خرافات، سد راه خرد
وقتی به مراحل سیر رشد موجودات زنده بنگریم می بینیم از همان آغاز بوجود امدن شان ماهیت شان مشخص است وقتی بچه گربه ای متولد می شود اگر شرایط فراهم باشد همانند مادرش یک گربه خواهد بود نه بیشتر و نه کمتر. وقتی دانه گندم را زیر خاک می کنیم اگر دیگر شرایط فراهم باشد می دانیم بعد از زمانی معین، ما محصولی همانند آنچه که کاشته ایم خواهیم داشت. یک گاو و یا گوسفند هم به همین شکل است. وقتی گوسفندی متولد می شود دقیقا ویژگی های هم نوعان خود را دارد. یعنی ماهیت موجودات زنده بجز انسان بر وجودشان مقدم است و برابر قوانین حاکم بر طبیعت اگر حداقلی از شرایط فراهم باشد به رشد و کمال خود می رسند.
ولی انسان بدین گونه نیست، انسان نخست متولد می شود، بعد در فرآیند رشدش ماهیتش، چگونگی شخصیتش شکل می گیرد. یعنی وجودش بر ماهیتش مقدم است. یعنی انسان اول وجود پیدا می کند تا بعد ماهیتش شکل بگیرد. از آنجاییکه عوامل تاثیر گذار مانند: خانواده، مواد غذایی و بهداشتی، محیط اجتماعی، محیط جفرافیایی و آموزه ها در درازنای رشد انسان، متعدد و گوناگونند، آدمیان هم با ماهیت های بسیار متفاوت و گوناگون به بار می آیند. تفاوت از یک شخصیتی با بینش بدوی تا شخصیتی با بینش انسان اخلاقمند، والا، معنوی و دانشور. شخصیتی با روانی بیمار، بی اخلاق، ضد اجتماعی، تا شخصیتی نوع دوست و سالم.
با قدری دقت و به سادگی ما می توانیم این تفاوت فاحش را به عینه در جامعه ی، در میان آدم های دور و برِ خودمان ببینیم. آدم هایی با بینش بدوی، سطحی نگر، با افق دید محدود که؛ از نظر تعداد هم قابل توجه اند یعنی اکثریت جامعه ی آدمی را در بر می گیرند تا آدم هایی با بینش اخلاق مند و شکوفا شده ولی متاسفانه با تعداد اندک.
ادمی با بینش بدوی و سطحی نگر، رشد نایافته است بینشش در حد همان شناخت سال های نوجوانی آدمی باقی مانده و فریز شده است با اینکه سن آنها بسیار زیاد است ولی عقل و خردشان در حد همان سن 10-11 ساله منجمد شده و مانده است این تیپ آدم ها تعدادشان در جامعه زیاد است همان که از انها با عنوان عوام و یا توده یاد می شود. ویژگی خاص این گروه زیاد، دو چیز است یکی نیندیشیدن و دیگری پیروی و دنباله روی از این و آن است. افراد کمی از مردم جامعه هم توانسته اند رشد متناسب خود را داشته باشند و به مراحل شکوفایی شخصیت خود برسند از این گروه اندک هم با عنوان خردمندان و فرهیختگان و فرزانگان یاد می شود. عده ای هم در این میانه سیر و سلوک می کنند.
آبراهام مزلو روان شناس انسان گرای آمریکایی مراحل سیر رشد آدمی را به خوبی توضیح داده است او معتقد است که نیازهای آدمی محرک او هستند، انگیزه تحرک او هستند، انگیزه تلاش و جستجوهای او هستند. یعنی اگر ما نیازهای آدمی را بدانیم می توانیم پی به شخصیتش ببریم همین که بدانیم ادمی اولویت های زندگی اش چیست و به دنبال به دست آوردن چه چیزهایی است خواهیم دانست چگونه شخصیتی دارد.
مزلو نیازهای ادمی را به دو دسته کلی تقسیم می کند نیازهای مبتنی بر کمبود و نیازهای مبتنی بر بودن و شدن.
