شوهرِ شیرین خانوم
خوش آن مردی که زنش شیرین بُود! خوش آن مردی که شیرینی زنی موجب شیرینی زندگی اش گردد. زَنِ کی این چنین شیرین بوده؟ می تواند زَنِ خیلی ها شیرین بوده باشد و یا زَنِ خیلی ها هم اکنون شیرین هست. بی گمان زَنِ خیلی ها هم در آینده شیرین خواهد بود. ولی من به همه ی اینها کاری ندارم، روزگار سپری شده یکی از مردان روستای مارکده را می خواهم بنویسم که؛ شوهر شیرین خانوم بود و اکنون در میان ما نیست.
شیرین خانوم هم یکی از دختران همین روستای مارکده بود. نام شیرین را پدر و مادر بر شیرین خانوم ننهادند بلکه شیرین خانوم با هنرِ مهربانی و صادقانه زیستی خود این نام را بدست آورده است. این نام اکتسابی است دست آوردِ خوبی و مهربانی شیرین خانوم است. نامی که پدر و مادر بر او نهاده بود، خیرالنساء (بهترین زنها) بود ولی او نخواست که بهترینِ زن ها باشد بلکه خواست که؛ شیرینِ خودش باشد، خوبِ خودش باشد، بهترینِ خودش باشد، شیرینِ شوهرش باشد. شوهر شیرین خانوم، همشهری ما، که من قصد دارم سرگذشت او را بنگارم، علی قلی مشهور به علی قلی حَج مَمَد بوده است.
علی قلی هم یکی از مردان روستای مارکده، در روزگار گذشته بود. متاسفانه، از او در مارکده هیچ بازمانده ای نیست، نوادگان دختری او در روستای صادق آباد می زیند.
محمدِ دلاک، پدرِ علی قلی، همراه یک کاروان زیارتی مکه، برای ارائه خدمات دلاکی به کاروانیان، به مکه می رود و لقب حاجی را بر نام خود می افزاید و بعد از آن حاج محمد نامیده شد. گفته می شود حاج محمد، خود یا پدرش، از ارّان، محله ای از رضوان شهر کنونی، برای دلاکی به مارکده آمده است. دو پسر داشته؛ یکی علی قلی، دیگری اکبر که به کَلبَعلیکبَر مشهور بوده است. اکبر چند پسر داشته است که؛ امروز خود یک طایفه شده اند.
علی قلی هم بعد از پدر، دلاک ده بوده است و قبل از این که شوهر شیرین خانوم شود، با دختری از دختران روستا ازدواج می کند، صاحب دختری و پسری می گردد پسر را محمد و دختر را خیرالنساء نام می نهد. زن علی قلی می میرد و علی قلی با شیرین خانوم ازدواج می کند. سال ها بعد، علی قلی زبیده، خواهر شیرین خانم را هم برای پسرش محمد خواستگاری می کند. جشن عروسی با شکوهی گرفته می شود مدت زمان کوتاهی بعد، محمد در اوج جوانی فوت می کند. خیرالنساء دختر علی قلی هم در روستای صادق آباد به میرزا آقا، از طایفه الله وردی ها، شوهر می کند که چند فرزند داشته، اکنون طایفه ای بزرگ را شکل داده اند.
حیدرقلی یکی از مردان روستای مارکده بوده است. حیدرقلی مقداری مُلک از مزرعه ی قابوق و دیگر مزارع داشته و دارای خَدم و حَشم و یکی از مردان ثروتمند روستای مارکده بوده است. حیدرقلی دایی علی قلی بوده و از قضا اجاقش هم کور بوده است. تنها وارث حیدرقلی ی ثروتمند، پسرِ خواهرش علی قلی بود. حیدرقلی فوت می کند و ثروتش به علی قلی می رسد و علی قلی که تا کنون یک فرد کم درآمد و دلاک جامعه روستایی آن روز مارکده بود، تبدیل به یکی از مردان ثروتمند روستا می شود. علی قلی پس از دستیابی به ثروت دایی، دلاکی را کنار می گذارد و وارد عرصه مردان بزرگ روستا می شود. ثروتمند شدن ناگهانی علی قلی حسادت برخی را بر می انگیزد و درست از همین لحظه هم ماجراهای زندگی علی قلی آغاز می گردد.
خبرچینی، خبر درگذشت حیدرقلی ی ثروتمند و اجاقکور بودنش را به گوشِ خانِ بختیاری و اربابِ مارکده که در قلعه ی چغاخور بوده، می رساند.
تا آنجایی که من کندوکاو کرده ام، روستای ما از همان قدیم و ندیم خبرچین داشته است. نباید پنداشت که فقط امروز ما خبرچین و گزارش نویس و طومار نویس به مقامات توی روستامان داریم، نه، این پدیده زشت، غیراخلاقی و غیرانسانی، از دیر هنگام در روستای مارکده جاری و ساری بوده است. هنگامی که بختیاری ها حاکم و ارباب بودند خبرچین داشتیم که شما توی همین داستان نمونه ی آن را می خوانید. هنگامی که بمانیان ارباب روستا بود رد پای خبرچینی ثبت شده هم در دست هست. هنگامی که کل عباس قوچانی و بعد از آن پسرانش به عنوان کدخدا، بر مارکده چیره شدند، خبرچین داشته ایم این را در گوشه و کنار خاطرات پیر مردان که بازگو می کنند می توان دید. هنگامی که عباس کرمی صادق آبادی ناظر ارباب بمانیان بر املاکش در مارکده بود، خبرچین خبرها را به او می رساند، موضوع خبرها و نیز نام اشخاص خبرچین را شادروان عباس کرمی به منِ نگارنده بازگو کرده است. و امروز هم افراد خبرچین روستامان اظهر و من الشمس هستند رسما خبرچینی و گزارش نویسی می کنند همه ی ما می دانیم و می شناسیم و شاهد نتیجه زیان بار خبرچینی شان هم هستیم.
