمین دارند، صاحب باغ ­اند و خانه دارند دو برابر خانوارهای قوچان شده است و این هجوم غریبه ­ها موجب تخریب و نابودی بافت فرهنگ سنتی مردم روستا و تخریب اصالت فرهنگی روستا شده است.

          به نظر من فرهنگ سنتی مردم روستای قوچان از یک سادگی خاص، صداقت و صفای خاص و صمیمیت خاص برخوردار بود. متاسفانه آن سادگی و صداقت نسل کهن به نسل جوان انتقال نیافته و امروز در نسل جوان اثر کمی و ناچیزی از آن سادگی و صداقت و صمیمیت می ­بینیم و می­ رود که تکیه گاه ­های هویتی مردم قوچان کامل تخریب گردد و مردم از ریشه ­های هویتی خود بی خبر گردند.

        احمد برخلاف این جریان پر نفوذ و پر تعداد یعنی دلال ­ها، کار کرده است از جیبش هزینه می ­کند تا ادبیات زبان ترکی نیاکان خود را بازتولید و زنده کند از آنجایی که در محیطش زبان ترکی رو به مرگ بوده و ادبیات و هنر ترکی تولید نمی ­شده نیاز و علاقه، احمد را به جستجو واداشته و احمد برای دستیابی به ادبیات و هنرترکی از روستای قوچان قدم به بیرون گذاشته است.

        احمد از خانواده ­های استخوان­ دار روستای قوچان و یکی از بسیار نوادگان دایی رضای مشهور و قدری هم افسانه ­ای است.

       نخست تبار احمد را با هم می­ خوانیم.

          رضاقلی بوده، مشهور و معروف به دایی رضا، ساکن در ده قوچان. دایی رضا از مردم سوران یا همان یانچشمه بوده است که به محل قوچان مهاجرت می­ کند. بعضی روایت ­ها این هست که دایی رضا تنها آمده ولی بعضی هم می ­گویند چهار برادر بوده­ اند که بزرک ترین و مشهورترین ­شان رضاقلی بوده است. گفته می­ شود دایی رضا مردی ثروتمند بوده با ثروت فراوان به قوچان می ­آید و در قوچان ساکن می­ شود خانه ­ای بزرگ می­ سازد و در اینجا هم بر ثروتش می ­افزاید رضاقلی مشهور به دایی رضا را موئسس و آباد کننده مزرعه­ ی شرشر می ­دانند درباره ثروت و پول ­های افسانه ­ای دایی رضا در قوچان داستان ­های زیادی و به شکل­ های مختلف سر زبان ­ها است می ­گویند دایی رضا به دلیل نا امنی پول­ هایش را زیر خاک پنهان می­ کند و چون مرگش در سوران و یا یانچشمه اتفاق می ­افتد پول­ ها یافت نمی ­شود. دایی رضا دارای حشم زیادی بوده به همین جهت کنده زیر زمینی بزرگی هم برای جا دادن گاو و گوسفندانش هم داشته است که اکنون بقایایی ازآن کنده مانده و به کنده دایی رضا شناخته می­ شود.

           شادروان اسفنديار شاهبندري مي ­گويد: « جاي خانه من، مال دايي رضا بوده، و كنده بزرگي داشته، چند سال پيش، من مقداري زمين راكندم، كه خمره بزرگي پيدا شد، آن را بيرون آوردم و توي آن خاك ساختماني پر بود. خاك ها را خالي كردم و چند سال توي آن گندم پر مي­ كردم حدود 30 من گندم مي­ گرفت».

           من نمی­ دانم این خمره هنوز هست یا نه؟ اگر هست شی با ارزشی باید باشد جادارد مسئولان قوچان این خمره را به عنوان یک میراث فرهنگی روستا  ازش مراقبت و در یکی از سه راهی­های قوچان نصب کنند.

        درباره ویژگی اجتماعی دایی ­رضا، از مردم­ داری و فقیر نوازی او برایم نقل قول ­های زیادی شده است.

       از رضاقلی و یا دایی رضا چند فرزند مانده است؟ دقیق نمی­ دانم ولی از وجود یک پسر مقتدر به نام حسن مشهور و معروف به کل ­حسن خبر داده می ­شود. کل ­حسن بزرگ مرد، کدخدا و ثروتمند­ترین مرد زمان خودش در ده قوچان بوده است. کل­حسن پراولاد بوده و امروز رگ و ریشه خانواده­ های موجود قوچان را که بررسی کنیم بسیاری از مردم قوچان از نوادگان او هستند.

