گزارش نامه 76 نیمه آذر 93

 تل بادی

        دهه 30 بود هرسال زمستان که وقت بیکاری بود چند نفر از مردان روستای ما برای کارگری به شیراز می ­رفتند حاج آقای الف هم یکی از مردان روستا بود که دو سه تا زمستان به شیراز رفته است حاج آقای الف امروز 80 سال دارد و یکی از پیرمردان روستای ما است که پاره ای از خاطراتش را برایم بازگو کرده است که قسمتی از آن خاطرات را با هم می ­خوانیم.

        تِل، همان تپه خودمان است، جایی و محل و مکانی است در بیرون شهر شیراز، اول جاده کازرون. از پایین تل ­بادی جوی آب بزرگی که بیشتر به یک رودخانه کوچک شباهت داشت می ­رفت بوسیله پمپ مقداری آب به قسمتی از این تپه برده و باغ احداث کرده بودند صاحب باغ، مردی بود به نام آقای فیضابی. آقای فیضابی روی تپه ساختمانی مجلل برای خود ساخته بود که چشم­ انداز خوبی داشت و محلی برای تفرج­ گاه بود و روزهای تعطیل با زن و بچه و نیز میهمانانش به آنجا می ­آمد. دو تا اتاقک هم در نزدیک این ساختمان درست کرده بود برای باغبانش. باغبانش مردی بود به نام کل ­محمود که با زنش لیلا آنجا زندگی می ­کرد و کار نگهبانی و باغبانی باغ آقای فیضابی را هم انجام می­ داد. کار اصلی آقای فیضابی پیمانکاری بود که بیشتر ساختمان سازی می ­کرد.

        همشهری ­های ما که سال­ ها قبل برای کارگری به شیراز رفته بودند با آقای فیضابی آشنا شده بودند حال ما آن سال مستقیم نزد آقای فیضابی رفتیم و طول زمستان  را برایش کار ­کردیم و آخر زمستان هم به روستا بر ­ گشتیم.

       کار اصلی ما بارکردن سنگ از کوه نزدیک آرامگاه سعدی بود تا برای ته پی ساختمان ها توی شهر حمل گردد و همچنین از بیرون شهر از محلی که کچل­ آباد گفته می ­شد شن بار ماشین می­ کردیم تا به شهر حمل شود آقای فیضابی چند جای شهر ساختمان سازی می­ کرد و کارگران زیادی داشت بعد از حمل سنگ و شن سر کار ساختمان سازی می­ آمدیم.

         شبها هم همگی به اتاقی که نزدیک امام ­زاده شاه چراغ کرایه کرده بودیم می ­آمدیم سر راه که به منزل می ­آمدیم هر عصر نماز ظهر و عصر را در حرم می­ خواندیم بعد از زیارت به منزل می­ رفتیم. در همان زمستان گنبد شاه چراغ که تا آن روز خشت و گلی بود تخریب کردند توی میدان با آهن اسکلت گنبدی را درست کردند بعد برای اینکه با دست بتوانند بالا ببرند دوباره بریدند و چند تکه ­اش کردند بالا بردند و دوباره آنجا سرهم کردند و بعد توی اسکلت آهن ­ها را آجر چینی کردند و ما هر روز عصر که از سر کار می ­آمدیم این پیشرفت کار ساخت گنبد را می ­دیدیم. خدا رحمتش کند آقارحیم را من با او هم خرج بودم در این سه ماه بیشتر زحمت خرید مواد غذایی و آشپزی را می ­کشید در این کار مهارت و سلیقه خاص داشت و همانند یک مادر که برای فرزندش غذا درست می­ کند، غذا درست می­ کرد و با هم می ­خوردیم. کم ­کم آقای فیضابی به اخلاق یک ­یک ما آشنایی پیدا کرد و من را انتخاب کرد و گفت:

– تو همه روزه برو باغ تل­ بادی و پای درختان را بیل بزن.

        و روزانه 5 ریال علاوه بر مزد بابت کرایه رفت و آمد هم به من می ­داد. دو سه روز که کار کردم، آمد، کارم را دید و یک تومان مزد بیشتر برایم تعیین کرد به کارگرانش روزی 4 تومان مزد می ­داد، مزد من را 5 تومان داد. بعدها فهمیدم از کل ­محمود باغبانش خواسته که گزارش کار مرا بهش بدهد و وقتی دیده من جدی کار می ­کنم یک تومان مزد بیشتر برایم تعیین کرده است. من بیشتر روزها صبح قدری زودتر راه می ­افتادم و پیاده نزدیک به یک ساعت راه می ­رفتم تا به تل بادی می ­رسیدم و عصر هم پیاده می­ آمدم و 5 ریال را پس ­انداز می­ کردم. مدتی که توی باغ کار کردم با کل­ محمود هم انس و الفتی پیدا کردم مرد آرام، مهربان و خوش قلبی بود. روزی کل ­محمود به من گفت:

– بهتر است شب هم همینجا نزد ما بمانی و اینقدر راه نروی تو که صبح دوباره امدنی هستی!

         اول فکر کردم تعارف می­ کند تشکر کردم ولی دیدم در این دعوتش یک صداقتی نهفته است و اصرار هم دارد پذیرفتم و شب توی اتاق با کل ­ محمود نشستیم لیلا غذا درست کرده بود با هم خوردیم.کل ­محمود یک دستگاه گنگراف هم داشت که صفحه می­ گذاشت و برای مان می­ خواند ما هم ضمن شنیدن صدای موسیقی از هر دری سخن گفتیم هنگام خوابیدن، کل ­محمود به زنش لیلا گفت:

 -رختخواب آقای الف را بینداز.

         لیلا بنای قرقر آشکار را گذاشت که چرا این را به خانه آوردی و من رختخواب برایش نمی­ اندازم. من تا این سخن را شنیدم گفتم:

 -نه می ­رم توی شهر.

      کل­ محمود گفت:

– آخی این وقت شب چطور می­ خواهی توی شهر بری؟ نه، من نمی­ گذارم، این زن ناقص ­العقلِ، خونه که مال او نیست بی­ خود می­ گه.

 لیلا گفت:

 -نه خونه هم مال من است عقلم هم ناقص نیست تو حق نداری مرد غریبه را توی خونه­ بیاری که مزاحم خواب ما باشه.

        من از خانه بیرون آمدم، کل­ محمود پشت سر من آمد و گفت:

– توی این تاریکی رفتن به شهر خطرناکه در بین راه سک­ های ولگرد زیاد هست ممکن است بهت حمله کنند، نه، بیا تا من از مش­ عبدل باغبان باغ همسایه بخواهم که یک امشب را بهت جا بدهد.

