گزارش نامه 94 نیمه شهریور 94

چاپلوسی

        نمی دانم شما خواننده این نوشتار تا کنون اندیشیده ­اید که؛ چرا بعضی از ما ها چاپلوس و متملق هستیم؟  

        من بر این باورم که؛ وقتی اطلاعات و آگاهی ­مان کم باشد و شناخت کافی از جایگاه انسانی ­مان، عصرمان، محیط و جهان ­مان، تاریخ و فرهنگ ­مان نداشته باشیم بی گمان انسانی خواهیم بود تو خالی، بی­هویت، آنگاه جایگاه والا، ارزش و شرافت انسانی ­مان را نمی ­شناسیم، چون شناخت ­مان کم است ارزش کافی برای شرافت انسانی ­مان قائل نیستیم به همین جهت نمی­ توانیم از اعتماد به نفس لازم بر خوردار باشیم، برای انسان، به صرف انسان بودن حرمت قائل نیستیم. این است که تملق گفتن را توهین به شرافت انسانی ­مان نمی ­دانیم، زیر پا گذاشتن شخصیت ­مان نمی ­شماریم.

         حال در نبود شناخت، به توانمندی ­های­ مان هم واقف نخواهیم بود آنگاه خود را ناتوان و ضعیف می ­پنداریم و احساس ضعف و نا توانی می­ کنیم و  نتیجه ناگواری که از این احساس ضعف می ­گیریم این است که؛ نمی­ توانیم خود نیازهای مادی، معنوی، عاطفی و اجتماعی­ مان را تامین کنیم. بنابر این به دیگری که دارای قدرت اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و مذهبی است با گفتن مجیز، تملق، چاپلوسی و دست بوسی آویزان می­ شویم تا بتوانیم احتیاجات­ مان را بدست آوریم.

          و به دلیل نا آگاهی و احساس ناتوانی، از اعتماد به نفس و حرمت نفس برخوردار نیستیم، متکی به خود نیستیم، به خود باوری نرسیده ­ایم و باور نداریم که می ­توانیم روی پای خود بایستیم. بنابر این همیشه نگران هستیم و می ­ترسیم به آن کس که متکی هستیم، به کسی که آویزان شده­ ایم، روزی ما را روی زمین بگذارد، روزی ما را رها کند، توجه کمتر کند، برایش دیگر اهمیت نداشته باشیم، از نظرش بیفتیم، ما را بد، بی وفا و منحرف بشمارد. این است که می­ کوشیم بیشتر تملق بگوییم، چاپلوسی زیادتری بکنیم، پیوسته مدح و ثنا بگوییم، همیشه تعریف و تمجید کنیم. سرمان را بیشتر فرود بیاوریم، دستِ بیشتری ببوسیم، اظهار نوکری بیشتر و وفاداری زیادتری بکنیم.

        تملق و چاپلوسی یک رابطه نا سالم اجتماعی است که بین دو نفر از افراد اجتماع بر قرار می ­گردد. یک طرف فردی ضعیف و نا توان از نظر  آگاهی، مادی، معنوی و اجتماعی است که هویت و اصالت فردیت خود را گم کرده است، نتوانسته اصالت و شرافت انسانی لازم و کافی کسب کند تا از اعتماد به نفس برخور دار باشد بدین جهت خود را ناتوان در بدست آوردن نیازها، خواسته ­ها، آرمان ­ها و آرزوهایش می­ پندارد لذا از تملق و چاپلوسی که شیوه رفتاری غیر اخلاقی و غیر انسانی است جهت رسیدن به خواسته­ هایش استفاده می­ کند که اغلب این خواسته ­ها بیرون از حد و اندازه و یا افزون از حق خود است و اگر بیرون از اندازه هم نباشد طریقه حصول آن غیر اخلاقی است.

         آدم­ های متملق و چاپلوس از یک مسئله اساسی رنج می ­برند. آن­ ها دچار عقده خود کم­ بینی هستند می­ کوشند با چسباندن خود به اربابان قدرت و ثروت خود را برجسته ­تر نشان دهند، با وابستگی به قدرت برای خود شخصیت دست و پا کنند، به مردم بگویند من هم کسی هستم، تا رنج عقده خود کم ­بینی را کم کنند ولی چون این قدرت درونی نیست و عاریتی است رنج خود کم ­بینی همچنان وجود درونی آن­ ها را می ­آزارد و همیشه این رنج با آن ­ها خواهد بود.

          تملق و چاپلوسی یک زمینه و شرایط اجتماعی دارد در جامعه ­هایی که انسانیتِ انسان اصالت ندارد، در جامعه ­هایی که انسان حق مدار نیست، ناگزیر، قدرت، نفوذ اجتماعی و ثروت، معیار و ارزش می ­شود آنگاه زیر دستان بر زبر دستان مدح و تملق می ­گویند و چاپلوسی می­ کنند تا هم سود ببرند، هم دارای ارزش و اعتبار گردند و هم در پناه آن ­ها احساس امنیت کنند.

        پدیده تملق در جامعه­ هایی رشد می ­کند که امکانات و فرصت ­های برابر برای همه نیست. منزلت، مقام و موقعیت ­های اجتماعی در دست گروه خاص، و مناصب اجتماعی بر اساس شایستگی، تخصص و کار آیی توزیع نمی­ گردد. آنگاه پدیده تملق بوجود می­ آید زیرا کوتاه ترین راه است که نه شایستگی می­ خواهد و نه زحمت لازم دارد و نه کوشش. در چنین جامعه ­ ای اشخاص متظاهر، ضعیف، ترسو، مطیع و بی هنر با چاپلوسی و تملق از نردبان ترقی بالا می­ روند کم­ کم این شیوه، زشتی و پلشتی خود را از دست می­دهد و در جامعه تثبیت و به صورت فرهنگ در می ­آید.      

