گزارش نامه شماره 55 اول بهمن ماه 92

عزیز ریزی!؟

      انسان از هر آدمی که رنج ­دیده و یا آسیب و خسارت دیده، وقتی نام او به میان آید و یا او را ببیند، رنج­ ها، آسیب و خسارت ­ها دوباره در ذهنش تداعی و تازه می ­شود آنگاه از رنج­ دهنده احساس ناخوشایندی می­ کند و بیزاری می ­جوید و دوست ندارد با رنج­ دهنده روبرو گردد، او را ببیند، هم­ خانه شود، همنشین شود، همسخن گردد، شراکت و یا داد و ستد کند و ممکن است نام او را با تنفر بر زبان آورد و یا ناسزا بگوید و یا نفرینش کند و یا دست­ کم صفات ناپسند او را برای مردم بر شمارد.

      در میان رنج­ های مرسوم، بنظر می ­رسد رنجیدگی زبانی که به آن زخم زبان گفته می­ شود برای مردم عادی جامعه اثر ماندگاری بیشتری دارد به همین جهت گفته ­اند:«زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است»«زخم تیر بر تن است و زخم زبان بر جان»

                      ز زخم سنان بیش زخم زبان          که این تن کند خسته و آن روان

                     آنچه زخم زبان کند با من                 زخم شمشیر جان ستان نکند

                    زخم کان از زبان یاران است                  بدتر از زخم تیر باران است

      به نظر می ­رسد این فرآیند شیوه رفتاری و ذهنیت بیشتر مردمان جامعه است. هر یک از ما توی همین جامعه­ ی روستایی، بعضی از آدم ­های رنج­ دیده که سخنانی رنجش ­آور شنیده را می­ شناسیم همچنین بعضی از آدم­ هایی که سخنان رنجش ­آور گفته­ را هم می ­شناسیم. در اصطلاح عامیانه قدیمی به کسانی که سخنان رنجش­ آور برزبان می­ آورند می­ گوییم: زبان­ شان خار دارد و یا زبان ­شان تلخ است و امروز می­ گوییم زبان شان بهداشتی نیست.

         بی گمان فرآیندی که در بالا آمد یک قاعده کلی و فراگیر نیست. انسان­ هایی با روان سالم و اخلاق والا هرچند با تعداد کم و درصد اندک هم در جامعه هست که خون را با خون نمی­ شویند، بدی را با بدی پاسخ نمی­ دهند، باوری به فرهنگ و ایده انتقام و تقاص ندارند و رنج دهنده را یک بیمار تلقی و بجای بیزاری از او:

  1- اگر انسان دانشی، عقل­گرا و خردورزی باشند او را به سمت و سوی درمان و بهبودی راهنمایی  و کمک می­ کنند.

  2- اگر انسان مذهبی و مومن باشند و این مذهبی و مومن بودن ­شان ناشی از شناخت باشد از خدا برایش طلب بهبودی، هدایت به راه راست و آمرزش می­ کنند و اگرکاری از دست ­شان در جهت بهبودی برآید دریغ نخواهند کرد.

        نکته مشترک این دو تیپ ­آدم­ ها این هست که به دلیل برخورداری از سلامت روانی دست کم ابراز بیزاری و یا نفرت نمی ­کنند می­ دانیم این تیپ ادم­ ها در طیف انسان­ های دارای روان سالم قرار می­ گیرند.

      ولی توی همین درصد اندک مردم با روان سالم، باز درصد اندک ­تری یافت می شوند که علاوه بر داشتن روانی سالم، انسان والایی هم هستند، از اخلاق والایی هم برخوردارند و شاهراه خود شکوفایی و کمال انسانی را طی کرده و یا در این وادی سیر و سلوک می­ کنند. نمونه بارز ان در همین زمان ما نلسون ماندلا هست که چند روز اخیر شاهد مراسم با شکوه به خاک سپاری اش بودیم. ماندلا علارغم این همه رنجی که از دست ­اندرکاران کشورش دید، وقتی پیروز شد و به قدرت رسید همه را از جمله شکنجه­ گرانش را بخشید همه شاهد بودیم و دیدیم؛ خون را با خون نشست و بذر کینه و نفرت و انتقام نکاشت. بی­گمان این رفتارهای اخلاقی انسانی در هرکس نیست روح و روان سالم و والایی می­خواهد.

     به علاوه همین نلسون ماندلا یک دوره 4 ساله که بر سر قدرت بود بعد از پایان دوره ­اش، همه دیدیم و شاهد بودیم به کرسی قدرت نچسبید بلکه به سادگی و راحتی از قدرت چشم پوشید و کناره گرفت تا در راس قدرت قرار گرفتن به دیگران هم برسد و دیگران هم در این امر مهم شریک شوند.

       برای فهم بزرگی روح و منش اخلاقی انسانی ماندلا، باید او را با انقلابیونی که در طول تاریخ درکشورهای دیگر به قدرت رسیده­ اند و قدرت مندان قبلی را کنار زده­، زیر تیغ گیوتین برده، به چوبه دار سپرده، به اردوگاه­ های کار اجباری فرستاده، زندان کرده و یا گلوله توی سینه و یا توی کله­­ شان خالی کرده، و بذر کینه ­جویی و انتقام گیری را در جامعه کاشته­ اند مقایسه کرد.

         وقتی فرهنگ و ادبیات کتبی و شفاهی جامعه­­ های انسانی را بکاویم خواهیم دید در هر جامعه­ ای و یا فرهنگی یک یا چند فرد از نظرها مطرود اند، منفور اند، نمونه­­، مصداق و معیار پلیدی و زشت­ خویی ­اند. می ­توان شِمر، چنگیز، عُمَر، حجاج و… را مثال بسیار بارز این تیپ آدم­ ها در جامعه ­ی ما نام برد.

    نکته­ ای که باید در این داوری­ ها بدان توجه نمود این است که: این داوری ما است. ممکن است مردمان دیگر داوری دیگری حتی متفاوت و یا متضاد با داوری ما داشته باشند و این حق هر آدم و جامعه است که داوری خود را داشته باشد نکته ظریفی که باید بدان توجه نمود این هست که داوری­ های مردمان یک جامعه درباره آدمی و یا رویدادی الزاما درست و دقیق و یا خطا و نادرست نیست. نمونه بارزی که در این زمینه می­توان ارائه داد، نادرشاه افشار است. نادرشاه، برای اغلب ما ایرانی­ ها یک قهرمان، ولی در تاریخ هند آدمی منفور است. بنابر این داوری ­های مردم یک جامعه درباره یک فرد و یا یک پدیده، مطلق و الزاما جهان شمول و یا حتا ممکن است منطقه ­ای هم نباشد. بنابر این، عقل و خرد حکم می ­کند هنگام داوری، بویژه داوری­ های منفی قدری سنجیده ­تر عمل کنیم. مردم روستای مارکده هم همانند دیگر مردمان در دیگر جامعه­ ها، چنین تجربه­ هایی در فضای محدود و کوچک روستای خود داشته­ اند که در زیر می ­خوانید.

          میرزا ابراهیم بمانیان اصفهانی بود نخست کاروان سرا دار بوده است کارخانه برنج کوبی داشته است گفته می ­شود با فامیل بزرگ و ثروتمند خیّری­ های اصفهان وصلت می­ کند همین وصلت موجب می ­شود که کار کاروان­ سرا داری را که شغلی کم­ ارزش­ تر بوده رها کند و به پیمان­کاری روی آورد. کار پیمانکاری او که سال­ ها تداوم داشته و او را به شهرت رسانده فراهم آوردن تدارکات پادگان فرح­ آباد بوده است و به دنبال آن به کار داد و ستد و دلالی هم روی آورده است.

      در همین زمان رضا شاه پهلوی برای کاستن از قدرت خان ­های بختیاری، دستور داده بود که خان­ های بختیاری باید املاک خود را به غیر بختیاری­ ها بفروشند خان بختیاری نباید مالک و ارباب باشد. یکی از خان ­های بختیاری که با میرزا ابراهیم بمانیان آشنایی و دوستی داشته به او مراجعه و با او قول و قرار می­ گذارند که؛ خان بختیاری پول خرید زمین را به ابراهیم بمانیان بدهد و ابراهیم زمین را از خان­ های بختیاری بخرد تا بعد که این شدت بگیر و ببند دستور شاهی در باره خان­ های بختیاری­ کاسته شد آنگاه ابراهیم بمانیان املاک را به خان بختیاری واگذار و پاداش خود را دریافت نماید.

 این کار صورت می ­گیرد. کمی بعد، املاک گران می ­شود. بمانیان به فکر می ­افتد که پول خان بختیاری را به او باز گرداند و املاک را برای خود نگهدارد. پول را فراهم و به خان بختیاری مراجعه و می­ گوید: ملک را برای خودم خریدم پولت را برگردانده ­ام. خان بختیاری از گرفتن پول خودداری و اصرار بر وفای عهد و پیمان شفاهی و واگذار کردن املاک را دارد بمانیان قبول نمی­ کند و همان موقع پول خان بختیاری را برای محفوظ ماندن در حسابی توی بانک واریز می­ کند. خان بختیاری به دادگاه شکایت می­ کند دادگاه حکم به نفع میرزا ابراهیم بمانیان می­ دهد. ابراهیم بمانیان شد مطلق ارباب ده ما، یعنی روستای مارکده.