نیازهای مبتنی بر کمبود را همه احساس می کنیم، همه می شناسیم، چون وقتی مقدارش در آدمی به اندازه نیاز نبود ما این کم بود را احساس می کنیم و به دنبال براوردنشان می رویم این نیاز، مشترک بین تمام انسان ها است.
اولین نیاز که از نیازهای مبتنی بر کمبود است همان نیاز به آب، نان، هوا، خانه، پوشاک، دارو، گرما، سرما و فراهم شدن زمینه ارضا نیاز جنسی است. وقتی حداقلی از این کالا های مورد نیاز که اساسش کمبود در انسان است تامین گردید و انسان فراغتی یافت سر و کله نیاز دومی پیدا می شود که امنیت است. امنیت به چی؟ داشتن کار، درآمد، اندوخته، و اینکه این کار و درآمد اندوخته را کسی از او نمی گیرد، داشتن امنیت جانی که کسی به او صدمه و آسیب نمی رساند، کسی به او زیان نمی رساند، اگر کسی هم صدمه زد و یا آسیب رساند، محلی و قدرتی وجود خواهد داشت تا از او حمایت کند، و جبران خسارت کند.
این دو نیاز مبتنی بر کمبودند یعنی نبود انها بیولوژیک و زنده بودن انسان را به خطر می اندازد. یعنی نیازهایی بنیادین، اساسی و قدرتمندند که همه با تمام وجود حس و لمس شان می کنیم و اهمیتش را می دانیم. به همین جَهَتِ مهم و بیولوژیک بودن، بیشتر مردم جهان پس از تامین این دو نیاز متوقف می شوند، فکر می کنند به هدف خود رسیده اند، دیگر در خود نیازی نمی بینند و در همین میدانِ تامین این دو نیاز به دور خود می چرخند و به برآوردن مواد و کالای رفع این دو نیاز سخت مشغول می شوند، و به دلیل چرخیدن توی وادی این دو نیاز در همین وادی فریز می شوند، می مانند، درجا می زنند، دلبسته و علاقهمند به برآوردن هرچه بیشتر کالای این دو نیاز می شوند چون فکر می کنند هرچه کالای این دو نیاز را بیشتر تامین کنند با شخصیت تر خواهند بود با باور این توهم که داشتن کالای تامین کننده این دو نیاز آنها را با شخصیت تر می کند دیواره و افقی محدود برای خود بوجود می آورند که نمی توانند نیازهای بعدی انسان را که مبتنی بر بودن و شدن هست را ببینند، بشناسند و درک کنند. یعنی همین سخت مشغولی و افق محدود نمی گذارد پی به نیازهای بعدی که نقشی مهم در ایفای رشد و شکوفایی بُعد انسانی انسان دارند ببرند.
نیازهای مبتنی بر بودن و شدن بیولوژیک نیستند که همه آنها را حس و لمس کنند انسان باید اندیشیدن بلد باشد اندکی با علم و دانش آشنایی داشته باشد، عقل و خرد خود را بکار گیرد تا بفهمد نیازهای مبتنی بر بودن و شدن وجود دارند آنگاه آنها را بشناسد و در خود بوجود بیاورد.
