گزارش نامه شماره 63 اول خرداد 93

قصه یوسف

       کاکا­کریم از مردمان روستای رحمت ­آباد فریدن نزدیک چادگان بود، کوتاه قد، موهای جلو سرش ریخته، صورتی آفتاب سوخته، چشمانی گود افتاده، کلاه نمدی بر سر، قبا آرخالوق بر تن، شال پشمی هم بسته بر کمر، پاچه­ های تنبان گشاد محلی اغلب بالا زده، گیوه ­های ورکشیده و همیشه آماده کار دیده می ­شد. در برخورد با مردم، مردی خوش ­مشرب، خوش ­سخن و مهربان بود. بدینجهت صفت کاکا اول نام او آورده می­ شد که تکیه کلامش کاکا، کاکام­ جان و کاکام بود. حتی در گفت ­و گو با زنان هم تکیه کلام کاکا را نا خود آگاه بکار می ­برد. کاکا­کریم قدری کشاورزی داشت جو و گندم می ­کاشت، تعدادی هم گوسفند داشت. پس از برداشت محصول و اتمام کار کشاورزی حرفه دوم کار کاکا­کریم که معامله ­گری بود آغاز می­ شد. از رحمت ­آباد گندم و جو بار چند حیوان می ­کرد به روستاهای پایین دست مثل دلیرآباد و یاخچی­ آباد می ­آمد گندم و جو را با کشمش، گردو، سنجد، برگ زردآلو، قیسی، آلوچه­ خشکه و برنج آلیش ­دگیش می­ کرد و به رحمت ­آباد و روستاهای اطراف می­ برد. کشمش­، گردو، سنجد و برنج را به مردم آن روستاها می­ داد و در عوض گندم و جو می­ گرفت. کار معامله ­ گری کاکا­کریم حدود سه ­ماه پاییز و سه ماه آغاز سال تداوم داشت. 

           یوسف رحمت­ آبادی یکی  از بستگان دور کاکا­کریم بود پدرش فوت کرده بود با برادر بزرگتر خود نصرالله زندگی می­ کرد. یوسف جوانی آداب ­دان، کم ­حرف، مسئولیت پذیر و برنامه ­ریز بود. روزی یوسف نزد کاکا­کریم می ­آید و می­ گوید:

– من هم علاقه­ مند به کار خرید و فروش و آلیش­ دگیش اجناس هستم خیلی مایلم همراه شما برای داد و ستد بیایم.

      کاکاکریم با خوشرویی می­ پذیرد چون همیشه تنها رفت و آمد می­ کرد وجود یک نفر همراه را برای خود نعمت دانست و پذیرفت. یوسف مقداری جو و گندم بار حیوان نمود و همراه کاکا­کریم شد و با هم به روستای دلیرآباد آمدند.

       کاکا­کریم بخاطر سال ­ها رفت و امد و داد و ستد در هر روستایی دوستی انتخاب کرده بود توی هر روستایی که وارد می ­شد به خانه دوستش می­ رفت بارهای جو و گندم را پیاده می ­کرد مردم روستا کشمش، گردو، سنجد و برنج می ­آوردند و کاکا­کریم با استفاده از سنگ و ترازوی صاحب­ خانه محصول محلی را با جو و گندم پایاپای معاوضه می­ کرد. و پس از یک روز معاوضه کالا و استراحت به رحمت ­آباد بر می ­گشت.

        دوست کاکا­کریم در روستای دلیرآباد کل ­حسن بود. کل­ حسن کدخدای روستای دلیرآباد هم بود. کل­حسن بزرگ روستا هم محسوب می ­شد.  مردی مهمان نواز و پرآوازه بود. ثروتمند و قدرتمندترین مرد روستا و منطقه به حساب می ­آمد روی همه­ ی مردم روستا نفوذ داشت مردم روستای دلیرآباد کل ­حسن را همچون پدر خود می ­دانستند و از او حرف شنوی داشتند و احترام پدری برای او قائل بودند.

        روستای دلیرآباد کوچک بود 40 تا 30 خانوار بودند و همه­ هم همانند اعضا یک خانواده محسوب و کل ­حسن همانند پدر خانواده بر مردم دلیرآباد اشراف داشت. یوسف به اتفاق کاکاکریم در همان اولین سفر که به روستای دلیرآباد می ­آید با کل ­حسن آشنا می ­شود. رفتارهای توام با ادب و نزاکت و برخورد های خوب یوسف برای کدخدا خوشایند و توجه کدخدا کل ­حسن را به خود جلب می ­کند. از همراهی یوسف با کاکاکریم دو سال می­ گذرد و چند بار این دو معامله­ گر به دلیرآباد می­ آیند و بر می­ گردند. کل­ حسن کدخدای دلیرآباد یوسف را جوانی دوراندیش و مسئولیت پذیر می ­بیند و از رفتار، پاکی و صداقت او خوشش می ­آید. در یکی از این شب­ ها هنگامی که کاکاکریم به اتفاق یوسف در حضور کدخدا کل ­حسن نشسته بودند کدخدا به یوسف گفت:

ـ یوسف چرا عروسی نمی­ کنی؟

-نمی­ دانم کدخدا! شاید هنوز قسمت نشده!

-باید خودت بخواهی تا قسمت بشه!

       کاکا­کریم به کمک یوسف آمد و گفت:

– کدخدا بزرگواری کنید قدم خیر را شما پیش بگذارید و یکی از دخترهای روستای دلیرآباد را به یوسف پیشنهاد کنید شاید این اقدام شما راه قسمت را هم باز کند جناب­ عالی آدم ­ها را خوب می­ شناسی ضرورت به گفتن من نیست یوسف یکی از جوانان خوب روستای رحمت­ آباد هست جوانی زحمتکش، مومن و خداترس.