          می ­رسیم به این پرسش که؛ چه آدم­ هایی چاپلوسی می ­کنند؟

          آدم ­هایی که جاه طلب هستند، زیاده خواه هستند،  به حق خود قانع نیستند با گفتن مدح و تملق و چاپلوسی خود را به مراجع قدرت و ثروت می­ چسبانند تا به خواسته ­های نا مشروع خود برسند.

         آدم ­هایی که در کار، گفتار و رفتار خود کاستی می ­بینند، نا راستی می ­بینند با مدح و تملق و چاپلوسی خود را به مراجع قدرت و ثروت نزدیک می­ کنند تا بتوانند روی کاستی­ ها و نا راستی ­های خود سرپوش بگذارند.

        آدم ­هایی که می ­خواهند در کارشان پیشرفت کنند، رشد داشته باشند و می ­بینند در جامعه همه چیز در دست قدرت مندان و ثروت مندان است ناگزیر خود را بدانان نزدیک و مدح و ثنا و تملق و چاپلوسی می­ کنند تا بتوانند به اهداف خود برسند.

          آدم­ هایی که می ­خواهند پیشرفت داشته باشند ولی نمی­ خواهند با زحمت آن پیشرفت را به دست آورند بلکه می­ خواهند از راه میان ­بر در کمترین زمان به هدف خود برسند لذا با قدرت آشنا می­ شوند ایجاد رابطه می ­نمایند سر تعظیم فرود می ­آورند، مدح و ثنا می­ گویند تا امکانات پیشرفت خود را بدون زحمت و پرداخت هزینه تامین کنند.

         اگر نیک بنگریم این تیپ آدم­ ها شرافت انسانی و اخلاقی خود را زیر پا می­ گذارند چون شیوه رفتاری آن­ ها هم تملق و چاپلوسی است و هم زیر پا گذاشتن حق دیگران. به این تیپ آدم ­ها فرصت طلب هم می­ گویند.

            فرصت طلبان در جامعه­ ای خوب رشد می­ کنند که رابطه جای ضابطه را گرفته باشد.

         آدم ­هایی که می ­خواهند لفت و لیسی کنند، پولی از راه خلاف بدست آورند صاحبان قدرت و ثروت را مدح و تملق می­ گویند و لفت و لیس می ­نمایند.

          ترس از منافع و جان و مال هم می ­تواند انسان را ناگزیر به گفتن تملق نماید حال این ترس چقدر واقعی و یا تخیلی و توهمی است هم جای بحث دارد.

          تملق گویی را می ­توان از دیدگاه فردی و شخصی هم بررسی کرد. اگر با عینک و زاویه دید روان شناسان به آدم چاپلوس و متملق بنگریم ریشه ­ی همه ­ی این کاستی ­ها که باعث می گردد انسان خود را حقیر بپندارد و به دیگری آویزان گردد و برای این که طرد نشود و آویزان بماند چاپلوسی می­ کند و تملق می­ گوید، نداشتن حرمت ذات و یا همان خود دوستی، و اعتماد به نفس است. این آدم ­ها در خانواده ­ای و در نهایت در جامعه ­ای بزرگ شده ­اند که در آنجا احترام متقابل، رعایت حق و عدالت و برابری نبوده، خود انسان حرمت نداشته، بلکه قدرتِ انسان، پول انسان، سمتِ انسان، نفوذِ اجتماعی انسان دارای احترام بوده، ارزشمند بوده، رابطه فرزندان با پدر و مادر بالایی و پایینی یعنی فرمان ­دهی و فرمان ­بری بوده، وجود انسان ارزش ­مند نبوده، بلکه انسانِ دارای قدرت ارزش داشته است. آنگاه فرزند پرورش یافته در چنین خانواده ­ای برای خود حرمت قائل نیست، اعتماد به نفس نخواهد داشت و آدمی که اعتماد به نفس ندارد می خواهد با آویزان شدن به مراجع قدرت و ثروت، یک هویت و موقعیتی برای خود دست و پا کند.

           انسانی که دارای حرمت نفس است، برای خود حرمت قائل است. حرمت قائل است یعنی چه؟ یعنی آدمی است که به انسان ­ها عشق می ­ ورزد یعنی همه را برابر، برادر می ­بیند و می­ خواهد و می ­داند و دوست شان دارد حال از آنجایی که خود هم انسان است خود را هم دوست دارد و چون خود را دوست دارد همه ­ی کارهای خوب را برای خود می ­کند و هیچ کار بدی را در حق خود و نیز دیگران نمی­ کند.

            آدمی که برای خود حرمت قائل است اعتماد به نفس هم دارد. اعتماد به نفس داشتن یعنی چه؟ یعنی به توانایی ­های خود اعتماد دارد باور دارد که توانایی ­هایی دارد خود را توانمند می ­بیند، خود را باور دارد، متکی به خود است و پذیرفته که باید خود نیازهایش را بدست آورد و به امید دیگری نباشد برای تامین نیازهایش به دیگری آویزان نگردد. بنابر این نیازی نمی ­بیند که تملق دیگری را بگوید بلکه می کوشد توانایی­ های خود را بکار گیرد تا نیازهای خود را برآورد و روی پای خود بایستد.

          از طرف دیگر شیوه چاپلوسی وگفتن تملق یکی از کلیدهای راز بقا و زنده ماندن در درازنای تاریخ دیرینه و استبداد زده­ ی ما بوده است. چرا که در جامعه، تاریخ و فرهنگ ما خداوندان قدرت می ­توانسته ­اند بر سر کسانی که حاضر نیستند تملق و مجیز بگویند، به به و چه چه سر دهند، بله قربان و مدح و ثنا بسرایند، از عمر خود کم کنند و بر عمر قدرتمند اضافه کنند، پتک فرود آورند. این است که؛ رعیت، نوکران و اطرافیان صاحبان قدرت دریافته بودند که ارباب ­شان آدم حقیری است و تملق و چاپلوسی را دوست دارد بنابر این آنچه را که آن ­ها می­ خواستند تحویل ­شان می­ دادند و خود در کنار آن ­ها جان بدر می ­بردند و این شیوه ­ی غیر اخلاقی شده فرهنگ ما، فقیر و غنی، شهری و روستایی، آدم عادی جامعه و نیز آدم مقام و منصب­ دار هم به آن خو گرفته ­ایم، این خو، منش عمومی ما شده است.