         پیرمردان اینگونه نقل می ­کنند که از بدو شکل گیری ده قوچان دو خانواده به ثروت توام با قدرت رسیده اند و در زمان آنها تقریبا تمام روابط مردم ده قوچان دور ثروت و قدرت آنها می ­چرخیده است. یکی خانواده کل ­حسن بوده که نخست از طریق کار و کوشش به ثروت می ­رسند سپس قدرت را هم در ده در اختیار خود می ­گیرند و دیگری خانواده کل ­عباس بوده که نخست قدرت را به دست می ­آورد سپس ثروت را. نکته­ ی جالب ­ تر که برایم گفته شده اینکه در زمانی که قدرت و ثروت در قوچان در دست کل­ حسن بوده، ­پدر عباس جوان و کل­ عباس ثروتمند و قدرتمند و معروف و مشهور بعدی، مردی تهی­ دست ده بوده که گله ­گاو ده را می ­چرانیده و خود عباس هم در هیات نوکر، چوپان و کرپه ­چی در خدمت کل ­حسن بوده است و افول ثروت و قدرت کل­ حسن همزمان می­ گردد با اوج گیری قدرت­ و دست یابی به ثروت کل­ عباس، و کل­ عباس قوچانی تنها فردی بوده در تاریخ قوچان که با هوش و تدبیر و ابتکار شخصی خود توانسته قدرت و ثروت را با هم جمع و از تهی دستی به اوج ثروت و قدرت برسد و در این محدوده کوچک با شکوه و شوکت و تا حدی اشرافی زندگی کند.

      کل­حسن پسر دایی رضا سه یا چهار ازدواج داشته است یکی از زن­ هایش مارکده­ ای بوده و دیگری از یاسه ­چاه و یکی هم از اوزون­آخار. از کل­حسن پنج پسر می­ماند:

     1-یکی از پسرها­ی کل ­حسن عباس بوده است عباس اولین جوان قوچانی بوده که در سال 1308 در زمان پادشاهی رضا شاه پهلوی برای دوسال به خدمت سربازی وظیفه می­ رود از عباس یک پسر به نام حسن و یک دختر به نام مریم می­ ماند پسر در قوچان است ولی دختر در مارکده به حبیب­الله شوهر می­ کند.

         2-پسر دیگر کل­ حسن علی ­قلی بوده، علی­ قلی از سربازانی بوده که بابت سهمیه قوچان در زمان قاجاریه چندین سال خدمت کرده است. علی­قلی با خاتون، دختر حیدرقلی، یکی از بزرگان و ثروتمندان قوچان ازدواج می­ کند سه تا بچه متولد می­ شود علی ­قلی فوت می ­کند بعد از فوت علی ­قلی سه تا بچه نوجوانش هم ظرف یک سال فوت می­ کنند متاسفانه از علی ­قلی امروز بازمانده­ ای نیست خاتون بیوه علی­ قلی هم با شادروان عباس کرمی صادق ­آبادی ازدواج می ­کند

        3-پسر دیگر کل­ حسن، رضاقلی بوده که امروز نوادگان او در قوچان زندگی می ­کنند.

         در این نوشتار به زن مارکده ­ای و یاسه­ چاهی کل­ حسن کاری ندارم چون  تبار احمد از آنها نیست. یکی از زن­ های کل­ حسن دختری از ده اوزون ­آخار بوده است خواهر مردی مشهور به نام مشهدی عبدالباقی. حاصل ازدواج دختر اوزون­ آخاری با کل­حسن، پسر دایی رض، دو پسر و دو دختر بوده.

        یکی از دخترهای کل­حسن از زن اوزون­آخاری، شیرین نام داشته است شیرین نخست با یک مرد قراقوشی ازدواج می­ کند یک دختر متولد می ­شود مرد قراقوشی می ­میرد و شیرین به قوچان باز می ­گردد. شیرینِ بیوه، با حسن نام ازدواج می ­کند حسن شوهر شیرین پسر جوان یتیم یاسه­ چاهی بوده که حیدرقلی او را به قوچان می ­آورد تا کارهای کشاورزی ­اش را بکند حسن سال­ های زیادی نزد حیدرقلی نوکر بوده است وجود کار، درآمد و نیز زن و زندگی، موجب علاقمندی و ماندگاری حسن در قوچان می ­شود. حاصل ازدواج حسن با شیرین چهار پسر به نام های محمد­آقا، فتح­ الله، خسرو و تقی بوده ­اند. نوادگان شیرین و حسن امروز در قوچان زندگی می­ کنند. 

      دختر دیگر کل­ حسن از زن اوزون ­آخاری، قمر نام داشته است قمر با تقی مارکده ­ای ازدواج می­ کند یک پسر به نام اصغر متولد می ­شود تقی فوت می ­کند و قمر بیوه، با علی­ آقا پسر عموی تقی ازدواج می­ کند حاصل ازدواج قمر با علی ­آقا یک پسر به نام اکبر و دو دختر به نام ­های خاور و خدیجه بوده است نوادگان قمر امروز در مارکده زندگی می ­کنند. 