– در اینکه یوسف پسر خوبی است شکی ندارم طی چند سفری که به اینجا آمده ­اید این را دریافته ­ام موضوع این هست که خواستش را اعلام کند دختر هست تمام دخترهای روستای دلیرآباد زیبا، نجیب و خوب هستند، زحمت ­کش هستند، شوهر دوست هستند، خانواده­ دار هستند. اصلا بیا تا دختر برادرم مدقلی را بهت بدهم هم اکنون یک حبه ملک قریه دلیرآباد از خودش دارد که ثروتی و سرمایه خوبی است. امروز ملک هست که ارزش دارد ارزش و اعتبار مرد به ملکی است که دارد. مشروط بر اینکه بیایی در دلیرآباد بمانی و در همین ­جا زندگی کنی دو حبه ملک هم من بهت می­ دهم کشت و زرع کنی و سهم رعیتی ­ات را ببری.

        یوسف بیشتر سرش پایین بود کمی احساس خجالت می­ کرد که مستقیم با کدخدا درباره زن گرفتن سخن بگوید در حالی که قدری هم عرق بر پیشانی ­اش نشسته بود گفت:

ـ شما بزرگوار هستید کدخدا و نسبت به من خیلی مرحمت دارید، از بزرگواری و مهربانی­ تان ممنونم اگر اجازه بفرمایید من در این خصوص با برادر بزرگم صلاح و مصلحت کنم، برادر بزرگم جای پدرم است احترامش واجب است نظر برادر بزرگم برای من مهم است آنگاه می­ توانم به شما پاسخ دهم.

-حال که می­ خواهی با برادرت صلاح و مصلحت کنی بگذار موضوعی دیگر را هم بهت بگویم دختر برادرم یک ازدواج کوتاه چند روزه داشته است در روستای یاخچی ­آباد به محمد، برادر ملا لطفعلی شوهر می ­کند چند روز بعد از عروسی به این نتیجه می ­رسد که محمد شوهر مناسبی برای او نیست به خانه پدر بر می­ گردد و از شوهر خود جدا می ­شود این یک حبه ملک قریه دلیرآباد هم بابت مهریه ­اش بوده است. اکنون یک از دختران ثروتمند روستا است. علاوه بر ثروتمندی، دختری کاردان و زحمت­ کش است.

      کاکا­کریم گفت:

-کدخدا می ­بخشید که پر رویی می­کنم اسم برادرزادتان چیه؟

-خانم­ گل.

– ها، دیدمش، دختری نجیب است.

        کاکاکریم در رحمت ­آباد پیشنهاد کدخدا کل ­حسن را با نصرالله برادر بزرگ یوسف در میان می­ گذارد. نصرالله با کاکاکریم صحبت و کاکا­کریم از بزرگ منشی، خانواده دار بودن و نجیب بودن خانواده کدخدا کل­ حسن دلیرآبادی تعریف می­ کند و به نصرالله رحمت­ آبادی اطمینان می ­دهد. چند روز بعد نصرالله به اتفاق کاکاکریم و یوسف جو و گندم بار حیوان می ­کنند و برای فروش جو و گندم و نیز کسب اطلاعات بیشتر به دلیرآباد می­ آیند. با کل­ حسن کدخدا و نیز مدقلی برادر کدخدا و پدر خانم­ گل دیدار می­ کنند. کاکاکریم از کدخدا اجازه می­ گیرد که یوسف خانم­ گل را ببیند تا درباره تصمیم نهایی گفت و گو کنند. شربان ­خاله( خاله شهربانو) زن مدقلی و مادر خانم­ گل مقدمات این دیدار را فراهم و یوسف در یکی از اتاق­ های خانه مدقلی با خانم­ گل دیدار می­ کند.

        شهربانو، زن مدقلی زنی مهربان بود، خوش اخلاق بود، خنده رو بود، خوش سخن بود، به همین جهت همه ­ی مردم دلیرآباد او را خاله و برای شناسایی خاله شهربانو(شربان ­خاله) می­ گفتند. آوازه مهربانی شربان ­خاله از مرزهای روستای دلیرآباد هم فراتر رفته بود بسیاری از مردم روستای یاخچی ­آباد هم او را به مهربانی می­شناختند و به تبعیت از لفظ و لحجه مردم دلیرآباد او را شربان­ خاله می ­نامیدند.

         یوسف برای دیدار با خانم­ گل وارد حیاط خانه مدقلی می ­شود شربان­ خاله اسفند دودکنان از او استقبال می ­کند پس از احوال پرسی با مدقلی توسط شربان ­خاله به اتاقی هدایت می­ گردد وقتی وارد اتاق شد خانم­ گل نشسته بود به احترام بلند می­ شود و سلام می­ گوید. یک لحظه خط چشم ­ها مستقیم می­ گردد لحظه ­ای بعد چشم ­های خانم ­گل به دلیل رعایت حیا قدری به سمت پایین نشانه می رود ولی ثابت نمی­ ماند و بالا می ­آید و لحظات چشم تو چشم امتداد می ­یابد. خانم­ گل بلا فاصله بعد از سلام می­ گوید:

-خوش­ آمدی، صفا آوردی، بوی گل آمد.

یوسف وقتی چشمش به خانم­ گل می ­افتد او را می­ شناسد چون چندبار خانه کدخدا کل ­حسن او را دیده بود در پاسخ خانم ­گل می­ گوید:

-خیلی ممنون، ­خانم­ گل، تو را که من دیده بودم چرا زودتر آشنایی نمی­ دادی؟

-همان روزهای اول که دیدمت از چهره مردانه ­ات خوشم امد چون شنیدم که هنوز عروسی هم نکرده ­ای مهرت بر دلم افتاد و با خود گفتم کاش به خواستگاری من می ­آمد شب هنگام سرِ سجاده در پایان نماز از خدا خواستم که مهر مرا هم بر دل تو بیندازد می ­گویند: «زبان بنده قلم خدا» مثل اینکه اینجا درست در امده حال چیزی که من آرزو کرده بودم عملی شد و تو به خواستگاری من آمده ­ای فقط از خدا می ­خواهم که با قلبی پر از مهرآمده باشی؟

-همین طور است می­ گویند دل به دل راه دارد من هم در همان نگاه اول در خانه کدخدا کل­ حسن تو را دختری زیبا، برازنده و شایسته دیدم منتها اصلا فکر اینکه از دلیرآباد زن بگیرم نبودم تا اینکه کدخدا این پیشنهاد را کرد و…

        گفتگو ادامه می­یابد یوسف و خانم­ گل از یکدیگر خوششان می ­آید و همدیگر را می ­پسندند. یوسف پسند خود را به برادرش نصرالله اعلام می­ کند و خانم ­گل هم به مادرش شربان­ خاله موافقت خود را می­ گوید. نصرالله با کاکا­کریم مشورت نهایی را می­ کند و نظر قطعی او را می­ پرسد که پاسخ قطعی مثبت می ­شنود. نصرالله به اتفاق کاکاکریم توی خیابان  به عباس یکی از مردم دلیرآباد بر می­ خورند نصرالله نظر او را هم جویا می­ شود پاسخ او هم مثبت بود. نصرالله با توکل برخدا موافقت خود را به کدخدا کل­ حسن اعلام می ­نمایند. 