       دست مرا گرفت و با هم به در باغ همسایه آمدیم کل محمود در را زد و مش عبدل از پشت در گفت:

 -کیه؟

– منم کل ­محمود!

مش عبدل در را باز کرد سلام گفت و پرسید:

– ها این وقت شب؟ انشاء الله خیر باشه؟

کل ­محمود موضوع مخالفت زنش با خوابیدن من را در خانه ­شان را گفت مش­عبدل  هم گفت:

-خودت می ­دانی که من یک اتاق دارم.

– درست است تو یک اتاق داری ولی خوبی اش این هست که تو زنت پیشت نیست و اختیار دست خودت است.

       مش عبدل رو کرد به من و گفت:

 -حالا باشد بیا تو ببینم چکار می­ توانم برایت بکنم.

        من رفتم توی باغ در بسته شد مش­عبدل چراغ فانوس بدست از جلو من هم پشت سر او به راه افتادیم دم در اتاقش به من گفت:

– همینجا بایست.

         مش عبدل یک پتو پاره پوره­ از اتاق برداشت و به راه افتاد و به من گفت:

– دنبال من بیا.

        کمی آنورتر یک اتاقک خرابه ­کوچک برای سگِ باغ درست کرده بودند که نصف سقف داشت، نصف سقف دیگرش خراب شده بود یک سگ انتهای اتاقک خوابیده بود سگ را چخ کرد سگ از اتاقک بیرون آمد و پتوی پاره پوره را به من داد و گفت:

– چاره ای نیست این را به خود بپیچ و امشب را همینجا صبح کن.

        من گریه ­ام گرفت و شروع کردم به های ­های گریستن و در حالت گریه به مش­ عبدل گفتم:

– نه، من میرم توی شهر و اینجا نمی ­مانم.

       مش­ عبدل هم گفت:

– سر راه یگ گله سگ ولگرد دور و بر هنگ(پادگان نظامی) می­ چرخند به خاطر غذای ته مانده آشپزخانه، بهت حمله و تکه پاره­ ات می­ کنند از من به تو نصیحت همینجا بمان حداقل می­ دانی که فردا صبح زنده هستی!

     گریان گفتم:

– نه، می ­روم شهر.

        و به طرف در باغ راه افتادم مش ­عبدل دنبال من آمد و در را باز کرد و من از باغ بیرون آمدم.

بین شهر و تل ­بادی یک باغ بزرگ و مجللی بود که گفته می­شد باغ ضرغام­ السلطنه است. دو سال قبل من چند روزی توی این باغ کار کرده بودم از ویژگی ­های این باغ علاوه بزرگی و سرسبزی، این بود که یک حمام عمومی تویش ساخته بودند که خیلی تمیز بود صحنش بالا و خزینه­ اش توی زمین بود که از صحن چند پله به پایین می­ خورد تا توی خزینه بروی یکی از هم­ شهریان ما آقای ط هم سال ­های سال 5 ماه از زمستان را کارگر حمام بود و مردان را کیسه می کشید. باغبان باغ ضرغام­ السلطنه مردی بود به نام علی ­آقا. اتاق نگهبانی علی ­آقا خیلی مجهز بود همه ­ی امکانات را داشت علی آقا هم مرد بسیار مهربان و نوع ­دوستی بود همان دو سال قبل، بارها به من گفت:

-هرگاه توی این محدوده کار می ­کنید و جایی ندارید شب ها بیایید اینجا، این امکانات فعلا هست، شما هم از آن استفاده کنید، سختی نکشید کرایه هم نمی خواهم.

       وقتی لیلا زن کل ­محمود کولی بازی درآورد قرقر کرد و به کل ­محمود گفت که چرا این را به خانه آوردی و من بلند شدم که از خانه کل ­محمود بروم، نظرم این بود که بیایم نزد علی ­آقا، باغبان باغ ضرغام­ السلطنه که کل ­محمود من را با اصرار تحویل مش ­عبدل باغبان باغ همسایه داد. حال که گریه ­کنان از کنار مش­ عبدل بیرون آمدم باز نظرم این بود که نزد علی­ آقا بروم و یا اگر نزد علی­ آقا هم جا نبود همشهری ­مان آقای ط که کارگر حمام بود بروم.

        از در باغ مش­ عبدل که بیرون آمدم به قصد باغ ضرغام ­السلطنه راه افتادم جلو در باغ در را زدم کسی پاسخ نداد. روزهای بعد از علی­ آقا موضوع را پرسیدم که گفت:

-به مزرعه ی دشتک رفته بودم دو شب نبودم.

      وقتی علی آقا در را باز نکرد باز گریه ام گرفت و های ­های به حال و روز خود گریستم و توی تاریکی شب می­ رفتم. ضمن اینکه ترس حمله سگ­ ها وحشت بر دلم انداخته بود با خدای خود هم راز و نیاز می­ کردم که:

– چرا باید برای من چنین سرنوشتی رقم خورده باشد که در همان محل خودمان نتوانم معاش خود را تامین کنم؟ که ناگزیر به اینجاها بیایم؟

         نومیدانه و گریان ناگزیر به طرف شهر راه افتادم و پیاده به شهر آمدم. هم کل محمود و هم مش عبدل درست می­ گفتند سگ ­های ولگرد زیادی سر راه بود این سگ­ های ولگرد بخاطر ته مانده غذای آشپزخانه پادگان نظامی مشهور به؛ هنگ، همیشه آن دور برها می ­لولیدند و محل را نا امن کرده بودند ولی خوشبختانه آن شب سر راه من پیداشان نشد وقتی دم در خانه­ ای که اتاق اجاره ­ای ما آنجا بود رسیدم دیدم چراغ خاموش است ضربه­ ای محکم به دیوار کوبیدم علیرضا قوچانی پشت در آمد و گفت:

 -کیه؟

      خود را معرفی کردم در باز شد توی اتاق رفتم همشهری­ هایم خوابیده بودند ساعت 1 بعد از نیمه شب بود بیدار شدند چراغ را گیراندند و همه با تعجب پرسیدند:

– تا این وقت شب کجا بودی؟

     داستان را از اول تا آخر بهشان گفتم. محمدحسین یکی دیگر از همشهریانم به بقیه گفت:

– فردا همگی متحد سر کار نمی ­رویم.