سال های پایانی قرن گذشته بود، انقلاب مشروطه صورت گرفته بود، خان های بختیاری با بیرون راندن محمدعلی شاه قاجار، حاکم کشور شده بودند، چهارمحال را از قبل ملک طلق خودشان می دانستند. خان های بختیاری در پی حاکم شدن، املاک مردم را به زور هم تصاحب، ببخشید، با زور کتک و شکنجه خریدند، حال مغرورانه حاکم و ارباب بودند. پایتختِ خانِ حاکم و اربابِ مارکده، سردار محتشم خان بختیاری، قلعه چغاخور بود. تقریبا همه ی مردانِ آن روزِ روستایِ مارکده به چغاخور رفته بودند و قلعه، شکوه، شوکت، خَدم، حَشم، برو بیا، بریز و بپاش، تعظیم و بوسیده شدن دستِ خان را دیده بودند. چون هر رعیتی موظف بود سالی یک بارچوب بارِ خرِ خود کند و برای گرمایشِ قصرِخان به چغاخور ببرد. برای ساخت قلعه و دیگر کارهای خان هم رعیت ها به نوبت هریک چند روز به اجبار به بیگاری به چغاخور، دستنا و نیز بن اعزام می شدند. محمد، یکی از مردان روستای مارکده در حین بیگاری به دلیل کم کاری و سر پیچی از بیگاری بر اثر ضربات شلاق مامور خان، در همین بن جان خود را هم از دست داده است.
وقتی علی قلی یکهو ثروتمند می شود، حسادت ها گل می کند و در چغاخور خبر درگذشت حیدرقلی، دایی علی قلی، که اجاق کور و ثروتمند بوده به گوش خان بختیاری می رسد. خان یادداشتی به کدخداعلی، کدخدای آن روز روستای مارکده مینویسد که:
«از قرار معلوم حیدرقلی نام، از ثروتمندان مارکده به تازگی فوت کرده و اجاقش هم کور بوده است. طبق قانون! افرادی که اجاق شان کور است و فوت می کنند اموال شان به حکومت می رسد. شما به عنوان نماینده حکومت اموال را محاسبه، تصرف و به چغاخور بفرستید».
کدخداعلی مفاد یادداشت خان را به علی قلی ابلاغ می کند. علی قلی از کدخدا می خواهد که، چاره جویی کند که اموال تحویل خان نگردد. کدخداعلی می گوید: این کار با جواب نامه نوشتن حل نمی شود، بهتر این است که من به عنوان کدخدای ده و تو به عنوان وارث حیدرقلی، به چغاخور نزد خان برویم و حضوری گزارش بدهیم که؛ حیدرقلی که تازه فوت کرده، دلاک بوده، اموال و دارایی ندارد، گزارشی که شده مغرضانه بوده است.
برای این کار شما یک مختصر وسایل دلاکی را فراهم کن تا با خود ببریم و ارائه بدهیم و بگوییم؛ دارایی فرد تازه فوت شده یِرگن، سنگ، قیچی، لنگ و کیسه حمام بوده است که این وسایل به علی قلی رسیده که در کار دلاکی اش از این وسایل استفاده می کند، و با این ترفند این غائله را بخوابانیم.
طرح کدخداعلی مورد قبول علی قلی واقع می شود. قرار می گذارند شبی معین بعد از نیمه های شب حرکت کنند.
علی قلی برای دیدار دختر خود به صادق آباد می رود، گویا موضوع سفر خود با کدخداعلی را در آنجا بازگو می کند. دیوارِ خانه سوراخ داشته، سوراخ هم موش داشته، موش هم گوش داشته، و این خبر در یاسوچای به گوش سعادتقلی می رسد.
سعادت قلی کی بود؟ سعادت قلی یکی از مردان یاسوچای بود، کارش تفنگ چی روستا بوده، تفنگی داشته و با دو سه نفر از رفقای خود، گاه گاهی هم گردنه و یا راهی را می بستند و اموال مسافری را از او می گرفتند و یا از خانه ای، باغی، قلعه ای، سرقت می کردند.
در آن زمان کارگزار سردار محتشم بختیاری، قدری پول نقد به صورت امانت نزد علی، کدخدای مارکده برایِ خریدِ املاک باقی مانده، گذاشته بود. آوازه این مبلغ پول به گوش سعادت قلی هم رسیده بوده است حال وقتی خبر سفر کدخدا علی به اتفاق علی قلی بعد از نیمه شب به سعادت قلی رسید، تصمیم به ربودن پول ها بعد از رفتن کدخداعلی در همان بعد از نیمه شب می گیرد.
زمان حرکت فرا رسید، کدخداعلی بیدار شد، شهربانو زنِ کدخدا، چراغ بر دست فضا را روشن نمود تا کدخدا اسبِ سفیدِ خود را قشو و سپس زین و افسار کند، خورجین را روی اسب قرار دهد و آماده گردد. کدخدا منتظر بود که علی قلی هم با قاطرش بیاید و با هم بروند. فیض الله پسر 8-9 ساله کدخدا علی هم از روز قبل به پدر اصرار داشت؛ من را هم همراه خود ببر، حالا در این نیمه شبی بیدار شده و اصرار بر همراه پدر رفتن داشت، قبا و آرخالقش را پوشیده، شال پشمی روی قبا آرخالق بسته، کلاه نمدی اش را سر گذاشته گیوه هایش را ورکشیده و آماده شده بود.
در زده شد، کدخدا رو به زنش گفت: علی قلی هم آمد در را باز کن. زن کدخداعلی در را باز کرد، ولی علی قلی نبود، سعادت قلی با دو نفر دیگر از همدستانش بودند، وارد حیاط خانه شدند، شهربانو زنِ کدخداعلی فریاد کشید: حرامی ها هستند. کدخداعلی موضوع را فهمید از تاریکی استفاده کرد از دیوار خانه روی بام همسایه رفت و تفنگ چیان روستا را خبر کرد، خانه کدخدا علی توسط تفنگ چیان مارکده محاصره شد.
سعادت قلی از همان بدو ورود، ضمن کاویدن گوشه و کنار خانه ی کدخداعلی، فیض الله پسر کدخدا را تشویق نمود تا محل پول ها را به او نشان دهد تا او تفنگش را به عنوان هدیه به او بدهد، ولی پسر از محل پول ها خبر نداشت کدخداعلی پول ها را توی کماجدان نهاده و در گوشه حیاط خانه زیر خاک مدفون کرده بود.