      یوسف با خانم­ گل، دختر مدقلی ازدواج می ­کند و در دلیرآباد ساکن می ­ شود. 

      برای آغاز زندگی، به پیشنهاد شربان­ خاله، مدقلی یک اتاق در عمارت خود در اختیار یوسف قرار می ­دهد. یوسف تابستان در کار کشاورزی کار می ­کرد و پاییز و زمستان ­ها چاروادار می­ شد با دو سه تا حیوان بارکش که داشت بار به شهر می ­برد و کرایه می ­گرفت از شهر هم باز برای دکان ­داران روستای یاخچی ­آباد بار می ­آورد و کرایه می ­گرفت. کم­کم خانه ­ای مستقل فراهم کرد و به فکر افتاد که دکان ­داری هم بکند. یوسف با پشت­ کاری که داشت توانست اندک نقدینگی فراهم و قدری ملک هم بخرد. با آمدن ماشین به روستای یاخچی­ آباد کار چارواداری رها شد و یوسف بیشتر به کار کشاورزی مشغول شد و در کنار آن هم به دکان ­داری جزئی و داد و ستد با افرادی که تهی­ دست و در تنگ ­ناهای زندگی می­ ماندند خود را سرگرم نمود. یوسف مردی برنامه ریز، حسابگر و آینده ­نگری بود. به دلیل همین ویژگی­ ها، توانسته بود زندگی اقتصادی راحت­ تری برای خود و خانواده ­اش فراهم، و اندوخته ­ای داشته باشد.

        یوسف یک ویژگی داشت که در روستای دلیرآباد او را منحصر به فرد کرده بود و آن زیست مستقل بود یوسف تنها مرد مستقل روستا بود  که برای تداوم زندگی اجتماعی نیاز به حمایت کدخدا کل­ حسن در خود احساس نمی­ کرد خود را جزئی از خانواده بزرگ کدخدا کل­ حسن به حساب نمی­ آورد بلکه خود را یک فرد مستقل می ­پنداشت همین استقلال اجتماعی و متکی به خود بودن و خود را وابسته به کدخدا ندانستن قدری برای کدخدا­ کل­ حسن نا گوار و نا خوشایند می­ آمد چون گفتیم همه­ ی مردم روستا همانند اعضا یک خانواده، کدخدا کل­ حسن را همچون پدر خود می­ دانستند که بالاتر بزرگ ­تر و ارزشمندتر از بقیه است و بقیه باید خود را زیر سایه و حمایت او بپندارند و از او در همه­ ی کارها حرف شنوی داشته باشند و از او پیروی پدر و فرزندی بکنند در صورتی که یوسف احساس پدر و فرزندی نداشت بلکه احساس دو نفر همشهری را داشت که دارای حق و حقوق و شان و منزلت اجتماعی مساوی دارند. همین زیست مستقل یوسف موجب دل­ سردی و ناخوشایندی کدخدا از یوسف شد زیست مستقل یوسف بعدها موجب درگیری بین او و فرزندان کدخدا شد چون پسران کدخدا خود را اشراف ­زاده می­ پنداشتند و لقب بگ به خود داده بودند و با تفاخر به مردم می ­نگریستند و انتظار گرفتن توجه از مردم داشتند. 

        گفتم یکی از کارهای یوسف دکان­ داری بود بعضی از مردم در تنگ­ ناهای زندگی، به ویژه در فصل قرایاز، که گرسنه می­ ماندند، به یوسف مراجعه و از او پول، جو و یا گندم قرض می­ گرفتند، تا هنگام برداشت خرمن به ازاء جو، گندم تحویل دهند و گندم را یک­ و نیم برابر باز گردانند و پول را هر 100 تومان در سال 5 من برنج سودش را بپردازند.

        داد و ستد با شرایط فوق بسیاری از مردم را بر این باور رسانده بود که یوسف آدمی نزولخوار است به همین دلیل بعضی ­ها هم که سخت مقید به مسائل شرعی بودند می­ گفتند:

-مال یوسف حرام است.

       و از داد و ستد با او خودداری می­ کردند حتی هنگام درگذشت یوسف دو سه نفر با گفتن دروغ مصلحت ­آمیز که؛ بیمار هستیم. برای خواندن قرآن به خانه او نرفتند تا مبادا ناگزیر گردند از نان او بخورند چند نفر دیگر هم که در قران خوانی شرکت کردند خود را اینگونه راضی کردند که اموال دیگر مال وارث است پس حلال است ولی بیشتر مردم اینگونه سخنان را دخالت در زندگی دیگری می­ پنداشتند و می­ گفتند:

-حی علی خیر­العمل. قضاوت درباره مردم سخت و مشکل است خدا خودش به کارهای بندگانش عالم و آگاه است ما بهتر است توی کارهای بندگان خدا دخالت نکنیم این حرف­ ها غیبت محسوب می­ شود.

       یوسف اتهام رباخواری را رد می­ کرد و می­ گفت:

ـ کار من کمک به مردم است. من به آدم ­هایی که توی تنگ­ ناهای زندگی می ­مانند کمک می­ کنم تا بر مشکلات زندگی فایق آیند و از گرسنگی نجات­ شان می­ دهم یک کار خیرخواهانه و دستگیری از تهی­ دستان و در تنگناهای زندگی مانده ­ها است.