نیازهای مبتنی بر بودن و شدن کیفیتی هستند با برآوردنشان کیفیت انسان را توسعه خواهند داد و انسانیت انسان را به سمت شکوفایی هدایت خواهند نمود. وقتی آدمی این نیازها را در خود بوجود آورد اگر قدری از سلامت روانی برخوردار باشد به دنبال برآوردنش خواهد رفت. اگر نیک بنگریم خواهیم دید بیشتر مردم نیازهای مبتنی بر بودن و شدن را در خود بوجود نمی آورند چون بوجود نمی آورند دنبال بر آوردن آن نیازها هم نمی روند. یعنی اگر آدمی نیازهای مبتنی بر بودن و شدن را در خود بوجود نیاورد خفته می ماند و انسان تا آخر عمر بی خبر از وجود آنها خواهد بود بنابر این رشد انسانی اش متوقف می شود این نیازهایی که مبتنی بر بودن و شدن هستند چی ها هستند؟
نیاز به دوست داشتن، مهربان بودن و عشق ورزی و تعلق داشتن است. باید دانست نوعی مهربانی که ما در جامعه می بینیم اغلب مبتنی بر بیماری مهرطلبی است و این رابطه را نباید به حساب اینکه مردمان جامعه ی ما مهربان هستند گذاشت. عشق را هم با کشش و میل جنسی مرد به زن و کشش جنسی زن به مرد نباید یکسان دانست اگر قدری روی معانی واژه ها دقت کنیم خواهیم دید که متفاوت است تازه همین عمل آمیزش جنسی بین یک زن و مرد را در فرهنگ عوام جامعه ی ما بر اثر نادانی خاک توسری می نامیم. باید دانست رابطه آمیزش جنسی اگر مبتنی بر عشق و به قول اریک فرم نثار باشد خالص ترین، زیباترین، صمیمی ترین و یکرنگی ترین رفتار عاطفی و احساسی است که یک زن و مرد انجام می دهند.
عشق و عشق ورزی ممکن است ریشه اش نیاز جنسی باشد ولی تبدیل این نیاز به عشق و عشق ورزی یک نیاز احساسی، عاطفی، اخلاقی و انسانی است که با عقل و خرد انسانی می آمیزد و میل جنسی را والایش می کند عشق ورزی و دوستی را در زمان کودکی در خانواده از پدر و مادر مهربان باید آموخت و همانند یک کار هنری تمرین کرد تا ملکه ذهن گردد.
نیاز بعدی نیاز به کسب شناخت، دانش و آگاهی است دانش و آگاهی با داشتن یک سری اطلاعات عمومی قدری متفاوت است زیر بنای شناخت، عقل و خرد هست وقتی ما می توانیم به شناخت و دانش و آگاهی دست یابیم که عقل و خردمان را پرورانده باشیم و با استدلال عقلی و تکیه بر خرد، قانون علت و معلول حاکم بر جهان را بشناسیم و به روابط اشیا و رویدادها و پدیدهها پی ببریم وقتی آدمی به شناخت، دانش و اگاهی دست یافت دیگر باورهای شانس، قضا و قدر، نصیب و قسمت، سرنوشت، بلا، طالع، بخت، اقبال، سحر، جادو، جن، آل، چشم زخم، نفیس بد، بد یمنی جایی در اذهان او نخواهد داشت.
نیاز دیگر نیاز به شناخت هنر و زیبایی ها و زیبا دیدن جهان و لذت بردن از این زیبایی ها است اگر آدمی یک حداقلی از هنر و زیبایی ها را نشناسد و از آنها لذت نبرد باید به سلامت روانی خود شک کند آشنایی و شناخت زیبایی ها و لذت بردن از آنها علاوه بر این که کمک به شکوفایی انسان خواهد داشت در سلامت روانی انسان تاثیر مهمی دارند برای مثال: آشنایی با موسیقی، نواختن سازی و لذت بردن از نغمه ها و اهنگ ها و دست یابی به آرامش روانی.