       میرزا ابراهیم بمانیان یک نوکر داشت بنام عزیز­الله صفایی ریزی. عزیزالله از مردم روستای «ریز» و تُرک زبان بود. همان ریزی که بعدها در پرتو ذوب­ آهن اصفهان قرار گرفت و زرین شهرش نامیده­ اند. عزیزالله خواجه بود یعنی احساس مرد بودن و توانایی کشش­ های جنسی را نداشت. گفته می­ شد اقوام و بسته­ ی خیلی نزدیکی هم ندارد مردی کوچک­ اندام، کمی خمیده، کمی زشت روی و با لهجه غلیظ مردم ریز سخن می­ گفت. با اینکه بیشتر عمرش را بیرون از ریز گذرانده بود ولی ذره­ ای تغییر در لهجه گویش او بوجود نیامده بود.

      همان زمان که بمانیان پیمانکار پادگان فرح ­آباد بوده عزیز با بمانیان آشنا و نزد او نوکر می­ گردد و تا سن پیری این نوکری تداوم داشته است. میان مردم گفت­ و گو می ­شد عزیز در ثروتمند شدن ارباب بمانیان اثر بخش بوده است می­ گفتند: هنگامی که بمانیان پیمانکار پادگان فرح ­آباد بوده عزیز سیب زمینی پخته را با روغن مخلوط می­ کرده و به پادگان تحویل می  دادند. یا توی محصول کشمش و چلتوک که از روستا به شهر برای فروش حمل می ­شده سنگریزه قاطی می­ کند تا وزن بیشتری داشته باشد و…

      عزیزالله ویژگی منحصر به فردی داشت که بسیار خوشایند ارباب بمانیان بود و آن سخت­ گیری و سخت­ کوشی بیش از اندازه در جهت جمع­ آوری، حفاظت و مراقبت از اموال ارباب بود. نوکری با وفا، کم توقع، کم هزینه، خودکار، بسیار فعال و بیش از خودِ بمانیان دلسوز و مراقب منافع او بود اتفاق افتاده بود که ارباب بمانیان اموالی را به فردی بخشیده و یا ارفاقی در حق رعیتی کرده بود هنگام تحویل اموال بخشیده شده و یا عملی کردن ارفاق که باید با دست عزیز صورت می­ گرفت آن را زیان ­مند به منافع ارباب و یا غیر ضروری تشخیص داده و از ارباب خواسته است که تجدید نظر کند و یا حداقل با قُرونِق آن اموال را تحویل داده و یا ارفاق را اجرا کرده است. در چنین مواقعی مردم می ­گفتند: ارباب مالش را بخشیده عزیز نمی ­تواند ببیند که ارباب مال خودش را می ­بخشد.

     اصلا ذره ­ای خیانت به اموال ارباب به ذهن عزیز خطور نمی­ کرد. در این راه، شب و روز هم می ­کوشید. احساس خستگی هم نمی ­کرد برای نمونه: شب هنگام که همه از فرط خستگی کار شدید روزانه خواب بودند عزیز یکی دوبار بیدار می­ شد به باغ بزرگ که باغ انگور اربابی بود سر می ­زد گاهی هم سنگی توی تاریکی پرتاب می­ کرد تا به خیال خود اگر رعیتی برای دزدی چند خوشه انگور به باغ آمده فرار کند و بیشتر این خبر به گوش مردم برسد که عزیز شب تا صبح مراقب باغ انگور ارباب هست این در حالی بود که باغ بزرگ باغ انگور اربابی نگهبان مخصوص شب هم داشت ولی از آنجاییکه عزیز به هیچکس اعتماد کافی نداشت خود هم به مراقبت می­ آمد.

       عزیز در جهت سخت­ گیری به رعیت­ ها در جمع ­آوری، مراقبت و محافظت از اموال ارباب، استثنایی هم برای هیچ کس قائل نمی­ شد ذره ­ای ترحّم در وجود این شخص نبود. ذره­ ای چشم پوشی هم نمی ­کرد. مردم می­ گفتند: آدمی بی چشم و رو است.

        عزیز ذهنی قوی داشت. همانند دوربین، همه چیز را ضبط و ثبت می­ کرد و همه­ ی ثبت و ضبط شده­ ها، بویژه نکات منفی که از مردم دیده و یا شنیده بود را همیشه در خودآگاه ذهنش حاضر و آماده داشت. خودش به کنایه می­ گفت: من پشت سرم هم ( تو ک…نمم) چشم دارم و می­ بینم. نکته جالب اینکه تمام ضبط و ثبت شده ­ها را مو به مو به ارباب بمانیان گزارش می­ داد.

       به همین جهت ارباب بمانیان به عزیزالله سخت اطمینان داشت. از عملکرد او بسیار راضی بود. عزیزالله حدود 5 ماه از سال را به عنوان ضابط و نماینده تام­ الختیار ارباب بمانیان در مارکده بود یعنی از زمانی که میوه آلوچه چغاله می ­شد، نیمه خردادماه تا هنگامی که محصول چلتوک را جمع ­آوری و به اصفهان حمل می­ کردند پایان آبان ماه.

       این آدم کوتوله و با داشتن نقص عضو، کارهای ارباب در روستا را به خوبی مدیریت می­ کرد در واقع همه کاره روستا بود در جهت حفاظت از محصول ارباب و اجرای بهتر و دقیق حفاظت از منافع ارباب ترس را در فضای جامعه ­ی کوچک روستایی حاکم می ­کرد.

         هنگام رسیدن میوه ­ها همیشه در ورودی باغ بزرگ و نیز باغ مزرعه ­چم ­بالا حضور داشت و رفت و آمد تک ­تک رعیت­ ها را کنترل می­ کرد هنگام آبیاری و چیدن علف ­های هرز توسط رعیت در باغ، بالای سر رعیت حاضر می­ شد تا مبادا میوه زیادی بخورد و یا بخواهد بچیند و به خانه ببرد علارغم همه ­ی این مراقبت ­ها علف و برگ و شاخه ­های هرس شده را که رعیت ­ ها به خانه می­ بردند خود شخصا و یا با دستور او دشتبان واکاوی می­ کرد.

       عزیز هنگام برداشت محصول بالای سر رعیت حضور داشت و محصول به دست آمده را با رعیت تقسیم می­ کرد و سهم ارباب را توی گونی می ­ ریخت و درِ گونی را می­ دوخت رعیت باید بار خرش کند و به انبار ارباب ببرد. خرمن گندم، جو و چلتوک را اگر بوجاری ­اش به پایان نرسیده بود قبل از غروب آفتاب مُهر می ­کرد تا مبادا رعیت از آن برداشت کند. فردا صبح مجددا جای مهر را کنترل می­ کرد تا اطمینان یابد دست نخورده است آنگاه رعیت حق داشت بوجاری را ادامه دهد.

       مُهر یک تکه تخته چوبی بود دسته ­ای یو شکل هم به پشت آن میخ کرده بودند نکته جالب این بود که روی آن جمله «الهم صل علی محمد و آل محمد» را درشت کنده کاری کرده بودند وقتی مهر روی محصول گندم، جو و چلتوک زده می ­شد جمله به خوبی قابل رویت و خوانده می ­شد منِ نگارنده که تازه یکی دو سال به مکتب رفته بودم بارها این عبارت را که روی محصول خرمن شده نقش می ­بست خوانده­ ام.

        غرض از کنده کاری این عبارت مذهبی روی مُهر این بود که مسائل شرعی حرام و حلال، رسیدگی روز قیامت، آتش جهنم و نیز سختی شب اول قبر را در ذهن رعیت تداعی و ترس را به جان رعیت بیندازند تا ته مانده جرات رعیت را اگر وجود می­ داشت نیز از او بگیرند و اطمینان حاصل گردد دستی برای برداشت غیر مجاز به محصول ارباب نخواهد خورد. 

        کدخدای روستا و نیز دشتبان زیر نظر عزیز و به کمک او باید از اموال ارباب محافظت کنند هنگام تقسیم خرمن مراقبت می ­کرد که تا دانه آخر تقسیم گردد. 

          مردم مارکده در پشت سر، او را با قدری لحن تحقیر آمیز، عزیزریزی، و در جلو رو مَشد عَیزُالله می ­نامیدند و همه، زن و مرد، بدون استثنا از او متنفر بودند. دلیل تنفر مردم علاوه بر سخت­ گیری­ های بیش از حد، بیمار گونه و وسواس­ گونه، بیشتر بخاطر بدبینی­ های او نسبت به مردم و نیز سخنان نیشدار و کنایه­ آمیز او و نیز تهمت دزدی که به رعیت می­ زد و همچنین صفت بسیار ناپسندش یعنی خبرچینی به ارباب بود.

