محبوبیت قدرت !؟
محبوب دانستن قدرت از ذهنیت استبدادی ما تراوش می کند. ذهنیت استبدادی یعنی انباشته شده از کالاهای فرهنگی جامعه که مبتنی بر ارزشمندی قدرت است. ارزشمندی قدرت تار و پود ذهنیت ما را فرا گرفته، با جان و روان ما درهم امیخته، شخصیت ما را شکل داده و اغلب از وجود این بافت ذهنی که قدرت را ارزش میدانیم هم بی خبریم. از آنجایی که قدرت خود به خود استقلال و نمود خارجی ندارد و باید شخصی و آدمی باشد تا با رفتارهای او قدرت نمود پیدا کند آنگاه آن آدم صاحب قدرت برای ما دوست داشتنی و دلنشین می گردد اهمیت می یابد، حرف هایش شنوا دارد، عزیز و گرامی می شود، معیار درستی، معیار حق، معیار خوبی تلقی و دوست داشتنی و محبوب می گردد. به همین جهت به فرد دارای قدرت قداست می بخشیم، در برابرش دولا و راست می شویم، نامش را هرگز بدون القاب بر زبان نمی آوریم، طرفدار او می شویم. باور کنید حتی یک درصد از ما که دور و بر قدرتمندان می پلکیم به ذهنمان خطور نمی کند که قدرت یک توهم است، یک پدیده مزاحم برای شکوفایی انسانیت انسان است، یک مانع گسترش اخلاق است.
چه قدرتی؟ قدرت سیاسی، قدرت اقتصادی، قدرت مذهبی، قدرت پدری، قدرت شوهر بودن، زور بازو و… باید دانست در سایه ارزشمندی و تقدیس قدرت چیزی که زیر پا لِه می شود انسانیت انسان است و بس.
وقتی که قدرت پا به میان بگذارد و سر و کلهاش در روابط انسان ها پیدا و به عنوان ملاط روابط به کار رود بی گمان اخلاق میدان را ترک خواهد کرد و جامعه ای خواهیم داشت بی اخلاق. یکی از ویژگی های جامعه ی بی اخلاق این هست که در آن جامعه آفریده های خدا که انسان نامیده می شوند توسط کسانی که احساس قدرت می کنند و برای خود حق وتویی قائل اند، به خوب و بد، خودی و بیگانه، دوست و دشمن، مومن و بی ایمان دسته بندی می شوند. در پی این دسته بندی غیر اخلاقی صاحبان قدرت، ما مردم عادی جامعه، به خوب ها، خودی ها، دوست ها و مومنان قدرت می بخشیم، احترام بیشتری قائل می شویم، میدان اختیارات و حق و حقوقشان را وسعت می دهیم. خیلی بیشتر از میزانی که به خوب ها حق می دهیم و میدان حریم شان را وسعت می بخشیم، حق و حقوق بدها، بیگانه ها، دشمن ها و بیایمان ها را، نادیده می گیریم، زیر پا می گذاریم، و یا ازشان می گیریم.
این فرآیند، که ما زور و قدرت را در ذهنمان ارزشمند می پنداریم و بالتبع هرفردی که قدرتمند است دارای ارزش می پنداریم و دورش و برش می پلکیم و انسان ها را به خودی غیر خودی تقسیم می کنیم و به خودی ها حق هایی ناحق می دهیم و بسیاری از حق های به حق غیر خودی ها را ازشان می گیریم، می گوییم کارکرد ذهنیت استبدادی.
هر آدمی که قدری واقع بینی داشته باشد، چه در شهر زندگی کند و چه در روستا، می تواند دور و بر خود این حق و نا حق ها را به عینه و همه روزه ببیند، لمس و حس و احساس کند.
یکی از ویژگی های آدمی با ذهنیت استبدادی، نیندیشیدن است، فکر نکردن است، استقلال فکر نداشتن است. انسانی که در فرهنگ استبدادی می زید نیازی به اندیشیدن در خود نمی بیند. فرهنگ استبدادی راه هایی ساده برای روابط انسان ها دارد رابطه فرمان دهی و فرمان بری(چوپانی و گوسفندی). بنابر این آدمیان با ذهنیت استبدادی که در فرهنگ استبدادی می زیند خودشان درباره راه و چاه مسائل شان، حتی جزئی ترین آنها، نمی اندیشند بلکه از صاحبان قدرت پیروی می کنند، متابعت می کنند، دنباله روی می کنند، مراجعه و می پرسند. چون انسان استبداد زده به خود و بالتبع به شناخت و توانمندی خود برای دانستن، اطمینان و اعتمادی ندارد برای خود حرمت و کرامت قائل نیست، حرمت، کرامت و توانمندی دانستن را ازانِ صاحبان قدرت می پندارد، بنابر این پیرو است.
به همین جهت می بینیم در فرهنگ استبدادی در پیرامون مراکز قدرت غلام خانه زاد پرورده می شود، نوکرجان نثار تربیت می شود، نوکرفداکار بوجود می آید، پیرو وفادار تولید می شود، چاپلوس جمع می شود، متملق گوی جذب می گردد، بادمجان دورقاب چین فروان بوجود می آید، مدح گو و ستایشگر می روید و… اینها همش بخاطر این هست که قدرت را ارزش می دانیم، وقتی قدرت را ارزش می پنداریم فرد داری قدرت برایمان خوشایند، دوست داشتنی و شیرین می شود و گردش جمع می شویم، دستش را می بوسیم، در برابرش دولا و راست می شویم، مدحش را می گوییم، بزرگش می پنداریم، خطا و کاستی هایش را نمی بینیم، حسن ها و توانایی هایش را ضرب در 100 می کنیم و به عرش می رسانیمش و… کاری هم نداریم که رفتار و سخن این ادم قدرتمند چه مقدار با اصول اخلاقی و کرامت انسانی سازگار است.