      یوسف برای اینکه برنجی که بابت بهره پول می ­گرفت، حلال باشد و در جامعه، انگ نزول­ خواری به او نچسبانند و در سرِ پل ­صراط یقه ­اش را نگیرند، پول را با شرایط قرارداد بیع­ شرط می­ پرداخت. بیع­ شرط ­نامه­ ای ­ نوشته می­ شد و قرض گیرنده زیر بیع ­شرط­ نامه را انگشت می ­زد. مهم نبود که گیرنده پول اصلا زمین داشته باشد یا نه، بیع ­شرط نوشته می ­شد مقدار اجاره که همیشه برنج بود هم تعیین می­ گردید.

       قلی یکی از مردان روستای یاخچی­ آباد بود بارها در تنگناهای زندگی از یوسف کمک گرفت اولین مرتبه که نزد یوسف رفت نیمه دوم اسفندماه سالی بود قلی توی دکان کوچک یوسف نشست و پس از احوال پرسی درخواست مبلغی قرض کرد یوسف گفت:

-باید قدری زمین بیع ­شرط کنی تا بتوانم پول قرض بدهم.

-می­ دانی که من زمین و ملک از خود ندارم دو حبه زمین اربابی کشت و زرع می ­کنم.

ـ مش قلی ­جان، تو که یک آدم شیر حلال خورده هستی درد دلم را برایت می ­گویم والا من سفره دلم را برای هرکسی باز نمی ­کنم یعنی تو را محرم می ­دانم و می­دانم که دهانت کلیدکلون محکمی دارد و حرف مرا جایی نخواهی باز گفت. موضوع این نیست که زمین داشته و یا نداشته باشی موضوع مهم قراردادی است که می­ نویسیم و انگشت می ­زنیم خودمان هم می­ دانیم این نوشته صوریه، فقط برای این است که، دو من برنجی که تو بابت اجاره ز­مین به من می ­دهی، حلال باشد، و خدای ­نا کرده مال حرامی توی زندگی من نیاید، چون به من مال حرام نمی ­آید. خدا هم خوشش نمی­ آید که بنده ­اش مال حرام بخورد. تازه جواب روز قیامتش هم دنبالش است. از همه بدتر، پشتِ سر حرف زدن، یه مشت آدم ­های بی­سر و بی ­پا است که می ­نشینند و می­ گویند: یوسف نزول­ خواراست. با بیع­ شرط می ­خواهم دهان مردم را ببندم. تا کار و کاسبیم نخوابد. از خودت بگذر که چشم طمع به مال مردم نداری. خیلی ­ها نمی ­توانند ببینند که من دو ریال پول دارم، و با ان پول کار یک بنده خدایی را راه می ­اندازم. حسودی ­شان می ­شود که من دو من گندم دارم، نانش می­ کنم و با زن و بچه ­ام می­ خورم، هروقت هم که کسی لَنگ می ­شود و به من رو می ­زند، دو من آرد یا گندم به او قرض می ­دهم.

      در ان سال قلی مقدار بیشتر بدهی­ اش را توانست به یوسف بپردازد و کمی از بدهی ­اش ماند باز روزهای پایانی اسفند نان خانواده تمام شد و قلی ناگزیر دوباره نزد یوسف رفت و گفت:

-مش­ یوسف از رویت خجالت هم می­ کشم که نتوانستم بدهی ­ام را کامل بپردازم با این وجود ناگزیر شدم دوباره خدمتت بیایم سخت گرسنه مانده­ ایم چارمن جوی، گندمی به ما بده تا برسیم به خرمن ببینیم از خدا چه پیش می­ آید.

-یکی از پسرهایت را بده دمِ دست من تا ببینم می­ توانم چیزی بهت کمک کنم؟

-قول علی پسر بزرگم را به کدخدا خدابخش داده ­ام می­ ماند پسر دومی ­ام که 11 سالش است نمی­ دانم می­ تواند کار کشاورزی تو را بچرخاند؟

-آره دمِ دست خودم می ­تواند به من کمک کند.

       قرارداد پسر دوم قلی برای سال آینده به عنوان نوکر یوسف در ازاء باقی­ مانده بدهی گذشته قلی بسته می ­شود و یوسف دوباره مقداری کندم و جو به عنوان قرض به قلی تحویل می ­دهد. 

سالها گذشت یوسف حالا یکی از مردان نسبتا ثروتمند روستای دلیرآباد  شده بود اغلب هم یک نفر نوکر داشت عمده کار کشاورزی را نوکر انجام می ­داد یوسف دارای سه دختر و یک پسر شد دو تا از دخترها را در روستای یاخچی ­آباد شوهر داد و یکی دیگر را در همان روستای دلیرآباد. یوسف حالا قدری پیر شده بود و کمی ­هم بیمار بود برای معالجه بیماری نزد دکتر هم رفته بود ولی نتیجه ­ای نگرفته بود بدنش به تحلیل می ­رفت نا توان شده بود و ندای مرگ را می­ شنید. تنها پسرش که بچه کوچک خانواده و عزیز دردانه بود  15 سالش بود تصمیم گرفت تا زنده است پسرش را عروسی کند می ­گفت:

-می ­ترسم بمیرم و عروسی پسرم را نبینم عروسی پسر آرمان و آرزو  هر پدری است.

       جشن مفصلی گرفته شد و عروس خانم 13 ساله تحویل آقا داماد 15 ساله شد چند ماهی بعد یوسف جهان را بدرود گفت.

      بعد از برگزاری مراسم عزای یوسف دامادها تصمیم گرفتند اموال یوسف را تقسیم کنند لذا از کدخدای روستای دلیرآباد درخواست کردند که به عنوان بزرگ و صاحب روستا در این امر دخالت و اموال را به صورت کدخدا منشی تقسیم نماید و کدخدا این امر خطیر را پذیرفت.