بعد می رسیم به نیاز داشتن اعتماد به نفس و حرمت نفس. آدمی با داشتن حرمت نفس و اعتماد به نفس به یک احساس خوشایندی از خود می رسد. با دست یافتن به اعتماد به نفس و حرمت نفس ما می توانیم خودمان باشیم و از خود بودن مان احساس خوشایندی و رضایت مندی داشته باشیم و لذت ببریم. برای دستیابی به اعتماد به نفس باید به این باور برسیم که ما توانمندیم، می توانیم بیاموزیم و رشد کنیم. و برای دستیابی به حرمت و یا عزت نفس باید به این باور برسیم که ما خوبیم، ارزشمدیم، شرافت داریم، دارای کرامت هستیم، همانگونه که دیگران از هر نژاد و دین و مذهب خوبند، ارزشمند، شرافت مندند و دارای کرامت هستند. در صورت داشتن و بدست آوردن اعتماد به نفس دیگر کلماتی مانند؛ هرکجا هستم زیرسایه ات هستم، سرخط را پاره نکردم، همان نوکر که بودم هستم، کوچک تو هستم، غلام خانه زادم، از عمر ما کم کن و به عمر دیگری بیفزا و… را نمی گوییم اینها توهین به ساحت انسان هست در صورت دستیابی به عزت و یا حرمت نفس دیگر کلماتی مانند؛ ما که گناه کاریم، سگ روسیاهیم، خاک کف پاییم و… نمی گوییم چون این کلمات مناسب با شان انسان که قرار است خردمند باشد مناسبت ندارد.
نیاز مرحله انتهایی خودشکوفایی است. باید دانست جهان به گونه ای طراحی شده که هر موجود زنده بتواند به رشد کمال خود برسد ولی راه رسیدن به رشد و کمال برای آدمی قدری ناهموار است هر ادمی باید نخست انگیزه نیاز رسیدن به کمال و خود شکوفایی را در خود ایجاد کند آنگاه برای تحقق آن نیاز کوشش نماید امکانات و شرایط مورد نیاز را فراهم نماید. خود شکوفایی یعنی رسیدن به کمال انسانی خود است. همانگونه که دانه گندم را که می کاریم در صورت فراهم بودن شرایط به اوج کمال خود می رسد انسان هم این شایستگی را دارد که به کمال شکوفایی خود برسد. منتها با دیگر موجودات یک تفاوت دارد انسان باید نخست خود انگیزه نیاز به رشد را در خود ایجاد کند آنگاه به دنبال براوردن آن نیاز برود تا با بکار گیری خلاقیت های خود به اخلاق و اخلاقمندی و انسان دوستی دست یابد. خود شکوفایی انسان ارتباط مستقیم با اخلاقمندی انسان، کسب شناخت و آگاهی و انسانی، اندیشیدن، آگاهی بر آگاه بودن انسان دارد. این از بدیهیات است که انسان اخلاقمند انسان با شناخت و آگاهی و انسان گرا به خود شکوفایی رسیده و فقط به انسانیت می اندیشد می کوشد رنجی از رنج های انسان را کم کند.
هر آدمی اگر انگیزه این مجموعه نیازها را در خود بوجود آورد و جهت تحقق آنها کوشید از دو پله و مرحله نیازهای اولیه قدم فراتر می گذارد آن وقت هست که از نظر آدم های دانشور در وادی خودشکوفایی و اخلاقمندی و انسان گرایی و از نظر آدم های خدا باور و مذهبی در وادی جانشین خدا شدن و خداگونه شدن سیر و سلوک می کند.
اگر نیک بنگریم بیشترین مردم جامعه ی ما در همان پله نیاز اولیه که تامین آب و غذا و پوشاک و مسکن و ارضای نیازهای جنسی است مانده و به دور خود می چرخند و درجا می زنند و نیازهای مبتنی بر بودن و شدن را در خود بوجود نیاورده اند تا انگیزه ای ایجاد گردد آنگاه به دنبال تحقق آنها بروند به همین جهت ما پدیده خودشکوفایی در جامعه ی روستایی مان را هیج نمی بینیم حتی یک نفر را شما نمی توانید سراغ بگیرید که در جامعه ی روستایی ما به خود شکوفایی رسیده باشد. بیشتر مردم ما در برآوردن نیاز مرحله دوم که امنیت باشد هم قدری به کژراهه می اندیشند برای برآوردن نیاز مرحله دوم که داشتن امنیت است دست به دامان موضوع و رفتارهای خرافی شده اند و با توسل به موضوع های خرافی کوشیده اند و می خواهند به امنیت برسند.