       بعد رفت آن طرف حیاط، اتاقی دیگر بود چند نفر کارگر بواناتی در آن اتاق بودند همان شبانه آنها را هم بیدار کرد ماجرای من را برای ­شان تعریف کرد و گفت:

– به خاطر پشتیبانی از ما، فردا سر کار نروید اگر تا شب بیکار شدید من شخصا مزدتان را هم خواهم داد تا آقای فیضابی بیاید اینجا و ما بهش بگوییم اگر این بنده خدا را سگ­ ها پاره کرده ­بودند ما چه جوابی برای خانواده­ اش داشتیم؟ و ازش بخواهیم که این باغبان را یک گوشمالی بدهد.

       همه پیشنهاد محمدحسین را پذیرفتند صبح آقای فیضابی هرچه منتظر مانده بود خبری از کارگرانش که ماها باشیم نمی ­شود با ماشینش جلو خانه ما امد محمدحسین باز به نمایندگی از ما داستان دیشب را برایش بازگو کرد  و گفت:

– آقای فیضابی، ما از راه دور آمده ­ایم اینجا کار کنیم تا نانی برای زن و بچه ­مان ببریم اگر قرار باشد امنیت جانی نداشته باشیم بهتر هست که زن و بچه ­مان هم بی نان باشند اگر دیشب سگ ­های اطراف هنگ آقای الف را تکه پاره کرده بودند ما چه جوابی باید به خانواده آقا الف می ­دادیم؟

      آقای فیضابی خیلی متاثر شد و گفت:

– شما سر کارتان بروید من باغبان را تنبیه می­ کنم.

    و رو کرد به من و گفت:

– بشین توی ماشین تا با هم توی باغ برویم.

      و خود هم روی صندلی جلو نشست و به راننده ­اش گفت:

– برو تل­ بادی.

        راننده ماشین آقای فیضابی ماشین را جلو در اتاق کل­ محمود نگه­ داشت آقای فیضابی هنوز یک پایش توی ماشین بود و کامل پیاده نشده بود که سر و صدایش بلند شد و خطاب به کل ­محمود ­گفت:

 -یاالله وسایلت را از اتاق بریز بیرون و همین امروز بردار از اینجا برو، تو این بنده خدا را خودت به خانه ­ات دعوت کردی، آنگاه نیمه شب از خانه­ ات بیرون کردی، یک شب یک سال که نبود، چطور می ­شد این یک شب وجود این بنده خدا را تحمل می­ کردی؟

       من شروع کردم به التماس که از تقصیرش بگذر و بگذار سر کارش و زندگی ­اش بماند آقای فیضابی کوتاه نمی­ آمد و باز فریاد می ­زد که:

-یالله وسایلت را بریز بیرون  و بار کن و برو.

با سر و صدا و تاکید آقای فیضابی بر رفتن کل­ محمود، التماس و درخواست و خواهش من هم بیشتر می ­شد اینقدر التماس کردم تا آقای فیضابی آرام شد و درخواست مرا قبول کرد که کل­ محمود سر کار و زندگی ­اش بماند. آقای فیضابی گفت:

– فقط بخاطر دل رحمی این بابا هست که از سر تقصیرتان می ­گذرم.

     هنگام رفتن باز با تاکید به من گفت:

– تو همچنان به کار بیل زنی پای درختان توی باغ ادامه بده.

    و رفت. و من هم رفتم سر کارم و مشغول شدم.

      ظهر آن روز لیلا زن باغبان به محلی که کار می­ کردم آمد خدا قوت گفت و از اتفاق شب قبل عذرخواهی کرد و التماس و خواهش تمنا­های مرا که به آقای فیضابی کرده­ بودم، جوان ­مردی خواند و مرا ستود و تشکر کرد و گفت:

– امید وارم بتوانم این خوبی تو را جبران کنم من آقای فیضابی را می­ شناسم اگر التماس ­های تو نبود حتما ما را بیرون می ­کرد.

         لیلا آن روز خیلی از من تعریف کرد و از رفتار خودش اظهار پشیمانی نمود و چند بار تاکید کرد که جبران خواهد نمود و وقتی که می­ خواست برود مرا به ناهار دعوت نمود که من گفتم:

-خیلی ممنون، نه، من همینجا ناهارم را می ­خورم.

         لیلا اصرار می­ کرد و قسم می ­داد و من هم می­ گفتم: نه، که با اصرارهای زیاد ناگزیر پذیرفتم و ناهار نزد کل­ محمود و لیلا رفتم. لیلا هم پذیرایی می ­کرد و هم صفحه کنگراف را عوض می­ کرد هرگاه هم خود مشغول بود به کل­ محمود دستور می ­داد که کدام صفحه را بگذار در پایان ساعت ناهاری لیلا با اصرار و قسم از من خواست که هر روز ناهار را با انها بخورم من هم با این شرط پذیرفتم که یک سوم هزینه­ ناهار را بپردازم. از آن روز به بعد لیلا لباس ­هایم را هم می ­شست و اگر پاره شده بودند هم وصله می ­زد برایش تعریف کردم که یک رفیق دارم به نام آقارحیم مانند یک مادر برایم شب­ ها غذا می ­پزد لیلا از من خواست که لباس ­های او را هم بیاورم تا بشوید. لیلا با من خیلی خودمانی شد توی خانه­ شان که می ­رفتم خیلی راحت بود کمتر خود را می ­پوشاند. روزها ساعتی نزد من که پای درختان را بیل می زدم می­ آمد، می ­نشست و حرف می ­زد نخست سخن ­ها روز مره و نیز سرگذشت و خاطراتش بود کم ­کم سخن از حرف­ های روز مره و خاطرات فراتر رفت و درد دل ­های خصوصی ­اش را برایم بازگو می ­کرد لیلا گفت:

-کل ­محمود نا توانی جنسی دارد اینکه ما بچه نداریم علت از کل ­محمود است فقط سالی دو سه بار می ­تواند وظیفه مردی ­اش را انجام دهد و با من  نزدیکی کند من از لذت زناشویی محرومم هیچ خوشایندی توی زندگیم نیست آن شب که آن رفتار ناپسند از من سر زد و تو بخاطر قرقرهای من ناگزیر شدی از خانه ما بروی، دلیلش این بود که؛ بعد از مدت ­ها کل ­ محمود قول نزدیکی به من داده بود برای اینکه از زیر قولش شانه خالی کند تو را به خانه اورده بود تا بهانه داشته باشد و قولش را عملی نکند و من از این نارو زدنش ناراحت شدم.