      کدخدا کل ­حسن سال ها قبل فوت کرده بود و حالا پسرش منوچهربگ جای پدر کدخدای روستای دلیرآباد شده بود. کدخدا به اتفاق یدالله با سواد روستا و اعضا خانواده یوسف تشکیل جلسه دادند و اموال را بین سه دختر و یک پسر 15 ساله و نیز خانم ­گل همسر یوسف تقسیم نمودند همه از نحوه تقسیم و داوری منصفانه کدخدا منوچهربگ راضی هم بودند و به درخواست و اصرار مش مجید داماد یاخچی­آبادی یوسف دو نسخه تقسیم نامه نوشته شد یک نسخه را مجید برداشت و نسخه دیگر هم نزد کدخدا ماند. کدخدا پسر یوسف که صغیر بود و نیز همسر یوسف که بیوه زنی بود را مستثنی نمود و به دامادها گفت:

– هریک باید مبلغ 50 تومان شیرینی و کدخدایانه بپردازید.

      دوتا دامادها هر یک پول خود را به مجید دادند و مجید هم پول سهم خود را روی ان پول­ ها گذاشت و مبلغ 150 تومان به کدخدا داد و کار را خاتمه یافته تلقی و هریک دنبال کار خود رفتند.   

***

         اسکندر یکی از مردان دلیرآباد بود مقداری ملک داشت و تعدادی هم رعیت و یک نیمچه ارباب تلقی می گردید مردم او را در حضر ارباب صدا می ­زدند و وقتی حضور نداشت ارباب اسکندر می­ گفتند. ارباب اسکندر سیاست ­های کدخدا کل ­حسن را قبول داشت و برایش احترام خاصی هم قائل بود. کدخدا کل­ حسن هم رفتارهای ارباب اسکندر را قبول داشت و با هم دوست بودند.  بعد از فوت کدخدا کل­ حسن ارباب اسکندر کدخدایی دلیرآباد را حق خود می­ دانست دلیلش هم تجربه مدیریتی فراوانی بود که داشت و نیز سن و سالی که ازش می­ گذشت و احترامی که در میان مردم داشت بود ولی منوچهربگ پسر کدخدا کل­ حسن با استفاده از نام و شهرت و معروفیت پدر کدخدایی روستای دلیرآباد را بعد از پدر بدست آورد و این امر خوشایند ارباب اسکندر نبود.

        ارباب اسکندر بعضی از رفتارهای منوچهربگ را نمی ­پسندید با منوچهر اختلاف داشت با اینکه زن کدخدا منوچهر و نیز زن ارباب اسکندر با هم خواهر بودند، ولی این نسبت نتوانسته بود این دو را به هم نزدیک کند و صمیمیتی بین شان بوجود بیاورد. ارباب اسکندر چند بار روی موضوع ­های مختلف به کدخدا منوچهر تذکر داده بود که:

 -تو آن ابهت و جربزه پدرت را نداری قدری با احتیاط حکم صادر کن در کارها با من مشورت کن هرچه باشد من بزرگتر هستم سال ها با پدرت همنشین بودم و تجربه بیشتری دارم.

       ولی کدخدا منوچهر چندان اهمیتی به سخنان ارباب اسکندر نداده بود. از نظر ارباب اسکندر کدخدا منوچهر پختگی و تجربه لازم را برای کدخدایی نداشت به همین دلیل بعضی از رفتارها و حکم ­های کدخدا منوچهر را نا معقول می­دانست. ارباب اسکندر خاطره زیر را از رفتار کدخدا منوچهر برای بسیاری تعریف می ­کرد و از آن برای درستی نظر خود که؛ کدخدا منوچهر بی­تجربه و خام است و شایسته ­ی کدخدایی را ندارد نتیجه می ­گرفت.

       مهدی جوان یاخچی­ آبادی است کار نواختن سرنا و کرنا را آغاز کرده بود بسیاری از روزها و شب ­ها نواختن ساز را توی خانه­ اش و یا در کنار رودخانه تمرین می­ کرد. این صدا را بارها ما مردم دلیرآباد هم شنیده بودیم یکی دو سالی این تمرین ­ها ادامه داشت. دو هفته ­ای می­ شد که کدخدا کل ­حسن فوت کرده بود و مهدی شبی در خانه خود که روبروی روستای دلیرآباد بود شروع به تمرین نواختن سرنا و کرنا کرده بود نسیم خنک شب صدای ساز را توی خانه­ های مردم دلیرآباد آشکارا می­ رساند. کدخدا منوچهر از این رفتار مهدی بسیار خشمگین می ­شود همان شبانه پیام می ­فرستد که مهدی یاخچی­ آبادی فردا صبح در دلیرآباد به حضور کدخدا منوچهر برود. وقتی خبر به مهدی داده می ­شود مهدی با خود فکر می­ کند:

– غم از دست دادن پدر برای کدخدا منوچهر سنگین است و می­ خواهد من برایش ساز بنوازم تا کمی از سنگینی غم پدر بکاهد. وقتی من با نواختن ساز سنگینی غم پدر را کاهش بدهم قاعدتا انعام خوبی هم خواهد داد.

       مهدی فردا صبح سازش را برمی ­دارد به اتفاق علی میرزا ناقاره­ چی با شور و شوق در اتاق پنجدری به حضور کدخدا منوچهر می­ رسد سلام می­ گوید و منتظر دستور و تعارف کدخدا مبنی بر اجازه نشستن می ­ماند. کدخدا بدون اینکه جواب سلام را بدهد از جای بلند می ­شود و می­ گوید:

– بی شرف تو خجالت نمی­ کشی که پدر من مرد به این بزرگی و شریفی تازه فوت کرده ساز می ­زنی؟

        به مهدی نزدیک می ­شود ساز کرنا را از دست مهدی می­ گیرد پایش را توی کمر ساز می­ گذارد و ساز را دو نیم می­ کند ساز دو نیم شده را جلو مهدی پرت می­ کند دستش را به طرف ناقاره که بر دوش علی ­میرزا بود دراز می ­کند که علی ­میرزا خود را عقب می ­کشد و از در اتاق بیرون می­ آید کدخدا منوچهر با خشم فریاد می ­زند:

– از جلو چشم من برو گم شو و اگر تا چهلم پدرم خدا بیامرزم صدای سازت در بیاد دستور می ­دهم شلاقت بزنند.