           4-چهارمین پسر کل­ حسن که مادرش زن اوزون آخاری بوده جعفر نام داشته است جعفر مردی تنومند و جوان مرد و دلاوری بوده است از دلاوری­ های جعفر پسر کل ­حسن بویژه در مقابله با رضاخان جوزانی زیاد تعریف شنیده ­ام گفته می ­شود جعفر مردی قوی هیکل و پهلوان منش و تیرانداز بسیار ماهر بود و تیرش در برخورد به هدف خطا نداشته است وقتی رضا خان جوزانی به مارکده یورش می­ کند خرداد ماه بوده اسبان و گاو و گوسفند غارتی را توي زمين ها و ميان كشت زار مردم مارکده رها كرده بودند به علاوه چند نفر از افراد رضا خان از خشمی که از مردم مارکده به خاطر مقابله ­ای که صورت گرفته بود داشتند ماله به ورزاو  بسته و گياهان خشخاش را با ماله مي خوابانيدند. جعفر پسر کل­ حسن از اين كار ياغيان ناراحت شده و روي كوه قابوق رو بروي ماركده رفته و چند كلاه روي سنگ ها مي گذارد و خود از جاي ديگري اسبان ياغيان را ، كه توي محصولات كشاورزي رها شده بودند را با تير هدف مي گيرد خبر به رضا خان مي رسد رضا خان كه خود در خانه كدخدا علي اتراق كرده بوده با دوربين روي كوه مقابل را نگاه مي كند چند كلاه مي بيند آن ها را هدف قرار مي دهد ولي تير اندازي قطع نمي شود. از جعفر امروز نوادگان زیادی در قوچان زندگی می ­کنند.

          5-پنجمین پسرکل­ حسن که مادرش زن اوزون­آخاری بوده، حاجت نام داشته است از حاجت دو پسر به نام حسین و جعفر و نیز دو دختر می ماند.

         الف: جعفر پسر حاجت با صغرا دختر عبدالباقی قوچانی ازدواج کرد ازدواجش منجر به طلاق می­ شود بعد با دختری از اران ازدواج می ­کند و دختر را به قوچان می ­آورد دختر ارانی فوت می ­کند جعفر دختر دیگری از همان اران می­ گیرد و در اران ساکن می ­شود امروز بازمانده ­ای از جعفر در قوچان نیست.

         ب: پسر دوم حاجت حسین نام داشته است. حسین از همان جوانی به کل­ حسین شهره و معروف می ­گردد. کل­ حسین مردی تنومند، بلند قد و پهلوان منش بود کل­ حسین اخلاق جوان مردی هم داشت مردی اجتماعی و مورد وثوق هم بود کل ­حسین با شهربانو دختر حسینعلی از طایفه ابوالحسنی ­های مارکده ازدواج کرد حاصل این ازدواج چند بچه است از جمله یکی هم همین احمد است که این نوشته به او اختصاص دارد

       احمد متولد 1346 است در جوانی در نجف ­آباد به یک دست فروش نوار کاست بر می ­خورد دست فروش نوار کاست ­های زیادی توی خورجین ریخته خورجین را بر دوشت گرفته و می ­فروخته. احمد یک کاسِت شعر و موسیقی به زبان ترکی می ­خرد در قوچان بارها این کاست را می ­شنود و لذت می ­برد بار دیگر مخصوص برای خرید کاست شعر و موسیقی ترکی به نجف ­آباد می ­رود و چند کاست می­ خرد و از صدای شعر و آهنگ ترکی لذت فراوان می ­برد محل تولید و تنظیم شعر و آهنگ روی کاست­ ها استریو خیام قم نوشته شده بود. احمد به قم  می ­رود و از استریو خیام چندین کاست می ­خرد و بارها آنها را می ­شنود بعد ویدئو و بعد سی ­دی به بازار می ­آید از همه نوع ابزار برای شنیدن اشعار (ییر) و داستان­ های روایی ترکی استفاده می­ کند از میان خوانندگان نغمه و نواهای ترکی، صدای استاد عاشیق مسیح ­الله رضائی بیشتر برایش دلنشین بوده است. حالا دیگر احمد شدید شیفته شعر و ادبیات ترکی شده بود و دیگر کاست و ویدئو و سی ­دی او را راضی نمی­ کند و تصمیم می­ گیرد به صورت حضوری صدای استاد رضایی را بشنود و پرسش­ هایش را هم مطرح کند برای یافتن استاد مجددا به قم می ­رود و از آقای حسن خیام مسئول استریو تلفن و آدرس استاد مسیح ­الله را درخواست می ­کند آقای خیام از دادن آدرس و تلفن خودداری می­ کند و اصرار و پافشاری احمد به جایی نمی ­رسد روزی که احمد در گرفتن تلفن و آدرس با حسن خیام در حال چانه زدن بوده یکی از مشتری­ های استریو تلفن استاد مسیح ­الله را به احمد می ­دهد تماس برقرار و احمد در مرد آباد کرج خدمت استاد می ­رسد و آشنایی اولیه برقرار می­ گردد.