وقتی سعادت قلی خانه را در محاصره دید پسر کدخدا را در بغل خود جای داد و از او به عنوان سپر استفاده نمود یکی از تفنگ چیان روستای مارکده اسدالله(پدر مهراب)نام داشت. اسدالله چندین سال قبل از روستای سوادجان به مارکده آمده و ساکن شده بود. اسدالله تفنگ چی ماهر و نترسی بود جلو درِ اتاق که سعادت قلی و دو نفر همراهش آنجا بودند رفت و گفت:
کامل در محاصره هستید، اگر جان تان را می خواهید دست به اسلحه نبرید و از جای خود هم تکان نخورید. و از پسر کدخدا خواست که خود را از بغل سعادت قلی رها و به سوی آن ها برود. دزدان وقتی می بینند راه فراری نیست، ناگزیر تسلیم و تفنگ های خود را تحویل می دهند. تفنگ چیان مارکده به دستور کدخداعلی دستان سعادت قلی و دو نفر همراهش را از پشت می بندند، کتک می زنند، صبح زود دست بسته تا نزدیک مزرعه ی کلوچای می برند و رهای شان می کنند. دو سه روز بعد هم تفنگ های شان را به یاسه چاه می فرستند.
سفر به چغاخور کدخداعلی با علی قلی چند روز بعد صورت می گیرد دو نفری به حضور خان می رسند کدخدا گزارش می دهد که؛
«مرقومه حضرت اشرف رسید بر حسب ادب و وظیفه به حضور مبارک رسیدم تا شرح وقایع را حضورا عرض کنم. حیدرقلی یکی از مردان مارکده که تازه فوت شده، دلاک ده ما بوده و این بنده خدا هم وارث او است از آنجاییکه توی روستای ما دو دستگی هست بعضی از روی اغراض این گزارش دروغ را داده اند، حیدرقلی ثروتمند نبوده، بلکه دلاک ده بوده، میراث او هم یِرگن، سنگ، قیچی و کیسه حمام است. این وسایل را توی خورجین آورده ایم، ولی ادب اجازه نداد اینجا بحضور مبارک بیاوریم، از حضور حضرت اشرف تقاضا می شود امر فرمایند برای صدق عرایض بنده، فرد مورد وثوق حضرتعالی از این وسایل بازدید و شرح وقایع را به عرض مبارک برساند».
خان گزارش کدخدا را قبول می کند، کدخدا و علی قلی به مارکده بر می گردند و علی قلی با خاطری آسوده مشغول زندگی خوب و خوش خود با خدم و حشم به ارث رسیده در کنار شیرین خانوم می گردد. اینجا بوده که از بس زندگی در کنار خیرالنساء خوش گفتار و مهربان رفتار، شیرین و بکام بوده و به علی قلی خوش می گذشته که زنش را بجای خیرالنساء، شیرینم صدا میزند، شیرینم می نامد، شیرینم می گوید. به دنبال شیرین نامیدن علی قلی، مردم روستا هم به پیروی از علی قلی، خیرالنساء را شیرین صدا می زنند سال ها می گذرد دیگر یاد کسی نماند که شیرین خانوم نام دیگر داشته است.
ویل دورانت، مورخ نامدار آمریکایی، شرح جالبی در ارتباط عاطفی مرد با زن دارد که بنظر میرسد با خُلق و خوی شیرین خانوم و واکنش های علی قلی مشابهت هایی دارد بد نیست با هم بخوانیم.
«وقتی بیمی از گرسنگی نباشد، توسَنِ خواهشِ مرد، به سوی مخالف ره می سپرد، اگر مرد بازهم خود را برای بدست آوردن زر به رنج می افکند، برای آن است که آن را به پای زن بریزد، یا فدای کودکانی سازد که او برایش آورده است. اگر زن در برابر مرد مقاومت کند، مرد مهر او را به حد پرستش افزایش می دهد. زن معمولا از خِرَد پایداری در برابر مرد و واداشتن او به گران خریدنِ مواهبِ مهرانگیز خود، برخوردار است. اگر با این وصف، زن ظرافت فکری و ملاحت اخلاقی را به دلبری های جسمانی خود بیفزاید، عالی ترین خرسندی را که مرد بتواند در کانون جلالش بیابد به او می دهد، و در ازای این موهبت مرد او را در زندگی خود به بالاترین درجه سروری می رساند». (تاریخ تمدن ویل دورانت جلد 5 صفحه 614)
علی قلی قصد مسافرت زیارتی با شیرینِ خود نمود قاطری که از دایی به ارث رسیده بود را داشت قاطر دیگری هم مخصوص برای شیرین خرید و دیگر وسایل سفر را فراهم کرد تا به مشهد و زیارت امام رضا بروند این سفر سه ماه طول کشید و بسیار خوش گذشته بود. علی قلی و شیرین خانوم خاطرات خوش سفرشان را بارها برای مردم مارکده که به بازدیدشان می آمدند و بعدها در مناسبت ها، نشست ها و اجتماعات بازگو کردند. می گویند روز حرکت از روستا تمام مردم روستا، زن و مرد، کوچک و بزرگ او را بدرقه کردند همه آرزوی چنین زندگی و اینگونه زن و شوهری را داشتند. از یک هفته قبل چاوش، هر روز عصر در کوچه و خیابان های روستا چاوشی می کرد تا هرکه دلش کنده شد و یا امام او را دعوت نمود همراه گردد. روز حرکت وقتی چاوش می گفت:
اغنیا مکه روند و فقرا سوی تو آیند ای به قربان تو شاها که حج فقرایی
که خدا گفته بر همه آیات به شاه قبه طلا حضرت رضا صلوات
اغلب حلقه ی اشک در چشمان شان دیده می شد و بعضی هم زار زار می گریستند و صلوات می گفتند.
یا وقتی چاوش می گفت:
در کرببلا به شمر ملعون لعنت! آنگاه قدری جریان اشک ها متوقف می شد و با صدای بلند می گفتند: بیش باد!
در توس غریب الغربا را صلوات، باز همه با صدای بلند و اشک ریزان صلوات می گفتند.