این اتفاق در ابعاد بسیار کوچکش در همین محدوده تنگ و کم وسعت روستای یاخچی آباد در عرض همین 50 سال گذشته روی داده و همه ی نکته سنجان روستا شاهد و ناظر بوده اند و هریک خاطره هایی دارند و بیان می کنند. فشرده خاطره ها این هست که؛ فرد دارای قدرت اقتصادی نوظهور روستا، وقتی که تهی دست بود آدم های روستای یاخچی آباد کمتر مایل به دیدنش بودند، کمتر کسی علاقمند به پذیرایی او بود، عده ای اندک با او نشست و برخاست و داد و ستد داشتند و به اصطلاح عامیانه تحویلش می گرفتند، یک فرد گمنام و عادی جامعه ی روستایی بود. حال وقتی همین فرد گمنام جامعه ی روستایی به ثروت دست یافت، عده زیادی دور و برِ او می پلکیدند، تعظیمش می کردند، تکریمش می کردند، می ستودندش و در کنار و حضور و نزدیک او بودن برایشان خوشایند و افتخار بود. برای صدق عرایض من داستان های زیر را بخوانید.
داستان اول:
ایمان وردی یکی از مردان روستای یاخچی آباد بود. مردی ساده، بیآلایش، زحمتکش و تهی دستی بود با اینکه عمری با تهی دستی زیست ولی مناعت طبع داشت هیچگاه خود را در برابر پول و ثروت و قدرت دیگران نباخت، خود را کوچک نکرد. کمی زمین کشاورزی اربابی داشت تابستان ها کتیرا زنی می کرد، کارگری می کرد و زندگی فقیرانه ی خود را می گذراند. ایمان وردی جهان را بدرود گفته و دیگر در میان ما نیست.
خانواده دیگری در روستای یاخچی آباد زندگی می کردند که زندگی اقتصادی بهتری داشتند از نظر اقتصادی جزء خانواده های متوسط جامعه ی روستایی محسوب می شدند. این خانواده چند بچه داشت از جمله پسری 17 ساله به نام علی.
صبح روزی، آقای ایمان وردی توی خیابان به علی برخورد می کند و می گوید:
-علی آقا، اگر کار واجبی نداری لطف کن امروز بیا کمک من، بنا دارم دیوار خانه ام خراب شده می خواهم درست کنم یک نفر کارگر کم دارم خواستی یک روز هم من به کمک تو می آیم نخواستی مزدت را می دهم.
علی که کار مهمی نداشته قبول می کند و به کمک ایمان وردی می رود و عصر به خانه می آید، خیرالنساء، مادر علی، از علی میپرسد:
– امروز کجا بودی؟
-رفته بودم کمک یک بنده خدایی.
-کمک کی؟
– ایمان وردی.
-تو رفتی برای ایمان وردی مرد؟!
-آره.
-چکار!!؟
-خوب، صبح به من رو زد گفت؛ «کارگر کم دارم و کارم لنگ است» و من هم رفتم کمکش.
– تو این دنیا همه را ول کردی و رفتی برای ایمان وردی مرد!؟ مردم به ما چی می گویند؟ کارت کار آدم عاقل نبوده! کار درستی نکردی! پس دیگر جایی تعریف نکن! این یک افتخار نیست! بگذار مسکوت بماند.
علی سرخورده از سرزنش مادر، سکوت کرد. شب هنگام سرِ سفره باز خیرالنساء، مادر علی، موضوع را یاد اوری و تذکر داد و تاکید کرد:
-هرکه در جامعه آبرویی دارد، شانی دارد، منزلتی دارد، وزن و اعتباری دارد، برای حفظ این شان، آبرو و اعتبار، باید با هموزن خود داد و ستد کرد، رفت و آمد کرد، نشست و برخاست کرد. کبوتر با کبوتر باز با باز.
خیرالنساء مادر خانواده چند نفر از ثروتمندان روستا را که برای نشست و برخاست مناسب خانواده آنها هستند مثال زد از جمله نام حاجخجسته را دوبار تکرار کرد و گفت:
-رفت و آمد، داد و ستد و نشست و برخاست با اینها در شان خانواده ما است.
حاج خجسته یکی از مردان روستای یاخچی آباد بود در نوجوانی، بعد از مرگ پدر، برای نجات از گرسنگی از روستای سودابگان به روستای یاخچی آباد پناه آورد و به نوکری خانواده های ثروتمند درامد. کمی که بزرگتر شد از دختر عبدالله، یکی از اقوام خود در روستای یاخچی آباد، خواستگاری کرد. عبدالله، اقوام خجسته، نه خورد، نه برد، نه دندان رویش گذاشت، و نه ملاحظات عرفی، اجتماعی را در نظر گرفت، خیلی راحت، رک و راست به فرستاده ی خجسته گفت:
-خجسته وصله تن من نیست! من صدتا دختر کور داشته باشم یکی اش را به خجسته نمی دهم!
و نداد و از او دوری جست.
روزی خجسته می خواست به کتیرا زنی برود تیشه اش را نزد اوساعلی آهنگر برد تا نوکش را تند و تیز کند چون پول نداشت، اعتباری هم نداشت، اوساعلی انجام نداد. آقای ایمان وردی ضمانت نمود و گفت:
-وقتی خجسته کتیراهایش را فروخت 4 ریال بدهی تو را خواهد داد اگر نداد من شخصا خواهم پرداخت.
