ستاره، بانویی هنرمند
سال ها قبل، مقاله بانوی هنرمند را نوشتم و امروز می خواهم سرگذشت یکی از اولین شاگردهای بانوی هنرمند را بنویسم و این تنها کاری است که از دست من بر می آید.
قصدم از این کار، این است که از این بانوان هنرمند قدردانی کنم، خدمات شان را پاس بدارم، یادی ازشان کرده باشم، نامی ازشان برده باشم با این امید که نام شان در حافظه تاریخی روستا بماند. شاید موجب ارج گذاری به خوبی ها و ترویج بیش تر خدمت به مردم هم گردد.
در این صورت من حد اقلی از وظایف اجتماعی، انسانی و اخلاقی خود را نسبت به این فرشتگان نجات مردم مارکده، در دهه چهل و پنجاه، را ادا کرده ام. چون می بینم، با تاسف، ذهن همشهریان من به موضوعاتی دیگر سخت مشغول و سرگرم است و خادمان واقعی روستا را نمی شناسند، چون نمی شناسند، قدر هم نمی نهند.
انصاف حکم می کند، برای قدردانی از خدمات بانوی هنرمند، جشن بزرگ داشتی برگزار گردد. در آن گرد همآیی، گزارشی از فقر حاکم بر جامعه ی روستایی دهه چهل و پنجاه ارائه شود سپس گزارشی از تغییر وضعیت اقتصادی و معیشتی مردم به دنبال توسعه ی فرش بافی هم ارائه گردد تا نقش این بانوی هنرمند روستا مشخص شود آنگاه نمایندگان مردم روستا از این بانو تشکر و قدردانی نمایند و در همان جلسه بزرگداشت، از اولین شاگردهای بانوی هنرمند که؛ هر یک با آموختن هنر بافندگی به چندین نفر، خود یک بانوی هنرمند دیگری شدند هم نام برده و تقدیر به عمل آید.
البته این نظر من است، ممکن است از دید بعضی احمقانه هم باشد، و یا به گفته ی یکی از دوستان تز روشنفکرانه باشد. چه احمقانه پنداشته شود و چه تز روشنفکرانه، اگر نیک بنگریم ذره ای و عنصری از حقیقت را بازتاب می دهد و شوربختانه در عرف و فرهنگ جامعه ی روستایی ما قدرشناسی از کسی که به روستا خدمت کرده امری معمول و رایج نبوده است. در یک حالت خوشبینانه فرد خدمت کننده کم کم کنار نهاده و فراموش می شده و در یک حالت بدبینانه وقتی کنار گذاشته می شود تهمت هم بهش زده می شود و یا لُغَز پشت سرش گفته می شود و با آن به بی احترامی برخورد می گردد. پدیده ای که علی رضاقلی پژوهشگر اجتماعی، در سطح کلان مملکتی، در کتاب خود نامش را «نخبه کشی» می نامد. یعنی مردمان ما نخبه های جامعه ی خود را می کُشند.
حال در این جو ناسپاسی روستا، نظر من می تواند یک پیشنهاد غیر معمول، نالازم و یا سخنی ناآشنا هم تلقی گردد. ولی باید دانست فقط در این صورت، اندکی انصاف را رعایت کرده ایم و قدمی در وادی اخلاق انسانی گذاشته ایم. با بینش و نگرشی که حاکم بر اذهان مردم روستای ما است، من هیچ امیدی به تحقق این اندک انصاف هم ندارم.
یکی از اولین شاگردهای بانوی هنرمند روستای ما ستاره است، دختری مارکده ای، دختری که به دلیل فوت پدر ناگزیر شده از کودکی سخت کار کند، آن هم کاری طاقت فرسا. در خانه ی مادر، زندگی اش را از صفر آغاز کرده، باز در خانه شوهر هم زندگی خود را همراه شوهر از صفر شروع می کند و با دسترنج خودش ارتزاق و با سختی فرزندان خود را بزرگ و تحویل جامعه داده است، کاری که اغلب زنان روستای ما می کنند.
نمی دانم تو خواننده چقدر لذت نان حاصل از دسترنج خود را مزه کرده و شیرینی آن را حس کرده ای؟ فکرکنم لذتی بالاتر از آن نباشد وقتی که با زحمت، ترجیحا با ریختن عرق و خستگی، نانی بدست آورده باشی و ببینی فرزندت در مقابل چشمت نشسته و آن نان را نوش جان می کند و بزرگ می شود. باید دانست با این لذت، انسان خود را خلاق و آفرینش گر می داند و احساس ارزش مندی و معنی داشتن می کند.
بی گمان آنهایی که با کلاه گذاری، کلاه برداری و در نتیجه سرقتِ دسترنجِ دیگران، و یا بند و بست های وابستگی به قدرت، نان به خانه می برند از این لذت محروم اند. این عدم احساس ارزش مندی و معنی دار بودن در رفتار اجتماعی این تیپ آدم ها نمود می یابد و هریک از ما در جامعه آشکارا می توانیم ببینیم و بشناسیم. این تیپ همان است که در فرهنگ و ادبیات مکتوب ما بدان «نو دولت» می گویند:
یا رب این نو دولتان را بر خرِ خودشان نشان کین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند
و در زبان و فرهنگ عامیانه «تازه به دوران رسیده»می گویند.
ستاره، قهرمان این نوشتار، عرق ریزان و با زحمت نان بدست آورده و توی دهان فرزندان گذاشته و هر روز و هر ساعت احساس ارزش مندی و معنی داشتن را با تمام وجود حس و لمس می کرده است و امروز با وجدانی آسوده و سرفراز، قدم در وادی بزرگ سالی گذاشته است.
ستاره امروز مادر پنج فرزند است و شصت و خرده ای سال از عمرش می گذرد، شوهرش را از دست داده و تنها است ولی باز هم بیکار نمی نشیند.
ستاره دختر یدالله است، یدالله پسر عبدالرضا و عبدالرضا یکی از سه پسر علیمحمد آخوند. دو پسر دیگر علیمحمد آخوند، عبدالحسین و غلامرضا بوده اند. علیمحمد پسر ملاباقر و ملاباقر پسر ملاصابر بوده است.
گفته می شود ملاصابر که آخوند بوده از روستاهای هیمه نان و خرمه نان منطقه کرون، به مارکده مهاجرت می کند و ماندگار می شود و طایفه آخوندی های پر جمعیت امروز مارکده را بنیان می گذارد.
مادرِ ستاره، فاطمه نام داشت. فاطمه دختر علی اکبر و علی اکبر پسر حسین و حسین یکی از مردان روستای طرق از توابع نطنز و کاشان بوده است. حرفه و هنر علی اکبر، مانند دیگر مردمان روستای طرق، تخت کشی گیوه بوده، برای کار تخت کشی به اصفهان مهاجرت می کند از آنجا به نجف آباد و سپس به تیران و سرانجام به مارکده می آید ساکن و به کار تخت کشی گیوه مشغول و طایفه ی تخت کش های مارکده را بنیان می گذارد. فاطمه کوچک ترین دختر خانواده علی اکبر بوده است.
یدالله، پدر ستاره، نخست با خواهر باقر، که همان موقع از حسن آباد آب ریزه به مارکده مهاجرت کرده بودند، ازدواج می کند. سه پسر و دو دختر متولد می شود. زن یدالله فوت می کند. یدالله با فاطمه ازدواج می کند یک پسر و دو دختر متولد می شود و یدالله فوت می کند. ستاره، فرزند کوچک خانواده، هنگام فوت پدر دو ساله بوده است.
علی آقا، پسر محمود از طایفه آهنگرها یکی از مردان روستای مارکده بود در همین سال ها زنِ علی آقا هم فوت می کند یک دختر از او می ماند. بزرگان روستا تدبیر می کنند که علی آقا با فاطمه ازدواج کند تا هم علی آقا برای فرزندان فاطمه پدر باشد و هم فاطمه برای دختر علی آقا مادر باشد این اتفاق صورت می گیرد. و ستاره در این خانواده با تهی دستی و کار و زحمت بزرگ می شود.