جمعیت علی قلی و شیرین را تا سرِ حمام کنار روستا را بدرقه کردند و هریک با بوسیدن زوار التماس دعا گفتند. بعضی ها هم قدری پول به امانت دادند تا در ضریح بیندازند. هنگام برگشت وقتی که چاوش می خواند:
ما سلام از روضه شاه آورده ایم روی پر گرد و غبار از مرقدش آورده ایم
بس که رخ مالیده ایم بر مرقد شاه رضا بوی عطر و عنبر و مشک و گلاب آورده ایم
باز همه اشگ شوق در چشمان به استقبال رفتند و زیارت قبول گفتند.
مردم مارکده این چنین زیارت رفتن را تا آن روز کمتر بیاد داشتند که زنی و مردی هریک سوار بر قاطری با دستی پر به سفر زیارتی بروند بدون اینکه دغدغه ای برای هزینه های سفر هم داشته باشند.
علی قلی در غیاب خود، سرپرستی زندگی اش را به نوکر خود فرج سپرد. فرج از مردم یانچشمه بود و سال ها نزد علی قلی نوکر بود گفته می شود مردی زحمت کش و پاک طینت بود.
فرج بارها توصیف های علی قلی و شیرین از بارگاه امام رضا و فضای روحانی بارگاه را شنید و شیفته ی زیارت گردید چند سال بعد نوکری علی قلی را رها کرد همراه کاروانی پیاده به مشهد رفت و برای همیشه آنجا ماندگار و مجاور شد، زن گرفت و بچه و زندگی برای خود فراهم نمود. فرج این سعادت مجاور شدن خود را مدیون تعریف و توصیف های علی قلی و شیرین می دانست، به همین جهت ارتباط را قطع نکرد، همیشه مراقب بود تا اگر از این منطقه افرادی برای زیارت به مشهد می روند آنها را بیابد و سلام و دعا هم برای علی قلی و شیرین می فرستاد. سال ها بعد از درگذشت علی قلی که مسافرت با ماشین فراهم شده بود، شیرین دو سه بار به مشهد رفت و در آنجا مهمان فرج بود.
علی قلی بعد از فرج، علی نام از مردم اران، محله ای از رضوان شهر کنونی را به نوکری برگزید. علی، مشهور به علی عباسعلی، سال ها نوکر علی قلی بود تا اینکه زندگی و ثروت علی قلی از هم پاشید.
علی قلی بعد از دست یافتن به ثروتِ دایی خود، یکی از رجال روستا هم محسوب می گردید، همراه بزرگان در مجالس می نشست، در تصمیم گیری های عمومی روستا دخیل و از احترام بزرگان هم برخوردار بود. شهرت ثروتمندی و نشست و برخاست با بزرگان علی قلی به دیگر روستاها هم رسید و بزرگان دیگر روستاها هم با علی قلی رفت و امد و نشست و برخاست داشتند از جمله یکی از این بزرگان روستاهای دیگر، مرادعلی مشهور و معروف به مراد شیرعلی، یکی از بزرگان و ثروتمندان و کدخدای روستای صادق آباد بود. شیرین خانوم آشنایی و دوستی علی قلی با کدخدا مرادعلی را بارها برایم بازگو کرد از جمله خاطره زیر را:
روزی مرادعلی به منظور دیدار علی قلی دوست مارکده ای خود، تنها سوار بر اسب و تفنگ بر دوش به مارکده می آمده است جلو دره امام دو نفر دزد سرِ راه کمین کرده یکی از جلو رو مرادعلی را سرگرم کرده دیگری از پشت او را بغل می کند، اسبش را ازش می گیرند، لباس هایش را از تنش بیرون می آورند، تفنگ و فشنگ هایش را ازش می گیرند، و با تکه ریسمانی او را لخت مادرزاد به درخت می بندند. مرادعلی التماس کنان از دزدان می خواهد که لااقل رخت های کهنه خود را به او بدهند که لخت نباشد، چون مردی بزرگ و سرشناس است خجالت می کشد. یکی از دزدان تنبان پاره و دیگری هم پیراهنی پاره در کنار او می اندازند و با دستمال کهنه و کثیفی چشمانش را می بندند و می روند. ساعت ها طول میکشد کشاورز مارکده ای که به مزرعه ی آجوقایه پایینی می رفته مرادعلی را می بیند و نجاتش می دهد. مرادعلی به مارکده می آید و به خانه علی قلی دوستش می رود. علی قلی و زنش شیرین که توی حیاط خانه بودند وقتی مرادعلی را می بینند نخست فکر می کنند گدا است که به حیاط خانه وارد شده است سپس او را می شناسند، علی قلی با تعجب ترکی می پرسد: سَن مراد عمی یی؟ = ( تو عمو مراد هستی؟) مرادعلی ضمن اینکه از شدت ناراحتی بشکن می زده آهنگین می گوید: هَیَه! من مراد عمی یَم! قیرمیزی آتوم نِج اولدو؟ سردار ( سرداری = پالتو ) ماهوتیم ( ماهوت = پارچه پشمی ضخیم و نفیس) نِج اولدو؟ تفنگیم و قطار فشنگیم نِج اولدو؟ هَیَه من مراد عمی یم! = (بلی! من عمو مرادم! اسب قرمز رنگم چه شد؟ پالتو ماهوتی ام چه شد؟ تفنگم و قطار فشنگم چه شد؟ آره من عمو مراد هستم!
علی قلی خود کار نمی کرد بلکه کارهای کشاورزی اش را نوکرش انجام می داد . مردی درخانه باز و مهمان نواز بود اغلب او را عمو علی قلی می نامیدند و بیشتر مردم خود را با او اقوام می دانستند عده ای پسر خاله و پسر دایی، تعدادی هم پسر عمو و پسر عمه خطابش می کردند.
و اما بیشترین بهره گیری اخلاقی را شیرین از ثروت شوی خود کرد شیرین زنی مهربان بود، زنی مردم دار بود، زنی فقیر نواز بود، زنی انسان دوست بود. نخست با نوکران خود مهربان بود نهایت ارفاق و کمک به آنها می کرد برای مثال؛ علی ارانی هنگامی که نوکر علی قلی بود در اران نامزد داشت هر دو هفته یکبار علی به دیدن نامزد خود می رفت و شیرین او را با سوغات فراوان روانه می کرد. همچنین فرج وقتی میخواست به مشهد برود با سوغات و بار و بنه فراوان روانه اش کرد.