و اوساعلی تیشه ی کتیرا زنی خجسته را با ضمانت ایمان وردی چاق کرد. دو سه سال بعد خجسته به درخواست یکی از مردان نیکوکار یاخچی آباد کارگر دکان بقالی فرد نیکوکار شد با هوش و ذکاوتی که داشت کار دکان داری را به خوبی انجام داد. مرد نیکوکار از کار خجسته راضی و به او اعتماد پیدا کرده بود بنابراین برای علاقمندی بیشتر، خجسته را به صورت نسیه شریک دکان نمود تا در سالهای آینده کار کند و بدهی خود را بپردازد. خجسته عملا وارد حرفه بقالی و دلالی شد با هوش و استعدادی که در این زمینه از خود نشان داد و با پشتکاری که داشت در عرض 20 سال از طریق بقالی و دلالی ثروتمندترین مرد روستای یاخچی آباد شد. با ثروتی که اندوخت، توانست علاوه بر قدرت اقتصادی، نفوذ اجتماعی گسترده ای هم بدست آورد. بگونه ای که بیشتر مردم یاخچی آباد هرگاه می خواستند ملک و یا لوازمی بخرند، خانه ای بفروشند، خانه ای بسازند، وسایل خانه بخرند، سفر زیارتی بروند، دخترشان را شوهر دهند، برای پسرشان زن بگیرند، قصد مراجعه به اداره ای داشتند، پسرشان را می خواستند از سربازی معاف کنند، نیاز به حل و فصل اختلافشان داشتند و… با خجسته مشورت و با صلاح دید او، آن کار را انجام می دادند. بسیاری می کوشیدند در کارهای اقتصادی با خجسته شریک شوند تا از شانس و اقبال او بهره ای هم نصیب آنها گردد. نفوذ و اشراف خجسته بر اقتصاد روستا در قالب طلب هایی که از مردم داشت، روز به روز بیشتر می شد. نفوذ و اشراف اقتصادی، نفوذ و اشراف بر اذهان مردم را هم دنبال داشت. با نفوذ بر اذهان، مدیریت روستا را هم در اختیار داشت، نظر و سخنش در بیشترین مسائل و موضوع ها فصل الخطاب بود. در مقابل وابستگی مردم هم به نظر و داوری خجسته روز به روز شدت می گرفت تا به حد بیمارگونه رسید و خجسته شد بت اقتصادی و عقل کل روستای یاخچی آباد. مردمان روستاهای همسایه که از دور نظاره گر این روابط بیمارگونه بودند به طعن و کنایه می گفتند:
-حاج خجسته خدای یاخچی آباد است!؟
از پند و اندرز خیرالنساء مادر خانواده به فرزندان از جمله علی، چند روزی گذشت. روزی هنگام غروب، خانم خیرالنساء، به علی پسر خود گفت:
-گلّه امده، و برّه گردن سیاه مان به خانه نیامده، ببین اشتباهی خانه کی رفته، پیدایش کن بیاور.
علی به درِ یک یک خانه ها رفت و پرسید:
-بره غریب دارین؟
که جواب منفی می شنید تا رسید به خانه حاج خجسته. وقتی دمِ در خانه خجسته پرسید:
– بره غریب دارین؟
خانمِ نبات، زنِ حاج خجسته که مشغول دوشیدن شیر گوسفندان بود گفت:
-آره کاکام، یه بره گردن سیاه غریب توی گوسفندها هست بیا بی بین از شومایه؟
علی گردن بره را گرفت و به خانه اورد. خیرالنساء، مادر علی، مشغول دوشیدن گوسفند ها بود وقتی چشمش به علی افتاد که بره را می آورد گفت:
-کجا بود؟
علی که توصیه مادر به منظور رفت و آمد، داد و ستد و نشست برخاست با ثروتمندان از جمله تکرار دوبار نام حاج خجسته در ذهنش نشسته و فکر او را در طی چند روز گذشته مشغول کرده بود گفت:
-ننه، فهم و عقل این بره از فهم و عقل من بیشتر است!
-چطور!؟
– من رفته بودم برای ایمان وردی مرد! و این بره رفته بود خانه حاج خجسته!
داستان دوم:
تازه حاج خجسته جهان را بدرود گفته بود. رئیس وقت شورای روستای یاخچی آباد به اتفاق دهیار روستای یاخچی آباد سوار بر موتورسیکلت نزد یکی از اعضا پیرتر عضو شورای یاخچیآباد رفتند تا مشورت کنند که برای تسلیت گفتن به خانواده حاج خجسته پارچه بنویسند؟ یا نه؟ عضو پیرتر شورا گفت:
– چون تا کنون برای درگذشت هیچکس پارچه تسلیت ننوشتیم و از این به بعد هم قرار نیست برای کسی بنویسیم، بهتر است برای حاج خجسته هم ننویسیم چون ما نماینده تمام مردم هستیم پولی هم که هزینه می کنیم مال تمام مردم هست درست نیست که تبعیض قائل شویم از طرفی، بهتر هست ما خود را درگیر این تعارفات بی پایه و مایه، ظاهرسازی، خودنمایی و ریاکاری ها نکنیم و نیرو و انرژی مان را صرف پیشبرد کارهای عمرانی روستا بکنیم.
رئیس وقت شورای روستای یاخچی آباد تعجب کنان گفت:
-یعنی تو می گویی شورا و دهیار روستا برای درگذشت حاج خجسته پارچه ننویسند و تسلیت نگویند!؟ مردم به ما هیچی نمی گویند!؟ تو می دانی چی می گویی!؟
-آره، دقیق می دانم که چه می گویم، چون تا کنون برای کسی ننوشتیم و از این به بعد هم قرار نیست برای فوت کسی پارچه بنویسیم برای حاج خجسته هم نباید بنویسیم. من نمی دانم مردم به ما چیزی خواهند گفت؟ یا نه!؟ البته مردم آزاد هستند که نظر خود را بگویند، ولی بهتر این است که ما کار درست و منطقی خودمان را انجام دهیم کار درست و منطقی ما این هست که با همه ی مردم یکسان برخورد کنیم.