می رسیم به این پرسش که خرافات چیست؟
ریشه واژه خرافه و جمع آن خرافات از خرف عربی است که به زبان فارسی راه یافته. معنی خَرِفَ در عرب، از دست دادن عقل به علت پیری است. همان چیزی که در فارسی هم ما بکار می بریم و به کسی که بر اثر کهولت سن توانایی بکار گیری عقل و خرد را ندارد می گوییم خِرِفت. خرافات که جمع خرافه است به: مجموعه ی باور و رفتارهای ناشی از نادانی، ترس از امور ناشناخته، درک نادرست از روابط علت و معلولی می گوییم.
در زیر دو رویداد مستند را می خوانید. این دو رویداد در دو زمان متفاوت در روستای ما رواج داشته و دارد هدف از این رفتارها ایجاد امنیت بوده است یعنی مردم ما بعد از تامین غذا بخشی از امنیت را اینگونه می خواسته و هنوز هم می خواهند تامین کنند یعنی خبری از نیازهای بودن و شدن در روستا نبوده است. روبداد اولی سال ها قبل جاری و ساری بوده است و رویداد دومی کم و بیش اکنون.
رویداد اولی نزدیک 60 سال قبل اتفاق افتاده است در ان زمان هنوز ماشین توی روستای ما نیامده بود به همین دلیل بیشتر مردم نمی دانستند حتی شکل ماشین چگونه است. برق نبود و مردم اصلا نور برق را ندیده بودند، تلفن نبود و نمی دانستند تلفن چیست، رادیو نبود، تلویزیون هنوز نبود بنابر این اصلا نمی دانستند تلویزیون چی است. لباس ها کرباسی بود اگر نگوییم همه عده ای با فقر و گرسنگی دست و پنجه نرم می کردند.
قصه دومی در همین سه چهار سال قبل اتفاق افتاده است در فاصله این فاصله 55 سال، تغییرات شگرفی به شرح زیر در شیوه زندگی و معیشت مردم بوجود آمده است. بیش از 80 درصد بالای 40 سال مردم ما حداقل یکبار به سفر زیارتی مکه رفتهاند بعضی ها تا 6-7 بار هم این سفر را تکرار کرده و چوب خط شان پر شده است. بنابر این توی هواپیما سوار شده و به عینه پرواز این غول آهن را با آن همه مسافر دیده و لمس کرده اند زیارت های کربلا مشهد و سوریه را که بسیاری از انها با هواپیما بوده هم بر این امار باید افزود. مسافرت های بی شمار و متعدد و اغلب همه ساله با اتوبوس و هواپیما به مشهد کربلا و سوره از شمار بیرون است حدود 95 درصد خانوارها ماشین دارند حدود نیمی از مردم دوتا ماشین دارند سواری و وانت. توی همه ی خانه ها برق، گاز شهری، تلفن ثابت وجود دارد. همهی مردان و زنان و نوجوانان بالای 12-13 سال تلفن همراه دارند، حدود 20 درصد از اینترنت و نیز ماهواره هم استفاده می کنند. اغلب توی خانه از مبل، آشپزخانه ی اوپن با تجهیزات امروزی، فریزر، یخچال، فرگاز، ماشین لباسشویی، جاروبرقی و دیگر وسایل لوکس منزل استفاده می کنند. با این همه امکانات اگر از دور بنگری نشان از آشنایی با تکنولوژی امروزی دارند و پیام انسان مدرن را به بیننده می دهند ولی متاسفانه در اندیشه هیچ تفاوتی با پدر بزرک و مادر بزرگ شان ندارند. باور ندارید؟ این دو قصه را بخوانید.
قصه 60 سال قبل.
کودک که بودم هر شب هنگام خواب، مادرم تکه ای نبات به ما بچه هایش می داد و می گفت: «بگذارید توی دهانتان، بمکید تا هم سردی تان نشود و هم خواب تان ببرد.»