        در جامعه ­ای که مداحی نردبان ترقی محسوب می­ گردد و چاپلوسی و تملق قبح خود را از دست داده باشد هیچ کس در جایگاه واقعی خود نیست، هرکس مدح بیشتری بگوید و چاپلوسی بیشتری بکند مقامش بالاتر. برای صدق سخنم خاطره زیر را بخوانید.

          اول اردیبهشت امسال در اداره ­ای به کارمندی مراجعه کردم، کارمند مشغول نوشتن بود، جواب سلام مرا داد و اشاره کرد که روی صندلی بنشینم. یک دقیقه ­ای گذشت، کارمند دیگری به اتاق وارد شد که مرا می­ شناخت، سلام و احوال پرسی کرد و روبروی من نشست و خطاب به کارمند در حال نوشتن گفت:

 کار این آقای شاهسون را زود انجام بده، خوب هم انجام بده، در غیر این صورت نقدت می­ کند و نقدش را هم توی نشریه جارچی مارکده می ­نویسد و می ­برد می­ گذارد روی میز مدیرکل و نوشته را روی سایتش هم می­ گذارد، حواست را جمع کن، یک کمی خطرناکه!

       کارمند که همچنان مشغول نوشتن بود، از نوشتن باز ایستاد، سرش را بلند کرد و نگاه کنجکاوانه ­ای به من کرد. من گفتم: نه، اینگونه که این دوست ­مان می ­گوید نیست، شما نسبت به من دید منفی پیدا نکنید، اشاره ایشان به نقد من نسبت به سازمان جهاد کشاورزی است که به دروغ یک نفر از همشهریان من را دو سال پی ­در پی تولید کننده برتر بادام در سطح استان معرفی می­ کرد. این بنده خدا، درختان بادامش را بخاطر اینکه بار نمی ­دادند با لودر از ریشه درآورده بود، ولی سازمان جهاد کشاورزی مرتب او را تولید کنند برتر بادام استان با تولید هر هکتار 6/5 تن اعلام می­ کرد، خوب از جنابعالی می ­پرسم نباید چنین دروغ بزرگ را نقد کرد؟

        کارمندی که به اتاق وارد شده بود گفت: خودِ کسانی که او را انتخاب می­ کردند می ­دانستند که کشاورزی ­اش چنگی به دل نمی ­زند به این خاطر او را بر می­ گزیدند که آدمی حرف زن است و وقت مصاحبه می تواند خوب حرف بزند!!؟؟  

                                          محمدعلی شاهسون مارکده 5/2/94

     گزارشی از یک زندگی( بخش دوم)

         وقتی زمزمه عقد کردن رقیه توسط برادران حسین در زبان مردم واگو شد و به گوش خانم ­سلطان و صنمبر رسید، کله­ هر دو سوت کشید. وقتی حسین رفت خانم ­سلطان و صنمبرخوشحال بودند که یک نانخور از سر آنها کم شده است و حضور و وجود رقیه با دوتا بچه ­اش را با همه ­ی قرقرها و نق­نق­ ها، تحمل پذیر می­ دانستند. چون رقیه پا به پای دوتا زن دیگر خانواده کار می ­کرد. ولی وقتی صحبت عقدِ رقیه و هوو شدن رقیه به گوش شان رسید، دنیا به سر خانم­ سلطان و صنمبر آخر شد و این برای شان غیر قابل قبول و غیر قابل تحمل بود.

          موضوعی که زمزمه عقد رقیه را در ذهن خانم ­سلطان و صنمبر تشدید و حتمی ­الوقع کرده بود و موجب ترس و وحشت خانم­ سلطان و صنمبر شده بود زیبایی چهره، تناسب اندام و جلوه ­های جذاب زنانه ­ی رقیه بود که خانم­ سلطان و صنمبر هیچ یک به زیبایی رقیه نداشتند.

        رقیه دختری قد بلند بود، چهره زیبایی داشت، پوست بدنش سفید بود، اندام بدنش متناسب بود. رقیه زنی شیرین زبان، خوش برخورد و یک زن اجتماعی بود. زیبایی، شیرین زبانی و برخورد خوب اجتماعی، از رقیه یک زنی ملیح و جذاب ارائه می ­داد. وقتی خانم­ سلطان و صنمبر خود را با رقیه مقایسه می ­کردند می ­دیدند جذابیت­ های زنانه­ شان خیلی کمتر از رقیه است این بود که سخت احساس خطر کرده و تصمیم گرفتند هرجور شده پنبه را از کنار آتش دور کنند.

        در یک روز تابستانی که خانم­ سلطان، صنمبر و رقیه سه نفری با هم تولکی (نشا چلتوک) می ­زدند توی کرت تولکی دعواشان می ­شود. خانم ­سلطان و صنمبر رقیه را توی گل و لای کرت به زمین می ­زنند و سر تا پای رقیه گل­ آلود می ­شود. رقیه بر می­ خیزد و فرار می ­کند. خانم­ سلطان ناسزا گویان، چوبی بر می­ دارد و او را دنبال می کند که:

          – هر گوری که شوهرت رفته تو هم برو زنیکه ­ی…حالا دیگه می ­خواهی شوهرمم جمع کنی و…

          رقیه با همان لباس گل­ آلود کنار رودخانه سر گدار روبروی ده صادق ­آباد می ­آید و برای گذر از رودخانه وارد آب می ­شود خانم­ سلطان چند ناسزای زنانه نثار رقیه می ­کند چند سنگ هم به سمت و سوی او پرتاب می­ کند که به رقیه نمی­ خورد رقیه از رودخانه عبور می­کند و در صادق­ آباد به خانه برادرش صفر می ­رود.