در تاریخ 92/10/30 ساعت 20، ستاره خاطرات خود را برایم بازگو کرد که با هم گوشه هایی از آن را می خوانیم.
دو سالم بوده که پدرم فوت می کند، هیچ چیزی ازش یادم نیست، ولی وقتی شوهرکردم، قربانعلی پدر شوهرم، یک خاطره ای ازش برایم تعریف کرد، توی ذهنم مانده، بد نیست برایت بازگو کنم.
فیض الله کدخدا بود. یدالله هم دشتبان دمِ ده. امنیه برای جمع آوری مشمولان به مارکده آمده و توی خانه کدخدا مستقر بود. امنیه به اتفاق کدخدا دوتایی توی ایوان ایستاده بودند و منظره روبرو را می نگریستند و با هم صحبت می کردند.کدخدا می گوید: یدالله برو قربانعلی را بگو مشمول هستی بیا خودت را به سرکار معرفی کن. یدالله به خانه قربانعلی می رود و می گوید: من تو را به عنوان اینکه مریض هستی کولت می کنم و می برم تا به سربازی نبرندت. تو همان طور که کول من هستی، خود را به مریضی بزن. یدالله قربانعلی را با کول خود جلو خانه کدخدا می آورد کدخدا و امنیه هنوز توی ایوان ایستاده و ضمن تماشای کشتزارها با هم گفت وگو می کردند. یدالله گفت: عمو فیض الله، قربانعلی مریض بود! من از رختخواب بیرون کشیدم و آوردمش! حالا کول من هم چوچو(ادرار)کرده، چکار کنم؟ بیارمش بالا؟ کدخدا با امنیه یواشکی حرفی زدند و گفت: نه، بَرِش گردان بِبَرِش خانه شان. بعد از مدتی قربانعلی معاف می گردد.
از ازدواج مادرم با علی آقا هم چیزی توی ذهنم نیست. گفته می شود وقتی مادرم را به خانه علی آقا برده بودند ما بچه ها را توی خانه دایی ام، محمدعلی، جا داده بودند. فردای آن روز وقتی ما را به خانه جدید می بردند گذر از توی دالان دراز همانند خواب و رویا در ذهنم مانده است.
از همان روز ورود ما به خانه علی آقا، مادرم خود سخت کار می کرد. آقای احمدی دهیار مارکده بود یکسال خودش تنها بود و یکسال هم زن و بچه اش را آورده بود مادرم نان برای شان می پخت، دیگ برسر از چشمه آب برای شان می آورد، لباس های شان را می شست. چند سال هم اوساعلی آهنگر مارکده بود که مادرم برای شان نان و غذا می پخت. مادرم ضمن اینکه خود سخت کار می کرد از ما هم می خواست که سخت کار کنیم و به کارمان وا می داشت. بنابر این، من با کار و زحمت بزرگ شدم. چاره ای نداشتیم، ما که به خانه علی آقا رفته بودیم، تهی دست بودیم، علی آقا هم مانند ما دستش خالی بود، او هم سخت زحمت می کشید و مرد آرام و مهربانی بود.
نخست بهتر است چندتا از شیطنت هایم را برایت تعریف کنم. چندتا دختر هم قد، هم سال و با هم دوست بودیم بیشتر وقت ها در بازی و در کار باهم بودیم. از آنجایی که دختری پر انرژی و پر جنب و جوش بودم بدون اینکه انتخابی صورت گرفته باشد تقریبا من سردسته و فرمانده آنها محسوب می شدم.
حدود 10-12 سالم بود، یک روز با دوستانم از جلو سه کنجی می گذشتیم، چشم مان به درخت گونجونی(نوعی گلابی)افتاد شیطنت مان گل کرد که گونجونی بخوریم. درخت گونجونی دوتا کرت پایین تر از جوی، وسط کرت چلتوک بود. صاحب گنجونی جلال بود ولی از دشتبان سخت می ترسیدیم. دشتبان آن سال املاک دمِ ده وهاب بود.
نخست اطراف را ورانداز کردیم که دشتبان نباشد، نبود. و من که قلچماق تر بودم، چندتا سنگ، از کوچه توی دامن پیراهن خود گذاشتم و نزدیک درخت رفتم و با نشانه گیری شاخه های پربار، یک یک سنگ ها را به سمت شاخه درخت گونجونی پرتاب کردم، نشانه گیریم هم خوب بود، بر اثر برخورد سنگ با شاخه ها، تعدادی گونجونی ریخت، دوستان دخترم رفتند توی کرت و از لابلای بوته های چلتوک، توی آبِ کرت، گونجونی ها را جمع کردند، توی دامن پیراهن خود ریختند و آوردند جمعا شاید 10-12 عدد میوه گلابی.
به سرعت از محل دور شدیم تا دشتبان نرسد و نبیند. آن روز سر و کله دشتبان پیدا نشد و ما هم خوشحال بودیم. چون حتا نامش وحشت بر تن مان می انداخت و اگر می رسید سخت کتک می زد. در محلی دِنج نشستیم و گونجونی ها را خوردیم.
دشتبان پشت سر ما امده بود، رد پایِ ما را تویِ کرت، آبِ گل آلود و بوته چلتوک هایِ شکسته شده را دیده بود. با پرس و جو خبرها را گرفته بود و برایش مشخص و روشن شده بود که؛ سنگ بینداز کی بوده؟ و گلابی جمع کن ها چه کسانی بودند؟
دو سه روز بعد، باز ما چندتا دختر توی همان سه کنجی، توی خیابان خاک ها را جمع و گِل درست کرده بودیم، و سخت مشغول بازی کودکانه «حموم روغنبر» بودیم. دشتبان خیلی آهسته آمده بود بالایِ سرِ من، من و دوستانم سخت مشغول بازی و هیچ یک متوجه آمدن او نشدیم، بیخبر و با شدت تمام سیلی توی صورت من زد که برق از چشمانم پرید، لحظه ای جلو چشمم تاریک شد، بلند شدم که فرار کنم، دستم را گرفت و همین طور که من با صدای بلند وحشت زده گریه می کردم توی چشم هایم زل زد و گفت: «تو باشی تا دیگه به گلابی مردم سنگ نندازی!؟» دخترهای دیگر فرار کردند. هنوز هم بعد از گذشت 50 سال درد جای انگشتانش را توی صورتم حس می کنم مثل این که همین امروز است!
روزی هم با دوستانم از آجوقایه بالا می آمدیم. توی راه از هر دری سخن می گفتیم، می خندیدیم، شاد و خوش بودیم. از راسّه آسیاب آجوقایه که رد شدیم رسیدیم کنار دیوار باغ فیض الله. درخت سیبی توی باغ بود که سیب زیادی داشت، زیر نور آفتاب سیب ها می درخشیدند، درخشش سیب ها ما را وسوسه کرد. لحظه ای ایستادیم، با هم حرف زدیم، تصمیم گرفتیم سیب بخوریم. با هم مشورت کردیم که چه کسی و چگونه برود سیب بچیند. از من خواسته شد و من هم پذیرفتم، از دیوار پریدم توی باغ و چندتا سیب درختی چیدم، آمدیم سرِ چشمه قندی بولاغی زیر سایه درخت نشستیم و خوردیم، از چشمه هم آب خوردیم، خوشحال بودیم که کسی نفهمید. بعد کمی هم با آب چشمه کوچک قندی بولاغی که از زیر سوورد در می آمد جوخچی بازی کردیم و به خانه امدیم.
بعد فهمیدم فیض الله ما را می دیده ولی نخواسته خود را با یک دختر بچه طرف کند بنابر این خود را نشان نداده و چیزی نگفته است. ولی به علی آقا مشاهدات خود را گفته بود و علی آقا مرا سرزنش کرد.
همان سال، علی آقا، نا پدری من، دشتبان املاک قریه بود، سه چهار روز بعد از سیب خوردن ما، علی آقا من را فرستاد توی خرمن های پشت باغ بزرگ، تا از سرِ خرمن مزد دشتبانی جو و گندمش را بگیرم و به خانه بیاورم. فیض الله توی خرمن بود عزیزریزی خرمن های جو و گندم اربابی را تقسیم می کرد. فیض الله با نوک انگشتانش سیلی آهسته ای به من زد و گفت: «دختر تو باید به کمک پدرت از مزرعه و باغ مراقبت کنی! مراقبت نمی کنی! و میری سیب ها را می چینی می دی دخترها بخورند!»