           از آن زمان بیش از دو دهه می ­گذرد رابطه احمد و استاد مسیح ­الله نخست استاد و شاگردی بوده بعد تبدیل به دوستی می­ گرد و امروز به قول هر دو نفرشان تبدیل به برادری شده است.

          احمد سالی یکی دو سه بار می ­رود استاد را به قوچان می­ آورد استاد هم برای احمد تصنیف­ های عاشیقی را همراه نواختن ساز زیبای چگور می ­خواند و می ­نوازد و احمد هم با شور و علاقه تصنیف ­ها را تماما در طول این سال ­ها آموخته است اکنون دیگر احمد می خواند و استاد رضایی خوانده­ های احمد را با ساز چگور همراهی می­ کند.

          روز 94/4/16 ساعت 21 در روستای قوچان در خانه احمد در خدمت استاد مسیح­ الله رضایی و احمد بودم احمد به من گفت:

           بر اثر تکرار و تمرین و آموزش­ هایی که از استاد رضایی گرفته ­ام اکنون تا حدودی مسلط به زبان ادبیاتی ترکی شده­ ام از این مهارت خود استفاده می­کنم و در دهه عاشورا در مسجد نوحه ترکی می­ خوانم که مورد استفبال قرار می­ گیرد. اکنون علاوه بر شیوه درست خواندن و خواندن چند تصنیف، داستان کرم و اصلی را آموخته و حفظ هستم داستان و سرگذشت شاه ­اسماعیل را می ­توانم به همان سبک و سیاق روایت عاشیق ­ها بیان کنم همچنین داستان ­های معروف عاشیق ­قریب و … را هم خوب بلدم. از بس من به خوانده­ های استاد رضایی گوش دادم اکنون می ­توانم دقیق همانند او بخوانم.

            پسر جوان احمد به نام دانیال هم در کنار پدر و نیز در محضر استاد رضایی علاقمند به شیوه هنری عاشیقی شده است و تعداد ییر(شعر ترکی) و داستان ­های عاشیقی بیشتری از پدر آموخته است. امیدوارم دانیال جوان از این موقعیت سود جوید و نواختن چگور را هم فرا بگیرد و هنر خود را تکمیل نماید.  

            یکی از مردان قوچانی که در جلسه گفت ­وگوی ما بود گفت: مهارت هنری دانیال از پدرش هم بیشتر است و من صدای او را بهتر می ­پسندم این پسر جوان در حین کار و نیز سوار بر موتورسیکلتش که به سر کار می ­رود همه وقت اشعار ترکی سرزبانش است.  

         دانیال جوان هم گفت: یکی از تشویق کننده ­ها که تشویقش در ایجاد علاقه در من مؤثر بوده، شادروان پدر بزرگم حسین بوده است.

          گفت ­وگوی کوتاهی هم با استاد مسیح­ الله رضایی این عاشیق ترک زبان شاهسون تبار از مردمان دیار ساوه داشتم که با هم می ­خوانیم نخست من گفتم:

        جناب استاد رضایی با پیر مردان و پیر زنان زیادی درباره تاریخ و ادبیات گذشته منطقه گفت وگو کرده­ ام هنگام بیان داستان­ های ترکی از جمله داستان زیبای عاشیق ­غریب پس از نقل قسمت روایی داستان همیشه اینگونه برایم بیان شده که عاشیق غریب چگورش را برداشت و خواند. برداشت من این بوده که عاشیق ­ها با حافظه قوی که داشتند همراه با ساز چگورشان در انتقال زبان و فرهنگ ترکی و نیز زیبا و دلنشین کردن این فرهنگ و ادبیات نقش به سزایی داشته اند.