        ساعاتی بعد براتعلی 5 ساله دست خواهر دوساله خود را می­ گیرد و دنبال مادر کنار رودخانه سر گدار می­ آید و گریان مادرش را صدا می ­زند.

           گدارِ روبرویِ دهِ صادق­ آباد، دقیق روبروی خانه­ ی صفر، برادر رقیه بود فاصله خانه صفر تا رودخانه کمتر از 100 متر بود، ده صادق­ آباد را یک کوچه از میان کشتزارها به کنار رودخانه وصل می ­کرد. براتعلی کودک بارها همراه مادر از همین محل با گذر از رودخانه به صادق ­آباد آمده بود این مسیر را کاملا می ­شناخت حالا هم به دنبال مادر سرِ گدار کنار رودخانه آمده و مادر را صدا می ­زد با خواهرش دوتایی گریه هم می­ کنند که رقیه از خانه برادر فرزندان را می ­بیند و صدای آنها را می ­شنود به سمت رودخانه می ­دود.

         غلامحسین، عموی حسین، می ­رسد، دست براتعلی 5 ساله و شهناز دو سه ساله را می ­گیرد و می ­برد و به رقیه که در حال دویدن به سمت رودخانه است می ­گوید:

        – بچه ­ها مال تو نیستند ما بچه ­ها را به تو نخواهیم داد.

         غلامحسین بچه ­ها را تحویل خانواده برادران حسین می ­ دهد. چند روز از آمدن رقیه به صادق ­آباد می ­گذشت که خبر آمد شهناز دختر دو سه ساله رقیه توی جویِ آبِ دمِ ده افتاده و خفه شده است. رقیه فریاد زنان خود را به یاسه ­چاه می ­رساند فرزند مرده خود را می ­بیند می ­بوسد توی سر و صورت خود می زند جیغ می ­کشد فریاد می ­کند وقتی جسد دختر دفن شد روی قبرش می ­گرید و آخر سر دست براتعلی پسرش را می ­گیرد که همراه خود بیاورد بچه توسط برادران حسین از دست رقیه گرفته می ­شود و به او می­ گویند:

          – بچه مال پدر است مادر یک راهگذر است.

          رقیه در خانه برادرش صفر در ده صادق ­آباد ماندگار می­ شود صفر از زبان رقیه مراتب مفقود شدن حسین را به دادگاه گزارش و تقاضای طلاق می­ کند با رفت و آمدها و پیگیری­ هایی که صفر انجام می ­دهد پس از طی مراحل اداری حکم طلاق غیابی رقیه توسط دادگاه صادر می ­شود.

***

            مرواری یکی از دختران ده ماركده بوده كه در تاريخ 1283 هجري شمسي در زمان پادشاهي مظفر الدين شاه قاجار، در خانواده­ اي مهاجر و تهي دست ده مارکده چشم به جهان گشود. پدرش مراد از روستاي چم­گاو به اينجا (ماركده) آمده بود. مراد همراه برادر خود غولوم (غلام)‌ جهت سنگ بري به ماركده مهاجرت مي كنند و اينجا ماندگار مي شوند و بعد ها به خانواده سنگ ­برها مشهور مي ­شوند. وسايل شكستن سنگ در آن روز پتك و ديلم بود و امروز پس از گذشت چندین دهه هنوز «ميل غولوم و پتك­ مراد» بر سر زبان ­ها است.

        مرواري، دختر مراد، معروف و مشهور به مرواری مراد، در 10 سالگي پدر و مادر خود را از دست مي ­دهد و يتيم مي ­شود. بعد از آن زندگاني او سخت ­تر و ناخوشايند مي­ گردد. ناگزير مي ­شود نزد اقوام خود زندگي نمايد. بستگان او هم زندگي فقيرانه ­اي داشتند. به همين جهت مرواري نمي­ تواند جاي ثابتي داشته باشد. يك روز نزد اين اقوام و روز ديگر نزد اقوام ديگر و بعضي وقت ها هم كسي او را نمي ­پذيرفته است. دختري يتيم، فقير، بدون خانه و كاشانه و بدون حامي بوده است. زندگي نا امن و پر اضطراب و سراسر نا اميدانه ­اي داشته است. مرواری دختر یتیم ده مارکده دوتا ازدواج ناکام داشته که هر دو منجر به طلاق می ­شود. در این هنگام از ماركده تعدادي مرد تصميم مي­ گيرند با پاي پياده و با عبور از کوه­ های زاگرس و گذشتن از رودخانه ­ها به آبادان بروند. مرواري نيز شخصاً تصميم مي­ گيرد همراه اين مردان همشهري، جهت يافتن كار و بدست آوردن لقمه ناني به آبادان برود. مرواری در آبادان مشغول کار در خانه­ ها می شود و زندگی خود را تامین می ­کند مرواری همه ساله تابستان­ ها برای دید و بازدید به مارکده می ­آمد هرگاه دختر و یا پسر یتیم و بی سرپرستی بود به آبادان می ­برد.

        در یکی از این تابستان­ ها که مرواری به مارکده آمده بود با رقیه زن جوان مارکده ­ای آشنا شد که شوهرش چند سال او را ترک کرده و رفته بود.

        رقیه مارکده ­ای دختر نگهدار بود. نگهدار از طایفه خیرالله بود که از روستایی نزدیک باغبادران به منظور کارگری به مارکده مهاجرت کرده بودند. نگهدار با دختر خدابخش مارکده­ ای ازدواج می­ کند رقیه متولد می ­شود نگهدار و زنش می ­میرند و رقیه دختر یتیم در کنار اقوام بزرگ می ­شود. پسری از ده شیخ چوپان از رقیه خواستگاری می­ کند رقیه در هیات عروس به ده شیخ چوپان برده می ­شود. بعد از یک سال شوهر رقیه به دلیل اختلافات خانوادگی زن و زندگی و ده خود را ترک می­ کند و برای همیشه می ­رود.