دختر کوچکی بودم، با دخترهای دیگر بازی می کردیم، معمولا من هنگام بازی شور و شوق فراوان هم از خود نشان می دادم، به همین جهت سر و صدای بیشتری داشتم. همسایه ی ما، محمد پیر مردی بود. محمد توی خانه اش خوابیده بود، گویا سر و صدای ما مزاحم خواب او شده بود، از اتاقش عصا بدست بیرون آمد و با پایش تیپ پایی به من زد و گفت: دختر برو گورت را از اینجا گم کن بگذار بخوابیم!
یک روز هم با هم رفتیم مزرعه ی قورقوتّی برای چیدن چُلُفتی(قطعه کوچک شاخه نازک شکسته شده ی درخت) روز خوبی بود توی راه از هر دری سخن می گفتیم، می خندیدیم، شوخی می کردیم و خوش بودیم. پاییز بود، توی باغ چیزی نبود، حتا برگ درختان را گوسفندان خورده بودند، باغ ها لخت و عور بودند. هر یک، یک بغل چلفتی چیده بودیم که سر و کله دشتبان پیدا شد.
دشتبان مزرعه ی قورقوتی در ان سال رجب گرم دره ای بود، خیلی شناختی ازش نداشتیم، چیزی که ازش شنیده بودیم، این بود که؛ خیلی بی رحم است. همین توصیف ما را بیشتر به وحشت می انداخت. از دور او را دیدیم چلفتی ها را روی زمین ریختیم و فرار کردیم. بی انصاف تا مزرعه چم بالا دنبال ما چندتا دختر دوید، تا ما را بگیرد، ولی ما چابک بودیم، با سرعت می دویدیم، خیلی تلاش کرد، نتوانست به ما برسد و نرسید. وقتی برگشت، نشستیم، نفس تازه، و خستگی دویدن ها را از تن بدر کردیم. برای اینکه دست خالی به خانه نیاییم از سینه کوه نزدیک روستا مقداری بوته خار کندیم و به خانه آوردیم.
یک روز هم، برای چیدن علف آشی(گیاهان وحشی و خودروی خوردنی) به مزرعه ی آجوقایه بالا رفتیم. هریک، یک بقچه کوچک علف چیده بودیم. برای چیدن علف آشی، ترسی نداشتیم. چون معمول و عرف بود که دشتبان ها چیدن علف آشی را خیلی سخت گیری نمی کردند. ولی این گونه نبود که دشتبان ها یکسان عمل کنند هر دشتبانی توی مزرعه همانند یک حاکم عمل می کرد. هر یک از ما دختران، علف به اندازه کافی چیده، بقچه ها را بسته، و روی درسنگی نشسته بودیم. خوشحال و سرخوش، از هر دری سخن می گفتیم.
آن سال، باقر دشتبان مزرعه ی آجوقایه بالا بود. آمد، از همان دور که می آمد، بنای قر و نق را گذاشت. متوجه شدیم، خوش خیالی ما بر مجاز بودن چیدن علف آشی چندان اساس و پایه ندارد. بقچه های علف هر دختری که در کنارش بود را بر می داشت، گره بقچه را باز می کرد و علف ها را روی زمین پخش می کرد. ولی علف های من را نگرفت. دلیل اینکه از من را نگرفت، نگفت، ولی من حدس زدم بخاطر اینکه خواهرش زن قبلی پدر من بوده.
دخترهای همراه من اعتراض کردند؛ پس چرا فقط از ما را گرفتی؟ که گفت: دلم می خواهد از او نگیرم! به شما مربوط نیست! ما را از توی مزرعه بیرون کرد، پشت سرِ ما تا چمن بالایی آمد و همانجا روی مرز جوی نشست تا ما از روی سنگ سوراخ که رد شدیم و اطمینان یافت ما دیگر بر نخواهیم گشت، رفت. ما هم ناگزیر به خانه آمدیم.
اول سال، تقریبا از اول اردیهشت، حدود 2 ماه، کار ما دخترها تاپاله چینی بود. صبح هر یک، یک سبد بر می داشتیم، توی قلعه کهنه می رفتیم تا گلیگو (گله ی گاو)در بیاد، آنگاه دنبال گلیگو راه می افتادیم تا وقتی تاپاله می کنند، جمع کنیم و سبدهای مان را پُر و قَلقَلِه شَنگ کنیم. چشم مان به پشت گاوان دوخته شده بود تا که می دیدیم می خواهد تاپاله کند هر دختری سعی می کرد زودتر خود را به آن گاو برساند. سبد پر از تاپاله را روی سر می گذاشتیم و به خانه بر می گشتیم. اگر در بین راه تاپاله به اندازه کافی نبود تا آغل های ورزو نزدیک سِلیمون چاتی(نام مزرعه ای در صحرای مارکده) هم می رفتیم. بعد از تاپاله چینی که به خانه می آمدیم، صبحانه می خوردیم و دسته جمعی می رفتیم به همین کوه های نزدیک روستا، و علف وحشی بیابانی می چیدیم، بقچه را پر از علف می کردیم و آن را روی سرمان به خانه می آوردیم، روی بام خانه می ریختیم تا بخشکد برای آذوقه زمستان گوسفندان. معمولا خرمن علف های خشگ من از بقیه دخترها بزرگ تر بود.
عصر هنگام هم دیگ بر سر از چشمه جلو درِ حموم آب خوردن می آوردیم. نزدیک آفتاب غروب هم وعده مان بالای کوچه کرپه بود، کمی زودتر میرفتیم تا با هم بازی کنیم، یکی از بازی های مان درست کردن گنبد، با سنگ ریزه ها بود. گاهی هم یکی از پسرها به کوه پشت روستا می رفت و قابالاق(ریواس) می کَند و می آورد بین بچه ها تقسیم می کرد آنگاه می دیدی هر بچه ای ساقه ریواس توی دهانش است و در حال جویدن و مکیدن است. منتظر بودیم کرپه چی کرپه ها(نوزاد گوسفندان)را بیاورد، آنگاه هر دختری کرپه های خود را جدا می کرد و به خانه می آورد.
یکبار دیگر اوج تاپاله جمع کردن فرا می رسید و آن هنگام پاییز بعد از چیدن چلتوک ها بود که گلیگو را توی لته ها(زمین های کشاورزی) می آوردند. دوباره کار تاپاله چینی ما شروع می شد. یعنی هیزم زمستان خانواده با دخترها بود، تا با جمع آوری تاپاله تامین کنیم. تاپاله ها را روی بام می ریختیم تا زیر آفتاب بخشگد، آنگاه جمع می کردیم و برای زمستان ذخیره می کردیم. می دانی که آتش تاپاله بسیار پرحرارت و برای کرسی با دوام بود.
صبح خیلی زود روزهای پاییزی هم کارمان سنجد بادریز چینی بود. هرگاه شب هنگام باد شدید می وزید ما خوشحال بودیم. صبح زود قبل از روشنایی کامل بیدار می شدیم، هریک سبدی و بقچه ای بر می داشتیم و به محل هایی که درخت سنجد بیشتر بود می رفتیم و به صورت مسابقه ای سنجدهای بادریز را می چیدیم. طبیعی بود، دختر زرنگ تر سنجد بیشتری می چید. یک ماهی سنجد بادریز چینی ادامه داشت، همه جا هم می رفتیم، از تهِ مزرعه ی آجوقایه پایینی، تا قابوق، چم بالا، توی خندق و … روزهنگام هم به کمک کسانی که سنجد تکانی داشتند می رفتیم و مزد می گرفتیم.