رئیس وقت شورا با تعجب بیشتر از سخنان عضو پیرتر شورا گفت:
-هرکس یک جایگاهی دارد تو جایگاه حاج خجسته را با دیگران یکی می بینی و می دانی؟
-آره، برای من همه یکسان اند از جمله حاج خجسته. حاج خجسته فقط مرد ثروتمندی بود دلیل نفوذش بر اذهان مردم هم ثروتمندی اش بود می دانیم ثروتش را هم از دسترنج مردم بدست آورده بود، آن هم نه با کار تولیدی، که لا اقل عده ای از آن تولید بهرهمند شده باشند، و نه با ایجاد کار و کارآفرینی که عده ای مشغول کار شده باشند، بلکه بردن مستقیم دسترنج مردم به ویژه دسترنج دخترکان قالی باف. اگر یک فرد ملی و یا قهرمان ملی بود از این زاویه به وی نگریسته می شد و از دیگران استثنا می گردید.
دهیار و رئیس وقت شورا تعجب کنان از نظر عضو پیرتر شورا، سوار بر موتور سیکلت شدند و رفتند، دو نفری با مشورت یکدیگر نظر عضو پیرتر شورا را نادرست تشخیص دادند و تصمیم می گیرند پارچه تسلیت بنویسند، و نوشتند و به دیوار مسجد آویختند. این اولین و آخرین پارچه نویسی بود که شورا و دهیار روستای یاخچیآباد برای فوت یک نفر نوشتند.
داستان سوم: بیش از 20 سال قبل روزی، یکی از مردم روستای یاخچی آباد که به نجف آباد رفته بود می خواست یک تنور نان پزی خانگی بخرد. به راننده می نی بوس می گوید:
-سرِ راه برگشت در شهر تیران جلو همان فروشگاهی که حاج خجسته هفته قبل ازش تنور خرید نگهدار تا من هم یک تنور بخرم.
-خوب از همین نجف آباد بخر تا همین الآن که بیکار هستیم و وقت داریم بگذارم روی تاق، ببندم که دیگر نخواهیم در تیران بایستیم و وقت مسافران را بگیریم.
-نه می خواهم از تیران از همان فروشگاهی که حاج خجسته خریده و مثل تنور او بخرم.
-تنور خریداری شده حاج خجسته را من بار زده و به یاخچی آباد برده ام دقیقا از همان نوع را همین حاج غولمعلی دارد 50 تومان هم ارزانتر می دهد.
-نه تنوری که حاج خجسته خریده چیز دیگری است می خواهم از همان نوع و از همان فروشگاه بخرم.
-حاج خجسته بدین دلیل از تیران خرید کرد که از آن بنده خدا طلب داشت برای اینکه طلبش را وصول کند تنور ازش خرید تو که طلب نداری و مجبور نیستی، پس از همینجا که ارزانتر هم هست بخر.
-نه از تیران می خواهم بخرم.
یکی دوتا از مسافران هم به کمک راننده می نی بوس آمدند تا بلکه این بنده خدا را راضی کنند که از همان نجف آباد تنور بخرد ولی ایشان گفت:
-حاج خجسته تنورهایی که توی مغازه حجغولمعلی است و ارزانتر هم هست را دیده ولی رفته از تیران خریده خجسته هیچ کاری را بدون حکمت نمی کند اینها را که شما می گویید من هم بلدم ولی من باید از همان فروشگاهی که حاج خجسته تنور خریده، بخرم.
داستان چهارم:
وقتی خجسته جوانی تنها بود و به دلیل فقر و تهی دستی به روستای یاخچی آباد پناه آورده بود، میرزا، یکی از مردان نیکوکار یاخچی آبادی، از طرف او برای خواستگای دختر عبدالله رفت. عبدالله، اقوام خجسته، گفته بود: «خجسته وصله تن من نیست و من اگر صدتا دختر کور داشته باشم یکیشه به خجسته نمی دهم»
سال ها گذشت و خجسته ثروتمند شده بود حالا در میان بسیاری مسابقه بود که برای دختران خجسته به خواستگاری بروند و نیز دعا و نذر و نیاز می کردند که خجسته از دختر آنها برای پسرانش خواستگاری کند. از جمله همان عبدالله، اقوام خجسته. عبدالله حالا پیرمردی هم شده بود و مرتب به خانه خجسته به خواستگاری دخترش می رفت و خجسته هم ناز می کرد و روی عبدالله ی پیرمردِ اقوام خود را نمی گرفت. در همین روزهایی که عبدالله به خواستگاری دختر خجسته می رفت خلاصه ی گفت و گوی خجسته و عبدالله سرِ زبان مردم روستای یاخچی آباد جاری و ساری بود مردم برای یکدیگر تعریف می کردند:
خجسته به عبدالله گفته: «من که وصله تن تو نبودم، خوب دخترم هم بالتبع وصله خانواده تو نمی تواند باشد، چرا اصرار داری دختر من را برای پسرت بگیری!؟ این اتفاق چند بار افتاده، و هربار اشگ در چشمان عبدالله حلقه زده و از سخن خود اظهار پشیمانی و عذرخواهی کرده است تا سرانجام، خجسته راضی به دادن دختر خود به پسر عبدالله شده است»
نکتهای که باید بدان توجه نمود این است که نباید پنداشت همهی مردم روستای یاخچی آباد قدرت پرست اند، و مجذوب قدرت اقتصادی و نفوذ اجتماعی حاج خجسته بودند، نه، همیشه عده ای بوده اند، هم اکنون هم هستند و بیگمان در آینده هم خواهند بود که؛ متکی به خودشان هستند، ارتباطشان با دیگران مبتنی بر اخلاق، برابری و انسانیت است هرچند تعداد این گروه در طول تاریخ کم بوده، اکنون هم کم هست و احتمالا در آینده هم کم خواهد بود، ولی همین گروه کم، انسان های مستقل و ارزشمندی هستند به یکی دو نفر به عنوان نمونه ی کوچک اشاره میکنم.