         رقیه یک ­سال در ده شیخ ­چوپان منتظر برگشت شوهر می­ ماند بعد به مارکده می ­آید مدت دو سال هم در مارکده به انتظار می ­نشیند ولی خبری از شوهرش نمی ­شود. در این زمان با مرواری آشنا می­ شود و مرواری رقیه را به آبادان می ­برد. در آبادان رقیه با کمک و راهنمایی مرواری با مراجعه به دادگستری و طی مراحل اداری حکم طلاق غیابی خود را می ­گیرد.

           یکی از جوانان مارکده ­ای به نام امان ­الله پسر میرزا بابا از طایفه آهنگرها برای کارگری به آبادان رفته و در شرکت نفت مشغول به بکار می ­شود. رقیه دختر مارکده­ ای با وساطت مرواری با امان ­الله جوان مارکده ­ای که در شرکت نفت کار می ­کرد ازدواج می ­کند. امان ­الله 7-8 سال با رقیه زندگی می ­کند چند بچه تولید می­ شود ولی بچه ­ها قبل از تولد سقط می ­شوند و امان ­الله رقیه دختر مارکده ­ای را به خاطر نا توانی در تولد بچه طلاق می­ دهد و رقیه به مارکده بر می­ گردد. امان ­الله هم بدون زن می­ شود.

         در یک تابستانی که امان ­الله به مارکده آمده بود خبردار می­ شود که رقیه صادق ­آبادی خواهر صفر، زنی جوان و بیوه است. امان ­الله به منظور کسب اطلاعات و در صورت لزوم دیدار و آشنایی با رقیه به صادق ­آباد می ­رود. نزدیک ظهر روزی، از قضا هنگام ورود امان ­الله به ده صادق ­آباد، رقیه صادق­ آبادی تنها در کنار جوی آب کنار خیابان مشغول شستن لباس بوده است.

           امان ­الله مردی قد بلند بود، کلاه شاپو برسر می ­گذاشت، پیراهنی سفید و کت و شلوار می ­پوشید، به دلیل هوای گرم کتش را در آورده و روی بازوی دست چپش انداخته بود، ساعت مچی از کنار کتش روی مچ دستش پیدا بود بر دست دیگرش یک دسته کلید بود که با چرخش و بهم زدن کلیدها در لابلای انگشتانش هم بازی می­ کرد کفش چرمی سیاه رنگ پوشیده بود که در خیابان روستای صادق ­آباد ظاهر شد و چشم رقیه در کنار جوی با چشمان امان ­الله در یک خط مستقیم قرار گرفت و لحظاتی این خط مستقیم تداوم یافت که امان­الله ناگزیر لحظه ­ای در حال نگاه­ کردن از راه رفتن بازماند مثل اینکه زن با چشمانش حرف می ­زند و ابراز علاقه می­ کرد بدون اینکه هر یک از هویت یکدیگر اطلاعی داشته باشند. بعدها رقیه گفت:

          – از دور که دیدمش مهرش بر دلم افتاد در همان نگاه اول یک دل نه بلکه صد دل عاشقش شدم و با خود گفتم کاش این شوهر من بود.

          پوشش امان ­الله در آن روز با توجه به پوشش مردم ده که تقریبا همه کرباس و نیلی رنگ بود بسیار شیک و با قد بلند امان ­الله تناسب داشت و از او یک جوان برازنده و خوش فرم ارائه می­ داد که دید هر دختر دم بخت و یا زن جوان بدون شوی را می­ توانست به خود جذب کند. امان ­الله با همان نگاه اولیه رقیه را بسیار زیبا و جذاب یافته بود بیشتر به خاطر اینکه با او حرف زده باشد پرسید:

        – خانه صفر کدام است؟

        رقیه خانه ­ای را که در کنار خیابان بود نشان داد. امان الله باز برای تداوم گفت ­وگو پرسید:

       – شما دختر صفر هستید؟

       – نه، خواهر صفر هستم.

         امان­الله با شنیدن «خواهر صفر» حدس زد که به دنبال همان که آمده خودش باشد، پرسید:

       – صفر خانه است؟

       – نه، رفته مزرعه، قرار است ظهر بیاید.

       دیدن و حرف زدن با مرد غریبه ­ی شیک پوش و برازنده برای رقیه خوشایند بود لذت آفرین بود و دوست داشت زمان دیدار و گفت ­وگو بیشتر باشد بنابراین برای تداوم این خوشایندی گفت:

        – با صفر چکار داری؟

        – یک کار خصوصی دارم.

        – شما کجایی هستی؟

        – مارکده­ای.

        رقیه وقتی فهمید غریبه مارکده ­ای هست، با خود گفت؛ پس آغابیگم زن دادشم قطعا او را می ­شناسد. به امان ­الله گفت:

         –  زن داداش من همه ­ی مارکده ­ای ها را می­ شناسد حتما شما را هم می­ شناسد صبر کنید تا به او اطلاع بدهم که یک مارکده ­ای آمده و با داداشم کار دارد.

         – آغابیگم را میگی که قبلا زن جناب بود؟

         – آره، پس شما هم او را می ­شناسی؟

         – کاملا او را می­شناسم. 

          رقیه آغابیگم را صدا زد و گفت:

         – یک نفر مارکده ­ای با داداشم کار دارد و شما را هم می­ شناسد.

         آغابیگم دم دروازه آمد، امان ­الله را شناخت، او را به خانه دعوت کرد و گفت:

        – صفر هم الآن پیدایش می ­شود.

         رقیه درست می ­گفت. آغابیگم زنِ صفر، همه­ ی مارکده ­ای ها را می ­شناخت، چون قبل از اینکه به صفر شوهر کند، زنِ جناب بود و جناب پیشکار ارباب افلاکی بنی بود. ارباب افلاکی بنی، مقداری ملک در مارکده داشت و جناب را به عنوان ضابط خود انتخاب و در مارکده بر سر املاکش گذاشته بود و جناب هم چند سالی با زن و بچه در مارکده اقامت داشت.