در یکی از این شب ها که من نبات در دهان خوابم برده بود خرده ای از تکه نبات، توی گلوی من گیر می کند که منجر به، سرفه کردن شدید و بهم خوردن حال من شد و حالت استفراغ به من دست داد. مادرم از خواب پرید مرا بغل گرفت به بیرون از اتاق برد و من شدید استفراغ کردم.
مادرم فکر می کرد جن در بدن من حلول کرده و یا مورد چشم زخم همسایه ها قرار گرفته ام لذا بعد از اینکه صورت مرا شست و به اتاق برگرداند قدری بوته ی بیابانی به نام جاز آورد روی بام جلو اتاق در سه محل آتش روشن کرد و مرا در بغل خود، سه بار به سمت قبله از روی این کپه آتش ها گذراند و همینطور که از روی شعله آتش می گذشت زیر لب هم ورد می خواند:
چخ، چخ، چخ، گئجه گلدی گئجه گِت، قاف داغی آردینه گدی… بعد دعا زمزمه کرد و با گفتن یا امام جعفرصادق، از او کمک خواست که سلامتی مرا بازگرداند. سپس همانگونه که مرا در بغل داشت کنار یکی از کپه آتش که حالا دیگر شعله نداشت و بوته های جاز سوخته و خاکستر شده بودند چمباتمه نشست، انگشت خود را با آب دهانش خیس کرد و به خاکسترهای جاز آغشته نمود و وسط پیشانی، بلندی گونه های صورت، نوک بینی و نوک چانه مرا آغشته به خاکستر خیس شده کرد و مرا به رختخواب برگرداند و رفت مقداری آب در کاسه ای ریخت، نخست قوشقوند (پالدم یا پاردم= تسمه چرمی که به انتهای دو طرف پالان خر وصل و پایین تر از زیر دُمِ خر قرار می گیرد) پالان خر را در آن فرو برد سپس قسمتِ سرِکجِ سیخِ بزرگِ تنور را که با آن آتش های توی تنور را جابجا می کنند، توی آب کاسه فرو برد بعد چفت ریزه در را توی آب کاسه فرو کرد آنگاه آن آب را به من خوراند بعد رفت پالان خر را آورد و مرا از رختخواب بیرون کشید و در کنار اتاق زیر پالان خر خواباند تا جن حلول کرده در وجود من بیرون رود. در حالیکه من زیر پالان خر خوابیده بودم مادر با ذکر پی در پی صلوات وضو گرفت چادر سفید گلدارش را سر کرد در همان بعد از نیمه شب به نماز ایستاد و دو رکعت نماز خواند و از خدا و مقدسین خواست که من خوب شوم سرِ نماز یک کاچی هم نذر حضرت ابوالفضل کرد که در اولین جمعه بپزد.
در اذهان سنتی مردمان ما چنین جا افتاده بود که جن از آتش می ترسد بنابر این آتش بدین منظور روشن می شد که جن رفته توی بدن بیمار حال از آتش بترسد و از بدن بیمار خارج گردد و برود برای اطمینان از بیرون رفتن جن ها با زبان چخ، چخ، چخ هم می گفتند. مرسوم بود تکرار چخ، چخ، چخ را برای راندن حیوان سگ بکار می بردند نمی دانم چه رابطه ای میان سگ این حیوان با وفا و جن که موجود خیالی است وجود دارد؟ جمله «گئجه گَلدی گِئجه گِت» که ترکی است یعنی «همان گونه که شب آمده ای شب هنگام هم برو» باز خطاب به جن و جن هایی که موجب آزار بیمار شده اند است. و جمله: «قاف داغی آردینه گدی» هم ترکی است یعنی به پشت کوه قاف بروی. باز اشاره به بیماری است که پشت کوه قاف برود و دیگر پیدایش نشود است. در اذهان مردم کوه قاف بسیار بلند و صعب العبور بود بر این باور بودند اگر بیماری پشت این کوه برود دیگر نخواهد توانست به میان مردم باز گردد چون راهی ندارد حال این کوه قاف کجا است؟ کسی نمی دانست از آنجایی که ویژگی عوام عدم استفاده از عقل و خرد و نیندیشیدن به گفته ها و باورها است کسی هم این پرسش را از خود نمی کرد و هنوز هم نمی کند.