        عزیز به همه بدبین بود هرگاه رعیتی توی باغ و یا زمین زراعی می­ رفت بخصوص وقتی نزدیک برداشت محصول بود اینگونه می ­اندیشید که رعیت قصد چیدن و بردن محصول توی باغ و یا زمین زراعی رفته است به همین جهت او را زیر نظر می­ گرفت در کمین می ­نشست و مراقب او بود.

         هرگاه رعیتی برای آبیاری و چیدن علف ­های هرز توی باغ می­ رفت عزیز اگر می ­توانست بالای سرِ او می­ ایستاد تا میوه زیاد نخورد و یا خوشه انگوری توی جیبش برای زن و بچه­ اش نیاورد اگر رعیتی بیش از یک و یا دوتا خوشه انگور می­ خورد با ان لهجه غلیظ ریزی می­ گفت:

        حالا خودت را خفه نکنی!؟ کاه از خودت نیست کاهدان که از خودت است!؟ چشمت به مال بی صاحب افتاده!؟ یا به کنایه می­ گفت: یک خوشه انگور بخور تشنه ­حال باغ را ترک نکنی!؟ روزه که نیستی!؟ یا وقتی می­دید رعیتی دو سه تا گردو شکسته و می­ خورد می ­گفت:  می ­گفتی چکش و سندان برات بیارند؟ یا هنگام میوه چینی اگر رعیتی دو سه تا بچه ­اش را همراه خود توی باغ آورده بود عزیز به کنایه می ­گفت: یک دو بچه پیدا می ­کردی همراه خود می­ آوردی که از تنهایی نترسی!؟ ملا شدی مکتب خانه باز کردی!؟ فکر می­ کنی از جلو این بچه ها چیزی برای ارباب باقی بماند؟!

 بعضی­ها هم عامدانه رفتاری می­ کردند تا عزیز را رنج دهند. برای مثال: خوشه انگوری می­ چیدند روبروی عزیز می ­ایستادند و با ادا و اطوار می­ خوردند آنگاه عزیز نیش و کنایه ­ای می ­زد و می ­دید طرف به روی خود نمی ­آورد نا گزیر می­ شد برای کاستن از رنجی که می­ برد آنجا را ترک کند. باز یادم هست روزی رعیت­ ها کشمش آفتابی روی سکوی چم­ بالا جمع می­ کردند یکی از رعیت­ ها در جلو روی عزیز بگونه ­ای که او خوب ببیند چند بار و هربار چند دانه کشمش در کف دست خود قرار داد پس از بررسی اینکه ریگی نداشته باشند آنها را توی دهان خود انداخت آنگاه عزیز به کنایه گفت: چندتا دونه کشمش بینداز توی دهانت!؟ نخورده نرفته باشی!؟ مردم بدونن روزه نیستی!؟ چشمت به مال بی صاحب افتاده؟! اینگونه که تو پیش می ­روی چیزی  نمی­ ماند که به اصفهان برای ارباب برده شود!؟ آن رعیت اصلا واکنشی به سخنان عزیز نشان نداد و عزیز ناگزیر به سمت دیگر سکو رفت تا از ان رعیت دور باشد و عمل او را نبیند. یا به فرد دیگری که هنگام جمع­ کردن کشمش گاهی چند دانه هم به دهان خود می­ انداخت گفته بود: یک نفر کمکی هم بگیر کم نیاری!؟

        عزیز هرگاه نمی­ توانست بالای سرِ رعیتی که توی باغ، علف هرز باغ را می ­چید بایستد، هنگام رفتن، علف ­های او را می ­کاوید تا مبادا رعیتی دوتا خوشه انگور توی علف ­ها مخفی کرده باشد و بخواهد برای زن و بچه خود ببرد. با کاویدن علف­ های چیده شده رعیت­ ها در طی چندین سال میان علف­ های چند رعیت یکی دوتا خوشه انگور یافته بود که نزد کدخدا آورده درخواست تنبیه بدنی و جریمه کرده بود و اگر کدخدایی برابر خواست عزیز رعیت متخلف را تنبیه نمی­ کرد گزارش کدخدا به ارباب بمانیان کرده می­ شد. 

     اصولا عزیزالله کم سخن بود آنگاه هم که لب به سخن می­ گشود ساده گویی بلد نبود زبانش اصلا بهداشتی نبود اغلب سخن گفتن عزیز با نیش و کنایه بود اگر خطایی از رعیتی سر می ­زد عزیز پرونده رفتارهای او در یکی دو دهه که در خودآگاه ذهنش حاضر و آماده داشت را رو می­ کرد و برای تحقیر و خُرد کردن رعیت انها را بازگو و به رخ رعیت می­ کشید. نیش و کنایه عزیز فقط در ارتباط مسقیم با محصول نبود بلکه در هر زمینه­ ای که سخن می ­گفت سخنش کنایه امیز بود  برای مثال:

         روزی هنگام نشا چلتوک به رعیتی که قدری کارش نسبت به دیگران عقب تر بود گفت: چرا اینقدر عجله می­ کنی؟! هول می­ کنی؟! خودت را هلاک می­ کنی!؟حالا کی چلتوکش را درو کرده که تو هنوز تولکی ات را نزدی؟!

        عزیز با اینکه همیشه توی باغ­ و یا کنار باغ اربابی بود خیلی کم دیده شده که خوشه انگوری، دانه ­ای گردو و یا زردآلو و آلوچه ­ای از باغ ارباب بخورد در خوردن میوه از باغ ارباب نهایت قناعت را داشت وقتی از اصفهان می­ خواست به مارکده بیاید و یا به اصفهان برود نان خالی توی سفره می­ گذاشت و به همان قانع بود تا مبادا بخواهد در قهوه ­خانه ­ای غذا بخورد و برای ارباب هزینه­ ای داشته باشد.

       عزیز در هر امور روستا که ارتباطی با منافع ارباب داشت دخالت می­ کرد و نظر می ­داد برای نمونه با توجه به شناختی که از مردم داشت دقیقا افرادی به دشتبانی مزارع برگزیده می ­شدند که خوی و خصلت عزیز را داشته باشند به رعیت بدبین باشند و در رفت و آمد رعیت توی باغ و زراعت سخت­ گیری کنند به علاوه خوی و منش آنها خبرچینی و در جهت حفظ منافع ارباب باشد چنین دشتبانی مورد تایید عزیز و نیز ارباب بمانیان بود. یکی از این تیپ افراد سال ­ها دشتبان املاک قریه بود این بنده خدا چند صفت ارباب پسند داشت یکی اینکه به بی ­رحمی شهره بود. اتفاق افتاده بود جوانی رفته بود توی کرت شبدر قدری شبدر با سرکه بخورد او را سخت کتک زده بود. دیگر اینکه به همه بدبین بود به همین دلیل هر رعیتی که توی زراعت می ­رفت بالای سر او حاضر می ­شد تا مبادا به محصول ارباب خسارت وارد گردد اتفاق افتاده بود که گراز پای بوته سیب زمینی را چاله کرده بود دشتبان با اصرار می ­خواست زنِ رعیتی را که برای چیدن علف توی کرت رفته را بدنام کند که؛ «سیب زمینی از زیر خاک در آورده­ ای!» زبانش همانند زبان عزیز خار داشت او هم مثل عزیز با اشاره به بقچه ­ای که دور سر و یا اطراف گردن خود می­ پیچید می­ گفت: «زیر این بقچه در پشت سرِ من دوتا چشم هست من همین طور که رو به جلو می­ روم پشت سرم را هم می­ بینم». این دشتبان از بس در کار خود حرفه ­ای و با مهارت شده بود و از نظر روانی مردم را خوب می ­شناخت که هر فرد هرچند زیرکانه می­ خواست خطایی کند دشتبان بالای سرِ او ظاهر می­ شد همه پذیرفته بودند کسی نمی ­تواند خطایی کند و دشتبان نداند. ویژگی دیگر او خبرچینی بود هرچه از رعیت می­دید خبر آن را به کدخدا، عزیز و در نهایت به ارباب بمانیان می­ رساند. اتفاق افتاده بود که پیاده به اصفهان می ­رفت تا خبری را که دارای اهمیت بود شخصا به ارباب برساند. این بنده خدا از هر که کوچکترین خطایی می­ دید و یا از کسی که رنجشی داشت خیلی راحت تهمتی به او می ­زد که مثلا: تو دیشب رفته بودی توی باغ بزرگ انگور دزدی!