        استاد رضایی گفت: برداشتت دقیق و درست است عاشیق ­ها حامل و انتقال دهنده زبان، ادبیات  و داستان­ های قوم ترک بوده­ اند و ساز چگور، زبان این عاشیق­ ها بوده است. بنابر این ساز چگور در انتقال فرهنگ ترک نقش اساسی دارد. عاشیق ­ها جوان مردانی بوده و هستند، مردم­ دار­، رازنگهدار، وفادار به قول­ وتعهد، اخلاقمند، چشم­ پاک، دست ­پاک، انسان­ دوست و مهربان، مؤدب، مبادی آداب و سنن و علاقه ­مند به فرهنگ و ادبیات ترکی. من 25 سال نزد سه نفر استاد عاشیق شاگردی کرده ­ام یکی از آنها عاشیق یوسف قره­ خانی از مردم قراقان همدان بوده است دومین استاد من عاشیق یوسف اسماعیلی ساوه­ ای بوده است و سومین استاد من عاشیق اسماعیل شاه­ مرادی بوده­ است. اکنون 25 سال است که در مقام یک عاشیق مستقل چگور می ­نوازم، تصنیف می­ خوانم و داستان روایت می­ کنم یعنی 50 سال است که من با ساز چگور و خواندن و روایت کردن سر و کار دارم در حال حاضر تعداد 27 نفر شاگرد در جاهای مختلف دارم که آموزش می­ بینند. عاشیق ­ها دنبال پول و ثروت هم نیستند بنابر این شما عاشیق­ ثروتمند نخواهید یافت متاسفانه دست اندرکاران مملکت ما هیچ حمایتی از عاشیق­ ها نمی­ کنند نقش، قدر و ارزشمندی آنها را پاس نمی ­دارند ولی در آذربایجان از عاشیق ­ها به خوبی حمایت و امکانات خوبی در اختیارشان گذاشته می ­شود. رادیو و تلویزیون ذوق ­های مردم را هم تغییر داده است و مردم قدری سطحی نگر شده ­اند و بسیاری از مردم به عمق این هنر انسانی یعنی عاشیقی پی نمی ­برند برای مثال بارها شده آدمی در مجلسی از من خواسته که ترانه «سکینه دایی قیزی» را بخوانم. به این شیوه که پیش می­ رویم یعنی بی توجهی دست اندرکاران مملکتی و نیز سطحی شدن ذوق بسیاری از مردم، مرام عاشیقی این هنر اصیل و مردمی رشد لازم را نخواهد داشت.

                                                محمدعلی شاهسون مارکده

     دانش آموزان ممتاز ابتدایی مارکده

           کلاس اول: نرگس عرب ف مهدی. حسین خسروی. فاطمه عرب ف غلامرضا. ابوالفضل عرب ف محمدرضا. مبینا عرب. امیرعباس عرب. مریم شاهسون ف غلامعلی. هاجر عرب. پوریا عرب. فاطمه شاهسون ف حسین. یوسف عرب. مریم شاهسون ف حسین. امیر عرب.  با تشکر از زحمات سرکار خانم صادقی.

          کلاس دوم: ملیکا خواجه. مریم عرب. زهرا عرب ف محمدرضا. فاطمه زهرا شاهسون. ابوالفضل عرب. محدثه غلامی. زهرا عرب ف جمعلی. محمدجواد عرب. حسین عرب. ابوالفضل شاهسون ف اکبر(1). ابوالفضل شاهسون ف اکبر(2). امیر عباس شاهسون. علی عرب. با تشکر از زحمات سرکار خانم هاشم­زاده

         کلاس سوم: محمدحسین خسروی. زینب خسروی. عباس عرب ف اصغر. محمدرسول شاهسون. هانیه عرب. امیرمحمد عرب. زهرا عرب ف مصطفی. جواد عرب ف مصطفی. عباس عرب ف حسین علی شاهسون.  با تشکر از زحمات سرکار خانم توکلی.

        کلاس چهارم: فاطمه شاهسون ف ابوالفتح. مهدی شاهسون. مرتضی شاهسون. حسن عرب. لیلا عرب. فاطمه خسروی. با تشکر از زحمات سرکار خانم درخشان.

             کلاس پنجم: سپیده عرب ف رمضان. زینب شاهسون ف بهروز. عباس عرب ف علیرضا. مطهره شاهسون. محمدرضا عرب. سلمان فارسی. رحیم عرب. با تشکر از زحمات آقای آقابابایی.

         کلاس ششم: اشکان عرب. مهدی عرب ف مجتبی. مریم عرب. فاطمه عرب ف ابراهیم. زینب شاهسون. لیلا عرب. فاطمه عرب ف جعفر. سحر صادقی. محمد مهدی شاهسون. با تشکر از زحمات آقای مظلوم.

        و با تشکر از زحمات مدیر محترم آموزشگاه آقای اسدالله عرب.           

       بلقیس و … (بخش هشتم )

            و یارعلی هم پشت سرآنها می ­آمد و مراقب بود که فشار آب زنان را نغلتاند یک وقت متوجه شد زینب در مقابل فشار آب تعادل خود را از دست می­ دهد سریع با یک دست بازوی او را گرفت و با دست دیگر چلالی سر زینب را، کمک کرد تا زینب به این سمت رودخانه آمد. لباس­ ها خیس و سنگین شده بود بخصوص تمان زنان که دامنی پُرچین به نام قِرقِری و از چند متر پارچه درست شده بود. خواهر یارعلی یک چاچب ورکاری داشت در کنار درختی چاچب را اطراف زینب گرفت زینب لباس­هایش را در آورد تاب داد و چلاندشان آب شان را گرفت و دوباره پوشید بعد زینب چاچب ورکاری را اطراف خواهر یارعلی گرفت تا او لباس­هایش درآورد آب ­شان را گرفت و پوشید. یارعلی هم همزمان رفت زیر داروم دور از چشم زنان لباس ­هایش را درآورد آب شان را گرفت و دوباره پوشید و آمد. هرسه به سمت مارکده راه افتادند. زینب قدری جلوتر راه می­ رفت یارعلی هم خود را به او رساند و گفت:

      -زینب، یک چیزی ازت می ­پرسم راستش را به من بگو.