این رفتار مادر را بارها دیده بودم هرگاه حال بچه هایش نا گهانی بد می شد آن را به حلول جن در بدن نسبت می داد و دست به این کار می زد و این عبارت را می خواند حتی اگر روز هنگام هم این عمل را انجام می داد باز عبارت؛ گئجه گلدی گئجه گت، را بر زبان می آورد.
صبح فردا وقتی نور خورشید عالمتاب روستا را دربر گرفت، مادر، یک بشقاب چلتوک برداشت نزد دعا نویس محل رفت تا دعا بگیرد که گفته بود: نیم ساعت دیگر آماده می شود بیا بگیر. مادر وقتی برای گرفتن دعا رفته بود دعا نویس خودش نبود زنِ دعا نویس دستورات او را چنین گفته بود.
«این چند عدد موی گربه را در گوشه حیاط خانه تان دفن کن. این قطعه کاغذ که دعا رویش نوشته شده را در آب بشوی و آب جوهرآلود را به بیمار بخوران و این قطعه کاغذ دعای دیگر را با قدری نمک ترکی و اسفند جلد بگیر و یک عدد کجی ک… گربه را هم روی جلد دعا بدوز و روی بازوی بیمار ببند».
مادر موی گربه را دفن کرده بود و برای برای انجام دستورات بعدی مرا که در کوچه با بچه ها با گل کردن خاک های کوچه «حموم روغنبر بیا بر بیا بر» بازی می کردم صدا زد به خانه آمدم تکه کاغذ دعا را توی آب نعلبکی شسته بود آب جوهر آلود را به من خوراند آنگاه دعای بازو را همراه نمک ترکی و چند دانه اسفند جلدی کوچک پارچه ای برایش دوخت و کُجی… گربه را هم روی جلد دوخت و بر بازویم بست و من دعا بر بازو مشغول بازی توی خاک های کوچه شدم.
مادر از تعدادِ کمِ موهایِ گربه که، داده شده بود ناراضی بود و زیر لب نق می زد: « با اینکه یک بشقاب پُر چلتوک برایش برده ام زورش می آید چارتا موی نا قابل گربه بیشتر بدهد تا بلکه اثرش بیشتر باشد » مادر بعدها این گلایه را از زنِ دعا نویس کرده بود و زنِ دعا نویس گفته بود: «موهای گربه هایی که توی خانه ما رفت و امد می کنند را قیچی کرده ام لخت هستند از بس دعا می نویسد و موی گربه تجویز می کند مصرف بالا است این است که مجبور شدم کمتر بدهم تا به همه برسد، اثر بخشی و اصلکار دعا بستگی به نیتی که داری هست اگر نیتت خوب باشد چه یک دانه موی گربه چه یک چپه».
آیا کسی توی روستای ما به این مغلطه که اصل دعا در نیت آن است! اندیشیده که چیست؟ با قاطعیت می گویم نه، چون پدیده ی اندیشیدن در روستای ما ناشناخته و غریب است.
اولین روز جمعه فرا رسید مادر از من هم خواست که در اوردن هیزم برای پختن کاچی ابوالفضل کمک کنم تا تشکری باشد از حضرت ابوالفضل بخاطر بهبودی ام. زنان مهمان دعوت شده یکی یکی می آمدند دیگ کاچی روی اجاق بار گذاشته شد و من هم با شور و شوق همه ی هیزم لازم را پای اجاق آماده کردم.