          جناب، از مردمان هوره بود مقدار سواد ملایی داشت، نام اصلی ­اش حسینقلی بود، ارباب افلاکی بنی، لقب جناب را به او داده بود و او به جناب مشهور شده بود. آغابیگم بعد از فوت جناب، به صفر شوهر کرده بود.

          از روزی که رقیه از ده یاسه­ چاه فرار کرد و به خانه برادرش به صادق­ آباد آمد، حضور و وجود رقیه در خانه صفر، خوشایند آغابیگم نبود. آغابیگم رفتارهای رقیه را قدری سبک­ سرانه و زنی مست شهوت می ­دانست و به صفر گزارش و تعبیر و تفسیر می­ کرد. تداوم همین گزارش ­ها و تعبیر و تفسیرهای منفی، ذهن صفر و نیز دیگر اعضا خانواده را نسبت به رقیه هم منفی کرده بود.

           آغابیگم زنی باهوش بود، زنی کارکن و کاردان بود، کدبانو بود، در خانه ­داری زنی با تجربه بود، زنی بسیار مذهبی بود، کَمَکَی هم می ­توانست قرآن بخواند، زنی مدیر، توانا و سخت کنترل کننده بود، زنی برنامه ­ریز بود آغابیگم یک شخصیت چند لایه داشت که بعضی از این لایه ­ها در تضاد با یکدیگر هم بودند آغابیگم با آن همه هوش و کاردانی که داشت در عین حال بدبین به دیگران و تقریبا بدون مهر و مهربانی به دیگری بود. با آمدن آغابیگم به خانه صفر، و مدیریتی که اعمال می ­کرد زندگی اقتصادی صفر از انسجام بهتری برخوردار و تبدیل به یکی از مردان پر درآمد روستا شد.

          آغابیگم از همان بدو ورود خود به خانه صفر، صفر را در خانه، مردی ضعیف ارزیابی کرد، خانواده صفر را فرسوده تشخیص داد، نا منسجم دید، متوجه شد روابط اعضا خانواده صفر از استحکام برخوردار نیست بلکه به تعبیری فرسوده و کلنگی است. آغابیگم دریافت می­ تواند این خانواده را تخریبش کند و روی خرابه­ های آن خانواده ­ای بر اساس هدف، آرمان و آرزوی خود بسازد. در همین راستا برای در اختیار گرفتن مدیریت خانه صفر برنامه ریزی نمود. آغابیگم با مهارتی که داشت توانست بر صفر چیره شود و مدیریت خانه را بر عهده گیرد و آنگونه که خود می ­خواهد خانواده ­ای نو و طرحی نو بنیان نهد.

           یکی از برنامه­ هایی که آغابیگم برای استیلای خود بر امور خانه صفر در نظر گرفت این بود که فرزندان صفر از زنان قبلی ­اش را هرچه بیشتر بِرَماند و از پدر و خانواده دور کند تا تاثیر آنها را بر پدر کم کند و در عین حال صفر هم تنهاتر گردد و راه برای دست یابی به اهدافش هموارتر باشد، آزادی عمل بیشتری داشته باشد. آغابیگم در این کار خود بسیار موفق بود.

         آغابیگم همراه خود دختری از شوهر قبلی به خانه صفر آورده بود طرح و برنامه دیگر آغابیگم برای استیلای خود بر خانواده کلنگی صفر ازدواج دخترش با حسن پسر کوچک صفر بود علارغم اینکه حسن پسر صفر علاقه ­ای به دختر آغابیگم نداشت و هنگام عروسی دوبار قهر کرد و از خانه رفت آغابیگم با وساطت بزرگان ده و نیز ارباب و دیگران و بکار بردن تمهیداتی توانست حسن پسر صفر را راضی کند و عروسی را انجام داد و دخترش را به حسن پسر صفر داد آغابیگم در این کار هم موفق بود و به اهداف از پیش تعیین شده­ ی خود دست یافت.

           برنامه نهایی آغابیگم محروم کردن فرزندان صفر از ارث پدر و انتقال تمام میراث صفر به پسر کوچک صفر بود که حالا داماد آغابیگم ­شده بود در این کار هم موفق بود و توانست صفر پیر مرد را راضی کند تا بقیه فرزندانش را از ارث محروم کند و تمام اموالش را به پسر کوچک و داماد آغابیگم انتقال بدهد.

          دلیل موفقیت آغابیگم در استیلایش بر خود صفر و نیز مدیریت خانه صفر، یکی ضعف عواطف پدری در صفر بود، دیگری نبود مهربانی بین اعضا خانواده بود، دیگری باهوش و با تدبیر بودن و داشتن برنامه و هدف مشخص آغابیگم بود و دیگری پیر و فرسوده بودن و از اقتدار افتادن صفر بود که برای تسکین دردهای پیری به دود تریاک هم پناه برده بود.

        بی ­گمان صفر در بیرون خانه و در اجتماع روستا مردی بزرگ، سرشناس و موفق بود چندین سال کدخدا و معتمد روستا بود برای روستا فردی دلسوز و مدیری توانمند بود ولی همین صفر مدیر توانمند در اجتماع، توی خانه مدیریتش بسیار ضعیف بود، به همین جهت اعضا خانواده ­اش منسجم نبودند، صفر پدری دلسوز برای فرزندانش نبود، نتوانسته بود پدری مهربان برای فرزندانش باشد، نتوانسته بود فرزندانش را دانا و توانمند تربیت کند، نتوانسته بود روابط عاطفی قوی و سالمی بین فرزندانش بوجود آورد به همین جهت روابط عاطفی پدری و فرزندی و نیز برادری و خواهری توی خانواده صفر بسیار ضعیف بود و صمیمیتی نبود چون می ­بینیم پسر بزرگش به نام شیرعلی در آغاز جوانی زن، فرزند، پدر و خانه ­اش را رها کرد و برای همیشه رفت.

            صفر  شکست ­های فراوانی توی زندگی داشته است؛ یکی دوتا زن طلاق داد، دو سه تا زن ازش مردند و بچه­ هایش هریکی دوتا از زنی بودند که همدلی و عواطف خواهری و برادری را در خانواده کمرنگ می ­کرد نداشتن عواطف پدری قوی این از هم گسیختگی خانواده را تشدید می­ کرد.