شیرین به تهی دستان روستا نهایت کمک را می نمود بویژه به خانواده هایی که می خواستند آبرودارانه زندگی کنند و برای امرار معاش خود دستی به سوی دیگری دراز نکنند، شیرین این خانواده های آبرومند در عین حال کمی تهی دست را شناسایی و کمک های مخفی می نمود. شیرین با این مهربانی برای خود توی روستا محبوبیتی و آوازه ای از فقیر نوازی فراهم کرده بود. هر زنی در تنگنای زندگی به شیرین مراجعه مشکل و نیاز خود را بیان و از شیرین خانوم کمک می گرفت.
کم کم هزینه زندگی و ریخت و پاش های علی قلی از درامد او فزونی گرفت و علی قلی شروع به فروش خُرد خُرد املاک کرد. هر قطعه ملکی را که می فروخت یک توجیهی هم برای خود داشت. آن زمین کِرمو بود، آن زمین محصول خوب نمی داد، آن زمین بد یُمن بود، ان زمین راهش خوب نبود، آن زمین دور دست بود و… روزی رسید که دیگرهیچ ملکی نداشت.
جمله ی «کرمو بودن زمین» که علی قلی برای توجیه فروش زمین بیان کرده بود به صورت یک ضرب المثل محلی مارکده در آمده بود هرگاه کسی قدر و ارزش خانه، ملک و اموالی را که داشت نمی دانست و به آن بها نمی داد به کنایه می گفتند: حتما «کرمو» است!؟ و منظور از بکار بردن این جمله می خواستند به دارنده اموال تذکر بدهند که قدر و ارزش مال و دارایی ات را بدان و مفت از دستش نده، وگرنه سرنوشتی همانند علی قلی خواهی داشت.
علی قلی گاو و گوسفندان را هم فروخت برای فروش آنها هم توجیهی داشت؛ گاو کمشیر بود و… قاطر را هم فروخت برای آن هم توجیه داشت؛ دیگر پیر شده ام کار با قاطر فرد جوان می خواهد. ناگزیر شد برای تداوم زندگی، خانه اش که در قسمت کناره ی شرقی کوچه کرپه قرار داشت و خانه ای بزرگ و مرتب بود و از دایی خود به ارث رسیده بود را با عبدالرضا نام از ابوالحسنی ها تاق بزند و تفاوت قیمت را هزینه زندگی کند. برای تاق زدن خانه هم توجیه داشت دیگر پیر شده ام توان نگهداری و رُفت و رُوب برف هایش را هم ندارم.
ویژگی زبانزد خانه علی قلی ضمن بزرگی و استحکامش چاهی پر آب با عمق زیاد و آبی گوارا بود که با همسایه شرقی خود شریک بود و بین دیوار مشترک قرار داشت هیچگاه آب این چاه کم نمی شد علاوه بر دو خانواده دیگر همسایگان هم از آب این چاه استفاده می کردند.
علی قلی تهی دست و گرسنه، به بزرگان روستا مراجعه نمود تا دشتبانی مزرعه ای را به او واگذار کنند تا بتواند درامدی داشته باشد و به زندگی اش ادامه دهد. بزرگان روستا دشتبانی مزرعه ی چم بالا را به علی قلی واگذار کردند و علی قلی رسما یکی دو سال دشتبان چم بالا شد. یک سال دشتبان آجوقایه پایین و یک سال هم دشتبان آجوقایه بالا بود.
علی قلی چندی بعد هم از روی ناچاری آن خانه کوچک را به عباسعلی یکی از مردان طایفه ی ابوالحسنی ها فروخت و بیخان مان شد و ناگزیر گردید در اتاقی، در خانه ی یکی از مردم مارکده جای گیرد. علی قلی که حالا پیر مردی شده بود، موهای سرش سفید و دید چشمانش هم کم شده بود، عملا کارش به گدایی کشیده شد، دستش را نزد این و آن به امید دریافت کمک دراز می کرد. توی خرمن ها می رفت تا کمک بگیرد.
روزی اصغر روبروی قلعه کهنه زیر جوی توی لته ها خرمن داشت و پوشال ارزن را چوم می کرد علی قلی به کمک اصغر می آید اصغر ته مانده ارزن ها را که نا مرغوب هم بوده و حدود یک منی می شده توی کوله بار علی قلی می ریزد و علی قلی بسیار از این بخشش اصغر خوشحال بوده است.
مردم مارکده دلیل سرانجام ناگواری علی قلی را نا متواضع و فروتن نبودن شخص علی قلی می پنداشتند که؛
درخت هرچه پربارتر باید سرش پایین باشد و علی قلی چنین رفتاری نداشت.
علی قلی گاه گاهی دارایی و داشته های خود را به رُخ مردم می کشید، گاه گاهی کمک های خود را بر دیگران بر زبان می آورد، پُز می داد. مردم او را کم ظرفیت می پنداشتند این به رخ کشیدن و بر زبان اوردن با تواضع و فروتنی مقبول فرهنگ عمومی که آن را آموزه های مذهبی و خدایی هم می شمردند منافات داشته و این موجب پاشیدگی دارایی او شده است. بعضی ها هم می گفتند: باد آورده را باد خواهد برد!
پیری و نیستی بدجوری علی قلی را شکسته و خرد کرده بود به همین دلیل مرتب تکرار می کرده: نکبت بود پیری و نیستی! علی قلی در اوج تنگدستی ماندن در مارکده را رنج اور می بیند چون به قول مردم دل و دماغ کار جدی کردن را نداشته و از بس دست به سوی این و آن دراز کرده بود هم خسته شده بود نومیدانه در صادق آباد خدمت عباس کرمی کدخدای جوان صادق آباد رسید و تقاضای کار نمود عباس مردانگی نمود و دشتبانی مزرعه ی ترکش را به او محول کرد.
علی قلی که پیرمردی شده بود تهیدستی هم به کمک پیری آمد و حالا چشمانش کمسو و قامت او را قدری خمیده و موهای سرش را سفید کرده بود به کار مشغول شد حتی غذا برای خوردن و به کار دشتبانی پرداختن هم نداشت.