      زینب حرفی نزد یارعلی گفت:

     -می­ خواستم بپرسم نامزد داری یا نه؟

     -به تو چه که من نامزد دارم یا نه؟! اگر از این حرف ­ها بزنی فحشت خواهم داد.

       -پدرم تازه فوت شده، به او چیزی نگو، ولی هرچه به هر فرد دیگری می ­خواهی بگو، به شرط اینکه جوابم را هم بدهی، من با تو حرف می ­زنم، دست که بهت نمی­ زنم که تو ناراحت می ­شوی! شنیده­ ام یک پسر قوچانی به خواستگاریت آمده، درسته؟

        -به تو مربوط نیست که کی به خواستگاری من آمده و کی نیامده، گفتم که اگر بخواهی از این حرف ­ها با من بزنی فحشت خواهم داد.

       -منم که گفتم؛ به جز پدرم که تازه فوت شده هرچه می­ خواهی بگو ولی جوابم را هم بده، آخی می ­خواهم اگر نامزد نداری به خواستگاریت بیایم.

      زینب هیچ پاسخی به پرسش یارعلی نداد و گفت:

       -در کنار من هم راه نیا، خیلی خودت را به من نزدیک نکن، چرا اینقدر خودت را به من می­ چسبانی؟ خوبیت ندارد، دیگران می­ بینند، هزار جور حرف برایم در می­ آرند، در کنار خواهرت که از من عقب ­تر می ­آید بیا، کاری نکن که عصبانی بشوم و سنگ را بردارم توی فرق سرت بکوبم.

         – سنگ می ­خواهی بزنی؟ بزن. فحش هم می­ خواهی بدهی؟ بده. من می ­خواهم به خواستگاریت بیایم، به من بگو بدانم نامزد داری یا نه؟ و جواب خواستگاری من آری است؟ یا نه است؟

         یارعلی دقیق به چهره زینب می­ نگریست تا ببیند واکنش زینب چیست؟ زینب چیزی نگفت ولی یارعلی خرسندی را از چهره زینب دید و آن را دلیل رضایت تلقی کرد، خرسندی که بعدها زینب وقوع آن را شدیدا انکار می­ کرد و در بازگویی آن رویداد می­ گفت؛ یارعلی دلش می ­خواسته من را خرسند ببیند و دیده، بدون اینکه تغییری در چهره من بوجود آمده باشد.   

        کم­ کم زینب هم رام شد و تهدیدها و راندن یارعلی از نزد خود را کم و در آخر با هم همراه شدند. یارعلی تا اول ده مارکده همراه زینب آمد و با زینب حرف زد و زینب هم جسته و گریخته، مختصر و کوتاه و گاهی هم با سکوت و یا لبخند پاسخ پرسش ­های یارعلی را داد. یارعلی از مجموع پاسخ ­های جسته و گریخته­ و سکوت و لبخند زینب به این نتیجه رسید که زینب نامزد ندارد یک خواستگار قوچانی دارد ولی هنوز پاسخ آری داده نشده است و اگر یارعلی به خواستگاری برود او را بر خواستگار قوچانی ترجیح می­ دهد.  اول روستا زینب از خیابان پایینی رفت و یارعلی و خواهرش از خیابان بالایی.

         نزدیکی­ های غروب همان روز زینب احساس کرد بازویش درد  خفیفی دارد آستینش را بالا زد دید جایی که یارعلی هنگام عبور از رودخانه گرفته بوده بر اثر فشار زیاد یارعلی، قدری سیاه شده است زینب با خود گفت:

         – بی انصاف چقدر فشار داده و من از ترس آب اصلا متوجه فشار او نشدم.    

         دیدار یارعلی با زینب چند روزی ذهن یارعلی را مشغول خود کرده بود. در این حین مردی از مردان مارکده که زنش فوت کرده بود خواهر یارعلی را عقد کرد و خواهر با بچه ­هایش به خانه شوهر رفتند. یارعلی با مادرش تنها ماند شبی سر سفره غذا یارعلی به مادرش گفت:

       -زینب دختر سهراب به نظر تو چطور است؟

      -ننه هرکس را که تو بخواهی و به دلت نشسته باشد خوب است اگر زینب را می ­خواهی تا یک نفر به خواستگاری بفرستیم.

      چند روز بعد شبی، شوهر خواهر یارعلی به خانه سهراب آمد و رسما از زینب برای یارعلی خواستگاری کرد و سهراب یک هفته وقت خواست که جواب بدهد. این خبر در ده پخش شد.