      مهدی و علی­ میرزا که تازه متوجه هدف دعوت کدخدا شده بودند نومیدانه فوری به یاخچی آباد بر می ­گردند. خبر شکستن ساز مهدی توسط کدخدای دلیرآباد در روستای یاخچی­ آباد پیچید. خبر به گوش ابراهیم یاخچی ­آبادی هم رسید. ابراهیم که از خردسالی نزد کدخدا کل­ حسن نوکر بود و عمر خود را در نوجوانی و جوانی در هیات نوکری کدخدا کل­ حسن تباه شده می­ دانست و سرانجام هم ناگزیر شده بود از ترس شلیک گلوله تفنگ پسر کدخدا، فرار کند تا بلکه جانش را سالم به در ببرد از کدخدا کل­ حسن دلِ پرخونی داشت، خشمی نهفته داشت. ابراهیم به مهدی مراجعه کرد و شرح رویداد را از زبان مهدی شنید و گفت:

-آیا ساز دیگری داری؟

-آره یک کرنا که از دهکرد خریدم دارم.

-سازت را بردار و بیا به ناقاره­ چی ­ات هم بگو بیاد دوتایی بیایید سر پل دلیرآباد کنار رودخانه یک ساعت آنجا ساز بزنید مزدتان را هم از من بگیرید من در کنار شما می ­ایستم ببینم مادر کی پسر زاییده که به شما بگوید بالای چشمتان ابرو است؟

-کدخدا آدم هایش را می ­فرستد و دردسر برایم درست می­ کنند؟

– اگر به خود و یا سازت هم آسیب رسید خسارتت را هم می ­پردازم.

        ابراهیم چوب چماقی برداشت از جلو رفت مهدی و علی ­میرزا هم از پشت سر رفتند کنار رودخانه سر پل­ چوبی دلیرآباد مهدی شروع به نواختن ساز نمود و علی میرزا هم ناقاره زد یک ساعت این نواختن طول کشید عده­ ای هم جمع شدند چند جوان آغاز به چوب­ بازی هم کردند خبر به کدخدا منوچهر رسید که این بساط را ابراهیم به راه انداخته است و همانند پلنگ تیر خورده چماقش را به دست گرفته سرِ پل ایستاده و آماده درگیری است. کدخدا منوچهر صلاح را سکوت دانست و هیچ اقدامی نکرد بعد از ساعتی نوازندگی ابراهیم و مهدی به خانه برگشتند.  

       ارباب اسکندر در پایان بیان این داستان می ­افزود؛ خوب بگو مرد حسابی، پدر تو فوت کرده کسی دیگر توی روستایی دیگر حق ندارد ساز بزند؟ حالا فرض بگیریم ساز زدن مهدی هم خطا بوده تو باید سازش را بشکنی؟ ارباب اسکندر نتیجه می­ گرفت که این رفتار کدخدا منوچهر دلیل نا پختگی او است و شایستگی کدخدایی را ندارد.

         این دید و نگرش ارباب اسکندر به کدخدا منوچهر بود حال وقتی خبر تقسیم اموال یوسف بین فرزندان توسط کدخدا منوچهر و دریافت 150 تومان کدخدایانه و از نظر ارباب اسکندر رشوه به گوش ارباب اسکندر رسید برآشفت این کار کدخدا را نادرست دانست سوار بر مادیان شد و یک راست به بن رفت.

                                                                         ***

          مرکز پاسگاه ژاندارمری این منطقه در بن بود.  یکی از ویژگی پاسگاه ژاندارمری بن این بود که کارکنان آن از دولت­ های وقت حقوق می­ گرفتند ولی زیر نفوذ عمدتا دو خانواده مقتدر بنی بودند یکی ارباب افلاکی و دیگری امانی. این باب شده بود هرکه ناگزیر به منظور دادخواهی راهش به پاسگاه می ­افتاد قبل از اینکه به پاسگاه برود نزد یکی از سران این دو خانواده بنی می ­رفت آنگاه بنابر توصیه آن بزرگ مرد بن به پاسگاه معرفی می ­شد تا به شکلی که آن بزرگ مرد بنی راهکار می­ دهد رسیدگی گردد البته این قانون نا عادلانه، نا نوشته مخصوص آدم­ های سرشناس، دعاوی بزرگ و یا افرادی که با این دو خانواده پرنفوذ و سرشناس بنی آشنایی و یا وابستگی داشتند بود دعاوی کوچک و یا دادخواست ­های افراد گم ­نام را افراد پاسگاه با توجه به منافع فردی که بیشترین رشوه را پرداخت کند حل و فصل می­ کردند. سیطره این خداوندان نفوذ بنی منحصر به روستای بن نبود بلکه از دیگر روستاها هم هرکه برای دادخواهی ناگزیر می ­شد به پاسگاه مراجعه کند برای به نتیجه رسیدن شکایتش ناگزیر باید نزد یکی از این خداوندان نفوذ می ­رفت انگاه با سفارش وارد پاسگاه می ­شد تا به دادخواهی ­اش برابر توصیه صاحب نفوذ رسیدگی شود. 

         سخنان پیرمردان چند روستاهای حاشیه زاینده رود که من با انها گفت ­و گو کرده ­ام هم در این باره شنیدنی است. پیر مردها می­ گویند: یکی از دلایل عقب ماندگی بن همین نفوذ بی حد حصر این خانواده ­های با نفوذ بر امور بن بوده است افراد قدرتمند بنی با سیطره خود بر فرهنگ روستا و نیز اذهان مردم نگذاشته ­اند هر یک نفر بنی شکوفایی خود را داشته باشد. مردم روستا را همانند یک خانواده زیر نفوذ خود داشتند مردم ناگزیر باید برابر عرف حاکم در همان محدوده ­ی بسته­ ی روستای بن رفتار داشته باشند این در حالی بود که جامعه­ ی جهانی با سرعت  رو به رشد بود.   