          آغابیگم ششمین و آخرین زن صفر بود و صفر هم پنجمین و به روایتی ششمین و آخرین شوهر آغابیگم بود. با این تفاوت که نیروی صفر رو به افول بود و آغابیگم زنی قوی، تنومند و پر نیرو و دارای آرمان و آرزو بود. ازدواج­ های قبلی آغابیگم کوتاه بوده و نتوانسته بود اهداف و آرزوهای خود را محقق کند در این خصوص احساس شکست و ناکامی داشت وقتی قدم توی خانه صفر گذاشت اینجا را میدانی مناسب برای دست ­یابی به اهدافش تشخیص داد.

            بی­گمان اگر آغابیگم زنی مهربان و انسان دوست بود با این هوش و تدبیری که داشت در جهت بازسازی و تقویت روابط عاطفی از هم گسیخته­ ی اعضا خانواده صفر تلاش می­ کرد ولی ویژگی روانی او چنین نبود او زنی بسیار بدبین بود.

           آغابیگم در خانه صفر به این نتیجه رسید که باید خانواده کلنگی صفر را تخریب کند و روی ویرانه ­ها خانواده ­ای جوان و نو بنا نهد. آغابیگم خیلی راحت توانست بافت، ساخت و روابط قبلی را بهم بزند فرزندان صفر از زنان قبلی را رماند، رنجاند، تاراند، بد جلوه داد، دلسرد کرد و روی ویرانه ­های خانواده صفر، خانواده ­ای نو متشکل از پسر کوچک صفر و دختر خودش که از شوهر قبلی همراه خود آورده بود با تملک بر میراث صفر بنیان نهاد.  

           اقدامات آغابیگم بذر کینه، نفرت و بد خواهی را توی خانواده صفر کاشت. این بذر تبدیل به درخت تنومندی شد و به بار نشست. فرزندان و نوادگان صفر میوه این درخت را که کینه، نفرت، دوری، بی تفاوتی، بی احساسی و بیگانگی نسبت به یکدیگر است را در تار و پود روابط شان حس و لمس کرده و می ­کنند و خسارت­ های فراوان پرداخته و هنوز هم می ­پردازند.  

         گفتم آغابیگم زنی باهوش بود از همان لحظه اول که امان­ الله مارکده­ ای جوان را دید حدس زد که برای خواستگاری رقیه آمده باشد به اتاق سه دری مهمان­خانه صفر هدایتش کرد از او پذیرایی کرد و گفت:

        – می ­توانم بپرسم با صفر چکار دارید؟

        – راستش شنیده ­ام خواهری مطلقه دارد من هم زن ندارم آمدم ببینم اگر صفر موافق باشد …

         – کی از شما بهتر! منت هم می ­کشد! صفر باید خیلی هم دلش بخواهد که جوانی مانند شما با خواهرش ازدواج کند!

          حدس آغابیگم درست بود آغابیگم برای اینکه شکار را از دست ندهد از امان ­الله استقبال کرد میوه و چای برای پذیرایی از امان ­الله توسط رقیه برای امان ­الله می ­فرستاد موضوع پیشنهاد امان ­الله را همان لحظه اول به رقیه گفت رقیه هم که در همان لحظه دیدار اول سر جوی آب عاشق شده بود با طیب خاطر از مهمان پذیرایی می­ کرد صفر هم آمد آغابیگم توی حیاط از صفر استقبال کرد موضوع را به صفر گفت و امان ­الله را جوانی خوب و خانواده دار معرفی کرد.

         دو روز بعد رقیه به عنوان زن امان الله همراه او به مارکده آمد. آغابیگم از این اتفاق بسیار راضی بود چون علاوه بر اینکه رقیه از خانه صفر می­رفت به نقطه دور دست هم می ­رفت و این خواست آغابیگم بود که اقوام و فرزندان صفر هرچه بیشتر پراکنده باشند.

        امان ­الله رقیه را به آبادان برد و زندگی مشترک را آغاز کردند.

         دو سه سالی از زندگی مشترک رقیه با امان ­الله در شهر آبادان، یا لندن کوچک آن روز، گذشت روزی هنگام عصر، زنان همسایه برابر رسم و عرف آبادان، به اتفاق رقیه، توی کوچه جلو خانه نشسته بودند و با هم گپ می ­زدند و از هر دری سخن می­ گفتند که رقیه دید حسین شوهر قبلی او به سمت زنان می ­آید ترس و وحشت بر جان رقیه می ­افتد که: نیاید اینجا بخواهد ادعای شوهر من بودن بکند و بخواهد آبرو ریزی کند؟ فوری با چادرش رویش را بیشتر می­ گیرد بلند می ­شود و به زنان می ­گوید:

         – من الآن بر می ­گردم.

        و به خانه می ­رود و از لای در حسین را می ­نگرد. حسین با لباس­ های مندرس و سر و وضع نا مرتب به همان سبک و سیاقی که یاسه ­چاه بود نزدیک زنان می ­آید به زنان نگاهی می ­کند و باز با قدم های آهسته بر می ­گردد و می ­رود و رقیه به جمع زنان می­ پیوندد.

        دو سه سال بعد صفر به اتفاق آغابیگم به سفر زیارتی به کربلا می ­روند در بازار کربلا هنگام خرید در یک مغازه ­ای به حسین شوهر قبلی رقیه بر می­ خورند او را با نام خطاب می ­کنند با هم ترکی صحبت می­ کنند از او می­ خواهند به یاسه­ چاه برگردد و پسرش را سرپرستی کند ولی حسین می­ گوید اشتباه می­ کنید من حسین نیستم و از نزد آنها می­ رود.   