شیرین خانوم هم عملا و غیر مستقیم کارش گدایی شده بود به عنوان دیدار با زنان روستا روزی به خانه ای می رفت زنِ خانه از تهی دستی او خبر داشت بدون اینکه شیرین خانوم چیزی بگوید بعد از احوال پرسی و ادای احترام به پاس خوبی های گذشته شیرین خانوم مقداری مواد غذایی به شیرین می داد و شیرین مواد غذایی را می پخت کماجدان غذای پخته شده و سفره نان را بر سر می گذاشت از راه آغجقیه و با گذشتن از گردنه آغجقیه بالایی به دریمون (دره امام) می رفت و با عبور از درّه گِزّه به مزرعه ی ترکش می رسید و علی قلی که روی تیره میانی مزرعه ترکش چاردالوقی درست کرده بود منتظر شیرین خانوم بود غذای فراهم شده را با هم می خوردند عصر و یا روز بعد شیرین پیاده بر می گشت تا غذایی دوباره فراهم و روز بعد برای علی قلی شوهر خود ببرد. با دریافت مزد، علی قلی توانست در سال های آخر عمر کمی روی پای خود بایستد و زندگی بخور و نمیری فراهم کرد. دشتبانی علی قلی در مزرعه ی ترکش دوسال تداوم داشت که در سال دوم با یکی دو نفر از کشاورزان ترکش اختلاف پیدا کرد که منجر به کتک خوردن از کشاورزان هم شد. شنیدن توهین و خوردن کتک از کشاورزان صادق آباد برای علی قلی خیلی سخت و سنگین و ناگوار آمد و عمق سختی زندگی و نکبت باری زندگی را بیش از بیش حس و لمس کرد تداوم زندگی برایش غیر قابل تحمل گشت و در همان صادق آباد جهان را بدرود گفت.
شیرین خانوم بعد از فوت علی قلی تنها شد و زندگی مستقل خود را شروع کرد. مدتی بعد محمد مشهور به کل محمد از شیرین خانوم خواستگاری کرد و با هم ازدواج کردند بعد از دو سه سال کل محمد فوت کرد. سالی بعد از فوت محمد، رمضان مشهور به رمضان حسن از او خواستگاری و منجر به ازدواج شد. دو سه سال بعد رمضان هم فوت کرد و شیرین بعد از او دیگر تنها و مستقل زندگی کرد.
منِ نگارنده شیرین خانوم را بسیار دیده ام چون به خانه ی ما می آمد مادرم برایش احترام قائل بود. شیرین خانوم برای مردم لباس می دوخت و مزد می گرفت و زندگی می کرد خوب یادم هست از کرباسی که مادرم بافته بود شیرین خانوم برای عید نوروز من که کودکی 6-7 ساله بودم کتی بلند دوخته بود که مادرم آن را سرمه ای رنگ کرد و من لحظه شماری می کردم که کت تازه رنگ شده بخشکد تا بپوشم. خاطرات کودکی شیرین و ماندگار است.
محمدعلی شاهسون مارکده
اعتراض
وقتی سرگذشت شوهر شیرین خانوم را می نوشتم یکی از همشهریان به دیدارم آمد نوشته ی شوهر شیرین خانوم را خواند و به پاراگراف اشاره به سابقه تاریخی خبرچینی در روستامان اعتراض کرد و گفت:
– ببین توی همین جامعه ی روستایی ما نکات خوب و خوشایند خیلی بیشتر هست تا نکات منفی وکاستی. اگر خوب و بدهای جاری و ساری جامعه مان را با هم مقایسه کنیم 9 تا کار و رفتار خوب از مردم سر می زند در مقابل ممکن است یک رفتار و کاری که شاید بتوان نامناسب و یا کاستی رویش گذاشت روی می دهد ولی تو بیشتر روی همان یک دهم کم و کاستی زوم می کنی! آیا بهتر نیست به آن 9 دهم رفتار و کار خوب بپردازی و یک دهم را نا دیده بگیری؟
– دوست عزیز اصولا آدم هایی مانند من که می کوشند ریز واقعیت ها را دقیق ببینند همان یک دهم کاستی، بر حسب نظر شما هم برای شان درد اور است. به باور مردمان جامعه ی ما، انسان جانشین خدا روی زمین است. اگر برای این باور خود احترام قائل باشیم باید انسان را دارای کرامت و حرمت بدانیم. کرامت و حرمت انسانی حکم می کند که بکوشیم کاستی ها را روز به روز کمرنگ کنیم چرا که کاستی ها و پلشتی ها با کرامت و حرمت انسانی نا همخوان است. این را هم باید دانست؛ کاستی ها را با نصیحت نمی توان کمرنگ کرد. اگر نصیحت کاربرد داشت جامعه ی ما حالا باید اخلاقی ترین جامعه ها باشد چون همه ی ما نصیحت کننده هستیم. کمرنگ شدن پلشتی و کاستی ها در جامعه، فقط با تفکر و اندیشه انتقادی تحقق می یابد. بدیهی است وقتی بتوانیم کاستی های جامعه ی انسانی را کمرنگ تر کنی، در حقیقت خوبی ها را پررنگ تر کرده ایم و این آرزوی من است و تمام حرف من، سخن من، تلاش من در این جهت است.
– بهتر هست همین پاراگرافی را که درباره خبرچینی نوشتی مثال بزنم. خبرچینی، در همه ی جامعه های شهری و روستایی از قدیم و ندیم بوده، اکنون هم هست و در آینده هم خواهد بود. اینها کاستی و پلشتی های هر اجتماع انسانی است که توسط یکی دو نفر آدم فرومایه، در هر اجتماع انسانی صورت می گیرد. ولی کمتر کسی در نوشته هایش اشاره به این نکات منفی مردمان جامعه ی خود می کند. می خواهم این را بگویم؛ همه ی خوانندگان مطالب تو افراد با اطلاعات سطح بالا که نیستند تا وقتی این کاستی ها را می خوانند بگویند؛ مردم ما هم همین کاستی ها را دارند، این کاستی ها همه جایی هستند در هر جامعه ای یکی دو درصد این ویژگی را دارند بلکه بعضی از کسانی که نوشته های تو را می خوانند آدم های کم مطالعه هستند. این آدم های کم مطالعه اغلب اندیشه های روستاگرایی، قوم گرایی و فامیل گرایی هم دارند و بعضی هم در حد افراطی اش را دارند. این تیپ آدم ها بدون اینکه بیندیشند، داوری خواهند کرد که؛ بله، ببینید مارکده ای ها خبرچین هستند، خودشان این را نوشتند! یعنی این نوشته تو که درباره یکی دو نفر در هر زمان از مردم جامعه ی روستایی ما صدق می کند، آن خواننده کم مطالعه به همه ی مردم در همه ی اعصار تعمیمش خواهد داد. در این صورت جنبه تخریبی پیام نوشته ات بیشتر از جنبه روشنگری ان خواهد بود.