       یکی از مردان روستا که این اتهام ناروا توی دهه 30  توسط دشتبان املاک قریه به او زده شده و سخت رنجیده بود توی دهه 70 این خاطره تلخ را برایم بازگو کرد یادآوری اتهام ناروا بعد از دهها سال او را سخت متاثر کرد و اشک در چشمانش حلقه زد آهی کشید و گفت:

       خدا را گواه می ­گیرم من هیچگاه در طول عمرم برای دزدیدن انگور به باغ بزرگ نرفتم ولی با دشتبان روی موضوع دیگری اختلاف داشتم روزی در مجلسی که جمعی از بزرگان روستا نشسته بودند به من گفت: «دیشب برای دزدی انگور به باغ بزرگ رفته بودی حیف که دور رسیدم و از دستم در رفتی!؟» من هنوز با گذشت ده ­ها سال از آن واقعه نتوانستم شدت رنج این تهمت را در ذهنم کم کنم با اینکه دشتبان عموی من هم بود من در مراسم عزای او و نیز طی این سال ­ها دلم راضی نشده که یک خدا بیامرز به او بگویم و یا فاتحه­ ای برایش بخوانم. بعد از او پسرش هم سال­ ها دشتبان املاک قریه بود و متاسفانه همان شیوه پدرش را داشت.

           متاسفانه از سرِ آدم­ های تیپ دشتبان قریه که ذکرش رفت همین امروز هم توی روستای ما هستند تعدادشان اگر از گذشته بیشتر نباشد بی­گمان کمتر نیست این بندگان خدا کارشان خبرچینی و بدگویی از این و آن نزد مقامات است. برای نمونه یکی از جوانان روستا چند سال قبل متقاضی استخدام در نیروی انتظامی بود مدارک­ های لازم را ارائه داده بود مرحله آخر تحقیق محلی مانده بود مامور جهت تحقیق به مارکده می ­آید از یکی ادعارسان روستامان درباره این جوان پرس و جو می ­کند ادعارس روستامان می­ گوید:

        «باباش تو مچّد میا ولی خودِش نیمیا». همین جمله موجب رد صلاحیت این جوان گردید این عمل نابخردانه این ادعارس روستامان موجب خشم و کینه این جوان شده است. نمونه دیگر؛ همین ادعارس روستامان در همان اوایل انتشار نشریه آوا نزد امام جمعه سامان رفته و گفته بود: «محمدعلی شاهسون با راه انداختن نشریه آوا قصد دارد افکار آقای منتظری را در مارکده ترویج کند!؟»

         انصاف حکم می­ کند در اینجا از موسی ­قلی، یکی از دشتبانان خوشنام هم یادی شود. موسی­ قلی یکی از دشتبانانی بود که می ­کوشید ظاهر را حفظ در عین­ حال به رعیت کمک کند تا در دید عزیز قرار نگیرد. یکبار کُمَکَش بر ملا شد عزیز شکایتش را نزد کدخدا علیداد برد و کدخدا موسی­ قلی را تنبیه کرد. موسي ­قلي هشت سال دشتبان مزرعه ی چم بالا بود. رعیت وظيفه داشتند باغ را بيل بزنند، آبياري كنند، هرس بكنند وقتي كه ميوه هاي انگور نزديك رسيدن بود عزیز به محل مي­ آمد. در ابتداي ورودی به مزرعه مي ­نشست و سخت كنترل مي­ کرد كه كسي از رعیت ها به باغ رفت و آمد نكند و اگر هم براي آبياري يا چيدن علف ­هاي هرز مي­ آمد حق چيدن انگور را نداشت و به همين جهت هم خود و هم از دشتبان مي خواست كه سخت از رعیت مراقبت كند كه مبادا خوشه انگوري از درختي كنده شود. دشتباناني بودند كه در چنين موقعيتي به قول مردم آتش مي­ سوزاندند وقتی ازشان خواسته می شد کلاه رعیتی را بیاورند سر رعیت را با کلاهش یکجا می آوردند ولي موسي ­قلي چنين نبود. او هميشه بلا را به جان خود مي­ خريد تا رعیتی كه خوشه انگوري را براي زن و بچه اش می­ برد را به شكلي برهاند تا عزیز او را نبيند. بعضي وقت ها هم كه رعیتی توسط عزیز از رفتن به باغ منع می­ شد موسي­ قلي به رعیت اشاره می ­کرد: برو روی سکو کنار راه قورقوتی بايست. آنگاه خود چند خوشه انگور چيده و به او مي رساند و بعد هم گواهي مي داد كه انگور را از مزرعه قورقوتي می­ آورد. گويا روزی عزیز چيدن چند خوشه انگور توسط موسی ­قلی را ديده ولي اينكه انگور را چه كار كرده را نديده است موضوع به گوش ارباب بمانیان که از قضا در مارکده بوده رسانده می ­شود. ارباب موسي­ قلي را خواسته و مي­ گويد: گفته مي ­شود تو انگورها را چيده و توي رودخانه مي ­ريزي؟ موسي­ قلي با همان سادگی محضی که داشت و با تعجب مي­ گويد: ارباب چگونه شما باور مي­ كنيد منِ مسلمان مال كسي را بچينم و توي رودخانه بريزم؟ چگونه وجدان من قبول مي كند چنين كاري بكنم؟ سرانجام عزیز و بمانیان به این نتیجه رسیدند که دیگر کار و شغل  دشتبانی مزارع را به موسی ­قلی ندهند. بعد از آن موسی ­قلی سال ­های سال حمام­ چی روستا شد.  

          چند سالی از انجام اصلاحات ارضی گذشته بود زمین­ ها به کشاورزان واگذار شده بود حاکمیت ارباب سرِ روستا نبود یعنی یوغ رعیتی از گردن روستائیان برداشته شده بود و روستائیان کم کم احساس آزاد بودن می­ کردند. ارباب بمانیان عزیزالله صفایی ریزی را که پیر و فرتوت شده بود از نزد خود رانده بود و عزیز، نه خانه ­ای داشت، نه توشه ­ای. به فکر می ­افتد که اگر بیمه بود حالا می­ توانست از مستمری بازنشستگی استفاده کند به اداره بیمه مراجعه و شرح حال خود را می­ گوید راهنمایی می­ گردد که یک استشهاد محلی در روستای مارکده مبنی بر اینکه بیش از 30 سال برای ارباب بمانیان کار کرده­ تنظیم کند تا بررسی گردد عزیز به یکی از عریضه نویس ­های اصفهان مراجعه و برگه استشهادیه ای تنظیم و به مارکده آمد از مردم تقاضا و درخواست امضا ورقه استشهادیه را نمود حتی یک نفر هم حاضر نشد استشهادش را امضا کند هر که به عزیز می ­رسید صوری سلامی می­ کرد احوالی می ­پرسید و خداحافظی می ­کرد و می­ رفت عزیز با دست خالی و نومید برگشت و رفت. 

                                                                                               محمدعلی شاهسون مارکده

نظر کدخدا

      داستان شیخ ابراهیم را در چند شماره قبل خواندید. برای اینکه یک تنه پیش قاضی نرفته باشیم و سخن ­مان به انصاف نزدیک ­تر باشد لازم است نظرات شادروان عباس کرمی را هم در این خصوص بخوانیم.

       شاید عده­ ای از شما خوانندگان پس از خواندن داستان شیخ ابراهیم نسبت به کدخدا عباس برداشت منفی داشته باشید، البته این نظر شما است و محترم. فقط نکته ­ای را لازم است یاداوری کنم و آن این هست که در این کره خاکی هیچکس مطلق بد نیست و هیچکس هم مطلق خوب. همه­ ی آدم­ ها هم رفتارهای خوب دارند و هم رفتارهای احتمالا خطا، داوری روی درصد این خوب و خطاها است.

      هر آدمی با توجه دانش و اطلاعاتی که بدست آورده، در موقعیت مکانی و زمانی که بزرگ شده، به یک فلسفه و جهان ­بینی دست یافته است هرچند ممکن است این فلسه و جهان ­بینی بسیار ساده، ابتدایی، محدود و در حد و وسع و توان یک روستایی و یا فرد بیابان ­زی و چوپان باشد. بنابر این هر فرد با توجه به فلسفه و جهان­ بینی خود زندگی می­ کند و ما اگر خواسته باشیم درباره فردی داوری کنیم باید با موقعیت زمانی، مکانی و معیشتی که او بزرگ شده و فلسفه و جهان­ بینی­ اش شکل گرفته آشنایی داشته باشیم.

       بی­گمان کدخدا عباس کرمی مرد مشهوری در زمان خود بود یک ویژگی و یا حسن شناخته شده ­ای داشت که همگان بر آن متفق ­القول بودند و آن مهمان نوازی­ اش بود دوست می ­داشت همیشه مهمان داشته باشد ترجیحش این بود که مهمانش از مردان بزرگ و نامدار منطقه باشد تا در کنار او نشستن و با او هم کلام شدن احساس خوشایندی داشته باشد حال اگر مهمان سخن ­ور هم می ­بود و اطلاعاتی در چنته برای گفتن هم داشته نشستن در کنار او را دو چندان خوشایند می­ نمود. گفت ­و گویی برای کدخدا عباس جالب بود که قدری (نه خیلی شدید) هم جدلی باشد من خود شخصا این گفت­ و گوی جدلی را  بارها با کدخدا عباس داشته ­ام و می­ دیدم کدخدا عباس در عین حال که تلاش می­ کند در گفت­ و گو نظر خود را به اثبات برساند از این گفت ­و گو لذت می­ برد.