***

       جواد یکی از جوانان ده قوچان بود پدر جواد فوت کرده بود و جواد با مادرش زندگی می ­کرد جواد عاشق زینب دختر سهراب شده بود. مادر جواد نزد جواهر زن کدخدا علیداد مارکده ­ای آمد و از جواهر خواست که زینب را برای جواد خواستگاری کند. جواهر هم به خانه سهراب رفت و از سهراب رسما زینب را برای جواد خواستگاری کرد. سهراب به جواهر گفت:

       -بهت خبر می­دهم.

        حالا با پخش خبر خواستگاری یارعلی از زینب دختر سهراب، جواهر دوباره به خانه سهراب آمد و با کمی اعتراض به سهراب گفت:

         -خبر خواستگاری یارعلی، پسر تخت کش را برای زینب شنیدم، متعجب شدم! باورم نمی­شد! با خود گفتم، نکند یک وقت سهراب روی من را به زمین بیندازد؟ و بخواهد زینب را به پسر تخت­کش بدهد؟ با اینکه مطمئن بودم که شما عاقل هستید و مسائل را خوب می ­دانی و هیچگاه جواد را رها نمی­ کنی و پسر تخت­ کش را بچسبی ولی باز با خود گفتم بیایم و جواب قطعی را بگیرم. شما خوب می­ دانی که اصلا پسر تخت­ کش با جواد قابل مقایسه نیست جواد باغ دارد، زمین دارد، رعیتی دارد، خانه دارد، پدرش هم رعیتی و باغ داشته، بچه این محل است، خودمانی است، کاملا می ­شناسیمش، ولی پسر تخت­کش صبح تا شب با کرباس­ های کهنه خشتک تنبان مردم سر و کار دارند، دَرَه­دَن گلمیشن ­اند، و معلوم نیست اصل و نسب شان کیه و کجاست؟  

           جواهر یکی از بزرگ زنان مارکده بود، شوهرش علیداد چند سال کدخدای مارکده بود، زنی بزرگ منش و محترم بود، یک دید و منش اشرافی و بزرگ زادگی داشت، خود را یک سر و گردن از دیگر زنان بالاتر و بهتر می ­دید و انتظار هم داشت که بقیه هم او را چنین ببینند به همین جهت انتظار نداشت سهراب پاسخ منفی به او بدهد.

          جواهر اعتبار و مورد احترام بودن خود را از زن کدخدای ده بودن نمی­ گرفت تمام اعتبار او پدر و خانواده پدری­ اش در ده قوچان بود حتا اعتبار کدخدایی علیداد هم از پدر جواهر بود. چون علیداد قبل از اینکه با جواهر ازدواج کند جوانی گمنام از یک خانواده گمنام ده مارکده بود که چندین سال قبل از آن، از آپونه به مارکده مهاجرت کرده بودند این پدرِ جواهر بود که علیداد، جوان بی نام نشان را برکشید، دخترش را به او داد و کدخدایش کرد تا نماینده او در ده مارکده باشد.

         پدر جواهر کدخدای مشهور و پرآوازه و ثروتمند و قدرتمند ده قوچان بود چند سال علاوه بر ده قوچان کدخدای ده مارکده هم بود عده ­ای از مردم مارکده به کدخدایی یک قوچانی بر مارکده واکنش نشان دادند و کدخدای قوچان ناگزیر پسر بزرگش را کدخدای مارکده کرد که بازهم واکنش­ های تعدادی از مردم مارکده را در پی داشت و منجر به زد و خورد شد پدر جواهر به این نتیجه رسید بجای اینکه مستقیم خود و یا پسرش کدخدای مارکده باشد فردی مارکده­ ای را که از او تبعیت کند به کدخدایی مارکده به گمارد این بود که با خواستگاری خانواده علیداد از دخترش جواهر موافقت کرد و جوان تازه داماد شده را کدخدای مارکده کرد و سیاست­ های خود را به دست علیداد اعمال کرد و توانست واکنش ­ها را قدری مهار کند.

           بنابر این جواهر در خانواده ­ای قدرتمند و ثروتمند کدخدای ده قوچان دیده به جهان گشود مردان خانواده کدخدای قوچان خود را بگ می ­نامیدند و زنان شان هم بی ­بی نامیده می ­شدند بنابراین فرآیند رشد جواهر با نگرش و بینش اشرافی همراه بود به همین جهت اعتبار و اهمیت خود را مدیونِ آوازه ­ی قدرت، شکوه، شوکت، ثروت و قدرت خانواده پدری می ­دانست واقعیت هم همین بود و بیشتر مردم هم او را چنین می ­دیدند و ارزیابی می ­کردند این بود که یک زن وزین با وقار و محترم ده بود  و سهراب توان نه گفتن رو در رو به جواهر برایش مشکل بود، سهراب در پاسخ جواهر گفت:

        -نه، من هنوز به فرستاده­ ی پسر تخت­ کش جواب ندادم، همانگونه که هنوز به شما بانوی محترم هم جواب ندادم، دارم می­ اندیشم ببینم صلاح چیست؟ و به کی باید پاسخ آری داد، علت جواب ندادن این بوده است.