         در این وقت رئیس پاسگاه استوار زارع بود زارع مردی سبیلو و قدری چاق و شکم بر آمده و قدی متوسط داشت دستیار او داود نام داشت که درجه ­اش گروهبان بود داود در زبان گفت­ و گوی روزانه مردم عادی بن دو وود گفته می ­شد به همین جهت در بن مشهور و معروف به دو وود و در روستاهای اطراف معروف به امنیه دو وود بود. دو وود هم سبیلو ولی مردی لاغراندام و چابک بود مردم بر این باور بودند که دو وود دهان هرزه است.

        دو وود از مردم بن بود یکی از کارکنان ژاندارمری بود آن روزها به کارکنان ژاندارمری که حوزه ماموریت ­شان روستاها بود امنیه می­ گفتند.

          ارباب اسکندر در خود نیاز ندید که نزد بزرگ مردان بن برود و از طریق آنها به پاسگاه معرفی گردد با اینکه با هر دو نفر با نفوذان بنی هم آشنایی داشت. با رئیس پاسگاه هم آشنایی داشت با گروهبان دو وود هم آشنایی داشت قبلا استوار زارع و گروهبان دو وود  را با مقداری گردو نوازش کرده و دل شان را بدست آورده بود.

        ارباب اسکندر یک تفاوت کلی با کدخدا منوچهر پسر کدخدا کل ­حسن داشت. و آن اینکه در دادن رشوه به ماموران دست و دل باز بود چون به تجربه دریافته بود که مامور ژاندارمری چشمش دنبال دست مردم است و پول حلال مشکلات است ولی کدخدا منوچهر این چنین نبود و دست دهش نداشت این بود که ارباب اسکندر هرگاه با امنیه ­ای سر و کارش می­ افتاده آنها را با مقداری گردو کشمش و … می­ نواخت و ماموران هم او را با عنوان ارباب اسکندر می ­شناختند و احترامش را داشتند.   

        وقتی ارباب اسکندر جلو پاسگاه بن رسید از یابویش پیاده شد یابو را به درختی بست و به نگهبان دم در گفت:

– می­ خواهم با سرکار زارعی ملاقات کنم.

        نگهبان او را به اتاق استوار زارعی راهنمایی کرد. ارباب اسکندر برای استوار زارعی رئیس پاسگاه ژاندارمری بن توضیح داد که:

– یوسف یکی از مردان روستای دلیرآباد بود چند وقت قبل فوت کرده است قدری ثروت دارد سه دختر بزرگ و یک پسر دارد با اینکه پسرس را زن داده ­اند ولی پسر 15 سال دارد و صغیر محسوب می­گردد و کدخدا منوچهر اموال صغیر را تقسیم نموده است و مبلغ 150 تومان هم کدخدایانه برای این کار خود گرفته است نگرانی من این است که نکند با نفوذ دامادها حق صغیر پایمال شده باشد به علاوه کدخدا سالیانه از مردم مزد می ­گیرد بنابر این حق ندارد از مردم رشوه بگیرد این است که خدمت رسیدم تا شما دخالت کنید تا مبادا حق صغیر توسط دامادها ضایع گردد.

       سرکار زارع از ارباب اسکندر تشکر نمود و ارباب اسکندر به دلیرآباد برگشت. 

***

         روز بعد استوار زارع به اتفاق گروهبان دو وود سوار بر یابوهای ­شان به دلیرآباد آمدند به خانه کدخدا نرفتند بلکه در خانه ارباب اسکندر مستقر شدند. پس از صرف نهار به دستور استوار زارع توسط دشتبان کدخدا منوچهر به خانه ارباب اسکندر دعوت شد. سرکار زارع خطاب به کدخدا گفت:

-خبر رسیده که یوسف یکی از مردان روستای دلیرآباد فوت نموده و شما اموال او را که صغیر داشته تقسیم کرده ­ای؟ شما به چه مجوزی مال صغیر را تقسیم کرده­ ای؟ به علاوه مبلغ 150 تومان هم رشوه گرفته­ ای؟

-من هیچ دخالتی توی تقسیم مال یوسف نداشته ام و چیزی هم از کسی نگرفته ­ام.

-خوب اگر شما دخالتی در تقسیم نداشتی و چیزی هم نگرفتی به عنوان کدخدای روستا باید اطلاع داشته باشی که چه کسی اموال صغیر را تقسیم کرده است؟

-خود وارث نشسته ­اند و تقسیم کرده­ اند.

-یعنی شما می­ گویید خبر رسان خبر دروغ به ما گفته است؟ با اینکه شما هیچ دخالتی نداشته­ اید گفته شما تقسیم کرده ­اید؟ کدخدا همین طور است؟

-من دخالتی در تقسیم اموال یوسف بین وارثان نداشتم حال خبررسان چه گفته من نمی ­دانم.

          سرکار زارع از دشتبان خواست که سه نفر دادمادهای یوسف را به حضور بیاورد فقط مجید یکی از دامادهای یاخچی­ آبادی در محل بود به حضور سرکار زارع آورده شد. سرکار زارع با نهیب به مجید داماد مرحوم یوسف گفت:

-شما به چه مجوزی مال صغیر را تقسیم کرده­ اید؟

-به درخواست ما وارث، کدخدا اموال را تقسیم کرد سهم هر یک از ما دامادها را داد و سهم مال صغیر و نیز همسر مرحوم یوسف را هم جدا کرد و تحویل داد و هیچ یک شکایتی هم از تقسیم کدخدا نداریم و راضی هستیم.

-پس کدخدا می­ گوید من هیچ دخالتی نداشته­ ام؟

-کدخدا بزرگ آبادی است مگر می ­شود کاری بدون اجازه کدخدا توی ده صورت گیرد به علاوه به دستور کدخدا تقسیم نامه نوشته شده و همه از جمله کدخدا هم امضا کرده و مهرش را هم زده است.