        گفتم کدخدا عباس مهمان نواز بود من از این ویژگی ­اش نهایت بهره را بردم چندین بار به خانه ­اش رفته ­ام از من استقبال و خرسندی خود را از ورود و هم ­نشینی با من اعلام کرده است روبرویش نشسته ­ام و با هم راجع به مسائل مختلف گفت­ و گو کرده­­ ایم از جمله درباره زندگی و اندیشه خودِ کدخدا عباس و نیز، پیرامون زندگی و اندیشه افراد مختلف از بزرگان روستاهای دیگر که با او حشر و نشر داشته­ اند.

        یکی دیگر از ویژگی کدخدا عباس سادگی و صراحت او در بیان رویدادهای گذشته بود البته در قالب جهان بینی خودش که با عینک یک خان بختیاری به جهان می­ نگریست. نشستن در کنار کدخدا عباس و گفت ­و گو با او برای من خوشایند بود. این خوشایندی نه بخاطر هم اندیشه بودن ما باشد، نه، بلکه بخاطر اینکه در صحنه اجتماع بود اطلاعات زیادی از رویدادها داشت با بزرگان روستاهای اطراف نشست و برخاست کرده بود و ویژگی­ های هر یک را با همان صراحت برایم تعریف می­ کرد و من هم یادداشت می­ کردم. اکنون ده­ ها برگ یادداشت از سخن این مرد معروف و مشهور دارم. روانش شاد باد.

       درست 11 سال قبل از گفت ­و گو با شیخ ابراهیم، یعنی روز 26/2/76 مهمان کدخدا عباس کرمی بودم کدخدا سرحال بود و با هم درباره موضوعات مختلف تاریخی گفت ­و گو می­ کردیم یکی از موضوعات هم مخالفت او با شوهر کردن خواهرش به شیخ ابراهیم بود. در این گفت ­و گو پرسش من از کدخدا عباس این بود.

        می­ گویند؛ تو با شوهر کردن خواهرت به شیخ ابراهیم علارغم قولی که قبلا داده بودی مخالف بودی و او ناچار به قوچان رفت و با کمک دایی­ هایش در قوچان با ابراهیم عروسی کرد؟

          کدخدا عباس گفت: داستان مخالفت من با شوهر کردن خواهرم به شیخ ابراهیم، به این شکل که مردم در پشتِ سرِ من می ­گویند، درست نیست اینگونه در ذهن مردم جای گرفته که من مخالف جدی و سرسخت بودم، نه، اینگونه نبوده است و من مخالف جدی نبودم. حالا فرض بگیریم که مخالف جدی هم بودم، آیا باید خواهرم پیش دایی­ هایش برود و با کمک آنها عروسی کند؟ مرا که فردی مشهور و معروف بودم و ده ها دوست و دشمن داشتم تحقیر و کوچک نماید و آبروی مرا بریزد؟ قطعا رفتار خواهرم نادرست بود و به آبرو و حیثیت من بسیار آسیب زد. هر برادری بود قید خواهرش را می­ زد و دیگر نامش را هم نمی ­آورد. در این قضیه من مقصر اصلی را ابراهیم می­ دانم. چون خواهرم دخترِ ساده­ ای بود و از روی سادگی فریب ابراهیم را خورد. ابراهیم آدمی زیرک و برنامه ریز است در این دو سالی که نزد من نوکر بود با صحبت مداوم و زیرکی، از سادگی و صادق بودن خواهرم سوء استفاده کرد و او را با خود همراه کرد و بر علیه من شوراند ابراهیم شخصا به قوچان رفت و برنامه ریزی برای فراری دادن خواهرم به قوچان را ریخت. در این میان نقش قهرمان را که یکی از دوستان من بود و باید در همان لحظه اول مرا مطلع می ­کرد هم باید به حساب آورد. در حقیقت قهرمان دوستی­ مان را زیر پا گذاشت و به من خیانت کرد و به کمک ابراهیم شتافت و خواهرم را به قوچان انتقال داد.      

     نقش دایی ­های شهناز، علی ­آقا و امان ­الله هم در این بی قانونی زیاد است با اینکه این دو نفر کدخدا هم بودند و انتظار دانایی و قانون دانی ازشان می ­رفت و باید از این کار نادرست جلوگیری می­ کردند، ولی به کمک ابراهیم رفتند آنها هم در این کار نادرست دخیل بودند. من اگر جای این دو نفر کدخدا بودم می­ گفتم: دختر، تو بزرگتر داری، برادر بزرگ داری، باید با اجازه او شوهر کنی! ولی همه­ ی این­ ها را ابراهیم فریب داد چون نام شیخ رویش بود دیگران به استناد همین شیخ بودن، به او کمک کردند بعد از این واقعه من تا چند سال توی مردم از این رفتار خواهرم خجالت می ­کشیدم احساس می­ کردم مردم به من می­ خندند.

     بعد از اینکه ازدواج انجام شد من از دست ابراهیم به دادگاه شکایت کردم. دادگاه حکم داد؛ چون دختر پدرش فوت کرده اختیارش با خودش است. اینجا بود که من بیشتر ناراحت شدم. چند سال ابراهیم نزد من نوکر بود و برای من کار می­ کرد و من هم در عوض او را به سربازی نمی ­فرستادم. پس از عروسی ابراهیم با خواهرم، کدخدای روستای صادق­ آباد محمد آقا کرمی شده بود. حالا محمد آقا تلاش می­ کرد که ابراهیم را به سربازی نفرستد و من چون خیلی ناراحت بودم تلاش می­ کردم که هر طور شده او را به سربازی بفرستم تا ادبش کرده باشم سرانجام من موفق شدم و ابراهیم را به سربازی فرستادم.

      وقتی که ابراهیم به سربازی رفت من خواهرم را به خانه ­ام آوردم. یک بچه هم داشت 6 ماه بعد او را به محضر هژبر (هجبر) بنی بردم و تمام ارثیه پدریش را به من صلح کرد. در اینجا هم مردم داستان ­ها در پشت سرِ من ساختند و گفتند که؛ عباس با زورِ کتک خواهرش را به محضر برده، تا اموال ارثیه پدریش را صلح کند. این حرف مردم که می ­گویند من خواهرم را زده ­ام و مجبورش کرده ­ام، درست نیست. وقتی من پیشنهاد کردم، او با رضا و رغبت پذیرفت و همراه من به محضر آمد و اموالش را به من صلح کرد.

    بعضی ­ها فکر می­ کنند من امروز از اینکه خواهرم را از ارث محروم کرده ­ام پشیمان هستم، نه، چنین نیست. نه تنها پشیمان نیستم، بلکه معتقدم کارم هم درست بوده است. توی همین جامعه­ ی ما افراد بسیاری هستند، در حالی که خودشان زنده ­اند، اموال­ شان را به فرزندان پسر می ­دهند و به دختران ­شان ارث نمی ­دهند شما یکی از خوانین بختیاری را پیدا نمی ­کنی که به دخترش ارثیه داده باشد. من مطمئن هستم اگر پدرم چند سالی بیشتر عمر می­ کرد، خودش دخترش را از ارث محروم می کرد و تمام اموالش را به من می­ داد. یعنی همین کاری را که من کردم.

                                                                                                    محمدعلی شاهسون مارکده

مصاحبه

       در آذرماه 1385 انتخابات دوره سوم شوراهای اسلامی برگزار شد. کار بسیار ارزند­ه ­ای که دو نفر از جوانان روستا آقایان: کریم شاهسون و رمضانعلی شاهسون کردند این بود که با 4 نفر که بالاترین رای را آورده بودند گفت­ و گو کردند و سخنان آنها در نشریه ­ی آوای مارکده چاپ شد. حال 7 سال از آن زمان گذشته و دوره شورایی این آقایان هم به سر آمده و دقیق مشخص هست که چه ادعاهایی داشتند و چه کرده­ اند. بد نیست یکبار دیگر آن سخنان را بخوانیم و عملکردها را با آن ادعاها بسنجیم. مصاحبه آقایان مسعود شاهسون و محمد عرب در شماره قبل منتشر شد و شما خواندید در این شماره مصاحبه محمدعلی شاهسون منتشر می­ شود بخوانید داوری هم با شما.