                                                                          محمدعلی شاهسون مارکده

   جلسه فردوس

روز 93/9/5 ساعت 19 جلسه ­ی شرکت فردوس تشکیل شد. هاشمی حسابدار شرکت گفت:

        اسفند سال گذشته با هیات مدیره قرارداد بسته­ ام که حساب­ های سال 92 را در عرض سه ماه درست کنم و تحویل دهم دو قطعه چک بابت دستمزدم به مبلغ 4 و نیم میلیون تومان برای خرداد ماه به من داده شده که پرداخت نشده است من به مدت یک ماه و نیم کار کردم و حساب­ ها را درست کردم کمی از کارش مانده است نیاز هست یکی دو نفر از هیات مدیره که روی اسامی شناخت  دارند در کنارم باشند تا بقیه کارها را انجام دهم ولی تا مزدم را ندهید کار را شروع نمی­ کنم.

      رجبعلی رئیس هیات مدیره شرکت گفت: مردم جمع شدند و گفتند که هیات مدیره نمی­ خواهیم سردانگ انتخاب کرده ­اند و امسال فردوس به شیوه سردانگی اداره شده است بنابر این آنها پول حواله و جمع ­آوری کرده و قدری پول هم که هست اکنون در اختیار آنها است من تقاضا می ­کنم که این بدهی را پرداخت کنند.

     حسن از سردانگ ­ها هم گفت: ما هم در جمع­ آوری مبالغ حواله­ ها موفقیتی نداشتیم تقریبا نیمی از اعضا هنوز پول ­شان را ندادند وقتی مراجعه و درخواست می­ کنیم می ­گویند هرگاه پول وام­ های معوقه را، که کلان هم هست، از کله گنده­ ها گرفتید من هم این پول حواله را خواهم داد یعنی هیچ اعتمادی به ما هم ندارند بنابر این ما اکنون فقط مبلغ سه میلیون موجودی داریم به فردی که برای فردوس کار کرده بدهکاریم و نیز و خیلی بیش از این مبلغ پول برق بدهکاریم ما هم از مقاومت مردم در نپرداختن بدهی ­شان خسته شدیم و عملا کاری هم نمی ­توانیم از پیش ببریم شما اعضا هیات مدیره وظیفه دارید تمام طلب­ های گذشته را وصول کنید ما نمی­توانیم مطالبات زمان شما را جمع کنیم

        محمود مدیرعامل گفت: ما حساب­ های­ مان را تنظیم می­ کنیم و تحویل می ­دهیم شما که انتخاب شده و قبول کرده ­اید فردوس را اداره کنید باید مطالبات را وصول و بدهی ­ها را هم پرداخت کنید شما دو میلیون از این پول موجودی را به حسابدار شرکت بپردازید تا حساب­ ها درست شود در جلسه قبل که قرارشد به اتفاق سردانگ ­ها به اداره تعاون برویم من چندبار اعلام آمادگی کردم ولی سردانگ ­ها نیامدند.

     ابوطالب عضو هیات مدیره گفت: من به ساعات کار حسابدار اعتراض دارم این آقا در روز دو سه ساعت کار می ­کرد یک ماه نیم دیگر که قرار است بیاید باید روزانه 8 ساعت کار کند.

     محمود مدیرعامل گفت: من می­ توانم باقی مانده کار حساب­ های شرکت را به اتفاق حسابدار ظرف 5 روز تمام کنم این کار در گرو این هست که هیات مدیره مزد کار حقوقی که من برای شرکت کرده­ ام را بپردازد من به عنوان مدیرعامل وظیفه داشتم کارهای روز مره شرکت را بکنم نه کار حقوقی، ولی در پرونده­ ای که بر علیه شرکت در دادگاه مطرح شد من با اطلاعات و تجربیاتی که در زمینه حقوقی داشتم با تمام توان از منافع شرکت دفاع کردم و نگذاشتم شرکت محکوم گردد اکنون هیات مدیره باید مزد مرا بپردازد مبنای محاسبه مزد من هم کار وکلایی است که کار حقوقی می ­کنند هر وکیل داگستری را که شما قبول دارید بگویید تا من برایش روند، حجم و جزئیات کار پرونده را شرح دهم هر مبلغی که مزد تعیین کرد شما باید بپردازید.

      رمضان یکی دیگر از اعضا هیات مدیره اعلام آمادگی نمود که چند نفر از سردانگ ­ها را به اداره تعاون به منظور پرس و جو و مشورت برای تداوم کار شرکت تعاونی و یا انحلال ان ببرد.

     محمدعلی بازرس فردوس گفت: مشکل اصلی فردوس اعتماد از دست رفته است مردم اعتمادشان را به اعضا هیات مدیره و نیز سردانگ ­ها از دست داده ­اند متاسفانه من در این جمع اراده ­ای در جهت حل ریشه­ ای مشکل فردوس نمی بینم هر دو گروه، هیات مدیره و سردانگ ­ها، توپ را توی زمین دیگری می ­اندازید و از حل ریشه ­ای مشکلات فرار می­ کنید می ­بینم کنار گذاشتن هیات مدیره و انتخاب سردانگ هم نه تنها مشکل بی اعتمادی را حل نکرده بلکه راه فرار بهتری برای چند نفری که بدهی ­های کلان شان را نداده ­اند هم فراهم و به تعداد معترضان هم افزوده است.

                                                              گزارش از محمدعلی شاهسون مارکده

جلسه اتاق فکر

     روز 93/9/6 ساعت 10 صبح جلسه اتاق فکر شهرستان سامان در ساختمان فرمانداری تشکیل شد چند ایده پیشنهادی مطرح و پیرامون آنها گفت­ و گو شد از جمله ایجاد شرکت اتوبوسرانی در شهر، ایجاد پارک تفریحی و پیست دوچرخه سواری و نیز محل تجمع فرهنگی مخصوص بانوان، تشکیل انجمن فرهنگی ادبی و هنری در سطح شهرستان، برگزاری مسابقات دوچرخه سواری در محور قراقوش پل زمانخان و … هیات رئیسه انتخاب شد. خانم عسکری رئیس، آقای شاهسون نایب رئیس و خانم کیانی منشی، آقای قنبری دبیر. جلسه بعدی در اداره آموزش و پرورش تشکیل خواهد شد.

                                                            گزارش از محمدعلی شاهسون مارکده

   تضادهای جلسه فردوس

      در جلسه 93/9/5 فردوس صُمّ ­بُکم نشستم با دقت به سخنان گوش کردم و چهره ­ها را نگریستم. تنها جمله ­ای که گفتم این بود که؛ در این جمع اراده­ ای برای حل معضل فردوس نمی ­بینم. می­ خواهید بدانید چرا من به این نتیجه رسیدم؟ برای ­تان می ­گویم. بازیگران حاضر در این جلسه دو گروه با تعداد مساوی بودند. یک گروه با نام هیات مدیره شرکت تعاونی فردوس مارکده. گروه دیگر با نام سردانگ­ های فردوس مارکده.