        مجید تقسیم نامه را از جیب خود در اورد و به سرکار زارع داد. سرکار زارع پس از خواندن رو کرد به کدخدا و گفت:

-کدخدا پس تو می­ گفتی من دخالتی نداشته ­ام؟

       کدخدا حرفی نزد سرش را پایین انداخت خجالت زده بود دستانش هم می­ لرزید عرق بر پیشانی کدخدا نشست. سرکار زارع رو کرد به مجید و گفت:

-کدخدا می ­گوید هیچ چیزی از شما بابت این تقسیم اموال نگرفته است شما چه می ­گویید؟

-دو تا داماد دیگر هر یک مبلغ 50 تومان به من دادند و من هم 50 تومان از خودم رویش گذاشتم و جمعا مبلغ 150 تومان من شخصا به کدخدا داده ­ ام اگر از صغیر و مادرش هم چیزی گرفته من نمی ­دانم چیزی هم نگرفته من نمی ­دانم.

       استوار زارع رو کرد به کدخدا و گفت:

      -چه جوابی در گرفتن 150 تومان رشوه داری؟

     کدخدا حرفی نزد بیشتر سرش پایین بود عرق بر پیشانی ­اش نشسته بود دو وود هم مرتب تکرار می­کرد:

-سرکار استوار جرم کدخدا قابل چشم پوشی نیست کدخدا را باید به پاسگاه ببریم و به جرم تقسیم اموال صغیر و نیز گرفتن رشوه و دروغ گویی بفرستیمش دادگاه چون کدخدا مامور قانون است و باید از قانون محافظت کند ولی آشکارا قانون را نقض کرده است.

      سرکار زارع خطاب به کدخدا گفت:

-بهتر بود اول می ­رفتی وظیفه کدخدایی را می­ آموختی بعد کدخدا می­ شدی آیا تو نمی دانی کدخدا توی روستا مجری قانون است و باید قانون را دقیق اجرا کند؟ و از بی قانونی­ ها جلوگیری کند؟

     استوار زارع خطاب به مجید داماد یوسف گفت:

-این تقسیم اموال باطل است چون غیر قانونی است شما قانون را نقض کرده ­اید برابر قانون باید صغیر قیم رسمی و امینی داشته باشد هیچ یک از شما حق ندارید به اموال یوسف دست بزنید اگر بدانم به مال صغیر دست زده­ اید برابر قانون شما را دست بسته به دادگاه می فرستم و در پرونده ­تان هم قید می­ کنم که به کدخدا رشوه داده ­اید و او را با خود همدست کرده ­ اید تا مال صغیر را بالا بکشید.

     دو وود گفت:

-پس سرکار زارع دستور فرمایید که حرکت کنیم عصر هنگام است تا به شب بر نخوریم و اگر اجازه بفرمایید به دستان کدخدا به عنوان متهم دست بند بزنیم.

  ارباب اسکندر گفت:

-سرکار زارع راهی پیدا کنید و مسئله را همینجا خاتمه بدهید و کدخدا را به پاسگاه نبرید.

     دو وود گفت:

– کدخدا سه­تا جرم مرتکب شده است باید به دادگاه بفرستیمش پایش هم به دادگاه برسد قاضی یک سر زندانش خواهد کرد.

       یکی دو نفر دیگر از بزرگان روستای دلیرآباد هم به جمع پیوستند و چانه­ زنی ­ها اغاز شد که:

-کدخدا نادانی کرده شما ببخشیدش!

-سرکار استوار شما بزرگ هستید و گذشت از بزرگان است!

-کدخدا در تقسیم اموال سوء نیتی نداشته است!

-من می ­دانم کدخدا نهایت دقت را هم کرده که سهم صغیر بیشتر هم باشد!

      دو وود یکی از پیر مردان روستای دلیرآباد حاضر در جلسه را کنار کشید و گفت:

-راهش این است که کدخدا 150 تومان رشوه را که گرفته تحویل سرکار استوار دهد تا به صاحبان اصلی برگردانده شود و مبلغ 100 تومان هم بابت جریمه نقض قانون بپردازد.

      با پادرمیانی پیرمرد حاضر در جلسه کدخدا 150 تومان را که گرفته بود در همان مجلس جلو سرکار استوار زارع گذاشت و ناگزیر شد بابت جریمه تخلفش هم مقدار یک من(6 کیلو) روغن حیوانی توی خیگ ریخت و توی خورجین یابوی سرکار استوار قرار داد و نزدیک غروب سرکار زارع و دو وود با 150 تومان و یک من روغن روستای دلیرآباد را ترک کردند.

***

       ارباب اسکندر از مراجعه­ ی خود با پاسگاه و گزارش تقسیم اموال یوسف و رشوه گیری کدخدا منوچهر پشیمان شد چون از این مراجعه و دادن گزارش این نتیجه را انتظار نداشت او می ­خواست استوار زارع تقسیم اموال یوسف را بررسی کند و اطمینان حاصل گردد که حق صغیر داده شده باشد و به فکر چاره افتاد تا سرانجامی به تقسیم دقیق اموال یوسف بدهد  به گونه­ای که صد در صد اطمینان داشته باشد به سهم صغیر خدشه ­ای وارد نشده است. لذا نزد کدخدا خدابخش در یاخچی­ آباد آمد و ماجرای آمدن استوار زارع را شرح داد و تقاضا کرد در این امر خیر مداخله و اموال را تقسیم کند تا کسی چشم طمعی به ارثیه صغیر نداشته باشد و نیز کار انجام شده برابر با قانون هم باشد.

      کدخدا خدابخش به اتفاق ارباب اسکندر جلسه ­ای با اعضا خانواده یوسف تشکیل داد کارهای انجام شده را بررسی کرد نخست صورت­جلسه­ ای تنظیم کرد و خانم­ گل مادر خانواده را قیم پسر 15 ساله نمود همه انگشت زدند صورت­ جلسه توسط دشتبان به حضور کدخدای دلیرآباد برده شد و کدخدا امضا و مهر کرد سپس همان تقسیمات کدخدا منوچهر را به استناد صورتجلسه تعیین قیم، دقیق بر کاغذی دیگر نوشتند و همگی امضا کردند و به امضا کدخدا هم رساندند و قصه به پایان رسید.


                                                                                   محمدعلی شاهسون مارکده 93/1/21