         آقاي شاهسون ضمن عرض سلام و تبريك در خصوص انتخاب شما ؛

1-      انتخابات را چگونه ديديد و چرا خود در انخابات شركت نكرديد؟

     ج- خيلي دلم مي ­خواست وقت كافي مي داشتم، در ميان افكار عمومي مردم مي توانستم جزئيات آمدن، درصف ايستادن، برگه گرفتن، نوشتن، و توي صندوق انداختن راي مردم را مشاهده مي­ كردم و ضمن يادداشت و گزارش ، تحليل خود را نيز بيان مي­ نمودم. ولي اينگونه نشد. با اين حال خيلي هم بي خبر نيستم در برخورد با مردم، برداشت من مثبت است. چون اگر انتخابات 81 و 85 را با هم مقايسه كنيم مي بينيم مردم منطقي تر مي­ انديشيده ­اند، پاسخ به تحريكات قوم گرايي ضعيف ­تر بنظر مي ­رسيد، سفارش و درخواست اين و آن تاثير كمتري در آراي مردم داشته است. من فكر مي­ كنم اگر با همين روندكند هم پيش برويم در دوره بعدي انتخابات معقول­ تر از اين دوره خواهد بود و اين يگ گام به جلو است. و درباره اينكه چرا خودم در انتخابات شركت نكردم هر دليلي كه بياورم مي­ تواند يك نوع توجيه تلقي گردد. چون شركت در انتخابات و تعيين سرنوشت اجتماعي يكي از حقوق شهروندي و كارها و مسئوليت­ هاي مهم است و در عين حال يك حق خصوصي و فردي هم هست و به حكم حرمت حريم خصوصي انسان، كسي حق تفتيش را نبايد داشته باشد ولي عرض مي­ كنم روستاي ما يك محيط كوچك است و پديده ناخوشايند رودربايستي در همه كارهاي ما تاثير گذار است من اينگونه فكر مي­ كنم كه روز هاي تبليغ و انتخاب كمتر در ميان مردم ظاهر شوم بهتر است چون ممكن است هنگام برخورد با افراد و انجام سلام و احوال پرسي  اينگونه برداشت گردد كه اين سلام و احوال پرسي و نگاه ها بخاطر طلب راي است.

2-      آيا با كانديد خاصي ائتلاف داشته ايد؟

        ج- با هيچ يك از كانديدها ائتلاف، پيمان و تعهد نداشته ­ام و باوري به اين گونه كارها ندارم چون محيط كوچك است و همه مردم يك گروه محسوب مي­ گردند بهتر است با مردم ائتلاف داشته باشيم.

3-      اهداف شما در مرحله سوم شوراي اسلامي چيست؟

        ج-ببينيد اعلام هدف ­ها و برنامه ­ها يك كليشه شده است. در فرآيند انتخابات شوراهاي روستا بيشتر يك شوخي ( اگر نگوييم فريب ) است و به منظور تبليغ و جذب آرا انجام مي­ شود. كسي مي ­تواند برابر برنامه تدوين شده كار كند كه داراي اختيار تصميم­ گيري و منابع مالي جهت اجراي تصميم­ ها هم در اختيار داشته باشد. متاسفانه شوراها هنوز در فرهنگ و سيستم اداري كشور آن گونه كه شايسته و بايسته است جا نيفتاده و عملا يك نفر عضو شورا داراي اختيار تصميم­ گيري كارهاي مؤثر نيست. بودجه  و اعتباري هم در اختيار ندارد، كسي چندان بهايي به او نمي ­دهد. در برخورد با ادارات دولتي بيشتر يك پادو محسوب مي ­شود تا تصميم گيرنده ( البته شدت و ضعف يك پادو صرف تا تاثير گذارنده بر تصميم مديران بستگي به شخصيت ، دانايي و توانايي عضو شورا دارد ) براي نمونه: ما در آغاز كار دوره دوم شورا اولويت كارمان را به سامان ­دهي فاضلاب روستا داديم. كه قرار شد شركت آب و فاضلاب روستايي ضمن تهيه نقشه نظارت بر اجراي كار را هم داشته باشد و هزينه پروژه را هم دهياري و شورا تقبل نمودند. نقشه تهيه شد و دهياري لوله­ ها را هم خريد. يك اتفاق در همين موقع در ارتباط با فاضلاب روستاي چم زين و چلوان افتاد كه شركت آب و فاضلاب روستايي مقصر شناخته شد. مدير كل شركت ( علارغم اينكه پدرش همشهري ­مان هم بود ) همكاري ­اش را با ما قطع كرد و ما هرچه تلاش كرديم، شكايت كرديم، جلسه گذاشتيم كوچكترين اهميتي به تقاضاي ما ندادند. يكي ديگر از كارهاي ­مان پيگيري مشكل كمبود زمين مسكوني بود كه هنوز هم پيگير هستيم و علارغم اينكه دوبار مسئولان را به روستا كشانده­ ايم و در اينجا قول مساعد داده­ اند هنوز هيچ كاري انجام نشده. مشكل ديگر پيگيري آسفالت جاده است كه دوبار حداقل مديران كل و نماينده وقت مجلس را به محل كشانده ­ايم كه در هر دو بار مديركل قول آسفالت كردن جاده را داده و شما مي­بينيد كه هنوز هم كاري انجام نشده است. و ما چند بار به دفتر مديركل راه و ترابري كنوني ( آقاي كريمي ) مراجعه كرده ايم و درخواست ملاقات كرده ­ايم متاسفانه ما را به دفتر خود هم راه نداده است.

           بسياري از اعضا شوراها در برخورد با مردم جامعه خود بويژه با خداوندان نفوذ، بيشتر منفعلانه برخورد مي ­نمايند چون مردم جامعه ما هنوز اجتماعي نمي ­انديشند و در اغلب جاها منافع شخصي، آن هم آني و زود هنگام و كوته مدت ، زيربناي بيشتر اذهان مردم است حال اگر يك فرد شورا هم منافع بلند مدت روستا را در تصميم­ هايش در نظر بگيرد چون گوشه­ اش با منافع آني حد اقل يكي دو نفر برخورد خواهد داشت همه تصميم­ هاي اعضا شورا را نقش بر آب مي ­نمايند. در اين ميان نقش آدم­ هاي با نفوذ و تاثير گذار در جامعه كه انديشه­ هاي تخريبي دارند به كار مي افتد و آن يك يا دو نفر مخالف را تبديل به لشكري مي­ نمايد و از شورا يك غول و ديو مي­ سازد. نمونه­ اي كه در اينجا مي­توان ارائه داد طرح ادغام شوراي حل ­ اختلاف روستاهاي ماركده و قوچان است كه با موافقت تعدادي از سران دو روستا اتخاذ تصميم شد و به تاييد شوراي دو روستا هم رسيد ولي هنگام تاسيس چون يكي دو نفر از متنفذين روستا، نفوذ خود را در اين نهاد نو پا كم رنگ مي­ ديدند بناي مخالفت را گذاشتند و رئيس وقت شورا ( عبدالمحمد عرب)كه خود يكي از امضا كنندگان صورت جلسه توافق بود براي جلب رضايت صاحبان نفوذ زير امضا خود زد و يكه و تنها تقاضاي جدا سازي را نمود و به دنبال آن شكايت­ ها و طومارها به ادارات  و اشخاص ارسال شد. نمونه ديگر تعمير حمام به منظور استقرار نهاد تازه تاسيس شوراي حل­ اختلاف بود. اين تصميم به اتفاق سه نفر شورا و يك نفر دهيار گرفته و مكتوب و به امضا رسيد و دهيار كار را شروع كرد كه با مخالفت يكي از صاحبان نفوذ رو برو مي ­شود و رئيس وقت شورا (عبدالمحمد عرب) بجاي دفاع از تصميم و امضايش در برابر فرد صاحب نفوذ، خود را مي ­بازد و به دروغ مي ­گويد از اين تصميم هيچ اطلاعي ندارم كه جوي ناخوشايند بوجود آورد و زيان جبران نا پذيري به اعتمادها و پيشرفت كارها زد. نمونه هاي ديگر ، مخالفت با طرح شهرك توريستي آده عاشق ­آباد توسط يكي دو نفر از كشاورزان مزرعه عاشق­ آباد است؟ مخالفت با طرح احداث پارك در زمين هاي باتلاقي سر آسياب توسط يكي دو نفر از دارندگان زمين است ؟. عوامل اين نا بساماني ها عبارتند از؛  1- ضعف شخصيتي ، عدم اعتماد به نفس، نداشتن شناخت و آگاهي بعضي از اعضا شوراها است كه نمونه­اش را خوانديد.  2- جا نيفتادن و نبود يك جايگاه قوي براي شوراها در تصميم گيري ها است.  3- انديشيدن به منافع آني ، زودهنگام و كوته انديشي بيشتر مردم جامعه است. 4- وجود صاحبان نفوذ پر قدرت در جامعه كه منافع خود را در سايه عدم آگاهي مردم و وجود يك شورايي با اعضا ضعيف ­الاراده مي ­دانند.  حال با اين وجود چگونه مي­توان گفت من برنامه كاري دارم و آنها عبارتند از…

4 -آيا افكار و اهداف شما با ديگر همكاران ­تان هم­خواني خواهد داشت؟ و آيا مي­ توانيد در طول چهار سال در همه زمينه­ ها با منتخبين همكاري لازم را به عمل آوريد؟

   ج- البته ضرورت صد در صدي ندارد كه ما دقيق همانند هم بينديشيم بلكه مهم اين است كه اين هنر و توانمندي را داشته باشيم كه بتوانيم با هم گفت­ و گو كنيم، يكديگر را بفهميم، به يكديگر احترام بگذاريم، سخن سنجيده بگوييم و روي تصميم­ هاي خود بايستيم در اين صورت من فكر مي­ كنم ما سه نفر انتخاب شده بتوانيم با هم كنار بياييم و يكديگر را تخريب نكنيم. ببينيد يك اشكالي در ما آدم­ هاي طبقه سه هست و آن اين است كه روي تصميم هاي مان تا وقتي استوار خواهيم ماند كه فرد با نفوذي به ما ايراد نگيرد حال اگر يكي از خداوندان نفوذ روستا به يكي از تصميم­ هاي ما ايراد گرفت فوري خودمان را مي­ بازيم و اظهار ندامت مي كنيم و گناه آن را به گردن رفيق­ مان مي­ اندازيم ( نمونه­اش رفتار نا بخردانه رئيس شوراي وقت در ارتباط با تعمير حمام ) اين عيب كلي ما مردم طبقه سه است ريشه ­اش هم در پايين بودن شناخت و آگاهي­ مان ، پايين بودن اعتماد به نفس­ مان و ضعف  شخصيتي ­مان است. با اين حال با شناختي كه من از دو نفر همكارم دارم مشكلي سرِ راه نمي ­بينم.