        هر دو گروه با مقداری کم و زیاد چنین حکایت می­ کنند که اعضا شرکت باغداری فردوس چون از ریخت و پاش ­ها، هزینه ­های زیاد مدیران تعاونی و نیز ناتوانی در وصول تمامی مطالبات شرکت ناراضی بودند برای کم کردن هزینه ­ها در جلسه­ ای جمع شدند شرکت را منحل و 6 نفر سردانگ مورد اطمینان برگزیده و زمام امور مزرعه را به انها سپرده ­اند.

      حال همین سردانگ ­های منتخب و مورد اعتماد مردم از جمله حسن و نجفعلی، چندین بار توی جلسه اعلام کردند که؛ نیمی از مردم پول حواله شده بابت هزینه ­های جاری شرکت را نمی ­پردازند و می ­گویند: هرگاه از کله گنده­ ها طلب شرکت را گرفتید آنگاه ما هم بدهی خود را می ­پردازیم. این سردانگ ­های محترم توی دوتا جلسه ­ای که داشتیم نامی از این کله­ گنده ­ها نمی ­برند ولی کلی می­ گویند منظور از کله گنده ­ها آنهایی هستند که هنوز اقساط وام­ شان را نپرداخته ­اند اما در بیرون جلسه توگوشی می­ گویند یکی از بدهکاران کله گنده­ همین اقای قاف سردانگ است.

        وقتی قدری دقیق و ریزبین می­ شویم می ­بینیم رفتارهای مردم ما پر از تضاد و تناقض است و انسان از این همه تصمیم متضاد و متناقض حیران می ­ماند. مردم از ریخت و پاش و هزینه ­های اضافی و نیز نگرفتن مطالبات شرکت از کله ­گنده ­ها از دست هیات ­مدیره ناراضی بوده ­اند دور هم جمع شدند عقل ­های ­شان را روی هم ریختند هیات مدیره را که بهشان اعتماد نداشتند کنار گذاشتند و 6 نفر دیگر را که بهشان اعتماد داشتند با نام و عنوان سردانگ برگزیدند تا مزرعه را به صورت سردانگی مدیریت کنند حال به همین افراد منتخب و مورد اعتماد خودشان هم اعتماد ندارند و پول حواله­ هزینه ­های جاری مزرعه را نمی­ پردازند!؟

      مردم در طی 5-6 سال گذشته هریک حدود 5 میلیون پول وام دادند چند نفر که اکنون از آنها با نام کله­ گنده­ یاد می ­شود این مبلغ را نداده ­اند. مردم از اینکه هیات مدیره نتوانسته مطالبات شرکت را از کله گنده ­ها وصول کند ناراضی ­اند آنگاه می­ آیند یکی از همان افراد کله گنده را که به همه دهان کجی کرده و بدهی­ هایش را به شرکت نپرداخته، و طی شکایت بی پایه و مایه ­اش هزینه زیادی هم به شرکت تحمیل کرده، یعنی آقای قاف را، به عنوان سردانگ مورد اعتماد بر می­ گزینند و مقابل اعضا هیات مدیره و مدیرعامل که یک حداقل کارهای مثبتی برای شرکت کرده ­اند قرار می­ دهند!!؟ حال وقتی این آقای قاف از مردم مطالبه پول می­ کند باز به خود او می­ گویند: هرگاه از کله گنده ­ها مطالبات شرکت را گرفتید ما هم خواهیم داد!!؟؟

      خواننده گرامی شما به من بگویید این رفتار متضاد را چه باید بنامیم؟ بی ­اخلاقی؟، بی خردی؟، نبود ­عقلانیت؟، ندانم کاری؟، سادگی؟، بی­ مسئولیتی؟ بی ­فکری؟ هریک از اینها و هر چیز دیگری که باشد نتیجه ­اش تیشه به ریشه اعتماد اجتماعی زده و می­ زند و هریک از ما می ­توانیم نتیجه­ ی این بی اعتمادی اجتماعی را به عینه ببینیم و حس و لمس کنیم و همه، بدون استثنا، و بدون اینکه متوجه باشیم خسارت مالی، اجتماعی و روانی این نبود اعتماد اجتماعی را می­ پردازیم.

          به نظر می­ رسد مردم ما خیلی تفاوت بین دوغ و دوشاب نمی گذارند چرا؟ به این داستان که توی همین جلسه بیان گردید گوش کنید. گفته شد مردم از داود، آبدار شرکت امسال ناراضی بودند دلیل آن را گفتند که؛ هنگام آبیاری نمی رود کنار آبیار بایستد. یکی هم اشاره کرد علارغم نارضایتی مردم، آبدار امسال واقعا شاهکار کرد و توانست جلو هدر و هرز رفتن آبها را به خوبی بگیرد. وقتی این دو جمله را کنار هم گذاشتم باز از این سطحی نگری و نبود عمق و ژرف در نگرش مردم در حیران ماندم. آبدار توانمند امسال توانسته جلو هرج و مرج و هدر رفتن اب را بگیرد و نوبت آب با نظم بچرخد که در مزرعه ­ی بزرگ فردوس کاریست کارستان و قابل ستایش. ولی متاسفانه این کار بزرگ در نظر مردم ما ارزشمند نیست، قدرش دانسته نمی ­شود، به آن بها داده نمی ­شود!؟ اما اگر آبدار بجای صرف وقت و انرژی برای جلوگیری از هرج و مرج و هدر رفتن آب می ­آمد کنار آبیار می­ ایستاد و حرف­ های صدتا یک غاز با هم می­ گفتند آبدار خوبی بود!؟