یکی از افرادی که برای سنجد چینی به کمکش رفتم احمد بود. احمد به جمع آوری برگ درخت بیش از سنجد اهمیت می داد و تاکید بر جمع آوری دانه دانه برگ ها می کرد. برگ سنجد را برای خوراک گوسفند می خواست. من دقیقا برگ ها را همراه سنجدها جمع می کردم به همین جهت از کار من بسیار راضی بود و از من درخواست می کرد که همه روزه به کمکش بروم عصر که کار تمام می شد، می خواستیم به خانه بیاییم، سنجدهای چیده شده بقیه دخترها را دو سهم یک سهم می کرد، یعنی دو سهم خودش بر می داشت و یک سهم بابت مزد به دختران سنجد چین می داد ولی سنجدهایی را که من چیده بودم نصف می کرد.
یکسال علی آقا، ناپدری من که عمو صدایش می کردم گوسفندان فیض الله را می چراند ما را هم همراه خود توی قلعه ی ماماگلی برده بود و ما هم چندتا گوسفند از خود داشتیم چندتایی هم تراز کرده بودیم و گله دار بودیم من بیشتر روزها همراه علی آقا با هم توی همین صحرای مارکده گوسفند می چرانیدیم.
یادم هست چند روزی در یکسال برای احمد به اتفاق دخترش که هم قد و هم سن من بود، گندم دیم می چیدیم هر روز صبح ما دوتا دختر هر یک، یک کوزه آب از ماماگلی بر دوش می گرفتیم و پیاده تا سر قارادره می رفتیم، در طول روز گندم درو می کردیم شب دوباره من و دختر احمد توی قلعه ماماگلی می ماندیم و احمد بافه گندم ها را به مارکده می آورد و فردا صبح با آذوقه به صحرا می آمد.
فصل تولکی هم به کمک رعیت ها می رفتیم، تولکی می زدیم، آلوچه چینی، انگور چینی و گردو چینی می رفتیم و مزد می گرفتیم.
حالا 15-16 سالم شده بود، یک روز کمک اسماعیل روی سکوی آجوقایه بالا خرمن می مالیدیم، من به اتفاق زنِ اسماعیل، با دیگ از جوی آب می آوردیم و اسماعیل هم خاک ها را گِل می کرد، با پشت بیل گِل ها را هموار می کرد و کاه روی گِل ها میپاشید آنگاه با پا گِل ها را پاچله می کردیم تا سفت شود. من توی دامنم سرگین های خر را از توی راه و اطراف جمع و در جایی کپه کردم، قدری هم چلفتی چیدم تا عصر به خانه بیاورم. بعد از ظهر بود، محمد دشتبان آمد وقتی چشمش به کُپّه سرگین و چلفتی افتاد گفت:
اینها را کی جمع کرده؟ گفتم: من! با پا زد، آنها را پاشاند! و گفت: حق نداری سرگین های کنار راه را جمع کنی! وقتی دشتبان رفت، صغرا زن اسماعیل، نگاهی به من کرد، وقتی دید من خیلی ناراحت شدم و بغض کرده ام گفت:
ناراحت نباش قرار است همین روزها یک دست تیر و تخته قالی بافی برای من بیاورند، اولین شاگرد تو را انتخاب می کنم تا از این کارها نجات پیدا کنی. حرف صغرا امیدی در درون من بوجود آورد، صغرا به قول خود وفا کرد و وقتی حاج مهدی صالحی نجف آبادی، روانش شاد باد، اولین دستگاه قالی بافی را برای صغرا که تو، اسمش را «بانوی هنرمند» گذاشتی زد، من یکی از شاگردانش بودم.
دوتا قالی زده شده بود، ما چندتا دختر هم قد بودیم، می بافتیم و می آموختیم. من خیلی زود آموختم و جدا قالی زدم. در طی چندسال، بیش از 40 نفر آموزش دادم و هریک جدا برای خودشان قالی زدند. هر دختری که می آموخت و جدا برای خود قالی می زد، من خوشحال می شدم، چون می دیدم بعد از مدتی قالی بافی لباس دختر قالی باف و نیز دیگر اعضا خانواده نو می شود. به دلیل غذای بهتر گونه ها هم گل انداخته می شود، شب ها خانه شان با نور چراغ توری مزین می شد و… این بهتر شدن برای من خوشنودی به همراه داشت، که بر اثر آموزش من، چندین نفر از رنج تهی دستی رهیده اند.
دخترهایی که تازه قالی می زدند هرگاه هم در کارشان اشکالی پیش می امد، می رفتم اشکال شان را بر طرف می کردم. امروز از اینکه توانسته ام به بیش از 40 نفر هنر بافندگی فرش را بیاموزم، خوشحالم، و فکر می کنم عمرم را بیهوده هدر نداده ام. خرسندی دیگر من در این هست که؛ نه تنها از دسترنج دیگران نخوردم، بلکه به دیگران هنر آموختم، تا بتوانند زندگی بهتری داشته باشند. در حین اینکه با شاگردانم قالی می بافتم، آموزش در اولویت کاری من بود و با مهربانی دانسته های خود را انتقال می دادم. اصلا به فکر اینکه حالا از این فرصت پیش امده استفاده کنم و روزهای بیشتری شاگردان را در کارگاه خود نگهدارم تا بافتن فرشم را پیش ببرم، نبودم، بلکه با تمام وجود آموزش می دادم. یادت هست که آن روز مردم تهی دست بودند، عده ای از ماها حتا نان خوردن هم نداشتیم. به راستی رواج قالی بافی به داد مردم رسید و توانستیم از تنگ دستی برهیم.
بعد شوهرم دادند شوهرم، امیر، مرد زحمت کشی بود، تهی دست بودیم ولی با هم سخت شبانه روز کار می کردیم در هر سال دو تا قالی 14 تایی می بافتیم و زندگی فقیرانه ولی خوب و خوشی داشتیم.
توی زندگی ام چند نفر هم با نیش و کنایه دلم را سوزانده اند که به دوتا از انها اشاره می کنم.
اینجا که اکنون خانه ما است، ان روز بیابان بود. من و شوهرم آمدیم با دست خالی دوتا اتاق گِلی ساختیم حال خانه مان دیوار حیاط نداشت، اتاق ها تعمیر نبودند، زیرانداز و روانداز نداشتیم، ظرف برای آب آوردن و غذا پختن و غذا خوردن نداشتیم، غذای کافی برای خوردن نداشتیم
روزی توی خیابان میانی می رفتم به زنِ ثروتمند روستامان برخوردم که خانه شان پایین تر از خانه ی ما توی خیابان میانی بود. سلام گفتم. احوال پرسی کردم، که گفت: چکار می کنی؟ گفتم: سخت مشغول درست کردن خانه هستیم، دوتایی شب و روز کار می کنیم تا بلکه دو تا اتاق بسازیم. گفت: کجا خانه درست می کنید؟ با دست نشان دادم و گفتم: آنجا. زنِ ثروتمند روستامان به آن سمت نگاهی کرد و با دست خانه ی ما را نشان داد و گفت: آنها را می گی؟ گفتم: آره. گفت: اوناکه مثلِ خِلاهای سیدبادین محمدند!
چیزی نگفتم، اشک توی چشمانم حلقه زد، بدون خداحافظی راه افتادم و رفتم. هیچگاه نتوانستم حرف این بنده خدا را فراموش کنم.
روزی نان توی خانه برای خوردن نداشتیم، آرد هم برای پختن نان نداشتیم، ولی قرار بود همان روز آرد برای مان بیاورند. با خود گفتم؛ دوتا نان قرض می گیرم فردا نان که پختم قرضم را می پردازم. به خانه یکی از اقوام رفتم. زنِ خانه دوتا قُرص نان اورد، مردِ خانه که اقوام نزدیک من بود، نان ها را از دست زنش گرفت، ورانداز کرد و گفت: زن من نان های بزرگی می پزد، تو که نمی توانی نان بزرگ بپزی، بهتر است بجای دانه ای قرض دادن، نان ها را وزن کنیم!؟
این حرف، خیلی برای من گران آمد، چون چنین انتظاری از این اقوام نزدیکم نداشتم. با خود گفتم؛ که قرض نگیرم و برگردم، ولی باز خود را کنترل کردم، نان را گرفتم و آمدم. فردا دوتا قرص نان را بردم، باز مردِ خانه، قوم نزدیک من، خانه بود، با اینکه زنش به من نزدیک تر بود، ولی جلو رفتم و دو نان را به مرد اقوامم دادم و گفتم؛ از اینکه دیروز رویم را گرفتید ممنونم. مردِ اقوام من، نان را ورانداز کرد، دید از نان های خودشان بزرگ تر است. گفت: خودت پختی؟ گفتم: آره. گفت: فکر نمی کردم بتوانی چنین نان بپزی!