          – یعنی تو جواد را با پسر تخت کش مساوی می پنداری؟ من متعجبم واقعا، و من را هم با فرستاده پسر تخت کش، که خود او هم پسر آهنگر است، یکسان و هم شان می­ پنداری؟ واقعا من از شما تعجب می­ کنم؟ شما صلاح را مطرح می ­کنی؟ یعنی می­ خواهی به من بگویی تو صلاح را که مثل روز روشن است نمی بینی و نمی­ دانی؟ که می ­خواهی درباره ­اش فکر کنی؟ صلاح مثل روز روشن است، فکر کردن هم نمی­ خواهد، اگر دخترت را به جواد بدهی از فردا صبح می ­تواند توی باغ خودش برود، دستش را به درخت خود دراز کند و میوه بکند و بخورد، علف باغ خودش را بچیند، از گاو خودش شیر بدوشد و بخورد، توی خانه خودش زندگی کند، عروس خانواده ای می ­شود که ماشاءالله هزار ماشاءالله یک ایل و تبارند، کدخدا و کدخدا زاده ­اند، بگ و بگ زاده ­اند، خوشنام ­اند و با سرافرازی زندگی می ­کنند، دارای نام و نشان و افتخارند، دارای ثروت و اعتبار و آبرو و حیثیت ­اند. دخترت توی چنین خانه ­ای سرفراز و سربلند و در آسایش زندگی می­ کند آنگاه تو هم که ببینی دخترت سرفراز است سرفراز خواهی بود فردا هم نوه ­ات افتخار خواهد کرد که از چنین طایفه خوش نام و پر آوازه است. ولی اگر دخترت را به پسر تخت کش بدهی، حسرت داشتن یک خوشه انگور، یک دانه گردو، دوتا دانه آلوچه را خواهد داشت، حسرت یک پیاله شیر و ماست را خواهد داشت، حسرت خوردن یک شکم نان سیر را خواهد داشت، هیچ معلوم هم نیست اصل و نسبش کیست؟ کجایی است؟ چهارسال قبل به اینجا آمده ­اند، دَرَه­ دَن گلمیش ­اند، ایل و تبارشان همگی صبح تا شب با خشتک کهنه مردم سر و کار داشته ­اند، اصلا فکر کردن ندارد، معلوم است دخترت کجا خوشبخت خواهد بود و کجا نه، بعد هم نوه تو افتخاری ندارد که بکند مثلا بگوید پدر و پدر بزرگش خشتک ­های آغشته به گُه مردم را صبح تا شب می ­شکافته ­اند؟ بگوید پدرش یک وجب زمین ندارد؟ بگوید دو تا درخت ندارد؟ هرکس بجای تو بود همان لحظه اول که من به خواستگاری آمدم موقعیت را غنیمت می ­شمرد و جواب آری داده بود من تعجب می ­کنم از این تعلل تو، تو با این تعللت داری خوشبختی دخترت را لگد مال می ­کنی؟ خانواده­ های زیادی هست که کافی است فقط من اشاره کنم دخترشان را دو دستی تقدیم می ­کنند هدف من از آمدن به خانه شما این بوده که این سر فرازی نصیب خانواده تو باشد که هم محله ­ای هستیم، هم فامیل هستیم، همسایه هستیم، تو را از خودمان می­ دانم نکند به این موقعیت و شانس و بختی که به در خانه­ تان آمده پشت کنید که درآینده سخت پشیمان خواهید شد. 

         از روزی که سر و کله جواهر خواستگار پسر قوچانی پیدا شده بود چندبار زینب به مادرش گفته بود من از ده قوچان بدم می ­آید، اصلا ده قوچان یک جوریه، نکند یک وقت جواب آری بدهید، من قوچان نخواهم ماند. و مادر این پیام را به سهراب داده بود سهراب دخترش زینب را می ­شناخت می ­ترسید اگر خلاف میل او تصمیم بگیرد ممکن است رو در روی پدر بایستد و مایه آبرو ریزی شود به همین جهت سهراب مایل نبود بر خلاف میل دخترش تصمیم بگیرد از طرفی جواهر زن کدخدا علیداد اینقدر ابهت داشت که سهراب نمی­ توانست رو در رو و مستقیم به جواهر نه بگوید بلکه می ­ خواست الآن جواهر برود و به خواستگار یارعلی جواب آری بگوید انگاه خبر توی روستا خواهد پیچید و به گوش جواهر هم خواهد رسید وقتی جواهر ببیند کار از کار گذشته درخواست خود را دنبال نخواهد کرد این بود که دوباره گفت:

      -جواهر خانم، هرچند که توی روی شما خجالت می­ کشم ولی اجازه می­ خواهم بازهم فکر کنم ببینم چه باید کرد من خودم خدمت کدخدا علیداد می ­رسم و خبرش را بهتان می ­دهم.   ادامه دارد