5-در مورد تبليغات انتخاباتي جلسات گوناگوني توسط بعضي از كانديد ها در منازل مختلف تشكيل مي ­شد آيا شما هم جلسه­ اي در خصوص تبليغات براي شخص خود تشكيل داده ­ايد؟ يا نه؟

     ج- اصلا، بهتر است همه چيز را بگويم. من قصد كانديد شدن در اين دوره را نداشتم به دنبال اصرار تعدادي از مردم نتوانستم مقاومت كنم و به اميد اينكه بر اثر شكايت­ ها، سعايت ­ها، اتهامات زده شده و بدگويي­ هاي عده­ اي از همشهريان كه بر عليه من در طي اين چند سال گذشته در ادارات و نزد اشخاص كرده ­اند رد صلاحيت خواهم شد، نام نويسي كردم و بگوش بودم كه رد صلاحيتم را ابلاغ كنند كه چنين نشد و در يك عمل انجام شده واقع شدم. و در طول اين مدت هيچ جلسه ­اي نداشته­ ام، هيچ تبليغي نكرده ­ام، حتا به يك نفر هم نگفته ­ام به من راي بدهد، نماينده تبليغاتي نداشته ­ ام. به نظر من كسي كه در يك محيط كوچك، تبليغات راه مي ­اندازد، وعده مي ­دهد، پذيرائي مي ­نمايد، درخواست راي مي ­كند در خود كمبود مي­ بيند، خود را پرمايه نمي ­داند، داراي شخصيت ضعيفي هست. و اين كار را نوعي گدايي راي مي­ دانم. ببينيد محيط ما بسيار كوچك است همه يكديگر را مي­ شناسيم حتا مي­ دانيم كارش چيست؟ چند تا بچه دارد؟ زنش دختر كيست؟ پدرش كيست؟ مادرش كيست؟ اخلاقش چگونه است؟ گذشته ­اش را مي­ شناسيم؟ توانايي ­اش را مي ­شناسيم. حال من بيايم در تبليغاتم به اين مردم كه همه چيز را مي­ دانند چه بگويم؟ اگر آن گونه كه هستم بگويم كه مردم خود مي­ دانند ديگر چه نياز به باز گويي؟ و اگر بخواهم دروغ بگويم و وعده­ هاي تو خالي بدهم كه من اهلش نيستم. پس تبليغات در يك محيط كوچك روستايي نه ضرورت دارد و نه نياز است. از طرفي بر اين باورم كه همه مردم جامعه­ ي روستايي ما از كوچك و بزرگ، زن و مرد، ثروتمند و فقير، ترك و فارس، محله بالايي و پاييني همه ­شان داراي عقل، فهم، شعور، درك و خرد­ اند و من اگر خيلي دلم به حال آنها بسوزد بايد هنگام انتخابات ، مردم را به حال خود شان بگذارم و احساسات كاذب و تعصبات كور در آنها بوجود نياورم. در اين صورت بنظر من مردم تصميم منصفانه تري خواهند گرفت حال چه به من راي بدهند و چه راي ندهند.

6-نظر شما در مورد قوم گرايي و طايفه گرايي در انتخابات چيست؟

    ج- قوم و طايفه و محله گرايي انديشه ­هاي ايلي، عقب مانده و مربوط به قرن ­هاي گذشته و مردمان بيابان گرد و بدوي بوده است. امروزه تكنولوژي به كمك انسان آمده و انسان را توانمند نموده و بر اثر توسعه وسايل ارتباطي مانند اينترنت و ماهواره­ ها مرزهاي محله ­اي، نژادي، قومي، طايفه­ اي، فاميلي كه هيچ، حتا مرزهاي سياسي كشورها  هم دارد رنگ خود را مي ­بازد، شكل خود را از دست مي­ دهد، كم اهميت مي ­شود، ديگر قدرت و ابهت قبلي خود را ندارد و يك انديشه جهاني بر محور انسانيت و انسان دوستي جايگزين مي­ گردد. از نظر من انديشيدن به طايفه ، قوم، محله، و لحاظ كردن آن در تصميم­ هاي اجتماعي ضد عقل، ضد خرد و ضد انسانيت انسان است. امروزه انديشه­ هاي والاتر و انساني ­تري در سطح جهان مطرح است مانند نوع دوستي، انديشيدن به انسان و حقوق انسان ­ها. حال اين انسان مي ­تواند روستايي، شهري، ترك، فارس و… باشد. پس براي من انديشيدن به انسانيت، نوع دوستي، احترام به حقوق انسان ­ها و تكريم آنها از اولويت برخوردار است.

7-آيا در كنار كارهاي عمراني روستا فعاليت فرهنگي و علمي نيز خواهيد داشت؟ و نظر شما در مورد ادامه نشریه دو هفته نامه آوا چيست؟

     ح-  ببينيد در جامعه­ ي ما ، دو ديدگاه موجود است يك ديدگاه، خود را صالح مي ­پندارد و مي­ گويد مردم خود شان نمي ­دانند به چه كسي بايد راي داد ما وظيفه داريم بگوييم فلان اصلح است پس به او راي بده، مردم خوب و بد را نمي­ دانند اين ما هستيم كه بايد بگوييم با كي برو، با كي حرف بزن، چي بخوان، چي بپوش ، چگونه بينديش و… دارندگان اين انديشه مردم را صغير و خود را درستكار و واقف به امور مي ­پندارند، بنابر اين بايد كارها را در دست آنها باشد و بقيه حرف شنو و دنباله رو باشند  آدم­ هاي جامعه از ديد اين گروه دو گونه ­اند آنهايي كه با آنها اند خوب ­اند و آنهايي كه زير نفوذ آنها نيستند بدند رابطه آدم­ ها پله ­اي است عده­ اي بالاتر و عده ­اي پايين ترند. اين گروه مخالف اين است كه همه بايد همه چيز بدانند و آنگاه بر اثر دانسته­ هاي خود انتخاب نمايند چون مي­ گويند مردم خوب و بد خود شان را نمي ­دانند بنابر اين نمي ­توانند راه ­شان را از چاه­ شان تشخيص بدهند پس لازم است ما آن­ ها را هدايت كنيم . بايد دانست اين انديشه استبدادي است.

     در مقابل طرز فكر ديگري هست كه مي­ گويد همه مردم داراي توانايي­ اند، همه مي ­توانند بدانند، مي ­توانند بفهمند، مي­ توانند كارهاي خود را خود شان سر و سامان دهند، هركس اين حق را دارد كه خود انتخاب كند كه چه بخواند، با چه كسي برود، چگونه بينديشد، به چه كسي راي دهد و… دارندگان اين انديشه بر اين باورند كه ما حق نداريم نظر خود را بر مردم تحميل كنيم فقط اين حق را داريم كه زمينه مساعد و فرصت­ هاي برابر براي آگاهي و توانمندي ­شان فراهم كنيم آنگاه خودشان رشد مي­ كنند و كارهاي ­شان را خود انجام مي ­دهند آدم ­ها در اين ديدگاه همانند دندانه ­هاي شانه مساوي ­اند به اين طرز فكر هم مي­ گويند مردم سالاري.

     من طرز فكر دومي را بيشتر مي ­پسندم . گرچه طرز فكر نخستين جزو فرهنگ سنتي ما است و در وجود همه ما كم و بيش ريشه دارد با اين تفاوت كه در اذهان بعضي هامان قوي و در بعضي هامان قدري ضعيف است بنابر اين تلاشم اين است كه اين انديشه استبدادي كه در اذهان همه ما ريشه دارد قدري ضعيف و به حد قابل قبول برسد. به همين جهت هم نشريه آوا را با كمك جوانان روستا راه انداختيم تا بستري باشد، زمينه ­اي باشد براي رشد آگاهي ­ها، تبادل افكار و پرورش استعداد ها ، خلاقيت ­ها. من بر اين باورم علارغم كارشكني ­هاي بي حد و حصر تنگ نظران، نشريه آوا توانسته اندك تاثيري در رشد و توسعه فرهنگي روستا بگذارد و آن را معقول و منطقي تر نمايد. بنابر اين لازم است تقويت گردد، تداوم يابد، غني ­تر شود، پربار­ تر گردد، گسترش يابد و اين مستلزم همكاري و مساعدت بيشتري از طرف جوانان خوش ذوق است.