بهتر بود این دوتا رنجش را نمی گفتم، ولی بدینجهت گفتم تا اولی درس عبرتی باشد برای کسانی که به دولتی و مکنتی می رسند، خود را گم نکنند و قدری روی زبان و رفتارشان کنترل داشته باشند، نیشی به کسی نزنند، دلی را نسوزانند.
و دومی را بدین جهت گفتم که، همه ی ما اقوام و قوم و خویش داریم که ممکن است، بعضی از اینها دست شان هم خالی باشد، وقتی از میان این همه آدم ما را انتخاب می کنند، می آیند و به ما رو می زنند، ما جایگاه خود را نسبت به او بدانیم و رفتار مناسب با جایگاه خود داشته باشیم.
در همینجا می خواهم از یکایک همشهری هایم بویژه آنهایی که در زمان من بودند و اکنون به رحمت خدا رفته اند تشکر و قدردانی کنم و خدا رحمت کند بهشان بگویم چون هزاران سخن مهربانانه، خوبی، کمک، دست گیری و همراهی از تک تک مردم خوب مارکده شنیده و دیده ام که اگر بخواهم فقط درشت ترهای آن ها را بگویم ساعت ها باید حرف بزنم.
محمدعلی شاهسون مارکده 92/11/5
رُک و راست
هر روز و ساعت در جامعه رویدادی، رخدادی، اتفاق و حوادثی واقع می شود. فرآیند و نیز برآیند این رویداد و رخدادها ممکن است برای عده ای خجسته و میمون و برای عده ای ناخوشایند و رنجش آور باشد. در کنار این دو گروه عده ای هم ممکن است تماشاچی باشند و اینکه چه کسی سود برده و چه کسی زیان دیده، برای شان فرقی نکند. بیگمان عده ای هم با تماشای رویدادها تجربه می آموزند و می اندوزند. وچه مشترک هر سه گروه این است که رخداد و رویداد را ارزیابی و داوری می کنند و هر گروه هم داوری و ارزیابی مخصوص به خود را دارد. وقتی این داوری ها را کنار هم بگذاریم و مقایسه کنیم به یک نتیجه شگفت انگیزی بر خواهیم خورد و ان تفاوت، تضاد و تناقض های این داوری ها است رویداد یکی بوده ولی برداشت ها ده ها، صدها و یا هزارها خواهد بود. در این وقت است که انسان یاد سخن مولانا جلالالدین محمد بلخی مشهور و معروف به مولوی می افتد که فرموده؛
هرکسی از ظن خود شد یار من از درون من نجست اسرار من
حال با توجه به این مقدمه، گفت و گوی زیر را بخوانید. چه من بگویم و چه نگویم شما هم داوری خود را خواهید داشت و این حق شما هم هست. سپاسگزار خواهم بود اگر تحلیل خود را در وبسایت یادداشت کنید.
دیشب یکی از همشهریان به خانه آمد با هم نشستیم چای خوردیم، میوه خوردیم. همشهری مان گفت؛
– آمده ام رک و راست بهت بگویم که از دستت ناراحتم. من نوشته هایت را تقریبا تمام می خوانم. یادت هست دو سال قبل، اولین قسمت نقدی بر گزارش رئیس شورا را نوشته بودی، بهت زنگ زدم و گفتم؛ نوشتن این نقد را متوقف کن…
– آره، یادم هست. گفتی؛ این بنده خدا از این نوشته تو بدش خواهد آمد آنگاه کینه تو را بر دل خواهد گرفت و از هرکس هم که کینه بر دل گرفت اینقدر برایش می زند تا…
– پس، چرا به حرف من گوش نکردی؟ چرا نوشتن نقد را رها نکردی؟ فکر کردی من بَدِ تو را می خواستم؟
– خب، دوست عزیز، رئیس شورا مقداری کارهای دروغ که ما انجام نداده بودیم گزارش کرده…
– بکند، حالا آن کارها که راست بود چه تاجی توی سر مردم زدید که کارهای نکرده بخواهد تاج از سر مردم بردارد. تو اگر راست می گویی، باید می رفتی توی خانه اش، می نشستی کنار دستش، یک پیاله چای هم می خوردی، آنگاه یواشکی توی گوشش می گفتی؛ عمواوقلو، فلان و فلان موضوع را بهتر هست ننویسی. نه اینکه بیایی بگذاری توی بوق و کرنا.
– موضوع تاج گذاشتن یا برداشتن نیست. ما نماینده مردم بودیم، خب نباید به مردم دروغ بگوییم. توی خانه اش نرفتم و توی گوشش هم نگفتم ولی زیر چرک نویس نوشتم که؛ بعضی از کارها را ما انجام ندادیم.
– زیر چرک نویس نوشتن نمی تواند دوستانه تلقی شود و ان تاثیر توی خانه اش رفتن و با صمیمیت کنارهم نشستن را ندارد. تو باید بپذیری که اینجا خطا کردی.
– چه خطایی؟ او نباید دروغ گزارش بکند. یعنی شما انتقاد کردن را کاری خطا می دانی؟ انتقاد یک موضوع پذیرفته شده ی اجتماعی و جهانی است. انتقاد شونده نباید با شنیدن انتقاد در درون خود کینه تولید کند.
– هی انتقاد انتقاد می کنی. اصلا ما نمی فهمیم انتقاد چی هست. از نظر ما این نوشته های تو که اسمش را انتقاد می گذاری، عیب جویی و بدگویی است. چهار روز از روستا بیرون بودی، با چهار نفر آدم باسواد نشست و برخاست کردی، فکر می کنی مارکده تهران شده؟ نه، اینجا همان مارکده است. انتقاد جهانی است؟ خوب برو جهان را انتقاد کن. انتقاد سازندگی می آورد؟ می بینیم که اینجا خراب کنندگی آورده! تو اگر می خواهی پیازت اینجا ک…نه کند، باید این انتقاد کردنت را بگذاری کنار. اگر می توانی از خوبی های مردم بنویس، نمی توانی هیچ چی ننویس. حالا تو یک تنه می خواهی با انتقاد کردنت دروغ گویی را ریشه کن کنی؟ همه کارها را درست کنی؟ می پرسم آیا فقط همین بنده خدا توی روستای مارکده دروغ گفته؟ نه، خیلی ها دروغ می گویند. آن انتقاد نوشتنت بر گزارش رئیس شورا بس نبود کار بدتر دیگری کردی و رفتی تولید کننده برتر بادام بودن این بنده خدا را گذاشتی توی بوق و کرنا. این کارت را هیچ نپسندیدم و ازت بدم آمد.
– دوست عزیز، با این نظرت آیا متوجه هستی که زشتی و قباحت دروغ گویی را کمرنگ و ان را ترویج می کنی؟ آیا متوجه نیستی که دروغ گویی یکی از صفات زشت اخلاقی هست؟ مگر از همان کودکی به ما یاد ندادند دروغ گو دشمن خداست؟ تو چگونه وجدانت قبول می کند که رئیس شورای روستایی که نماینده مردم یک روستا هست، علنا، رسما و آشکارا دروغ بگوید؟ من هم قبول دارم که فقط همین بنده خدا دروغ نگفته، بلکه خیلی ها توی همین روستای ما دروغ گفته و می گویند. ولی یک تفاوت هست و آن اینکه یک وقت یک نفر ادم عادی دروغ می گوید و یک وقت یک نفر ادمی که ادعاهایی دارد و خود را الگو و مسلمان ناب می داند. خب، هر آدمی از کنار دروغ ان ادم عادی به راحتی می تواند بگذرد ولی دروغ ادم ادعارس را نمی شود ازش چشم پوشید.