قصه دوم
یکی از همشهریان ما همین 4-3 سال قبل در خواب می بیند که رویداد ناگواری برایش اتفاق افتاده است صبح که از خواب بر می خیزد سخت نگران می شود و ترس وجودش را فرا می گیرد که” نکند چنین اتفاقی بخواهد بیفتد!؟”و به فکر چاره و راه نجات می افتد راهی که به ذهنش می رسد گرفتن دعا است از آنجایی که در اذهان مردم روستای ما این چنین جا افتاده که دعای دعا نویسان خمینی شهر خیلی مؤثر است. کت و شلوارش را می پوشد سوار ماشین پژوپارسش می شود، موبالش را به کمر می بندد، کارت بنزین ماشینش را چک می کند که همراهش باشد کارت عابر بانکش را توی جیبش می گذارد و به خمینی شهر می رود تا دعایی سنگین بگیرد تا مبادا این رویداد ناگوار بخواهد اتفاق بیفتد. دعا نویس می گوید: این رویداد با نام شما رقم خورده است و به زودی اتفاق خواهد افتاد تو می توانی نامت را عوض کنی وقتی نامت چیز دیگری باشد آنگاه در مسیر این رویداد نخواهی بود و اتفاق به سراغ تو که نامت چیز دیگری است نخواهد آمد! همشهری ما به مارکده بر می گردد تصمیم می گیرد با دعوت از چند نفر و پذیرایی شام جلسه ختم سوره انعام قرآن بگیرد این کار در همان یکی دو روز اول انجام و در هزینه کردن و پذیرایی سنگ تمام می گذارد همشهری ما در پایان ان جلسه در حضور قران خوانان بدون پرداختن به جزئیات نام جدیدش را اعلام می کند و امن و آسوده می خوابد.
محمدعلی شاهسون مارکده 92/10/10
یانه چوقی
در روستای مارکده فارس زبانان به هاون، یانه و ترک زبانان دِؤوَگ می گفتند. یانه و یا دؤوَک از جنس سنگ بود دسته ی آن از چوب درست می شد که دسته یانه یا دؤوک دسه سی نامیده می شد. در یانه سنگی انواع و اقسام مواد غذایی خام مانند گندم و جو برای پوست گیری، نمک و ادویه جات برای نرم کردن گوشت برای له و خرد کردن را می کوبیدند. ولی یانه چوقی(چوبی) مخصوص چلتوک بود. یانه چوقی یک قطعه چوب نسبتا ضخیم عمدتا از جنس درخت توت به طول حدود 60 – 70 سانتیمتر بود که میانه آن را با اشکنه نجاری خالی کرده و صیقل داده بودند و ته آن 15 تا 20 سانتیمتر تو پر مانده بود دسته یانه چوقی هم باز قطعه ای چوب به شکل استوانه ای بود.
چلتوک ها را توی یانه چوقی می ریختند چوب استوانه ای را به یک دست گرفته بالا می بردند و با فشار به میانه یانه میان چلتوک ها می کوبیدند و با دست دیگر یانه را نگه می داشتند اینقدر این عمل تکرار می شد تا پوست چلتوک ها جدا گردد این مرحله اول بود. چلتوک های پوست جدا شده را توی سینی بزرگ می ریختند آنها را بالا می انداختند و باد می دادند تا پوسته ها جدا گردد تا اینجا این عمل را پوست گیری می گفتند. دوباره چلتوک پوست جدا شده که برنج نامیده می شد را با قدری نمک توی یانه چوقی می ریختند چند بار دسته هاون چوبی را توی آنها می کوبیدند برنج ها قدری سفید می شد این عمل را هم سفید کاری یا سفید کردن می نامیدند برنج ها را الک می کردند آماده پختن و خوردن می شد.
کار پوست گیری چلتوک با یانه چوقی یک کار زنانه بود و استفاده از یانه چوقی برای پوست گیری چلتوک و تولید برنج برای مواقع ضروری و مقدار چلتوک کم بود. مقدار چلتوک های زیادتر را در کارحانه برنج کوبی پوست گیری می کردند که کاری صرفا مردانه بود
محمدعلی شاهسون مارکده