      زمينه ديگر براي رشد و توسعه افكار و انديشه جوانان روستا جلسات گفت­ و گو است كه متاسفانه بخاطر اعمال قدرت صاحبان نفوذ هنوز در روستاي ما نتوانسته تحقق يابد.

8-به عنوان يك شورا آيا از عملكرد شوراي دوم راضي هستيد؟

      ح- تا حدودي. ولي كامل نه. علا رغم اينكه شورا عملا اختياري ندارد، باز هم مي­ توان در چهار چوب همين بي اختياري كارهايي براي روستا انجام داد. منتها با زحمت بيشتر و هزينه ­هاي بيشتر. براي موفق شدن در اين شرايط، برد باري، مقاومت، حوصله، كارداني و تحمل پرداخت هزينه بيشتر و زحمات طاقت فرسا لازم است. متاسفانه بيشتر وقت من، در اين دوران شورايي­ ام صرف پاسخ­ گويي به شكايات متعدد مخالفانم و رفع اتهام مي­ شده است. و باز متاسفانه در دو سال اول رئيس شوراي ­مان(عبدالمحمد عرب) نا بخردانه رشته ­هاي شورا را پنبه مي­ كرد. ولي با توجه به اين همه كارشكني­ ها و سنگ اندازي ­ها و تخريب­ ها و عدم همكاري از طرف تعدادي از صاحبان نفوذ در روستا ، ( براي نمونه عدم همكاري بعضي از متنفذان روستا را در ارتباط با احداث مدرسه مطالعه كنيد ) به نظر من نسبي موفق بوده است.

9-آيا مشغله­ي كاري شما اجازه حضور در جلسات و تصميمات شورا را خواهد داد؟

       ح- پاسخ اين پرسش را بهتر است از مردم بپرسيد كه؛ با توجه به تجربه اين 5/3 ساله، محمدعلي شاهسون در اولويت بندي وقت خود چه مقدار به كارهاي شورا اهميت مي ­داده ؟ يادم هست در دوره قبل آقاي ابوالفتح شاهسون هم همين سئوال را كرد كه؛ آيا شما حاضر هستيد وقت خود را از كارهايي كه برايت مهم است مانند مطالعه، صرف كارهاي شورايي بكنيد؟ و من در پاسخ گفتم : من هرچه بگويم نادرست است آينده اين پاسخ را خواهد داد. حالا هم مي­گويم تعداد زيادي از مردم ماركده در طي اين 5/3 سال به شورا و از جمله مستقيم به شخص من مراجعه كرده­ اند. بدون شك در اين مراجعات، اين موضوع براي شان مشخص شده است. پس از مردم بپرسيد.

10-از اينكه انتخاب شديد چه احساسي داريد؟

     ج- ببينيد؛ من بر اثر گذشت سن، مقداري از مراحل زندگي و تكامل شخصيتي­ ام را پشت سر گذاشته ­ام. اگر من در سن مثلا 25 يا 30 ساله بودم و انتخاب شده بودم احساس شعف و شادماني مي­ كردم احساس مي­ نمودم كه داراي شخصيت شده ­ام ، احساس مي ­كردم حالا براي خود كسي شده ­ام و حالا با اين راي آوردن داراي قدرت و شهرت و محبوبيت شده ­ام به بالا مي ­پريدم چراغاني مي ­نمودم شيريني توزيع مي­ كردم و در بين مردم ژست مي ­گرفتم و….

         ببينيد، من چند بار در انتخابات در قلعه­ شاه راي­ هاي بالا آورده ­ام شهرت و محبوبيت داشته­ ام در كارخانه  مسئول قسمتي بوده و در كارم موفقيت داشته و مورد وثوق و احترام بوده ­ام و… حال با شنيدن تعداد بالاي آرا كه مردم به من داده ­اند نخست از حسن اعتماد شان نسبت به من تشكر و قدرداني نمودم و در كنار اين تقدير و تشكر مسئوليت سنگيني را بر دوش ­هاي خود احساس نمودم و با خود گفتم آيا قادر خواهم بود به خواسته­ هاي مردمي كه به من راي داده­ اند برآورده سازم؟ براي مثال وقتي تعدادي از جوانان در ساعت نيمه شب پس از شمارش آرا به در خانه من آمدند و من رو در روي آنها ايستادم و صحبت مي­ كردم احساس مي ­نمودم تمام وزن اين جوانان بر دوش من قرار دارد. و با خود مي­ گفتم: اينها با صميميت به من اعتماد كرده­ اند آيا خواهم توانست به وظيفه خود عمل كنم؟ همان شب حدود سه ساعت بي خوابي به من دست داد احساس مي­ كردم اين مسئوليت ممكن است در حد توان من نباشد، از من زور است ، احساس مي­ كردم زير بار سنگين مسئوليت قرار گرفته ­ام و اعتماد مردم برايم سنگيني داشت و له مي ­شدم هنوز هم از خودم مي پرسم آيا خواهم توانست به اعتماد مردم پاسخ مناسب و شايسته بدهم؟. دوره قبل به علت پايين بودن تعداد آرايم اين مقدار سنگيني را حس نكردم.

11-به نظر عده كمي از مردم اگر شورا دو سال ديگر صبر مي ­كرد گاز به صورت رايگان براي اين شش روستا كشيده مي ­شد نظر شما در اين باره چيست؟

      ج- هركه چنين ادعايي دارد بگوييد سند و مدارك آن را ارائه دهد. اينها حرف ­هاي زير كرسي و سينه آفتابي ­اند براي مثال چند روز قبل يكي از جوانان نزد من آمد و گفت: «  يك چيز ازت مي پرسم جان بچه ­ات راستش را به من بگو؟! » گفتم: قسم لازم نيست مطمئن باش. گفت: « آقاي …به من توصيه كرده پول گازت را نده شورا نمي­تواند براي توگاز نكشد ، مي­ داني دست من خالي است اگر چنين چيزي امكان دارد راستش را به من بگو؟ » در پاسخ اين جوان همشهري گفتم : آقاي فلاني كه به تو توصيه كرده ، خودش 300 هزار تومانش را پرداخته است! و مدارك آن را نشانش دادم. براي جوان غير قابل ياور بود كه فلاني اينقدر آدم دو رويي باشد و متعجابانه از پيش من رفت. بنابر اين هركس هر ادعايي داشت بگوييد به چه سند ؟ و به چه مدرك مي­ گويي ؟  اگر اسناد و مدارك ادعاي خود را ارائه داد بپذيريد وگر نه ، نه.

12-در باره شوراي حل ­اختلاف كه يكي از مهمترين نيازهاي اهالي روستا مي­ باشد چه بايد كرد؟

      ج-مي­ دانيم سومين شوراي حل­ اختلاف در بخش سامان قرار بود در ماركده تشكيل شود كه توسط عده­ اي از صاحبان نفوذ روستا بهم زده شد. حال آنگونه كه به ما گفته مي ­شود همه مسائلش حل شده است. چون حوزه قضائي سامان رئيس ندارد و بوسيله سرپرست اداره مي ­شود منتظر هستند تا فردي با حكم رياست تعيين، آنگاه دستور تاسيس شوراي حل­ اختلاف ماركده ابلاغ گردد. چه مقدار اين اطلاعات كه به ما داده شده حقيقت دارد ؟ نمي­دانم.

                                                                           رمضانعلي شاهسون – كريم شاهسون مورخه 26/9/85

دنیای نوجوانی

روز 27/10/92  علی، یکی از نوجوانان که همراه خانوده به خانه آمده بودند برایم گفت:

         با یک تور مسافرتی با خانواده ­های ­مان به مشهد رفته بودیم. توی تور، چند نوجوان نجف­آبادی هم قد و سن خودم هم بودند که شوخی­ ها و مسخره­ کردن ­های نوجوانی هم در بین ما بود از جمله اینکه، نوجوانان نجف­آبادی پسوند نام مرا که مارکده بود به مسخره گرفته بودند و من هرچه کوشیدم بگویم که؛ خوب مارکده هم نام مکانی است مانند هر نامی دیگر، ولی نتوانستم زبان آنها را کوتاه کنم تا اینکه چیزی به ذهنم رسید یکهو به میان انداختم گفتم: اینقدر نجف­ آباد نجف­ آباد می­ کنید، این شهر شما یک سایت اینترنتی که آن را معرفی کند، ندارد، ولی مارکده ما، که یک روستا هست، سایت دارد که شما می­توانید بدون اینکه توی روستا بروید بنشینید توی خانه ­تان و مطالعه ­اش کنید. نوجوانان نخست فکر کردند که من لاف آمده­ ام با استفاده از کامپیوتر هتل وبسایت مارکده را باز کردم قسمت ­های مختلف سایت را کاویدیم. از آن لحظه به بعد نگرش نوجوانان نسبت به من تغییر کرد و احترام آمیز شد.   

                                                                                                               گزارش از محمدعلی شاهسون مارکده