       جمله آخری که مدیرعامل گفت تعجب برانگیز و بسیار دور از ذهن بود ایشان گفت: من بابت پیگیری پرونده در دادگاه مزد جداگانه می ­خواهم. این سخن مدیرعامل با توانمندی که من در ایشان سراغ دارم همخوانی نداشته و ندارد. مدیرعامل فردوس در طی این چند سال برای جمع­ آوری مطالبات شرکت با هزینه شرکت کارگر می ­گرفت، یعنی هزینه ­ای اضافی بر شرکت تحمیل می ­کرد تا خود وقت صرف نکند حال برای رفتن به دادگاه هم مزد جدا می­ خواهد. پرسشی که پیش می­ آید این است که پس چه کار دیگری مانده و یا می ­ماند برای شغل مدیرعاملی؟ حدس من این هست که مدیرعامل نه به این پول نیاز دارد و نه واقعا هم می­ خواهد بگیرد بلکه برداشت من از این جمله مدیرعامل؛ یک نوع لجبازی و یا انتقام گرفتن است. حدس می ­زنم مدیرعامل این انتظار حداقلی و به حق را از مردم داشته است که مردم کار بزرگ و پرزحمت و معضل جمع­ آوری اقساط وام­ ها و پرداخت وام معوقه شرکت به بانک را قدر بدانند. حق و درست هم این بود که در همان جلسه که سردانگ انتخاب کردند نخست از زحمات مدیرعامل تشکر و قدردانی می ­شد، بعد سردانگ انتخاب می­ کردند. ولی از آنجایی که جامعه­ ی روستایی استبداد زده ­ی ما، از دیرباز تا کنون،  فرهنگ قدرشناسی را تمرین نکرده، نیاموخته، بلد نیست و نمی ­شناسد به همین جهت تا کنون زحمات هیچ­ یک از خدمت گزارانش را پاس نداشته و همه را با بی مهری از خود رانده است، متاسفانه برای مدیرعامل شرکت فردوس هم این قدردانی اتفاق نیفتاده است. مدیرعامل دیده مردم نه تنها قدر این کار بزرگ و زحمات فراوان او را ندانسته بلکه با او با بی مهری هم برخورد کرده ­اند حالا این لجبازی را انجام می ­دهد و می­ خواهد انتقام بگیرد. به نظر من اگر این سخن و رفتار، لجبازی و انتقام نباشد به شوخی و سخن بچگانه بیشتر شباهت دارد چون همین مدیرعامل در پرونده حقوقی قبلی شرکت در دادگاه محکوم گردید که منجر به پرداخت خسارت توسط شرکت شد. پرسش این هست که اگر پیروزی این پرونده را شاهکار مدیرعامل بدانیم، شکست در پرونده قبلی را باید چه ویژگی مدیرعامل قلمداد کنیم؟ جمله­ ی دیگر مدیرعامل که دور از ذهن و با شخصیت مقتدر ایشان قدری ناهمخوان بود این است که؛ هیات مدیره برای تنظیم حساب ­های شرکت سه ماه وقت تعیین و قراردادی به مبلغ 4 و نیم میلیون تومان با حسابدار نوشته و امضا کرده­ اند و چک آن را هم به حسابدار داده ­اند بنابر گفته حسابدار، ایشان مدت یک ماه نیم آمده و حساب درست کرده و بنابر گفته هیات مدیره روزی دو سه ساعت می­ آمده، باقی مانده کار برابر توافق باید ظرف یک ماه نیم انجام گیرد ولی مدیرعامل می ­گوید: من با حسابدار ظرف 5 روز، باقی مانده کار را تمام می ­کنم. پرسش این است چرا مدیرعامل که می­ داند می ­تواند یک ماه نیم کار را ظرف 5 روز انجام دهد قرار داد یک ماه نیم بسته که ناگزیر گردد پول بیشتر شرکت را بی جهت به حسابدار بپردازد؟

       بزرگترین معضل شرکت فردوس در حال حاضر بی اعتمادی مردم به هیات مدیره و نیز سردانگ ­ها است. متاسفانه نه هیات مدیره و نه سردانگ ­ها هیچ طرحی، فکری و برنامه ­ای جهت برون رفت از این معضل بی اعتمادی و جایگزین کردن اعتماد و اطمینان ندارند. در کنار این معضل، معضل دیگری هم در فردوس دارد شکل می­ گیرد و چند سال آینده صدایش را همه خواهند شنید و ان این است که نه هیات مدیره و نه سردانگ­ ها دقیق نمی ­دانند اکنون شرکت فردوس چند سهم، چند سهام­ دار و هر سهامدار دقیق چه میزان مالکیت دارد در این زمینه هیچ لیستی و صورتی در دست ندارند این بی برنامگی را خرید و فروش زمین ­های طرح توسعه تشدید و پیچ در پیچ کرده ­است. افراد سوء استفاده کننده، از این بی برنامگی، پیچیدگی ­ها و آب گل ­آلود، ماهی خود را می ­گیرند و می­ رود که فردوس بجای 271 سهم مثلا 300 و یا بیشتر سهم داشته باشد.

     در پایان، من، محمدعلی شاهسون، بنابر وظیفه اخلاقی، انسانی و اجتماعی، از زحمات بسیار و کار بزرگ مدیرعامل شرکت فردوس مارکده آقای محمود عرب در جمع ­آوری اقساط معوقه وام ­ها از اعضا و پرداخت وام معوقه شرکت فردوس به بانک، و حل این معضل بزرگ، تشکر و قدردانی می ­ کنم.

                                                                        محمدعلی شاهسون مارکده

   جایزه

     روز 93/9/11 ساعت 4 بعد از ظهر به اتفاق عمو حسین با وانت در راهی می ­رفتیم. صحبت از ناراحتی ­های بچه­ ها بود که هر پدر و مادری را می­ فرساید و به زانو در می ­آورد. عموحسین ناراحتی که در حال حاضر برای یکی از بچه ­هایش پیش آمده بود را بازگو و در پایان خاطره ­ای که از تولد همین فرزندش را داشت این چنین برایم تعریف کرد:

    همین دخترم روز 22 بهمن متولد شد برایش شناسنامه گرفتم وقتی رفتم کوپن ارزاق بگیرم به من گفتند: دخترت روز مبارکی متولد شده است جایزه بهش تعلق می ­گیرد یک برگ کپی از شناسنامه ­اش بدهید. کپی را تحویل دادم و منتظر ایستادم تا جایزه ­ام را بگیرم متصدی اداره گفت: ما می­ آییم مارکده توی خانه ­ات یک استکان چای هم می ­خوریم و جایزه را هم تقدیم می ­کنیم. آمدم خانه و منتظر ماندم. هرگاه صدای زنگِ در می­ آمد با خود می ­گفتم که؛ آمدند! درباره نوع جایزه هم خیال­ های زیادی در سر می­ پروراندم با خود می­ گفتم؛ ممکن است جایزه یک سکه باشد یا حداقل یک قطعه لوازم منزل مانند؛ جاروبرقی و یا آب­ میوه ­گیری باشد. چند روز بعد دو نفر از اداره آمدند، نشستند، خیلی از مبارک و خوش یمن بودن قدم نوزاد تعریف کردند. ما هم خوشحال شدیم که نوزادمان چنین قدم مبارکی داشته است. پس از خوردن چای، هدیه را به ما دادند، مبارک باشد گفتند و رفتند.