– دوست عزیز اگر به این پرسش من پاسخ بدهی در حقیقت پاسخ خودت را هم داده ای! می پرسم دیگران که نقاط ضعف جامعه ی خود را نمی نویسند تا مردم جامعه ی خود را خوب جلوه دهند آیا این عمل آنها توانسته نکات زشت و غیر اخلاقی جامعه شان مانند خبرچینی را کم تر کند؟
– نه!؟
– این سخن که بیشتر مردم جامعه رفتار شرافتمندانه دارند،کاملا درست است، من هم با شما هم عقیده هستم. این هم نادرست هست اگر کسی بخواهد رفتار فرومایه خبرچینی یکی دو درصد از مردم جامعه را به همه تعمیم دهد. ولی باید به این شیوه رفتاری بزرگ نمایی و خوب جلوه دادن، که سال ها ادامه داشته و نتیجه نداده هم توجه کرد این شیوه حکایت از این دارد که راه درستی نیست. وقتی راهی آزموده شده و پاسخ مثبت نداشته، آیا تکرار آن ناشی از نبود عقلانیت و کم خِرَدی محسوب نمی شود؟ به نظر من تنها راه کم کردن پلشتی های رفتاری مان، نخست شناسایی و فهمیدن آنها است، سپس بیان کردن، نشان دادن زشتی آنها که بدان نقد می گویند است. در این صورت می توان یک وجدان عمومی آگاه و بیدار در جامعه آفرید. با وجود و حضور وجدان عمومی بیدار و آگاه، امکان کم شدن تعداد و شدت این رفتار زشت غیر اخلاقی وجود دارد. شما خودت می گویی؛ بعضی افراد کم مطالعه چنان برداشت نادرستی خواهند نمود. می پرسم چرا شما به داوری آدم های کم مطالعه اینقدر بها می دهید؟ بر خلاف شما، من بر این باورم، هر آدمی در هر سطحی از اطلاعات و در هر سطحی از طبقات اجتماعی که قرار دارد، این توانمندی را دارد که مسائل و موضوعات و رویدادهای اجتماعی اطراف خود را در حد فهم و ادراک خود ارزیابی کند و باید هم این حق را برای مردم قائل باشیم. اشکال در آنجا پیش می آید که عده ای برای دست یابی به منافع شخصی با بیان دروغ، احساسات مردم را تحریک می کنند. وقتی احساسات تحریک شد عقل و خردها کنار زده می شود آنگاه داوری های ناصواب در عرصه اجتماع ظاهر می گردد. ببینید توی همین چند سال گذشته خبرچین ها، گزارش نویس و طومار نویس های روستامان چه زیان های بزرگی به مارکده زده اند.
1- با طومار نویسی و مراجعه به ادارات و بدگویی دو سه نفر ادعارسان روستا، ما شورای حل اختلاف مان را از دست دادیم. شورای حل اختلاف مارکده بعد از شوراب و هوره سومین شورای حل اختلاف بود که در بخش سامان تشکیل شده بود. اکنون مردم ما برای حل و فصل دعاوی خود ناگزیر به شورای حل اختلاف قوچان و گرم دره می روند، خجالت هم می کشند، ناراحت هم هستند. خوب، نباید رفتار بی خردانه این دو سه نفر ادعارس را بازگو کرد؟ تا زشتی رفتار آنها هرچه بیشتر برای همه روشن گردد؟
2 – باز دو سه نفر پاچه ها را بالا زدند و کمر همت را بستند و با گزارش نویسی، طومار نویسی و خبرچینی و بدگویی، من را از عضویت شورای روستا حذف کردند، نتیجه چه شد؟ شورای دوره چهارم روستا تشکیل نشد. اکنون هریک از مردم روستا که نیاز به برگه ی تاییدیه شورا را دارند، باید برود هوره، در شورای بخش. آیا این سرشکستگی نیست؟ به علاوه، روستامان مسئول مستقیم ندارد که پرونده اعتراض و پیگیری حق باطل شده دهستان مارکده را پیگیری کند. با گذشت زمان این حق از دست رفته، در جای ناحق خود، برای همیشه تثبیت می شود. آیا این زیان بزرگی برای روستا نیست؟
3 – بیگمان رفتارهای احمقانه چند نفر سردسته ی، دو دستگی را شنیده ای و می دانی؟ منظورم از دو دستگی، برخوردهای گروهی از مردم محله بالا و پایین مارکده در دو سه دهه قبل است که به دو دستگی مشهور شد. من، فرآیند کنش و واکنش دو دستگی را مطالعه کرده ام. با تاسف، می بینیم از هر طرف، دو سه نفر که سر دسته بودند ادم هایی کم دان با روانی ناسالم، آتش بیار معرکه بوده اند. تمام هنر اینها خبرچینی بوده است. سردسته ی این طرف می رفته نزد مقامات، بدی هایی به طرف دیگر نسبت می داده است. دوباره سردسته ان طرف می رفته و بدی هایی شدید تر به این دسته نسبت می داده است. نتیجه این بوده که، هردو طرف، زشتی، پلشتی و نا زیبایی های مردم روستا را بیان و بزرگ نمایی می کرده اند. تاسف انگیز ترکم خردی مقامات مسئول بوده که، با شنیدن و بها دادن به این حرف های بچه گانه، موجب تشویق این سر دسته ها می شدند. اگر نیک بنگریم این دو پدیده، همیشه در طول تاریخ، موجب آسیب روستای ما شده است. یکی خبرچینی و بدگویی از یکدیگر نزد مقامات و دیگری کم خردی مقامات مسئول ما که با اشتیاق به این خبرچین ها گوش می دهند، خبرچین ها را تشویق و حمایت شان می کنند. به نظر من باید گذشته خودمان را بشناسیم، تحلیل و نقدش کنیم. تا نسل امروز بفهمد، تداوم این شیوه ها موجب عقب ماندگی ما شده است. موجب بدبینی ما به یکدیگر شده است. موجب تداوم دو دستگی محله بالایی و پایینی شده است. موجب تداوم اندیشه فامیل عرب و شاهسونی شده است. چو نیک بنگریم، خبرچینی، عملی غیر اخلاقی است، گوش کردن مقامات به سخنان خبرچین هم ضد انسانی است، هر دو اینها موجب زیان روستا، هدر رفتن نیروها و برآیند آن، گسترش رفتارهای غیراخلاقی شده است.