عمواصغر، یکی از مردان روستای یاخچی آباد بود که اکنون دیگر در میان ما نیست. عمو اصغر مردی سخت زحمتکش، ساده، صادق، صمیمی، یکرنگ و کمی هم تهی دست بود. عمو اصغر، از روی مهربانی و صرفا بخاطر کمک به یک انسان نیازمند، 5 ماه زمستان سالی، همین خجسته ی نوجوان را که خانه، آذوقه و پوشاک نداشت، در خانه خود، در کنار دو پسر خود و در زیر کرسی خانه خود جا داد، غذایش را داد، لباسش را داد. وقتی هم که خجسته به ثروت و نفوذ اجتماعی دست یافت، هیچ انتظاری ازش نداشت، دور و بر خجسته نپلکید، مدحش را نگفت، به عرشش نرساند. برخورد عمو اصغر با حاج خجسته ثروتمند، همانند گذشته، برخورد دو انسان برابر و مبتنی بر مهربانی بود.
فرد دیگری که حق هست از مهربانی اش یاد شود، میرزا است. میرزا نیز یکی از مردان روستای یاخچی آباد بود که اکنون در میان ما نیست. با خجسته ی جوان هم هیچ نسبتی نداشت. ولی از روی مهربانی شد پدر خوانده خجسته، برایش خواستگاری رفت، وقتی پاسخِ نه، از عبدالله شنید به کنکاش افتاد، با یدالله یکی دیگر از مردان نیکوکار روستا، مشورت کرد و از دختر نادر برای خجسته خواستگاری کرد. مختصر جشن عروسی برای خجسته گرفت، اتاق حجله فقیرانه ای برایش فراهم کرد و خجسته را عروسی کرد. ممکن است فکرکنید، وقتی خجسته به ثروت رسید، نسبت به او چشم داشتی داشت؟ اصلا و ابدا. چون نیکی کرده بود و بر دجله انداخته بود.
توی همین روستای کوچک یاخچیآباد، مانند جاهای دیگر دنیا، انسان های مهربان، نیکوکار و بدون توقع و انتظار در برابر مهربانی و نیکوکاری خود،کم و بیش بوده، اکنون هم هست و بیگمان در آینده هم خواهد بود برای شناخت آنها قدری دیده واقع بین و اندیشه انسانگرا مبتنی بر اخلاق می خواهد. بی گمان کسی که اندیشه انسان گرا مبتنی بر اخلاق داشته باشد انسان های پیرامون خود را در جامعه به خوب و بد، خودی و بیگانه، دوست و دشمن، مومن و بی ایمان دسته بندی نمیکند. چنین آدمی، آدمهای پیرامون خود را برابر با خود، میبیند و بالتبع جهان را هم زیبا.
محمدعلی شاهسون مارکده 93/2/23
سجلتی اومده!
نزدیک غروب آفتابِ یکی از روزهای شهریور ماه سال 1332 درست هنگامی که سایه کوه شُرشُر به بالای آغدش رسیده بود و می رفت که به عوضگدیگی برسد آقای صاحب شکوه جلو خانه کدخدا از خر پیاده شد و به کمک حیدر عرب صادق آبادی دو عدد کیف چرمی بزرگ که سنگین هم بنظر می رسیدند را از توی خورجین درآوردند. کدخدا توی ایوان خانه اش کنار طارمی ایستاده بود وقتی چشمش به آقای صاحب شکوه افتاد از همان بالا سلام و خوشآمد گفت. حیدر به آقای صاحب شکوه گفت:
-پس من با اجازت می روم.
-نه بیا این کیف ها را ببر بالا اینها سنگین هستند من که نمی توانم از این پله ها ببرم.
-من که در صادق آباد شرایط را گفتم، بهتر است من بروم.
-نه، نترس، من که به تو اطمینان دادم، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد، همه چیز به عهده من.
– پس اجازه بده من خرم را ببندم.
حیدر با طناب، دست خرش را به درخت، کنار جوی آب بست و نزد صاحب شکوه آمد و گفت:
-پس شما از جلو برو تا من پشت سر شما بیایم.
حیدر دو عدد کیف را پشت سرِ صاحب شکوه از پله های خانه کدخدا بالا برد توی راهرو سرِ پلهها گذاشت. کدخدا به استقبال سرِ پله ها آمده بود با صاحب شکوه دست داد و دیده بوسی کرد حیدر هم به کدخدا سلام گفت ولی عقب ایستاد صاحب شکوه دست حیدر را گرفت گذاشت توی دست کدخدا و گفت:
-کدخدا، این حیدر عرب حاضر نبود به مارکده بیاید و مرا بیاورد و در پاسخِ اصرارِ کدخدا صفرعلی، پدر بزرگش، می گفت: «من نمی روم، آن روز که من در میان 20-30 نفر مرد جوی بودم، تو به من گفتی برو تا در دسترس کدخدا نباشی، امروز مرا تک و تنها می فرستی نزد همانی که مرا از دستش فراری دادی! خوب مرا آنجا تنها گیر خواهد انداخت و خواهد زد». مثل اینکه یک دشتبان مارکده ای را زده، و گویا شما می خواسته اید بزنیدش، بهرصورت من ضمانت کرده ام که شما او را نخواهی زد تا مرا بیاورد، تقاضا دارم او را ببخشید.
کدخدا دست حیدر را فشرد و گفت:
-آن روز در قیروق آقجقیه بالا اگر به دستم می افتادی می زدمت ولی امروز تو به خانه من آمدی، مهمان من هستی و دارای احترامی. نه تنها دست رویت بلند نمی کنم بلکه اگر بمانی چای و شامت را هم خواهم داد و رختخواب هم برایت پهن می کنم.
حیدر که دلهره کتک زدن کدخدا را منتفی دید قدری احساس شرمندگی کرد و گفت:
-از مهربانی تان ممنونم کدخدا، نه، نمی توانم بمانم، باید زود برگردم، تا خیلی تاریک نشده برسم صادق آباد.