    کاغذ کادو پیچیده شده به هدیه را باز کردیم یک قطعه عکس دوقلو امام خمینی با آیت ­الله منتظری بود. از آن خیالات سکه و لوازم خانه بیرون آمدم و به عیال گفتم: بو دور که وار. از بخشعلی نجار خواستم که قابی برای عکس درست کند. قاب عکس را توی تاقچه­ اتاق نشیمن جلو دید گذاشتم چون برایم یک دنیا خاطره بود. با خود می­ گفتم؛ همراه جهیزه ­اش می ­دهم ببرد خانه خودش و سفارش می­ کنم که تا آخر عمر به همین شکل به عنوان یادگاری از روز تولدش نگهش دارد. هر کس هم که به عنوان مهمان به خانه ­ی ما می ­آمد هنگام صحبت، خاطره این قاب عکس را هم برایش تعریف می­ کردم. همینطور که سال ­ها می ­گذشت و من مرتب این قاب عکس را می ­دیدم و نیز خاطره ­اش را برای مهمانانم تعریف کرده بودم حالا شده بود زینت خانه­ مان. در ضمن دخترم هم که بزرگ می ­شد و بهش گفته بودیم این عکس را به خاطر اینکه روز 22 بهمن متولد شده ­ای به تو داده ­اند او هم برایش جالب و خوشایند بود و خود را مالک این قاب عکس می ­دانست. سال ­ها به همین شکل می­ گذشت تا اینکه همین چند سال گذشته، مسعود رئیس شورامان بر حسب اتفاق به خانه ما آمد وقتی چشمش به قاب عکس افتاد گفت: تو خجالت نمی ­کشی عکس منتظری خائن را توی خانه ­ات گذاشتی!؟ این را از توی خانه ­ات بردار، برایت گناه دارد تو با نگه ­داشتن عکس این خائن توی خانه ­ات به امام خمینی رحمت­الله علیه و انقلاب و اسلام خیانت می ­کنی و آتش جهنم را مفت و بی جهت برای خود می­ خری، برایت هم خوبیت ندارد و ممکن است به درد سر بیفتی.

     وقتی ایشان از خانه رفت  ناگزیر قاب عکس را توی خانه پشتی قایمش کردم راستش جرات هم نکردم همراه جهیزیه به دخترم بدهم.

       وقتی سخن عمو حسین به اینجا رسید ما به روستای هوره رسیده بودیم ناگهان خاطره گفت ­و گویم با شادروان حسن بهارلو در باره هوره به یادم افتاد که در تاریخ 12/11/1375 در منزل ایشان انجام شد. ایشان در پایان گفت ­و گو خاطره ­ای را چنین تعریف کرد:

         علاوه بر کار کشاورزی به مدیرعاملی تعاون ­روستایی هم برگزیده شدم از آنجایی که فردی با استعداد و فعال بودم مدیرعامل نمونه معرفی شدم یک وقت مدیران­ عامل نمونه کشور را به مدت یک هفته به تهران دعوت کردند و ما مهمان آقای ولیان وزیر تعاون و امور روستاها بودیم و همراه آقای ولیان از همه­ی وزارت خانه­ ها بازدید کردیم و سر انجام با خود محمدرضا شاه هم دیدن کردیم و یک روز هم مهمان نخست وزیر وقت آقای هویدا شدیم ما را به یک سالن اجتماعات بردند که در سر درِ آن نوشته بود، سالن حسنعلی منصور، وقتی نشستیم آقای هویدا نخست وزیر امد ابتدا با یکایک ما دست داد و برای­ مان صحبت کرد و پس از صرف غذا و پایان مهمانی آقای هویدا جلو در ایستاد و وقتی که ما خارج می ­شدیم، با تک ­تک ما دست داد و به هر یک، یک جعبه هدیه داد و در بیرون ساختمان با هم عکس گرفتیم. در آن سفر و میهمانی یک هفته ­ای بسیار به ما خوش گذشت عکس ­های زیادی با وزیران وقت و نخست وزیر و خود محمدرضا شاه گرفتیم و تا سال 1357 که انقلاب شد عکس ­ها را داشتم در این سال از ترس این که یک وقت مرا بخاطر آن عکس ­ها اعدام نکنند همه را پاره کرده و سوزاندم.

با مقایسه این دو خاطره این پرسش در ذهنم نشست که؛ چرا ما اینقدر سطحی نگر هستیم؟ و همه چیز را سیاه و سفید می­ بینیم؟ چرا اینقدر انسان ستیز هستیم؟ چرا سنجش و ارزیابی ما مبتنی بر خرد و اخلاق انسانی­ نیست و همه چیز را از سوراخ تنگ قدرت می­بینیم؟؟

                                                                        محمدعلی شاهسون مارکده

 جلسه هم­اندیشی

     روز 93/9/9 ساعت 16 جلسه ­ای با حضور بیش از 30 نفر از مردم روستاهای هوره، سوادجان، دشتی، چم ­کا کا، یاسه­ چاه، صادق­ آباد، مارکده و گرم­ دره در روستای سوادجان تشکیل شد. هدف از این نشست نخست گفت­ و گو، تبادل اندیشه، شناخت بیشتر از یکدیگر و سپس شناسایی دو سه نفر افراد زبده و کارآمد بومی از میان مردم این روستاها به منظور معرفی و پیشنهاد سمت بخشداری زاینده رود به فرمانداری شهرستان سامان اعلام شد. چند نفر در این نشست سخن گفتند که چکیده سخنان به شرح زیر است.

این حق ما است که بخشدارمان بومی محل باشد. فردی را که کاندید می­ کنیم باید با ایمان، دلیر و باسواد باشد. بخشدار بومی بی گمان بهتر از یک غریبه دلسوزانه ­تر کار می ­کند. ما متاسفانه در سطح مدیریتی به نسبت جمعیت­ مان افراد کمی داریم در حال حاضر 2 نفر یکی آقای عسگری در گردشگری و دیگری آقای مردانی در استانداری. سمت بخشداری یک سکوی پرتاب برای بدست آوردن پست ­های بالاتر است ما اگر بخشدارها از خودمان باشند اینها در آینده به پست ­های بالاتر خواهند رفت. ما باید یک نفر از میان خودمان به عنوان بخشدار انتخاب و سخت هم ازش حمایت همه ­جانبه کنیم. وقتی نیروهای بومی خودمان با نیروهایی که از جای دیگر به اینجاها می­آیند مقایسه می­ کنیم نیروهای خودمان یک سر و گردن از آنها بلند تر هستند ولی چون در بالاها آشنا نداریم نیروهای ­مان بلا استفاده می ­مانند. وقتی خودمان نیروهای زبده داریم چرا از بیرون آورده شود. بختیاری ­ها به اندازه خود نیرو در مدیریت­ ها دارند شهرکردی­ ها هم وزنه ­ ی خود را دارند این ما هستیم که به اندازه سهم خود نیرو نداریم. با هم اندیشی سه چهار نفر از نیروهای زبده خودمان را معرفی کنیم. برای رفع سوء تفاهم بهتر است دو سه نفر بومی با یکی دو نفر غیر بومی پیشنهاد کنیم. این جلسات بهتر است حداقل ماهی یکبار تشکیل گردد و درباره مشکلات بخش ­مان با هم گفت­ و گو کنیم. 