نکته ویرانگرتر این است که، امروز، این دو سه نفرخبرچین توانسته اند بر جو روستای ما قالب باشند و با تقرب و نزدیکی به مسئولان، خبرچینی و بدگویی از دیگران نزد مقامات را به عنوان یک ارزش جا بیندازند، زمینه ی ایجاد یک فرهنگ سطحی اندیشی لمپنی شوند، و متاسفانه امروز ما شاهد گسترش این فرهنگ لمپنی در روستا هستیم. اگر نیک به قضایا بنگریم، شیوه ی رفتاری لمپنی، مبتنی بر عقل، خرد و ارزش اخلاقی انسانی نیست. بنابراین ضرورت دارد با نقد و نقادی فرهنگ لمپنی و خبرچینی، به نسل جوان بیاموزیم، ارزش در؛ دانایی است، در خود باوری است، در پاکی است، در راستگویی است، در رفتارهای اخلاقمند است، در فرهیختگی است، در گرایش به معنویات توام با شناخت است که از ما یک انسان خداگونه بسازد، در نوع دوستی است، در خدمت به مردم است، در احترام و رعایت حق و حقوق دیگران است، در رعایت کرامت و حرمت انسان است، در پرداختن به خود شکوفایی است، در کسب هنر است، در آموختن مهارت است، در رسیدن به قله های علم و دانش است. وقتی می توان به این صفات دست یافت که این صفات در جامعه ارزش محسوب شوند و کاستی ها، پلشتی ها و نیز روابط و هنجارهای لمپنی نقد گردد.
محمدعلی شاهسون مارکده
پیر خردمند
خاطره زیر را یکی از پیرمردان روستای مارکده برایم تعریف کرده است.
حدود 70 سال قبل بود. یکی از روزهای پاییز، چلتوک ها چیده شده بود. من آن روز حدود 13-14 سالم بود. به اتفاق دو سه تا از بچه های هم قد و هم سن خودم، توی لته ها گاو می چرانیدیم. درست توی همین محوطه که قسمتی از آن امروز ساختمان بسیج و مخابرات واقع شده، آن روز اول خندق محسوب می شد. ضمن اینکه گاوها می چریدند، ما بچه ها کنار آب رودخانه بازی می کردیم.
درست مقابل ما، سمت دیگر رودخانه، چندتا از بچه های روستای قوچان هم گاو می چرانیدند. گاوهای شان توی زمین ها می چریدند و بچه ها کنار رودخانه به بازی مشغول بودند.
شیطنت ما دوتا گروه بچه گل کرد و شروع به رجزخوانی کردیم. هریک می گفتیم؛ ما خوب هستیم و شما بد. برای اثبات سخنان خود هم هر یک هنر و خوبی های خود را و بدی های طرف مقابل را بر می شمردیم.
کم کم رجزخوانی لفظی ما تبدیل به سنگ پرانی به یکدیگر شد. هر گروه تلاش می کرد با نشانه گیری طرف مقابل، سنگ را به هدف که همان بدن ها بود بزند. سنگ های زیادی به سمت یکدیگر پرتاب کردیم. یکی از سنگ های من، درست روی قلب یدالله خورد و پسر دستش را روی قلبش گذاشت و روی زمین نشست. بچه های دیگر قوچان او را احاطه کردند. دقایقی بعد یدالله بلند شد. بچه های دیگر قوچان به منظور تلافی، سنگ های بیشتری به سمت ما پرتاب کردند. ولی ما قدری از افتادن یدالله ترسیده بودیم و سنگ اندازی را کم کردیم.
نخست ما خوشحال بودیم که توانسته بودیم طرف مقابل را شکست بدهیم. ولی لحظه ای بعد متوجه کار خطرناک خود شدیم و وحشت کردیم که نکند اتفاقی برای بچه افتاده باشد. کم کم سنگ اندازی قطع شد و ما به فکر فرو رفته و ترس وجودمان را فرا گرفته بود و نگران عواقب کاری که کرده بودیم، شدیم.
شب فرا رسید. یدالله دشتبان قریه من را به خانه کدخدا فیض الله فراخواند. به اتفاق پدرم رفتیم. دیدم کل عباس کدخدای قوچان هم آنجا نشسته است. و من دو زانو مؤدبانه در پایین اتاق در حضور دو تا کدخدا مرد یکی فیض الله ی جوان و دیگری کل عباس پیرمرد نشستم.
خدا رحمت کند کل عباس را که باید پیر خردمندش نامید، گفت: پسرجان می خواهم راستش را بگویی که چه اتفاق افتاده است. سخنان مهربانانه کل عباس به من جرات داد و اینکه تاکید کرد راستش را بگو، برای من خیلی خوشایندتر بود و من هم با ذکر جزئیات گفتم که هم ما سنگ انداختیم و هم انها که اتفاقی سنگ من به سینه یدالله برخورد.
کل عباس گفت: کار هر دو گروه خوب نبوده بهتر بود که چنین کاری را نمی کردید. ولی چون کارتان از روی شیطنت بوده و قصد غرضی به دنبال نداشته و هر دو گروه هم این به طور مساوی این کار را کرده اید و نیز تعدادتان هم مساوی بوده و اتفاقی سنگ تو به سینه یدالله خورده بخاطر اینکه راست گفتی از خطایت چشم می پوشیم.
کدخدا کل عباس بعد رو کرد به طرف کدخدا فیض الله و گفت: کدخدا نظر تو چیست؟ فیض الله هم گفت: سخنان شما خردمندانه بود من حرفی نمی توانم بزنم.
محمدعلی شاهسون مارکده 92/11/12