– تو به کی می خواهی ثابت کنی که؛ تولید کننده برتر بادام بودن این بنده خدا دروغ بوده؟ این را هم تو می دانی، هم من می دانم و هم بقیه مردم روستا. بسیاری هم می دانند که تولید کننده برتر بادام بودنش سفارشی است. عیب تو این هست که چهارتا کلاس سواد داری! فکر می کنی همه چیز را می دانی، نه، خیلی چیزها را می دانی و خیلی چیزها را هم نمی دانی. ببین، اداره جهاد کشاورزی آمده حق دیگری که تولید کننده برتر بادام بوده را به ناحق، به این بنده خدا داده، خب اداره کشاورزی حق و ناحق کرده، به تو چه؟ حق تو که نبوده؟ حق هرکی بوده، او برود داد بزند. چرا تو خود را به میان انداختی؟ به علاوه، این بنده خدا همشهری ما است. حال به هر ترتیب، این عنوان را بهش داده اند. باید خیلی هم خوشحال باشیم که یکی از همشهری های ما تولید کننده برتر بادام استان معرفی شده است. دروغ بودن آن را ما مردم مارکده می دانیم دیگران که نمی دانند! خب یک افتخاری هست برای روستا. من اگر آنجا بودم، برایش دست می زدم، صلوات می فرستادم و بهش تبریک هم می گفتم و انتقاد هم ازش نمی کردم. تو باید از این مردم بیاموزی. ببین، وقتی این بنده خدا توی جلسات وقت مردم را می گیرد و رُجز می خواند و با کلی گویی می خواهد خود را خوب جلوه دهد، بیش تر مردم از حرف هایش خوش شان نمی آید، از بس این رجزها را شنیده اند، برای شان چندش آور است ولی شاهد هستی که حتا یک نفر هم توی رویش اعتراض نکرده که؛ اینها چی هستند که تو می گویی؟ بلکه تک تک هم دورویانه بهش می گویند: مستفیض مان کردی! ولی بیا و ببین پشت سر چی ها که نمی گویند. تمام حرف من این هست که تو هم باید مانند مردم خود را با این بنده خدا درگیر نمی کردی تا بتوانی توی شورا بمانی چون وجود تو توی شورای روستا برای روستا مفید بود. این را فقط من نمی گویم نظر بیش تر مردم است ولی این بنده خدا را انتقاد کردی او هم رفت زیرابت را زد. نمی دانم، تو به این امر واقفی؟ یانه؟ برای من مثل روز روشن است.
– مثل اینکه تو از رد صلاحیت شدن من خیلی ناراحت هستی؟
– بله که ناراحت هستم. گفتم که تو برای شورای روستا مفید بودی و بهتر بود توی شورا می ماندی.
– ولی برای من علی السویه است تا امروز می خواستند من هم بودم از امروز نمی خواهند من هم می روم دنبال کارهای خودم.
– من هم می دانم می روی دنبال کارهای خودت و بیکار نخواهی نشست ولی آیا اگر رد صلاحیت نمی شدی بهتر نبود؟ این اتفاق را نباید به حساب همه مردم نوشت، نه، بیش تر مردم همین حالا هم تو را می خواهند دلم می خواست همین الان صندوق رای می گذاشتند تا درستی نظر من را ببینی. بیش تر مردم ما آدم های زحمت کش هستند و سرشان توی لاک خودشان است.
– چرا، بهتر بود که رد صلاحیت نمی شدم ولی حالا که شدم نمی نشینم زانوی غم بغل بگیرم.
– ببین، تمام سخن من این هست که انتقادهایت موجب خشم و کینه ی این بنده خدا شد و کمر همت بست و اینقدر ازت بدگویی کرد تا رد صلاحیتت کرد. بدان که اکنون چوب همان انتقادهایت را می خوری می خواهم این درس عبرتی برایت باشد. اگر به حرف من گوش کرده بودی، رد صلاحیت نمی شدی، توی شورا می ماندی. اکنون روستامان شورایش تشکیل شده بود و وجود تو توی شورا، به شورا انسجام می داد و برای روستا مفید بود.
– دوست عزیز، البته اینها نظر تو هست. من نمی دانم چه مقدار با واقعیت و حقیقت همخوانی دارد. ولی اگر این سخنان شما واقعیت داشته باشد، هم من که، رد صلاحیتم کرده اند، و هم رئیس شورامان که برعلیه من بدگویی کرده، هر دو قربانی هستیم. قربانی کم دانی و کم خردی مقامات مسئول.
– خواهشا، دیگر این سخنانی که امشب رد و بدل کردیم ننویس. می دانم باز هم حرف مرا گوش نخواهی داد و خواهی نوشت، حق نداری از من نام ببری. من می خواهم توی این روستا و با این مردم زندگی کنم.
محمدعلی شاهسون مارکده 92/4/1
نعره شیر یا سکوت موریانه
جامعه ی تعارف پذیر ما، سرشار شده است از دوگانگی های فراوان که جسارتِ بیانِ نظراتِ شفاف و واقعی افراد در آن بسیار اندک است. در مقابل، همواره نقابی را بر چهره زدن و دورویی و ریا، جزیی از اخلاق اجتماعی ما شده است و با تعبیر بسیار انحرافی به آبروداری و مردم داری تعبیر می شود.
هیچ گاه نمی توان به راحتی چهره ی واقعی و سخنِ واقعی ی افراد را در پس کلمات و جملاتِ پنهان، تشخیص داد. این روحیه ی سکوت و محافظه کاری، آنقدر در بسیاری امور پیش می رود که ما تمام عمر خود را در 2 دنیای متفاوت طی می کنیم. یکی دنیای ساختگی و نمایشی ما که نقش های بسیاری بازی می کنیم و دیگری دنیای شخصی و اختصاصی خودمان که بُروز و تداخل این دو دنیا گاهی صحنه های نابی را ایجاد می کند.
خطرناک ترین آدم ها همین ها هستند که با ظاهری آراسته و مدرن و جایگاهی به نسبت خوب از نظر اجتماعی ولی فکری کهنه و فرسوده و متحجر در جامعه ظاهر می شوند و ظاهر و باطن واقعیشان بسیار بسیار متفاوت است.
دورویی به عنوان یک رفتار زشت و ناپسند و البته فکر بیمار، محصول بسترهای فکری و فرهنگی و اجتماعی نادرست در جامعه است. وقتی در مملکتی یا بهتر است بگویم در جامعه ای صداقت و شفافیت وجود نداشته باشد قطعا تعهدات و اصول اخلاقی هم کمتر دیده می شود. و مردم دلیلی برای صداقت و پای بندی به آن نمی بینند.
اگر تعبیری را بخواهیم برای دورویی به کار ببریم شاید اینگونه بتوان بیانکرد که: فردی که وانمود می کند دارای پاک دامنی، تقوا، اخلاق، ایمان دینی، اصول، و غیره است، ولی در حقیقت این ویژگی ها را ندارد، به خصوص فردی که اعمالش برخلاف این مدعاست. شخصی که رفتارهای مناسب و مورد پسند اجتماع را جعل می کند، در حالی که زندگی خصوصی اش، ایده هایش، و گفتارش با ادعاهایی که می کند، در تضاد است.
البته این تعاریف با تمامی جذابیتی که دارند، به عمق قضیه فرو نمی روند و فقط در سطح، یعنی رفتار و گفتار فرد، توجه و تمرکز می کنند.
برای شناخت بهتر این پدیده رفتاری، باید آن را بیشتر کاوید تا به تعاملات درونی فرد پی برد و مکانیزم هایی که منجر به این نوع رفتار می گردند را شناسایی کرد. علم روانشناسی، با روشنایی انداختن بر نوع رفتار، تفکر، و عواطف فرد می تواند دراین زمینه ما را کمک کند. نگارنده نیز در اینجا از دستاوردهای این علم برای شناسایی بهتر این رفتار کمک می گیرد.
از منظر روانشناسی، تعریف فرد دورو بدینگونه است: فردی که اعمالش در تضاد با ادعاها و باورداشت های درونی اوست و یا برعکس آن، یعنی باورها و ارزش های درونی اش در تضاد با رفتار و اعمال اوست.