       من گفتم: من تعصبی روی بومی و غیر بومی ندارم ولی روی توانمندی و کارآمدی فرد اصرار دارم حال اگر فرد بومی کارآمد داشته باشیم خوب است که پیشنهاد کنیم ولی اگر فرد کارامدی نداریم بهتر است که یک غریبه بیاید چون فرد بومی نا کار آمد موجب بی اعتمادی اجتماعی خواهد شد و خسارتش بیشتر از حضور یک غریبه است همچنین با این نظر که فرد بومی را بی جهت و صرفا به خاطر بومی بودن و از روی تعصب حمایت کنیم هم مخالفم فرد کارآمد باید بتواند بخش را مدیریت کند در این صورت نیازی به این چنین حمایت تعصب آلود هم ندارد.

      سرانجام چهارنفر را حاضران در جلسه کاندید کردند. امان ­الله بهارلو و فلامرز درخشان از هوره، محسن گنجعلی از دشتی و شهرام مردانی از گرم­ دره. و قرارشد به حاضران در جلسه وقت داده شود تا بیشتر و بهتر بیندیشند و مجددا جلسه ­ای تشکیل و روی اولویت بندی این چهار نفر بحث و گفت­ و گو شود.

                                                                         محمدعلی شاهسون مارکده

   بازدید از موزه علوم و فنون اصفهان

     امروز 93/8/24 ما به موزه علوم و فنون اصفهان رفتیم در محل ورود به موزه آب نمایی زیبا دیده می ­شود در کنار آب­ نما درختان کاج زیبا و سرسبزی دیده می­ شود همراه معلم ­های ­مان وارد موزه شدیم به طبقه دوم ساختمان موزه هدایت شدیم در آنجا آزمایشات علوم را انجام می­ دادند در طبقه دوم موزه با آینه تخت، برآمده و فرورفته آشنا شدیم. به جز آینه ­ها با سلول ­های مواد ترکیبی و مخلوط، دستگاه جدا سازی مواد، دستگاه گلاب­ سازی و کار با آن و جنگ جادویی که با استفاده از اشعه ­های گوناگون کار می­ کرد و سیم نداشت آشنا شدیم.

      بعد از بازدید از طبقه دوم به سالن اجتماعات موزه رفتیم. فیلمی درباره آفرینش خورشید و منظومه شمسی دیدیم که نشان می ­داد خورشید چگونه پدید آمده ما برای دیدن فیلم از عینک­ سه بعدی استفاده کردیم بعد از دیدن فیلم آفرینش منظومه شمسی، یک فیلم خنده­دار و یک کارتون کوتاه هم برای ­مان نشان دادند.

    بعد به سالنی رفتیم که مخصوص حیوانات و محل ­های مختلف ایران بود در این سالن حشرات خشک شده در قاب ­های مختلف گذاشته شده بود در قسمتی از همین سالن کویر، رودخانه، دریا، موج­ شکن، جزیره، اسکله ­های نفت و گاز، رشته کوه­ های زاگرس و البرز نشان داده شده بود. همچنین در همین سالن دو جنین چهارماهه ­ی انسان، خرچنگ­ های مختلف، چند عدد جمجمه­ و ستون فقرات انسان دیدیم همینطور دوتا بزغاله را دیدیم که چون اختلالات ژنتیکی داشتند از ناحیه ­ی دست به هم چسبیده بودند در همین سالن حیوانات دیگری مانند عقاب طلایی، خرگوش، طوطی ماهی، سار، راسو، کبک، جغد، مرجان مغزی، پروانه، روباه، کوسه ماهی، رتیل، مار درشت، خرچنگ پازلی، موش صحرایی، ماهی مرکب، هزارپا، عقرب، چریل پا سفید، طاووسک و خرچنگ سنگی هم دیدیم.

     قسمت بعدی که از آن دیدن کردیم قسمت نرم تنان بود نمونه ­ای از صدف ­های خلیج ­فارس، هشت­ پا و نمونه­ ی نصف شده را هم دیدیم. در قسمت خارتنان اسفنج و توتیا دیدیم تیغه­ ی اره ماهی، توتیاهای گوناگون و ستاره دریایی شکننده و انواع و اقسام ستاره دریایی هم دیدیم بعد به قسمت ماهی ­ها رسیدیم ماهی پیرانا، فرشته ماهی، ماهی لوچ دلقک، ماهی پیکاسو و ماهی ملوان را هم دیدیم بعد به قسمت سنگ و فسیل ­ها رسیدیم از فسیل­ های گونیاتیت و یکتن و بزتک دیدن کردیم در قسمت سنگ ­ها از سنگ­ های عقیق، ژئودکوارتز، وجورد، آمازوتیت، میکا، کارنت، مالاکیت، آراگونیت، گالن و لاپیلی دیدن کردیم.

        بعد به قسمت نجوم شناسی رسیدیم و به داخل چیزی دایره شکل رفتیم و روی نیمکت نشستیم خانمی آمد و برای ما از منظومه­ ی شمسی صحبت کرد هم زمان با سخنان خانم راهنما عکس ­هایی از راه شیری و آسمان تیره شب همراه با ستارگان و سیاره ­های عطارد، مریخ و مشتری نمایان می ­شد که خانم راهنما توسط یک چراغ قوه دب اکبر و اصغر را در آسمان شب به ما نشان داد.

     بازدید ما از موزه علوم و فنون در اینجا به پایان رسید. در هر یک از قسمت­ های موزه خانم راهنمایی حضور داشت و آن قسمت مربوطه و اشیاء موجود در آن را برای ما توضیح می ­داد. روز خوبی برای ما بود. بعد از اتمام بازدید با اتوبوس به مدرسه بازگشتیم.

                                        پرنیان فاتحی ­نسبت 12 ساله کلاس پنجم از فولادشهر.