-پس حالا که می خواهی برگردی گوش بده تا برایت بگویم که برای چی آن روز خیلی ازت ناراحت بودم و اگر بدستم می افتادی می زدمت. ببین حیدرآقا؛ کاسب کار مثل دشتبان و چوپان و … را نباید زد، بلکه آنها را بادادن مزد بیشتر و خرمن بهره ی خوب، باید نواخت. تو اگر با یک مارکده ای که همآورد خودت بود و یا از خودت بالاتر بود دست به یقه می شدی، من حرفی برای گفتن نداشتم. بنابر این دخالتی هم نمی کردم ولی وقتی دیدم دست روی یک نفر ضعیف تر از خودت بلند کرده و او را زده ای، ناراحت شدم و حق هم بود که کتک می خوردی.
-کدخدا از این نصیحتت هم ممنون، با اجازه، خداحافظ.
حیدر پرید روی خرش و حیوان را هی کرد و به صادق آباد برگشت.
صاحب شکوه به اتفاق کدخدا توی ایوان آمدند کدخدا تشکچه ای کنار طارمی روی گلیمی که کف ایوان پهن بود انداخت و صاحب شکوه نشست به پشتی تکیه داد و دست راستش را روی طارمی گذاشت و به منظره کشتزار چلتوک روبرو نگریست.
یدالله، دشتبان املاک قریه، روبروی خانه کدخدا توی لته ها آب کرت های چلتوک را وارسی و تنظیم می کرد. کدخدا، یدالله را صدا زد، یدالله توی خیابان آمد و سلام گفت. کدخدا از توی ایوان گفت:
– جار بزن، هرکی بچه گیرش اومده بیاد سهجلت بگیره.
یدالله جار اول را سرِ سربالاکی، روبروی خرابه های حج علی زد. یک دستش را به کمر و دست دیگرش را به گوش گذاشت و گفت:
-سجلتی اومده، هرکی بچه بی سجلت داره، بیا سجلت بی گیره، هوی یالی.
جار دوم را در قلعه کهنه، جار سوم جلو کوچه مسجد، جار چهارم را جلو سه
کنجی، جار پنجم را تو میدان جلو قلعه روبروی کوچه گله و جار ششم را جلو کوچه کرپه زد.
هوا تاریک می شد کدخدا چراغ لامپا را نفت ریخت شیشه اش را تمیز کرد و کبریتی به فتیله اش زد و نزدیک آقای صاحب شکوه گذاشت با انبر خاکسترهای منقل ورشوی اش را به هم زد دو سه تا قل کوچک آتش پیدا کرد وسط منقل قرار داد و چند هبه زغال روی آنها گذاشت دوتا قوری چینی را آب کرد کنار زغال ها قرار داد و در میانه خود و صاحب شکوه گذاشت و خود هم روبروی صاحب شکوه نشست و دست چپش را روی طارمی گذاشت رفت و امد توی خیابان زیر نظر هر دو بود.
آقای صاحب شکوه گفت:
-کدخدا این را از قدیم گفته اند: «مهمانی که دیر وقت بیاید خرجش با خودش است» باید زودتر می آمدم. دمِ دست کدخدا صفرعلی کسی نبود که مرا به مارکده بیاورد تا اینکه حیدر عرب، نوه کدخدا از مزرعه آمد، اول هم نمی خواست به مارکده بیاید، ظاهرا می ترسید که شما اینجا تنها گیرش بیاورید و بزنیدش، که من ضمانت کردم.
– بالاخره یک نون و ماستی جور می کنیم با هم می خوریم جناب صاجب شکوه عزیز. به عرض تان برسانم حیدر باید هم بترسد آن روز اگر دستم بهش می رسید، بدجوری می زدمش، ولی کدخدا صفرعلی فراری اش داده بود. می دانی که کدخدا صفرعلی مرد سیاستمداری است ارباب های اصفهانی اش نامش را چرچیل گذاشته اند می گویند؛ «مثل چرچیل سیاست مدار است» مردان جوی صادق آباد آمده بودند سرِ بند جوی آب صادق آباد که در محل انتهای مزرعه آغجقیه بالایی ما قرار دارد و می خواسته اند آب جوی را زیاد کنند از چمن های زمین مردم می برند و جلو آب می گذارند. رجب، دشتبان مزرعه اعتراض می کند که چمن های مردم را نبرید و مقداری تند داد و فریاد می کند. همین حیدر یک کشیده توی گوش او می زند دشتبان به سراغ من آمد وقتی من رفتم آنجا به دشتبان گفتم:کدام یک از این مردان جوی ترا زده است تا من ادبش کنم؟ هرچه نگاه کرد حیدر را نیافت البته رجب نام حیدر را نمی دانست و نیز او را نمی شناخت بعدها من جستجو کردم فهمیدم زننده، حیدر، نوه کدخدا صفرعلی بوده است. رجب وقتی کشیده می خورد می بیند اگر بخواهد دست روی حیدر بلند کند خوب تنها است دیگر مردان جوی صادق آبادی به کمک حیدر خواهند آمد و کتک بیشتری خواهد خورد لذا به سراغ من آمد که با هم به محل نزاع برگشتیم. کدخدا صفرعلی وقتی میبیند رجب به طرف مارکده راه افتاد به حیدر میگوید: «تو از این میان برو تا بتوانیم قال را بخوابانیم» و حیدر می رود. حال رجب هرچه نگاه می کرد فرد زننده را نمی یافت بالاخره با وساطت مردان جوی از جمله کدخدا صفرعلی و دلجویی از رجب دعوا به آشتی کشید. جناب صاحب شکوه این یک قانون عرفی این منطقه است مردان جوی می توانند از روی مرز و جوی زمین های زراعی برای بردن سنگ و خاک عبور کنند ولی حق ندارند چمن و خاک و سنگی از زمین مردم بردارند. باید سنگ و خاک را از کوه ببرند.