بنابراین، درجه دورو بودن یک فرد مساوی به میزان و قدرت تفاوتِ
تضاد میان باورها و اعمال آن فرد است. به هر اندازه ای که این تفاوت قوی تر باشد، به همان اندازه دورویی او شدیدتر و عمیق تر است.
به عبارت دیگر، اگر رفتار و اعمال منطبق بر باورهای مدعی باشد، دورویی مساوی به صفر است. فرض را بر این بگذارید که فردی رفتار و گفتارش با باورهایش همخوانی نداشت، چه مشکلی پیش می آید؟ جدا از اینکه این ناهمخوانی بر آبرو و حیثیت اجتماعی او لطمه وارد می کند، مشکل دیگری که ایجاد می گردد این است که به هر اندازه این تضاد و اختلاف میان باور و رفتار بیشتر گردد، به همان اندازه اضطراب و تنش درونی فرد افزایش مییابد. فرد با خود دچار یک جنگ درونی می شود، خود را سرزنش می کند، و بر خود فشار وارد می کند. آنهایی که دیندار هستند، به توبه و نیایش پناه می برند؛ بعضی ها احتمالا نگرانی خود را با افراد دیگر در میان می گذارند؛ بعضی ها در خود فرو می روند، گوشه گیر می شوند، و حتا احساس افسردگی می کنند.
ولی روی دیگر سکه این است که اگر این حالت ادامه پیدا کند، دورویی می تواند در بعضی افراد به عنوان یک عادت درآید و شخص به موجودی تبدیل شود که هر نوع رفتاری که از او سر می زند را توجیه کرده و برای شان دلیل بتراشد. پیش از اینکه به دسته بندی افراد دورو بپردازم، آن دسته از افرادی که کم تر احتمال دورو بودن شان می رود را یادآوری می کنم.
آن دسته افرادی که به سیستم عقیدتی خود سخت پایبند هستند و کوشش شان براینست تا رفتارشان هیچ زمانی در تضاد با عقایدشان قرار نگیرد. اگر اختلافی نیز بروز کند، آنها آن را توجیه نمی کنند، چون نظام باورشان بر اساس منطق عینی، بی طرفانه و یا عقیده کورکورانه است.
در اینجا بحث این نیست که منبع اعتقادی این افراد چیست (ادیان آسمانی یا مکاتب زمینی، نظام اخلاقی، قانون، و غیره)؛ بحث این است که میزان پایبندی شان بالاست. یکعده افراد دیگری نیز هستند که به صورت مکرر باورهای خود را بر اساس رفتارشان تنظیم می کنند و بنابراین در یک جدال درونی قوی واقع نمی شوند. باور و درک این افراد از واقعیت طوری شکل می گیرد که با آرزوها، امیال، و نقایص فردی شان سازگار باشد.
به تعبیر دیگر، این افراد ثبات فکری آنچنانی ندارند و این موضوع برای شان نه تنها مشکل ساز نیست، بلکه می تواند کاملا عادی باشد.
از ظاهر کار و مستندات تاریخی جامعه ایرانی اینگونه می توان فهمید که ما از قدیم نیز بسیار ریاکار بوده ایم. شاید این دورویی حربه ایی برای بقا بوده است که آرام آرام تبدیل به بخشی از خُلق و خوی ما ایرانی ها شده است. سرزمین حاصل خیز و متمدن ایرانی چشمان طمع کار فراوانی را به خود جلب می کرده و شاید این دورویی ترفندی بوده است که بسیاری بتوانند با نوسان قدرت روزگار همراهی کنند. اما این ماندن نامیمون امروزه به اخلاق روزمره ما هم تبدیل شده است.
از تعارفاتی که همواره حتی در شرایطی که نمی توانیم از مهمانی پذیرایی کنیم و تعارفش می کنیم تا هزاران کلامی که در تعریف و تمجید به کار می بریم و اعتقادی نداریم. به قول دوستی اگر دوستان مان 5 ثانیه بعد از تلفن، ما را بشنوند دیگر دوستی نخواهیم داشت.
ریاکاری و دورویی در شعر و ادبیات ما نیز بخش مهمی از شعر شاعران را به خود اختصاص داده است. آنجا که حافظ می گوید:
من از پیر مغان دیدم کرامت های مردانه که آیین ریایی را به جایی بر نمی گیرد
یا:
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت حافظ این خرقه پشمینه بیندازو برو
یا آنجا که طعنه نابی را به ریاورزان نصیب می کند که؛
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند.
شاید هیچ شاعری همچون حافظ بر ریاکاران نتاخته است. حافظ در دورانی زندگی می کرده که دورویی و ریاکاری بازار گرمی داشته است
حافظ از ریاکاری و تزویر بیزار است. این نفرت که برخاسته از روح آزاده، جان بیقرار و صفای باطن اوست، آنچنان است که گاه، خشم و نگرانی اش را در پسِ برخی از اشعارش می توان به روشنی احساسکرد
او آفت دین و دینداری را ریا می داند و در مواردی بسیار چونان اهل ملامت، خود را مخاطب قرار می دهد و خویشتن را از زهد ریایی برحذر می دارد. حتی بسیاری از دیگر هنرمندان روزگار نیز به نوعی از ریا گزیده شده اند. تابلوی ریاکاری استاد فرشچیان و هزاران اثر دیگر نمونه ای است از این دست مناقشه همیشگی ریاکاری و آزادگی.
گاهی این ریا کاری های بزرگ اجتماعی آنقدر به سلامت ما و مردم ما زیان می رساند که نمیتوان به راحتی از آن عبور کرد. نظیر آنچه در مورد بیماری ایدز بر سر ما درحال گذر است. این به اصلاح آبرو داری کردن و شفاف نگفتن ها در حالی منجر به انفجار این بیماری خواهد شد که آن زمان دیگر مجال چندانی برای جبران نخواهد بود. این ریاکاری و تلاش برای پاک نشان دادن اجتماع و اینکه مردم ما از این حرف ها بری هستند و این خود شیفتگی همگانی ما همچون گیوتین اعدام هر لحظه به گردن مان نزدیک تر می شود. ولی دریغ از اندکی چاره اندیشی و خرد ورزی.
عدم قطعیت باورها و تردید در آن ها یکی از عوامل مهم ریاکاری است. اگر میزان یقین و قطعیّت شما نسبت به باوری بالا نباشد و نسبت به آن تردید وجود داشته باشد، اعمالِ شما مطابق با آن نخواهند بود و تردید زمینه ساز ریاکاری می شود. دور از دسترس بودن و دشواری سطح نظام اعتقادی فرد نیز از عوامل دورویی است. اگر معیارها و ارزش های اعتقادی فرد درباب خوب و بد، خیر و شر و درست و غلط بالاتر از ظرفیت های ممکن انسان باشد، آشکارا رفتار وی توانایی انطباق با باورها را نخواهد داشت يعني آدم ها خودشان را همان طور كه هستند، قبول ندارند يا نمي توانند خودشان را همان گونه كه هستند، به ديگران معرفي كنند.
دليلش هم اين است كه شخصيت اجتماعي آنها با واقعيت شان متفاوت است، زيرا جامعه از افراد انتظاراتي دارد كه با انتظارات خودشان همخوان نيست؛ نه مي توانند آني بشوند كه دوست دارند و نه مي توانند آن طور كه مورد انتظار جامعه است، عمل كنند. حال برای مبارزه با ریاکاری چه باید کرد؟ و آیا در یک اجتماع دورو می توان رو راست بود؟ مثلا وقتی آمادگی پذیرایی از یک مهمان را نداریم چطور به دروغ و از سر دورویی دعوتش نکنیم ؟ واقعیت این است که این موضوع نیازمند داشتن یک اراداه و توانمندی اتکای به خود و آفریدگار است.