***

         بعد از آمدن رقیه از یاسه چاه، براتعلی نزد عمو حسن خود می ­ماند. قرقرهای صنمبر زن عمو حسن، ملایم­تر بود. براتعلی 8 ساله شده بود ولی شناسنامه نداشت. روزی هنگام غروب دشتبان دمِ ده جار زد که سجلتی آمده هرکس بچه نوزاد دارد بیاید سجلت بگیرد. حسن یادش آمد که برای براتعلی شناسنامه گرفته نشده است. حسن به خانه کدخدا رفت و ماجرای زندگی براتعلی را به مامور ثبت ­احوال گفت و تقاضای صدور سجلت کرد. مامور ثبت احوال از حسن شناسنامه پدر و مادر براتعلی را خواست و حسن توضیح داد: حسین روزی که از روستا رفته سجلتش را همراه خود برده است و مادرش هم که شوهر کرده و به آبادان رفته و سجلتش همراه خودش است. حسن تقاضا کرد برای براتعلی به عنوان فرزند او سجلت بنویسد. مامور وقتی شناسنامه حسن را بررسی کرد گفت:

          – یک بچه یکساله توی شناسنامه ­ات ثبت شده است من می ­توانم برای براتعلی به عنوان بچه یک روزه شناسنامه صادر کنم.

           چاره ­ای نبود حسن پذیرفت و برای براتعلی 8 ساله شناسنامه یک روزه با نام پدر حسن و مادر صنمبر صادر شد. با صدور شناسنامه براتعلی با پدر و مادر حسن و صنمبر عملا رقیه و حسین از آن خانوار حذف شدند

          حسن عموی براتعلی چندین سال حمام ­چی یاسه­ چاه بود صبح هر روز یک خر و طناب به نوبت از مردم یاسه چاه می ­گرفت از راه یوقّوش به صحرا می ­رفت یک تخته ­بار بوته می­ کند به ده می ­آورد کمی از آن را زیر دیگ حمام می­ سوزاند و بقیه ­اش را برای زمستان ذخیره می­ کرد. حسن همه روزه براتعلی را هم با خود می ­برد. براتعلی هم به نسبت توان خود در کندن و جمع آوری بوته به عموی خود کمک می­ کرد کم ­کم حسن براتعلی را آموخت که بوته زیر دیگ حمام بسوزاند هر روز صبح، قبل از اذان، حسن براتعلی را بیدار می­ کرد تا برود تون حمام را روشن کند و آب را گرم کند تا صبح زود که مردان ده برای غسل جنابت به حمام می ­روند آب گرم باشد. براتعلی عملا نیمی از کارهای حمام را انجام می ­داد.

         حالا براتعلی 12- 13 سالش شده بود به قول آن روزی­ ها جغله بود و کار یک نیمه مرد را می ­توانست انجام دهد در کار حمامچی مهارت کسب کرده بود.

        روزی نزدیکی­های آفتاب غروب که براتعلی از تون حمام بیرون آمده بود دود زده و سیاه بود لباس­ های پاره پوره در بر داشت در خیابان ده یاسه ­چاه با کدخدای جوان ده صادق­ آباد روبرو شد براتعلی گفت:                                 ادامه دارد

       روز معلم

     روزی از روزها، شور و شادی و هیجان زیادی در مدرسه ما موج می­ زد همه با کیسه­ های بادکنک، کاغذ رنگی، چسب، منگنه و… وارد مدرسه شده بودند با اجازه خانم حافظی معاون مدرسه از هر کلاسی 3 یا 4 نفر برای تزئین کلاس ­شان انتخاب شدند ما کلاس پنجم بودیم هر کلاس می ­خواست از باقی کلاس­ ها بهتر باشد رقابت سختی بود صبحگاه کوتاه بود و کارها زیاد به همراه دوستانم شیوا، پریا و نیکتا وارد کلاس شدیم هنوز پای ­مان را در کلاس نگذاشته بودیم که استرس به جان مان افتاد هرکس در دل خود چیزی می ­گفت می ­شد آشوب را در چهره­ ها دید تزئین کلاس کار سختی بود هرکس نظری می ­داد یک نفر از بین خود رئیس انتخاب کردیم او شیوا بود با کمک او به در روبان چسباندیم به دیوارها بادکنک زدیم کادوها را روی میز معلم گذاشتیم و میز پر از کادوهای زیبا شد همین­ طور از خانم حافظی کاغذ سفید گرفتیم روی آن جملاتی مانند؛ معلم عزیزم روزت مبارک نوشتیم. درست است روز معلم بود بعد از تمام این کارها گل­ برگ ­های مصنوعی دوستم را در سبدی ریختیم و در گوشه ­ای گذاشتیم بچه­ ها به کلاس آمدند نسترن شربت آبلیمو را در لیوان ­هایش ریخت و در سینی گذاشت نگین شیرینی ­ها را روی میز قرار داد با مشورت شیوا به بچه ­ها گفتیم که زیر میزهای ­شان بروند و وقتی در باز شد و معلم آمد همگی بلند شویم و بگوییم: معلم عزیزم روزت مبارک و دست بزنیم و شیرینی و شربت تعارف کنیم.

        معلم وارد شد همه با هم از زیر میز در آمدیم و جمله ­ی خود را گفتیم بعد هم دست زدیم اما صبر کردیم تا مادرها نیز بیایند و بعد شیرینی و شربت تعارف کنیم معلم ما کادوها را باز کرد و از یک یک کادوها لذت برد کادوی من به معلم یک بشقاب مینا کاری شده بود نوبت هدیه­ ی ویژه شد مادرها یکی یکی وارد شدند و روز معلم را به آموزگار تبریک گفتند بعد مادر نیکتا کادوی کوچک اما با ارزشی را به معلم تقدیم کرد معلم با بازکردن کادو به وجد آمد زیرا یک سکه ­ی طلا بود که البته با جمع ­آوری پول در کلاس خریده شده بود بعد از هدیه ویژه شیرینی و شربت پخش کردیم و گل روی سر معلم پرتاب کردیم و اینگونه روز معلم به پایان رسید.

 پرنیان فاتحی نسبت 12 ساله از فولادشهر