-کدخدا می دانی این سواد تو باعث ضررت است؟
-چطور؟
-کدخدا صفرعلی در صادق آباد اصرار داشت که شب بمانم قرار و قاعده هم
این بود که شب در صادق آباد بمانم و صبح به مارکده بیایم ولی من اصرار کردم که هر طور شده شب مارکده باشم فقط بخاطر هم صحبتی با شما و اگر بشود قدری هم شاهنامه بخوانی؟ خوب اگر مثل بسیاری کدخداها سواد، اطلاعات و هنر شاهنامه خوانی نداشتی من امشب اینجا نبودم؟
-اگر همه ی ضررهای زندگی به همین شکل باشد اشکالی ندارد باعث رحمت است.
صاحب شکوه صدایش را آهسته کرد و و سرش را به طرف کدخدا هم نزدیک کرد و گفت:
– به علاوه می خواستم ببینم نظر شما درباره رویداد اخیر مملکتمان آمدن شاه و به زندان افتادن مصدق چیه؟ تو فکر میکنی مصدق را اعدام می کنند؟
صاحب شکوه مردی باسواد بود، اهل ادب بود، اهل بحث و گفتگو بود، با سیاست هم آشنایی داشت این را از بحث های سیاسی که با کدخدا می کرد می شد فهمید سالیان درازی مامور ثبت احوال این منطقه بود تمام کدخداها را می شناخت و می دانست هر کدخدایی چه میزان اطلاعات دارد سوادش چقدر است و چه هنری دارد. صاحب شکوه همینطور که منتظر پاسخ کدخدا بود افزود:
-می دانی کدخدا، از اینکه من بگویم و طرف مقابلم هم سخنان مرا تایید کند که بیشتر کدخداها چنینند، خوشم نمی آید از هم صحبتی خوشم می آید که شناخت داشته باشد، اهل نظر باشد و نظرش هم با نظر من قدری متفاوت باشد تا گفت و گومان قدری جدلی باشد.
یدالله دشتبان جارهایش را زد، آمد، سلام داد و گفت:
-کدخدا نوبتی هم که باشد نوبت اول باید مال من باشد این سجلتای ما، خدا یک دختر بهمان داده است.
یدالله چند شناسنامه که در دستمالی بسته شده بود را جلو کدخدا گذاشت و کدخدا هم دستمال را به آقای صاحب شکوه داد و گفت:
-اسمش را چی گذاشتی؟
-ستاره، دختر بزرگ ترم اسمش خورشید بود گفتم اسم این هم ستاره باشه تا خونمون نورانی بشه!
-کی به دنیا آمده؟
-تازه توتها رسیده بودن.
-یعنی 20 خرداد ماه.
آقای صاحب شکوه روی کاغذی اطلاعات را یادداشت کرد داخل دستمال گذاشت و گفت:
-فردا می نویسم می دهم تحویل کدخدا بعدا بیا بگیر.
یدالله خداحافظی کرد هنوز از ایوان بیرون نرفته بود که خانم ام لیلا وارد ایوان شد سلام گفت و دستمال شناسنامه ها را به کدخدا داد و گفت:
-عامو، مهدی خونه نبود رفته چشمهماس عروسی دختر عبدالله پسر کلبعلیاکبر ساز بزنه، فردا هم نمیاد. خدا یک بچه دختر بهمون داده اومدم واسش سجلت بگیرم اسمش هم زلیخا است.
-کی به دنیا آمده؟
-موقع تخمدون چلتیکا.
-یعنی 15 اردیبهشت.
آقای صاحب شکوه یادداشت کرد و گفت:
-مینویسم میگذارم نزد کدخدا بعدا بیایید بگیرید.
بعد از خداحافظی لیلا، غلامحسین به ایوان وارد شد سلام گفت با تعارف کدخدا نشست دو عدد شناسنامه از جیبش درآورد و جلو کدخدا گذاشت وگفت:
-خدا یک دختر بهمان داده اسمش را هم جهان گذاشتم.
-کی به دنیا آمده؟
-دقیقا یک ماه است.
-یعنی 20 مرداد ماه.
آقای صاحب شکوه یادداشت کرد و گفت مینویسم نزد کدخدا میگذارم بعدا بیایید بگیرید.
کدخدا از غلامحسین پرسید:
-کار دکان چطور است؟ خوبه؟ راضی هستی؟ آیا بهتر از کتیرا زنی نیست؟ اربابت مرد خوبیه، آدم خیرخواهیه، اگر بتوانی نظرش را جلب کنی میتوانی همیشه در دکان بمانی.
-اتفاقا خیلی از کارم راضی است و گفته برای دلگرمی بیشترِ من، یک دانگ از دکان به صورت قرضی شریکم کند تا کار کنم قرضش را بدهم. و اگر این رضایت در آینده هم ادامه داشته باشد دو دانگ دیگر را هم سال های بعد بهم بدهد تا دکان را نصف نصف باشیم.
-پیشنهاد خوبی است، دیگر از این بهتر نمیشود، استقبال کن. امیدوارم موفق باشی.
خانم ستاره وارد شد، سلام داد، کدخدا ضمن دادن جواب سلام، رو کرد به آقای صاحب شکوه و گفت:
-یکی از شیرزنان روستای مارکده است، یکی از زنان مهربان و فداکار است. این شیرزن به مردی کر و لال شوهر کرده و به خوبی و مهربانی هم با او زندگی می کند. علاوه بر همسری دلسوز و وفادار، پابه پای شوهرش هم کار می کند، زحمت می کشد و مدیریت خانه را هم به عهده دارد. زنی کم توقع و قانع است به همین دلیل از زندگی اش هم راضی و خوشنود است. سعدی شعری دارد که میگوید: خدا گر ز حکمت ببندد دری – ز رحمت گشاید درِ دیگری. در اینجا صادق درامده. مردی کرولال آفریده شده یعنی قفلی بر دری زده شده است، زنی مهربان فداکار نصیب این مرد کرولال شده یعنی درِ دیگر باز شده است. کاش خبرنگار مجله ای به اینجا می آمد و با چنین شیرزنِ گم نامی مصاحبه می کرد و عکسش را در مجله چاپ و به جامعه معرفی می کرد.