اینکه هیچ چیز به جز واقعیت وجودی خودمان محترم تر نیست و دورویه نشان دادن خودمان در حقیقت ظلم به خود و بی ارزش نشاندادن خودمان است. و پذیرش این نکته که بلاخره این نقاب فرو خواهد ریخت و ما رویه اصلی خود را نشان خواهیم داد. اما تمرین این رهایی از این ناهنجاری نیازمند ممارست و پذیرش برخی دلخوری هاست. اما میوه این شفافیت و راستی بسیارشیرین است. فراتر از آنچه ما تصور کنیم. چرا که عموما به دنبال دورویی، دروغ همراهی خواهد کرد و مغز ما نیز چون نمی تواند همواره با این تضاد روبرو شود دچار استرس خواهد بود و آرامش را که اصلی ترین نعمت زندگی ماست از ما جدا می کند.
عموما افراد ریاکار مضطربند و نگران، این که چگونه این چند شخصیتی خود را پوشش دهند و این رازهای مگو را چگونه همواره بپوشانند که آبروشان نرود و ابرومند زندگی کنند و در عین حال بتوانند با آن نداشته خود بر سر دیگران بکوبند. این موضوع آنقدر پیش می رود که معمولا افراد نزدیک به اینگونه افراد نیز از رفتارهای آنها خسته می شوند و کسانی هم که در این محیط ها رشد می کنند این دو رویی و دوگانگی را به عنوان یک هنجار می پذیرند و اینجاست که مشکل اصلی اتفاق می افتد و آن هم پذیرش یک ناهنجاری به عنوان یک هنجار است که وقتی شخص حالتی غیر از این دو رویی را می بیند تصور می کند آن شخص شفاف و بی پیرایه بی ادب است یا اخلاق اجتماعی را رعایت نمی کند. این پذیرشِ کجی به عنوان یک هنجار، دردناکترین قسمت اخلاق اجتماعی ما ایرانیان است. که لازم است به آن پرداخت و تعریف گزافه نکرد. چرا که این تعریف گزافه خود شیفتگی ما را بیش تر تقویت می کند. و همچون کرم ابریشم پیله قوی تری به دور خود می بافیم. فرقی نمیکند این هنجاری می تواند از زبان یک سخنور باشد. از میان یک فیلم باشد یا یک شبکه ماهواره ای.
مهدی عرب مارکده
کِرمونی
نمی دانم شما واژه کرمونی را شنیده اید؟ یا نه؟ کرمونی یک وسیله ی ساده و کوچک دوک(چرخ) نخ ریسی بود که اغلب زنان روستا با آن پشم، پنبه و یا موی بز را می رشتند و تبدیل به نخ می کردند.
باز نمی دانم اگر این واژه را شنیده اید آیا شکل و تصویری از این دوک نخ ریسی دستی بسیار ساده را در ذهن دارید؟ یا نه؟
در روستای مارکده فارس زبانان به این دوک نخ ریسی کِرمونی و ترک زبانان کیرمانی میگفتند.
کرمونی عبارت بود از سه قطعه چوب به شرح زیر.
دو قطعه چوب، هر یک به طول 20 تا 25 سانتیمتر، منحنی شکل و انحنای آنها کمتر از قوس کمان بود. کمی پهن، تقریبا با عرض 2 تا 3 سانتی متر، ضخامت آنها در میانه تقریا 2 سانتی متر و نوک آنها 3 تا 4 میلی متر بود. وسط این دو تکه چوب را با مته سوراخ می کردند. اطرافِ سوراخِ وسطِ یکی از این تکه چوب ها را، کمی برش می دادند که چوب دیکر به صورت علامت به اضافه در آن برش قرار گیرد.
قطعه چوب دیگر، به صورت استوانه و میله ای و به طول تقریبا 30 سانتی متر بود. بالای آن کمی نازک تر و حدود 10 سانتی متر مانده به انتها، پله ای و پایین آن کمی ضخیم تر بود. این میله توی سوراخ دوتا قطعه چوب قرار می گرفت. دوتا قطعه چوب، روی قسمت پله ی میله، به شکل به اضافه ی علامت جمع در ریاضی، سفت روی هم قرار داده می شدند که نچرخند و ثابت به ایستند.
دو میلی متر نوک بالایی میله باز کمی ضخیم تر و پله داده شده بود تا جای گیره برای خفت کردن نخ باشد.
پشم و یا پنبه را که می خواستند تبدیل به نخ نمایند، اول با انگشتان دست، خُرد خُرد کشیده، در حقیقت حلاجی اش می کردند، تا راحت تر تبدیل به نخ گردد. آنگاه تکه ای پشم و یا پنبه ی حلاجی شده را دور بازوی دست چپ خود می پیچیدند و کم کم پنبه و یا پشم را با دوتا انگشتان هر دو دست نازک می کردند و با انگشتان دست راست به کرمونی تاب می دادند تا کرمونی آویزان توی فضا، قِل بخورد و نخ که به نوک میله متصل است تاب برداشته و پشم یا پنبه نازک شده در بین انگشتان دست را تبدیل به نخ کند. وقتی مقداری از پنبه و یا پشم تبدیل به نخ می شد آن را اطراف دو قطعه چوب می پیچیدند و انتهای نخ کمی مانده به قسمت پشم را اطراف نوک میله خفت می کردند و دوباره به کرمونی قل داده می شد و پشم ها نازک می گردید تا با تاب دادن تبدیل به نخ گردد.
هنگام کار کردن با کرمونی باید سرپا ایستاده باشی تا بتوانی در هر باز و بستن مقدار طول نخ بیش تری را بریسی.
نخ ریسی با کرمونی عمدتا کار زنان بود ولی گاهگاهی هم دیده می شد مردی اقدام به نخریسی با کرمونی می کند.
با پنبه های ریسیده شده، در کارگاه کرباس بافی دستی که، هر زنی توی خانه ی خود داشت، پارچه کرباس بافته می شد. از پارچه ی کرباس پیراهن، آرخالق، تنبان، قرقری، لحاف، تشک، بالش، چاچب رختخواب، چاچب ورکاری درست می کردند. لحاف و تشک به عنوان رختخواب توی چاچب رختخواب بسته می شد. چاچب ورکاری را هم زنان بجای چادر در زمان عادی به سر می کردند و هم برای کار بکار می بردند مثلا علف و یا کاه توی آن ریخته و جابجا می کردند. لباس های کهنه و فرسوده شده را به عنوان کهنه کرباس، به تختکش می دادند تا تخت گیوه درست کند. و با نخ های پشمی شال، کلاه، جوراب، دستکش، گلیم، خرسک، قالیچه و قالی بافته می شد و با موهای بز نخ شده جوال، خورجین و طناب بافته می شد.
پشم چینی گوسفندان خود یک مراسم بود و زمان خاصی داشت هفتادم آغازش بود نخست چوپان ده یک روز گله را وسط روز کنار رودخانه نزدیک روستا می آورد مردان روستا حاضر می شدند و هرکس گوسفندان خود را تک تک توی آب می برد دوتا دستِ گوسفند را با یک دست، کله ی گوسفند را با دستی دیگر می گرفت، به گونه ای که پشت گوسفند پایین و دست و پایش بالا و با حرکت دادن بدن معلق گوسفند توی آب، پشم و بدن گوسفند شسته می شد. از روز بعد مردان با قیچی مخصوص که به آن چعره می گفتند پشم را از بدن گوسفندان می چیدند سهم چوپان از پشم داده می شد بقیه یا به فروش می رسید و یا ریسیده و به مصرف می رسید.
قبل از اینکه خان های بختیاری با زور چماق املاک را از مردم بگیرند در این محل کلوزه کاشته می شد و پنبه مورد نیاز خود را، خود تولید می کردند ولی وقتی پای نحس خان های بختیاری به عنوان حاکم و ارباب به محل بازشد و مردم رعیت شدند به دستورِ خانِ حاکمِ ارباب باید یک نوع محصول کاشته می شد آنهم چلتوک که مورد نیاز بیشتر خان بود و بعد از خان های بختیاری که بمانیان اصفهانی ارباب و حاکم بر مقدرات مردم شد تاکید بر کشت چلتوک بیشتر و بیشتر شد در نتیجه مردم پنبه مورد نیاز خود را ناگزیر از اصفهان و نجفآباد می خریدند.
محمدعلی شاهسون مارکده 92/10/15