ستاره دستمال شناسنامه های خانواده را به کدخدا داد وگفت:
-عامو، خدا یه پسر بهمان داده اومدم سجلت براش بگیرم اسمش هم ابوالقاسم است.
-کی به دنیا آمده؟
-روزی که کِسسِه(کئسهگلین) درآورده بودند.
-یعنی 10 بهمن ماه.
و…
ساعتی از شب رفته بود کدخدا به اتفاق صاحب شکوه شام خوردند و صاحب شکوه دوباره آهسته گفت:
-کدخدا انگلیس آخرش کار خودش را کرد مرد میهن دوست و مردمی را از مصدر حکومت ساقط کرد خیلی نگرانم که نکند یکوقت اعدامش کنند. همش نگران جان دکتر مصدق هستم!
-به نظر من اگر اعدامش کنند نهایت بی شرمی است جرمی مرتکب نشده که سزاوار اعدام باشد. قربانی توطئهی انگلیس شده است.
-کدخدا سیاست و قدرت که مردی و مردانگی شرم و حیا سرش نمی شود
من توی روستاها که می چرخم می بینم بیشتر مردم اصلا متوجه وقوع این رویداد نشدند فقط چیزی که به گوششان خورده اینکه مصدق رفته و شاه آمده ولی توی شهر اطلاعات مردم خیلی بیشتر است.
-جناب صاحب شکوه شما بهتر از من می دانی آخی اخباری به روستاها نمی رسد، مردم بی سوادند، روزنامه نمی خوانند، فقر و گرسنگی هم بیداد می کند و اجازه نمی دهد مردم به جز نان به چیز دیگری بیندیشند با این وجود اندک خبرهایی دست و پا شکسته از گوشه و کنار به روستا می رسد که اصلا کافی نیست با اینوجود بسیاری هم از این اندک خبر بی خبرند.
– یک چیز دیگری هم هست آیا قبول داری هرچه آدم بیشتر بداند بیشتر هم زجر می کشد؟ چقدر راحت هستند آنهایی که از مسائل ناخوشایند جامعه بی خبرند دیگر زجر دانسته های خود را نمی کشند.
-نظرتان واقعیت دارد کسانی که نیرنگ ها و بی عدالتی های سیاسی قدرتمندان را نمی دانند راحت تر بنظر می رسند ولی بنظر من دانایی این ارزش را دارد که انسان بابتش زجر هم بکشد.
-در اینکه دانایی با ارزش است شکی نیست هرچه هم انسان بابت دانایی خسارت بپردازد باز هم ارزشمند است ولی باور کنید وقتی می بینم ادم هایی که از این دنیا چیزی نمی دانند خیلی راحت اند از خود می پرسم چرا باید آدمی که کمی دانایی دارد زجر بکشد؟
-یعنی می خواهی بگویی مش نجفعلی ها راحت ترند؟
-نمی دانم، داستان مش نجفعلی ها چیه؟
-ما توی روستا یک اصطلاح محلی داریم که می گوییم: خوش به حال کسی که مثل مش نجفعلی باشه!؟ یک نفر ما داریم نامش مش نجفعلی است مردِ ساده ای است بگونه ای ساده است که اگر دنیا را آب ببرد او را خواب خواهد برد خیلی هم راحت است هیچ زجر دنیا را و اینکه چرا اینجا اینطور شد و آنجا طور دیگر را نمی کشد. حال یکی از رفتارهایش را برایت می گویم. مش نجفعلی یک روز صبح به حمام می رود هنگام خروج از حمام در رختکن بقچه رخت محمد را که همرنگ بقچه خودش بوده باز می کند و لباس های محمد را می پوشد و به خانه اش می رود وقتی زنِ نجفعلی چشمش به شوهر می افتد می گوید: این رخت ها از کیه پوشیدی؟ مش نجف علی یک نگاهی به خودش می اندازد و تازه متوجه می شود که رخت هایی که پوشیده از خودش نیستند به حمام بر می گردد می بیند محمد داد و فریاد می کند که؛ «بقچه رخت من را برده اند!» مش نجفعلی می گوید:
-من اشتباه پوشیدم، خودم هم نفهمیدم، رفتم خانه زنم بهم گفته.
مش نجفعلی رخت ها را در می آورد و تحویل محمد می دهد انگاه بقچه خود را باز و رخت هایش را می پوشد و به خانه می آید.
-کدخدا این را دیگر نمی شود نامش را سادگی گذاشت، این هالویی است!
-نه، اتفاقا مرد ساده ای است به نظر من هالو نیست، چون زندگی می کند،
کشاورزی دارد، چند دختر دارد، داد و ستد می کند. ولی کاری به خوب و بد دنیا ندارد، راحتِ راحت است.
-کدخدا از هرچه که بگذریم سخن فردوسی بزرگ خوشتر است امشب قصد داری کدام داستان شاهنامه را بخوانی؟
-فکر کنم رزم گرد آفرید با سهراب خیلی زیبا باشد، اینطور نیست؟
– چرا، انتخابت عالی است، مستفیض می شویم.
-چو آگاه شد دخترِ گَژدَهَم- که سالار آن انجمن گشت کَم… زنی بُد به کردار گردی سوار- همیشه به جنگ اندرون نامدار. کجا نام او بود گرد آفرید… بپوشید دِرعِ سواران جنگ… نهان کرد گیسو به زیر زره…فرود آمد از دژ بکردار شیر…
محمدعلی شاهسون مارکده 93/3/13